💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#حدیث_روز
🍃امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔸قیامت پنجاه موقف دارد که هر موقف آن، هزار سال طول میکشد! البته این سختیها و طول کشیدن قیامت، برای مۆمنین و نیکوکاران، لحظهای بیش نیست و بسیار گذراست،
🔸 چنانکه وقتی به پیامبر اکرم«صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم» عرض شد که حسابرسی در قیامت چقدر طولانی و سخت است!؟ فرمودند: برای مۆمن یک لحظه است، و کمتر از خواندن یك نماز در دنیا طول میکشد.
📚الامالی للمفید
═✧❁🌸❁✧═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🌼باحیا باش
✍عفت، حیا و غیرت از ویژگیهای مشترک بین اصحاب امام مهدی و یاران امام حسین است. امام حسین نماد حیا و غیرت در کربلاست و در نقطهٔ مقابل ایشان، شمر، مظهر بیحیایی و شرارت. امام و یارانش حتی در شرایط سخت عاشورا و در مقابل دشمن هیچگاه از کلمات ناروا و ناسزا استفاده نکردند.
یاران امام زمان هم اینگونه هستند. عفت در کلام و رفتار، حیا در نگاه و پوشش و غیرت دینی و انسانی دارند. امام صادق فرمودند: «الْحَيَاءُ مِنَ الْإِيمَان؛ شرم و حيا جزء ايمان است.»*۱
پس کسی که حیا ندارد در حقیقت دین ندارد.
این شرم و حیا، آنها را از انجام اعمال و رفتار زشت و زننده باز میدارد زیرا آنها در همهحال خدا را حاضر و ناظر بر اعمالشان میبینند.
🔻 بد نیست ما هم نگاهی به زندگی خود بیندازیم. آیا خدا را ناظر اعمال خود میدانیم و از گناهانی که مانع ظهورند شرم و حیا نمیکنیم و از یاد و یاری امام زمان غافلیم؟
📚 ۱. كافی، ج۲، ص ۱۰۶
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃
گیاه #گندمی خاک با زهکشی خوب و نور زیاد ولی غیر مستقیم لازم داره.
این گیاه ترجیح میده بین دو آبیاری آبش کمی خشک شه و عموما هوای خنک را ترجیح می دهد.
ترجیح میده گلدان کوچکی داشته باشه. گلدان رو زمانی عوض کنید که ریشه گوشت آلوش از خاک بیرون زده و آبیاری رو سخت کرده.
🌱#آموزش_و_نگهداری_انواع_گل_گیاه🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اینم #کاکتوس_های_رنگی که مطمینا همتون دیدینشون🤓
👆این فیلم نشون میده که چطوری کاکتوس ها رو رنگ میکنند
🌵اینکار کاکتوس ها رو خوشگل تر و جذاب تر میکنه ولی جلوی نور رو میگیره و باعث میشه عمل فتوسنتز برای گیاه بخوبی صورت نگیره و رشد گیاه متوقف و بعد از مدتی کاکتوس از بین بره❌
🌵پس کاکتوس های رنگی رو نخرید
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام دوستان توت فرنگی که داشتم دچار آفت کنه عنکبوتی شده بود.
کمی صابون رنده کردم تو آب و هم زدم تا کف کرد بعد آروم اون کف رو با دستمال کشیدم رو برگ هاش بعد آب پاشیدم کل آفت از بین رفت و الان حالش خیلی خوبه
.
.
اگه متوجه نمیشدم کلا خشک میشد .
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃
اگر نور منزلتون کمه، یکی از بهترین گزینه ها براتون گیاه زیبای اسپاتی فیلوم ه.
🌱آموزش ونگهداری انواع گل گیاه🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃
#آموزشی
✍روشهای ازبین بردن #پشه های ریزسیاه روی خاک گلدان👇
🔺توقف آبیاری
🔺استفاده ازچسب زرد
🔺ریختن شن بعمق1سانت روی خاک
🔺ریختن چندحبه سیرروی خاک
🔺چای سردشده بابونه
🔺پودردارچین
🔺سیب زمینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃
#زامیفولیا_بلک که به راوِن هم معرفه
نگهداریش با زامیفولیا سبز یا یشمی تفاوتی نداره از لحاظ مقاومت در برابر بیماری خشکی و نور کم بی نظیره.
امکان نداره کسی بتونه خرابش کنه مگه با آبیاری زیاد.
تا خاکش کامل آبیاری نشده نباید آب بدین.
و هفته ای یه بار غبار پاشی واسش کافیه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🍃هرصبح یک #حدیث زیبا وکاربردی در سبد احادیث🍃🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مریم:
#قسمت_هفدهم
خوشبختانه مامان خونه نبود و متوجه ی سر و وضعم نشد ..
نمیخواستم در این باره حرفی بزنم ..
سریع لباسهام رو عوض کردم و به حمام رفتم ..
اون شب با کسانی که دعوت کرده بودیم به خونه مریم رفتیم ..
همونطور که توقع داشتیم خاله اینا نیومدند و باعث تعجب همه شده بود ...
از بعد از ظهر و دعوامون با سعید حالم بد بود و لبم به خنده باز نمیشد ولی وقتی مامان ازم خواست کنار مریم بشینم و انگشتر رو تو دستش بندازم ، همه چی رو فراموش کردم ..
مهم مریم بود که من بهش رسیدم ..
دست ظریفش رو به سمتم آورد و انگشتر نگین دار زیبا رو دستش کردم و آروم گفتم مبارکم باشی عشق...
مریم نگاهم نکرد و فقط آروم خندید ..
دوباره گفتم میدونی من الان خوشبخترین مرد دنیام ...
این بار نگاهم کرد و باز گفت منم ..
+خودت رو راحت کردی ، من میگم تو هم میگی منم .. منم چی؟؟
مریم باز جواب نداد و باز با سر پایین فقط خندید .. عاشق این حجب و حیاش بودم ..
**
"از زبان مریم"
وقتی عباس کنارم نشست حس کردم من چقدر خوشبختم که به کسی که اولین بار عشق رو با اون تجربه کردم رسیدم ..
عباس هم همین حس رو داشت و به زبان آورد ولی من حتی نمی تونستم نگاهش کنم ..
وقتی برای یه لحظه نگاهمون بهم گره میخورد، اوج خواستن رو تو چشمهاش میدیدم و مثل کسی که رعد و برق بهش بخوره ، میلرزیدم .. تمام وجودم میلرزید ...
وقتی مهمونها قصد رفتن کردند هنوز عباس کنار من نشسته بود ..
بلند که شدیم گفت دوازده ظهر زنگ میزنم خودت بردار حرف بزنیم ...
بعد از رفتن مهمونها منم به اتاقم رفتم و باز از خوشحالی دور خودم چرخیدم .. باورم نمیشد که از امشب ، همه میدونن که من و عباس مال هم شدیم ..
به ساعت نگاه کردم دوازده شب بود ، دوازده ساعت دیگه قرار بود دوباره باهم حرف بزنیم ..
دراز کشیدم که بخوابم ولی حتی چشمهام بسته نمیشد ..
بارها و بارها تمام صحنه ها و حرفهای امشب رو مرور میکردم و هربار بیشتر و بیشتر عاشق میشدم ..
نزدیکهای صبح بود که خوابم برد و در حالیکه هنوز خوابم میومد با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_هجدهم
در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ...
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد
ربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_نوزدهم
همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند..
عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم ..
بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ...
بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند ..
موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم ..
آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم ..
گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت من گشنه ی توام نه غذا..
سرش رو خم کرد و گوشه ی لبهام رو بوسید .. تمام تنم میلرزید .. محکم بغلم کرد و گفت درسته دارم برات میمیرم ولی راضی نیستم اینطور بلرزی..
دستم رو گرفت و باهم نشستیم .. دستش رو انداخت دور کمرم و باهم غذا خوردیم ..
بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند ..
مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود ..
قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ...
عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود ..
جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم ..
با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ...
بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_بیستم
عروسیمونو با اینکه خیلی ساده برگزار کردیم ولی به خودمون و همه ی مهمونها خوش میگذشت ..
من و عباس بعد از یه رقص دو نفره به جایگاهمون برگشتیم و مامان کنارم اومد و مشغول باد زدن من شد ..
خانمی به سمتمون اومد که نمیشناختمش .. عباس همزمان با بلند شدن گفت خالمه..
منم ایستادم .. مامان با لبخند گفت خوش اومدی ..
خاله کاملا نزدیک ما شد .. صدای موسیقی بلند بود .. خاله لبخندی زد و گفت اومدم کادوتون رو بدم و برم ..
جعبه ی کوچکی رو به سمت من گرفت و سرش رو بین سر دوتامون آورد و گفت خیلی دلم میخواست بگم خوشبخت بشید ولی عباس، تو و مادرت به پسر من ضربه زدید ، اونم از پشت .. مطمئن باش نفرین من مادر ، همیشه پشت سرته..
نگاهم کرد و گفت از این بهترش رو برای سعید پیدا میکنم ..
جعبه رو گذاشت تو دستم و رفت ..
من و عباس بهم نگاه کردیم ... چشمهام پر آب شده بود ..
گفتم عباس .. تو مگه چیکار کردی؟؟
عباس سرش رو تکون داد و نشست و گفت بیخیالش شو مریم .. شبمون رو خراب نکن ...
جعبه رو از دستم گرفت و گفت اینم میدم به مامانم تا پسش بده ..
+عباس خالت نفرینمون کرد .. چرا؟
عباس دستم رو گرفت و گفت هدفش ناراحت کردن ما بود .. همین..
ناراحت شده بودم ولی با حرفها و شوخیهای عباس موضوع رو فراموش کردم ..
اون شب با اینکه خیلی استرس داشتم ، با نوازشها و حرفهای عاشقانه ی عباس ، زندگیمون رو با عباس زیر یک سقف شروع کردیم ..
به قدری احساس خوشبختی میکردم که میترسیدم هر لحظه از خواب بیدار بشم و ببینم تمام این اتفاقها خواب بوده...
عباس تمام تلاشش رو واسه این خوشبختی میکرد .. با اینکه خسته میشد ولی هر روز به محض این که به خونه برمیگشت من رو بیرون میبرد و کمی میگشتیم ..
هفت ماهی از ازدواجمون گذشته بود و من کم کم ، در طی روز حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود .. یه شب که خونه
مریم:
کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود ..
یه شب که خونه ی زنعمو بودیم و من دوباره این موضوع رو بازگو کردم زنعمو گفت مطمئنم که عباس اجازه نمیده، اوقات تلخی نکن.. به جاش زودتر بچه دار شو ...
زود گفتم وای نه .. کلی قسط داریم ، بچه بیاد کلی خرج داره..
زنعمو گفت روزی رسون خداست... ماشالله پسر محمدتون چه بانمکه.. آدم دلش میخواد همش باهاش بازی کنه .. آرزو دارم منم یه روز با بچه ی شما بازی کنم ...
دیگه حرفی نزدم ولی حرفهای زنعمو فکرم رو مشغول کرده بود ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
درود دوستان شرمنده پارت های داستان تکه ای شده هر کار کردم ویرایش کنم نشد از حضور همه معذرت میخوام ممنون که هستید 😍😍❤❤🌹🌹🙏🙏