eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اینم که مطمینا همتون دیدینشون🤓 👆این فیلم نشون میده که چطوری کاکتوس ها رو رنگ میکنند 🌵اینکار کاکتوس ها رو خوشگل تر و جذاب تر می‌کنه ولی جلوی نور رو میگیره و باعث میشه عمل فتوسنتز برای گیاه بخوبی صورت نگیره و رشد گیاه متوقف و بعد از مدتی کاکتوس از بین بره❌ 🌵پس کاکتوس های رنگی رو نخرید 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام دوستان توت فرنگی که داشتم دچار آفت کنه عنکبوتی شده بود. کمی صابون رنده کردم تو آب و هم زدم تا کف کرد بعد آروم اون کف رو با دستمال کشیدم رو برگ هاش بعد آب پاشیدم کل آفت از بین رفت و الان حالش خیلی خوبه . . اگه متوجه نمیشدم کلا خشک میشد . 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃 اگر نور منزلتون کمه، یکی از بهترین گزینه ها براتون گیاه زیبای اسپاتی فیلوم ه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱آموزش ونگهداری انواع گل گیاه🌱 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃 ✍روشهای ازبین بردن های ریزسیاه روی خاک گلدان👇 🔺توقف آبیاری 🔺استفاده ازچسب زرد 🔺ریختن شن بعمق1سانت روی خاک 🔺ریختن چندحبه سیرروی خاک 🔺چای سردشده بابونه 🔺پودردارچین 🔺سیب زمینی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃 که به راوِن هم معرفه نگهداریش با زامیفولیا سبز یا یشمی تفاوتی نداره از لحاظ مقاومت در برابر بیماری خشکی و نور کم بی نظیره. امکان نداره کسی بتونه خرابش کنه مگه با آبیاری زیاد. تا خاکش کامل آبیاری نشده نباید آب بدین. و هفته ای یه بار غبار پاشی واسش کافیه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🍃هرصبح یک زیبا وکاربردی در سبد احادیث🍃🌺 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کرم های سه کاره بی بی وسی سی کرم ۲۴۰ت ۲۶۰ت
کرم های بینظیر رفع خشکی وتیرگی وترک های پا 😍🌺🌺🌺
مریم: خوشبختانه مامان خونه نبود و متوجه ی سر و وضعم نشد .. نمیخواستم در این باره حرفی بزنم .. سریع لباسهام رو عوض کردم و به حمام رفتم .. اون شب با کسانی که دعوت کرده بودیم به خونه مریم رفتیم .. همونطور که توقع داشتیم خاله اینا نیومدند و باعث تعجب همه شده بود ... از بعد از ظهر و دعوامون با سعید حالم بد بود و لبم به خنده باز نمیشد ولی وقتی مامان ازم خواست کنار مریم بشینم و انگشتر رو تو دستش بندازم ، همه چی رو فراموش کردم .. مهم مریم بود که من بهش رسیدم .. دست ظریفش رو به سمتم آورد و انگشتر نگین دار زیبا رو دستش کردم و آروم گفتم مبارکم باشی عشق... مریم نگاهم نکرد و فقط آروم خندید .. دوباره گفتم میدونی من الان خوشبخترین مرد دنیام ... این بار نگاهم کرد و باز گفت منم .. +خودت رو راحت کردی ، من میگم تو هم میگی منم .. منم چی؟؟ مریم باز جواب نداد و باز با سر پایین فقط خندید .. عاشق این حجب و حیاش بودم .. ** "از زبان مریم" وقتی عباس کنارم نشست حس کردم من چقدر خوشبختم که به کسی که اولین بار عشق رو با اون تجربه کردم رسیدم .. عباس هم همین حس رو داشت و به زبان آورد ولی من حتی نمی تونستم نگاهش کنم .. وقتی برای یه لحظه نگاهمون بهم گره میخورد، اوج خواستن رو تو چشمهاش میدیدم و مثل کسی که رعد و برق بهش بخوره ، میلرزیدم .. تمام وجودم میلرزید ... وقتی مهمونها قصد رفتن کردند هنوز عباس کنار من نشسته بود .. بلند که شدیم گفت دوازده ظهر زنگ میزنم خودت بردار حرف بزنیم ... بعد از رفتن مهمونها منم به اتاقم رفتم و باز از خوشحالی دور خودم چرخیدم .. باورم نمیشد که از امشب ، همه میدونن که من و عباس مال هم شدیم .. به ساعت نگاه کردم دوازده شب بود ، دوازده ساعت دیگه قرار بود دوباره باهم حرف بزنیم .. دراز کشیدم که بخوابم ولی حتی چشمهام بسته نمیشد .. بارها و بارها تمام صحنه ها و حرفهای امشب رو مرور میکردم و هربار بیشتر و بیشتر عاشق میشدم .. نزدیکهای صبح بود که خوابم برد و در حالیکه هنوز خوابم میومد با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم.. یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم .. عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد... تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ... به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم .. جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن .. با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم .. دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش .. قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟ عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ... دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ... چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند .. میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ... هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود .. کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ... عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه .. نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ... وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه .. خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟ عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد
.. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پد
ربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ... عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند.. عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم .. بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ... بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند .. موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم .. آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم .. گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت من گشنه ی توام نه غذا.. سرش رو خم کرد و گوشه ی لبهام رو بوسید .. تمام تنم میلرزید .. محکم بغلم کرد و گفت درسته دارم برات میمیرم ولی راضی نیستم اینطور بلرزی.. دستم رو گرفت و باهم نشستیم .. دستش رو انداخت دور کمرم و باهم غذا خوردیم .. بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند .. مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود .. قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ... عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود .. جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم .. با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ... بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ عروسیمونو با اینکه خیلی ساده برگزار کردیم ولی به خودمون و همه ی مهمونها خوش میگذشت .. من و عباس بعد از یه رقص دو نفره به جایگاهمون برگشتیم و مامان کنارم اومد و مشغول باد زدن من شد .. خانمی به سمتمون اومد که نمیشناختمش .. عباس همزمان با بلند شدن گفت خالمه.. منم ایستادم .. مامان با لبخند گفت خوش اومدی .. خاله کاملا نزدیک ما شد .. صدای موسیقی بلند بود .. خاله لبخندی زد و گفت اومدم کادوتون رو بدم و برم .. جعبه ی کوچکی رو به سمت من گرفت و سرش رو بین سر دوتامون آورد و گفت خیلی دلم میخواست بگم خوشبخت بشید ولی عباس، تو و مادرت به پسر من ضربه زدید ، اونم از پشت .. مطمئن باش نفرین من مادر ، همیشه پشت سرته.. نگاهم کرد و گفت از این بهترش رو برای سعید پیدا میکنم .. جعبه رو گذاشت تو دستم و رفت .. من و عباس بهم نگاه کردیم ... چشمهام پر آب شده بود .. گفتم عباس .. تو مگه چیکار کردی؟؟ عباس سرش رو تکون داد و نشست و گفت بیخیالش شو مریم .. شبمون رو خراب نکن ... جعبه رو از دستم گرفت و گفت اینم میدم به مامانم تا پسش بده .. +عباس خالت نفرینمون کرد .. چرا؟ عباس دستم رو گرفت و گفت هدفش ناراحت کردن ما بود .. همین.. ناراحت شده بودم ولی با حرفها و شوخیهای عباس موضوع رو فراموش کردم .. اون شب با اینکه خیلی استرس داشتم ، با نوازشها و حرفهای عاشقانه ی عباس ، زندگیمون رو با عباس زیر یک سقف شروع کردیم .. به قدری احساس خوشبختی میکردم که میترسیدم هر لحظه از خواب بیدار بشم و ببینم تمام این اتفاقها خواب بوده... عباس تمام تلاشش رو واسه این خوشبختی میکرد .. با اینکه خسته میشد ولی هر روز به محض این که به خونه برمیگشت من رو بیرون میبرد و کمی میگشتیم .. هفت ماهی از ازدواجمون گذشته بود و من کم کم ، در طی روز حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست
کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود .. یه شب که خونه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود .. یه شب که خونه
مریم: کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود .. یه شب که خونه ی زنعمو بودیم و من دوباره این موضوع رو بازگو کردم زنعمو گفت مطمئنم که عباس اجازه نمیده، اوقات تلخی نکن.. به جاش زودتر بچه دار شو ... زود گفتم وای نه .. کلی قسط داریم ، بچه بیاد کلی خرج داره.. زنعمو گفت روزی رسون خداست... ماشالله پسر محمدتون چه بانمکه.. آدم دلش میخواد همش باهاش بازی کنه .. آرزو دارم منم یه روز با بچه ی شما بازی کنم ... دیگه حرفی نزدم ولی حرفهای زنعمو فکرم رو مشغول کرده بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
درود دوستان شرمنده پارت های داستان تکه ای شده هر کار کردم ویرایش کنم نشد از حضور همه معذرت میخوام ممنون که هستید 😍😍❤❤🌹🌹🙏🙏
CQACAgQAAxkBAAGFheVjwrD83gM_tGFLIyk03hBwGtRyuwAC0QcAAocl-FPySN7li3-5oS0E.mp3
6.99M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبایی که حال و هوای بندری داره 👌😍 🍃🌲🎤حامد پهلان... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
Reza Bahram - Gole Maryam.mp3
8.81M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای زیبای : گل مریم... 🍃🌲🎤رضا بهرام... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
Mahe Asemoon_Shahyad - %0A@Sahahrtaraneh.mp3
3.56M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d☀️آوای زیبای :ماهِ آسمونی... وصله جوونی ... 🍃🌲🎤شهیاد... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
هتل سحرآمیز لامونتایا در شیلی که در یکی از خوش آب و هوا‌ترین نقاط زمین واقع شده است.😍 یکی از مشخصه‌های منحصر به فرد این هتل این است که درب ورودی ندارد و باید از طریق پل معلق وارد آن شد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عجیب‌ترین حلقه ازدواج دنیا !💍 یک زوج تصمیم گرفتند تا حلقه‌ای متفاوت داشته باشند ؛ نگین انگشتر عروس ، دندان عقل داماد است!🦷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک بار یک TTE (چک کننده بلیط قطار) که در قطاری به مقصد بنگلور از بمبئی در حال انجام وظیفه بود، دختری را گرفت که زیر صندلی پنهان شده بود. حدودا 13 یا 14 ساله بود.   از دختر خواست تا بلیط خود را ارایه کند. دختر با تردید پاسخ داد که بلیط ندارد. رییس قطار به دختر گفت فوراً از قطار پیاده شود. ناگهان صدایی از پشت سر به گوش رسید: " *من هزینه او را خواهم پرداخت." این صدای خانم Usha Bhattacharya بود که مدرس کالج بود. خانم بهتاچاریا هزینه بلیط دختر را پرداخت و از او خواست که نزدیک او بنشیند. از او پرسید اسمت چیست؟ دختر پاسخ داد: «چیترا». "داری کجا میری؟" دختر گفت: *"من جایی برای رفتن ندارم"* خانم بهتاچاریا به او گفت: *"پس با من بیا."* پس از رسیدن به بنگلور، خانم بهتاچاریا دختر را به یک سازمان غیر دولتی تحویل داد تا از او مراقبت شود. بعداً خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد. پس از حدود 20 سال، خانم بهتاچاریا به سانفرانسیسکو، ایالات متحده آمریکا دعوت شد تا در یک کالج در آنجا سخنرانی کند. او در یک رستوران مشغول صرف غذا بود. پس از اتمام کار، او صورت حساب را درخواست کرد، اما به او گفتند که قبضش قبلا پرداخت شده است. وقتی برگشت، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد. خانم بهتاچاریا از زوج پرسید: "چرا صورت حساب من را پرداخت کردید؟" زن جوان پاسخ داد: *"خانم، صورت حسابی که من پرداخت کردم، در مقایسه با کرایه ای که برای سفر قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید، بسیار کم است." اشک از چشمان هر دو زن سرازیر شد. خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت: *"اوه چیترا... تو هستی...!"* بانوی جوان در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت: *"خانم من الان چیترا نیست. من سودا مورتی هستم. و این شوهر من است... نارایان مورتی."* تعجب نکنید شما در حال خواندن داستان واقعی خانم سودا مورتی، رئیس اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی، فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد، هستید. بله، کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کل زندگی آنها را تغییر دهد! *"لطفاً از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند، به ویژه هنگامی که انجام آن در اختیار شماست، دریغ نکنید".* برای شما آرزوی یک زندگی زیبا و شاد دارم... کمی عمیق تر به این داستان بروید ... *آکشتا مورتی* دختر این زوج است و با *ریشی سوناک* که اکنون *نخست وزیر بریتانیا* است ازدواج کرده است https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگاری خانه هامان سرد بود بردن نفت زمستان درد بود يک چراغ والور و يک گرد سوز زيرکرسی با لحافی دست دوز خانواده دور هم بودن همه در کنار هم می آسودن همه روی سفره لقمه نانی تازه بود روی خوش درخانه بی اندازه بود آن قديما عاشقی يادش بخير عطر و بوی رازقی يادش بخير عصر پست و تلگراف و نامه بود روزگار خواندن شه نامه بود👌🏻 🌺