eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صابون گلنار، این عزیز دل مردان ایرانی این کلیپ رو برای کسایی که از صابون زیاد استفاده می کنند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :🗣 ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ .😔 ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ نیستم..😏 ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ است😕 ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .😊 ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ :" ﺣﺘﻤﺎ ." ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ ..😱 ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ😎 ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .😳 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .😁 ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ اند😊 ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ...😉 ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮی ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍ؟🙂   https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❣ 🔅 السًّلامُ عَلیکَ اَیُّها العَلَم المَنصوب و العِلْمُ المَصبوب... 🌱سلام بر تو ای مولایی که بیرق هدایت به یُمن وجود تو برافراشته است و سینه ات مالامال از علم الهی است... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🌼🍃🌼🍃🌼 🔰از سلیمان اعمش نقل شده که گفت: 🔴 همسایه‌ای داشتم که با او رفت و آمد می‌کردم. شب جمعه‌ای پیش او رفتم و درباره زیارت امام حسین(علیه‌السلام) سؤال کردم، آن شخص گفت، بدعت است و هر بدعتی گمراهی و هر گمراهی در آتش است. سلیمان گوید: با غیض و غضب از کنار او برخاستم و با خود گفتم: سحر پیش او می‌روم و برخی از فضایل حضرت حسین(علیه‌السلام) را برای او نقل می‌کنم،‌اگر بر عناد خود اصرار ورزید، او را می‌کشم. هنگام سحر سراغ او رفتم، درب خانه‌اش را کوبیدم و او را با نام صدا زدم،‌همسرش گفت: شوهر به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) رفته است. سلیمان گوید: دنبال او به زیارت آن حضرت رفتم، چون داخل حرم شدم او را در سجده دیدم که گریه می‌کند، و مشغول توبه و استغفار است. بعد از مدتی طولانی سر از سجده برداشت. به او گفتم: تو دیشب منکر زیارت امام حسین(علیه‌السلام) بودی و آن را بدعت می‌دانستی،‌اکنون خود به زیارت آمده‌ای؟! 🟢در جواب گفت: ای سلیمان، مرا ملامت نکن. من تا دیشب ائمه(علیهم‌السلام) را قبول نداشتم،‌اما خوابی دیدم که مرا به وحشت انداخت:‌ مردی جلیل القدر را – با قامتی متوسط که از بزرگی جلالت و جمال و کمال قادر بر توصیف او نیستم – دیدم که گروهی اطراف او بودند، و در کنارش بزرگواری بود که تاجی بر سر داشت. از یکی از خدام پرسیدم: این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: این محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله) و آن دیگری علی مرتضی(علیه‌السلام) – وصی او – است، با دقت نگاه کردم ناقه‌ای از نور – که بین زمین و آسمان در حرکت بود – دیدم که بر او هودجی از نور بود و در آن دو زن نشسته بودند. گفتم: این ناقه از کیست؟ گفت: از خدیجه کبری و فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) است. گفتم: این جوان کیست؟ گفت: حسن بن علی(علیه‌السلام) است. گفتم: به کجا می‌روند؟ گفت: به زیارت سیدالشهدا حسین بن علی(علیه السلام) که در کربلا مظلوم شهید شده است. آن‌گاه خواستم به جانب هودجی که حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) در آن بود، بروم، دیدم رقعه‌هایی از اسمان فرو می‌ریزد. پرسیدم: این رقعه‌ها چیست؟ گفت: در این رقعه‌ها نوشته: «امان من الله لزوار الحسین(علیه‌السلام) لیله الجمعه؛ امان است از جانب خداوند برای زائرین امام حسین(علیه‌السلام) در شب جمعه». 🟡من هم از آن رقعه‌ها درخواست کردم. گفت: تو می‌گویی زیارت بدعت است، به تو داده نمی‌شود، تا معتقد به فضل و شرف آن بزرگوار باشی و به زیارت او بروی. (ناگاه هاتفی ندا کرد: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه‌ عالیه‌ای از بهشت هستیم). 🟠پس با ترس و وحشت بیدار شدم و در همان ساعت اراده زیارت سید خودم امام حسین (علیه السلام) نمودم و اکنون به سوی پروردگار توبه می‌کنم. 💠سوگند به خدا ای سلیمان، تا زنده‌ام زیارت آن حضرت را ترک نخواهم کرد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨چه کنیم تا رجعت و دوران عجیب را درک کنیم؟🍃 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔹 آیا اگه نمی شد بهتر بود؟ 🔹 آیا مردم ایران بی تر شدن؟ 🔹 آیا وضع ها خرابتر شده؟ 🔹 چطور؟ ................................... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
┄┅══✼✨﷽✨✼══┅┄ ♥️ اي یوسف فاطمه! اي یار سفر کرده!🕊💫 هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون میگریند 💔 و فقط با تماشای قامت تو بینا می‌شوند. ما درکنار دروازه ي دل هایمان، شاخه گل هاي‌ ارادت 💐 بـه دست گرفته و هر لحظه منتظریم... ┄┅══✼✨﷽✨✼══┅┄ ❣❣ 📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک... سلام بر تو ای مولایی که در شب تیره‌ی غیبت، همه از تو نور می جویند؛ و در روز ظهورت، همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند. سلام بر تو و بر روز ظهورت🌱💫 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♨️دیگر نیازمند نشدم... 🔸شخصی از اهل علم می‌گفت: در کربلا یا نجف که بودیم، گاهی در مضیقه قرار می‌گرفتیم به‌حدی که آب و نان نداشتیم. خانواده می‌گفت: فلان آقا مرجع است، برو از او بخواه. من می‌گفتم: این کار را نمی‌کنم و اگر اصرار بکنید، می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم. 🔸 آن شخص می‌گفت: شب خواب دیدم کسی در می‌زند. عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. دستش را بوسیدم. وارد خانه شدند و مقداری نشستند و هنگام تشریف بردن دیدم چیزی زیر تشک گذاشتند. پس از تشریف بردنشان در عالم خواب نگاه کردم ببینم چه گذاشته‌اند، دیدم یک فلس عراقی را گذاشته‌اند، [که کوچک‌ترین واحد پول عراق و أَقَل ما یباعُ وَ یشْتَری بِهِ (کمترین مبلغی که می‌توان با آن چیزی را خرید و یا فروخت) است که شاید فقرا هم آن را قبول نکنند] از خواب بیدار شدم و بعد از آن خواب دیگر به فقر گرفتار نشدم. از اصفهان حواله صد یا هشتاد تومان رسید و وضع ما رو به بهبودی رفت. 👌ما که چنین ملاذ و ملجئی (تکیه‌گاه و پناهگاهی) داریم، چه احتیاجی به دیگران داریم؟! 📚(در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۹) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 📜 🔴 شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود می‌تازد 🔵 آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست . آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق می‌گيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیه‌السلام بلند می‌شود ، نعره‌ای هم از جانب شيطان شنيده می‌شود كه بعضی‌ها ، حق و باطل را اشتباه می‌كنند . حضرت امام صادق علیه‌السلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند : منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا می‌دهد . پرسيدم : آيا اين ندا را بعضی می‌شنوند يا همه ؟ حضرت فرمودند : «همه ! هر قومی به زبان خودش می‌شنود» . پرسيدم : پس با اين حال ، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت می‌كند ، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ؟ حضرت فرمودند : ابليس آن‌ها را رها نمی‌كند ، تا اين‌كه در آخر شب ندای ديگری بدهد . پس مردم دچار شك می‌‌شوند . 📚 كمال‌الدين و تمام النعمة ج ۲ص۶۵۰ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔰توصیه حضرت به دوری از هوای نفس 💠حاج غلام عباس حیدری دستجردی از علاقمندان حضرت ولی عصر ارواحنا فداه جریان تشرفش را اینگونه نقل می کند: 🔴« تابستان یکی از سالهای 47 یا 48 شمسی بود؛ به دهی که زادگاهم می باشد (دستجرد) رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم. شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت 12 شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت9/5 خوابیدم و نیّت کردم که ساعت 12 بیدار شوم و بیدار هم شدم. چراغ فانوسی که فتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اتاق شدند. به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم، سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا بنحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت؛ در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: « هنوز اسیر نفست می باشی؟ » من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🔻ما به دنبال امام زمانیم (عج)❤ 👈قدرت مکانی زمانی حل میشود که به امام زمان (عج) برسیم🌱🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚السلام علیک یا صاحب الزمان عج 💚 🌹اَیُّها النَّاس 🌷بخواهید که آقا برسد 🌹بگذارید دگر 🌷درد به پایان برسد 🌹همگی در پس هر سجدہ 🌷به خالق گویید 🌹که به ما رحم کند 🌷یوسف زهرا(س)برسد 🌸تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج صلوات🌸 مهدوی 💫✨💫 🌟✨ خدایا....:❤️🙏 🌟✨ای پناه بی پناهان🙏 🌟✨و ای همراه بی همراهان🙏 🌟✨درهای رحمت خود را به 🌟✨ روی ما بگشا ..🙏. 🌟✨و ما را در سرزمین بی 🌟✨ پایان محبت خویش وارد کن. 🙏 🌟✨رحیما .......🙏 🌟✨نیکوکاری و حسن نیت و 🌟✨ امانتداری را به ما بیاموز . 🙏 🌟✨مهربانا....🙏 🌟✨ما را از رنج حسد و تکبر 🌟✨ و غرور رها ساز . 🙏 🌟✨آفریدگارا.....🙏 🌟✨ما را آسایش فروتنی و 🌟✨ ایمان و محبت به 🌟✨ مردم عطا فرما.. 🌟✨خدایا........🙏. 🌟✨ما را از کدورت بدگویی 🌟✨و بدگمانی و بدخواهی دور نما... 🌟✨به ما توفیق حرکت به سمت 🌟✨ خود و عمل خالصانه در 🌟✨ راه خود عطا نما...🙏 🌟✨به امید بخشش تو، ای 🌟✨ بخشنده و ای بزرگوار. 💫✨ صبح زیبای پاییزی یکشنبه همگی بخیروشادی انشاءالله روزخوب وپرخیروبرکتی همراه با سلامتی وکامروایی داشته باشید. 💫✨خدای مهربانم امروز گره ازمشکلات همه عزیزانم بازبفرما 💫✨خدایا رزق و روزی همه دوستانم را بیفزا 💫✨خدایا لحظاتمان راقربن رحمت و مهربانی ات بفرما 💫✨ شادوسلامت باشید ✨💫 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼 امام خوب زمانم سلام «صبحم» شروع می شود آقابه نامتان «روزی من» همه جا «ذکرنامتان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلیک یابن الحسن» مـن دلخوشم به «جواب سلامتان» 🌼 السلام علیک یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویا شریک القرآن ایهاالامام  الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"  الامان الامان ‍ ♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️ 👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب، قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو، دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده، جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...      ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨‌ 💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم 💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨‌ 👆🏼وبــــراے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔 ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨ 💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم 💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ  بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ  وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ  الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة  وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً  وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ  اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ  فــــیها طــــویلا...💓 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟 یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ، هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند... 🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان 💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید 💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج در هر نماز عاشقانه هدیه ڪنیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش یازدهم تو یکی از اتاق خواب ها سرویس خوابی سفید
داستان 💕💕 - بخش دوم صبح روز عروسی باید میرفتم دست بوسی آنه ؛؛و همون جا همه ی مراسم رو انجام می دادن و خودشون منو آماده می کردن .. نمی دونستم چی می خواد بشه و من چطور عروسی از آب در میام و قلیچ خان هم به عادت خودش هیچی نمی گفت ... چند بار ازش سئوال کردم تو چند کلمه گفت : کار زن ها مال اوناست ...خودت می فهمی؛؛؛ ... حتی چند بار می خواستم برم به دیدن آنه ..برای اینکه فکر می کردم وظیفه دارم ولی اون می گفت: رسم نیست ...صبر داشته باش .. از همه ی ما بیشتر خانم جان هیجان داشت... اولا باید سر از همه کار در میارود دوما رقیب سر سخت من تو عشق قلیچ خان شده بود و خیلی ازش خوشش میومد و اگر ما نمی تونستم از زیر زبون اون حرف بکشیم خانم جان وا دارش می کرد جواب سئوال های تموم نشدنی اونو بده ... وقتی هم که قلیچ خان میرفت ... حالت متفکرانه ای به خودش می گرفت و می گفت : مادر مرد یعنی این ...من فکر می کردم نسل این جور مردا از بین رفته ... خیلی خوبه ...خیلی شکل مردای قدیمه ، مردونگی از سر و روش میریزه ... نیلوفر تو اینو از دعا های من داری مادر دیر شوهر کردی ولی خوبشو کردی .... گفتم : وا ؟ خانم جان مگه من الان چند سالمه ؟ یک خنده ی بلند و صدا دار کرد و به شوخی گفت : : حالا که کسی اینجا نیست و این دونفرم زبون نمی فهمن ولی بوی ترشی گرفته بودی خدا رو شکر دعا های من مستجاب شد یک شوهر مثل دسته ی گل گیرت اومد ،، تو باید به جای اینکه بری دست بوسی مادر شوهر میومدی دست خانم جان خودمو بوس می کردی که برات دعا کرده .... داستان 💕💕 - بخش سوم خلاصه اون روز صبح زود ..ما برو بیایی داشتیم ...حامد و بابا پیشکش ها رو گذاشتن پشت ماشین ... قلیچ خان پا ؛پا می کرد و متوجه نمیشدم چرا سردر گم شده هی میرفت تو حیاط و بر می گشت .. ما همه آماده بودیم ولی اون راه نمی افتاد ... عاقبت خودم رفتم جلو و آهسته ازش پرسیدم ..میشه بگی چی شده؟ .... .یک فکری کرد و گفت : راه حل پیدا کردم شما نگران نباش ... گفتم قلیچ خان اگر بهم نگی تا شب بهش فکر می کنم همین الان بگو چی شده ؟ سرشو آورد دم گوش منو و گفت : باید برم حموم ...جلوی بقیه نمی شد ... گفتم : آخ ؛؛ چرا نمی شد مگه چه کار بدیه ؟ ما همه رفتیم تو یکی بد بود ؟ گفت : اغشام گلین من شما رو می برم و بر می گردم .... گفتم : باشه هر طوری راحتی ... ولی اینو فهمیدم که اون آدم خجالتی هست ؛؛ که گاهی با ژست های مردونه اونو مخفی می کنه .. تا ماشین ما رسید صدای ساز و دهل بلند بود ریسه های چراغ همه جا کشیده شده بود ... گوسفند دم در آماده بود که تا من پا روی زمین گذاشتم سر بریدن .. مرد ها و زن ها با لباسهای محلی و سینی های نون روغنی و اسپند منتظر ما بودن ... .. دخترا با لباسهای رنگ وارنگ که برای عروسی پوشیده بودن دست می زدن و منظره ی دل انگیزی برای من بود ذوق می کردم قلبم لبریز از شادی شده بود و نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... تا وارد خونه شدیم یک پارچه ی ابریشمی که بهش می گفتن چادر شب انداختن روی سرم ..تا با اون برم دست بوس آنه ... حیاط پر بود از میز و صندلی و تخت هایی که با قالیچه و پشتی و سینی مخصوص قلیون با یک سماور خیلی بزرگ برنجی و قوری قرمز روش و سینی های چای همه چیز آماده شد داستان 💕💕 - بخش چهارم آنه بالای اتاق منتظر من بود ؛؛ باز دست های مهربونشو طرف من دراز کرد . وقتی می خندید دیگه چشمش معلوم نمی شد .. اون از دیدن من ذوق می کرد و من هم خیلی دوستش داشتم .... فورا خم شدم و دستشو بوسیدم ..و اونم پیشونی منو بوسید و همدیگر رو بغل کردیم .... و انگار اتفاق مهمی افتاده بود صدای شادی زن ها به آسمون رفت ... خانم جان یک طرف آنه نشست و منم طرف دیگه اش ..و سینی های پر از نون روغنی که بهش می گفتن قاتلاما رو دورسرشون می گردوندن و تعارف می کردن .. و همه با شادی یک تیکه بر می داشتن ... بعد مراسم هدیه دادن شروع شد ... هر کس میومد و هدیه خودشو می داد و دست می زدن و می رقصیدن ... رقص اونا هم برام جالب بود همه یک جور دستها رو بطرف جلو نگه می داشتن و در حالیکه بشکن می زدن سینه های خودشون رو می لرزوندن و جلو و عقب می رفتن ...و آخر هم یک نخ سیاه و سفید که به هم تابیده شده بود انداختن گردنم و سر اونو دختراهای دم بخت و تازه ازدواج کرده ی خوشبخت می گرفتن و دور خونه منو راه بردن ... آی گوزل و آقچه گل و ندا هم شده بون ساقدوش من .... ندا دست از لودگی بر نمی داشت و مرتب بازوی منو فشار می داد که اینا رو از من داری .. اگر من زن آرتا نمی شدم تو الان اینجا نبودی .... تا ناهار حاضر بشه زدن و رقصیدن ...و با اذان ظهر همه به نماز ایستادن و بعدم سفره ای به رسم خودشون خیلی مفصل تدارک دیده بودن پهن کردن ... خانم جان و عمه از همه بیشتر خوشحالی می کردن و از اینکه با دعا های اونا شوهر کردم
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش یازدهم تو یکی از اتاق خواب ها سرویس خوابی سفید
از خودشون راضی بودن ..... و بعد از ناهار دو تا زن اومدن و منو آرایش کردن و اون لباس قرمز دست دوزی شده ی زیبا رو تنم کردن و شال دست بافی که مخصوص عروس بود مثل تاج سرم گذاشتن .... و تا شب که همه ی مهمون ها اومدن همین طور می زدن و می رقصیدن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💫بود ذکر هر لحظه و هر زمان 🌸بنام خداوند بخشنده ی مهربان 💫ببر نام یکتا خداوند را الهی به امید تو 💐 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚حق‌ داده‌ به ‌ما وعده‌ے ‌خیر و حسنات🍀 💚هم وعده‌ے جنات سراسر نعمات🍀 💚خواهی ‌‌شود نصیب ‌تو این ‌برڪات🍀 💚بر خاتم انبیا محمد مصطفی (ص)صلوات🍀 💚اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي       💚مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد             💚وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سـ❤️ـلام😍✋ روزتـون پراز خیروبرکت💐 💠امروز      یکشنبـه 🌞    ۱۳     آذر        ۱۴۰۱ خورشيدی 🌙    ۹    جمادی الاول      ۱۴۴۴ قمری 🎄    ۴       دسامبر       ۲۰۲۲ میلادی     💯 روز📿 🌺☘یـا ذالجلـال والـاکـرام☘🌺 ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نجوای صبحگاهی🌤🕊 ای خدا، ای که دانه را در شکاف  خاک می شکوفانی واز تاریکی آزادش می کنی جانم را از حبس غصه هاو فکروخیال، بِرَهان و به نور خودت قلبم را روشن کن.آمین❤️ پس عزیزم ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_اول- بخش دوم صبح روز عروسی باید میرفتم دست بوسی آنه ؛؛و همون جا همه ی مر
داستان 💕💕 - بخش پنجم و بالاخره قلیچ خان سوار بر اسب وارد حیاط شد و مردا هم که تو خونه ی بغلی جشن گرفته بودن با دست زدن و رقصیدن به دنبالش اومدن ... حالا این مردای جوون ترکمن بودن که اون وسط می رقصیدن و شادی می کردن ... قلیچ خان اومد تو زنونه تا همون سر شب ما رو دست به دست بدن و این کار به عهده ی آتا و آنه و پدر و مادر من بود ..... بعد منو اون کنار هم نشستیم تا مهمون ها شام بخورن .... قلیچ خان پرسید : اغشام گلین امشب با من میای ؟ گفتم : مگه قرار دیگه ای داریم ؟ گفت : با اسب ببرمت تا گنبد؟ ..هستی ؟ گفتم هستم .... شام عروسی پلو گوشت بود ..که تو سینی های بزرگ برای مهمون ها میاوردن ... ..و هر چند نفر دور یک سینی می نشستن و غذا می خوردن ... در میون اون همه زن من توجهم به آی جیک جلب شده بود.. اون تنها کسی بود که به من هدیه نداد و در تمام مدت یا تو جمع نبود و یا اگر بود با اخم این طرف و اون طرف می رفت نه شادی می کرد نه دست می زد و گاهی می دیدم که با خشم آقچه گل رو از من دور می کرد و یک چیزایی به ترکی می گفت که اطرافیانش ناراحت می شدن ...و با هم جر و بحث می کردن .... داستان 💕💕 - بخش ششم اونشب قلیچ خان اجازه نداد با وجود اینکه کجاوه هم برای من آماده کرده بودن سوارش بشم .. و بازم بر خلاف رسم اونا که باید زن های فامیل میومدن و پیش عروس و داماد می موندن به خواست قلیچ خان ما تنها می رفتیم خونه ی خودمون .... قلیچ خان منو سوار اسب کرد و خودش پشت من نشست ..و در میون هلهله ی مهمون ها مجلس رو ترک کردیم ...و رفتیم به طرف گنبد ... و مامان و بابا و بقیه خونه ی آتا موندن تا فردا صبح بیان گنبد و بعد از ظهر هم برگردن تهران ..... نمی تونم بگم چه حالی داشتم .. انگار روی ابر ها پرواز می کردم ...قلیچ خان از دو طرف منو گرفته بود و می تاخت ... گاهی صورتشو میاورد جلو و به سر من می چسبوند و من به خواست خودم تو آغوش اون لم داده بودم ... حالا احساس می کردم اون شوهر منه ..و از دل و جون می خواستم طوری زندگی کنم که اون دوست داره .. ... مردی متفاوتی که با یک دنیا شور و حال و احساس های عاشقانه همیشه ساکت و مغرور بود ... همینطور که می تاخت در گوشم گفت : خدایا شکرت که این روز رو دیدم .... اغشام گلین می دونی این چند روز بیشتر از همیشه عذاب کشیدم چون به تو نزدیک بودم و نمی تونستم دستت رو بگیرم ؟ ... گفتم : تو واقعا می خوای منو اغشام گلین صدا کنی ؟ ندیدم بهم بگی نیلوفر ؛؛ بوسه ای کنار گونه ی من زد و گفت : نه ..تو از اولم گلین من بودی و خواهی موند .... داستان 💕💕 - بخش هفتم اونشب بهترین شب زندگی من بود و همه چیز مثل رویا بود . ولی فردا که می خواستم از مامان و بابا جدا بشم تازه از اون رویا اومدم بیرون و فهمیدم باید از اونا جدا بشم ..و بدون اختیار گریه می کردم ... حامد حالش از همه بدتر بود و منو بغل کرده و زار زار مثل بچه ها لب ورچیده بود ... وقتی رفتم تو بغل مامانم انگار می خواستم از جونم جدا بشم ... من به دنبال خواسته های خودم رفته بودم و اصلا فکر نمی کردم بعد از رفتن اونا اینقدر احساس غربت کنم .. منو قلیچ خان اونا رو بردیم فرودگاه و رفتن ..و من با بغضی بی امان و دلتنگی برای خانواده ام برگشتم خونه در حالیکه حتی قلیچ خان هم نمی تونست منو آروم کنه؛؛ دستپاچه شده بود و باید میرفت به اصطبل سر بزنه ولی دلش نیومد منو تنها بزاره .. به چشم های گریون من نگاه می کرد و نمی دونست چیکار کنه ... بلند داد زد فرخنده دوتا چایی بیار ... من روی یکی از پشتی ها نشستم ..از اینکه باید اونجا میموندم وحشت کرده بودم و تازه متوجه شدم که دوری از پدر و مادرم کار آسونی نیست ... قلیچ خان منو به حال خودم گذاشت و رفت تو اتاق خودشو درو بست .. فکر می کردم الان باهام حرف می زنه و دلمو آروم می کنه ..کمی بعد صدای ساز شنیدم و نوایی غم انگیز که با صدای سوزناک قلیچ خان همراه شده بود .. اون همونی رو می نواخت که دفعه قبل شنیده بودم .... می خوند و من گریه می کردم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_اول- بخش پنجم و بالاخره قلیچ خان سوار بر اسب وارد حیاط شد و مردا هم که
داستان 💕💕 - بخش هشتم تا اینکه سکوت شد ...در حالیکه من آروم شده بودم ...ولی قلیچ خان بیرون نیومد ... بلند شدم و رفتم در اتاق رو باز کردم ..دیدم روی زمین نشسته و هنوز سازش تو دستشه ... آروم رفتم کنارش ولی حرفی برای گفتن پیدا نکردم ... کنارش نشستم و دستشو گرفتم ...همینطور که به دیوار نگاه می کرد ..گفت : تو با من خوب نیستی ؛؛ حال خوب نداری من اینو فهمیدم ... گفتم : نه نه تو اشتباه فهمیدی ..من دلم برای مادر و پدرم تنگ میشه این طبیعیه هر دختری جای من بود همینطور می شد ... توقع داشتم بیای و کنارم باشی تا حالم خوب بشه .... چند بار بی هدف سرشو تکون داد و گفت : من پدر و مادرت میشم ... شوهر خوبی میشم .. قلیچ خان رو حرف خودش حرف نمی زنه .. گلین؛؛ من نمی تونم اشک تو رو ببینم اینو بدون که توان پاک کردن اشک تو رو هم ندارم ... دیگه با من این کارو نکن ... داغون میشم قدرت هر کاری ازم گرفته میشه ..من با زن ها سر و کار نداشتم ..تنها تو گل سفید من بودی ..تجربه ندارم ..و تا حالا فقط با اسب سر و کار داشتم ... وارد این کارا نشدم ...باید یادم بدی ... گفتم : اگر یادت دادم تو در ازاش به من چی میدی ؟ گفت : جونم رو قلبم رو که به تو دادم دیگه چیزی ندارم دست خالی شدم ... تو شدی همه ی وجود من ؛؛؛قلیچ خان دیگه بدون تو نمی تونه زندگی کنه ... حالا همه زن ها و و مردهای ترکمن فهمیدن .... گفتم : سواری یادم بده ..می خوام خیلی زود یاد بگیرم و با تو توی اون دشت های قشنگ تاخت بزنم سوار بر اسب خودم بولوت ... راستی می تونم سوار بشم ؟.... دستم رو گرفت و بغلم کرد و در حالیکه سرمو رو سینه اش محکم گرفته بود گفت : می تونی ..قلیچ خان باشه و تو نتونی سوار بولوت بشی ؟ داستان 💕💕 - بخش اول گفتم : خیلی دوست دارم سواری یاد بگیرم ولی اول باید درسم رو تموم کنم ...می دونی که من یک ترم دیگه درس دارم اگر نخونم مدرکی در کار نیست .. اقلا باید یک طوری درستش کنم که امتحانم رو بدم ..مخالف که نیستی ؟ بدون تامل گفت : چرا مخالفم ..من نمی زارم حتی برای یک روز ازم جدا بشی ... گفتم : حالا اولشه خوب این ترم رو مرخصی می گیرم تا اونموقع هم خدا بزرگه ... ولی فکر کنم دل قلیچ خان من خیلی کوچک باشه ....چند روز میرم و بر می گردم دیگه تو قول داده بودی .... خنده ی قشنگی کرد و گفت : به این زودی دستم رو شد ؟ .. و محکم تر بغلم کرد و گفت : فعلا حرفشو نزن من چطوری از تو جدا بشم ؟ تو دلت میاد منو بزاری بری ؟ ... گفتم : مگه قول ندادی ؟دلم نمیاد ولی درسمو باید بخودنم گفت : چرا اما میرم و بر می گردم نداریم میریم و بر می گردیم ..... گفتم : من امتحان بدم؛؛ چه بهتر که توام باشی ...؛؛ حالا داشتم قلیچ خان رو می شناختم ... اون مثل یک بچه پاک و بی ریا بود ، خشونتی که تو رفتارش داشت اصلا به روحش آسیبی نزده بود .... کاش میشد درون آدم ها رو می دیدیم ....و من چون از اول اونو با همین رفتار دیده بودم قبولش کردم و سعی داشتم عشقی که بین ما بوجود اومده بود برای همیشه نگه دارم ... داستان 💕💕 - بخش دوم فردا صبح خیلی زود بیدار شد ....و دستشو انداخت روی سینه ی من و بیدارم کرد و گفت :گلین ؟ لطیف ؟ پاشو می خوایم بریم اصطبل ... خودمو لوس کردم و رفتم تو بغلش و گفتم : هنوز خیلی زوده خوابم میاد تو رو خدا بزار بخوابم ... گفت : من باید شش اونجا باشم سه روز دیگه کورس شروع میشه ...تو اگر خوابت اومد برو تو اتاق من بخواب ... گفتم نمیشه فردا بیام ؟امروز استراحت کنم ..... با نوک انگشت کشید رو صورتم و گفت : قلیچ خان دلش می خواد تو رو ببره ولی اگر نمی خوای حرفی نیست .... گفتم :باشه ؛؛آخه مگه من دلم میاد قلیچ خان مهربون رو منتظر بزارم .... خندید و از تخت رفت پایین ..... فرخنده عادت اونو می دونست صبحانه رو آماده کرده بود ..بوی چایی دم کشیده همه فضا رو پر کرده بود ... باللی تو خونه بود .. قلیچ خان از پنجره نگاهی بهش کرد و گفت : خوب بود با اسب میرفتیم ..ولی از همین امروز درست نیست بعدا این کارو می کنیم ... گفتم : ما اصلا برای چی تو گنبد بمونیم .. کار تو اونجاست یک خونه همون طرفا بگیریم که راحت باشیم هم من می تونم به آنه سر بزنم هم خودم تنها نیستم ... سکوت کرد و از اتاق رفت تو حیاط کمی دست سر و گوش باللی کشید و مرتبش کرد بعد از دستشویی کنار حیاط که توش کاه و جو نگهداری می کرد براش آذوقه و آب گذاشت و برگشت ... گفتم : تو اگر می خوای با اسب بری من می تونم با ماشین تا روستا بیام ... پرسید : گواهیناهه داری ؟ گفتم : آره ولی زیاد پشت ماشین نشستم ... اما باید بشینم تا یاد بگیرم ...باز جواب نداد ...من دیگه داشتم به رفتار های اون عادت می کردم .. می دونستم بعضی از سئوال هام پاسخی نداره ....ولی اون خودش به موقع جواب میده .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_اول- بخش هشتم تا اینکه سکوت شد ...در حالیکه من آروم شده بودم ...ولی قلیچ
داستان 💕💕 - بخش سوم بالاخره با ماشین راه افتادیم ..وقتی وارد جاده شدیم .. زد کنارو پیاده شد و به من گفت: تو بشین ..چند بار با خودم بشینی بهتره ...و تا نزدیک اصطبل من رانندگی کردم و اونجا گفت : حالا بزن کنار تا کسی نبینه زن منو آورده ..و دوباره جامون رو عوض کردیم . گفتم : مگه چی میشه زن تو رو بیاره ؟ گفت : امان ..امان از حرف مردم ... دشت هنوز سر سبز و پر گل بود و من از اینکه توی اون جاده رانندگی می کردم خیلی خوشم اومده بود .... سر حال شده بودم ..ولی قلیچ خان کاملا ذهنش مشغول بود و نمی دونستم داره به چی فکر می کنه .... سئوالی هم نکردم چون ممکن بود جواب نده ..... آلا بای برادر نا تنی قلیچ خان که جوونی ریز نقش و عاشق برادر بود از صبح تا شب گوش به فرمان اون این طرف و اون طرف می دوید ... اغلب خونه نمی رفت و وظیفه اش این بود که تو اصطبل بمونه مگر اینکه قلیچ خان جای اون می موند .... سه تا دیگه کارگر م داشتن که از دل و جون برای قلیچ خان کار می کردن ....همه با دیدن اون اومدن جلو .. قلیچ خان همینطور که تو ماشین نشسته بود به ترکی با اونا حرف زد معلوم می شد دستورهایی داده که همه به سرعت دویدن برای انجامش ... بعدمنو برد جلوی اتاقشو کلید رو داد به من و گفت : تو برو تو استراحت کن ..هر وقت حوصله داشتی بیا ما تو محوطه اسب آماده می کنیم .... دوست دارم توام باشی و یاد بگیری ...و رفت . داستان 💕💕 - بخش چهارم درو باز کردم رفتم تو ...ولی اوضاع اونجا خیلی بهم ریخته بود و همه جا رو خاک گرفته بود ... تصمیم گرفتم اول همه چیز رو مرتب کنم ....و شروع کردم ظرف ها و استکان ها رو خوب سابیدم .. اتاق رو جارو و گرد گیری کردم ... بعد سمارو رو روشن کردم و چایی دم کردم تا اگر قلیچ خان اومد حاضر باشه ..خسته بودم یکم نشستم .. حوصله ام سر رفت ؛؛ درو از تو فقل کردم سمارو روخاموش و روی تخت دراز کشیدم ...دیگه نفهمیدم چند ساعت خوابیدم ..... وقتی بیدار شدم ساعت دو نیم بعد از ظهر بود .. نه صدایی بود نه کسی اونطرفا .....تو ی یخچال کوچیکی که کنار اتاق بود نگاه کردم ...دو تیکه نونِ خشک شده ؛ کمی پنیر و چند تا ظرف که معلوم می شد مال خیلی وقت پیشه ؛؛ رغبتی نکردم درشو باز کنم .... روسری مو سرم کردم از اتاق رفتم بیرون ...کسی نبود ..درو قفل کردم و رفتم تا باکس اسب ها می خواستم بولوت رو ببینم .... سر پیچ آلا بای رو دیدم ...صداش کردم ... بدو اومد و گفت : اوت خانیم داداش .. گفتم : قلیچ خان کجاس ؟ گفت : باشگاه تمرین سوار کار ..برای مسابقه .. گفتم : می خوام بولوت رو ببینم .. گفت : نیست بردنش .... گفتم : خیلی خوب مرسی آلای بای اینجا چیزی برای خوردن نداریم ؟ گفت : شما برو من براتون میارم همین الان ....و باز بدو رفت ..برگشتم تو اتاق ..و باز درو فقل کردم .. از قلیچ خان بعید بود که منو تنها رها کنه و یادشم نیاد که ممکنه من در چه حالی باشم ... داستان 💕💕 - بخش پنجم کمی بعد آلای بای با یک سینی نون گرم و دوتا تخم مرغ نیم روکرده و یکم گوجه فرنگی و یک نوشابه برگشت .. و گفت : خانیم هر چی خواستین به من بگین ... گفتم : نه ممنون همین خوبه فقط بگو قلیچ خان کی میاد ؟ گفت : درست نمی دونم خبر ندارم و همینطور جلوم ایستاد و نگاه کرد .. گفتم : باشه تو برو ..نه ببین یک وسیله ای داری من برم پیشش گفت : نه خانیم خودشون میان گفتم باشه پس تو برو .. دوباره درو فقل کردم ...نشستم و با اشتها خوردم ..... باز دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نبرد ...روز کسل کننده ای بود ..یک رادیو اونجا بود یکم باهاش ور رفتم .. ولی اونقدر از قلیچ خان ناراحت شده بودم که حوصله نداشتم ...دوباره زیر سماور رو روشن کردم پشت سر هم چایی خوردم .... هوا تاریک شد و هیچ صدایی نبود .. هزار جور فکر و خیال می کردم ..تصمیم گرفتم به مامان زنگ بزنم ...اون از شنیدن صدای من فورا پرسید چی شده چرا اینطوری حرف می زنی ؟ گفتم چیزی نشده دلم براتون تنگ شده .. یکم قربون صدقه ی هم رفتیم و با بابا هم حرف زدم و قطع کردم ..و باز سکوت.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دوم- بخش سوم بالاخره با ماشین راه افتادیم ..وقتی وارد جاده شدیم .. زد ک
داستان 💕💕 - بخش ششم خیلی عصبانی شده بودم و داشتم فکر می کردم نه من اجازه نمیدم اون با من این رفتار رو بکنه ..من که کارگرش نیستم .. از صبح رفته و انگار نه انگار من اینجام ..با خودم حرف می زدم و راه می رفتم بغض گلومو گرفته بود شاید در مورد اون اشتباه کرده بودم .... ساعت نزدیک هشت و نیم بود که صدای ماشین اومد ، فورا دویدیم پشت پنجره .. ماشین قلیچ خان بود فقل درو باز کردم و..خودم آماده کردم تا کاری کنم که دفعه ی آخرش باشه این رفتار ناشایست رو با من می کنه .... قلیچ خان با سرعت پیاده شد و اومد در باز کرد و بدون اینکه حرفی بزنه منو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت تو گردن من ..و چند تا نفس عمیق کشید ... گفتم : اول بگو کجا بودی چرا منو یادت رفت ؟ گفت : بیا بریم خونه برات میگم ...تو حق داری ..اتفاقی افتاده خیلی بد ... دیگه حرفی نزدم .. شاید بهتر بود اول حرف اونو می شنیدم ... سوار ماشین شدیم و راه افتاد ..از صورتش معلوم بود که حال خوبی نداره ... یکم تو سکوت رفت ؟ گفتم : قلیچ خان ببین من از این سکوت های تو اذیت میشم ..حرف بزن ببینم چرا منو آوردی اینجا و تا این موقع شب تنهام گذاشتی ؟ منظورت از این کار چی بود ؟ برگشت منو نگاه کرد و با تعجب پرسید : تو این طوری فکر کردی ؟ مگه همچین چیزی ممکنه ؟ من گرفتار شدم ...خیلی بد بود گلین .. داستان 💕💕 - بخش هفتم صبح سوار کارم از اسب پرت شد ..داشت تمرین می کرد و برای پس فردا آماده می شد ..نمی دونم چی شد یک مرتبه پاش از رکاب در رفت .. خیلی بد خورد زمین اسب هم تعادلشو از دست داد و افتاد ...ما دویدیم اول مهرداد رو بلند کردیم و حواسمون به اون بود .. تا آمبولانس بیاد رفتم سراغ اسب کف بالا میاورد ....و قلیچ خان به پنهای صورتش اشک میریخت ...و با بغضی غریب دستهاشو کوبید رو فرمون و با حرص فشار داد ..و با حال بدی گفت : اسب رو چیز خور کرده بودن .... یک لحظه متوجه شدم که قلیچ خان هیچوقت اسب صد ا نمی کنه اون همیشه اسم اونا میگه ..دلم فرو ریخت .. چون می دونستم داره بولوت رو آماده می کنه ...یک حال بدی شدم و با گریه پرسیدم : بولوت مُرد ... قلیچ خان دستشو گرفت جلوی دهنش و یک ناله کرد ..و من فهمیدم ....برای من بولوت اسبی بود که چند بار دیده بودم ولی برای قلیچ خان با اون همه روح لطیف نشونه ای از عشق ما بود . دو دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای باز شدن بغضم رو نشنوه ... داستان 💕💕 - بخش هشتم بعد گفتم : کی ممکنه این کارو کرده باشه ... اونم سعی کرد یکم آروم بشه و پرسید تو به کسی گفتی که بولوت مال توست ؟ گفتم آره به گوزل و آقچه گل گفتم ....نمی دونستم نباید بگم آخه چه ربطی داره ؟ گفت : می دونستم ...می دونستم ...حدس زده بودم ..کار خودشه ..کس دیگه ای با من این کارو نمی کنه ..من بد خواه ندارم ... پرسیدم : کی گوزل ؟ یا آقچه گل ؟ اونا برای چی باید این کارو بکنن؟ ... گفت : نه ..گوش به گوش رسیده ..تو نمی دونی ..نمی خوام هم بدونی؛؛؛ تو رو از اونا دور می کنم ...خدا کنه حال مهرداد خوب بشه ..اصلا این دور کورس شرکت نمی کنم ... الان بیمارستانه هنوز بیهوش بود ولی دلم برای تو خیلی شور می زد .... گفتم کاش تلفن می کردی ؟ گفت : نخواستم تو تنهایی غصه بخوری ...حتی وقتی بولوت مرد به کسی اعتماد نکردم تو رو ببره خونه ...قلیچ خان رو ببخش ... گفتم: الهی قربونت برم تو رو خدا اینقدر غصه نخور ..می دونم بولوت برات خیلی عزیز بود ولی کاریه که شده ... گفت : نمی تونم ...دارم دیوانه میشم ...کسی نمی دونه بولوت برای من چی بود ..و هر کس این کارو کرده می خواسته ازم انتقام بدی بگیره .... گلین تو باید مراقب باشی ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دوم- بخش ششم خیلی عصبانی شده بودم و داشتم فکر می کردم نه من اجازه نمیدم
داستان 💕💕 - بخش اول قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم بیمارستان ..مهرداد حالش بده .... گفتم : تو اصلا نگران من نباش هر کاری لازمه بکن ...برو به امید خدا خوب میشه ؛؛ولی به منم خبر بده .... دستشو بلند کرد و در حالیکه به من نگاه نمی کرد با سرعت رفت .دلم براش سوخته بود وقتی ناراحت می شد انگار دنیای منم سیاه می شد گریه ام گرفت .... فرخنده درو باز کرد ..تا وارد شدم ... با تعجب دیدم آی گوزل اونجاست..فورا اشکم رو پاک کردم و به زور یک لبخند زدم اومد جلو و سلام کرد و گفت : ببخشید بی خبر اومدم .. گفتم : این حرفا چیه خوش اومدی عزیزم ... پرسید : دایی نیومد ؟ گفتم : حالا تو بگو از این طرفا ؟ داییت براش یک اتفاقی افتاده رفت به سوار کارش سر بزنه ...ببینم تو خبر داری چی شده؛؛ درست فهمیدم ؟ گفت : آره می دونم مامانم منو فرستاده دلواپس دایی بود .. گفتم : چرا خودشون تشریف نیاوردن ؟ گفت :آخه اول باید شما رو آیاق آشما کنن .. به فرخنده با اشاره گفتم چای و شیرینی بیار ..و خودم لباس عوض کردم و برگشتم ... فورا پرسید : نیلوفر خانم جریان چی بوده ؟ گفتم : تو چی شنیدی عزیزم ؟ گفت : نمی دونم مامان می گفت دایی رفته خونه ی آتا کلی حرف زده ..و گفته کسی که باعث مرگ بولوت شده باشه رو می کشه خیلی عصبانی بوده ... آنه نگران شده و همش گریه می کنه و برای دایی دلواپسه ... داستان 💕💕 - بخش دوم گفتم : آی گوزل به من میگی جریان چیه ؟ بزار منم بدونم ..چرا قلیچ خان اجازه نمی ده برم آنه رو ببینم .. ما که اونجا بودیم عروسی مون هم اونجا بود ..مشکل چیه ؟ گفت : آخه جریان مفصله ..کسی دیگه حرفشو نمی زنه .. منم اجازه ندارم به شما بگم ...ولی دایی راست میگه شما نرو اونجا صلاح نیست ..کسی هم از چشم شما نمی ببینه ... مامان می خواد برای شما آیاق آشماق بگیره .. پرسیدم : یعنی چی ؟ فارسی بگو ... گفت : یعنی شما رو مهمون کنه به خونه ی ما ...قراره آنه هم بیاد اونجا ؟ گفتم : ببین خودت رو بزار جای من؛ می خوام بدونم بینشون چه اتفاقی افتاده یکم برام بگو ... گفت : همین قدر بدونین که اختلاف زیادی بین خانواده ی ما و بچه های آی جیک هست .. زن خوبی نیست ..ولی آتا نمی خواد قبول کنه ..ازش پشتیبانی می کنه .... گفتم : مشکلش با من چیه ؟ گفت : دایی کی میاد ؟ شما می دونین ؟ گفتم : نه ..نمی دونم ..وقتی حال بولوت بد میشه و سوار کارشو می زنه زمین اونم بد جوری صدمه می ببینه ؛؛ خدا کنه خوب بشه تا داییت بیشتر از این عذاب نکشه ....اون به این زودی ها نمی تونه بولوت رو فراموش کنه داستان 💕💕 - بخش سوم گفت : می دونم چون به شما هدیه داده بود ..شنیدم دوساعت کنار اسب گریه کرده بوده .. آلپ ارسلان می گفت : .... پرسیدم اون کیه ؟ گفت : برادر من با دایی کار می کنه ... گفتم تو به کسی گفتی قلیچ خان اون اسب رو داده بود به من ؟ گفت : نه به خدا اصلا یادم نبود به هیچکس نگفتم .. ولی آقچه گل حتما گفته ..اما فکر نمی کنم ربطی داشته باشه .... پرسیدم : ممکنه حدس داییت درست باشه ؟ گفت : نه بابا ..نمی دونم؛؛ آخه دایی آدمی نیست که بی خودی حرف بزنه ... راستش من اومدم ببینم شما می تونین تو درس بهم کمک کنین ؟ در حالیکه متوجه شدم گوزل داره حرف رو عوض می کنه به روی خودم نیاوردم و گفتم : چه درسی ؟ گفت : ریاضی و فیزیک ... گفتم : آره عزیزم بیا بهت یاد میدم ..خونه ی شما چقدر از اینجا فاصله داره ؟ گفت : زیاد نیست نزدیکه ...پس مزاحمتون میشم ... اگر دایی اومد بگین مامانم گفت یک سر بیاد خونه ی ما ... آی گوزل که رفت آشوبی تو دل من به پا شده بود .. می خواستم از جریان سر در بیارم ...ولی دلم نمی خواست بیشتر از این خودمو مشتاق نشون بدم .. ترسیدم به مادرش بگه و برای من بد بشه ...ولی می فهمیدم که موضوع به این سادگی ها نیست ... قلیچ خان خیلی دیر وقت اومد خونه ..و من منتظرش نشسته بودم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d