eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ 🌺 ||❤️͜͡❥•• ┗╯\╲ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... 🔸پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. "بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند" 🦋🌷🦋🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🌸امام صادق (علیه السلام) فرمودند : 🔻شیطان گفته همه مردم در قبضه حکومت من هستند جز 5 نفر : 🌸کسی که با نیت صحیح در هر کاری بر خدا توکل کند. 🌸آنکه شبانه روز به هنگام ثواب و خطا بسیار یاد خدا باشد. 🌸 کسی که هرچه برای خود می پسندد برای دیگران هم بپسندد. 🌸آنکه به هنگام مصیبت صبر کند. 🌸 کسی که به قسمت الهی راضی باشد و غم روزی نخورد. 📚 نصایح صفحه ۲۲۵ 🦋🌷🦋🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃 👈👇زنان جهنمی و... 💥امیرالمومنین علی (علیه السلام) میفرماید: « روزی با فاطمه (سلام الله علیها) محضر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) رسیدیم ٬ دیدیم حضرت به شدت گریه می کند . گفتم: پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله! چرا گریه می کنی؟ فرمود: یا علی! آن شب که مرا به معراج بردند ٬ گروهی از زنان امت خود را در عذاب سختی دیدم و از شدت عذابشان گریستم. (و اکنون گریه ام برای ایشان است.) ☑️زنی را دیدم که از موی سر آویزان است و مغز سرش از شدت حرارت می جوشد. ☑️زنی را دیدم که از زبانش آویزان کرده اند و از آب سوزان جهنم به گلوی او می ریزند. ☑️زنی را دیدم که از پستانش آویزان کرده اند. ☑️زنی را دیدم که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها بر او مسلط هستند . ☑️زنی را دیدم که کر و کور و لال بود و در تابوتی از آتش قرار داشت که مغز سرش از سوراخ های بینی اش بیرون می آمد و بدنش از شدت جذام و برص قطعه قطعه شده بود. ☑️زنی را دیدم که ٬ که از پاهایش در تنور آتشین جهنم آویزان است. ☑️زنی را دیدم که گوشت بدنش را با قیچی های آتشین ریز ریز می کنند . ☑️زنی را دیدم که صورت و دستهایش در آتش می سوزد و امعا و احشای داخلی اش را می خورد. ☑️زنی را دیدم که سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ بود و به هزاران نوع عذاب گرفتار بود. ☑️و زنی را به صورت سگ دیدم و آتش از نشیمنگاه او داخل می شود و از دهانش بیرون می آید و فرشتگان عذاب عمودهای آتشین بر سر و بدن او می کوبند. ☀️☀️☀️حضرت فاطمه (سلام الله علیها) عرض کرد : پدر جان ! این زنان در دنیا چه کرده بودند که خداوند آنان را چنین عذاب می کند؟! ⭐️⭐️⭐️رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: ✳️دخترم ! زنی که از موی سرش آویخته شده بود ٬ موی سر خود را از نامحرم نمی پوشاند. ✳️زنی که از پستانش آویزان بود ٬ زنی است که از حق شوهرش امتناع می ورزیده. ✳️و زنی که از زبانش آویزان بود ٬ شوهرش را با زبان اذیت می کرد. ✳️و زنی که گوشت بدن خود را می خورد ٬ خود را برای دیگران زینت می کرد و از نامحرمان پرهیز نداشت. ✳️و زنی که دست و پایش بسته بود و مارها و عقربها بر او مسلط شده بودند ٬ به وضو و طهارت لباس و غسل جنابت و حیض اهمیت نمی داد و نظافت و پاکیزگی را مراعات نمی کرد ٬ و نماز را سبک می شمرد و مورد اهانت قرار می داد. ✳️و زنی که کر و کور و لال بود ٬ زنی است که از راه زنا بچه به دنیا می آورد و به شوهرش می گوید بچه تو است. ✳️و زنی که گوشت بدن او را با قیچی می بریدند ٬ خود را در اختیار مردان اجنبی می گذاشت. ✳️و زنی که صورت و دستانش می سوخت و او او امعا و احشای داخلی خودش را می خورد ٬ زنی است که واسطه کارهای نامشروع و خلاف عفت و عصمت قرار می گرفت . ✳️و زنی که سرش مانند خوک و بدنش مانند الاغ بود ٬ او زنی سخن چین و دروغگو بود. ✳️و اما زنی که در قیافه سگ بود و آتش از نشیمنگاه او وارد و از دهانش خارج می شد ٬ زنی خواننده و حسود بود. ✨✨✨سپس فرمودند: وای بر زنی که همسرش از او راضی نباشد و خوشا به حال آن که همسرش از او راضی باشد. 📚📚📚منبع: داستانهای بحارالانوار ٬ ج۵ ٬ص۶۹ – زبده القصص ٬ ص۲۰۲ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☝️بنویس و بشنو ...! 🎙استاد هاشمی نژاد قالَ رَسولُ اللّٰه (ص) : وَ مَنْ کَتَبَ فَضِیلَةً مِنْ فَضَائِلِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع لَمْ تَزَلِ الْمَلَائِکَةُ تَسْتَغْفِرُ لَهُ مَا بَقِیَ لِتِلْکَ الْکِتَابَةِ رَسْمٌ وَ مَنِ اسْتَمَعَ‏ إِلَی فَضِیلَةٍ مِنْ فَضَائِلِهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ الذُّنُوبَ الَّتِی اکْتَسَبَهَا بِالاسْتِمَاعِ ‌. رسول اکرم (ص) : هر کس یک فضیلت از فضیلت‌های علی ابن ابیطالب (ع) را بنویسد تا مادامی که از این نوشته اثری باقی باشد، فرشتگان برای او از درگاه الهی آمرزش می‌طلبند و هر کس هنگام بیان فضیلتی از این فضیلت‌ها به آنها گوش سپارد، خدای متعال جملگی گناهانی را که از طریق شنیدن در کارنامه اعمالش ثبت شده، می‌آمرزد . 📙الامالی شیخ صدوق ، ص ۱۳۸ . 🦋🌷🦋🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✴️ امام صادق (ع) فرمودند: 💠 هر مومنی آرزوی خدمت به امام مهدی (عج) را داشته باشد و برای تعجیل فرجش دعا کند؛ کسی بر قبر او می‌آید و او را به نامش صدا میزند که: 🌸 فلانی مولایت صاحب الزمان ظهور کرده اگر می‌خواهی به پا خیز و به خدمتش برو و اگر می‌خواهی تا روز قیامت بخواب. پس عده زیادی به دنیا باز می‌گردند؛(رجعت) و فرزندانی از آنها متولد می‌شود. مکیال المکارم📚 ♡♡به جمع ما بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⊰⊹✿‌‎‌‌‌‎‌‌‌﷽✿⊹⊱ ✋ کاش هر روزیادمان بیفتد☀️ که چقدردوستمان داری♥️ و دعایمان میکنی✨️ من دوستت دارم💖 و برای ظهورت دعا میکنم🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤 ♡♡به جمع ما بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔸مهمترین گام برای نزدیک شدن به امام زمان علیه السلام!!♥️ 👌بسیار زیبا و شنیدنی 👈حتما ببینید و نشردهید. 🎙حجت‌الاسلام عالی ♡♡به جمع ما بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نوزدهم-بخش دوم می دونستم سراغ ارمغان رو می گیرن ..حالا باید اونا رو
داستان 🦋💘 -بخش چهارم بابا خندید و گفت : چیه ارمغان رو بیرون کردین دوتایی زندگی می کنین ؟ پیمان هم خندید و گفت :هر چی میگی از دوست خوب بگو آقای کریمی ..از زن خوبم بهتره ..کمر باریک کم توقع ..امیر هم به همین نتیجه رسیده ..من براش غذا درست می کنم و چایی دم می کنم ..اونم راحت می خوابه .... مامان گفت : نه نه شوخی نکنین مثل اینکه موضوع جدی تر از این حرفاست ...امیر حرف بزن ببینم چی شده ؟ با دختر مردم به این زودی چیکار کردی ؟ گفتم : من هیچی ؛؛ مامان بپرس دختر مردم با من چیکار کرده؟ بابا گفت : چیکار کرده تعریف کن ببینیم ..ارمغان ؟ حتما بابا جون تقصیر تو بوده ..اون دختری نیست که کسی رو ناراحت کنه ....با شعور تر این حرفاست ... پیمان یک سینی چایی ریخت و به شوخی گفت : غصه نخورین منم سعی می کنم مثل ارمغان پسر حرف گوش کنی باشم ... البته پیمان سعی داشت کاری بکنه که وقتی اونا ماجرا رو شنیدن زیاد شوکه نشن مامان پاشو انداخت رو پاشو گفت : امیر علی بگو که نگرانم کردی چی شده ارمغان قهر کرده ؟ گفتم : نه مادر من؛؛ قهر چیه ؟ موضوع خیلی مهمتر از اونی هست که فکر می کنین ... بابا گفت : جون بسرمون نکن حرف بزن ببینم چی شده پسر جان ؛؛ گفتم : بطور خلاصه میگم چون حوصله ندارم این حرفا رو تکرار کنم ...ارمغان قبلا یکبار عقد شده بوده و حالا یک دختر داره ... از ما هم مخفی کرده بود من تازه فهمیدم ..دخترش پیدا شده .... داستان 🦋💘 -بخش پنجم مامان و بابا بهم نگاه کردن ..فکر کردم شاید نباید اینطوری می گفتم الان غوغا به پا میشه ... بابا گفت : خوب حالا چی شده ؟ گفتم : متوجه نشدین چی گفتم ؟ اون قبلا عقد شده بوده اون مرد به زور حامله اش کرده ..الانم یک دختر داره ... گفت : اینا رو که گفتی ..فهمیدیم ..بگو حالا چی شده ؟ پیمان گفت : عمو حالتون خوبه ؟ مشکل اینه که ارمغان از اول به امیر نگفته .. خانم کریمی هم که خیلی حساس بود روی امیر و این جور ازدواج ها ... شاید فکر کرده به امیر نگه بهتره .... مامان یک چایی برداشت و یک شوکولات ..گذاشت دهنش و من منتظر عکس العمل اون بودم ... گفت : تو با ارمغان چیکار کردی امیرعلی ؟ گفتم : هیچی ..هیچ کاری نکردم گفت پس چرا رفته ؟ گفتم : مامان حالتون خوبه میگم قبلا یک بار عقد کرده یک دختر هشت ساله داره که حالا پیداش کرده بنده باید چیکار می کردم ..خودش چمدون بست و رفت ... مامان پرسید : چرا جلوشو نگرفتی ؟ مگه زنت نبود ؟ گفتم : مامان چی داری میگی من اگر دیوونه نشدم خیلی هنر کردم ... گفت : تو به این میگی هنر ؟ چند تا سئوال ازت می کنم .. ارمغان زن بدی بود برای تو ؟ گفتم : نه مسلم که نه منم مرد بدی برای اون نبودم دلیل میشه بهش دروغ بگم ؟اصلا شما فهمیدین من چی گفتم ؟ ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نوزدهم-بخش چهارم بابا خندید و گفت : چیه ارمغان رو بیرون کردین دوتایی ز
داستان 🦋💘 -بخش ششم گفت : ارمغان بهت نگفت چون می خواست تو خودشو دوست باشی و به خاطر گذشته اش نظرت نسبت اون عوض نشه ؟... ارمغان می خواست بهت بگه ..ولی این تو بودی بهش اجازه نمی دادی ..مدام می گفتی زن من بی عیب نقصه .. زن من اینطوری زن من اونطوری ..شورش رو در آورده بودی ....منم بودم نمی گفتم .. چون اون با شجاعت همون اول به نیکی گفته بود حالا تو فکر کن نیکی به من نگفته باشه ..محال بود این راز رو پیش خودش نگه داره و بره خودت می دونی حرف تو دهن نیکی بند نمی شه ... ولی من و بابات و اون با هم مشورت کردیم دیدیم بهت نگیم بهتره ...منم اول یکم ناراحت شدم ..نه دلم می خواست تو این کارو بکنی نه دلم میومد از دختر خوبی مثل ارمغان بگذرم .... ولی بابات یک حرف قشنگی بهم زد گفت : عجب،، اگر این دختر اینقدر عاقله چرا زن پسر من نباشه ؟ من و بابات خیلی حرف زدیم و هر چی سبک سنگین کردیم دیدیم ارمغان دختر خوبیه و به خاطر گذشته اش نباید در موردش قضاوت کنیم .... مخصوصا که همه چیز رو به نیکی گفته بود ...بهت نگفت که نیکی خبر داره ؟ اونقدر چیزی که می شنیدم برام باور نکردنی بود که با سر گفتم چرا ؛؛ .... مامان یکم خودشو از روی مبل کشید جلو و به من گفت : پس دردت چیه ؟ وقتی به خواهرت گفته و سفارش کرده با مامانت هم بگو قصد ش پنهون کاری نبوده ..اینو نمی فهمی ؟ حالا تو چی میگی ؟ تنهاش گذاشتی با غصه هاش بسوزه ؟ کم از این روزگار کشیده بود ؟ توام یک لگد بهش زدی ؟ حیفت نیومد از اون دختر ؟ مردونگی تو همینقدر بود ؟ داستان 🦋💘 -بخش هفتم گفتم : چیکار می کردم مامان؟ یک مرتبه اومده به من میگه یک دختر هشت ساله داره ....من نمی تونم بپذیرم ..تازه یک کلمه باهاش حرف نزدم .. اینم مردونگی من بود هر کس جای من ..چه میدونم خیلی کارا می کرد ..شما هم بد کردین می دونستین و به من نگفتن ..چرا همه فکر کردن می تونن برای من تصمیم بگیرن ؟..نیکی ؛شما ,, بابا ؛؛ همه می دونستین و به من نگفتن این چه معنی میده ؟ منو احمق فرض کردین؟ اصلا نمی فهمم شما چرا منو در جریان نذاشتین ..این زندگی من بود و حقم بود بدونم با کی دارم ازدواج می کنم ..حالا من باید به این شکل بفهمم که اینقدر بهم بریزم می دونین این دو روز من چی کشیدم ؟ حتما اگر بازم خودم پی گیر نمی شدم همینطوری گولم می زدین .. شب عروسی دخترش بهم می گفتین .. بسه دیگه ..حالا اومدین و از من توقع مردونگی دارین ؟ ..چرا متوجه نیستن ؟ درد من همینه که چرا به من نگفتین ..به علی قسم اگر از اول می دونستم راحت با این موضوع کنار میومدم ... بابا گفت: تند نرو اگر الان کنار نمیای اون زمان هم نمی اومدی ...بعدم ما فکر می کردیم چیزیه که گذشته و رفته فکر نمی کردیم دخترشو پیدا کنه ..گفتیم لازم نیست تو بدونی ..خوب حالا یکم من بهت حق میدم ما هم کار درستی نکردیم .. ولی بابا جان امیر تو یک چیزی از ما پرسیدی؛؛ می دونین تو این دو روز چی کشیدم ؟ حالا من یک سئوال از تو می کنم تو می دونی توی این مدت اون دختر چی کشیده ؟ و احتمالا این دو روز که تو راحت از کنارش رد شدی چی بسرش اومده ؟ ... کاش اون خیلی کارا که می گی دیگران می کردن رو خودت می کردی ، می زدی ، فحش می دادی ..باز خواستش می کردی ؟ من جای ارمغان باشم تو رو نمی بخشم ... پس معلوم میشه تو ارمغان رو نمی خواستی وگرنه برات مهم نبود .....پیمان راسته که بچه اش رو پیدا کرده ؟ داستان 🦋💘 -بخش هشتم پیمان گفت : آره تازه فامیل هم در اومدین ..عمو شما آقای منصوری ..می شناسین ؟ گفت : نه اون کیه ؟ همچین کسی نمیشناسم .. گفت :شوهر دختر دایی شما فامیلش چیه ؟ گفت : آهان دختر دایی من ..یادم افتاد منصوری یک مرتیکه ی قالتاق بی همه چیزیه که نگو و نپرس من اصلا آدم حسابش نمی کنم ... پیمان گفت : اون این بلا سر ارمغان و خانواده اش آورده ....و بچه ی ارمغان نوه ی دختر دایی شماست .... اونا با هم حرف می زدن و گاهی منو نصیحت می کردن ..ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم هضم کردن این حرفا برام آسون نبود .. در واقع این دو روز بیشتر نگران مامان بودم که اگر بفهمه چیکار می کنه و حالا باز غافلگیر شده بودم ... مامان و بابام کلی سفارش ارمغان رو به من کردن با پیمان رفتن ..و من آشفته و سر گردون مونده بودم چیکار کنم .... خیلی دلم گرفت بود هر کجا رو نگاه می کردم ارمغان رو می دیدم ...با اون لبخند شیرینش و اون نوع حرف زدنش که منو از اول مجذوب خودش کرده بود ..... باید با خودم کنار میومدم ...تا فردا فکر کردم و تصمیم گرفتم برم سر کارش و ببینمش و باهاش حرف بزنم .. دلم نمی اومد بیشتر از این اذیت بشه ..من عاشقش بودم و این چیز کمی نبود و به این آسونی نمی تونستم فراموشش کنم ... ولی روز بعد که رفتم سر ساختمون مهندس نیکزاد گفت : مهندس سعیدی هفته ی پیش ..کار رو سپرده به پیمانکار و رفته ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فعلا من و ترابی نظارت می کنیم کار زیادی نمونده و احتیاج نیست ایشون بیان با تلفن حلش می کنیم ....
داستان 🦋💘 -بخش نهم فورا راه افتادم طرف خونه ی مادرش ...حالا می فهمیدم ارمغان برای چی اون همه کار خوب رو قبول نکرده بود .. در خونه نگه داشتم ولی حالم خوب نبود ..زنگ زدم ..عادل اومد دم در و با من دست داد و یک چیزایی گفت ولی من نفهمیدم .. مامان نشسته بود روی مبل و غصه دار بود ..باهاش رو بوسی کردم و پرسیدم ارمغان کجاست مامان ؟ آهی کشید و گفت : نمی دونم مادر ...رفت ..بچه ام داغون بود ... گفتم یعنی چی رفت ؟ گفت : همه چیز رو برای من گفت چند روز پیش یک مرتبه صبح خیلی زود زنگ زد هنوز درست هوا روشن نشده بود خواب بودم ... درو که باز کردم دیدم دست یک دختر رو گرفته و میگه دختر منه پیداش کردم ..من که از کار خدا شاخ در آوردم .... می گفت : نزدیک صبح از خونه اومده بیرون و یکراست رفته دخترشو بر داشته و آورده ..اونقدر خراب بود که نتونستم بیشتر ازش بپرسم ... دخترشو بغل کرد و خوابید ..اما بچه خوابش نمی برد ..رفتم آوردمش باهاش حرف زدم بهش غذا دادم .. درست شکل خودشه ...انگار ارمغان رو کوچک کردن ...دقیقا نگفت چی شده فقط می دونم که وقتی به تو گفته از خونه اومده بیرون ... ظهر راه افتاد و گفت دارم میرم بهتون خبر میدم ..ولی نه تلفنش رو جواب میده نه می دونم کجا رفته .. هر چی التماسش کردم مادر منو نگران نکن ...قول داد خبر بده ...ولی تلفنش خاموشه .. منو عادل دو روزه از دلشوره داریم می میریم ... گفتم : خوب چرا گذاشتین بره ؟ می پرسیدین کجا میری ؟ می خوای چیکار کنی ؟ گفتم برای من پیامی نداد ؟ گفت : نه هیچی ..فقط گفت همه چیز بین تون تموم شده همین ...شما ارمغان رو نمیشناسی؟ اون خیلی یک دنده است کاری رو که بخواد بکنه می کنه ...خودشو با یک بچه آواره ی کوچه و خیابون کرده ... ادامه دارد داستان 🦋💘 -بخش اول گفتم : چی دارین میگن ارمغان رفته جایی که شما نمی دونین ؟ یعنی چی ؟ چرا آخه رفته من که چیزی بهش نگفتم ؛؛..عادل تو چرا گذاشتی بره ؛؛ای وای خدای من ....مگه تو برادرش نبودی ؟ باید جلوشو می گرفتی حد اقل به من خبر می دادی ...عادل که اونم به اندازه ی من پریشون بود ..با همون اشاره گفت : نتونستم ..به حرفم گوش نداد ..حتی جلوی ماشین رو گرفتم ..ولی با گریه خواهش کرد بزارم بره گفت اینطوری به صلاحه ..قول داد بر می گرده ما رو هم می بره ...گفتم : دوستی ؛ آشنایی چیزی نداره که بره پیشش ؟ مامان گفت : نه بابا ارمغان خونه ی کسی نمیره از این اخلاق ها نداره ...اصلا بدش میاد ..بچه ام خاطرهای بدی از این در بدری داره ..... دنیا روی سرم خراب شده بود فکر اینکه دیگه ارمغان رو نمی ببینم داشت دیوونه ام می کرد ..زنگ زدم به ترابی و گفتم : تو با مهندس تماس داری ؟ گفت : ایشون به من زنگ می زنه ..بله باهاشون حرف زدم چطور مگه ؟ گفتم : اگر کارش داشته باشی چطوری بهش خبر میدی ؟ گفت : ببخشید آقای کریمی ولی ...چیز می کنم ...اجازه ندارم بگم ...گفتم : به ؛ به دست شما درد نکنه ..حواستون هست خانم سعیدی زن منه ...یک سوءتفاهم بوجود اومده من باید باهاش حرف بزنم ..گفت : شما قطع کن اجازه بگیرم شماره ی جدیدشون رو میدم ..ولی واقعا سفارش کرد به کسی ندم ..حتی نیکزاد هم نداره ..خوب لابد اینطوری صلاح می دونستن ..ولی چشم الان من پیغام شما رو می رسونم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نوزدهم-بخش نهم فورا راه افتادم طرف خونه ی مادرش ...حالا می فهمیدم ارم
داستان 🦋💘 -بخش دوم من و عادل و مامان سه تایی منتظر نشستیم که ترابی زنگ بزنه ..دلم یکم آروم شده بود بالاخره سر نخی بود که پیداش کنم ...ولی بی قرار بودم ..حتی خودمم نمی دونستم باید چیکار کنم ...یکساعتی گذشت و ترابی زنگ نزد ..دوباره خودم تماس گرفتم ..گفت : ببخشید سرم شلوغ بود فرصت نکردم بهتون خبر بدم همین الان می خواستم زنگ بزنم ..گفتم بگو یاد داشت می کنم ...گفت : راستش ایشون با تندی به من گفت : شما فکر نمی کنین که اگر می خواستم تماس بگیرم شماره عوض نمی کردم اینم سئوالیه ازمن می کنی ؟ خوب تکلیف معلوم شد ...اجازه بدین چند روز آروم بشن من مطمئنم خودشون تماس می گیرن ...گوشی رو قطع کردم و راه افتادم باید از نزدیک ترابی رو می دیدم ..عادل کتشو بر داشت و گفت : منم میام ..گفتم : بهت خبر میدم تو لازم نیست بیای ..من بر می گردم ... تو راه زنگ زدم به مامان و گفتم : ارمغان رفته نیست ..پرسید : یعنی چی رفته ؟ کجا ؟ گفتم نمی دونم مامان و عادلم نمی دونین ..شماره شو هم عوض کرده ....ارمغان می دونست شما می دونین ؟ گفت : نه مامان جان از کجا می دونست ؟ به روش نیاوردم که احساس بدی نداشته باشه . داستان 🦋💘 -بخش سوم با عصبانیت گفتم : آهان پسر تون ناراحت بشه اشکالی نداره ولی ارمغان نباید احساس بدی پیدا می کرد ..دست شما درد نکنه ....پس فکر می کنم اون بیشتر از من نگران قضاوت شماست کاش بهش می گفتین ..کاش به من از همون اول گفته بودین ..باور کنین این پنهون کاری شما رو اصلا نفهمیدم برای چی بوده ؟ آخه چیزی نبود که بالاخره روشن نشه ؛؛وای مادر من ..وای ...دارم دیوونه میشم از دست شما آخه چرا به من نگفتین ببین الان کار به کجا رسیده ..ارمغان با یک دختر بچه معلوم نیست کجاست ..من حالا کجا رو بگردم پیداش کنم ؟ الان اون فکر می کنه شما فهمیدن و خجالت می کشه رو نشون بده ...البته بایدم خجالت بکشه ..اون از پنهون کردن گذشته اش ؛؛ اینم حالا که گذاشته بی خبر رفته ... گفت :آدم نمی دونه به چه ساز شما جوون ها برقصه ، اگر وقتی فهمیدم جلوی ازدواجت رو می گرفتم و باهات مخالفت می کردم بهتر بود ؟ امیر من خوبی تو رو می خواستم ارمغان واقعا دختر خوبیه اینطوری نکن یکم منصف باش ... بزار یک مدت بره تا آروم بشی ..نمی خواد حالا دنبالش بگردی تو هنوز با خودت کنار نیومدی ؛ غیظ داری؛ ببین چقدر عصبی و بی قراری ... یکم آروم شو ؛ یک ذره به فکر کسی که دوست داری باش ببین اون دختر الان چه حال و روزی داره ..به خدا از تو بدتره ...پسرم؛؛ امیرم یکم گذشت کن ..اونوقت می ببینی همه چیز درست میشه ...بعدا با هم حرف بزنین ..اینم بدون که ارمغان حالا یک دختر داره و نمی تونه دیگه ازش جدا بشه ..تو می تونی با این موضوع کنار بیای ؟ راستش من خیلی فکر کردم اون زمان هیچوقت فکر نمی کردم دخترش پیدا بشه ..چون تو رو می شناسم ...یک چند روز تحمل کن اول با خودت کنار بیا با این غیظی که داری ممکنه پیداش کنی و برش گردونی ولی حتما مشکلاتی براتون پیش میاد ارمغان هم اینو می دونه و رفته شاید نمی خواد روتون بهم باز بشه ...به نظرم تو از بیرون به موضوع نگاه کن ..مثلا فکر کن این اتفاق برای پیمان افتاده ..تو بهش بگو چیکار کنه ..بعد خودت اون راه رو انتخاب کن .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_بیستم-بخش دوم من و عادل و مامان سه تایی منتظر نشستیم که ترابی زنگ بزنه
داستان 🦋💘 -بخش چهارم دادزدم ..مامااان چی دارین میگین ..مدام میگی تو رو می شناسم مگه من چطوریم ؟ چیکار کردم تا حالا که بهم اعتماد نداری ؟ بسه دیگه زنگ می زنم آرومم کنی بدتر یک چیزی میگن عصبی ترم می کنین ..کار ندارین ؟ گوشی رو که قطع کردم آشفته بودم ..هر چی فکر کردم ... دیدم نمی تونم آروم بمونم و ارمغان رو به حال خودش بزارم ...وقتی رسیدم ترابی سوار ماشینش بود و داشت میرفت ..منو ندید پیچیدم جلوش و ترمز زدم ...و پیاده شدم ...اونم پیاده شد ..گفت : تو رو خدا آقای کریمی منو تو معذروت قرار ندین ..گفتم : چه بخوای؟ چه نخوای قرار گرفتی ..زنگ بزن بهش گوشی رو بده به من ..گفت : شما الان حالتون خوب نیست بزارین یک وقت دیگه ...والله به خدا منم دلم می خواد مشکلتون هر چی هست حل بشه ..ولی اون روز که خانم مهندس اومد پیش من ..حالش خیلی خراب بود ..عذر می خوام اینو میگم از شدت گریه نمی تونست حرف بزنه ..کارا رو سپرد به من ..ولی خوب مجبور بود یک شماره داشته باشیم که از دورم شده نظارت کنه ..حالا من نمی تونم بهش خیانت کنم ...گفتم زنگ بزن نزار اون روی سگم بیاد بالا ..ببین ترابی منو خوب نگاه کن ..اینطوری می بینی که دست از سرت بر دارم ؟ نگران نباش اون درکت می کنه خودش از این کارا بلده ... داستان 🦋💘 -بخش پنجم ترابی یکم مکث کرد و گفت : پس بزارین اول حقیقت رو بهشون بگم که به زور وادارم کردین .... شماره روگرفت و منتظر شد؛؛ گوشی رو از دستش کشیدم بیچاره چیزی نگفت؛؛ ارمغان جواب داد و گفت : بله آقای ترابی چیزی شده ؟سرش داد زدم : این کارت بدتر از اون پنهون کاریت بود ..چرا فرار می کنی ؟ نباید از من دلجویی می کردی؟ این حقِ من بود ؟چمدون ببندی و بری ؟ خودت بگو من چه بدی در حقت کردم یک نمونه اش رو بگی برای من بسه ....یکم سکوت کرد و آروم گفت : سلام امیر ..من که نمی خوام تو رو اذیت کنم ..به خاطر شرایطی که بوجود اومده بود چمدون بستم و رفتم ..نمی خوام بیشتر از این خودتو در گیر مشکلات من بکنی ..حق همچین کار ی رو ندارم در واقع این حق تو نیست ....باید میرفتم ..اگر می موندم احساس بدی داشتم اینکه خودمو و به تو تحمیل کنم برای من قابل تحمل نیست ...من دیگه روی اینکه تو صورت مامان و بابات نگاه کنم رو ندارم ...اونا روی من حساب کرده بودن ..و من لیاقت شما رو نداشتم ...پامو از گلیمم دراز تر کردم و افتادم ...ساده لوح بودم که فکر کردم منم حق خوشبخت شدن رو دارم ... حتی اگر منو ببخشی هم خودم خودمو نمی بخشم ..چون از اولشم می دونستم که کارم اشتباهه و بازم کردم ...ولی دارم میگم امیر به جون خودت قسم هزاران بار قصد کردم که همه چیز رو بگم ولی تو یک طوری رفتار می کردی که ...که ..نمی دونم انگار قدرت این کارو ازم می گرفتی ...نمی خوام خودمو بی گناه جلوه بدم ..ومتاسفم .. داستان 🦋💘 -بخش ششم بلند و عصبی داد زدم : خیلی خوب؛؛ خیلی خوب ؛؛ حالا برای چی گذاشتی رفتی ؟ بدون اینکه کسی ازت خبر داشته باشه این لوس بازی ها چیه از خودت در میاری ؟ یکم منطقی باش ....گفت : امیرداد نزن ...لطفا آبروی منو جلوی همکارام نبر ...یادت نیست ؟ من گذاشتم تو انتخاب کنی ..اگر اونشب که می رفتم یک کلام می گفتی بمون می موندم ..من نمی خواستم برم فکر کردم تو اینطوری می خوای ..ندیدی صبر کردم باهات حرف زدم ولی به صورتم نگاه نکردی ..تمام مدتی که زیر و روی زندگی خودمو برات تعریف کردم یک کلمه حرف نزدی ...چرا؟ همینقدر دوستم داشتی ؟ ..حالا حق نداری منو برای این کارم باز خواست کنی ..من به اندازه ی کافی مظلوم هستم و نمی تونم جواب تو رو بدم سر من داد نزن اگر مظلوم نبودم این همه بلا سرم نمی اومد ....امیر تو از من خواستی که برم با سکوتت با نگاهی که از من دریغ کردی ..تو حتی از من نپرسیدی چه حالی دارم ؟ من می دونم اشتباه کردم ولی سزاوار اینم نبودم ...می دونی کسی نیستم که خودمو و بچه ام رو به تو تحمیل کنم ..من اشتباه کردم و تقاصشم هر چی باشه پس میدم ..تو باید ازم می خواستی ..به جون خودت نمی رفتم ....گفتم : ای بابا تو چرا شرایط منو در نظر نمی گیری من شوکه بودم داشتم دیوونه میشدم فکر کن تو می فهمیدی که من قبلا زن و بچه داشتم چیکار می کردی ..منه بدبخت که فقط سکوت کردم ...واقعا که خیلی رو داری .....گفت : تو چرا شرایط منو در نظر نمی گیری ؟ من یک اشتباه کردم برای همون هم پشیمونم ....بهت توضیح دادم که ..من می خواستم بگم و دلیلشم اینه که به نیکی گفته بودم .. اگر تو در جریان قرار نگرفتی دلیلش رفتار خودت بوده .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_بیستم-بخش چهارم دادزدم ..مامااان چی دارین میگین ..مدام میگی تو رو می شنا
داستان 🦋💘 -بخش هفتم اینو که گفت دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم داد زدم ..برو بابا هر گوری می خوای بری برو ..من چیکار کردم که همه در مورد من اینطوری قضاوت می کنن ؟ با تندی گفت : امیر داد نزن داریم حرف می زنیم ...اصلا من گناهی ندارم و تو حق نداری منو باز خواست کنی ...به خواهرت گفتم ...از نیکی گله کن و از اون بپرس شناختش در مورد تو چی بوده که نخواست به کسی بگه ...گفتم: ارمغان کجایی بگو کجایی بیام رو در رو حرف بزنیم ؟ گفت : نه ..دیگه نمیشه من دو روز صبر کردم و بهت فرصت دادم که با خودت کنار بیای اگر توی اون مدت زنگ می زدی یک لحظه درنگ نمی کردم ..ولی نزدی ..تو مَردی اگر دوباره بخوای ازدواج کنی کسی تو رو باز خواست نمی کنه ..اگر بچه ای داشته باشی ..سرتو می گیری بالا و به همه میگی ..ولی شرایط من فرق داشت ..تو اولین مرد زندگیم بودی منم حق داشتم از اون لحظاتی که هر دختری آرزو شو داره داشته باشم ...من به خودم حق میدم دیگه ام برام مهم نیست دیگران در موردم چی فکر می کنن ..... گفتم: ارمغان گوش کن حالا تو داری داد می زنی مامان و بابام همه چیز رو می دونن نیکی بهشون گفته بود ..الو ..الو ارمغان ؟ارمغان ؟ یک نفس بلند کشیدم انگار داشتم خفه می شدم ...دوباره شماره رو گرفتم ولی خاموش بود ...اون شماره رو یاد داشت کردم و از ترابی عذر خواستم و رفتم ...زیر لب گفتم به درک برو به جهنم اصلا هر کجا دلت می خواد برو به من چه ؟ ..دیگه بهت زنگ نمی زنم تا برگردی و التماسم کنی ...چه پر رو یک چیزی هم بدهکار شدم داستان 🦋💘 -بخش هشتم به مامانش زنگ زدم و گفتم با ارمغان حرف زدم نگران نباشه ..و خودمو رسوندم خونه ..خونه ای که هنوز بوی عطر ارمغان توی فضاش بود ...هر طرف رو نگاه می کردم اونو می دیدم ... ولی باید با این موضوع کنار میومدم ..حق با من بود و نمی خواستم اون با رفتش منو به زانو در بیاره ....آره همین کارو می کنم ..اون باید تقاص کاری رو که با من کرده پس بده بزار تنها بمونه تا قدر عافیت رو بدونه ... پنجره ها رو باز کردم تا عطر اون از خونه بره ..چند تا کیسه آوردم و با غیظ و عصبانیت لباس ها و کفش و کیف هاشو جمع کردم تا جلوی چشمم نباشن ..و همینطور با حرص حرف می زدم ..فکر کرده التماسش می کنم ...رفتی که به درک هر گوری می خوای بری برو ...حالا تلفن رو روی من قطع می کنی؟ ..عوض اینکه بمونه و از دلم در بیاره رفته یک جایی که دست کسی بهش نرسه ... نه ارمغان خانم من به اون خری هم که تو فکر کردی نیستم ..برو به جهنم ..یک روز دوباره پشیمون میشی و بر می گردی اونوقت من می دونم و تو .... روز ها پشت سر هم گذشت و از ارمغان خبری نشد ..من با هر صدایی که از پشت در می شنیدم می دویدم درو باز می کردم ..توی شرکت مدام چشمم به در بود ...ولی هیچ خبری نشد مامانش می گفت : دیگه گوشیش روشنه می تونی زنگ بزنی ولی نمیگه کجاست ...و من هر چی با خودم کلنجار میرفتم دلم نمی اومد با هاش تماس بگیرم می خواستم اون زنگ بزنه ..و وقتی مدتی گذشت و خبری نشد ..تصمیم گرفتم فراموشش کنم ضربه ی بدی به من زده بود و از اون بدتر این بود که ولم کرد و رفت ...ولی هر وقت پامو میذاشتم توی خونه دنیایی از غم روی سینه ام سنگینی می کرد ....دلم براش تنگ شده بود ..ولی نمی تونستم غرورم رو زیر پا بزارم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d