eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⁉️خیلی از دوستان از علت زرد شدن برگ گلها شون سوال میپرسن. 👇عواملی که در زرد شدن برگ گل ها موثره: 1⃣آبیاری زیاد 2⃣نور کم 3⃣خاک نامناسب 4⃣جابجایی 5⃣تعویض گلدون یا خاک 6⃣کمبود مواد غذایی 7⃣سرما ❣هر کدوم از گزینه های بالا ممکنه باعث زرد شدن برگ گیاهان بشه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❣گلدانهایی که بیرون از خانه قرار دارند، بیشتر از گلدانهای داخل خانه به آب نیاز دارند. علت آن دمای بالاتر، نور آفتاب و باد است که خاک را به سرعت خشک میکند. این توصیه ها به شما کمک میکند گیاهان گلدانی تان را بهتر آب بدهید: ▪️از گلدان های براق و لعاب دار استفاده کنید تا مانع از تبخیر رطوبت خاک شود. همچنین میتوانید گلدان سفالی تان را در داخل ظرف دیگری قرار دهید. ▪️یک لایه مالچ یا سنگ ریزه بر روی سطح خاک بپاشید تا سرعت از دست دادن رطوبت را کاهش دهد. ▪️از سیستم آبیاری قطره ای برای آب دادن به گلدان های بیرونی استفاده کنید. با این کار آب دهی کاملا آهسته و یکنواخت بوده و خاک پیش از این که رطوبت از ته گلدان خارج شود، میتواند آن را جذب کند. ▪️اوایل صبح یا اوایل شب که دما خنک تر است و آفتاب مستقیما رطوبت خاک را تبخیر نمیکند، به گیاه آب بدهید که آب جذب ریشه شود.  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱🌹 مطالب زیر را خوب به خاطر بسپارید و برای نکات یادآوری شده را دقیقا به کار بندید.🌱 ۱- در هنگام آبیاری از آبی که سرد نبوده و دمای آن با درجه حرارت محیط زیست آن یکسان و کلر آن نیز خارج شده باشد استفاده نمایید.🌱 ۲- توجه داشته باشید جمع شدن آب در زیر گلدانی مضر است و آب اضافی بلافاصله بایستی تخلیه شود و هر چند ماه یک بار نیز اطمینان حاصل نمایید که آب از سوراخ تحتانی آن به آرامی خارج گردد.🌱 ٣- خیس نگه داشتن مداوم خاک گلدان، هوای موجود در خاک را به بیرون می راند و سبب می شود ریشه های آن در اثر عدم تنفس پوسیده و درنتیجه گیاه تلف گردد.🌱 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💯مفید بودن  در تست های آزمایشگاهی اثبات شده است ✅🐣 تخم‌مرغ برای ما مفید است و پوست تخم مرغ برای باغ ما. ⬅️پوست تخم مرغ حاوی  فسفر،  منیزیم ، سدیم، پتاسیم، روی، منگنز، آهن و مس هست یعنی همه موادی که گیاه رو رشدش رو تضمین می‌کنه 👌فقط کافیه پوست تخم مرغ کاملا خشک بشه و پودر بشه و هر۶ ماه ، اول بهار و اول  پاییز بخاک گیاهان اضافه بشه تا اثرش رو ببینید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم_آموزشی 📽 برا شد بهتر گلهات معجون بساز 😋🪴👆 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام 🌹🌸 ایا هم میتواند به جایی زیبا و تبدیل شود؟ برای شما هم پیش اومده که موقع رد شدن از جلوی ساختمانی محو زیبایی گلهای بالکن شوید؟ زندگی آپارتمانی امروزه و نداشتن حیاط نباید مانع از آن شود که خودمان رو از لذت داشتن نگهداری گلهای زیبا و گیاهان مورد علاقه محروم کنیم. با کمی خلاقیت میتوانیم از فضای کمی برای نگهداری گلها استفاده کنیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شرایط محیطی مورد نیاز در گلدان 🌿🌸 ۱. خاک:✔️🍃بهترین خاک مخلوط مساوی از خاک معمولی و خاک برگ و  یا ترکیب کوکوپیت و  پرلیت به میزان ۴۰ درصد و پیت ماس ۲۰ درصد است. ۲. نور:✔️🍃 گیاه انبه برای رشد نیاز به نور کافی دارد. ۳. آبیاری: ✔️🍃آبیاری را منظم و به روش صحیح انجام دهید. وقتی خاک خشک شد ۴. کوددهی:🍃✔️ کود دادن ماهی یکبار منظم انجام شود ۵.آفات و بیماری‌ها:🍃✔️ مهمترین آفت این گیاه شته و کنه است. لازم است به محض دیدن اولین نشانه‌های بیماری گیاه برای جلوگیری از گسترش آن‌، در سریع ترین زمان ممکن اقدام کنید. کاشت هسته انبه در گلدان تا رسیدن گیاه به مرحله میوه‌دهی 5 تا 8 سال طول خواهد کشید. در طول این مدت میتوانید از گیاه به عنوان یک درختچه زینتی نگهداری کنید. البته شما میتوانید نهال آماده انبه را از فروشگاههای گل و گیاه خریداری کنید که زمان کمتری را برای رسیدن میوه منتظر خواهید ماند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مشکلات رایج پرورش 👇 نشانه کم آبی یا خشک بودن محیط گیاه است. که باید رطوبت هوا را بالا برده و آبیاری به اندازه کافی باشد👍   ناشی از دمای بالا، نور کم، آب کم یا کود بیش از حد است 🌸👌 _در_گلدهی ناشی از دمای بالا یا پایین، نور ناکافی، تغییرات میزان مواد غذایی، بزرگی بیش از حد گلدان و تفاوتهای ژنتیکی است🌸👍 ناشی از دمای بالا، کود زیاد، یا ژنتیک است👍👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پتوس یا پوتوس جز مقاوم ترین گل ها محسوب می شوند . نام علمی آنها Epipremnum aureum و نام دیگر پتوس ها لوکژ است و از خانواده ی شیپوریان می باشد . این گیاه همانند ، گونه های الاستیکا دارای برگ های رونده می باشد . پتوس ها به طور کلی به ۲ دسته پتوس های  و  یا مینیاتوری تقسیم می شوند . این نوع از گیاهان نیازی به نور مستقیم آفتاب ندارند و می توانند در حالت سایه و نیمه سایه به خوبی رشد کرده و بالا روند . اگر پتوس ها را جلوی نور مستقیم آفتاب قرار دهید برگهای آن دچار سوختگی شده و تاول هایی روی آن به وجود می آید . به طور کلی از این گیاه برای زیبایی و همچنین تصفیه هوا استفاده می کنند . برگهای این گیاه به صورت سبز پر رنگ و نوع مینیاتوری آن به صورت سبز کم رنگ با نقاط زرد رنگ بر روی برگ ها ، خود نمایی می کنند . پتوس ابلق در مناطق آسیای جنوب شرق کاشته می شود . ساقه و برگ این گیاه  است . این گیاه دارای رشد نسبتا سریع و نگهداری از آن بسیار آسان می باشد . پتوس های ابلق یا مینیاتوری اگر نور کافی دریافت نکنند : رنگ برگ آنها از حالت ابلق خارج شده و به سبز یک دست تبدیل می شود . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌺برخی از مشکلات پِتوس 🌺 لوله شدن برگ ؟؟ احتمالا گیاه شما دچار افت شده 😱 پشت برگ رو بررسی کنید و اگر آفت داشت آن را با آفت کش از بین ببرید.👌 ایجاد لکه های زرد و بعد قهوه ای روی برگها بخاطر چیه؟😢  دمای محیط برای گیاه شما بالا می باشد گیاه را به مکان خنک تری منتقل کنید.👌✅ لکه های قهوه ای برجسته زیر برگ علتش چیه ؟❌ آفت و وجود حشره دلیل این مشکل می باشد، 🌸 هفته ای یکبار با سم حشره کش نفوذی گیاه خودتون رو سم پاشی کنید تا زمانی که  علائم از بین بروند.❌ 🌺🌺🌺🌺🌺 وجود هزارپا در گلدان . این رو اول کاری بگم که وجود هر موجود زنده اعم از کرم خاکی و یا هزارپا و… در خاک گلدان مضر هستش. چرا مضر است؟ علاوه بر تغذیه کرم از ریشه گیاه ، وجود گیاه در داخل خانه باعث کثیفی محل زندگی شما خواهد شد. ⁦ ✔️⁩ روش مبارزه با کرم گلدان  استفاده ازسموم سوین یالیندین ( وتاول پودری) به نسبت یک قاشق مرباخوری دریک لیترآب میتواند مفید باشد. آبی که سم را در آن مخلوط کردید به عنوان آبیااری به گیاه بدهید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ⁉ آیا لجبازی، گناه است؟ ✍در خانه‌ ، اداره‌ ، کارگاه ، کارخانه و همه‌جا بعضی افراد پیدا می‌شوند که این صفت مهلک را دارند؛ لجبازی! آدم لجباز نمی‌تواند تدبیر کند. چون می‌خواهد یک کاری بشود، تدبیر نمی‌کند که درست است یا درست نیست. مرغ یک پا دارد!کسی که سوار اسب لجبازی شود، خودش را نابود کند. قلبش و روحش زنگ گرفته، حق‌پذیر نیست. آدم لجباز یک حلقه‌ای از بدی‌ها دور سرش است و چه اقوامی به‌خاطر لجبازی هلاک شدند چه جنگ‌هایی به‌خاطر لجاجت به‌وجود آمد. ️لجاجت کفار در برابر آیات الهی: یعنی هرچه معجزه نشانشان بدهی، می‌گویند: نه! پس رهایشان کن. پیغمبری که خدا درباره‌اش می‌گوید: تو خُلقت بزرگ است، با خُلق بزرگ هم حریف لجباز نمی‌شوی!یک آیه داریم در مورد لجبازی یهودی‌ها که نزد موسی آمدند و گفتند:هر آیه و نشانه و معجزه‌ای بیاوری که ما را سحر و جادو کنی، ما ایمان‌بیاور نیستیم.افتادند روی یک دنده! آن‌وقت خدا چه می‌کند؟ خداوند هم می‌گوید: «فَأَرْسَلْنَا عَلَیهِْمُ الطوفان» طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و همه رقم نکبت فرستادیم. افرادی می‌توانند با یک نامه همه فتنه‌ها را بخوابانند. حاضر نیستند یک نامه بنویسند. اشتباه کردی، بگو: من اشتباه کردم! یک عذرخواهی کن. مسئله لجبازی یک بلای مهلک است. خواص، بعضی‌هایشان گرفتار هستند، عوام هم گرفتار هستند.کیفر سخت لجبازان در قیامت. به پیغمبرها می‌گفتند: موعظه کنی، یا موعظه نکنی، ما گوش بده نیستیم. آن‌وقت خدا می‌گوید: روز قیامت هم اینها هرچه جیغ بزنند فایده ندارد... یک آدم لجبازی بود به نام سَمُره. یک درخت داشت در یک باغ. به هوای رسیدگی به درختش سر زده در باغ می‌آمد. صاحب باغ گفت: آقا کل باغ برای من است. تو یک درخت داری، «یَا‌الله» بگو. گفت: نمی‌خواهم! آمد خدمت پیغمبر گفت: یا رسول‌الله! یکی از اصحاب شما چنین می‌کند. پیغمبر فرمود: آقا اجازه بگیر، گفت: نمی‌خواهم. فرمود: بفروش، گفت: نمی‌خواهم. فرمود: یک درخت در بهشت به تو می‌دهم، گفت:نمی‌خواهم! پیغمبر فرمود: این آدم لجبازی است. برو درختش را بکن در کوچه بینداز و پولش را هم نده! 📚درس هایی از قرآن،حجت الاسلام قرائتی 💕💛💕💛 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔘 داستان کوتاه نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده! مدام سرش گرم دوستان و کتاب هایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازی ست. زندگی اش را به دقت زیرنظر دارم! صبح ها به رسم عادت ساعت هفت بیدار میشود! میرود نانوایی و برمیگردد شعر میخواند؛ مادرم را بیدار میکند به اتفاق صبحانه میخورند؛ میرود سراغ کتاب هایش! ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش میخورد! بعد از ناهار چرت میزند... بعد از ظهرها را اغلب بهمراه مادرم با دوستانش شریک میشود. خوشحال و سرحال است. کمی چاق تر شده... در این مدت هرکس اورا دیده بازنشستگی اش را تبریک گفته اغلب با هدیه ی کوچک یا دسته گل! پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست. به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد میکنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغه ی مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت میکند. اما!.... مدتی ست به مادرم فکر میکنم. پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگی شان زحمت کشیده. اگر پدر سی سال هرروز هشت ساعت پشت میز نشسته، مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده. پدر بعد از سی سال به استراحت فکر میکند.. اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد میکند. پدر در آرامش کتاب میخواند. مادر جارو بدست خانه تکانی میکند... هرازگاهی پدر ظرف هارا میشوید یا سیب زمینی میپزد... و با جمله ای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام میکند! مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است.. همه از او انتظار دارند و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام میدهد. مادر را نگاه میکنم. کی قرار است بازنشسته شود؟ کی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهارساعته اش بعد سی سال با هدیه ای یا دسته گلی تقدیر شود؟ مادر کی قرار است به استراحت و دغدغه های تک نفره اش فکر کند؟!!!.... به مادراتون بگید که قدردان حضور و تمام خوبیهاشون هستید. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه... 👇 🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا. 🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. 🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. 🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔹 چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد! همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. 👈🏻«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_یکم #بخش_سوم ❀✿ خوب یادم است انقدرجیغ ڪشیدیم ڪھ صدایمان گر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشڪم پایین میدهم. باپنجھ ی پا بھ طرف دراتاقم مے روم و گوشم راتیز میڪنم.صدای گذاشتن دستھ ی ڪلید روی میز گوشم راتیز ترمیڪند.صدای دراوردن ڪت و چندسرفھ ی بلند و خش دار. یحیے است؟! تپش قلبم ڪمے ارام مے گیرد. حضورش را در اشپزخانھ. میڪنم. باز و بستھ شدن درهای ڪابینت و یخچال.حتما گرسنھ است و دنبال قاقالے میگیردد.خنده ام میگیرد. دراتاقم رانیمھ میبندم و مانتو و شالم راددرمے آورم. گیره ی سرم را باز میڪنم تا موهایم ڪمے هوابخورد. چنددقیقھ نگذشتھ باز صدای بستھ شدن در مے اید. ازاتاق بیرون مے روم و سرڪ میڪشم. یعنے رفت؟! یادم مے افتد ڪھ چقدر برای اتاقش نقشھ ڪشیده ام.فرصت خوبے است. درحالیڪھ یقھ ی تے شرت طوسے ، صورتے ام را تڪان میدهم تا ڪمے خنڪ شوم بھ سمت اتاقش مے دوم. مثل بچھ هایے که ازذوق دوست دارند سرو صدا ڪنند،تڪانے بھ بدنم مے دهم و پیش ازورود بھ اتاقش ڪمے میرقصم. نمیدانم چرا!؟ اماهمیشھ دراتاقش میچپد و دررا میبندد.مگر چھ چیز جالبے وجود دارد؟ در اتاقش راباز میڪنم و بالبخندوارد مے شوم. بوی عطر خنک و ملایمے هوشم را قلقلڪ میدهد. تختش ڪنج اتاق با یڪ روتختے سرمھ ای قرمز، نمای خوبے پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادڪلن ،یڪ برس ،ژل و ڪرم و ....سوتے میزنم و زیرلب میگویم: لوازم ارایشش ازمن بیشتره! ڪنارتخت ڪیف لپ تاپشش راگذاشتھ.روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشھ ساختمان چسبانده. لبم را کج میکنم: ینی باید مهندس صداش ڪنم؟!چرخ مے زنم و دقیق ترمے شوم. پشت سرم یڪ ڪتابخانھ ی ڪوچڪ باچهارطبقھ پراز ڪتاب خودنمایـے میڪند. یڪ طبقه مخصوص شهداست. یڪ چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن ڪرده.پقے میزنم زیرخنده. بھ تمام معنا بالاخانھ راتعطیل ڪرده.دستم راروی چفیھ میڪشم.رویش باخودکار یڪ چیزهایے نوشتھ شده.خم مے شوم و چشمانم راریز میڪنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابھ ام میگیرم. نرم و لطیف است.نمیدانم چرا ولے گوشھ اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانھ ام بیندازم ڪھ یڪ پاڪت نامھ اززیرش روی زمین مے افتد.باتعجب سریع خم مے شوم و برش میدارم.پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشتھ شده: _ داستان کربلارا خواندم مرتضے جان!... حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف.میم پیش خودم تڪرار میڪنم: مرتضے جان؟! اون ڪیھ دیگھ!؟...گیج درپاڪت راباز میڪنم ونامھ داخلش رابیرون مےڪشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند.همان لحظھ چندتقھ بھ در میخورد. هول میڪنم و برگھ را داخل پاڪت فرومیڪنم و سرجای اولش زیرچفیھ میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: ڪیھ؟! وبھ طرف درورودی خانھ مے روم. ازچشمے در راهرو را نگاه میکنم. لبخند پهن یلدا چشم را میزند.دررا باز میڪنم. یلدابادیدنم بے مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمیدادی؟! ڪجا رفتھ بودی؟! دلمون هزارراه رفت. آذر ازپشت سرش باتعجب سرڪ میکشد _ وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانھ بودم؟! آذر یڪبار دیگر میپرسد:خونھ بودی؟! _ بلھ! ازڪنارم رد مے شود و داخل مے اید. _ یحیے ڪجاست؟! پوزخند مے زنم و جواب میدهم: نمیدونم!.. _ نیومده خونھ؟! _ فکر ڪنم خواب بودم اومدن و رفتن! ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_دوم #بخش_اول ❀✿ ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر اب دهانم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ آهانے میگوید ومشغول پاڪ ڪردن عرق پشت لب و پیشانے اش بادستمال ڪاغذے مے شود. یلدا روے مبل ولو مے شود و میگوید: واے جات خالے بود. ڪلے زنگ زدیم بهت! دوستداشتیم توام باشے. _ ڪجا؟! _ خونہ ے همڪار بابا! _ اووو! نہ عزیزم ممنون! خوش گذشت؟ _ حسابے! آذر چشم غره مے رود. دلیلش را نمے فهمم. باچشم و ابرو بہ یلدا اشاره میڪنم چے شده؟! یلدا ازروے مبل بلند مے شود و بہ اتاقش اشاره میڪند ڪہ یعنے دنبالش بروم. یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همڪار عموجواد بود! میگفت حس میڪند اوهم خیلے بے میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با ڪمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدے بہ ڪلمہ ے ازدواج آلرژے پیدا ڪرده ام با این وجود یلدا را دلدارے دادم و برایش آرزوے بهترین ها را ڪردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ے پیتزا برایم لذت بخش بود! دیگر ڪامل تخمم راشڪستہ و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضے بود و این را تلفنے بہ پدرم میگفت! اما چشمانش از غصہ و ڪلافگے برق مے زد. خوب درس میخواندم و نگاه هاے حریص پسران هم ڪلاسم را رد میڪردم. آزاد و بے هیچ دغدغہ میرفتم و مے آمدم. دنیا بہ ڪام من بود! تنها موجودمشڪل ساز یحیے بود ڪہ ڪام را برایم زهر میڪرد. مدام نطق اسلام میڪرد و در گوش یلدا میخواند ڪہ بہ محیا بگو بیشتر مراعات ڪند. آنقدر بہ پرو پایم پیچید ڪہ تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانہ اش ڪنم! خودش تنش میخارید. من با او ڪارے نداشتم اما او چوب لاے دنده هایم میڪرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد ڪنم! ❀✿ روے ڪاناپہ دمر دراز میڪشم و ڪتاب زبان فرانسہ را مقابلم باز میڪنم. تونیڪ آستین سہ ربع یاسے و شلوار تقریبا ڪوتاه تا یڪ وجب بالاے مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون بہ بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پاے لپ تاپ نشستہ و پوستر طراحی میڪند. انگشت سبابہ ام را بہ زبانم میزنم و صفحہ ے ڪتاب را عوض میڪنم. درخانہ باز مے شود. بدون اینڪہ سرم را برگردانم میگویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین! شال از روے سرم سرمیخورد و روے شانہ هایم مے افتد. جوابے نمیشنوم. با آرامش خاصے پشت سرم را نگاه میڪنم بادیدن چشمهاے گرد یحیے ڪہ روے زمین قفل شده اند، لبخند مے زنم و میگویم: Bonjour cousine! bienvenue "سلام پسرعمو. خوش اومدے!" دستهایش رامشت میڪند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق میپرسم: Pouvez-vous parler français? " میتونے فرانسوے حرف بزنے؟!" _آره! نمیتوانستم بیشترازین فرانسوے حرف بزنم! درذهنم دنبال ڪلمات جدید و ساده گشتم! یڪدفعہ بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال ڪرده من درخانہ تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسے بیاے جایے ڪہ من هستم؟! معلوم است! مذهبے ها همینند بہ خودشان هم شڪ دارند! چشمانم راریز میڪنم و با لبخند میگویم: Est-ce dans sa chambre " تواتاقشہ" سرتڪان میدهد و بہ طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسہ را ڪجا یادگرفتہ؟! پشت سرش راه مے افتم. حضورم راپشت سرش احساس مے ڪند و مے ایستد. نزدیڪش مے روم. تنها یڪ قدم بینمان فاصلہ است. قدم بزور بہ سرشانہ اش مے رسد. بدون اینڪہ برگردد میپرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! _ نہ! هوفے میڪند، چندقدم دیگر جلو مے رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز میڪند! یلدا شوڪہ هندزفیرے اش را از داخل گوشهایش در مے آورد و میگوید: داداش! ڪے اومدے؟! _ تازه! بیام تو؟ ڪارت دارم یلدا درحالیڪہ شش دنگ حواسش بہ شال روے شانہ ام است جواب میدهد: بیا! یحیے داخل مے رود و در را بروے من مے بندد. پنج دقیقہ بعد بیرون مے آید و یڪ لحظہ نگاهش بہ چشمانم مے افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محڪم میبندد. پیروز لبخند میزنم و میگویم: چے شد؟! حالت خوبہ!؟ صداے خفہ اش ڪہ از بین دندانهایش بہ زور بیرون مے آید، لبخندم را پررنگ ترمیڪند _ نہ نیستم! قدمهایش را تند میڪند و از خانہ بیرون مے زند. یلدا باناراحتے درحالیڪہ درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهے بہ سرتاپایم مے ڪند و سرش راتڪان میدهد. با پر رویے مے پرسم: چتونہ؟! _ توواقعا نمیدونـے؟ _ نچ. _ محیا عزیزم. چندبار گفتم زندگے شخصیت بخودت مربوطھ . ولے یحیــے یھ پسر جوونھ. سختشھ!تو دوروورش باشے.چھ برسھ بھ اینڪھ بخوای موباز جلوش جولون بدی. _ چون شال سرم نڪردم غاطے ڪردید؟! پسرعمومھ..هم بازی بچگیم. _ داری میگے بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـے وقت زن گرفتنشھ خودم رادرڪوچھ ی علے چپ پرت میڪنم _ خب بگیره.ڪے جلوش رو گرفتھ؟ یلدا برای اولین بار اخم میڪند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.میخواهم بگویم ڪھ تقصیر خودش است. این تازه مقدمھ ی شاهنامھ بود. ❀✿ 💟 نویسنــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ آهانے میگوید ومشغول پاڪ ڪردن عرق پشت لب و
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ با احیتاط روے لبہ ے جوب آب مے ایستم و دستهایم را باز میڪنم. باد در لابہ لاے موهایم میپیچد و گره ے روسرے ام راشل میڪند. بے توجہ چشمانم رامیبندم و هواے خنڪ پاییز را باعشق نوش جان میڪنم! لبخندم را با یڪ سرفہ جمع میڪنم و بہ طرف صداے یحیے برمیگردم. _ یلدا پیش شمانیست؟! شانہ بالا میندازم: نہ! پیراهن یقہ دیپلمات سفید و شلوار مشڪے. ریش ڪمے بہ صورتش سنگینے میڪند! مشخص است از زمان قیچے خوردنش زیادے گذشتہ! نگاه اندرعاقل سفیهے بہ جوب آب میندازد و میپرسد: پس ڪجاست!؟ _ نمیدونم! دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنے صحبتهایے ڪرد ڪہ طعم و بوے خواستگارے میداد. یلدا هم بہ محض بو بردن خودش را لوس و بہ روے خواستہ اش پافشارے ڪرد. قرارپارڪ جنگلے امروز تنها براے دیدار پنهانے یلدا و سهیل بود! یحیے و عموجواد هم بے خبراز ماجرا ڪنجڪاو و دل نگران هرزگاهے یاد یلدا مے افتند و پے اش را میگیرند! گره ے روسرے ام را محڪم میڪنم و ازلبہ ے جوب پایین مے پرم. نگاهش هنوز بہ آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم بہ سمتش مے روم و میگویم: بامن ست ڪردے ها! و لبخند مرموزے صورتم را پر میڪند! بہ خودش مے آید و میپرسد: چے؟! بہ پیرهنش اشاره میڪنم: مانتوم با لباست ستہ پسرعمو! ابروهاے پهن و ڪشیده اش درهم مے رود و میگوید: همیشہ اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده میڪنید! پشتش را میڪند و باقدمهاے بلند دور مے شود. پاے راستم را زمین میڪوبم و پشت سرش تقریبا میدوم: یحیے!؟ مے ایستد! اولین بار است با اسم ڪوچڪ صدایش مے ڪنم! بلند جواب میدهد: آقایحیے!... پسرعمو باز بهتره! و بہ راهش ادامہ میدهد! لبم را باحرص مے جوم و درحالیڪہ شانہ بہ شانہ اش راه مے روم میپرسم: چتہ؟! فڪش منقبض شده. اولالا چقدر خوب میشہ بے شرف! ریز میخندم. دوست دارم حالش را حسابے بگیرم! میپرانم: چرا دیگہ باهام مثل بچگیات بازے نمیڪنے... نڪنہ میترسے بخورمت! وبعد دو دستم را بالا مے برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوڪہ میشود و عقب مے پرد. بلند میگویم: یوهاهاهاها.... سرش را بہ حالت تاسف تڪان میدهد و چیزے نمیگوید. قهقهہ اے میزنم: پسرعمو! از بچگیت سرتق بودے! با جدیت میتوپد: درست صحبت ڪن! بہ سمتم برمیگردد و درحالیڪہ خیره بہ سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونے درست!... حرمت و احترام دارے درست!...ولے یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر ڪہ احترام میبینے احترام بزار! لبم را ڪج و ڪولہ میڪنم و ادایش را درمے آورم. پوزخند مے زند و میگوید: بہ یلدا گفتم... مثل اینڪہ بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شڪسته شہ! بارندے میگویم: ڪدوم خط قرمز!؟ اگر بشہ چے میشه؟! خدا قاشق داغ میڪنہ میزنہ بہ دستت؟! چشمهایش گرد میشود آنقدر ڪہ میخوام بگویم: اووو ڪمتر بازش ڪن افتاد بیرون چشات! بہ موهایش چنگ میزند و میگوید: نہ! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میڪنه! پشتش را میڪند و اینبار باتمام توان میدود. جملہ ے آخرش درسرم میپیچد... چہ گفت؟! ❀✿ ڪتونے هایم را یڪ گوشہ جفت میڪنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجہ میروم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_سوم #بخش_اول ❀✿ با احیتاط روے لبہ ے جوب آب مے ایستم و دستها
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ عموجواد لبش راگاز میگیرد و بہ حاج حمید میگوید: خیلے شیطونہ ماشاءالله! و من براے خودم زیرنویس رفتم : خیلے بیشوره بخدا! آذر تخمہ ژاپنے را بین دندانهاے جلویش میشڪند و روبہ سهیلا همسر حاج حمید میگوید: راست میگہ! یجا نمیشینہ ڪہ! بازهم ترجمہ: قد نخود حیا نداره... چهار زانو ڪنار آذر میشینم و دستم رابہ طرف ظرف تخمہ دراز میڪنم ڪہ عمو میپرسد: خانوم این دختر ڪجاغیبش زده!؟ یحیے پوفے میڪند و با ڪلافگے لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!" سارا دختر ڪوچڪ حاج حمید لبخند معنادارے میزند و میگوید: آقاجواد حتما رفتہ گشت بزنہ! عمو متعجب همراه باتردید رو بہ حاج حمید میڪند و میگوید: پسرتوام نیستا! حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانہ اے بہ سهیلا میندازد. سهیلا_ سهیل و سینا رفتن خوراڪے و دغال بگیرن براے جوجہ هایحیے خونسرد میگوید: ذغال ڪہ خودم خریدم سهیلا خانوم! ازجا بلند مے شود ڪہ من برپا میدهم. آذر با اخم میپرسد: ڪجا؟! _ میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یجارو پیدا ڪرده سمت آب خورے! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم هناق نیست ڪہ آخہ! دروغہ! مثل شما ڪہ دارید بہ عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید: بہ رفیقم دختر نمیدم! والسلام!... عجب منطقے داردها! معادلہ ے نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن ڪند! ڪتونے هایم را پامیڪنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس میڪنم... دنبال من مے آید؟! بہ یڪ پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ هاے زرد، نارنجے و قهوه اے زمین را آرایش ڪرده! مثل زنے طناز میماند ڪہ اگر نازش ڪنے صداے خنده هاے مستانہ و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروے برگها میگذارم و سعے میڪنم صداے خنده ے زمین را بشنوم! پائیز را حسابے میپرستم!... فصل خنگے است! تڪلیفش باخودش روشن نیست! یڪروز آفتابے و یڪ روز سرد است! گیج میزند!... من هم ازگیج ها خوشم مے آید! پشتم رانگاه میڪنم دستهایش را درجیب هاے شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دستہ اے ازموهایش راطلایے و دستہ اے دیگر را خرمایے ڪرده! بہ راهم ادامہ میدهم. دلم برایش میسوزد... براے دیدن یلدا بہ دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا ڪج میڪنم. متوجہ نیست!... یعنے گیج است!... باید دوستش داشته باشم!؟ پقے میخندم و میدوم... یعنے اوهم میدود؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ عموجواد لبش راگاز میگیرد و بہ حاج حمید میگ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دویدنم نگاه میڪند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگے... یڪ دفعہ میدود... بہ سرعت من... دیوانہ است! صدایم میزند: صبرڪنید... صبرڪنید!.. میدوم... اینگار ڪہ نشنیده ام... داد میزند: دخترعمو!... صبرڪنید! بہ پشت سرم نگاه میڪنم... یڪ دفعہ پایم بہ یڪ چیز بزرگ و تیز گیر میڪند و با ڪف دست و صورتم روے زمین مے افتم... نالہ ے بلندے میڪنم و روے برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم: محیاخانوم!.. بالاے سرم مے رسد و درحالیڪہ ڪف دستهایش را روے زانوهایش گذاشتہ بہ طرف صورتم خم مے شود. چشمهایم رامیبندم و لبم را محڪم گاز میگیرم. ڪف دستهایم را مشت میڪنم و پاے چپم را روے زمین میڪشم. تندو پشت هم ناله میڪنم. شڪمم ضرب دیده. نمیتوانم نفس بڪشم... اخمش بانگرانے گره خورده! میپرسد: درد دارید؟! دوست دارم داد بزنم: پ چے احمق! واسہ چے دارم نالہ میڪنم! ڪنارم مینشیند و میگوید: میتونید بلند شید!؟ نگاهش بہ پایم خشڪ میشود. یڪ دفعہ میگوید: تڪون نده! میترسم و ناخوداگاه دهانم را میبندم! نفسم رادرسینہ حبس مے ڪنم... دستش رابہ طرف پایم دراز میڪند. ازتعجب شاخ ڪہ نہ روے سرم دم در مے آورم! دستش را عقب میڪشد: تڪون نخور... باشہ؟! مثل بچہ حرف گوش ڪن ها سرم راتڪان میدهم. تلفنش را بیرون مے آورد و شماره اے رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقہ میگوید: سلام بابا!... سارا خانوم اونجاست... _.... _ ما توے چمن هاے قسمت آب خورے هستیم... یلداهمینجاست... بہ سارا خانوم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشہ... من برم با سهیل و سینا یہ قدمے بزنم! _.... _ یلدا!... گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت! _... _ مامنتظریم بگید فقط سریع بیان! تلفن را قطع میڪند و میپرسد: میسوزه؟!.. داغ شده...؟! گیج نگاهش میڪنم. عصبے میپرسد: جوابمو بده!... مچ پات سرشده؟! داغ شده... _ آره...فڪ...فڪ ڪنم... _ خب... خب... تڪون نده... ازترس دستهایم میلرزد. سارا بعداز پنج دقیقہ میرسد. بادیدن من شوڪہ میشود: چے شده! نگاهش بہ پایم مے افتد... رنگش مثل برف سفید مے شود... داد میزنم: چتونہ؟! پام چے شده!؟ سرم را بلند میڪنم تا خودم بلانازل شده را بیینم ڪہ یحیے تلفن همراهش راروے شانه ام میگذارد و بہ عقب هلم میدهد تا رويزمین بخوابم. روبہ سارا میگوید: فقط ڪمڪ ڪنید پاشه... میبریمش بیمارستان! سارا بالاے سرم مے آید و از زیر بغلم میگیرد. پاے چپم را روے زمین محڪم میڪنم و بہ زور مے ایستم. سرم را ڪج میڪنم تاپایم راببینم ڪہ یحیے اینبار تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا مے گیرد... جاے دست ازتلفنش استفاده میڪند! محڪم میگوید: نگاه نڪن!.. اینقدر لجباز نباش! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_سوم #بخش_سوم ❀✿ پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دوید
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟ سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ! _ عب نداره....باید تحمل ڪنید! خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا... یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ... ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده.. تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟ اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور! بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن! و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d