eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فردی که هیپنوتیزم شده میتواند اتفاقات گذشته‌اش را با جزییات کامل بازگو کند و آنقدر به عقب برود تا به خردسالی برسد. مغز هیچ چیز را پاک نمیکند فقط نادیده میگیرد!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🙋‍♀ تا حالا آدمهای درونگرا دورو برتون دیدید⁉️ 💯افرادی که خیلی ساکت و گوشه گیر هستند ، شاید همسرتون جز همین افراد باشه تو هیچ مهمونی شرکت نمیکنه و هر بار هزار تا بهونه برای نیومدن تو مراسم میارن. 🔰حتی برای اومدن خونه خانواده همسرشون هم کلی دعوا و کشمکش دارن و در آخر هم که میان گوشه ای از اتاق میشینن و با هیچ کس حرف نمیزنن. همسر شما هم این شکلیه!؟ و حالا چند سوال خیلی ساده اگر همسر شما این شکلیه آیا فقط برای خانواده شما اینجوری رفتار میکنه و یا با دوست و آشنای خودش هم همینجوریه؟؟‼️ اگر همسرتون به طور کلی بی انگیزه هستش که فردی منزوی و گوشه گیره و به این افراد درونگرا گفته میشه👌🏻 زندگی کردن با این افراد اگر چه سخته ولی باید همسرتون رو همینجوری که هست بپذیرید ،اونو تحت فشار نزارید و با کلام نرم و مهربونی اونو به سمت ارتباطهای کوتاه و مختصر سوق بدین و از لاک تنهایی بیرونش بیارید.... ❗️ولی اگر خودتون فردی منزوی هستید ،باید از دید همسرتون به این قضیه نگاه کنید و گاهی لازمه برخلاف میل باطنیتون همراه همسرتون بشید هر چی باشه شما همسر او هستید و برای برآورده کردن حداقل نیازهای همسرتون باید تلاش کنید ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 يك كسى يك سيب برداشت و گفت من با اين سيب آبروى امام صادق(ع) را میريزم. گفتند: چه كار میکنى؟ گفت: من میگويم اى امام صادق! این رزق من هست يا نه؟ اگر گفت رزقت هست، لگد میکنم. اگر گفت رزقت نيست، میخورم. هرچه امام گفت، من ضدش را انجام میدهم. آن وقت آبروى امام میريزد و امام رسوا میشود. گفتند: باشد. سيب را برد پهلوى امام صادق و گفت: آقا اين رزق من هست يا نه؟ امام به سيب نگاه كرد و يك خورده هم به قيافه ايشان نگاه كرد. نگاه به سيب، نگاه به قيافه. بعد فرمود: اگر از گلويت پايين رفت، معلوم میشود كه رزقت بوده است. اين در فكر بود كه چه كار كند؟ يعنى گاهى وقت ها حرص میزند و پول هم جمع میکند، اما از گلويش پايين نمیرود. رزقش نيست. رزق اين نيست كه آدم دارد. داشته ها رزق نيست. كاميابى ها رزق است. خيلى ها دارند و كامياب نيستند، خيلى ها ندارند و كامياب هستند. و لذا شما بگو: خدايا يك همسر خوب به من بده! نگو خدايا پولم بده، كه همسر خوب پيدا بشود. خوب! به خدا بر میخورد. چون خيلى ها هستند بدون پول همسر خوب گيرشان مى آيد، خيلى ها بهترين جهازيه را درست میکنند، بهترين خانه ها را هم میسازند، همسر خوب گيرشان نمی آيد. حديث داريم كه براى خدا تكليف روشن نكنيد، كه خدايا پولم بده كه بروم مكه! به توچه؟ بگو: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِى حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَام» خدايا حج میخواهم بروم. خيلى ها بى پول مكه رفتند و خيلى پولدارها مكه نرفتند. حديث داريم چيزى را كه از خدا میخواهيد، واسطه اش را از خدا نخواهيد. بگو خدايا به من خوشى بده! نگو خانه ام بده كه خوش باشم. چون خانه را به تو میدهد و هر روز يك گوشه اش خراب میشود، و يا همسايه بد گيرت ميايد. ما بايد بندگى كنيم، خدا خدايى كند. گير ما يك چيز است و آن اينكه بندگى خودمان را فراموش میکنيم، و خدايى را ياد خدا میدهيم. میگوييم ببين! حواست را جمع كن، هرچه من میگويم گوش بده، اگر میخواهى خداى خوبى باشى ! همچين كن، بعد همچين كن، بعد همچين كن ... بندگى خودمان را فراموش میکنيم، خدايى را ياد خدا میدهيم. خدا میگويد: اينرا ببين! بندگى خودش را بلد نيست، دارد خدايى را ياد من میدهد. حديث داريم كه ابزار را از خدا نخواهيد. خودش را از خدا بخواهيد. خدايا يك همسر به من بده كه دوستش داشته باشم. نگو: خدايا خوشگل ترين دخترها زن من باشد. يك وقت میبينى خوشگل ترين دخترها زنت شد، اما صد عيب دارد. يا حوادثى پيش مى آيد كه با اينكه زيباست، زندگى ات شيرين نيست. ‌ ‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ گاهی اولین ملاقاتتون رو یاد آوری کنید. روزهای شیرین آغاز ازدواج رو .شیک و پیک کن، در ماشین رو براش باز کن، با هم به رستوران بروید، بهش بگو چقدر دوستش داری. به زنتان بنازید.چرا که نه؟ اینو به تمام دنیا بگید. یا لااقل تو جمع خانواده پدری خودتون یا اون ابراز تشکر و قدردانی از زنتان بکنید. زمانی را تنها و بدون دیگران بگذرانید و به تفریح بروید. از همون اول حقیقت رو بگید.صادق باشید و راستگو. طرف حسابتون رقیب نیست، شریک زندگیتونه. هماهنگ شوید. گاهی روابط زناشویی ناهماهنگ میشه. کمی موضع خودتو عوض کن. تو می خواهی کاری کنی ولی اون نمی خواد خب نکن ریتم رو عوض کن.مهم انجام هر کاریه که با هم انجام بدید. دعوا پیش می آید.دعوا بین کسانی اتفاق می افته که به هم اهمیت می دن. دعواها آخر دنیا نیستند. وقتی دعوا میکنی می بازی. برای برنده شدن در دعواهای زناشویی پاداشی وجود نداره، پس دعوا و جارو جنجال تعطیل لطفا هیچ وقت راجع به سیاست مجادله نکنید. فکر می کنید سیاستمدارا در مورد شما بحث می کنند. عصبانی نمانید. فردا که بهش فکر کنی می بینی آنقدرها هم ارزش عصبانیت رو نداشته. آشتی کنید. این تنها بخش خوب دعوا کردنه. این لذت رو از دست نده. بوسه شب بخیر رو فراموش نکنید. این کار رو بدون استثنا انجام بده. 🔹🔸پیش بچه ها از مادرشون قدردانی وتشکر کنید و بگویئد که چقدر خانم خوبی دارید. احساستون رو به بچه هاتون نشون بدید. عکس بگیرید. یادآوری گذشته بهتر از آنچه که واقع شده بود، هست. شاید واقعا خوب بوده و تو قدر ندانستی. تکامل پیدا کنید. به گذشته نچسبید، تغییر کنید، با هم ادامه بدید، تکامل پیدا کنید. بگذارید او از شما راحت انتقاد کنه. اگه اشتباه کنه از شما کم نمی شه و اگه درست بگه بر شما افزوده میشه. 🔹🔸پرستار خوبی باشید. در بیماری هر مراقبتی رو که او از تو می کرده رو ازش بکن. درسته اون به تنهایی می تونه ولی اگر درکنارش باشی ، یه احساس خوشایندی از دوست داشته شدن بهش دست میده. با هم مسن شوید. یه روز که خیلی زود می رسه، احساس پیری خواهی کرد. کی دلش می خواد این دوران رو به تنهایی پشت سر بذاره؟ «ما» باشید نه «من». ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 خدایا 🤲 خداوندا🤲 یک روز دیگر در حال آمدن است. یک شب دیگر آغاز شده است یک روز دیگر به سمتت قدم برداشتیم یک شب دیگر به پیشگاهت دعا خواهیم کرد تا شاید قدم های بنده های حقیرت را هر چند آهسته هر چند کوتاه بپذیری و در آغوش بگیری بنده های نیازمند آغوش پر مهرت را خداوندا اگر لغزشی امروز مرا فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار من است مرا عفو کن و از وسوسه ی شیطان دور نگه دار آمین یا رب العالمین 🌻 ❀ ┏━━━━━━┓ ⠀https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┗━━━━━━┛
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهلم #بخش_سوم ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ! بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے. زودتر بیا... ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه... ده.. هفده... . بیست و پنج.. . سی و شیش . چهل و دو چهل و سه مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!! لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا! باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد. _ بامنے دختر؟ _ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟ _ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟! نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد _ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم... بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم... _ بلہ! _ مهمون نمیخواے؟ چہ عجیب! _ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم! _ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم. و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید... لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_اول ❀✿ عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟ _ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم. شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!... _ میخواے برگردم؟ _ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید! _ مزاحمت شدم دختر. _ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید! و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد... _ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ... استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند.. _ حالتون خوبہ؟ _ اره عزیزم! _ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم _ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ! لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم _ قشنگہ؟ _ صورتے؟ _ یدونہ ابے هم گرفتم! هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند _ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید! _ بلہ! درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم _ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! _ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ.... یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ... صدایش میلرزد _ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم.. اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم... _ چیزے شده؟ _ نہ!...دلم برات تنگ شده بود! _ همین؟ _ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست! تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند. _ ممنون!...لطف ڪردید.. سرش را پایین میندازد... _ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟ _ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... _ اها!..خوب بود حالش؟ دل اشوبہ میگیرم _ بلہ!...چیزے شده مگہ؟ _ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا! یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟ سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است _ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید... قلبم تا دم گلویم بالا مے اید _ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟ دستانم را روے زانوهایش میگذارم _ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم! هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست... پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند... _ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟... تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن.... دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده... _ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟.. _ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!... دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم _ بابا منو ببر پیشش..ببر! پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش! از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود. _ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو... دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم _ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید... دو دستش را ڪمے بالا مے اورد _ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت... ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!.. سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم... _ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم... یڪ قطره اشڪ دیگر.. _ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین! صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد... _ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے... سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم... _ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟ انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند! _ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ! دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!... خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم _ زودے خوب شو.... ❀✿ تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و م
و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!! اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!! روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان... باترس و دودلے صدا میزنم: یحیے! برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم _ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا! میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد! _ شدم؟! نبودم!... _ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!... یڪ قدم جلو مے اید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیہ توعہ! ❀✿ ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ... _ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست.... مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟... یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد... _ خانوم!...حلال ڪن!... نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم... _ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد.. _ محیا! اروم!.. _ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟! اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم.... _ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن! صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد _ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم! _ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار... _ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم... باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده. _ قول؟! _ قول مردونھ ... خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قول؟! _ قول مردونھ خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد... _ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند.... _ محیام؟حلالم ڪن ... نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟ _ نترس عزیزدل.. همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد _ نترس...من همینجام...ڪنارت.... گوشهایم را میگیرم... _ منتظرتم محیا.. ❀✿ چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم. بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد... _ بردار ،بردار. دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد _ بیمارستانِ... بفرمایین؟ _سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یڪ مڪث چندثانیه ای.. _ الان؟ _ بلھ! اگر امکان داره؟ _ نام بیمار؟ _ یحیے...یحیے ایران منش _ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش. _ بلھ بلھ _ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید. و قطع میڪند.. ❀✿ ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم.. _ بیمارستانِ...بفرمایید!؟ _ سلام! من همین چند دقیقھ پیش... _ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم! _ ینے نفس میڪشن؟ سڪوت!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قول؟! _ قول مردونھ خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد... _ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دو
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
ر ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند.... _ محیام؟حلالم ڪن ... نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟ _ نترس عزیزدل.. همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد _ نترس...من همینجام...ڪنارت.... گوشهایم را میگیرم... _ منتظرتم محیا.. ❀✿ چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم. بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد... _ بردار ،بردار. دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد _ بیمارستانِ... بفرمایین؟ _سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یڪ مڪث چندثانیه ای.. _ الان؟ _ بلھ! اگر امکان داره؟ _ نام بیمار؟ _ یحیے...یحیے ایران منش _ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش. _ بلھ بلھ _ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید. و قطع میڪند.. ❀✿ ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم.. _ بیمارستانِ...بفرمایید!؟ _ سلام! من همین چند دقیقھ پیش... _ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم! _ ینے نفس میڪشن؟ سڪوت!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ر ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میش
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود نڪشن؟! _ نھ!..ممنون بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند... نفس میڪشد.همین ڪافے است. ❀✿ بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!! باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم. _ دربست! ❀✿ رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟... _ خوبم.. ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم _ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟ نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم.. _ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!.. نیشم را تابناگوش باز میڪنم _ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!.. همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم.. _ سلام خانوم ایران منش. دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم _ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من... _ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟! _ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ... _ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ. هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قرا
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم: _ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ! سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم _ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم _ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟! سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد _ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است! _ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے! لبم را گاز میگیرم _ نہ! دل نڪنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم: _ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم! موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم! _ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!... دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند! _ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ. خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد _ قربونت برم! همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم... _ دیگہ خوب میشہ! ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم. از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم: مے گن: عشق خدا بة همہ یڪسانھ ولے من میگم منو بیشتر از همھ دوستــ داشتھ وگرنهـ بهـ همهـ یڪے مثل تو مے داد . بغض اخرڪارخودش راڪرد... سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!! دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم _ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!.. فڪرے میڪنم _ البتہ اگر بزارن!.. نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم _ امروز رفتم سونوگرافے.. دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من! _ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم... _ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود! چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم _ دیدم، دیدم...! باور ڪن!! حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم: _ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_اول ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد... _ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش.... _ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش .... بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: _ یا حسیــــــــــــــــن ع.... چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند. چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت... دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم... چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر. اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد... روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ! اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!! دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!... خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم... _ ماما؟ تموم شد؟ چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم _ اره ماما! خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے! _ اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو میبرم _ تشڪر ڪردے؟! _ اوهوم!اوهوم! سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟ یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم! دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد.. _ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!! _ بیچاره! دلم براش میسوزه _ دیوونہ شده! _ خطرناڪ نباشہ یوقت؟! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_آخر #بخش_اول ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟! اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . چندی پیش با یکی مثل محیا صحبت کردم.. همسرش بهش سر میزد، طوری حرف میزد که حس میکردی الان هم کنارش نشسته... عجیبه اینجور عاشقی😔 خبر رسید تا الان رمانم بازدید ۶۰ هزار نفری داشته ؛ الهی هرچی دادی شکر،ندادیم شکر داده ات نعمته، ندادت حکمته،گرفتت علت رمان فوق نسخه ای ضعیف از قلم حقیربود 🌸 همراهیتان را سپاس 🌸 ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا