جاده ای در شهر مندوزا، آرژانتین
💯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸 پس از باران . . .
فصل پاییز ، فصل باران است و این عکس زیبا ، پس از باران ، از قطرههای آب و نور خورشید گرفته شده است.
آیا شما این زیباییها را در طبیعت دیدهاید؟ این بار وقتی باران بارید ، به زیباییهای آن بیشتر توجه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#باران #پاییز
فقط جهت دل ضعفه 😋😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
مادری که بندهای کفش فرزندش را میبندد و تشکر فرزندش با تقدیم گل - مراکش
👈💯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
با تركيب كردن سيمان و شيشه اين دو جنس متضاد ميتونيد گلدوناى فوق العاده اى درست كنيد
👈💯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جنگل
وارونه افتاده در آب
سایهی یک درخت کم میشود
با هر رفت و برگشت اره ماهیها . . .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#باران #شعر
#فیلم #طبیعت
🌿 این درخت که به تنهایی در آبهای کمعمقِ منطقه راجاآمپات در اندونزی پا گرفته و رشد کرده و یک جنگل ساحلی کوچک را تشکیل داده گویی برای خودش یک جهان کوچک است.
🌿 این عکس از آن جهت اهمیت دارد که به مخاطب لزوم حفظ این جنگلها را یادآوری میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#جهان_زیبا #طبیعت
🍃 این عکس رنگبندی فوقالعاده و آرامش بخشی دارد.https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃این عکس در جنگلهای محافظت شده ساحلی در منطقه گواراکوئهکابا گرفته شده است.
🍃 این منطقه هر سال مهمانهای فراوانی را جذب میکند و این دو پرنده نوک قاشقیِ گلگون هم از آن دسته هستند.
#جهان_زیبا #طبیعت #رنگ #عکس
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_ششم- بخش هفتم اون دوباره یک لقمه ی دیگه آماده کرد و گرفت طرف من ؛؛
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش اول
و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به اتاق ..ولی من تو فکر حرفای قلیچ خان بودم که لحظه ی آخر به من زد ..در حالیکه به خونه نزدیک می شدیم ..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : مرد ترکمن دوست نداره نُقل مجلس زن ها و مرد ها باشه ..من راز گفتم نگه دار ....
وقتی رسیدیم به اتاق درو بست ولی ندا درو هل داد و اومدتو ...
پرسید; کجا رفته بودی همه رو بهم ریختی به منم چپ ;چپ نگاه می کردن ..مادر آرتا هم ناراحت شده ....مامان گفت : پدر بزرگشم عصبانیه از این کار شما ها همه رو ناراحت کردین اینا از این رسم ها ندارن ..اینجا تهران نیست بلند شدی دنبال قلیچ خان رفتی ؟
گفتم : منو اسیری آوردین ؟به من چه می خواستن ناراحت نشن ...خوب اومدیم بگردیم من که نمی خواستم بیام؛؛ منو به زور آوردین ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش دوم
خوب رفتم اسب ها رو ببینم چه کار بدی کردم ؟..
گفت : چرا نمی فهمی ؟ اینجا این کارا رسم نیست ..صبر می کردی با هم میرفتیم ...
گفتم : خوبه که اومدم بهتون گفتم دارم میرم ...با تندی گفت : خوبه که منم گفتم نرو توام چقدر گوش دادی ..حالا جواب بابات رو خودت بده ...
اونا نمی دونستن من چه حالی دارم ؛؛ روانم بهم ریخته بود و خودمم نمی دونستم چرا حالم اینقدر بده ..از کسی نمی ترسیدم ..چون ندا و مامان نگران آبروی خودشون جلوی خانواده ی آرتا بودن ...بابا رو هم می دونستم خود مامان می تونه آروم کنه..
سفره رنگین دیگه ای برای ما پر از مرغ و گوشت غذا های مخصوص ترکمن ها پهن شده بود ..ولی من دلم نمی خواست برم ؛ اما به صلاح دید مامان که می گفت شورش رو در نیاریم و به قول اون عسس بیا منو بگیر نکنیم ...رفتم و نشستیم سر سفره ... قلیچ خان اون بالا با همون سینه ی جلو داده و مغرور نشسته بود ..آتا دعا خوند همه امین گفتن و قلیچ خان که صاحب سفره بود بسم الله گفت و دستی به صورتش کشید و همه شروع کردن ..ولی اول برای عروس و داماد توی یک سینی غذا کشیدن گذاشتن جلوشون و دست زدن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش سوم
من بر خلاف شب قبل چند لقمه به زور بیشتر نتونستم بخورم ...رفتم به اتاقم و یک پتو بر داشتم و دراز کشیدم ...باید فکر می کردم ..امکان نداشت بتونم قبول کنم که زن قلیچ خان بشم ..تازه مادر آرتا می گفت : چقدر طول کشیده تا آنه و آتا با ازدواج پسرشون با ندا موافقت کردن چون ترکمن ها فقط از خودشون دختر می گرفتن ..ولی بازم یادم اومد که آنه خودش پیشونی منو بوسید و شال بهم داد ...
آخه مگه میشه ؟ من ؟ نیلوفر بیایم اینجا زندگی کنم ؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که همه چیز رو فراموش کنم و خودمو مثل احمق ها دست اون مرد ترکمن ندم ...تا غروب خوابیدم چون نمی خواستم با کسی روبرو بشم ..مامانم از دستم عصبانی بود و ظاهرا قهر کرده بود ..و بابا هم مدام تو مردونه بود ..وقتی بیدار شدم ..سر و صدای زیادی نبود ...از اتاق اومدم بیرون که آی گوزل رو دیدم ...پرسیدم : چرا اینقدر خونه خلوت شده ؟ گفت : آرتا و ندا خانم با مادر و پدر شما رفتن برای گردش ..خیلی ها هم برگشتن گنبد ..شما خواب بودین خدا حافظی نکردن ..دیگه ببخشید ...
بی اختیار دنبال قلیچ خان می گشتم ....
آنه و آتا تو حیاط کنار سماور نشسته بودن هنوز یک عده دیگه بودن که من نفهمیدم چه نسبتی با هم دارن ...آی گوزل و آقچه گل ..منو بردن تو حیاط تا ازم پذیرایی کنن...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش اول و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به ات
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش چهارم
آنه تا چشمش به من افتاد دستشو برد بالا و خواست که برم پیشش بشینم ...و خیلی با محبت با من رفتار کرد ولی بقیه زن ها
و مخصوصا زن دوم آتا معلوم بود که زیاد از من خوششون نیومده ..آنه با من حرف می زد ولی متوجه نمی شدم چی میگه ...سرمو تکون می دادم و لبخند می زدم ...ولی معلوم بود که داره تعارف می کنه ...مدتی بعد با آی گوزل راه افتادیم تو حیاط ..ازش پرسیدم ..چند سال داری ؟ گفت : هفده سال ..پرسیدم با قلیچ خان چه نسبتی دارین ؟ گفت : ایشون دایی من میشن ..خیلی دوستش دارم ..یعنی من تنها نه ...همه دوستش دارن ..گفتم : این خونه مال کیه ؟ گفت : مال آتا ..ولی الان دایی قلیچ بزرگ اینجاست همه خرج با اونه ...گفتم : با اینکه برادر کوچکتره ؟ گفت : آنه چهار تا پسر داره سه تا رفتن ..و آتا از زن دوم هفت تا بچه داره که سه تا شون اینجا زندگی می کنن بقیه یا گنبد رفتن یا گرگان و شهر های دیگه برای کار فقط یک پسر اینجا به دایی قلیچ کمک می کنه ..خوب وقتی خرج این همه آدم رو میدی میشی بزرگتر دیگه ....
پرسیدم : قلیچ خان این همه پول رو از کجا میاره ؟
گفت : خوب پرورش اسب؛؛ رام کردن؛ ومسابقه ..تربیت سوار کار ..خیلی کارا همون کاری که آتا می کرد ....
با چیزایی که شنیدم احساس می کردم هرگز نمی تونم قبول کنم که چنین زندگی داشته باشم ..با خودم گفتم دیوانه مگه مغز خر خوردی ؟ از بس هیچکس تو رو نخواست زود تحت تاثیر قرار گرفتی ..باید هر چی زود تر از اینجا برم ...
اینو می گفتم ولی بازم منتظر بودم قلیچ خان از در بیاد تو ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش پنجم
ولی اون نیومد ..اونشب سفره بدون اون پهن شد ...فردا صبح زود بیدار شدم و تو حیاط دنبال باللی گشتم ..ولی نبود معلوم بود قلیچ خان شب رو هم نیومده ... منم با بقیه در حالیکه سعی می کردم همه چیز رو فراموش کنم رفتم تا جا های دیدنی اونجا رو ببینیم ولی به هر طرف نگاه می کردم قلیچ خان رو می دیدم ...و غم عالم میومد به دلم ..واقعا نمی خواستم؛؛ با تمام قوا ذهنم رو دور می کردم ....گیج و منگ دنبال مامان میرفتم و اصلا حواسم به هیچ چیز نبود ...خدایا چرا اینطوری شده بودم ؟ با خودم فکر می کردم نیلوفر فراموش می کنی شایدم عقده ی شوهر کردن داشتی نباید به خاطر این موضوع زندگی خودتو به باد فنا بدی ...محاله ,, نه , نه ؛؛ ولش کن قلیچ خان کیه ؟ من ؟ یعنی اینقدر بدبخت شدم که بیام اینجا زندگی کنم ؟ محال ممکنه ..بعدم مرتیکه اینقدر مغروره که گذاشت و رفت .خوب آخه برای چی اینا رو به من گفت ؟ به خدا می خواست منو دست بندازه ..انگار تقدیر منم اینه ..یادم نمیره خواستگار مرضیه رو ..اینم مثل اون حتما با خودش گفته بزار یک دختر تهرونی رو مچل کنم ...و توام که به هر بادی سر خم می کنی ..احمق ِ بیشعور ....ولی وقتی دو روز گذشت و از قلیچ خان خبری نشد ..دلم مثل پرنده ای تو قفس براش بال بال می زد ..می خواستم ببینمش در حالیکه خودمم نمی دونستم چم شده ....هر کس سراغشو می گرفت ؛ می گفتن ببخشید کورس داره شروع میشه سرش شلوغ شده کارش زیاده ...میاد خدمتتون ..
.و شبی رسید که باید صبح زود ما برمی گشتیم تهران ..در حالیکه قلب من پیش قلیچ خان مونده بود
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش ششم
خودم می فهمیدم که با تمام حرفایی که به خودم می زدم نمی تونستم به یادش نباشه ..دلم می خواست ببینمش و ازش خدا حافظی کنم ...اگر امشب هم نیاد ؟نه ؛دیگه طاقت نداشتم ..نزدیک غروب بود تو حیاط روی تخت نشسته بودم و بی اختیار چشمم به در بود ...آی گوزل اومد پیشم و به من گفت : آنه باهات کار داره ..خوشحال شدم ..فکر کردم می خواد در مورد قلیچ خان با من حرف بزنه ..فورا رفتم پیشش و با اشتیاق دستشو گرفتم ..اونم با دو دست پر چروک و نرمش دستم رو فشار داد وبا چشمانی که از پشت اون پف معلوم می شد تو چشمم نگاه کرد ..حس خوبی بهم دست داده بود ...بعد یک چیزی به آی گوزل گفت که اون از اتاق بیرون رفت .. همینطور که دستم رو گرفته بود و رها نمی کرد یک چیزایی گفت : من که ترکی بلد نبودم ..گفتم : آنه نمی فهمم چی میگن ...یکم فکر کرد و گفت : قلیچ خان ..تو ..اغشام گلین ..و باز به ترکی چیزایی گفت ...سری تکون دادم و گفتم چشم ..ولی نمی دونستم منظورش چیه ..معلوم بود که این رازی بود بین آنه و قلیچ خان که اجازه نمی دادن کس دیگه ای بدونه ...خوب چیکار باید می کردم ؟...قلیچ خان منو رو زمین آسمون رها کرده بود ؛؛ چرا نمی اومد؟ نمی فهمیدم ؛؛ ..شاید اگر بهم اصرار می کرد ..یا از عشقش به من می گفت دلم قرار می گرفت ولی این کار دور از مردانگی که همه می گفتن قلیچ خان داره بود ....داشت شب میشد و نزدیک شام ولی بازم نیومد ....اونقدر غمگین بودم که دلم می خواست زار و زار گریه کنم ..مثل این بود که نه راه پس داشتم نه راه پیش ..اگر می رفتم نمی دونستم چطور باید با دلم ک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش اول و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به ات
نار بیام و قلیچ خان رو فراموش کنم ..و اینجا هم جای من نبود ...حتی زبون اونا رو هم بلد نبودم ..اصلا از اونا نبودم . ای خدا چیکار کنم خودت کمکم کن ...
هر چی به شب بیشتر نزدیک می شدیم اضطراب من بیشتر میشد ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش چهارم آنه تا چشمش به من افتاد دستشو برد بالا و خواست که ب
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش هفتم
دیگه از دستش عصبانی بودم ..نه ,, حق با من بود قلیچ خان نباید چنین کاری با من می کرد ...اینطوری بدون اینکه حرفم رو بهش بزنم نمی تونم بزارم برم ..اگر این کارو می کردم یک عمر برای خودم عقده درست کرده بودم ... باید حرفم رو بهش بزنم فکر نکنه من احمق بودم ...با حرص رفتم آرتا رو صدا کردم و گفتم :ببین یک چیزی ازت می خوام بین منو تو بمونه به هوای یک جایی که خودت می دونی منو ببر پیش قلیچ خان ...حیرت زده پرسید : عمو قلیچ ؟ چیکار داری باهاش ؟ گفتم نپرس باید یک چیزی بهش بگم ..خواهش می کنم کسی نفهمه ...گفت : نیلوفر خانم اتفاقی افتاده ؟ به منم بگو ...گفتم : تو منو ببر می فهمی ....
آرتا به نداگفت : نیلوفر خانم می خواد بره تا جایی میریم و بر می گردیم ...اون اصرار داشت با ما بیاد به زحمت راضیش کرد و در حالیکه بازم توجه همه به ما جلب شده بود ..از خونه زدیم بیرون ..و سوار ماشین بابای آرتا شدیم و رفتیم بطرف باشگاه سوارکاری ....تو ماشین که نشستم تردید افتاد به جونم طوری که می خواستم بگم برگرد پشیمون شدم ولی دلم چیز دیگه ای می گفت ...آرتا پرسید : نیلوفرخانم تو رو خدا به من بگو چی شده چرا می خوای عمو قلیچ رو ببینی ؟خیلی کنجکاوم ..... که من بغضم ترکید و های و های گریه کردم ..مگه دختری از من بدبخت تر هم وجود داشت ؟ اون مال خواستگارام ..اون طعنه ها و دلسوزی های اطرافیانم که گاهی فکر می کردم مرضی غیر قابل علاج گرفتم که همه دلشون برای من می سوزه ..و اینم از مردی که مثلا خیر سرم عاشقم شده بود ..چرا من مثل بقیه ی دخترا نبودم؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش هشتم
این همه استرس برای چیزی که حتی خودمم زیاد بهش مشتاق نبودم ..و فقط به خاطر اینکه نگن شوهر گیرم نیومده کشیده
بودم ... و حالا اینم از کسی که به من گفته بود دوسال چهارماهه منتظرت هستم ...
آرتا از گریه من ناراحت شده بود و اصرار می کرد بهش بگم چی شده ولی می دونستم قلیچ خان دلش نمی خواد کسی بفهمه ....وقتی به اصطبل رسیدیم از آرتا خواستم تو ماشین منتظرم بمونه ؛؛و اونقدر ناراحت عصبی بودم که اعتراضی نکرد و چیزی نپرسید ..
اتاق قلیچ خان رو بلد بودم ...تو ذهنم حرفایی رو که باید بهش می زدم رو مرور کردم ...آخه به تو میگن قلیچ خان بزرگ؛؛اینه اون همه ی مردونگی تو؟؛ همین بود ؟ من نفهمیدم چرا اون حرفا رو به من زدی و با نا مردی مهمون خونه ت رو که سر سفره ی تو می نشست رو ول کردی و نیومدی..مگه تو نباید بسم الله می گفتی تا همه شروع کنن ...من اومدم بهت بگم ..نیستی اون چیزی که وانمود می کنی ..مهمون خونه ات رو با ناراحتی فرستادی رفت ..من اومدم ازت خدا حافظی کنم و بگم اصلا به خونه ی تو خوش نیومدم .اغشام گلین هم نیستم ...بعدم درو می زنم بهم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم بر می گردم اینطوری دلم خنک میشه ......چراغ های محوطه روشن بود ولی اتاقها که پشت محوطه قرار داشت جای تاریکی بود و به جز یکی دوتا چراغ نوری نبود ..از دور دیدم که چراغ اتاق قلیچ خان روشنه ...یک بار دیگه حرف هامو مرور کردم و با عزمی راسخ رفتم جلوتر ...نزدیک تر که شدم صدای ساز دلنواز و غم انگیزی به گوشم رسید ...جلو تر رفتم تا پشت در...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش نهم
از لای پرده نگاه کردم ..قلیچ خان ساز به دست داشت و می نواخت ...و می خوند ..چنان سوزی توی صداش بود که قلبم رو آتیش زد ..معصوم و بی گناه به نظرم اومد ..از اون صدا بوی عشق به مشامم رسید من اینو با تمام وجودم حس کردم قلیچ خان برای من می خوند ...دلش گرفته بود و غمشو با صداش بیرون می داد ... ....قلبم تند می زد و نمی دونستم چیکار کنم ...همون جا ایستادم و اشکم مثل بارون روان شد ..نمی خواستم منو اونطوری ببینه ..برگشتم تا از اونجا برم چون حس می کردم اگر اون در رو باز کنم برای همیشه پیشش می مونم ...ولی قلبم جلوی قدم هامو گرفت و ایستادم ....باید تصمیم می گرفتم ..کمی فکر کردم ...ولی تپش قلبم چنان بود که قدرت هر کاری رو ازم گرفته بود ..انگار چیزی زیر پوستم راه میرفت ....دوتا نفس عمیق کشیدم و گفتم : نیلوفر شجاع باش ..هر چی باداباد ..قلیچ خان ارزش هر کاری رو داره ..دوستش دارم چرا باید ازش جدا بشم .....و دوباره برگشتم ..هنوز اون داشت می خوند .....انگشتم رو خم کردم و دو ضربه زدم به شیشه ؛؛
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هفتم- بخش هفتم دیگه از دستش عصبانی بودم ..نه ,, حق با من بود قلیچ خ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش اول
کمی صبر کردم مثل اینکه متوجه نشده بود چون به خوندن ادامه داد ..
دوباره محکم تر زدم ..صداش قطع شد ..
کمی صبر کرد و بلند پرسید کیم دی ؟
درو باز کردم و آهسته رفتم تو ...
همینطور که ساز دستش بود حیرون و بهت زده بلند شد و ایستاد ..و هیجان زده به من نگاه کرد ...
احساس می کردم نفس کم آوردم قفسه ی سینه ام بالا و پایین میرفت ..
قلیچ خان آهسته ساز رو گذاشت زمین و اومد جلو ..اونم مثل من بود تو نور کم اتاق می شد دیدکه چقدر دگرگون شده ...
ولی آروم مثل یک عاشق بی قرار به من نگاه می کرد ..
صدای نفسش رو می شنیدم ..گفت : اومدی ؟ این وقت شب چطوری خودتو رسوندی اینجا ؟
گفتم : با آرتا اومدم ..اومدم خدا حافظی کنم صبح زود ما میریم ...
گفت : بیا بشین ..چایی می خوری ؟
گفتم نه باید برم ...
گفت : تا اینجا اومدی که بری ؟ دل خون می کنی ؟ بشین اینجا ....
چنان قاطع گفت که روی لبه تخت نشستم و اونم کنارم نشست ...
گفتم : میزبان خوبی نبودی قلیچ خان کسی نبود سر سفره ای که تو پهن کردی به مهمونت بسم الله بگه..
گفتی اغشام گلین تو هستم ولی فقط گفتی و رفتی ... می دونم مردی؛؛ ..می دونم مرام داری ؛؛ ولی با من چیکار کردی ؟ ...
همینطور به من نگاه می کرد ..سکوت کرده بود ..
بلند شد و یک چایی برای من ریخت و گذاشت روی میز و گفت : از دلم خبر نداری گلین من ..
پای اومدن نداشتم که تو رو ببینم و بازم آه بکشم؛؛ برای مرد روا نیست که گفتی با مرامم ..
من نباید خود خواه باشم اونشب بعد از اینکه به خونه رسیدیم فکر کردم توقع بی جایی از تو داشتم ...کاش تو دلم می موند نمی گفتم ...
ولی طاقتم تموم شده بود و ذوق زده از اینکه تو اومدی راز دل گفتم ...
نخواستم تو رو تحت فشار بزارم ..نخواستم اسمت رو لکه دار کنم و خودمم سر زبون بندازم که برای من شایسته نیست ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش دوم
فردا بچه ها هم منو دست میندازن ..چون شاید به عقل جور در نیاد که مردی مثل من عاشق و حیرون و دیوانه ی دختری باشه؛ که تو خواب اونو دیده ..
اگر دست رد به سینه ی من بزنی و بری؛؛؛؛ قلیچ خان باید از اینجا بره چون رو نداره سر بلند کنه .... با خودم گفتم :...حق با نیلوفره ..ولی من در تو آغشام گلین رو دیدم ...
نمی دونم چرا حکمت خدا در این بود ..ولی اگر رفتی اینو بدون که قلیچ خان هرگز جز تو زنی رو اختیار نمی کنه ...
برای تو ساز می زنم می خونم و با اسبت بولوت که همزمان با خواب من به دنیا اومد و از همون موقع به نام تو کردمش , درد و دل می کنم ... که اسب راز نگهداره و عشق منو می فهمه ...
گفتم : اگر من بخوام آغشام گلین تو باشم باید چیکار کنم؟ ..
به تو چی بگم که بفهمی ..وقتی از این در اومدم تو باید می فهمیدی ؛؛ حالا چی بگم ؟ ..
لبشو گاز گرفت و چشمش رو بست مشت هاشو گره کرده بود .. بلند شد در حالیکه می فهمیدیم کاملا دگرگون شده .. وضو گرفت و به نماز ایستاد ...
من تماشا می کردم و معنای اون نماز رو می دونستم ..از هزاران حرف عاشقانه بیشتر به دلم نشست ..
سلام داد. و گفت : می دونی ؟چون خدا تو رو به من داد ..هر دو باید در مقابل بزرگتر ها بایستیم ..
گفتم : بله به امید خدا فکر کنم تو اون خونه فقط آنه با ما موافقه ..
من از بابام نمی ترسم از مادرم می ترسم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هشتم- بخش اول کمی صبر کردم مثل اینکه متوجه نشده بود چون به خوندن
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش سوم
گفت : اغشام گلین من ..خدایی که عشق تو رو تو دل من انداخت به پاکی و زلالی آب و تو رو تا اینجا آورد اونا رو هم راضی می کنه ..
شاید از همه سخت تر آتا باشه .ولی اونم رضا میده چون ما می خوایم ...تو مطمئنی که از نظرت بر نمی گردی ؟ من باید از تو قول بگیرم ؛؛؛..هنوز می ترسم ...
تو دختر شهر تهران اینجا می تونی زندگی کنی ؟ ..
سرمو انداختم پایین ...
گفت : بگو آره من نمی زارم تو سختی بکشی به حرفت گوش میدم ..
آزادی که بگردی و سواری کنی ....
گفتم : اگر خدا منو به خواب تو آورده خودشم منو نگه می داره ..باکی ندارم ....
که آرتا کنجکاوانه زد به درو اومد تو ..حیرت زده به من نگاه می کرد و گفت : سلام عمو چیزی شده ..ببخشید نگران شدم اومدم دنبالتون .....
قلیچ خان خوشحال بود ..دستشو برد جلو و با آرتا دست داد و اونو کشید تو بغلش و محکم گرفت و چند بار زد تو پشتش و سمارو شو خاموش کرد ..
وسایلشو جمع کرد و گفت : بریم خیلی کار داریم آرتا تو و اغشام گلین جلو برین من دارم میام ...از اتاق اومدیم بیرون ...
هنوز نمی دونستم می خواد چیکار کنه ...
ولی وجودم سر شار از عشق اون مرد ترکمن شده بود . من و آرتا راه افتادیم قلیچ خان رفت به اصطبل ....
وقتی افتادیم تو جاده ...و یکم رفتیم ..یک چیزی مثل برق از کنار ما رد شد ..
قلیچ خان چنان می تاخت که از ما جلو افتاد و تو نور چراغ گم شد ....
آرتا پرسید : تو رو خدا جون ندا به من بگین چی شده که عمو اینقدر خوشحاله ؟
گفتم : به کسی نمیگی ؟ من می خوام زن عمو قلیچ تو بشم اومدم امشب ازش خواستگاری کردم ..
گفت : شوخی نکنین تو رو خدا راست بگین چی شده ؟
گفتم : چرا فکر می کنی دروغ میگم ؟
گفت : آخه عمو قصد نداره ازدواج کنه ...
گفته می خوام خودمو وقف کارم بکنه زن بگیرم اذیت میشه ...
گفتم : پس سئوال نکن به زودی روشن میشه چه اتفاقی افتاده ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش چهارم
وقتی ما رسیدیم سفره رو به همون زیبایی شب اول پهن کرده بودن باز مامان و ندا معترض من شدن که تو کجا رفته بودی ... و از حرفای ضد و نقیض من و آرتا بهمون شک کردن ..
و اوقات ندا سخت تلخ شده بود ...
همه دور سفره نشستن ...
آتا دعا خوند و امین گفتیم و قلیچ خان با حالتی که معلوم بود کاملا فرق کرده بلند رو به بابا گفت : همه بسم الله بفرمایید ....
وقتی غذا خوردن شروع شد ادامه داد :منو ببخشید که چند روز نتونستم بیام ..
حالا از شما دعوت می کنم به خاطر من دو روز دیگه اینجا بمونین ...
فردا کورس بهاره شروع میشه و اسب ما مسابقه میده دلم می خواد شما هم باشین و به پدر آرتا بایرام خان گفت: نگه داشتن مهمون ها با شما قار داش ..
بایرام خان گفت : راستش من خودم باید برم سرکار؛؛
احمد آقا رو نمی دونم ولی اگر ایشون بمونن منم یک کاری می کنم ...
بابا گفت:به اندازه کافی زحمت دادیم ..چند روزه اینجایم و خیلی خوش گذشت مهمون نوازی کردین ..
دیگه زحمت رو کم می کنیم ...با اجازه میریم ..
قلیچ خان گفت : حالا این راه دراز رو اومدین اقلا مسابقه رو هم ببنین که صفای خاص خودشو داره ..
واقعا حیف میشه چون الان همه دارن برای مسابقه میان گنبد ...بمونین لطفا ....
بابا نگاهی به مامان کرد ..
اون مردد بود و ندا مخالف ولی مادر شوهرش دلش می خواست بمونه و کورس رو تماشا کنه ..
می گفت : واقعا جالبه حیفه که از دست بدین ..... و بالاخره تا پایان شام قرار شد دو روز دیگه بمونیم .....
دلم می خواست بدونم قلیچ خان چی تو فکرش میگذره ....
حالا نمی دونستم به مامان بگم یا نه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_هشتم- بخش سوم گفت : اغشام گلین من ..خدایی که عشق تو رو تو دل من ا
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش پنجم
بعد از شام مردا رفتن تو حیاط به قلیون کشیدن و چایی خوردن ...از در اتاق که اومدم بیرون قلیچ خان رو دیدم ..نگاهمون برای اولین بار با هم تلاقی کرد و آتیشی به جون هر دو مون انداخت ..
انگار سست شدم و می دیدم که قلیچ خان هم حالش بهتر از من نیست ...
گونه هام سرخ شده بود ..با همون حال سریع پرسیدم به مامانم بگم ؟
گفت : نه به من اجازه بده ...؛؛شما خبر ندارین ...آنه درستش می کنه ...
چند تا زن ما رو دیدن که با هم حرف می زنیم داشتن پچ ؛پچ می کردن ...
فورا بلند گفتم ..پس فردا تو مسابقه خودم می ببینم دیگه ..
و برگشتم تو اتاقم ... مامان نگاهی به من کرد و و یک طوری که انگار برام خط و نشون می کشید پرسید : چی شده نیلوفر ؟ حرف بزن؛؛ ببینم این نرفتن ما ربطی به تو نداره که ؟
گفتم : چی میگی مامان به من چه ..
گفت : دروغ هم بلد نیستی بگی ..حرف بزن به خدا اگر پای تو در میون باشه من نمی زارم ...
گفتم چی رو نمی زاری ؟
گفت : یک مادر اگر نفهمه تو دل بچه اش چی می گذره مادر نیست ..
بگو ببینم داری چه خاکی تو سرم می ریزی ؟
گفتم : اگر بگم قول میدی نزاری کسی بفهمه که می دونین ... تو رو خدا اول باید قول بدین چون دلم می خواد به شما بگم .....
ندا درِ اتاق رو باز کرد و گفت بیاین دیگه مادر آرتا سراغ تون رو می گیره ..
مامان گفت : باشه تو برو ما هم الان میایم ندا یک جوری به بابات بگو قلیون نکشه ..
چند روزه افراط کرده .. عادت نداره سینه اش خراب شده ...
همش سرش درد می گیره ...
تا ندا درو بست مامان نشست رو زمین و گفت : همه رو بگو زود باش فکر کنم ما باید صبح زود بریم کورس رو هم نمی خوایم ببینیم ...بوی های بدی به مشامم می رسه ..
گفتم : تو رو خدا مامان شلوغ نکن بزار از اول بگم .....ولی دستت رو بزار رو سر من و قسم بخور
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش ششم
و همه چیز رو براش تعریف کردم .....
خیلی جالب بود مامان اول تحت تاثیر قرار گرفت و سرش کج شده بود و مدام می گفت : آخیش بمیرم الهی ...وا ؟ مگه چنین چیزی ممکنه ؟ نکنه دروغ میگه ؟ ..
بعد یک فکر کرد و گفت : نه قلیچ خان با اون برو بیاش چرا باید دروغ بگه ؟ ... آخیش طفلک ...وای نه نیلوفر نکنی مادر این کارو من میمیرم ..
به خدا نمیشه تو اینجا وسط این همه آدم با این فرهنگ نمی تونی زندگی کنی ..
مثل این میمونه که یک دختر از اینجا ببریم و بخواد تو تهران زندگی کنه ...
گفتم : این حرفا چیه مامان ؟ مردم میرن چین و ژاپن ترکیه ..آمریکا زندگی می کنن چرا من نتونم اینجا زندگی کنم در حالیکه خیلی هم دوست دارم ...
گفت : تو اینجا رو دوست نداری قلیچ خان چشمت رو گرفته ...
گفتم : براتون که تعریف کردم دست خودم نبود ..
می خوام این کارو بکنم مامان جونم ..راضی کردن بابا با شما ...
گفت : یا علی کمکم کن ؛؛ نمی تونم قبول کنم ..نیلوفر این کارو نکن یک مدت که از ما دور شدی .. دل تنگی هات شروع میشه همش احساس می کنی غربیی ...
قلیچ خان هم که سرش شلوغه .. نکن مادر این مرد هم یک مدت بگذره فراموش می کنه ...نیلوفر جان دخترم تو هنوز جوونی به خدا برات شوهر پیدا میشه ...
گفتم : وای ..وای مامان ... از دست شما فکر کردی از بی شوهری دارم این کارو می کنم ؟ به خدا دوستش دارم ...
گفت : ده آخه احمق تو چطوری فهمیدی تو چند روز عاشق شدی ؟ فردا یک مرتبه چشم باز می کنی و می ببینی گیر افتادی و با خودت می گی این چه غلطی بود کردم ...
گفتم : قلیچ خان نمی زاره من ناراحت بشم می دونم ...
گفت : اصلا اون برای تو خیلی بزرگه ..می دونی چند سالشه ؟
گفتم : نه نپرسیدم ...ولی برام مهم نیست ...اگر مخالفت کنین یکم طول می کشه ولی من این کارو می کنم ...
مامان گفت : نیلوفر به خدا لهجه گرفتی ...
گفتم : آره وقتی با قلیچ خان حرف می زدن جملاتم مثل اون شده بود ..عجب آدم تاثیر بپذیری هستم من ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هشتم- بخش هفتم
که در باز شد ندا دوباره ما رو صدا کرد ..میوه و آجیل گذاشته بودن ومنتظر ما ؛؛؛ این بود که رفتیم حیاط ..آرتا اومد در گوش من گفت : نیلوفر خانم نکنه راست گفته باشی کبک عمو خروس می خونه ....
گفتم : حالا تو باور نکن ...راستی تو می دونی عموت چند سال داره ؟
گفت: فکر کنم چهل سال داشته باشه ..نمی دونم ..می خوای از آنه بپرسم ؟
گفتم بپرس ...
و اینطوری من فهمیدم قلیچ خان سی و هشت سال داره ولی خیلی بیشتر معلوم می شد ...
شاید به خاطر زحمت زیاد بود ولی خیلی خوش تیپ و قوی و مردی بود که هر زنی آرزوش رو داشت .... تا وارد حیاط شدیم ..
باز آنه صدا کرد من برم پیشش بشینم .. این بار دست انداخت دور گردن منو صورت و پیشونی منو بوسید ..
منم دستش رو بوسیدم ..و بلند به ترکی چیزی گفت ...
آتا و بقیه به من نگاه کردن ...آنه باز چند جمله دیگه به اونا گفت و دوباره منو بوسید ..(من بعدا فهمیدم که اول گفته بود من عروسم رو پیدا