فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲🏕☀️لحظاتی شاد و روحیه بخش در میدون نقش جهانِ اصفهان👌😍.
🍃🌲🏕🥤☕️🍰نوشیدن دمنوش در فضایی تاریخی و زیبا و چشم نوااز که هزاران خاطره رو با خودش داره👌😍 .
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d #ایرانِزیبا
🌸جانم فدای آنکه دلی شاد می کند
🍃دل را به خنده ای ز غم آزاد می کند
🌸ویران چو گشت
🍃خانه ی دل از هجوم درد
🌸ویرانه را
🍃به مهر خود آباد می کند
🌸بین سرور و شادی و دلهای غمزده
🍃هر دم پلی ز عاطفه بنیاد می کند
👤#محسن خانچی
☕️عصرتون دل انگیز☕️
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مریم:
#روانشناسی 🌱
#قانون جذب ✨
•تو به دو تا از خواسته هات قطعا میرسی:
١)یکی اون چیزهایی که خیلی میخواهی و دوستشون داری
٢)دوم اون چیزهایی که خیلی خیلی نمیخواهی و بدت میاد ازشون
به این دو تا چیز حتما،قطعا و بی شک خواهی رسید اونم بدون تلاش، انرژی جایی میره که توجه میره توجه ات رو ببر به سمت چیزهایی که واقعا میخواهی و دوستشون داری مسائلی رو که نمیخواهی بهشون توجه نکن ،خودشون حذف میشن هر چه شدت این توجه بیشتر و طولانی تر باشه، زمان دستیبابی به خواسته ها کوتاه تر و کوتاهتر خواهدشد
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مریم:
📚شازده کوچولو به سیارهٔ دوم رفت.
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد!
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تو را وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست..
این که بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و
عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
📚شازده کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.____._____._____._____._____.
مریم:
جول اوستین: شاید شما به خداوند پشت کنید اما او هرگز به شما پشت نخواهد کرد، لطف و رحمت او از هر اشتباهی بزرگتر است.
🌟جول اوستین🌟https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
طرف تو فرودگاه یه خانوم میبینه
میره پیشش بهش میگه ببخشید من همسرم رو اینجا گم کردم 😐
امکانش هست چند دقیقه با شما صحبت کنم!؟🤔
خانومه میگه چرا!؟؟؟؟؟😳
طرف میگه
آخه هروقت با یه خانوم صحبت میکنم مثل جن پیداش میشه😂😂
+ خنده 💓https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
•͜+
خوش به حال اونایی که ۱۴۰۰ به دنیا اومدن
دیگه لازم نیست هر سال بشمارن که چند سالشون شده🥲😂😂🤣😅😆
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روانشناسه دیشب گفت جوری زندگی کنید که انگار روز آخر عمرتونه
امروز به حرفش گوش کردم و
دو پرس کوبیده
وسه کیلو نون خامه ای
و سه تا چایی با یک کیلو باقلوا خوردم
الان حالم یه جوریه انگار که واقعا روز آخر عمرمه
به حق همین پولی که خرج اینا کردم، خیر نبینن 😩https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امروز داشتم با خودم فكر مى كردم
نه ﺍﻫﻞ ﺩﻭﺩﻡ ...😓
ﻧﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ...
ﻧﻪ ﻭﻟﮕﺮﺩﻡ ...😓
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﻭ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﻢ ...😓
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﺎﺯﯾﻢ ...😫😖
ﺧﺪﺍﯾﺎﺍﺍﺍﺍ ﻫﺪﻓﺖ ﺍﺯ ﺧﻠﻖ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﺎ ؟ !!😩😩
ﺍﮔﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒرى برسم یه وقت دير نشه!!!😐😜😝🤪😁😬
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستانی شنیدنی ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و کمرش از جایش درمیرود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به کمرش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به کمرش بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به کمر دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟
حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن کمر دخترت گاو متعلق به خودم شود
پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد
حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند
شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود
دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد
حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند
همه متعجب می شوند چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند
همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند
شاگردان برای گاو آب می ریزند
گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می کشد
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند
گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن کمر دختر شنیده می شود
جمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود
این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز بوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍📔چند تا ضرب المثل با معنی
📕در خانه مور،شبنمی طوفانست!
✍معنی :بلای کوچک برای فقیر بزرگ است
📕فقیر ، در جهنم نشسته است !
✍معنی :هر چه از دست تهی دست برود می گوید : به جهنم.
📕درخت هر چه پر بارتر باشد شاخه هایش پایین تر می آید !
✍معنی :یک انسان واقعی هر چه از نظر مقام و معنا بالاتر برود متواضع تر میشود .
📕سر بزرگ، بلای بزرگ داره
✍معنی :مانند هرکه بامش بیش برفش بیشتر
📕گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
✍معنی :کسی که کاری نکرده و مردم او را فاعل آن کار می شناسند و بد نامش می کنند
📕کور خود و بینای مردم
✍معنی :عیب خود را نمی بیند ولی عیب دیگران را می بیند
👳https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم شوری بگیرد.
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛
با سکهها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.هر روز سر می زدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود.
هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید.
زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .
صبوری را از یاد نبریم . . .
مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم شوری بگیرد.
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛
با سکهها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.هر روز سر می زدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه،
مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود.
هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید.
زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .
صبوری را از یاد نبریم . . .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕#ضرب_المثل
✍️شكم گرسنه ایمان ندارد
به افرادی گفته میشود كه به تعهدات و قولهای خود عمل نمیكنند.
روزی روزگاری مردی كه از حج باز میگشت از كاروان خود جا ماند. وقتی هرچه گشت نتوانست كاروان خود را بیابد، فردی به او گفت: ساعتی قبل كاروانی را دیده كه از این جاده عبور میكردند. مرد بیچاره مسیر را در پیش گرفت و به سرعت شروع به دویدن كرد. هرچه دوید نتوانست كاروانی را ببیند. راه را گم كرد و خسته و گرسنه در بیابان ماند. هر لحظه آفتاب بیشتر بر صحرا میتابید و مرد تشنهتر و گرسنهتر میشد به حدی كه مرد مرگ را در نزدیكی خود میدید.
مرد در راه مانده دستهایش را رو به آسمان كرده و از خداوند كمك خواست. شیطان كه همیشه در كمین انسانهای با ایمان هست در همان نزدیكیها بود. سریع به سراغش رفت و گفت: شنیدم كه خیلی گرسنه و تشنهای و كمك میخواهی من حاضرم به تو كمك كنم هرچه بخواهی برای تو حاضر كنم به شرط اینكه ایمان چندین سالهات را به من بدهی.
مرد كه تازه از حج بازگشته بود و برای ایمانش چهل سال زحمت كشیده بود ابتدا قبول نكرد. ولی وقتی كمی گذشت و دید مرگ خیلی به او نزدیك است، به فكر راه چارهای افتاد. سپس به شیطان گفت: شرط تو قبول است. شیطان با خود گمان كرد توانسته مرد دینداری را فریب دهد با خوشحالی تمام آبی گوارا و غذایی لذیذ برای مرد تهیه كرد و در اختیار او قرار داد آن وقت با لذت نشست و غذا خوردن مرد را تماشا كرد. مرد دیندار غذا و آب را كه خورد جانی دوباره گرفت، دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا شكرت!
شیطان كه توقع شكرگزاری او را نداشت، عصبانی شد و گفت: من آب و غذا برای تو فراهم كردم بعد تو از خدای خود سپاسگزاری میكنی مگر تو ایمانت را در ازای آب و غذا به من ندادی؟
مرد گفت: من گفتم تو چرا باور كردی؟ آن موقع من از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم. مگر نشنیدهای كه شكم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ شیطان فهمید كه با تمام زرنگی و فریبكاری، فریب یك مرد دیندار را خورده.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅آنچه باور داشته باشید
تبدیل به واقعیت دنیای شما میشود!!
باورهای قدرتمند بر احساسات اعمال و دستاوردهای شما تاثیر میگذارد
اگر گرفتار باورهای غلط ترس و تردید و حقارت باشید
هیچ چیز نمیتواند به شما کمک کند.
💥قانون زندگی قانون باورهاست💥
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است ...
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت :
آقا اجازه یک با یک برابر نیست ...
معلم که بهش بر خورده بود گفت :
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست ...
اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت !!!
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت :
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه ؛
شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه ....
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم ...؟؟؟
محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم ...؟؟؟
شایان مثل من هشت سالشه چرا اون هر 3 ماه یک بار کفش میخره و اما من 3 سال یه کفش و میپوشم ...؟
حمید مثل من هشت سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و ...؟؟؟
معلم اشک هاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت :
" یک با یک برابر نیست ... "
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگی دیکته ای نیست
که آن را به ما خواهند گفت!
زندگی انشایی است
که تنها باید خودمان بنگاریم؛
زندگی می چرخد...
چه برای آنکه میخندد،
چه برای آنکه میگرید...
زندگی دوختن شادی هاست...
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست...
زندگانی هنر هم سفری با رنج است...
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است...
👳👳https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز ثانیہ ثانیہ
به آخر می رسد
یادت نرود
این جا کسی هست
کہ بہ اندازه
تمام برگ های رقصان پاییز
برایت آرزوهـاے خوب دارد
آخرین روزهاے
پاییزےتون لبریـــز
از شـــــادی و آرامش🍂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهکده جادویی در سمت کوه های اندونزی ; برخی اوقات زندگی میتواند خاکستری باشد، اما یک دهکده در اندونزی تمام تلاش خود را کرده تا کمی رنگ و طراوت به خانههای طوسی رنگ خود اضافه کند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#واژه_گرافی 🌿
«آذری زبان هاوقتی میخوان برای کسی دعای خیر کنن
بهش میگن: ‹اَلین یار بوینونا›
یعنی«دستت دورِگردن یار!»
همینقدر زیبا :)♥️'😍!›
♥️🕊
💠https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فقیر و پولدار
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟
فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!
#حکایت
💠 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهاردهم - بخش پنجم خانم جان همینطور می گفت و مامان با چشم و ابرو منو به
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش اول
از دیدن قلیچ خان بیشتر از اونی که فکرشو می کردم خوشحال بودم ولی کمرم اونقدر درد داشت که نمی تونستم این ذوق و شوقم رو نشون بدم ...
قلیچ خان به عروس و داماد هر کدوم جدا پنج تا سکه داد و منم کادوی خودمو دادم بعد خودش ویلچر رو گرفت و از سالن بیرون برد ...
و یک گوشه ی خلوت پیدا کرد و جلوی روم ایستاد و خم شد و با دو دست صورتم رو گرفت و گفت : بزار خوب نگاهت کنم ..که فکر نمی کنم دلتنگی من با این نگاه بر طرف بشه ..
اومدم با خودم ببرمت بدون تو نمی تونم زندگی کنم ..
گفتم : قلیچ خان کمرم خیلی درد می کنه نمی تونم راه برم ..و همینطور که زار زار گریه می کردم ادامه دادم ...
باید اول خوب بشم و گرنه اینطوری رو دستت می مونم ..
گفت : آخه چرا گریه می کنی دل من طاقت نداره ؛ خوب میشی عزیزم دکتر می گفت با استراحت خیلی زود خوب میشی ..حالا بگو پسرم چطوره ؟
گفتم : پسر؟ کی گفته پسره ؟ شاید دختر باشه ...
گفت : خواب دیدم مطمئنم پسره وگرنه برای من فرقی نمی کنه دخترم خوبه ولی درست مثل اینکه تو رو می دیدم اونم دیدم ..خیلی شبیه تو بود ...
دلم می خواست ازش بپرسم آیا با آی جیک و آلا بای کاری کرده یا نه ...
ولی می دونستم که اگر نخواد بگه نمیگه و پرسیدن من فایده ای نداره
ما نیم ساعتی اونجا با هم حرف زدیم و بعد ندا اومد و منو برد تو سالن ..
حالا برای همه فامیل باید توضیح می دادم که چه اتفاقی برام افتاده ...و با درد ی که من داشتم کار طاقت فرسایی بود .
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش دوم
اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد که واقعا قابل پیش بینی نیست ..
نمی تونستم تصور کنم که تو عروسی برادرم اینطوری شرکت کنم ..عاجز از راه رفتن با دستی شکسته ..
و درد وحشتناکی که حتی عروس و داماد رو نمی دیدم ..
بالاخره صبرم تموم شد و در حالیکه اشک میریختم به مامان گفتم که دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
کمی بعد قبل از شام قلیچ خان با ماشین بابا منو برد خونه ...ویلچر رو از عقب ماشین بر داشت قفل درو باز کرد و بعد اومد و منو بغل کرد و با خودش برد ..
گذاشت روی تخت ...وقتی دراز کشیدم یکم بهتر شدم و یک نفس راحت کشیدم .....
قلیچ خان کنارم نشست و همینطور که کمرم رو ماساژ می داد با هم حرف می زدیم اون باز مقدار زیادی سوغاتی با خودش آورده بود و به من نشون داد ..
حتی این بار برای خانم جان هم چیزایی تهیه کرده بود ...
دیر وقت بود که صدای بوق ماشین ها بلند شد و ما فهمیدیم که عروس و داماد رو آوردن ...
ما در اتاق رو بستیم چون من با وجود اون همه اشتیاقم برای دیدن مراسم برادرم نمی تونستم از تخت برم پایین ...
اول از همه مامان وارد خونه شد و با نگرانی اومد سراغم ...از صورتش معلوم بود که اصلا به خاطر من بهش خوش نمیگذره ...
فورا یک سفره برای ما پهن کرد و غذاهایی که از باشگاه آورده بودن گذاشت و رفت...
به جز خانم جان و چند نفر دیگه همه رفته بودن پایین ..
قلیچ خان یک هفته پیش من موند و اصرار داشت منو با خودش ببره ..
می گفت قول میدم خودم ازت مراقبت می کنم می برمت پیش بهترین دکترا تا خوب بشی؛؛ بیا بریم نمی زارم بهت سخت بگذره ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش سوم
ولی هر چی فکر می کردم صلاح نمی دونستم با این حالم برگردم
قلیچ خان چند روزی هم صبر کرد تا شاید حالم بهتر بشه .. ولی نشد ..
حالا نه دلش میومد بره و نه می تونست بمونه ...
شبانه روز دعا می کردم و از خدا می خواستم که بتونم یکبار دیگه روی پاهام بدون اینکه درد داشته باشم راه برم ....و با اون برگردم به خونه ی خودم ...ولی روز به روز دردم بیشتر میشد .
یک روز قلیچ خان با آرتا رفتن بیرون و مدت زیادی طول کشید تا برگشتن ...
اون زمان تازه موبایل اومده بود و همه نداشتن و قلیچ خان برای من و خودش خریده بود که بتونیم هر ثانیه ای که دلش می خواد با من حرف بزنه ..و گفت برای ساعت یازده شب بلیط گرفته ...
با شنیدن این خبر انگار جون از تن من رفت ...
و لحظه ای که می خواستیم از هم جدا بشیم تماشایی بود دست منو گرفته بود همینطور با حسرت نگاه میکرد ..
مثل این بود که هر دومون داشتیم جون می کندیم ..قلیچ خان میرفت و من نمی دونستم آیا دیگه می تونم دوباره برگردم سر خونه و زندگیم ؟
وقتی از در بیرون رفت شاید یکساعت گریه کردم اشکم بند نمی اومد ....
اون توی مدتی که تهران بود اونقدر به من می رسید که ندا برای دلداری من گفت : به خدا تو ناشکری می کنی واقعا شانس داشتی که زن این مرد شدی ...
چرا گریه می کنی ؟ کمر دردداری ؟ خوب میشی همیشه که اینطور نمی مونی ....
ببین آرتا مثلا برادر زاده ی اونو ولی مثل ماست و خیار سرده ..اصلا هیچی براش تفاوت نمی کنه ..
تازه من که بهش میگم دوستت دارم بِر و بِر منو نگاه می کنه ..درست مثل اینکه با دیوار بودم ...
میگم خوب توام یک چیزی بگو میگه ای بابا ولم کن من از این حرفا بلد نیستم بزنم
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهاردهم - بخش پنجم خانم جان همینطور می گفت و مامان با چشم و ابرو منو به
....به خدا بهت حسودی می کنم ...
مدام داره قربون صدقت میره در حالیکه آدم باورش نمیشه اصلا از این حرفا بلد باشه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش اول از دیدن قلیچ خان بیشتر از اونی که فکرشو می کردم خوشحال
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش چهارم
مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ام که به این روز افتاد ...
خانم جان فورا دست بکار شد و گفت بزار براش تخم بشکنم ..زود باشن یک دونه تخم مرغ بیار عفت خانم ...
با اینکه من اعتقادی نداشتم طی مراسمی برام تخم شکستن و به اسم گلناز در اومد ..خیلی برام عجیب بود نمی دونم واقعیت داره یا نه ولی فکر می کنم تلقین به ذهن و خود باوری باعث شد که کمی حالم بهتره بشه ...
درست کاری که دعا کردن برای ذهن ما می کنه ...اونقدر به خدا اعتقاد داریم که بعد از یک دعای از ته قلب حالمون بهتر میشه انگار حس می کنیم به مراد دلمون رسیدیم و این دقیقا انرژی هست که به خودمون میدیم و نتیجه می گیریم .....
و حالا با رفتن قلیچ خان کار من شد دعا کردن و با خدا راز و نیاز گفتن ....
اما زندگی به من نشون داده بود که حوادثی که برامون پیش میاد گذرا هستن, نه خوبی هاش پایدار و نه بدی ها موندگار؛؛ و این هم خواهد گذشت ..
و با وجود درد شدیدی که داشتم و کلا زمین گیر شده بودم امیدم رو از دست ندادم ...
هر صبح به امید خوب شدن از خواب بیدار می شدم و با اینکه هر روز بدتر از روز قبل بودم بازم نا امید نمیشدم زندگی اینو به من نشون داده بود ...
حالا من و قلیچ خان دائم این گوشی دستمون بود وشب با صدای خوندن اون می خوابیدم و صبح با صدای زنگ تلفن اون بیدار می شدم ..
و این تنها کاری بود که می تونستیم بکنیم تا دلتنگی خودمون رو از بین ببریم ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش پنجم
سوگل و حامد اول زندگیشون بود و بیشتر شب ها با ندا و آرتا می رفتن بیرون برنامه داشتن و من فقط تماشا می کردم و از اینکه نمی تونستم تو جمع اونا باشم غصه می خوردم ....
اولین تکونی که بچه ام خورد قلبم رو لبریز از شوق کرد و تازه وجودش رو احساس کردم ..و توجه ام به اون جلب شد ..
تا اون زمان خیلی جدی بهش فکر نکرده بودم ...چون در شرایط بدی فهمیدم که بار دارم ....
پاییز از راه رسید مهر و آبان گذشت و هیچ اتفاقی برای من نیفتاد جز درد های شدید و کینه ای که از آی جیک گرفته بودم و باز شدن گچ دستم که از دوجا خیلی بد شکسته بود و نزدیک سه ماه تو گچ مونده بود ؛؛ و خدا می دونه توی این مدت خوابیدن با اون کمر و دست گچ گرفته چه عذابی داشت و با هر عذاب کینه ی اون زن بیشتر تو دلم جا خوش می کرد ...
قلیچ خان نصیحتم می کرد که از فکر آی جیک بیام بیرون می گفت بعدا بهت میگم من به حسابش رسیدم تو دیگه بهش فکر نکن ....
اصلا من یک چیزی می دونستم که می خواستم تو رو از اون زن دور کنم .....
ولی نمی گفت چیکار کرده و هر بار که می پرسیدم حرف رو عوض می کرد ..و ناراحت می شد و ازم می خواست اصلا به آی جیک فکر نکنم ....
کم کم فاصله ی تلفن ها ی ما هم زیاد شد هر دو خسته بودیم من از ناله کردن و اون از ناله شنیدن ...و حالا هر بار که زنگ می زد التماس می کرد برگردم ...
ولی با وضعی که داشتم مامان و بابا اجازه نمی دادن و خودمم دلم نمی خواست با ویلچر برگردم ..
می خواستم زمانی برم که بتونم رو پای خودم باشم ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش ششم
دیگه نا امیدی اومده بود سراغم و کمتر از اتاقم بیرون میومدم ..احساس بدی داشتم که اونقدر برای پدر و مادرم و بقیه درد سر درست کرده بودم .....
حتی گاهی جواب تلفن های قلیچ خان رو نمی دادم ..دیگه داشتم فکر می کردم اگر قراره این طوری بمونم ازش جدا میشم ..
و با این فکر ساعتها اشک میریختم ...و ندا سعی می کرد با حرف های بامزه و شوخی منو سر حال بیاره ولی من دیگه حوصله نداشتم و از اتاقم بیرونش می کردم ....
تا یک شب جمعه بچه ها خونه ی مامان بودن دور هم شام می خوردن و من ازتوی اتاقم صدای اونا رو می شنیدم ...
یکی یکی اومدن و ازم خواستن برم پیش اونا ولی دلم سخت گرفته بود و درد امانم رو برده بود.......
و حسرت اینکه فقط چند دقیقه بدون درد یک جا قرار بگیرم ....اونشب تا صبح نخوابیدم واز درد تو اتاق راه می رفتم و ناله می کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا سخت ابری بود و بارونی ؛؛؛
کف حیاط پر بود از برگ های زرد ....و مامان به خاطر کار زیاد نمی رسید اونا رو جارو کنه ...
بچه ها هم که رفته بودن دنبال زندگی خودشون ....دلم نمی خواست مادرم به خاطر من این همه زحمت بکشه ...تمام روز رو کار می کرد و شب ها بعد از اینکه با قلیچ خان حرف می زدم کنارم می موند تا خوابم ببره ....
و من برای اینکه زود تر بره و بخوابه خودمو می زدم به خواب تا بیشتر از این اذیت نشه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش چهارم مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ا
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش هفتم
وسط اتاق ایستاده بودم؛؛ نه می تونستم راه برم نه توی رختخواب بند می شدم .... اونقدر گریه کردم که چشم هام ورم کرد ..و نزدیک صبح خوابم برد ....
چند ساعتی خواب بودم که وجود قلیچ خان رو احساس کردم ..
دستم رو کشیدم روی بالش و همون طور که چشمم بسته بود ..
آروم دو قطره اشک از چشمم اومد پایین و گفتم قلیچ خان ...و صدای اونو شنیدم که گفت : جان دلم اینجام گلینم ..
از جام پریدم مثل اینکه برق بهم وصل کرده بودن وقتی دیدم واقعا کنارم ایستاده ...ح
الا با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و خودمو انداختم تو آغوشش ...
سرشو تو گردنم فرو کرده بود و هر دو زار زار گریه می کردیم ..
گفتم خیلی بدی ...چرا بهم نمیگی داری میای ؟ دارم سکته می کنم ...
گفت : نمی خوام چشم براهت بزارم ...تو به اندازه کافی می کشی .....
اون بشدت لاغر شده بود و صورتش خراب و من از اون داغون تر ...
مثل بچه ای که مدت ها از مادرش دور باشه تو بغلش لم داده بودم و از هم جدا نمی شدیم ...
همین طور که منو نوازش می کرد خیلی قاطع گفت : اومدم ببرمت دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم حتی به خاطر تو ....
به حرفت هم گوش نمی کنم باید بیای با من بریم ؛؛ به دختر فرخنده سونا هم گفتم بیاد پیشت بمونه اما قول میدم خودم ازت مراقبت کنم ..
هر دو اونجا راحت تریم نمی دونیم این وضع تا کی ادامه پیدا می کنه درست نیست از هم دور باشیم ..
انشاالله هر چه زودتر خوب میشی ولی بدون هم نمیشه ما باید کنار هم باشیم ....
خودمو بیشتر بهش چسبوندم ودستهامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم : قلیچ خان میشه منو با خودت ببری ؟ می خوام پیش تو باشم ...
دستشو گذاشت پشت گردن من و به سینه اش فشار داد و سرمو بوسیدو....
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_پانزدهم- بخش هشتم
آغوشش اونقدر مهربون و گرم بود که احساس می کردم حالم خیلی بهتره ..دردم هم کم شده بود ...
اون روز من به خاطر قلیچ خان از اتاق اومدم بیرون و سعی کردم دردم رو پنهون کنم تا موقع رفتن, مامان و بابا هم نگرانم نباشن هم اینکه مانع رفتم نشن ...
مامان ناهار مفصلی درست کرده بود و حامد و سوگل و آرتا هم اومده بودن خونه ی ما ....
دلم قرار گرفته بود و از اینکه شوهر منم تو جمع نشسته خوشحال بودم ..و دیگه مراعات کمرم رو نمی کردم ...
قلیچ خان فردا شب با ندا و آرتا رفت خونه ی بایرام خان و چند ساعت بعد اومد و گفت بلیط هم گرفتم دوشنبه صبح میریم ....
مامان گفت ..کاش چند روز دیر تر می گرفتی که یک بار دیگه پیش دکتر زنان می بردمش ....
قلیچ خان گفت : اجازه بدین عفت خانم همون جا بره دکتر که تا موقع زایمان تحت نظر باشه ...
همه از عشق منو قلیچ خان خبر داشتن و با اینکه برای من نگران بودن می دونستن پیش اون باشم حال روحیم بهتره و همین باعث میشه اعصابم آروم باشه و شاید زود تر خوب بشم ....
یکشنبه خیلی حالم بهتر بود قلیچ خان دستم رو می گرفت و راه میرفتم ...حتی تا آشپز خونه تنهایی رفتم و احساس می کردم دارم خوب میشم ..
چمدونم رو بستم و با ذوق و شوق آماده شدم ..
ولی از نیمه های شب فریادم به آسمون رفت ...طوری که حامد و سوگل از پایین اومدن بالا ...
بابا دستپاچه شده بود و با دل نازکی که داشت گریه می کرد و با اعتراض گفت : آخه بابا یک فکری برای این بچه بکنین داره پر پر می زنه دیگه منم تحملم حدی داره .....
تا کی اشک اونو ببینم دم نزنم ..یکی یک کاری بکنه ...
و همون شبونه منو بردن بیمارستان ...
در حالیکه همینطور فریاد می زدم مادر؟ ...مُردم ؛؛ خدا به دادم برس ؛؛ و اونجا مجبور شدن یک مسکن بهم بزنن ...
ولی دکتر می گفت خیلی کم اتفاق میفته با یک آمپول ضرری متوجه ی بچه بشه ...
ادامه دارد
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_شانزدهم- بخش اول
در حالیکه من روی تخت خوابیده بودم و مسکن داشت اثر می کرد حرف های دکتر رو می شنیدم که با قلیچ خان و مامان دعوا می کرد که : شما چطور متوجه نیستین این دختر دردش خیلی زیاده قابل تحمل نیست ؟
چرا تا حالا براش فکری نکردین ؟
مامان گفت : چرا آقای دکترمگه میشه فکری نکرده باشیم .. هر کجا می بریم میگن باید تا زایمانش صبر کنیم ..
چیکار باید می کردیم ؟
گفت : نه خانم علم پیشرفت کرده راه های زیادی داره فیزیوتراپی .. طب سوزنی ..راه رفتن توی آبگرم باید یک طوری دردش رو تسکین می دادین چرا باید یک انسان این همه عذاب بشه ؟ .....
این درد باید یک طوری ساکت بشه یا نه ؟ این زن بیچاره بارداره نه ماه همینطوری بمونه ؟ برای بچه اش هم خوب نیست ..
من همین الان می نویسم طب سوزنی اونو شروع کنین باید برین ساختمون شماره سه پیش دکتر محرم زاده ..
بعدم هر روز باید بره استخر آب گرم و نیم ساعت تو آب راه بره ...
از بس خوابیده و حرکت نکرده بدنش خشک شده و دردش بیشتر ...
دوره ی طب سوزنی که تموم شد ببینیم حالش چطوره می تونه درد رو تحمل کنه یا نه ؟ اون زمان تا زایمان یک