نجوای صبحگاهی🌤🕊
خدایا سختیا ناراحتم کرده ولی میدونم که تو از همه مهربون تری! کمکم کن...
خدایا نگاهت را از ماو لحظه هایمان نگیر
نگاه تو یعنی نعمت ، نگاه تو یعنی برکت
نگاه تو یعنی عاقبت بخیری🌿
خدا جووونم شکرت...
صبحت بخیر عزیزم
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبحها بیشک میتوانند زیباتر باشند
اگر تنها دغدغه زندگیمان مهربانی باشد
جای دوری نمیرود
یک روز همین نزدیکیها لبخندمان را
چند برابر پس خواهیم گرفت
شاید خیلی زیباتر...
صبح بخیر 🌞🌸
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام و درود الهی امروز
💗بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
💗دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
💗لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
💗الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حد و مرز... - حد و مرز....mp3
5.9M
✨برای قدرت خدا هیچ حد و مرز و محدودیتی وجود نداره..
پس بی حد و مرز آرزو کـن..💜♥️
#رادیو انرژی😍🦋🌸🍃
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5972150929871341982.mp3
6.48M
#خوشم میاد🎶
#حمید هیراد🎤
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#آرامبخش
عزیزِ من، به خدا اعتماد کن
به زمانبندی هاش، به حکمتش
شاید بعضی اتفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و ناامید بشی ولی بعدها به حکمت و معناش پی میبری اونوقته که میفهمی باید اینطوری میشده تا تو به این جایی که الان هستی برسی
پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده
شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره
به خدا اعتماد کن دوست من🤍
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🍃هرصبح یک #حدیث زیبا وکاربردی در سبد احادیث🍃🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_6044261571050341774.mp3
3.81M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای بسیار شاد وزیبای : مادر...
🍃🌲🎤علی آقا دادی...
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیبا
#قسمت_پنجاهو_یک
روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم
هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود..
فردا قرار بود جواب نهایی کنکور بیاد، تمام شب رو بیدار بودم و از استرس خوابم نمیبرد
صبح با سلام و صلوات وارد سایت شدم، انقدر حالم مشوش بود که برای لحظه ای چشامو بستم
وقتی باز کردم دیدم تکنسین اتاق عمل دانشگاه تهران قبول شدم
از یه طرف خوشحال شدم که بلخره تلاش هام نتیجه داد و یه رشته خوب قبول شدم،
از طرفی هم ناراحت شدم که پزشکی نیاوردم، هرچند میدونستم نمیتونم که این رشته رو قبول شم و از اول احتمالشو داده بودم.
وقتی به استادها گفتم همه بهم تبریک گفتن و خوشحال شدن
تو این چند مدت باقی مونده به دانشگاه دلم میخواست برم آب و هوایی تازه کنم
من تا حالا تنهایی سفر نرفته بودم ولی دلم میخواست از الان خیلی چیزها رو تنهایی امتحان کنم، این شد که یه بلیط سه روزه واسه کیش گرفتم
وقتی مامان فهمید کلی غرغر کرد که همین یه کارت مونده بود که تنهایی بری سفر و آبرومونو ببری..
مامان تفکرات قدیمی داشت و این خیلی اذیتم میکرد، دوست داشتم هرجور که دلم میخواست زندگی کنم اما زن بیوه تو فرهنگ ما یه سری محدودیت ها داشت ولی من میخواستم تمام قانون ها رو زیر پا بذارم و به حرف خاله زنک های قدیمی توجه نکنم..
وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود
هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم
شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم
وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام
بعد شام سوغاتی های همشونو دادم.
بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم
مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو میخواستم
وقتی رسیدم خونه حال و حوصله جمع و جور کردن وسایل چمدونم رو نداشتم و دوش گرفتم و خوابیدم
صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم برای انتخاب لباس.
بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_دو
صبح که از خواب بیدار شدم، بعد از صبحونه یه راست رفتم پرنده فروشی، میخواستم یه طوطی سخنگو بخرم که کمتر احساس تنهایی بکنم
قیمت طوطی های بزرگ واقعا زیاد بودن و من از پس خریدنش برنمیومدم واسه همین یکی کوچولوشو خریدم که نیاز به سرلاک داشت
وقتی آوردمش خونه قفسه شو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و سریع ماده ای که شبیه سرلاک بود براش درست کردم و بهش دادم
انگار یه دلخوشی پیدا کرده بودم
فردا وقتی مامان اومد خونه ام و طوطی رو دید گفت خاک بر سرت میخوای با جک و جونور خودتو سرگرم کنی؟؟
بجای اینکارا یه شوهر خوب برای خودت پیدا کن و زندگیتو از این بلاتکلیفی نجات بده
گفتم مامان چرا فکر میکنید من بلاتکلیفم آخه؟ منم دارم مثه هزاران زن بیوه زندگیمو میکنم
مامان عصبی گفت تا کی؟ بلخره اون پول ذخیره ای که داری تموم میشه، اونوقت از تو خونه نشستن سیر میشی میخوای درو دیوار و سق بزنی؟؟
گفتم نترس مامان ماشینمو میفروشم یکی ارزونترشو میخرم و زندگیمو باهاش میگذرونم
مامان پوزخندی زد و گفت تا کی؟ بلخره اون پولم تموم میشه باید یه فکر اساسی بکنی..!!
مامان بعد زدن حرفاش که به شدت ته دلمو خالی کرد گذاشت رفت..
تو فکر رفتم دیدم مامان راست میگه، تا کی میتونستم از جیب بخورم.. بلخره که تموم میشد
باید از فردا دنبال کار میگشتم که کمک خرجم باشه
چند روز گذشت و من همه جا واسه کار سر زدم ولی چون مدرکی نداشتم کار خوبی پیدا نکردم
فردا روز جشن بود و من از خیر خرید لباس گذشتم، نمیخواستم خرج اضافی بکنم
تو کمدم گشتم و یه لباس پوشیده مناسب پیدا کردم که فقط یبار پوشیده بودم
روز جشن فرا رسید و تو حیاط موسسه صندلی گذاشته بودن و از تمام کسانی که دانشگاه تهران قبول شدن تقدیر و تشکر کردن و بهمون جایزه و لوح تقدیر دادن.
یکی از همکلاسیام گفت که بهش پیشنهاد همکاری تو موسسه رو دادن که یکی از درس ها رو تدریس کنه..!
تو دلم گفتم پس چرا به من نگفتن؟
جشن که تموم شد رفتم سمت استاد صالحی و گفتم راسته که خانم فلانی شده همکارتون؟
گفت بله با مشورت اساتید چند نفرو انتخاب کردیم..
گفتم یعنی درس من انقد بد بود که به من پیشنهاد ندادین؟
گفت نه این چه حرفیه؟! چون شما متاهل بودید گفتیم شاید سختتون باشه هم درس بدید و هم درس
بخونید...
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_سه
با استاد صالحی صحبت کردم و گفتم منم میتونم و موقعیتشو دارم ولی چیزی نگفتم که مجرد و طلاق گرفتم
میدونستم اگه بفهمه باز گیر میده بهم و ول کنم نمیشه
اون روز بعد جشن حس و حال بهتری داشتم
مامان زنگ زده بود که برم بهش سر بزنم، وقتی رفتم خونشون دیدم زن دایی هم اونجاست
منو که دید سگرمه هاش تو هم رفت و خیلی سرد و خشک یه سلامی کرد بعدش زود رفت خونش
به مامان گفتم اومده بود اینجا چیکار؟
گفت همینطوری اومده بود سر بزنه ولی گفت مامانش حالش بده و بیمارستان بستریه، وضعیت روحیش بهم ریخته اس..
گفتم چرا چشه؟
مامان کلافه گفت چه بدونم زن داییت میگفت آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده..
گفتم لیاقتش اون دختره عملیه برن به درک واسه من که مهم نیست..
مامان گفت تو هم بی عقلی کردی وگرنه اگه تو بخشیده بودیش الان سر زندگیتون بودین
گفتم این هنوز دلش پیش دختره اس.. از کجا معلوم که اگه باهاش زندگی میکردم باز فیلش یاد هندستون نکنه..!
مامان که دید بحث با من فایده ای نداره بیخیال شد و رفت سر غذاش.
استاد صالحی گفته بود از شنبه آزمایشی برم واسه تدریس و اگه بچه ها راضی باشن و خوب تدریس کنم دیگه دائمی میتونم بمونم تو موسسه
از اینکه یه منبع درامد پیدا کرده بودم خیلی راضی بودم و با خیال راحت به زندگیم ادامه دادم
از مهر که دانشگاه شروع شد سر منم شلوغ شد، یا دانشگاه بودم یا موسسه یا هم سر درسام، دیگه وقت خالی نداشتم
اساتید همه از نحوه تدریسم راضی بودن و من تو موسسه موندگار شدم
حقوقش هر چند کم بود ولی از هیچی بهتر بود
حالا تو خرج کردن خیلی برنامه ریزی میکردم که ولخرجی نکنم و حقوقم تا اخر ماه برسه برام
محیط دانشگاه رو خیلی دوست داشتم و احساس میکردم بزرگ شدم و پا تو اجتماع گذاشتم
یه دختری همیشه بغل دستم مینشست اسمش نگار بود، بعد چند ماه بلخره باهم صمیمی تر شده بودیم
منم دلم میخواست یه دوستی داشته باشم که بتونم باهاش درد دل کنم و برام مثه خواهر باشه
نگار دختر خوبی بود دختر مذهبی بود، از نظر اعتقادی خیلی باهم اختلاف داشتیم ولی اونم مثه من تنها بود و دلش میخواست یه همدم داشته باشه...
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_چهار
تو این مدت که با نگار دوست بودم تمام زیر و بم زندگیمو بهش گفته بودم، اونم حسابی ناراحت شد و باورش نمیشد من طلاق گرفتم
نگار برام گفته بود که از خانواده فقیری هست و خونه اش پایین شهر هست، درساش خیلی خوب بوده ولی باباش نداشته که براش هزینه کتاب و کلاس کنکور کنه همینکه این رشته رو قبول شده بود به قول خودش از صدق سر کتاب های کنکور چاپ قدیم کتابخونه بوده دلم براش سوخت میدونستم اگه مثل من هزینه کرده بود الان پزشکی آورده بود ولی خب زندگی هر کس یه جوره
دلم میخواست واسه نگار هم یه کار پیدا کنم، واسه همین یه روز بعد از اینکه تدریسم تموم شد رفتم پیش مدیر موسسه و گفتم دوستمم رتبه اش خوب شده میشه اونم بیاد اینجا کار کنه؟
مدیر موسسه که مرد عصبی بود گفت نه خانم سلطانی نیرو زیاد داریم شما هم به اصرار استاد صالحی قبول کردیم..
میدونستم اصرار کردن بی فایده است، خودمم به زور قبول کرده بودن!!!
وقتایی که کلاسامون تو دانشگاه تموم میشد من و نگار روزنامه نیازمندی ها رو برمیداشتیم و به همه جا زنگ میزدیم اما هر کدومش قبول میکردن که بریمم مدرک میخواستن یا هم حقوقش خیلی ناچیز بود که نگار باید اونم بابت کرایه میداد تا میرسید به محل کار..!
امتحان های پایان ترم نزدیک بود و من سخت مشغول خوندن بودم دیگه بیخیال کار پیدا کردن واسه نگار شده بودیم، تا اینکه یه روز که رفته بودم غذای طوطی رو بخرم دم یه بوتیک زنونه یه آگهی دیدم وقتی رفتم داخل دوتا مرد پشت پیشخوان بودن وقتی بهشون گفتم واسه آگهیتون اومدم گل از گلشون شکفت و گفتن چه خوب... میشه شرایطتتونو بدونم؟
گفتم واسه دوستم میخوام نه خودم
اونا یهو بادشون خالی شد و گفتن خب خودتم بیا
گفتم ممنون من سرکار میرم خودم
قرار شد با نگار عصر بیاییم دوباره، وقتی بهش خبر دادم براش کار پیدا کردم از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه میکرد و حسابی هیجان زده شده بود، خداروشکر کردم که تونسته بودم رفیقمو خوشحال کنم و این تنها کاری بود که از دستم برمیومد
با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار
یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد
حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_پنج
همه چی داشت خوب پیش میرفت و از زندگیم راضی بودم
گاهی اوقات نگار میومد پیشم و چند بارم من رفته بودم خونشون
مادرش منو خیلی دوست داشت و میگفت نگار با آدم درستی رفیق شده..
نگار تک فرزند بود، حتی مامان و الهه هم نگار و دوست داشتن و چند بار با خودم برده بودمش خونه بابام.
مامان از اینکه نگار چادر میپوشید خیلی خوشش میومد و تحسینش میکرد..
امروز سه تا کلاس پشت سرهم داشتیم و بعد از اینکه کلاس تموم شد از گشنگی صدای شکممون دراومده بود، رفتیم کافه دانشگاه و یه ساندویچ سرد خوردیم.
من ظهر تو موسسه کلاس داشتم و باید میرفتم، نگار هم انگار تا عصر وقت داشت که بره بوتیک برای همین گفت باهات میام موسسه از اونور میرم بوتیک
باهم رفتیم موسسه و من رفتم سر کلاس که نگارم اومد رو یکی از صندلی ها نشست و محو درس دادنم شد
بعد از اینکه تدریسم تموم شد بچه ها رفتن بیرون، نگار خندید و گفت چقدر جدی بودی به نظرم معلمی بیشتر بهت میاد تا تکنسین ها..
مشتی زدم به بازوش و گفتم نخیرم من کار تو بیمارستانو دوست دارم، اینجا هم با حقوق چندرغاز میام که یه کمک خرجی داشته باشم وگرنه خود اساتید حقوقشون چند برابر ماست
نگار خندید و گفت نه پس میخواس اندازه اونا بهت حقوق بدن؟!
گرم صحبت بودیم که یهو استاد صالحی اومد داخل و گفت تو سالن خیلی منتظرتون موندم که بیاید ببخشید نفهمیدم با دوستتونید..
نگار خجالت زده سلامی کرد و سرشو پایین انداخت، منم نگار و به استاد معرفی کردم و گفتم همکلاسیمه
گفت چه خوب انشالله موفق باشید، میخواستم بگم فردا جلسه داریم.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم
استاد لحظه ای خیره نگار شد و رفت بیرون
تو دلم گفتم این مردها هم ساعتی یکی رو میخوان
نگار خدافظی کرد و رفت که سر موقع به بوتیک برسه
منم تا عصر کلاس داشتم و یه سره تدریس..
نزدیک غروب از موسسه زدم بیرون و رفتم خونه بابام،
مامان تا منو دید طبق معمول لب زد برای گله و گفت خوبه اون درس هست که بهانه داشته باشی واسه سر نزدنت به ما..
گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان..
خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز...
مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی...
گفتم مامان من از شما انتظار ندارم....
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_شش
مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم..
مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان
هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود
اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود و نشست سر پاش کرده بود
ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده
دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم
الهه هم همراه مامان میخواست بره، به مامان گفتم اگه دایی اینا گفتن چرا شیوا نیومده بگو درس داره..
مامان اینا که رفتن، منم سوار ماشینم شدم که برم خونه اما حوصله تنهایی نداشتم،
این شد که رفتم سمت بوتیک
وقتی رسیدم نگار و همکارش داشتن چراغ ها رو خاموش میکردن
رفتم داخل نگار تا منو دید از همکارش خداحافظی کرد و با هم سوار ماشین شدیم
نگار گفت اینجا چه میکنی؟
گفتم نگار جون خودت امشبو اجازه بگیر بیا پیش هم بخوابیم
نگار با حالت غمگین گفت خودت که میدونی مادرم اجازه نمیده
گفتم بریم خونتون من اجازتو میگیرم
وارد خونه نگار که شدم با لحن شادی گفتم خاله سلام خوبین؟
منو که دید با خوشرویی بغلم کرد و احوالمو پرسید
گفتم خاله بزارید امشب نگار بیاد پیشم بمونه میخوام با هم درس بخونیم.. خواهش میکنم خاله...
خاله ی نگین که مردد بود گفت خب تو اینجا بمون دخترم
گفتم خونه من کسی نیست ولی الان شوهرتون میاد من روم نمیشه مزاحمتون بشم
یه ذره دیگه اصرار کرد
م که بالاخره راضی شد و با نگار راه افتادیم سمت خونم
نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست...
منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت
میخوام مثل بقیه دوستا که شبا با هم میگذرونن باشیم کار خلاف و بد که نمیخوایم انجام بدیم
خودت منو میشناسی که اهل چیزی نیستم پس خیالت راحت
نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت
وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد
و من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم
همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن..
تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد....
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_هفت
همین که گفتم الو قطع کرد
شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن
بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم
وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد..
شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه..
تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید شیوا خانم؟
با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه!
براش نوشتم شما؟
جواب داد یکی که خیلی دوستت داره..
کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره
اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!!
صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم
نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟
نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه
کلاس اولی که تموم شد گوشیمو روشن کردم که چند تا پیام از اون فرد ناشناس اومد و تو همش نوشته بود کجایی عزیزم؟
شمارشو گرفتم که ببینم طرف کیه؟!
بعد دو بوق سریع جواب داد گفت جانم؟
منم هول شدم زود قطع کردم، با خودم گفتم صداش اصلا آشنا نبود یعنی کی میتونه باشه؟!
اون روز سر کلاس ها اصلا حواسم به درس نبود
عصر با بی حوصلگی رفتم موسسه، امروز اصلا حال و حوصله درس دادنم نداشتم واسه همین بی خبر ازشون یه تست آزمایشی گرفتم و خودم بیکار پشت میز نشستم
اون مرد ناشناس هی پیام میداد که چرا قطع کردی؟ خب بیا با دلم راه بیا و دوست شیم..
از صراحت کلامش خیلی تعجب کرده بودم، اون حتما منو میشناخت..!
تو همین فکر ها بودم که در کلاس رو زدن، استاد صالحی بود گفت بعد کلاس کارم داره برم تو اتاقش
امتحان که تموم شد یذره تمرین حل کردمو کلاس رو تموم کردم
رفتم اتاق استاد صالحی، بهم خسته نباشیدی گفت و بعدش دوتا چایی آورد، تشکری کردم و گفتم کارم داشتید؟
با خجالت گفت نمیدونم حرفمو چطور بزنم راستش خودتون بهتر میدونید من اهل مقدمه چینی نیستم، راستش من خیلی وقته که دنبال یه همدم و همراه برای زندگیم میگردم اما کسی باب میلم نبود ولی از اون روز که دیدمتون احساس کردم دختر خوب و معقولی هستین اما تمایلی نسبت به من ندارین، نمیدونم چطوری پا پیش بزارم اگه بخوایید یه قرار آشنایی بزاریم ...
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_هشت
گفتم شما اگه واقعا قصدتون خیره بهتره با خانواده بیاید خونمون و اونجا جوابتونو بگیرید
گفت اگه اینطوره مشکلی نیست من فقط میخواستم نظرتونو بدونم بعد بیام خواستگاری، باشه پس آدرس و تلفن خونتون و بهم بدید تا با مادرم مزاحمتون شیم
منم بی درنگ آدرس و شماره تلفن خونه رو دادم بعدم با استاد خداحافظی کردم و ازموسسه اومدم بیرون
همینکه سوار ماشینم شدم گوشیم زنگ خورد، باز اون مرد ناشناس بود، مردد پاسخ دادم که سلام کش داری کرد و حالمو پرسید و خیلی بی پروا گفت چطوری شیوا؟
از لحنش تعجب کردم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟
گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم..
از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم..
بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون
با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟
رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده...
مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی
گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن..
گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین
زن و بچشو پیدا کرده و فعلا اونجا دارن زندگی میکنن
گفتم دیدی مامان بهت گفتم از اول اون دلش پیش دختره بود، اگه به منم اصرار کرد برگردم سر زندگیم بخاطر این بوده که تنها بود و اون ولش کرده بود..
مامان گفت چه بدونم شوهر توهم عتیقه بود فقط اومده بود دخترمو سیاه بخت کنه و بره پی عیش و نوش خودش..
گفتم مامان ولش کن الکی خون خودتو کثیف نکن، من که الان از زندگیم راضیم، درسته تنهام ولی میگذره
مامان مشت زد به سینه اش و گفت خدا کنه یه خواستگار خوب برات بیاد تا خیالم از بابتت راحت باشه، خدا شاهده همیشه دعاگوتم
دست مامانو گرفتم و گفتم انقد حرص نخور قسمت منم همین بوده خودت همیشه میگی اینا همش حکمت خداست پس دیگه نگران من نباش منم یه روزی سر و سامون میگیرم
برا مامانم پشت چشم نازک کردم و در مورد خواستگاری استادم بهش گفتم
مامان که داشت بال درمی آورد اما من زیاد راضی نبودم چون هنوز زود بود....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_پنجاهو_نه
چند روز بعد مامان بهم زنگ زد وقت گفت مادر استاد زنگ زده خونشون و قرار شده فردا شب بیان خواستگاری
از یه طرف میخواستم از تنهایی دربیام از یه طرفم دو دل بودم که انتخابم درسته یا اشتباه..!
من دیگه تحمل یه اشتباه دیگه رو نداشتم...
مزاحم تلفنی همچنان شب و روز بهم پیام میداد تو اکثر پیام هاشم ابراز علاقه میکرد ولی من دیگه نه جواب زنگ هاشو میدادم نه جواب پیام هاش
شب خواستگاری استرس زیادی داشتم، مامان مسخره ام میکرد میگفت مگه بار اولته که اینجوری هول شدی؟!
زنگ درو که زدن همه رفتیم استقبال، استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده بود، یه لبخند محبت آمیزی بهم زد و دسته گل داد دستم، منم تشکری کردم و از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه که الهه سینی چایی رو داد دستم و گفت من میرم توهم اینا رو بیار
سخت ترین کار دنیا انگار همین چایی بردن تو جلسه خواستگاریه
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت هال، چایی رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم
اینجور که از حرفاشون مشخص بود پدر استاد چند سال پیش بر اثر تصادف فوت کرده بود
مادر استاد صالحی گفت واقعیتی هست که باید بدونید، دلم نمیخواد همین اول کار با دروغ و پنهان کاری با هم وصلت کنیم، راستش من و شوهرم اصالتا اهوازی هستیم چون کار شوهرم تهران بود مجبور شدیم تهران زندگی کنیم، بعد پونزده سال زندگی وقتی از بچه دار شدن ناامید شدیم رفتیم شیر خوارگاه و با کلی دردسر حسام و به فرزندی قبول کردیم، حسام از اون روز شد دنیای من و شوهرم اصلا یه لحظه ام فکر اینکه این بچه واقعی خودمون نیست نکردیم همیشه هرچی در توانمون بود براش مهیا کردیم الانم غلام شماست گفتم اینا رو بهتون بگم که صادق باشیم با هم باهم
پدر گفت مهم اینه که تو دامن شما بزرگ شده شما هم مادرشی، من مشکلی با این قضیه ندارم، دخترم هر تصمیمی بگیره واسه من محترمه
قرار شد من و استاد بریم تو اتاق باهم حرفامونو بزنیم
وقتی نشستیم اون گفت اول شما حرف بزنید بعد من
گفتم خودتون میدونید که من یه ازدواج ناموفق داشتم و اینکه به مادرتون گفتید راضی هستن با این شرایطم؟
گفت بله مادرم مشکلی با این قضیه نداره مهم خودتون هستین که من ایمان دارم دختر پاکی هستی
با خجالت گفتم ممنون شما لطف دارین
گفت راستش از اون موقع که گفتید متاهلید خیلی ضربه خوردم ولی وقتی گفتید زندگیتون خوب نیست امیدوار بودم که جدا میشید تا اینکه فرمی که برای تدریس پر کرده بودین زده بودین مجرد منم امیدوار شدم و باز بهتون پیشنهاد دادم....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصت
گفتم خودتون میدونید که من یبار ازدواج ناموفق داشتم الان چشام ترسیده واقعا نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، فقط پیشنهاد میدم یه مدت باهم آشنا شیم تا اگه دیدیم باهم تفاهم داریم قضیه رو جدی کنیم..
گفت درکتون میکنم هرطور شما بخوایین
گفتم ممنون استاد..
با خنده گفت اسمم حسامه لطفا منو استاد صدا نزنید اینجا که محیط کارمون نیست
با خجالت چشمی گفتم و رفتیم بیرون، همه منتظر بهمون زل زده بودن که حسام گفت به درخواست شیوا خانم میخوایم یه مدت باهم آشنا شیم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد..
وقتی حسام و مادرش رفتن مامان گفت این چه خواسته مسخره ای که دادی؟ آشنا شیم یعنی چی؟ مردم پشتت هزار تا حرف
درمیارن..
گفتم مامان بیخیال ما چیکار به حرف مردم داریم؟
گفت همین طرز فکر متفاوتت با ما منو خیلی زجر میده..
عصبی رو به مامان گفتم اگه دفعه قبل هم با چشمای باز انتخاب کرده بودم الان انگ مطلقه بهم نمیچسبوندن و تو این سن طلاق نگرفته بودم، اما این دفعه میخوام قبل رابطه جدی یه آشنایی داشته باشم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شیم که راحت تر بتونم تصمیممو بگیرم..
مامان کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت هر غلطی میخوای بکن تو که همیشه حرف خودتو میزنی ولی مواظب باش سر زبون مردم نیفتی..!
زیر لب یواش گفتم گور بابای مردم و حرفاشون..
هر چی الهه و مامان اصرار کردن شب و پیششون بمونم قبول نکردم و رفتم سمت خونه گوشیمو برداشتم که به نگار زنگ بزنم و از جریان امشب بهش بگم دیدم نزدیک پنجاه تا میس کال و پیام از اون مرد ناشناس دارم
بی توجه بهش شماره نگار و گرفتم که وقتی جواب داد داشت گریه میکرد..!
نگران پرسیدم چی شده؟
که گفت باباش از رو داربست افتاده و حالش بده و با مامانش بیمارستانن
بی درنگ آدرس بیمارستانو ازش گرفتم و رفتم سمت بیمارستان
نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟
سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه..
خودمم به این حرفم ایمان نداشتم
نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه..
نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم
تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - -᯽︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانوری عجیب!
سمی، همنوعخوار و جاودانه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهارم- بخش هشتم درست یکسال قبل با شهره تا نزدیک نامزدی رفتیم ..ولی من ا
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پنجم- بخش سوم
تصمیم گرفتم ارمغان رو ببینم و رو در رو بهش بگم ترسیدم پشت تلفن جواب مثبت نده ..
این بود که فردا بعد از کار رفتم سر ساختمون ..ولی جز چند تا کارگر کسی اونجا نبود ..
زنگ زدم ..گوشی رو بر داشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم ..
گفت : سلام خوبین ؟
گفتم : سلام به شما ..کجایی ؟
گفت : باید کجا باشم خونه ..
گفتم : ارمغان یک کاری باهات دارم میشه ببینمت ؟
گفت : برای چی ؟
گفتم: میشه خودت رو به اون راه نزنی ...اگر اشکال نداره بیام دنبالت واقعا کارت دارم ...
سکوت کرد ..گفتم: ارمغان چی شد ؟ نمی تونی بیای ؟ مانعی داری به من بگو ...
گفت : موضوع این نیست ....آخه می دونی چیه ؟ ..باشه میام بگو کجایی خودم میام ...
گفتم : حالت خوبه ؟ اگر اشکالی نداره من بیام دنبالت ..اگرم حالت خوب نیست اصرار نمی کنم چون حس کردم صدات می لرزه ...
گفت : نه بابا چه مشکلی ...باشه آدرس رو برات می فرستم ....
فورا راه افتادم ولی دلم شور می زد یک طوری ناراحت بود که به منم منتقل شد ...
به هر حال من عاشقش شده بودم و نمی فهمیدم چیکار دارم می کنم ..
فقط می خواستم اونو ببینم و شایدم دلتنگش بودم ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پنجم- بخش چهارم
انداختم تو اتوبان و رفتیم بطرف خیابون تاج توی یک کوچه ی باریک رسیدم به یک ساختمون دو طبقه ی قدیمی با دری رنگ و رو رفته که نمای بدی داشت روبرو شدم ...
تلفن کردم و گفتم من دم درم ....
گفت : چشم الان میام ...از ماشین پیاده شدم و نگاهی انداختم ..
تنها فکری که می کردم این بود که اون نمی خواست من خونه ی اونو ببینم ...با چیزایی که از خودم گفته بودم این طبیعی بود ....
من اشتباه کردم قبل از اینکه اونو درست بشناسم اون حرفا رو بهش زدم ... شایدم خجالت کشیده باشه ...
اصلا به تیپ و لباس پوشیدن و شغلی که داشت نمی اومد توی همچین خونه ای زندگی کنه..خوب حقم هم داشتم ؛ پروژه ی یک برج ؛؛؛نه کار ساده ای بود نه کم در آمد ...
تازه به من گفته بود کارای دیگه ای هم کرده ...پس چرا تو این خونه زندگی می کنه .....
با این حال اصلا برام مهم نبود من دوستش داشتم و به این چیزا فکر نمی کردم فقط نگران خودش بودم ..
که در باز شد اومد بیرون ..خیلی شیک تر و جذاب تر شده بود ...
مانتوی شیکی پوشیده بود که بهش خیلی میومد ...یک لبخند روی لب داشت و چشم هاشو تنگ کرد و گفت : اینجا رو راحت پیدا کردین ؟ ..
گفتم : سلام بله خیلی سر راست بود . ..
درِ ماشین رو باز کردم و سوار شد . اعتماد به نفس خوبی داشت و آدم رو وادار می کرد جلوش کم بیاره ..
راه که افتادم پرسیدم کجا برم ؟
گفت : قرار نبود جایی بریم می خواستیم حرف بزنیم ...
گفتم : حرف بزنیم یک چیزی هم می خوریم ؛؛خوب میشه ها ...
گفت : من زیاد وقت ندارم صبح خیلی زود باید بیدار بشم و امشبم باید روی نقشه کار کنم ...
گفتم چرا مگه آماده نیست ؟
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پنجم- بخش پنجم
گفت : معلومه که هست ولی باید دقت داشته باشم و مرور کنم تا اشتباهی پیش نیاد ..
خوب حالا با من چیکار داشتین که نمیشد تلفنی بگین ؟
گفتم : پیمان یک مهمونی تولد برای شقایق گرفته و تو رو هم دعوت کرده ..می خواستم خواهش کنم بیای ؟
گفت : باور کن اگر قصدت جدی نبود میومدم خیلی هم دوست داشتم .. بزار بهت بگم ..من مشکلاتی دارم که نمی خوام خودمو در گیر ازدواج کنم ...
گفتم : ببین سر بسته بهت میگم من با مشکلات تو کنار میام گفتی با برادر و مادرت زندگی می کنی ....
برادرت مشکل ساز میشه ؟..
خندید و گفت : نه اون امسال سال آخر دبیرستانه داره برای کنکور آماده میشه ..پسر خیلی خوبیه و ما خیلی همدیگر رو دوست داریم و کلا رفیقیم ..
اون ناشنواست ..خوب می دونی که اونایی که نمی شنون حرفم نمی تونن بزنن ...ولی فوق العاده با هوش و با استعداده ......
گفتم : واقعا چه جالب دلم می خواد ببینمش ...خوب فهمیدم ...
مشکلت اینه که خونه تون زیاد خوب نیست ؟
بلند تر خندید و گفت :خونه ی ما خوب نیست ؟ نپسندیدی ؟ ولی ما توش خیلی راحتیم ...
ببین امیر اگر تو فکر می کنی که من برای خونه ای که دارم یا از مادرم و یا برادرم خجالت بکشم و از کسی رودر وایسی داشته باشم سخت در اشتباهی ... من اینم ؛؛ و برای چیزی هستم خجالت نمی کشم ....
پدرم بازاری بود و ور شکست شد و مجبور شد کلی بیراهه بره و طلبکاراش بیشتر بشن ...
و از بس بهش فشار اومد با یک حادثه ی کوچیک سکته کرد ..و من شدم نون آور خونه ...
تازه اون زمان دوباره شروع کردم به درس خوندن و خودمو بالا کشیدم قرض های بابا رو تا اونجایی که می شد دادم ...و همین خونه رو تونستم بخرم ..
خدا رو شکر می کنم الان وضع مون بد نیست ..سه تایی با هم خوشحالیم ..به هر حال زندگی دیگه ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پنجم- بخش ششم
گفتم : اگر مشکلت این نیست پس چیه ؟
گفت : من به حرفات گوش دادم از خودت گفتی از خواهرت از پدر و مادرت ....ببین بزرگترین ناراحتی تو اینه که خواهرت می خواد بره کانادا .....
ولی مال من همش درد سر و گرفتاری بوده ... هیچ نقطه ی مشترکی بین و خودمو تو پیدا نکردم ...
تو توی رفاه بزرگ شدی هیچوقت مجبور نبودی کار کنی و درس بخونی ..طلبکار در خونه ات نیومده ....و یک چیزایی هست که نمی تونم بگم .....
من زندگی سختی رو پشت سر گذاشتم درست زمانی که تو راحت زندگی می کردی من تو بدترین شرایط با زندگی دست و پنجه نرم می کردم ...
شاید یک روز همشو براتون تعریف کردم ...ولی ببین از هیچی خجالت نمی کشم در واقع خیلی هم سر بلندم که تونستم خودمو از اون همه درد سر خلاص کنم ....
گفتم : واقعا تحسینت می کنم ...خوب حالا بیشتر بهم حق میدی که از همچین زن مقاومی نگذرم و ازش بخوام زنم بشه ...
خندید و گفت : آی آقا کریمی گوش کن چی میگم .....چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟
گفتم : برای اینکه عاشقتم خانم ..بد جوریم عاشقم ....همینو می خواستی بشنوی ؟...
هر جا میرم تو رو می ببینم ..هر کاری می کنم دلم می خواد برای تو تعریف کنم و نظرت رو بپرسم ..در حالیکه درست تو رو نمی شناسم بهت اعتماد دارم .... خلاصه ول کن تو نیستم ..
یعنی اگرم بخوام نمی تونم ....حالا بگو شب جمعه میای یا به زور ببرمت
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پنجم- بخش هفتم
خندید و گفت :نه لزومی نداره ...امیر لج نکن به حرفم گوش کن ..شب جمعه که حتما میام ولی نه به نیتی که تو می خوای .. میام چون خودم دوست دارم با آدم های جدید آشنا بشم و از مهمونی هم خیلی خوشم میاد ....
اصلا خوش گذرونی رو دوست دارم ...
گفتم : عالی شد فکر می کردم چقدر طول میشه تا راضیت کنم تو واقعا قابل پیش بینی نیستی ...
گفت : برای اینکه واقعا نیستم گاهی خودمم از تصمیم های خودم تعجب می کنم ..یک وقتا کارایی می کنم که قبلا به نظرم محال میومد .....
اونشب خیلی زود منو مجبور کرد برسونمش در خونه و در حالیکه من هر لحظه که بیشتر اونو میشناختم تحت تاثیر شخصیتش قرار می گرفتم ..
برگشتم خونه و به پیمان زنگ زدم و گفتم که ارمغان میاد ..و این تنها چیزی بود که بهش فکر می کردم
شب جمعه رفتم دنبالش یک بسته ی بزرگ دستش بود و بازم زیبا تر و برازنده از همیشه با یک لبخند شیرین اومد و نشست تو ماشین ..
دلم داشت براش ضعف می رفت ..هرگز تصور نمی کردم یک روز این طور واله و شیوای کسی بشم ..و این حس برام تازگی داشت .....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پنجم- بخش هشتم
در حالیکه اون شب من می خواستم ارمغان رو به عنوان همسر آینده ام معرفی کنم من و پیمان نگران نظر مامان بودیم وبر خوردی که ممکن بود با ارمغان بکنه .....
تا اون زمان هیچ کس رو برای من نسپندیده بود و همیشه یک ایرادی روی کسانی که من بهش معرفی می کردم میذاشت.
حتی چند بار خودش برام دختر دیده بود ولی خودش قبولشون نکرد ..و پیمان با شوخی می گفت : خانم کریمی به خودشم نارو می زنه ....
قرارمون با پیمان این بود همه که جمع شدن خواهر شقایق اونو بیاره خونه ...
ارمغان کنارم نشسته بود و داشت در مورد کارش حرف می زد و همون طور دستش بالا بود و انگشت هاشو تکون می داد ....
نگاهی بهش کردم و فهمیدم این عادت از کجا اومده ...اون با برادرش اینطوری حرف می زد ..
خوب که بهش نگاه کردم دیدم اصلا استرس نداره و انگار جایی میرفتیم که بارها رفته بود ...
راستش اگر من بودم نمی تونستم جلوی اضطرابم رو بگیرم ..ولی اون راحت داشت حرف می زد ....و حتی از من نپرسید کی توی اون مهمونی شرکت می کنه ...
و برنامه چیه در حالیکه من دل تو دلم نبود که ببینم برخورد مامان و نیکی با اون چطوریه ؛؛؛ ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پنجم- بخش ششم گفتم : اگر مشکلت این نیست پس چیه ؟ گفت : من به حرفات گوش
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش اول
وقتی رسیدیم پشت در ارمغان هنوز همین طور لبخند می زد و آروم به نظر می رسید زنگ زدم و ازش پرسیدم تو استرس نداری ؟
گفت : چرا دارم ..مگه توام استرس داری ؟ اینجا که خونه ی دوستت ....
گفتم : پس چرا چیزی نمیگی ؟
گفت : خوب چی بگم ؟
پرسیدم دلت نمی خواد بدونی کیا اینجان ؟
گفت : خودم به زودی می فهمم پرسیدن نداره ...من که کسی رو نمیشناسم چه فرقی می کنه ..
گفتم مامان و نیکی هم هستن ..ناراحت نمیشی که ؟
گفت : واقعا ؟ نه برای چی ناراحت بشم ؟ولی خوب شد بهم نگفتی ...
در باز شد و با هم رفتیم تو ساختمون ...
کنار آسانسور ایستادیم ..
گفت : امیر چند ساله با پیمان دوستی ؟
گفتم : فکر می کنم ده سالی میشه ..تو دوست صمیمی نداری ؟
گفت : چرا ندارم ماهرخ یک روز بهت معرفی می کنم ..ولی ما از بچگی با هم بودیم اول همسایه ی ما بودن ولی از هم جدا نشدیم ..
وقتی آسانسور رسید بالا و درش باز شد ...
پیمان رو منتظر دیدیم .. بلافاصله اومد جلو و گفت دیر کردین سلام؛؛ من پیمانم ...
ارمغان گفت : خوشبختم ممنون که منم دعوت کردین ..
گفت : وای امیر چقدر به هم میاین ..به خدا ارمغان خانم این داداش ما هوش و حواسش رو از دست داده ...
من از چشم شما می ببینم قرار بوده هفت اینجا باشه الان چنده ؟ زود باشین شقایق داره میرسه ...نزدیک شده....
گفتم : پیمان جان خودتو کنترل کن لا اقل یک امشب آبروی منو نبر ......
گفت دهنم رو باز نکن ..تو مگه آبرو داشتی ؟
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش دوم
سه تایی خندیدیم ..
در خونه باز بود ارمغان جلوتر رفت با نیکی که اومده بود به استقبال ما دست داد و رو بوسی کردن .. و وارد شدیم و من اونو به همه معرفی کردم ...
مامان با مادر شقایق و مادر پیمان اون بالا نشسته بودن و فورا ارمغان رو بین خودشون جا دادن و دورش کردن ..
کاری از دستم بر نمی اومد ولی مدام با اشاره ازش می پرسیدم خوبی ؟
و اونم با همون خنده ی شیرینش همینطور که بین مامان و مادر شقایق نشسته بود و می گفت ..عالی .....
من از دور می دیدم که سئوال پیچش کردن و اونم همین طور که دستهاشو تکون می داد جواب می داد .
.کمی بعد به نیکی گفتم ..تو رو خدا نجاتش بده ..
گفت : مگه نمی خوای مامان تستش کنه ؟ صبر کن دیگه . ..
شقایق که اومد و مراسم شروع شد یک طوری اونو کشیدم پیش خودم و گفتم : خسته ات کردن ببخشید ...
با تعجب گفت : نه این چه حرفه ..داره خوش میگذره ..
چقدر نیکی دختر خوبیه ..مامانت هم خوبه ...
و من که تو کوک رفتار ارمغان بودم می دیدم که خیلی گرم و مهربونه وبا همه به راحتی ارتباط بر قرار می کرد ...و خوشحال بود ...
و اینطور که معلوم بود مامانم هم خیلی زیاد از اون خوشش اومده بود ...
تا موقعی که خواستیم مجلس رو ترک کنیم اون تونسته بود دل همه رو یک طوری به دست بیاره ..تا اونجایی که به من برای انتخابم تبریک می گفتن ..
مامان اونو برای فردا ناهار دعوت کرد و گفت : تو رو خدا بیا بزار بیشتر تو رو ببینم ...
می دونم رسم این نیست اول ما باید بیایم خونه ی شما ..ولی دیگه زمان این حرفا گذشته ..شما ها بزرگ شدین ..این رسم و رسوم مال شما ها نیست ..
ارمغان قبول کرد و این وسط من روی ابر ها سیر می کردم ...مثل این بود که گوهری کمیاب بدست آورده بودم و از داشتنش افتخار می کردم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_ششم- بخش اول وقتی رسیدیم پشت در ارمغان هنوز همین طور لبخند می زد و آروم
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش سوم
وقتی سوار ماشین شدیم ..دیدم رفته تو فکر و یکم بهم ریخته ...
پرسیدم ..تو چرا بعد از مهمونی استرس گرفتی ؟از چیزی ناراحت شدی ؟ گفت :از چیزی نه... از خودم تعجب کردم ... امیر یک مرتبه نمی دونم چی شد ؟
خودمو دادم دست تقدیر ...من چیکار کردم ؟ فکر کنم نقش کسی رو بازی کردم که می خواد زن تو بشه ...
ولی باور کن همچین قصدی نداشتم ..رفتارِ مامان و نیکی باعث شد ...
شایدم جو گیر شدم ..قرارمون این نبود ...
گفتم : حالا مگه چی شده ؟ اونا از تو خوششون اومد منم که عاشقت شدم ..حالا تو بگو چه احساسی داری ؟
دیگه فقط بستگی به تو داره ..با وجود اینکه خیلی تو رو می خوام ولی دلم می خواد این خواستن دو طرفه باشه ....
در این صورت اذیتت نمی کنم باور کن آدم پیله ای نیستم ...
گفت : خوب ..چی بگم اگر نمی خواستم که اصلا باهات نمی اومدم این احمقانه است که بگم فقط برای مهمونی اومدم..
من دارم از دست پس می زنم از پا پیش می کشم ......
گفتم بهت که یک مشکلاتی دارم ..در عین حال برای اولین بار از مردی خوشم اومده و دلم میگه باهاش باشم ..
ولی عقلم چیز دیگه ای میگه ...
گفتم : تو تنها نیستی آدم ها همیشه در یک جدال بین و دل و عقل گیر می کنن ..باید دید کدوم برنده میشه ....
گفت : این طوری بگو عقلت بیشتره یا دلت بزرگتر ..تو این جدال اونی که قوی تره برنده میشه بستگی به موردشم داره ...
گفتم : حالا تو بگو عقل یا دل ؟
گفت : حالا زوده جواب بدم فعلا بزار خوب جنگ بالا بگیره من نتیجه رو بهت اعلام می کنم ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش چهارم
فردا خودم رفتم ارمغان رو ببرم خونه ی خودمون مامان چنان تهیه و تدارکی دیده بود نگفتنی ...
نیکی مدام بغلم می کرد و می گفت زن خیلی خوشگلی پیدا کردی ...من خیلی خوشحالم قبل از رفتن من این کار شد تو رو خدا عروسی هم بگیر که من باشم اگر برم به این زودی نمی تونم برگردم ....
برادرش درو باز کرد ...
جوونی بود خوش صورت با یک ته ریش کم پشت و عینکی ..با یک لبخند روی لب فورا سلام کرد و در حالکیه سرشو تکون می داد بطور نا مفهموم گفت .. سلام من عادل هستم بفرمایید در خدمت باشیم ....
با هاش دست دادم و گفتم خوشبختم منم امیر علی هستم دیگه مزاحم نمیشم ....
ارمغان پشت سرش بود و گفت : سلام امیر میشه بیای تو با مامانم آشنا بشی ؟
گفتم : البته ؛؛البته اگر مزاحم نیستم ...فورا رفتم توی خونه ..
مادرش با یک خنده ی بلند اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدین ..خوش اومدین ..
خونه ای تمیز و مرتب با وسایل ساده و دلچسب .. و بر خلاف ظاهر بیرونی خونه محیطی دلنشین و گرم داشت ..
مادر ارمغان زنی نسبتا چاق و خوشرو و مهربون به نظر می رسید ..
بعد از اینکه یکم با من خوش و بش کرد گفت : ببین پسرم من به ارمغان نمی تونم بگم چیکار کنه و چیکار نکنه ..ولی خوب مادرم ..بهتر بود اول مادر و خواهر شما میومدن اینجا ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش پنجم
ارمغان بر آشفته شد و گفت : مامان ؟ چی دارین میگین ..
گفتم که از این خبرا نیست ..من دارم به عنوان مهمون میرم ...خندید و گفت : خوب اونا هم به عنوان مهمون بیان خونه ی ما..
گفتم: چشم مادر جان من که از خدا می خوام اگر شما اجازه بدین خدمت میرسیم ...
بلند خندید و گفت : دیدی گفتم خود آقا امیر می دونه من چی میگم ..
ببخشید من مادرم دیگه،، شما مرتب میای دنبالش میرین بیرون خوبیت نداره .....
دیشب دیر وقت برگشتین ..خوب آدمیزاد دیگه دلم شور زد ...
ارمغان داشت حرص می خورد صورتش سرخ شده بود..
گفت : مامان کار خودتون رو کردین دیگه ؟ اجازه بدین ما دیگه بریم ......
مادر و برادرش تا دم در ما رو بدرقه کردن و تا ماشین دور می شد مادرش سرش از خونه بیرون بود و نگاه می کرد ...
من حس کردم بی اندازه نگران شده و شاید کار خوبی نکردیم قبل از خواستگاری اونو دعوت کردیم به خونه ی خودمون ولی ارمغان اعتراضی نداشت ...
اون روز تو جمع خانواده ی ما خیلی راحت و صمیمی بود انگار مدت ها پیش با ما آشنا شده و ازش پذیرایی کردیم خونه رو بهش نشون دادیم و کلی با بابا از سیاست حرف زد چیزی که بابا خیلی دوست داشت و غروب با هم از خونه اومدیم بیرون و با هم دور زدیم ...
شام خوردیم و کلی بهمون خوش گذشت ...و شب جمعه ی دیگه؛؛ قرار خواستگاری گذاشتیم ...و همه کار به راحتی تموم شد و ما رسما نامزد شدیم ...
و از اون موقع بود که من چهره ی جدیدی از ارمغان دیدم ..
عاشق پیشه و مهربون شعر می گفت و گاهی اونا رو برای من می خوند ...و اون شکی که تو دلم افتاده بود بر طرف شد ..
چون فکر می کردم یکم بی احساس و بی تفاوت رفتار می کنه و همیشه همین طور بمونه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_ششم- بخش سوم وقتی سوار ماشین شدیم ..دیدم رفته تو فکر و یکم بهم ریخته .
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش ششم
مامانم که یک دل نه صد دل عاشق ارمغان شده بود و می گفت : دیدی امیر علی با همه مخالفت کردم ؛؛ منتظر این عروس برای تو بودم ..حالا ازم تشکر کن ...
با نیکی رابطه ی خوبی داشت و همه چیز بطور عجیبی عالی بود ...
ارمغان می گفت : من باید برج رو به جایی برسونم تا دغدغه ی فکری نداشته باشم و راحت به کارای عروسی برسیم ...
حالا تا مدتی کار نمی گیرم تا بتونیم اول زندگی از بودن با هم لذت ببریم ....و چون نیکی قرار بود بره و ما امادگی عروسی گرفتن نداشتیم ..یک عقد محضری کردیم و یک جشن تو خونه ی ما گرفتیم توی اون مهمونی ده پونزده نفر بیشتر از فامیلش نگفته بود و ماهرخ و شوهرش ...
و قرار شد یکسال بعد ازدواج کنیم ...و سه ماه بعد خواهرم رفت تا برای همیشه کانادا زندگی کنه ....
توی اون یکسال من با سلیقه ی اون که خیلی هم مشکل پسند بود خونه خریدم و اونم با همه ی گرفتاری که تو کارش داشت ... مرتب وسایلی که می گرفت میاورد و اونجا با ذوق و شوق می چید ....و برای هر کاری با من مشورت می کرد ...
تفاهمی باور نکردنی بین ما بود ...احساس می کردم فرشته ای از آسمون اومده و با من شریک زندگی شده ... و توی اون مدت حتی یکبار اختلافی بین ما بوجود نیومد ...
و بالاخره هم شب عروسی ما رسید ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش هفتم
از چند روزقبل .. با هم تمرین والس کرده بودیم و قتی همه ی مهمون ها جمع شدن ..شروع کردیم به رقصیدن ...
اون زیبا ترین عروس دنیا شده بود .... و من با شوق زیادی همه ی احساسم رو تقدیمش کرده بودم ... و خوبی بیش از اندازه ی اون باعث شده بود که منم خیلی تو رفتارم تجدید نظر کنم ...و سعی کنم کاری نکنم که شایسته ی همچین دختری نباشه ...
دستمون توی دست هم و دور می زدیم که نفهمیدم چی شد که حالش دگرگون شد ..و علنا می لرزید ....
دستش شل شد و داشت ضعف می کرد ...و یک مرتبه رقص رو رها کرد و خودشو چسبوند به سینه من بغلش کردم و پرسیدم : چی شد عزیزم ..ارمغان حالت خوبه؟ ...
گفت : نه امیر منو ببر یک جا بشنیم انگار فشارم افتاده ....مامان رو صدا کردم ؛؛
مادر خودشم اومد و دو تایی با نگرانی بردنش روی یک صندلی نشست ....و تا آخر شب حالش جا نیومد و رنگ به صورت نداشت ...
اون همیشه خودشو آدم قوی و محکمی نشون می داد و این حالت اون همه ی ما رو نگران کرده بود ...
بقیه ی عروسی در واقع بهمون خوش نگذشت ..اوقاتش سخت تلخ بود ..طوری که آخر شب می خواستم ببرمش دکتر ولی قبول نکرد .....
و بالاخره مجلس تموم شد ..و همه اومدن خونه ما و اونجا شروع کردن به زدن و رقصیدن ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_ششم- بخش هشتم
کم کم حالش بهتر شد و دوباره من ارمغان رو خوشحال دیدم ...
پیمان و شقایق همه رو به رقص و پای کوبی وا دار کردن و تا پاسی از شب طول کشید ..با این حال ارمغان خوب بود و ناراحتی تو صورتش نمی دیدم ....
وقتی آخرین نفر رفت.... من بدرقه اش کردم ...در رو بستم و برگشتم ....
ارمغان گفت امیر ..و آغوشش رو باز کرد و دوید طرف من و خودشو انداخت تو بغلم و سرشو روی سینه ی من گذاشت و محکم منو گرفت ...
گفتم : آخ قربونت برم عروس خانم چی شده ؟ ....
گفت : امیر خیلی خوشحالم که زنت شدم ..ببخش امشبت رو خراب کردم ..ولی واقعا حالم خوب نبود ..
خودت که می دونی اهل ناز کردن نیستم ...
در حالیکه نوازشش می کردم گفتم : وای ..وای ..الان اگر این ناز نیست پس چیه ...آخ فدات بشم هر چی می خوای ناز کن من که می خرم ...
تازه پیشبند هم می بندم ...
سرشو بر داشت به صورتم نگاه کرد و پرسید : پیشبند دیگه چیه؟ یعنی چی ؟
گفتم پیمان میگه تو زن ذلیل میشی باید پیشبند ببندی و ظرف بشوری ..
خندید و گفت : پیمان خیلی با نمکه ..ولی بهش بگو زن من اونقدر منو دوست داره و عاشقمه که خودش ذلیل من شده ....
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d