eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهکده جادویی در سمت کوه های اندونزی ; برخی اوقات زندگی می‌تواند خاکستری باشد، اما یک دهکده در اندونزی تمام تلاش خود را کرده تا کمی رنگ و طراوت به خانه‌های طوسی رنگ خود اضافه کند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌿 «آذری‌ زبان‌ هاوقتی میخوان برای کسی دعای خیر کنن بهش میگن: ‹اَلین یار بوینونا› یعنی«دستت دورِگردن یار!» همین‌قدر زیبا :)♥️'😍!› ♥️🕊 💠https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فقیر و پولدار ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟ فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .! 💠 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهاردهم - بخش پنجم خانم جان همینطور می گفت و مامان با چشم و ابرو منو به
داستان 💕💕 - بخش اول از دیدن قلیچ خان بیشتر از اونی که فکرشو می کردم خوشحال بودم ولی کمرم اونقدر درد داشت که نمی تونستم این ذوق و شوقم رو نشون بدم ... قلیچ خان به عروس و داماد هر کدوم جدا پنج تا سکه داد و منم کادوی خودمو دادم بعد خودش ویلچر رو گرفت و از سالن بیرون برد ... و یک گوشه ی خلوت پیدا کرد و جلوی روم ایستاد و خم شد و با دو دست صورتم رو گرفت و گفت : بزار خوب نگاهت کنم ..که فکر نمی کنم دلتنگی من با این نگاه بر طرف بشه .. اومدم با خودم ببرمت بدون تو نمی تونم زندگی کنم .. گفتم : قلیچ خان کمرم خیلی درد می کنه نمی تونم راه برم ..و همینطور که زار زار گریه می کردم ادامه دادم ... باید اول خوب بشم و گرنه اینطوری رو دستت می مونم .. گفت : آخه چرا گریه می کنی دل من طاقت نداره ؛ خوب میشی عزیزم دکتر می گفت با استراحت خیلی زود خوب میشی ..حالا بگو پسرم چطوره ؟ گفتم : پسر؟ کی گفته پسره ؟ شاید دختر باشه ... گفت : خواب دیدم مطمئنم پسره وگرنه برای من فرقی نمی کنه دخترم خوبه ولی درست مثل اینکه تو رو می دیدم اونم دیدم ..خیلی شبیه تو بود ... دلم می خواست ازش بپرسم آیا با آی جیک و آلا بای کاری کرده یا نه ... ولی می دونستم که اگر نخواد بگه نمیگه و پرسیدن من فایده ای نداره ما نیم ساعتی اونجا با هم حرف زدیم و بعد ندا اومد و منو برد تو سالن .. حالا برای همه فامیل باید توضیح می دادم که چه اتفاقی برام افتاده ...و با درد ی که من داشتم کار طاقت فرسایی بود . داستان 💕💕 - بخش دوم اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد که واقعا قابل پیش بینی نیست .. نمی تونستم تصور کنم که تو عروسی برادرم اینطوری شرکت کنم ..عاجز از راه رفتن با دستی شکسته .. و درد وحشتناکی که حتی عروس و داماد رو نمی دیدم .. بالاخره صبرم تموم شد و در حالیکه اشک میریختم به مامان گفتم که دیگه نمی تونم تحمل کنم ... کمی بعد قبل از شام قلیچ خان با ماشین بابا منو برد خونه ...ویلچر رو از عقب ماشین بر داشت قفل درو باز کرد و بعد اومد و منو بغل کرد و با خودش برد .. گذاشت روی تخت ...وقتی دراز کشیدم یکم بهتر شدم و یک نفس راحت کشیدم ..... قلیچ خان کنارم نشست و همینطور که کمرم رو ماساژ می داد با هم حرف می زدیم اون باز مقدار زیادی سوغاتی با خودش آورده بود و به من نشون داد .. حتی این بار برای خانم جان هم چیزایی تهیه کرده بود ... دیر وقت بود که صدای بوق ماشین ها بلند شد و ما فهمیدیم که عروس و داماد رو آوردن ... ما در اتاق رو بستیم چون من با وجود اون همه اشتیاقم برای دیدن مراسم برادرم نمی تونستم از تخت برم پایین ... اول از همه مامان وارد خونه شد و با نگرانی اومد سراغم ...از صورتش معلوم بود که اصلا به خاطر من بهش خوش نمیگذره ... فورا یک سفره برای ما پهن کرد و غذاهایی که از باشگاه آورده بودن گذاشت و رفت... به جز خانم جان و چند نفر دیگه همه رفته بودن پایین .. قلیچ خان یک هفته پیش من موند و اصرار داشت منو با خودش ببره .. می گفت قول میدم خودم ازت مراقبت می کنم می برمت پیش بهترین دکترا تا خوب بشی؛؛ بیا بریم نمی زارم بهت سخت بگذره ... داستان 💕💕 - بخش سوم ولی هر چی فکر می کردم صلاح نمی دونستم با این حالم برگردم قلیچ خان چند روزی هم صبر کرد تا شاید حالم بهتر بشه .. ولی نشد .. حالا نه دلش میومد بره و نه می تونست بمونه ... شبانه روز دعا می کردم و از خدا می خواستم که بتونم یکبار دیگه روی پاهام بدون اینکه درد داشته باشم راه برم ....و با اون برگردم به خونه ی خودم ...ولی روز به روز دردم بیشتر میشد . یک روز قلیچ خان با آرتا رفتن بیرون و مدت زیادی طول کشید تا برگشتن ... اون زمان تازه موبایل اومده بود و همه نداشتن و قلیچ خان برای من و خودش خریده بود که بتونیم هر ثانیه ای که دلش می خواد با من حرف بزنه ..و گفت برای ساعت یازده شب بلیط گرفته ... با شنیدن این خبر انگار جون از تن من رفت ... و لحظه ای که می خواستیم از هم جدا بشیم تماشایی بود دست منو گرفته بود همینطور با حسرت نگاه میکرد .. مثل این بود که هر دومون داشتیم جون می کندیم ..قلیچ خان میرفت و من نمی دونستم آیا دیگه می تونم دوباره برگردم سر خونه و زندگیم ؟ وقتی از در بیرون رفت شاید یکساعت گریه کردم اشکم بند نمی اومد .... اون توی مدتی که تهران بود اونقدر به من می رسید که ندا برای دلداری من گفت : به خدا تو ناشکری می کنی واقعا شانس داشتی که زن این مرد شدی ... چرا گریه می کنی ؟ کمر دردداری ؟ خوب میشی همیشه که اینطور نمی مونی .... ببین آرتا مثلا برادر زاده ی اونو ولی مثل ماست و خیار سرده ..اصلا هیچی براش تفاوت نمی کنه .. تازه من که بهش میگم دوستت دارم بِر و بِر منو نگاه می کنه ..درست مثل اینکه با دیوار بودم ... میگم خوب توام یک چیزی بگو میگه ای بابا ولم کن من از این حرفا بلد نیستم بزنم
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش اول از دیدن قلیچ خان بیشتر از اونی که فکرشو می کردم خوشحال
داستان 💕💕 - بخش چهارم مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ام که به این روز افتاد ... خانم جان فورا دست بکار شد و گفت بزار براش تخم بشکنم ..زود باشن یک دونه تخم مرغ بیار عفت خانم ... با اینکه من اعتقادی نداشتم طی مراسمی برام تخم شکستن و به اسم گلناز در اومد ..خیلی برام عجیب بود نمی دونم واقعیت داره یا نه ولی فکر می کنم تلقین به ذهن و خود باوری باعث شد که کمی حالم بهتره بشه ... درست کاری که دعا کردن برای ذهن ما می کنه ...اونقدر به خدا اعتقاد داریم که بعد از یک دعای از ته قلب حالمون بهتر میشه انگار حس می کنیم به مراد دلمون رسیدیم و این دقیقا انرژی هست که به خودمون میدیم و نتیجه می گیریم ..... و حالا با رفتن قلیچ خان کار من شد دعا کردن و با خدا راز و نیاز گفتن .... اما زندگی به من نشون داده بود که حوادثی که برامون پیش میاد گذرا هستن, نه خوبی هاش پایدار و نه بدی ها موندگار؛؛ و این هم خواهد گذشت .. و با وجود درد شدیدی که داشتم و کلا زمین گیر شده بودم امیدم رو از دست ندادم ... هر صبح به امید خوب شدن از خواب بیدار می شدم و با اینکه هر روز بدتر از روز قبل بودم بازم نا امید نمیشدم زندگی اینو به من نشون داده بود ... حالا من و قلیچ خان دائم این گوشی دستمون بود وشب با صدای خوندن اون می خوابیدم و صبح با صدای زنگ تلفن اون بیدار می شدم .. و این تنها کاری بود که می تونستیم بکنیم تا دلتنگی خودمون رو از بین ببریم ... داستان 💕💕 - بخش پنجم سوگل و حامد اول زندگیشون بود و بیشتر شب ها با ندا و آرتا می رفتن بیرون برنامه داشتن و من فقط تماشا می کردم و از اینکه نمی تونستم تو جمع اونا باشم غصه می خوردم .... اولین تکونی که بچه ام خورد قلبم رو لبریز از شوق کرد و تازه وجودش رو احساس کردم ..و توجه ام به اون جلب شد .. تا اون زمان خیلی جدی بهش فکر نکرده بودم ...چون در شرایط بدی فهمیدم که بار دارم .... پاییز از راه رسید مهر و آبان گذشت و هیچ اتفاقی برای من نیفتاد جز درد های شدید و کینه ای که از آی جیک گرفته بودم و باز شدن گچ دستم که از دوجا خیلی بد شکسته بود و نزدیک سه ماه تو گچ مونده بود ؛؛ و خدا می دونه توی این مدت خوابیدن با اون کمر و دست گچ گرفته چه عذابی داشت و با هر عذاب کینه ی اون زن بیشتر تو دلم جا خوش می کرد ... قلیچ خان نصیحتم می کرد که از فکر آی جیک بیام بیرون می گفت بعدا بهت میگم من به حسابش رسیدم تو دیگه بهش فکر نکن .... اصلا من یک چیزی می دونستم که می خواستم تو رو از اون زن دور کنم ..... ولی نمی گفت چیکار کرده و هر بار که می پرسیدم حرف رو عوض می کرد ..و ناراحت می شد و ازم می خواست اصلا به آی جیک فکر نکنم .... کم کم فاصله ی تلفن ها ی ما هم زیاد شد هر دو خسته بودیم من از ناله کردن و اون از ناله شنیدن ...و حالا هر بار که زنگ می زد التماس می کرد برگردم ... ولی با وضعی که داشتم مامان و بابا اجازه نمی دادن و خودمم دلم نمی خواست با ویلچر برگردم .. می خواستم زمانی برم که بتونم رو پای خودم باشم ... داستان 💕💕 - بخش ششم دیگه نا امیدی اومده بود سراغم و کمتر از اتاقم بیرون میومدم ..احساس بدی داشتم که اونقدر برای پدر و مادرم و بقیه درد سر درست کرده بودم ..... حتی گاهی جواب تلفن های قلیچ خان رو نمی دادم ..دیگه داشتم فکر می کردم اگر قراره این طوری بمونم ازش جدا میشم .. و با این فکر ساعتها اشک میریختم ...و ندا سعی می کرد با حرف های بامزه و شوخی منو سر حال بیاره ولی من دیگه حوصله نداشتم و از اتاقم بیرونش می کردم .... تا یک شب جمعه بچه ها خونه ی مامان بودن دور هم شام می خوردن و من ازتوی اتاقم صدای اونا رو می شنیدم ... یکی یکی اومدن و ازم خواستن برم پیش اونا ولی دلم سخت گرفته بود و درد امانم رو برده بود....... و حسرت اینکه فقط چند دقیقه بدون درد یک جا قرار بگیرم ....اونشب تا صبح نخوابیدم واز درد تو اتاق راه می رفتم و ناله می کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا سخت ابری بود و بارونی ؛؛؛ کف حیاط پر بود از برگ های زرد ....و مامان به خاطر کار زیاد نمی رسید اونا رو جارو کنه ... بچه ها هم که رفته بودن دنبال زندگی خودشون ....دلم نمی خواست مادرم به خاطر من این همه زحمت بکشه ...تمام روز رو کار می کرد و شب ها بعد از اینکه با قلیچ خان حرف می زدم کنارم می موند تا خوابم ببره .... و من برای اینکه زود تر بره و بخوابه خودمو می زدم به خواب تا بیشتر از این اذیت نشه .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش چهارم مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ا
داستان 💕💕 - بخش هفتم وسط اتاق ایستاده بودم؛؛ نه می تونستم راه برم نه توی رختخواب بند می شدم .... اونقدر گریه کردم که چشم هام ورم کرد ..و نزدیک صبح خوابم برد .... چند ساعتی خواب بودم که وجود قلیچ خان رو احساس کردم .. دستم رو کشیدم روی بالش و همون طور که چشمم بسته بود .. آروم دو قطره اشک از چشمم اومد پایین و گفتم قلیچ خان ...و صدای اونو شنیدم که گفت : جان دلم اینجام گلینم .. از جام پریدم مثل اینکه برق بهم وصل کرده بودن وقتی دیدم واقعا کنارم ایستاده ...ح الا با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و خودمو انداختم تو آغوشش ... سرشو تو گردنم فرو کرده بود و هر دو زار زار گریه می کردیم .. گفتم خیلی بدی ...چرا بهم نمیگی داری میای ؟ دارم سکته می کنم ... گفت : نمی خوام چشم براهت بزارم ...تو به اندازه کافی می کشی ..... اون بشدت لاغر شده بود و صورتش خراب و من از اون داغون تر ... مثل بچه ای که مدت ها از مادرش دور باشه تو بغلش لم داده بودم و از هم جدا نمی شدیم ... همین طور که منو نوازش می کرد خیلی قاطع گفت : اومدم ببرمت دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم حتی به خاطر تو .... به حرفت هم گوش نمی کنم باید بیای با من بریم ؛؛ به دختر فرخنده سونا هم گفتم بیاد پیشت بمونه اما قول میدم خودم ازت مراقبت کنم .. هر دو اونجا راحت تریم نمی دونیم این وضع تا کی ادامه پیدا می کنه درست نیست از هم دور باشیم .. انشاالله هر چه زودتر خوب میشی ولی بدون هم نمیشه ما باید کنار هم باشیم .... خودمو بیشتر بهش چسبوندم ودستهامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم : قلیچ خان میشه منو با خودت ببری ؟ می خوام پیش تو باشم ... دستشو گذاشت پشت گردن من و به سینه اش فشار داد و سرمو بوسیدو.... داستان 💕💕 - بخش هشتم آغوشش اونقدر مهربون و گرم بود که احساس می کردم حالم خیلی بهتره ..دردم هم کم شده بود ... اون روز من به خاطر قلیچ خان از اتاق اومدم بیرون و سعی کردم دردم رو پنهون کنم تا موقع رفتن, مامان و بابا هم نگرانم نباشن هم اینکه مانع رفتم نشن ... مامان ناهار مفصلی درست کرده بود و حامد و سوگل و آرتا هم اومده بودن خونه ی ما .... دلم قرار گرفته بود و از اینکه شوهر منم تو جمع نشسته خوشحال بودم ..و دیگه مراعات کمرم رو نمی کردم ... قلیچ خان فردا شب با ندا و آرتا رفت خونه ی بایرام خان و چند ساعت بعد اومد و گفت بلیط هم گرفتم دوشنبه صبح میریم .... مامان گفت ..کاش چند روز دیر تر می گرفتی که یک بار دیگه پیش دکتر زنان می بردمش .... قلیچ خان گفت : اجازه بدین عفت خانم همون جا بره دکتر که تا موقع زایمان تحت نظر باشه ... همه از عشق منو قلیچ خان خبر داشتن و با اینکه برای من نگران بودن می دونستن پیش اون باشم حال روحیم بهتره و همین باعث میشه اعصابم آروم باشه و شاید زود تر خوب بشم .... یکشنبه خیلی حالم بهتر بود قلیچ خان دستم رو می گرفت و راه میرفتم ...حتی تا آشپز خونه تنهایی رفتم و احساس می کردم دارم خوب میشم .. چمدونم رو بستم و با ذوق و شوق آماده شدم .. ولی از نیمه های شب فریادم به آسمون رفت ...طوری که حامد و سوگل از پایین اومدن بالا ... بابا دستپاچه شده بود و با دل نازکی که داشت گریه می کرد و با اعتراض گفت : آخه بابا یک فکری برای این بچه بکنین داره پر پر می زنه دیگه منم تحملم حدی داره ..... تا کی اشک اونو ببینم دم نزنم ..یکی یک کاری بکنه ... و همون شبونه منو بردن بیمارستان ... در حالیکه همینطور فریاد می زدم مادر؟ ...مُردم ؛؛ خدا به دادم برس ؛؛ و اونجا مجبور شدن یک مسکن بهم بزنن ... ولی دکتر می گفت خیلی کم اتفاق میفته با یک آمپول ضرری متوجه ی بچه بشه ... ادامه دارد داستان 💕💕 - بخش اول در حالیکه من روی تخت خوابیده بودم و مسکن داشت اثر می کرد حرف های دکتر رو می شنیدم که با قلیچ خان و مامان دعوا می کرد که : شما چطور متوجه نیستین این دختر دردش خیلی زیاده قابل تحمل نیست ؟ چرا تا حالا براش فکری نکردین ؟ مامان گفت : چرا آقای دکترمگه میشه فکری نکرده باشیم .. هر کجا می بریم میگن باید تا زایمانش صبر کنیم .. چیکار باید می کردیم ؟ گفت : نه خانم علم پیشرفت کرده راه های زیادی داره فیزیوتراپی .. طب سوزنی ..راه رفتن توی آبگرم باید یک طوری دردش رو تسکین می دادین چرا باید یک انسان این همه عذاب بشه ؟ ..... این درد باید یک طوری ساکت بشه یا نه ؟ این زن بیچاره بارداره نه ماه همینطوری بمونه ؟ برای بچه اش هم خوب نیست .. من همین الان می نویسم طب سوزنی اونو شروع کنین باید برین ساختمون شماره سه پیش دکتر محرم زاده .. بعدم هر روز باید بره استخر آب گرم و نیم ساعت تو آب راه بره ... از بس خوابیده و حرکت نکرده بدنش خشک شده و دردش بیشتر ... دوره ی طب سوزنی که تموم شد ببینیم حالش چطوره می تونه درد رو تحمل کنه یا نه ؟ اون زمان تا زایمان یک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش چهارم مامان گفت : وای نگو تو رو خدا اینقدر تو چشم بود بچه ا
فکری برای تسکین دردش می کنیم ...... من دیگه خواب آلود شده بودم قلیچ خان از روی تخت بلندم کرد و گذاشت رو ویلچر و با مامان منو بردن ساختمون شماره ی سه .. هنوز دکتر نیومده بود ....قلیچ خان یک تخت گرفت و منو خوابوند تا دکتر اومد ... و کار رو شروع کردن.... برای من مثل خواب بود می دیدم که سوزن هایی که هر کدوم با یک سیم به یک دستگاه وصل بود به تنم فرو می کنن بعد .. یک لرزش تو تنم حس کردم و خوابم برد .....و اصلا یادم رفته بود که ما اون ساعت قرار داشتیم بریم فرود گاه ..و اون زمان باید توی هواپیما می بودیم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_پانزدهم- بخش هفتم وسط اتاق ایستاده بودم؛؛ نه می تونستم راه برم نه توی رخ
داستان 💕💕 - بخش دوم حتی نفهمیدم منو چطوری بردن خونه بعد از مدت ها راحت خوابیده بودم ...و وقتی چشمم رو باز کردم غروب شده بود ....ولی دردم کم بود و بطور عجیبی بهتر بودم ...قلیچ خان دستم رو گرفت و راه رفتم ..خیلی خوب بود که دوباره می تونستم رو پای خودم راه برم ...از خوشحالی اونو بغل کردم و اشک شوق ریختم ... اما قلیچ خان یک طوری صورتش غمگین بود که نمی فهمیدم برای چی ...پرسیدم ولی جواب نداد ..فکر کردم چون من نمی تونم باهاش برم باز غمگین شده ... قلیچ خان سه روز دیگه پیشم موند و دلش نمی خواست بره و یکبار دیگه منو برد طب سوزنی ..و بار دوم خودم با پای خودم از بیمارستان اومدم بیرون در حالیکه قلیچ خان فقط دستم رو گرفته بود ...و اونم وقتی دید که دردم کم شده و می تونم راه برم ..مجبور شد که باز بدون من برگرده گنبد تا من به معالجه م ادامه بدم ...هیچ حرفی نزد و روز آخر خیلی ساکت شده بود و نگاهی داشت که برای من نا آشنا بود ..مدام ازش می پرسیدم به چی فکر می کنی ؟ چرا اینطوری شدی ؟ فقط نگاهم می کرد و سکوت .....اخلاق های خاصی داشت که شاید هر کسی نمی تونست باهاش کنار بیاد .. قلیچ خان صورتش با فکرش هماهنگ بود و نمی تونست به چیزی تظاهر کنه ...و این حالت اون منو نگران می کرد و دلم می خواست بدونم اما نتونستم از ش حرف بکشم ..و در حالیکه هر دو بی نهایت ناراحت بودیم ..اون رفت و من دوباره چمدونم رو باز کردم و موندگار شدم به امید اینکه زود تر خوب بشم و با پای خودم برگردم به خونه ام ... داستان 💕💕 - بخش سوم قلیچ خان وقتی رسید گنبد به من زنگ زد ..و گفت : باید یک راست برم اصطبل شاید نتونم تا شب بهت زنگ بزنم نگران نشو اگر کار داشتی خودت بزن .... بعد از ظهر استخر بودم و حواسم به قلیچ خان نبود ....وقتی هم که برگشتم بچه ها خونه ی ما بودن ..و چون حالا دردم کمتر بود می تونستم با اونا باشم اصلا به تلفنم نگاه نکردم .....آرتا می گفت : اگر بخوای من می تونم توسط یک آشنا کاری کنم که این ترم واحد های آخرت رو پاس کنی و درست تموم بشه ..منم استقبال کردم دیگه از این بهتر نمیشد ....خیلی دلم می خواست درسم رو تموم کنم .....همینطور گرم حرف زدن بودیم و یک مرتبه دیدم ساعت یازده شب شده ...دلم شور افتاد ..پریدم گوشی رو آوردم و نگاه کردم ..کسی زنگ نزده بود ...بی اختیار یک آه عمیق کشیدم ...خواستم زنگ بزنم ولی فکر کردم نکنه خواب باشه ....گوشی رو گذاشتم زمین که دیدم زنگ می خوره زود جواب دادم ..آلماز خانم بود ...اولین فکری که کردم این بود نکنه برای قلیچ خان اتفاقی افتاده ...اما صدای آلماز خانم نگرانی توش نبود ..احوالم رو پرسید و خیلی گرم و مهربون با من حرف زد و اصرار می کرد برگرد گنبد من خودم ازت مراقبت می کنم ....گوشی رو که قطع کردم خودم به قلیچ خان زنگ زدم ..خاموش بود ...با این حساب که خسته بوده و خوابیده ..بی خیال شدم ...ولی صبح که می دونستم تا از خواب بیدار بشه با من تماس می گیره ..هیچ خبری نشد دوباره نگران شدم ..چند بار زنگ زدم ..ولی هنوز خاموش بود ...از استخر رفتن منصرف شدم و منتظر موندم . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_شانزدهم- بخش دوم حتی نفهمیدم منو چطوری بردن خونه بعد از مدت ها راحت خوابی
داستان 💕💕 - بخش چهارم اون روز من و مامان تنها بودیم ...هر جا میرفت آهسته دنبالش می رفتم و حرف می زدم که حواسم پرت بشه ..ولی دیگه دلم شور افتاده بود ...که تلفن زنگ خورد ..آی گوزل بود ..حالم رو پرسید و اینکه طب سوزنی جواب داده یا نه ..از دانشگاه های تهران پرسید و می گفت دلم می خواد تهران قبول بشم ..و همینطور پر حرفی می کرد و من دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ..نمی دونم چرا دلم نمی خواست اونا متوجه بشن که قلیچ خان به من زنگ نزده و من ازش خبر ندارم ...اون که قطع کرد زنگ زدم به خونه ..فرخنده جواب داد به ترکی ازش پرسیدم ..قلیچ خان کجاست؟ گفت : رفته ..گفتم : کی رفته ؟ گفت : خانیم بهتر شدی کی بر می گردی ؟ دیدم مثل اینکه این عوض کردن حرف بین اونا رواج داره ... بعد مادر آرتا زنگ و احوال پرسی کرد ...بعد از ظهر آنه زنگ زد ..و کلی ابراز ناراحتی برای من کرد و حرفی از قلیچ خان نزد ..حتی لحن حرف زدنش طوری بود که معلوم میشد ناراحت هم نیست ....و از اینکه یکی از دخترای آلماز خانم حرف های منو براش می گفت فهمیدم خونه ی اوناست ..... داستان 💕💕 - بخش پنجم خوب طبیعی بود که فکر کنم اتفاقی نیفتاده ..چون می دونستم برای آنه دنیا یک طرف و قلیچ خان طرف دیگه است ...و همه اینو می دونستن ...ای خدا پس چرا تلفنش رو خاموش کرده و روشن نمی کنه ...شاید از دستم ناراحته ؛؛ شاید از اینکه باهاش نرفتم دلخور شده ؟ مامان نصیحتم می کرد : که خوب یک هفته اینجا بوده باید به کاراش برسه تو آروم باش .... روز تموم شد و از قلیچ خان خبری نشد تصمیم گرفتم زنگ بزنم خونه ی آلماز خانم ...ولی پیش از اینکه تصمیم رو عملی کنم خودش زنگ زد ..اولین حرفی که زدم این بود که با نگرانی پرسیدم ..تو رو خدا بهم بگین قلیچ خان کجاست ؟ گفت : وای عزیزم نگران شدی ؟ قلیچ خان اصطبل مونده یکی از اسب ها زاییده و حالش خوب نیست ..گوشی خودشم تو خونه جا گذاشته ..به من گفت به شما بگم حالش خوبه و فردا زنگ می زنه ..نگران نباش ... داستان 💕💕 - بخش ششم گفتم : چرا به خودم زنگ نزد ؟ گفت : برای منم آلپ اسلان پیغام آورد ...گفتم : تو رو خدا اگر اتفاقی براش افتاده به من بگین ..من می تونم الان راه برم خودمو می رسونم ...گفت : نه جانم ..ببین الان آنه هم اینجاست همه دور هم هستیم اگر چیزی بود ما که طاقت نداشتیم ..خیالت راحت فردا بهت زنگ می زنه .... تا فردا سرمو گرم کردم ولی فکر و خیال راحتم نمی ذاشت یک چیزی این وسط درست نبود ...نزدیک ظهر یک شماره ی ناشناس افتاد رو گوشیم ..جواب دادم و گفتم : بله .....قلیچ خان گفت : گلین خانم سلام منم ..حال شما خوبه ؟ گفتم : قلیچ خان هیچ معلومه کجایی ؟ دلم هزار راه رفت چرا بهم زنگ نزدی ؟ گفت : از تهران مهمون داشتم ..برای کورس بعدی اومده بودن اسب می خواستن ...راستش سرم شلوغ بود ..تو مراقب خودت باش ...من یادم نیست گوشی مو کجا گذاشتم ..خودم با شما تماس می گیرم ..من سکوت کردم چون می فهمیدم که حرف زدنش با منم عادی نیست ..گفت ..گلین ؟ آروم گفتم : یا الان بگو چی شده یا فورا میام گنبد ..بی خیال معالجه میشم ..حرف بزن ...آلو ...آلو ؟ آلو ...قطع کرده .. و گوشی رو پرت کردم روی مبل ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_شانزدهم- بخش چهارم اون روز من و مامان تنها بودیم ...هر جا میرفت آهسته دنب
داستان 💕💕 - بخش هفتم حالا که صداشو شنیده بودم آروم تر شدم ..ولی از ضد و نقیضی که تو حرفای اون و آلماز خانم بود فهمیده بودم یک ماجرایی تو کاره ..کمرم دوباره از استرس زیاد درد گرفته بود ..روی مبل افتادم و فکر می کردم چیکار کنم تا از ماجرا سر در بیارم ...ساعت از دو گذشته بود و مامان داشت ناهار رو آماده می کرد و منتظر بابا و ندا بود ..ولی می فهمیدم زیر چشمی مراقب منه ..مدام میرفت تو آشپز خونه و برمی گشت .....بابا که رسید اومد و دستی به سرم کشید و پرسید دختر من حالش چطوره ؟ گفتم خوبم بابا جون......؛؛ ولی تا بهش نگاه کردم دیدم به مامان اشاره کرد ؛؛ ....منظورشو از این اشاره نفهمیدم اما متوجه شدم که هر خبری هست اونا هم می دونن ......که آرتا و ندا از راه رسیدن ...همین طور که درد داشتم بدون مقدمه به آرتا یک دستی زدم و پرسیدم ...آرتا زود بهم بگو از گنبد تازه چه خبر داری ؟ قلیچ خان الان کجاست ؟ ...با تعجب گفت : چرا به شما گفتن ؟ عمو چقدر سفارش کرده که کسی بهتون نگه ....چی بهتون گفتن ؟کی دهنشو باز کرده ؟ گفتم : حالا هرچی تو اصل ماجرا رو برام تعریف کن .....گفت : من نمی دونم به من ربطی نداره ..نمی خوام عمو رو ناراحت کنم ..از مامانم بپرسین ...از جام بلند شدم و گفتم : باشه منو ببر پیش ایشون ..زود باش همین الان ....مامان که حیرون مونده بود با التماس به آرتا گفت : تو رو خدا هر چی می دونی بهش بگو این نیلوفری که من می شناسم دست بر دار نیست تا سر از قضیه در نیاره ول کن نمیشه .... دوباره کمرشم درد گرفته ....بگو مادر خلاص ؛؛ خیالشو راحت کن اینطوری زنده بلا ؛مرده بلا بد تره ..بهش بگو. داستان 💕💕 - بخش هشتم گفتم: پس شما هم می دونستین ...همه می دونن جز من ...گفت : چیکار کنم مادر تو بفهمی کاری از دستت بر نمیاد به جز اینکه خودت رو ناراحت کنی ..بعدم آروم نمیشی که ؛؛ باید یک قول بدی تا بهت بگیم؛ میشینی سر جات ,دکترت رو میری استخر هم میری ...بدون اینکه اعتراض کنی .....در حالیکه از هیجان دستم می لرزید گفتم: باشه بگین دیگه کشتین منو ..ندا گفت : نه من نمی زارم بگه ..باید اول قول بدی ...گفتم : آخه من بدونم چی شده بعد قول میدم ..اصلا نمی تونم حدس بزنم ....تو رو خدا اذیتم نکنین من که دیگه می دونم یک چیزی شده پس بگین خودتون رو بزارین جای من اصلا با خودتون فکر می کنین من چه حالی دارم ؟ بهم حق بدین نگران باشم .....بابا گفت : راست میگه بچه آرتا جان بگو بابا دیگه نمیشه بهش نگیم ... آرتا نشست رو مبل و به منم گفت :خوب شما هم بشین کمرت درد می کنه ..اقلا به من یک قول بده منطقی بر خورد کنی ....خواهش می کنم پشیمونم نکن برات تعریف کردم ...گفتم تو رو خدا زود باش دیگه جون تو تنم نیست..... ندا بغلم کرد و گفت بیا بشین تا برات تعریف کنیم ... آرتا گفت : باشه ولی جواب عمو رو خودتون بدین اصلا از من نشنیده بگیرین .... داستان 💕💕 - بخش نهم نمی دونم چرا عمو از اینجا که رفت میره خونه چمدونشو پرت می کنه تو اتاق و ماشین رو بر می داره میره خونه ی آتا ...اتفاقا آی چیک تو حیاط بوده ...اون بدون اینکه حرف بزنه میره توی خونه و شلاق آتا رو بر می داره بعد آلا بای رو صدا می زنه ...از وقتی عمو بیرونش کرده همیشه تو خونه بود ...اونم میاد تو حیاط ..و عمو در حالیکه نعره می زده و خون جلوی چشمش رو گرفته بوده ...یک ستون کنار دیوار بود شما دیده بودی ..با طناب هر دوی اونا رو می بنده بهش ..و شروع می کنه به زدن ... میگن صدای فریاد های عمو تا هفت خونه میرفته ..می زده و می گفته هر دو تای شما باید مثل آغشام گلین بشین ... به آی جیک نسبت های بدی می داده و آتا سراسیمه میاد بیرون ...می خواد جلوشو بگیره زورش نمی رسه ..عمه آلماز می گفت یک شلاق خورده تو صورت آی جیک و خون زیادی اومده ...آلا بای هم بد جوری صدمه دیده ..بعد همون شلاق رو پرت می کنه تو سینه ی آتا و میگه تو این آفت رو به جون ما انداختی اگر وقتی دخترت رو کشت باور می کردی الان این ضحاک مار دوش هفت تا سر نداشت ....و از اونجا سوار میشه و میره اصطبل ...یکساعت بعد مامور میاد جلبش می کنه الان عمو باز داشته ..آتا ازش شکایت کرده .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d