#قسمت_هفتاد
چشمهام رو ریز کردم و گفتم یعنی چی؟ یعنی شما به عباس گفتید و با این حال اون اومد خواستگاری ..
سعید به صندلی تکیه داد و دستهاش رو توی سینه اش قفل کرد و گفت بله .. هم من .. هم مادرم .. دلیل این قهر طولانیمون هم ، همین بوده .. در واقع ما حس کردیم اونا به ما نارو زدند وگرنه من آدم بی منطقی نیستم که بخاطر ازدواجتون بخوام ناراحت بشم ..
برای یک لحظه فکر کردم که از عباس توقع این رفتار رو نداشتم ولی وقتی یادم افتاد که به من هم بعد از ده سال زندگی مشترک چطور نارو زد و چطور زیر همه ی قول و قرارهاش زد فقط سکوت کردم ..
برای دقایقی بینمون سکوت برقرار بود .. سعید با نوک انگشتاش آروم زد روی میز و وقتی نگاهش کردم گفت امیدوارم تونسته باشم شما رو از سوءتفاهم پیش اومده درآورده باشم..
کمی آب نوشیدم و جوابی ندادم ..
به ساعتم نگاهی کردم و گفتم من باید برم .. و بلند شدم ..
سعید هم بلند شد و گفت میدونم در حال حاضر نمیتونید راحت اعتماد کنید ولی ازتون خواهش میکنم اجازه بدید برای مدتی همدیگر رو ملاقات کنیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم ..
نمیدونستم چه جوابی بدم .. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم تا ببینیم خدا چی میخواد..
منتظر جوابش نموندم و با یه خداحافظی کوتاه ازش دور شدم ...
اینقدر فکرم مشغول حرفهای سعید بود که نفهمیدم چطور و کی به خونه رسیدم ..
مامان خودش رو تو آشپزخونه مشغول کرده بود .. کنار آشپزخونه ایستادم و به دیوار تکیه دادم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. آدرس محل کار رو که آدم به هر کسی نمیده ..
مامان برگشت سمتم و پرسید اومد حرف زدید؟؟
مانتوم رو درآوردم و گفتم بله حرف زد و تموم شد ..
به سمت پله ها رفتم و گفتم لطفا دیگه این کار رو نکن .. محل کار ، شماره ...
با شنیدن حرف مامان همونجا ایستادم و از حرص چشمهام رو بستم ..
شماره تو هم دادم ...
بحث کردن با مامان فایده نداشت همه ی تلاشش رو میکرد که این وصلت انجام بشه ..
تا شب مامان هزار تا مثال واسم آورد که طرف، ازدواج دومش خوشبخت شده ..
جوابی نمیدادم و تو سکوت گوش میکردم که برای گوشیم پیامک اومد ..
از شماره ناشناس بود..
(سلام مریم خانم من سعیدم .. ظهر اگر کمی صبر میکردید میخواستم بگم که شمارتون رو دارم و ازتون اجازه میگرفتم واسه پیام دادن .. اگر مایل باشید من آخر شب تماس بگیرم و کمی صحبت کنیم )
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_هفتادو_یک
ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن ..
پنج شش بار زنگ خورد که تماس رو برقرار کردم ..
اون شب بیشتر سعید حرف زد و از من خواست که بهم فرصت بدیم تا همدیگر رو بهتر بشناسیم.
در جوابش گفتم که من با خود شما مشکلی ندارم ، دو تا مشکل دارم ، یک اینکه من دوست دارم ایران زندگی کنم دوما نمیخوام هیچ وقت عباس و خانواده اش رو ببینم و...
سعید خندید و گفت اولین تفاهم ، منم نمیخوام ببینمشون ، خیالت راحت .. در مورد زندگی تو ایران هم امیدوارم به نتیجه برسیم ..
از اون روز تا سه ماه با سعید در ارتباط بودم و تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و مامان هر روز از احساسم نسبت به سعید سوال میکرد ..
جوابی نداشتم بدم چون من فکر میکردم زمان میگذره، خاطرات محو میشن، احساسات تغییر میکنن، آدما میرن ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه و خیلی سخت بود جایگزین کردن ، اون هم بعد از ده سال زندگی مشترک ..
بعد از سه ماه سعید ازم جواب میخواست و من هنوز مطمئن نبودم ولی بدم هم نمیومد که زندگی جدیدی رو شروع کنم به شرط زندگی تو ایران ..
برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشتیم ..
اون شب مامان از همه ی ما خوشحالتر بود و میدونستم که منتظر ما عقد کنیم و مامان به کل فامیل خبر بده ..
هر دو ازدواج دوممون بود و مراسم بزرگ نخواستیم ..
روزی که عقد کردیم بعد از جشن خانوادگی برای ماه عسل به شمال رفتیم ..
اون شب اولین بار کنار هم بودیم و تا نصف شب بیدار بودیم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد و چقدر گذشته بود که چشمهام رو باز کردم .. دیدم سعید کنارم دستش رو تکیه داده بود زیر سرش و نگاهم میکرد ..
لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخوابی؟؟
چشمهام رو بوسید و گفت میدونی اون چهل روز که منتظر بودم بیام خواستگاریت هرشب ، همچین لحظه ای رو تصور میکردم ، درست مثل همین لحظه رو .. الان باورم نمیشه اون رویاها واقعیت شدند و اون دختر زیبای چشم درشت کنارم خوابیده...
فکر نمیکردم کنار سعید دلم بلرزه ولی اون لحظه و با اون حس سعید برای اولین بار تو این چند ماه دلم لرزید ..
چقدر دلم برای همچین حسی تنگ شده بود ..
یک ماهی طول کشید که جهیزیه ام رو آماده کنم هر چند سعید راضی نبود ولی بابا قبول نکرد و دوباره برام تمام وسایل زندگی رو تهیه کرد ..
تو اون یک ماه گاهی خونه ی مامان سعید و گاهی خونه ی ما میموندیم و بعد از یک ماه به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲᯽︎https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_دو
"عباس"
از وقتی با مامان همسایه شده بودیم بیشتر اوقات بعد از کار به اونجا میرفتم چون نرگس با وجود دوتا بچه ی کوچیک کمی عصبی شده بود و مدام سر بچه ها داد میزد .. من بخاطر بچه ها سکوت میکردم و تنها کاری که میشد ترک خونه بود ..
اون روز مبین رو هم همراهم به خونه ی مامان بردم ..
احساس کردم مامان کمی دستپاچه است و کمی هم رنگش پریده بود ..
بابا هم بی حوصله بود .. اشاره ای به مامان کردم و پرسیدم چی شده؟ دعواتون شده ..
مامان گفت نه بابا مگه بچه ایم ..
+پس رنگت چرا پریده ..
مامان دستی به صورتش کشیدو گفت نه خوبم ..
بابا الله اکبری گفت و اومد روی مبل روبه روی من نشست و به مامان گفت بالاخره که چی؟ ما نگیم از کس دیگه ای که میشنوه ..
نگران شدم و گفتم چرا مرموز رفتار میکنید ؟ بگید چی شده ؟
بابا نگاه عمیقی بهم کرد و گفت مریم .. ازدواج کرده ..
یک لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چند ثانیه مکث کردم نمیتونستم هیچ کاری کنم و هیچ حرفی بزنم که بابا ادامه داد و گفت با سعید ... پسر خالت عروسی کرده ..
حرفی که میشنیدم رو باور نکردم .. بلند گفتم چی ؟؟ با سعید؟؟
نعره زدم غلط کرده .. به سمت تلفن رفتم و میخواستم به خونشون زنگ بزنم ..
بابا بازوم رو گرفت و گفت به تو چه ربطی داره ، طلاقش دادی ..
تمام صورتم میلرزید داد زدم غلط کرده ، گوه خورده اون از لج من زن اون شده ..
با مشت چند بار کوبیدم به دیوار .. مامان اومد دستم رو بگیره که به عقب هولش دادم و گفتم خیالت راحت شد.. تو باعث شدی .. تو گفتی زن بگیر که الان اون سعید دیوث دست بزنه به زن من ..
سرم رو کوبیدم به دیوار .. صدای گریه ی مامان و گریه های مبین با هم قاطی شده بود .. مامان مبین رو بغل کرد و گفت نکن پسرم .. نگاه کن به این بچه ات صدتای مریم می ارزه ..
وقتی قیافه ی ترسیده ی مبین رو دیدم دلم براش سوخت و کمی آروم شدم ...
کمی که گذشت مامان برام آب آورد .. ازش نگرفتم و بدون مبین از خونه بیرون رفتم ..
دلم بیقرار بود ..بی قرار مریم .. پشت فرمون با صدای بلند گریه میکردم .. حس میکردم صدای خورد شدنم رو همه شنیدند و دیگه نمیتونم سرم رو بلند کنم ..
آخر شب به خونه برگشتم و وقتی نرگس میخواست شروع کنه به غر زدن داد بلندی هم سر اون کشیدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_اخر ❤️
"مریم"
چند ماه بعد از ازدواجمون متوجه ی علائم بارداری شدم و بخاطر تجربه های بد گذشته تمام وجودم رو استرس گرفته بود ..
چند ماه اول به کسی نگفتم چهار ماهم بود که سونوگرافی سه بعدی رفتیم و وقتی از سلامت کامل دخترم مطمئن شدم این خبر خوب رو به خانواده ها دادیم ..
هر دو خانواده مشتاقانه منتظر تولد بچمون بودند و مامان از خودم بیشتر نگرانم بود و ازم مراقبت میکرد ..
هفت ماهه بودم که مادربزرگ سعید فوت کرد .. مادره مادرش...
سعید اومد خونه و آماده شد که برای تشییع بره ..
شال مشکیم رو اتو میکردم که نگاهم کرد و گفت مگه تو هم میایی؟؟
با تعجب گفتم نیام؟؟؟
سعید دستش رو لای موهاش برد و گفت .. آخه... عباسم میاد .. مگه نگفتی نمیخواهی ببینیش؟
لبخندی زدم و گفتم اونموقع گفتم نمیخوام ببینم الان عباسی برای من وجود نداره نه تو قلبم نه تو ذهنم ..
سعید از ته دل لبخند زد و گفت پس زود باش عشقم ...
وقتی به مزار رسیدیم که اکثر فامیلها اومده بودند و مشغول دفن مادربزرگ بودند ..
به سعید گفتم تو برو من آروم میام ولی سعید قبول نکرد و دست من رو گرفت و دست دیگه اش رو گذاشت پشتم و پا به پای من آروم راه رفت ..
کنار مزار که رسیدیم برای یک لحظه که روبه رو رو نگاه کردم با عباس چشم تو چشم شدیم .. خشکش زد .. چند ثانیه خیره نگاهمون کرد .. رگ گردنش رو از این فاصله هم میدیدم .. نتونست طاقت بیاره و بلافاصله مراسم رو ترک کرد ..
ولی من از همون لحظه حالم بهتر شد چرا که مشابه تمام تحقیر شدنهام رو اون لحظه تو وجود عباس دیدم ..
از اون روز دیگه واسه همیشه ی همیشه عباس برام تموم شد چیزی که فکر میکردم غیر ممکنه ..
وقتی دخترم متولد شد چنان عشقی رو تجربه کردم و گاهی که با لذت به دخترم نگاه میکردم تو دلم از عباس و مادرش تشکر میکنم که باعث شدند علیرغم میلم از اون زندگی خارج بشم و عشق جدیدی رو با سعید و دخترم تجربه کنم ..
این روزها ، روزهای آخر بارداری فرزند دومم رو میگذرونم و با بند بند وجودم احساس خوشبختی میکنم و برای تمام دختران و زنان سرزمینم عشقی مثل عشق سعید رو آرزو میکنم و ازتون میخوام که تحت هیچ شرایطی اجازه ندید که غرورتون خورد بشه ...
پایان ❤
#ادمین :داستان زیبای زندگی زهره رو دنبال کنید😍
واقعا قشنگه😌
👇👇👇👇👇👇👇👇
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دوســــــت خــــــوبـــــــم
🌼 آرزویـــم ایـــن اســـت ؛
🌸 ڪہ دلت خوش باشد ...
🌺نــرود لـــحــظــہاے از ...
🌼 صورتِ ماهت لبـخنـد ...
🌸نــشــــود غـــــصّــــــہ ...
🌺 ڪــمی نـزدیـڪـــــت ...
🌼 لـــحــظہهـــــایـــــت ...
🌸همہ زیبــا و قـشـــنــگ ...
🌺 از خــ❤ـــدا مےخـواه...
🌼ڪـــــــــــہ تــــــــــو را ...
🌸 ســـــــــــالـــــــــــم و ...
🌺 خوشبخت بــــــدارد ...
🌼 هـــمــہ عــــــمـــــــــر ...
🌸و نبـــاشی دلـتـــنـــگ ...
🌺 و بــــدانــــــی ڪــــہ ...
🌼ڪسی هست هـنــوز ...
🌸 ڪہ تو را یاد ڪند ...
🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🇮🇷ایرانِ زیبا🇮🇷🍃
🍃🏕⛰🎼 ☀️نماهنگ و آوای بسیاااار زیبای لُری
🍃🏕⛰☀️بازگوییِ قِصه ها و غُصه های ایل و مردمانِ سخت کوش و صبورش.
🍃🏕⛰☀️بهمراه عکسا و زیباییهای روستای عشایری ؛ مناظر فوق العاده چشمنوازو...
🍃🏕🏔☀️هرآنچهکه آدمو میبره توی حال و هوای طبیعت بکر👌😍.
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیبترین قوانین در کشورهای مختلف!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎 تنها مردی که میتوانست سر خود را ۱۸۰ درجه بچرخاند!
▫️ مارتین لائورلو متولد ۱۸۸۶ در آلمان بود. توانایی عجیب او در چرخاندن ۱۸۰ درجه سرش بود و به همین علت به او لقب مرد جغدی را داده بودند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Mohsen Chavoshi - Be Raghs Aa (320).mp3
5.48M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃💐🎼❣آوای شاد و زیبای: آمد بهار جانها
🍃📚اشعار از مولانا
🍃🌷🎙محسن چاوشی
🍃💐❣آمد بهار جان ها ای شاخ تر برقص آ
چون یوسف اندر آمد مصر و شکر برقص آ
🍃💐❣ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش در رو جان پدر برقص آ
🍃💐❣آمد بهار جان ها ای شاخ تر برقص آ ای شاخ تر برقص آ
ای شاخ تر به رقص آ جان پدر برقص آ جان پدر برقص آ
🍃💐❣از پا و سر بریدی بی پا و سر برقص آ ای خوش کمر برقص آ
🍃💐❣ از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر برقص آ
🍃💐❣در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر برقص آ
🍃💐❣آمد بهار جان ها ای شاخ تر برقص آ ای شاخ تر برقص آ
ای شاخ تر به رقص آ جان پدر برقص آ جان پدر برقص آ
🍃💐❣از پا و سر بریدی بی پا و سر برقص آ ای خوش کمر برقص آ
ای شاخ تر به رقص آ جان پدر برقص آ جان پدر برقص آ
🍃💐❣از پا و سر بریدی بی پا و سر برقص آ ای خوش کمر برقص آ
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سیزدهم- بخش ششم تا یک روز منصوری بی موقع اومد خونه ی ما ..سر صحبت باز ش
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش اول
دیگه فکر می کردم همه ی آدم ها بَدَن ..به هیچ کس اعتماد نداشتم و از سایه ی خودم می ترسیدم ...
مدام صحنه ای که فریدون به من حمله کرده بود جلوی چشمم میومد و فریاد می زدم و گریه می کردم ...
نمی تونستم اون کابوس تلخ رو فراموش کنم ...حتی عادل هم حال روحی خوبی نداشت و از اون همه غمی که روی زندگی ما سایه انداخته بود رنج می برد ..
زرد و لاغر و ضعیف شده بود .... و مامان مدام به یک جا خیره می شد و حرف نمی زد ...
ارتباط ما با منصوری قطع شده بود و حکم طلاق از طرف دادگاه به دستشون رسید ..
ولی جرات نمی کردن سراغ ما بیان ..... بابا مدام در فکر انتقام بود ...کلافه و بی قرار میرفت و میومد و روز به روز عصبی تر و پیر تر می شد ..
اما با تمام نا توانی که توی روح و جسمم احساس می کردم برای گذران زندگی ، صبح ها میرفتم مدرسه که عقب نمونم و بعد از ظهر ها پیش زینت خانم خیاطی می کردم . ..
و این کار رو با رنج و عذاب انجام می دادم ..و همیشه مامان همراهم بود ..
اونم دیگه می ترسید یک لحظه تنهام بزاره ..فقط زمانی که منو می سپرد به زینت خانم خیالش راحت میشد ...
اون زن مهربونی بود.... با اینکه من دیگه باور نداشتم کسی بدون چشم داشت به کسی خوبی کنه ..با دلسوزی بهمون کمک می کرد ..و پای درد دل مامان می نشست ...
همراه اون گریه می کرد ...اما من باورش نداشتم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش دوم
تا یک روز صاحبخونه اومد و گفت: آقای منصوری اجاره نامه رو فسخ کرده و یک هفته به ما مهلت داد که خونه رو خالی کنیم ..
بابا که اینو شنید دیگه طاقت نیاورد یک چاقو بر داشت و با عجله می خواست از در بره بیرون سراغ منصوری ..
من و مامان دنبالش دویدیم که جلوشو بگیریم تا کار از این هم که هست خرابتر نشه ، اما بابا یک مرتبه وسط حیاط نشست ..حالش خیلی بد بود و ما نفهمیدیم که سکته کرده ..
اون از ته دلش فریاد می زد ..چیکار کنم ..نمی تونم انتقام بگیرم؛؛ آدم این کار نبودم و نیستم ..خداااا ؛؛ خدااا چرا من بی عرضه ترین مردی هستم که تو آفریدی؟
من می خواستم منصوری رو بکشم ولی قاتل نبودم ..می خواستم اون پسرِ بی ناموس شو زجر کش کنم ولی نتونستم به کسی صدمه بزنم ..
خدایااا جوابم رو بده این سزای خوبی من بود؟ یا سزای بی عرضگیم ؟ به من بگو تو این دنیای بی رحم من چیکار باید می کردم ؟
باید بد می شدم ؟ بگوووو خدایاااا بهم بگووو ..بگو ..بگو ..و سرشو گذاشت روی زمین ..
در حالیکه ما هم پا به پاش گریه می کردیم فورا نشستم و سرشو گرفتم تو دامنم ..به من نگاه کرد ..التماس و بیچارگی که تو نگاهش بود هرگز فراموش نمی کنم ..
آروم گفت : بابا منو ببخش و چشمش رو برای همیشه بست ..
وقتی بابام رفت ما به معنای واقعی کلمه یتیم شدیم ..
شیون کردیم شام غریبان گرفتیم ولی من می فهمیدم که با این چیزا کار ما درست نمیشه ..باید سر پا می شدیم ..باید حقمون رو از این دنیا می گرفتیم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش اول دیگه فکر می کردم همه ی آدم ها بَدَن ..به هیچ کس اعتماد
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش سوم
توی خیاط خونه ی زنیت خانم یک اتاق اضافه بود که خورده پارچه ها و آشغال هاشو اونجا جمع می کرد ..وقتی دید که راه به جایی نداریم ..اون اتاق رو به ما داد ..
با هزاران درد و غصه ای که توی سینه داشتیم خونه رو خالی کردیم و به اون یک اتاق قناعت ..
من تو کار خیاطی و مامان به کارای تمیز کردن و مرتب نگه داشتن اونجا سعی داشتیم محبت اونو جبران کنیم ..
در حالیکه من نمی تونستم باور کنم توی این دنیا آدم هایی خوب هم وجود دارن ..
هنوز با شک و تردید به اون زن نگاه می کردم ..و حتی گاهی فکر می کردم اونم به خاطر سود جویی خودش ما رو آورده اونجا ..ولی می دیدم که از هیچ کمکی به ما دریغ نمی کنه و در واقع راه موفقیتم رو در زندگیم اون برام باز کرد ..
از اون روزی که ما وارد خیاط خونه ی زینت خانم شدیم مثل یک حامی طوری که به غرورمون بر نخوره ازمون مراقبت می کرد ..
من که اصلا از خودم غافل شده بودم ..یک مرتبه فهمیدم سه ماهه بار دارم ..و دنیا به معنای واقعی کلمه رو سرم خراب شد .اصلا باورم نمی شد وقتی حکم طلاق رو صادر کردن آزمایش داده بودم منفی بود و حالابا نفرت از اون مرد و نفرت از نوع باردار شدنم دلم می خواست بمیرم؛
توی دستشویی روی زمین پشت به در نشستم و خودمو زدم ..اونقدر تو صورت و پا هام کوبیدم که داشت نفسم بند میومد ...
و مامان و زینت خانم پشت در گریه می کردن ..نمی تونستم دیگه این یکی رو تحمل کنم ..
و تنها فکری که به ذهنم رسید خود کشی بود ..من بچه ی اون کثافت رو نمی خواستم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش چهارم
بالاخره منو آوردن بیرون و نصیحتم کردن ..ولی گوش من از این حرف ها پر بود , نمی شنید ..زینت خانم می گفت : تو از حکمت خدا خبر نداری ..شاید این بچه آینده ی تو باشه ؟ تقدیر توام اینطوری بوده ..ناشکری نکن امیدت به خدا باشه ..داد زدم برای من از حکمت و تقدیر نگین ..به من از ایمان و خوبی نگین ..من دیگه به چیزی اعتقاد ندارم ..ظالم موندگار و مظلوم محکوم به فناست ...قبول ندارم ..دیگه هیچ چیزی رو قبول ندارم ..این بچه باید از بین بره ..
مامانم هم دلش می خواست من بچه رو بندازم ..ولی زینت خانم نذاشت وگفت : این موجود زنده است تو حق نداری توی کار خدا دخالت کنی ..اصلا تو اونو به دنیا بیار بده به من ..من ازش مراقبت می کنم و خودم براش شناسنامه می گیرم ...
و بالاخره به هر نحوی بود اون بچه رشد کرد ..و باز زینت خانم بود که وادارم کرد برم و کنکور بدم ..هیچ امیدی به قبولی نداشتم ..نه زیاد درس خونده بودم و نه حضور ذهنی برام مونده بود ...مثل یک مرده ی متحرک اینور و اونور می رفتم ...و هر چی به آینده نگاه می کردم جز سیاهی چیزی نمی دیدم .....
شبانه روز خیاطی می کردم طرح های جدیدی می دادم و کم کم تمام مشتری ها برای انتخاب مدل لباس شون از من یاری می خواستن ....تا یک روز زینت خانم اومد و به من گفت : یک دوستی دارم که مزون لباس عروس داره .... نیروی جدید می خواد که با استعداد و خلاق باشه منم تو رو معرفی کردم ..تو اینجا حیف میشی ...برو اونجا و خودتو نشون بده ......قبول کردم که مدتی برم تا ببینم از عهده اش بر میام یا نه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش سوم توی خیاط خونه ی زنیت خانم یک اتاق اضافه بود که خورده
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش پنجم
درست یادمه اولین روزی که به اون مزون رفتم روزی که سرنوشت من عوض شد ....مزون توی یکی خیابون بالای شهر بود و فاصله ی زیادی با خیاطی زینت خانم داشت ....شکمم تازه داشت بزرگ می شد ..چون تو ماه هفت بودم ..ولی با پوشیدن یک مانتوی گشاد اونو پنهون کردم ...اما تا وارد شدم یک خانم خوش رو و خوش آب و رنگ که حسابی به خودش رسیده بود اومد جلو و گفت : ارمغان ؟ گفتم : بله منم ..با یک لبخند گفت : به به خوش اومدی ..من سهیلا عظیمی هستم ..خیلی زیاد خوش اومدی ..زینت جان خیلی ازت تعریف کرده ..شنیدم باردارم هستی ،، ..گفتم : ممنونم خوب بله متاسفانه ...گفت : فعلا مدتی اینجا کار می کنی ..مثلا یکماه ..اگر همدیگر رو پسندیدیم ؛؛بعد با هم قرارداد می بندیم ..تو رو بیمه می کنم ..غیر از حقوقت پور سانت هم میدم ..ولی ماه اول برای اینه که هم تو بدونی می خوای با من کار کنی و هم من بدونم تو به درد من می خوری یا نه ..قبول ؟ گفتم : قبول ....گفت : مظلومی یا خجالتی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ گفتم : چی بگم ؟ اصلا خودمم نمی دونم چی هستم ؟ گفت : اینطوری اخم نکن تو رو خدا من حوصله ی آدم های عبوس رو ندارم ...و چنان بلند و با صدا خندید که همه ی دندون هاش نمایان شد و گفت : بخند تا دنیا بهت بخنده ...گفتم : گاهی زندگی چنان سیلی محکمی به آدم می زنه که نه تنها خنده از یادش میره بلکه سرش ده دور دور کله اش می چرخه ..سر منم در حال چرخیدنه ..اگر از من توقع خنده دارین ..پس جای من اینجا نیست ..گفت : شوخی کردم ..بیا بهت بگم چه کاری ازت می خوام با من بیا عزیز دلم .... اگر موافقی شروع کن ؟ دنبالش راه افتادم ...اونجا پر از لباس عروس بود ..منو با خودش برد به اتاق پشتی که کار گاه خیاطی بود ...چند تا خانم دور یک نفر جمع شده بودن ..سهیلا داد زد بله ؟ بله ؟ چشمم روشن ..مهمونی گرفتین ..خانما ؟ چه خبره ؟ یکی گفت : سهیلا جون نتیجه ی کنکور رو دادن ..داریم نگاه می کنیم ببینیم رتبه ی ساناز چند شده ...گفت : جون من اذیت نکنین برین سر کارتون خودش نگاه می کنه به شما ها میگه ...ساناز ؟ معرکه رو تعطیل کن ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_چهاردهم- بخش ششم
با اینکه هیچ امیدی نداشتم ..رفتم جلو و به اون دختری که پای کامپیوتر بود گفتم : من ارمغان سعیدیم ..میشه مال منم نگاه کنین ؟ ...
و رتبه من دو رقمی بود .... معجزه ای که من در انتظارش بودم ...اونقدر شوکه شدم و از این رتبه متعجب؛؛ که خندم گرفت و بی هدف به همه نگاه می کردم ..سهیلا ..با این که منو نمی شناخت خوشحال شده بود و اولین نفری بود که بهم تبریک گفت ..و منو به همه معرفی کرد و اون خانم ها با اینکه تا اون موقع منو ندیده بودن با روی باز ازم استقبال کردن و بهم تبریک گفتن ..و بعد از مدت ها احساس خوبی داشتم و نور امیدی تو زندگیم پیدا شد .....و به من نشون داد خدا هست وجودشو حس کردم ..دستشو دیدم که چطور بلندم کرد ...و فهمیدم این صبر ماست که در مقابل اون یکتای بی همتا خیلی نا چیزه؛؛ ....
انتخاب رشته ی من معماری ارشد بود و به راحتی قبول شدم ...در حالیکه با ذوق و شوق توی اون مزون کار می کردم و نشون دادم می تونم توی طراحی لباس عروس حرفی برای گفتن داشته باشم ...که تا باز شدن دانشگاه ..سهیلا به هیچ وجه حاضر نبود منو از دست بده ..و همه جوره با من راه میومد ...
بیست و هفتم آبان یک روز سرد پاییزی که از دانشگاه یکراست میرفتم به طرف مزون توی تاکسی زود تر از موقع معین ..دردم گرفت ...و راننده منو رسوند بیمارستان ...
در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم به فکر سلامتی بچه ام افتادم ؛؛می ترسیدم بلایی سرش بیاد ..بار اولی بود که دلم براش لرزید ..و احساس مادری کردم .....و قبل از اینکه مامانم برسه من دختری به دنیا آوردم که قرار بود سر پرستی اونو زینت خانم به عهده بگیره ...بچه فقط دو کیلو و پانصد گرم بود ...
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش پنجم درست یادمه اولین روزی که به اون مزون رفتم روزی که سر
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش اول
وقتی اینو از زبون پرستار شنیدم دلم برای بچه ام سوخت ...اصلا بهش نرسیده بودم و خوب رشد نکرده بود ..مامان و زینت خانم از راه رسیدن ..و اولین چیزی که من گفتم همین بود ..مامان بچه خیلی کوچیک مونده ...مامان منو بغل کرد و بوسید واقعا بهش احتیاج داشتم ..در شرایط بدی من کودکی رو به دنیا آورده بودم که هر زنی آرزوی چنین روزی رو در فکر خودش پرورش میده و جزو خاطرات شیرین زندگیش میشد ...مامان رفت تا ساکی رو که برای بچه آماده کرده بودیم رو بده به پرستار ....زینت خانم یک دسته گل برام آورده بود ...و با مهربونی کنارم نشست... یک کمپوت باز کرد که بهم بده که پرستار بچه رو که لباس بیمارستان تنش بود رو آورد ..دلم براش ضعف رفت می خواستم ببینمش ..دستهامو باز کردم و پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم ...و گفت : اگر می تونی سینه ات رو بزار دهنش چند تا مک هم بزنه خوبه عادت می کنه ...گفتم : به این زودی ؟ گفت : اگر نشد اشکالی نداره ولی بوی تو رو حس کنه و بفهمه که مادرشی ...
اون راست می گفت به محض اینکه اونو بردم زیر سینه ام که هنوز شیر نداشت با ولع سینه ی من گرفت ..نگاهش کردم چشم های پف کرده و دماغ کوچولو قشنگی داشت خدای من چقدر دوستش داشتم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم بخش دوم
اون موجودی بود که نُه ماه از خون من خورده بود و توی شکم من زندگی کرده بود ..خواسته یا نا خواسته عاشقش شدم ...زینت خانم حال منو فهمید و گفت : نگران نباش من سر پرستی اونو قبول می کنم به اسم خودمون براش شناسنامه می گیرم ولی از تو جداش نمی کنم ...عزیزم می دونم مادر چه حسی به بچه اش داره ...انگشتم رو فرو کردم تو مشت اون فورا گرفت آروم گفتم : خوش اومدی من نمی زارم تو سختی بکشی خودم بزرگت می کنم؛؛ مامانت میشم ...
اون شب رو تو بیمارستان موندم و مامان و عادلم پیشم بودن .و تا صبح چند بار آوردن و شیرش دادم ..تو اتاقی که من خوابیده بودم هفت تا تخت دیگه هم بود که همه زایمان کرده بودن ....و من بی کس ترین اونا بودم ...
صبح مامان رفت تا عادل رو برسونه مدرسه و بر گرده ...و بچه رو که هنوز نتونسته بودم اسمی براش انتخاب کنم رو آوردن داشت گریه می کرد به محض اینکه بغلش کردم شروع کرد به مک زدن ..و معلوم بود بوی منو شناخته ...فورا شیرش دادم ..فکر می کنم خیلی کم بود چون هنوز شیر درست جاری نشده بود ...ولی پرستار گفت : عیب نداره همین فعلا براش بسه ....با نارضایتی دادمش به پرستار اصلا دلم نمی خواست ازش جدا بشم ....و تا نزدیک ظهر که دکتر اومد و منو مرخص کرد ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پانزدهم- بخش اول وقتی اینو از زبون پرستار شنیدم دلم برای بچه ام سوخت ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش سوم
دیگه بچه رو ندیدم ..آماده شدم برای رفتن مامان رفت که بچه رو بگیره ...لباس پوشیدم و لب تخت نشستم تا اون برگرده ..و چند دقیقه بعد سراسیمه در حالیکه اشک می ریخت گفت : بچه رو بردن ...گفتم کی ؟ کی بردش ؟ گفت : میگن باباش و مادر بزرگش تحویل گرفتن و رفتن ...نیرویی منو از جام کند ..دویدم به طرف اتاق نوزادان و گفتم : شما اشتباه می کنین بچه ی من کو ؟اون اینجاست من می دونم ... اون بابا نداره همچین چیزی امکان نداره ...بزارین خودم نگاه کنم ..پرستار گفت : من نمی دونم پول بیمارستان دادن و بچه رو گرفتن ...با اعتراض گفتم : هر کس پول بیمارستان رو بده شما بچه رو میدین به اون ؟ ..گفت : شناسنامه نشون داد که شوهر شماست بچه رو تحویل گرفتن یک خانمی هم همراهش بود گفت من مادر بزرگشم ...
به ما ربطی نداره ..خودت برو ازشون پس بگیر ..گفتم : من طلاق گرفتم ..گفت : می خواستی به ما بگی که طلاق گرفتی ..ولی شناسنامه ی اون آقا توش طلاق نبود ....کف دستمون رو که بو نکردیم ....ولی برو شکایت کن بچه شیر می خوره ازش می گیرن بهت میدن نگران نباش ..بالاخره اونم باباش بوده برده .. تا هفت سالگی پیش تو می مونه بعدم که خدا بزرگه ...با همون حالم دویدم به طرف در بیمارستان ..مامانم دنبالم ...تاکسی گرفتیم و خودمون رو رسوندیم در خونه ی اونا که قبلا خونه ی خودمون بود ..زنگ زدم در باز شد و رفتم تو ..یک خانمی اومد جلو و پرسیدم منزل آقای منصوری ؟ گفت : نه خیر از اینجا رفتن ...ما الان سه ماه هست که اینجا رو خریدیم ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش چهارم
پرسیدم : تو رو خدا خانم آدرس اونا رو ندارین ؟ گفت : نه والله آخه برای چی آدرس اونا رو بگیرم ؟ گفتم : می دونین کدوم بنگاه معامله کردین ؟ ..گفت : نمی دونم اگر واجبه از شوهرم بپرسم ..گفتم : به خاطر خدا این کارو بکنین ..واجبه .. لطفا
..رفت و مدتی طول کشید تا زنگ زد و پرسید ..و آدرس بنگاه رو داد ....
و ما فورا خودمون رو به اون بنگاه رسوندیم ..ولی اون مرد یا نمی دونست یا ابراز بی اطلاعی کرد و گفت ما فقط خونه رو معامله کردیم و آدرس جدید شون رو نداریم ....در حالیکه داشتم از حال میرفتم با مامان رفتیم به همون خونه ی قبلی منصوری ..از در همسایه ها پرسیدیم و تازه متوجه شدیم که اون خونه هنوز مال منصوریه و اجاره داده ..ولی کسی از اونا خبر نداشت ...
گریه کنون هنوز می گشتم دلم رضا نمی داد بدون دخترم برم خونه ...هوا داشت تاریک می شد و سینه ی من تازه رگ کرده بود...و من همچنان دنبال بچه ام به هر کجا که فکر می کردم امیدی باشه سر می زدم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پانزدهم- بخش سوم دیگه بچه رو ندیدم ..آماده شدم برای رفتن مامان رفت که ب
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش پنجم
و بالاخره سوار تاکسی شدیم که بر گردیم خونه و مامان یادش افتاد که دنبال عادل نرفته ...اون پیاده شد و با عجله رفت و من دست از پا دراز تر رفتم به خیاط خونه ی زینت خانم ....و اون تا فهمید زد تو صورتشو و سست شد و نشست روی زمین و گفت : تقصیر منه ..اون بی شرف مدت هاست که دور و اطراف خونه کشیک میده چند بار دیدمش ..ولی به تو نگفتم که ناراحت نشی ..نمی دونستم اینقدر پست و بی شرف هستن که یک نوازد شیر خوار رو از مادرش جدا می کنن ...پرسیدم شما مگه اونو میشناختین ؟ گفت : نه خودش اومد گفت و می خواست بهت کمک مالی بکنه ولی می دونستم قبول نمی کنی ..و بیشتر ناراحت میشی ....
من مات مونده بودم ...یک گوشه ی اتاق گز کردم و ساعت ها به دیوار خیره موندم ...اونشب تب شدیدی کردم و سینه هام بطور وحشتناکی درد می کرد ...مامان می خواست اونو بدوشه ولی نمی تونستم تحمل کنم ...صبح اول وقت زینت خانم منو برد دکتر ...و سه ؛ چهار روزی تو بستر بیماری به حالت اغماء افتادم ...دیگه قدرتی نداشتم ...و توی این مدت مامان و زینت خانم بازم دنبال اونا گشتن ولی مثل این بود که آب شدن و رفتن توی زمین فرو ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش ششم
و تا چندیدن ماه حالم خوب نبود ..در حالیکه دلم می خواست یک گوشه بشینم تا بمیرم .. مجبور بودم هم سر کار برم و هم دانشگاه ..گاهی خودمو راضی می کردم که که اون بچه رو نمی خواستم بزار باباش بزرگش کنه ولی قلبم با این فکر آتیش می گرفت و احساس می کردم دارم می سوزم ..یک بغض دائمی و بی امان همیشه توی گلوی من مونده بود ...شکایت کردیم دنبالشون گشتیم ولی فایده ای نداشت که نداشت ....مجبور بودم با زندگی بسازم ...از بس این داغ سینه ی منو می سوزند خودمو مثل پروانه ای می دیدم که دور یک شمع داره می سوزه ... اسم دخترم روگذاشتم عشق پروانه ...و همیشه توی رویا هام همینطور صداش می کردم ...گاهی براش گیره سر و تل می خریدم و مدت ها بهش خیره می شدم ..و گاهی لباس می دوختم .....چشمم رو می بستم موها ی سرشو شونه می کردم ...
سهیلا جون به من یاد داد که برم برای شناسنامه م تقاضای المثی بکنم و می گفت من برات درست می کنم که عقدت رو توش ننویسن ...تعجب کردم و گفتم : چرا ؟ منم دلم نمی خواد اسم اون نامرد توی شناسنامه ی من باشه ولی..گفت ولی نداره ..تو لازم نیست هر چیزی رو بگی نه گناهی داری نه واقعا عروسی کردی گذشته ی هر کس مربوط به خودشه ...و بالاخره هم همین کارو کرد و برای من شناسنامه گرفت ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پانزدهم- بخش پنجم و بالاخره سوار تاکسی شدیم که بر گردیم خونه و مامان یا
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش هفتم
و من فهمیدم اصرار اون برای چی بوده ...منو برای پسر عموش در نظر گرفته بود ...ولی محکم ایستادم و گفتم : نمی خوام ازدواج کنم ..تا روزی که منو همون طور که هستم یکی قبول کنه و خودم به جایی رسیده باشم که از هیچ کس و هیچ چیزی نترسم ....و زیر بار نرفتم ...اما دومین کاری که سهیلا برای من کرد این بود که ازش یاد گرفتم باید روزگار رو سخت نگیرم ...و هر طور شده خودمو به خوشبختی و خوشحالی برسونم ...
زمان گذشت ..سخت بود ولی برای من به خوبی پیش میرفت ..لباس های عروسی می دوختم که نظیر نداشت و برای هر کدوم سهیلا جون دست مزد های خوبی بهم می داد حالا توی کار گاه همه دوستم داشتن ..دوستان زیادی توی دانشگاه پیدا کردم که یکیشون ماهرخ بود ..و اون بود که منو از تنهایی بیرون آورد ....یکم که وضع مالیم خوب شد دنبال خونه گشتم و توی خیابون تاج همین جایی که الان مامانم هست رو اجاره کردم ..قدیمی بود ولی ازش خوشم اومد ..آشپز خونه و پذیرایی و ناهار خوری پایین بود و سه تا اتاق خواب بالا ...فورا اجازه کردم و اثاث مختصری خریدیم و جا بجا شدیم ....و من شدم نون آور خونه ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم- بخش هشتم
تلاش شبانه روزی من برای درس خوندن و کار کردن برای هیچ کس باور کردنی نبود ..لباس ها رو میاوردم خونه می دوختم و طراحی های جدید رو هم می کشیدم و می فرستادم مزون ...ولی بیشتر وقتم رو روی کار خودم تمرکز می کردم ....شاید در شبانه روز دو سه ساعت بیشتر نمی خوابیدم ....می خواستم حالا که زندگی من نابود شده کاری کنم که عادل و مامانم خوشحال باشن ...
سال دوم بودم که یک روز یکی از استاد ها برای درسی که داده بود به ما گفت نقشه ی یک خونه ای که دلتون می خواد توش زندگی کنین رو ساده بکشید ...من کاغذ پوستی رو بر داشتم و طرح ساختمون رو کشیدم و بعد اونو تا اونجایی که می تونستم کامل کردم ؛؛ یک ساختمون مدرن و رویایی رو که تو ذهنم داشتم پیاده کردم کامل و بدون نقص ...با ذوق و شوق گذاشتم جلوی استاد ... بازش کرد چیزی ازش نفهمید چون اون چیزی نبود که تکلیف داده بود ...برای همین فورا بست و پرت کرد جلوی من و گفت : خانم مگه نگفتم وارد جزییات نشین ..دادی به چه کسی کشیده ؟ ..برو خانم خودت کار کن ...صد بار گفتم اینطوری کار یاد نمی گیرین ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پانزدهم- بخش هفتم و من فهمیدم اصرار اون برای چی بوده ...منو برای پسر عم
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم بخش نهم
گفتم : استاد من کسی رو ندارم برام بکشه این چه حرفیه ...خودم کشیدم می تونم ثابت کنم ... فقط می خواستم شما اینو ببینین و بهم بگین چطوره ؟..اگر شک دارین همه رو براتون توضیح میدم ...نگاهی به من کرد و دوباره نقشه رو بر داشت ..باز کرد جا مدادی و یک کتاب رو دو طرفش گذاشت تا لوله نشه و با ته مدادش نقشه رو دنبال کرد ..و ازم پرسید ..این برای چیه ؟ اینجا چرا اینطوریه ..و اونقدر پرسید تا مطمئن شد کار خودمه ...و در حالیکه باور نداشتم این نقشه سرنوشت منو عوض می کنه استاد ازم خواست که نقشه رو با خودش ببره ....و یک هفته بعد صدام کرد و گفت : خانم سعیدی دلتون می خواد نقشه ای که کشیدین رو بفروشین ؟ گفتم : نه استاد این چه حرفیه باعث افتخار منه که شما اونو پسندیدین ....گفت : من به چند نفر مهندس نشون دادم اونا میگن نقشه ایراد هایی داره که باید بر طرف بشه ولی در کل میشه ساختمون بی نظیری ازش ساخت ....
و سر همین نقشه بود که من با مهندس های زیادی آشنا شدم و با ذوق و شوق پروژه های بزرگی طراحی کردم و بعدم نقشه ی اونو کشیدم ..پولی بود که پشت سر هم به دستم میومد ..و توی این ماجرا خواستگارای زیادی برام پیدا می شد ...می تونم بگم روزی نبود که پیشنهاد نداشته باشم ..ولی من می دونستم گذشته ای ندارم که بتونم باهاش خوشبخت بشم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_پانزدهم -بخش دهم
می خواستم دخترم رو پیدا کنم هنوز امیدم رو از دست نداده بودم اغلب خواب عشق پروانه رو می دیدم گاهی بزرگ شده بود و گاهی همون طور نوازد توی بغلم می گرفتم ...پس اگر مردی هم حاضر می شد با گذشته ی من بسازه ..خودم نمی خواستم کسی بدونه که بهم تجاوز شده ...و این برام بالاترین کابوس بود..و اگر نمی گفتم ..چه دلیلی برای ازدواجم داشتم چه استدلالی برای بچه دار بودنم می تونستم براش بیارم ..پس هیچ کس رو تو خونه راه ندادم ... و دور ازدواج و دوست داشتن و دوست داشته شدن رو قلم گرفتم ...بالاخره تونستم اون خونه رو بخرم و باز سازی کنم ..کم کم وسایل خوب خریدیم و دوباره شادی به خونه ی ما برگشته بود ولی ظاهری ..نه مامان اون زن قبلی بود و نه من می تونستم فراموش کنم ولی سعی می کردم خوشحال باشم ...و بیشتر خوشحالی خودم در این می دیدم که به کسانی که محتاج هستن و آبرو مند کمک کنم ....تا جایی که همه ی اوقات منو پر کرده بود ....حالا یکی یکی سر و کله ی فامیل و خاله و دایی و عمو پیدا شد ...نمی دونم چرا کینه ای از اونا به دلم نبود ...چون من موفقیت و تجربه های زندگیم رو مدیون روز های سختی بودم که مجبور به انجام کارایی می شدم که محال بود در رفاه و آسایش دست به اون کارا بزنم ...و یک طورایی خوشحال بودم که این توانایی ها رو بدست آوردم ....
وقتی با امیر آشنا شدم
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11