eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
عروس رفته تو گوشی مادرشوهرش اسم خودشو همراه اول ذخیره کرده حالا هرروز بهش پیامک میده که با عروس خود مهربان باشید و به او نیکی کنید باشد که رستگار شوید و عذاب الهی شامل حالتان نشود😂😂 یه دیقه سکوت واسه خلاقیتش😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 「️😆✨」https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ًبازرس آموزش وپروش وسط سال میره سر کلاس. بعد از معرفی خودش میخواد ببینه شاگردا چقدر اطلاعات دارن. ازیکیشون میپرسه: میدونی درب خیبر رو چه کسی کنده؟ بچه میزنه زیرگریه و میگه: آقا بخدا ما نکندیم. به معلمش میگه: این محصلت داره چی میگه؟؟؟ معلم میگه: راست میگه، من میشناسمش، بچه خوبیه، از این کارها نمیکنه. بازرسه عصبانی میره پیش معاون و جریان رومیگه، اونم میگه:شما اصلا خودتو ناراحت نکن. چقدرخسارتشه تاخودم تقدیم کنم. بازرس دیگه جوش میاره و میره پیش مدیر و کل ماجرا رو تعریف میکنه. مدیر میگه: آقا ما شیفت بعد از ظهرم داریم، حالا از اونام بپرس شاید اونا کنده باشن؟!؟😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 「️😆✨」https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏الان یه تبلیغ کفش دیدم، میگفت این کفش مناسب پای ایرانیان طراحی شده پای ایرانیان چجوریه مگه؟ سُم که نداریم داداش😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏یه بار با بابام دعوام شد، رفتم اسفناج خوردم که مثل ملوان زبل زورم زیاد بشه یهو بابام از بابابزرگم دستمال قدرت داداش کایکو رو‌ گرفت زد ترکوندم 😂😂 「️😆✨」https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ خدایا؛ به یقین جز تو احدی مرا پناه نمی‌دهد 🌙 شبتون بخیر ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏وإن كُسر فيك أملاً، فإن الله يُحيي فيك آمالاً و اگر امیدی در تو بمیرد، خدا امیدهای فراوان دیگری را درونت زنده می‌کند شبت بخیر عزیزم🌙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند✨ از جنس خدا✨ پروردگارت همواره با تو همراه است✨ امشب از همان شب‌هایی‌ست که برایت یک شب بخیر✨ خدایی آرزو کردم✨ شبتون بخیر✨      ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول من با عجله کفشم رو پام می کردم و مامان که دستش توی آشپزخونه بند بود وداشت سبزی می شست مدام صدام می کرد .. با عجله بند کفشم رو بستم ؛ واز همون پایین ایوون با حرص داد زدم بله مامان ؛؛ بله .. همینطور که داشت دستشو خشک می کرد اومد جلو و گفت : نرو دخترم یکم صبر کن منم باهات میام آذین دست تنهاست مهمون داره .. بزار یکم کمکش کنم با هم میریم تو فقط یکم دیگه طاقت بیار .. گفتم : نمی تونم طاقت ندارم ...من میرم ... گفت : دلبر یک کاری نکن اینجا جلوی مردم باز صدای بابات رو در بیاری ؛؛ الان بر می گرده؛ بهت میگم یکم صبر کن ؛ نمی تونی ؟ یک پامو کوبیدم زمین و گفتم : آره ؛؛ نمی تونم .. خوب اگر می تونستم صبر می کردم ؛؛ کلافه ام مامان ؛؛ کلافه ؛می فهمی ؟ تو رو خدا راحتم بزار ... گفت : دِ دهن منو باز نکن یک چیزی بهت میگم بیشتر ناراحت میشی ... زیر لب گفتم: برو بابا ولم کنین من میرم ؛؛ و راه افتادم تا از در برم بیرون .... داد زد: برو برو خودت می دونی و بابات ... بیچاره راحتت گذاشتم که این بلا ها رو سر خودت و ما آوردی ... گفتم : به شما ها چه زندگی خودم بود نابودش کردم تموم شده رفت حالا خوب شد ؟ خیالتون راحت شد ؟ آخه چرا نمک به زخمم می پاشی ؟ و در نرده ای آهنی ویلا رو که چندمتر با ساختمون بیشتر فاصله نداشت رو باز کردم تا برم بیرون ... آذین دنبالم اومد و صدام کرد و گفت : دلبر ..دلبر ..وایستا یک چیزی بهت بگم ..خواهش می کنم ... ایستادم وگفتم : آذین تو دیگه دست از سرم بر دار منو آوردین اینجا برای چی ؟اسیرم کردین ؛؛ نگفتم بهت من با مامان اینا نمیام ؟ داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم گفت : ببین چی میگم این دوست های رامین ... وسط حرفش رفتم و گفتم : آخه خواهر من از روزی که اومدیم تو داری مهمون داری می کنی این میره اون میاد .. من حوصله ی این چیزا رو الان ندارم خودت که شرایط منو می دونی ... گفت : چیکار کنم ؟.. به پدر مادر رامین می گفتم نیان؟ یا به خواهرش ؟ این هام که دوست رامین هستن ؛ اومدن شمال زنگ زدن بیان دیدن ؛ می خواستی چیکار کنم ؟ .. امروز فقط برای ناهار میان ..ببین من ازت می خوام یک امروز رو با ما راه بیا ... بابا رو که میشناسی ملاحظه سرش نمیشه ..یک وقت تو میری و بر می گردی اینام اینجان بعد آبرو ریزی راه میفته .... خواهش می کنم این یک بارو به خاطر من و رامین نرو صبر کن مامانم باهات بیاد .... گفتم: اصلا ولش کن نمیرم ..من هیچ کجا نمیرم ..خیالتون راحت شد ؟ و برگشتم و روی نیمکتی که روبروی ایوون کنار یک رود کوچک بود که از جلوی ویلا رد می شد نشستم ... انگار مامان واقعا خیالش راحت شد و بر گشت توی اتاق ...یکم موندم و فکر کردم حالا که نرفتم برم به آذین کمک کنم .. از چهار تا پله ایوون که رفتم بالا و داشتم کفشم رو در میاوردم ..صدای مامان رو شنیدم که می گفت : به خدا دیگه خسته شدم ؛؛ پناه بر خدا ؛ هر سرشو می گیری یک سر دیگه اش باز میشه ..نه به زمینِ نه به آسمون ...دختره آتیش به جونش افتاده .. اصلا از اولم سرکش بود که این همه بلا سرش اومده ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_اول- بخش اول من با عجله کفشم رو پام می کردم و مامان که دستش توی آ
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم سرمو با بی تابی برگردوندم .. داد زد چرا چونه ات رو برای من یک ور می کنی ؟ تو امتحان خودت رو پس دادی .. گفتم : رامین یک چیزی بگو می خوام برم یکم راه برم ، بابا گفت : اگر فقط می خوای راه بری همین جا برو حتما باید لب دریا باشه ؟ .. چیه دلبر باز قصد کردی ما رو توی چه درد سر بندازی ؟ رامین گفت:بابا جون خواهش می کنم ..نه به اون موقع ؛نه به حالا ...بچه که نیست ... بابا گفت : هه ،، از بچه ام بچه تره .... رامین گفت : بیا بالا من میرسونمت ..اینطوری خوبه بابا جون ؟ گفت : سوار شو ولی همون جا که پیاده کردیم می مونی تا یکساعت دیگه بیایم دنبالت ...فورا سوار شدم ... رامین خندید و گفت پیاده شو به این الکی هام نیست ...کمک کن چیزایی که خریدیم ببریم بدیم به آذین بعد میرسونمت ... وقتی وسایل رو دادیم و برگشتیم بابا گفت : رامین جان بابا برسونش و برگرد من باید برم دستشویی کمرم هم درد گرفته ... دلبر جایی نمیری ها یک جا بشین تا بیایم دنبالت ....اگر بیام نباشی وای به روزت ... رامین راه افتاد بطرف دریا ... گفتم : می بینی با من چطوری حرف می زنن ؟ گفت : راستشو بهت بگم ؟ گفتم آره بگو .. گفت : حق با اوناست ..من گاهی خودمو می زارم جای اونا ..اگر دختر منم بزرگ بشه کارای تو رو بکنه باور کن می خوام دیوونه بشم ... گفتم : وایییی مگه من چیکار کردم فقط بد آوردم ... گفت : بپرس چیکار نکردی ؟ دختر نابغه ا ی که تیز هوشان درس خونده و رتبه عالی دندونپزشکی قبول شده فاتحه ی زندگی خودشو و خانواده اش رو خونده .. تو خودت مادر نشدی که بفهمی چقدر اونا برات ناراحتن .. الانم از نگرانی این کارو می کنن ...مگه بهت اعتماد نداشتن ؟ خودت کردی ..حالا باید باهاشون راه بیای ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم گفتم : زندگی خودم بوده و خودمم تصمیم می گیرم خوشبخت بشم یا نه .... خندید و گفت : زندگی هیچ کس به خودش تنها بستگی نداره ..مگه بره توی غار زندگی کنه ...کارای تو توی زندگی ما هم اثر گذشت روزو شب مون رو نمی فهمیدیم ... دیگه این حرف رو نزن ..تو اینطوری نبودی چرا اینقدر بی منطق شدی ؟ خوب درست رفتار کن ..من که شوهر خواهرتم ..می تونم هر کاری دلم خواست بکنم و بگم زندگی خودم بوده از ویلا تا لب دریا با ماشین چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید ... رامین منو همون جایی که همیشه میرفتیم و پاتوق مون بود پیاده کرد و رفت . یک نفس بلند کشیدم اونا نمی دونستن که من چرا این همه به درد سر افتادم .. رازی که فقط توی دلم بود ..و سالها خودمم ازش خبر نداشتم ... گاهی فکر می کردم به همه بگم ..ولی منصرف می شدم چون چیزی که بخوام ازش حرف بزنم وجود نداشت .. خودمم درست نمی دونستم این چطوری و برای چی و تا کی توی وجود من هست ... رازی که هم برای من گنجی محسوب می شد،، وهم عامل عذابم و نابودی زندگیم ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول دریا رو نگاه می کردم تلاطم داشت درست مثل دل من دلی که مدت ها بود آروم و قرار نداشت ... کفشم رو در آوردم و گذاشتم زیر یک تخته سنگ و با پای برهنه راه افتادم طرف دریا ...ماسه ها رو با نوک انگشت پام زیر رو می کردم و میرفتم جلو ..تا آب دریا به مچ پام رسید رفتم جلو و همین طور که پام توی آب بود آهسته شروع کردم به قدم زدن ... نسیم خنکی به صورتم می خورد و از رطوبت هوا ی شمال خبری نبود ..من تنها بودم و باز یاد صابر افتادم .. کاش اینطوری نمی شد و ما الان اینجا کنار دریا با هم بودیم ...هنوز دوستش داشتم و هر کاری می کردم نمی تونستم فراموشش کنم .... یادم اومد از وقتی خودمو شناختم عاشق پیشه و رویایی بودم .... سوم راهنمایی تیز هوشان درس می خوندم که برای اولین بار توجه ام به یک پسر جلب شد ..خونه اش نزدیک خونه ی ما بود و هر روز یک طوری توجه من و به خودش جلب می کرد، . .چیزی که منو وادار می کرد به اون نزدیک بشم این بود که جنس مخالم رو بشناسم ... نه برادری داشتم نه دایی و نه عمو ..دور اطراف ما همه زن بودن و مجلس هامون زنونه، این بود که وقتی یک روز اومد جلو و ازم پرسید : اسمت چیه ؟ جوابشو دادم و گفتم : فضولی ؟ گفت : ازت خوشم میاد .. گفتم : نه بابا دیگه چی دلت می خواد بگو تا برات حاضر کنم ... گفت : من مرتضی ام بگو اسمت چیه ؟ گفتم : بعد ترش نکنی ؟ گفت : بهت میاد نازنین باشی .. گفتم : نه اشتباه کردی دلبرم ... گفت : دلبر که هستی اسمت چیه ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_اول- بخش سوم سرمو با بی تابی برگردوندم .. داد زد چرا چونه ات رو ب
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم یادم میاد اون روز از این حرفای بچه گانه و یاوه اونقدر زدیم که در پایان با هم دوست شدیم ..و مدتی دست براه و پا براه بدون اینکه پدر و مادرم متوجه بشن اونو می دیدم .. عجیب احساس خوبی داشتم .. اگر نمی دیدمش برام مهم نبود ولی از دیدینش به شعف میومدم ... من از بچگی دختر پر شر و شوری بودم .. گاهی خودمم نمی دونستم که چی می خوام و برای چی اینقدر در جنب و جوشم ...یک آن بیکار نمی نشستم مثل پسر بچه ها شیطونی می کردم و به قول مامانم نه به زمین بودم نه به آسمون گاهی وجودم پر از آتیش بود و نمی دونستم باید چیکار کنم این بود که به حالت تهاجمی با دیگران حرف می زدم اغلب دوستانم رو از خودم می رنجوندم و دوست پایداری نداشتم .... ولی یک مرتبه این تب فرو کش می کرد و آروم می شدم و هر بار که این حالت بهم دست می داد یک درد سر برای خودم درست کرده بودم که مدتی طول می کشید تا رفع و رجوعش کنم ... ولی از موقعی که با مرتضی آشنا شده بودم این حالت در من کم شده بود ...و شاید همین منو راضی می کرد ... اما یک روز زنگ خونه ی ما رو زدن ..مامان در تهیه و تدارک جهاز و عروسی آذین بود من داشتم درس می خوندم .. بلند داد زد دلبر خانم درو که می تونی باز کنی ببین کیه ؟ بلند شدم و آیفون رو بر داشتم ..و پرسیدم کیه : یک صدای ترسناک از اون طرف اومد که بیان دم در کارتون دارم ... گفتم : مامان یک آدم عصبانی انگار اومده دعوا .. گفت : وا؟ ما با کسی دعوا نداریم بپرس کیه ؟ مرده یا زن ؟ ... پرسیدم شما ؟ داد زد بهت میگم بیان دم در تا بفهمی من کیم و باهاتون چیکار دارم .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم مامان که نگران شده بود و تا نزدیک من اومده بود خودش شنید ، مانتوش تنش کرد و یک شالم انداخت سرشو رفت توی حیاط .. منم کنجکاو شدم و دنبالش رفتم ..تا درو باز کرد یک زن میون سال خودشو انداخت توی خونه و شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا جلوی دخترت رو نمی گیری آخه این درسته با این سن کم افتاده دنبال پسر من ؟ خودتون خجالت نمی کشین بچه ی من فقط هفده سالشه ...این حرفا چیه دخترت توی گوش پسر من می خونه ؟ مامان حیرون به من نگاه کرد و گفت : توی گوش پسرش چی خوندی ؟... فورا فهمیدم که اون باید مادر مرتضی باشه و باید کاری بکنم که از خودم رفع اتهام کنم .. گفتم :تو گوشش آواز خوندم ...چی میگی خانم ؟چی خوندی یعنی چی ؟ شما چرا فکر می کنی من کاری با پسرت دارم ؟ و رفتم تو صورتشو با حالت عصبانی گفتم : چیه؟ چیه چون پسره , هر غلطی بکنه تقصیر ما دختراست ؟ برو از پسرت بپرس که افتاده دنبال من ..برین خدا رو شکر کنین که به بابام نگفتم وگرنه الان دیگه پسر نداشتی که اینجا عرض اندام کنی ... اون زن گفت : پناه بر خدا چقدر هم بی حیا و دریده است ..تو به اون نگفتی بیا منو بگیر ؟ گفتم : برو خانم روزیت رو خدا جای دیگه حواله کنه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه ..مگه من مغز خر خوردم .. مامان هاج و واج یک نگاه به من می کرد یک نگاه به اون زن .. به من گفت : این چه طرز حرف زدنه ؟ تو آروم باش ببینم موضوع چیه ؟ خانم دختر من اهل این کارا نیست اون هنوز بچه است نباید اینطوری جلوش حرف بزنین .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دوم- بخش دوم یادم میاد اون روز از این حرفای بچه گانه و یاوه اونق
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم لطفا خودتون برین و جلوی پسرتون رو بگیرین .. گفت : تو چطور مادری هستی ؟ از کارای دخترت خبر نداری..معلوم نیست این چشم سفید چی به پسر من گفته که میگه برو برام بگیر میگه عاشق شده .. از دخترت بپرس چرا زیر پای پسر من نشسته ؟ با خشونت طوری که می خواستم بهش حمله کنم گفتم : پسر تو عاشق شده من باید جواب پس بدم ...اینقدرم پسرم پسرم راه ننداز انگار تحفه داره .. برو خانم از خونه ی ما بیرون ..دلش خوشه ..سر پسرت صد من ارزن بریزی یکیش پایین نمیاد من برای چی باید همچین حرفی بزنم ؟ برو جلوی پسر خودتو بگیر مزاحم دختر مردم نشه ..این بار جلوی راهم سبز بشه میدمش دست پلیس .. مامان مچ دست منو گرفت و محکم فشار داد و با غیظ گفت : تو برو توی خونه ببر صداتو بسه دیگه .... برو بهت میگم ... وقتی مامان اون زن رو رد کرد و برگشت فورا دست پیش گرفتم و گفتم : چه پرو تازه اومده از ما طلبکار شده .. مامان گفت : دلبر دخترم نکن ..عزیزم دلم با سرنوشت خودت بازی نکن یکم آروم باش ..چرا جوش میاری ؟ چرا اینطوری حرف می زنی که انگار توی چاله میدون بزرگ شدی ...آخه من اینطوری حرف می زنم یا بابات ؟ یا آذین؟ ..ببین اون خواهر توست ببین چه دختر خوب و با ادبیه ...خوب از اون یاد بگیر .. من از خجالت کارا ی تو از اون زن بی ادب عذر خواهی کردم ... گفتم : بد کردین ،، اون حق داشت بیاد اینجا به ما توهین کنه؟ منم جوابش رو دادم حالا بره پسر جون نشو جمع کنه ... چرا متوجه نیستی اگر کوتاه میومدیم اون زن الان ما دوتا رو خورده بود ... مامان گفت : تو چرا متوجه نیستی من دارم برای خودت میگم این نوع حرف زدن مال یک دختر درست و حسابی نیست ..یکم به خودت بیا ...تو چرا با همه دعوا داری ؟ نکن مادر من نگرانتم با این طرز رفتار نمیتونی توی جامعه زندگی کنی .. گفتم : چی میگین شما ؟ اگرتو سرم می زدن و حرف نمی زدم خوشتون میومد ؟ من تو سری خور نیستم .. گفت : چرا حرف حالیت نمیشه ؟ من میگم این طور تهاجمی با مردم حرف نزن اونم با این لحن بد .... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم رفتم به اتاقم دیگه ازاون پسره ی نفهم بدم اومده بود و تصمیم گرفتم ولش کنم .. ولی مدتی طول کشید و درد سر های زیادی برامون درست کردن ..پای خانواده ها وسط کشیده شد ..و مُهر این بد نامی خورد به پیشونی من در حالیکه این برای من یک کنجکاوی ساده بود می خواستم بفهمم جنس مخالف من چطوریه و هیچ حسی دیگه ای نداشتم و فقط یک شینطنت بچه کانه بود ولی از اون به بعد بابا اونقدر کنترلم می کرد که کلافه می شدم و برای کار نکرده مواخذه ... تا اونجا که به ستوه اومده بودم ..در نتیجه پشت دستم رو داغ کردم که دیگه جواب سلام کسی رو ندم .... و بالاخره هم از اون محله رفتن .. خوب من همون سال اون تهران دندونپزشکی قبول شدم .. حالا طور دیگه ای به زندگی نگاه می کردم و مامان و بابام هم بهم افتخار می کردن ...تا با صابر آشنا شدم..... اینجا تا یاد اون افتادم اشکم سرازیر شد و شروع کردم به گریه کردن و همینطور که رو به دریا ایستاده بودم ..داد زدم ..نمی خوام ... نمی خوام ..الهی بمیری ...صابر الهی بمیری ... کمی بعد نگاه کردم خیلی از جایی که باید میموندم دور شده بودم ...تلفنم زنگ خورد مامان بود ..پرسید : دلبر ؟ مادر حالت خوبه .. رامین مهمون هاش اومدن نمی تونه بیاد دنبالت تو خودت راه بیفت بیا ..از جاده رد میشی مراقب باش ..مادر تند نیای ..آروم از خیابون رد شو ... گفتم : باشه ...باشه ..فورا برگشتم ولی پاهام پر از ماسه بود با همون حال کفشم رو پام کردم و راه افتادم به طرف ویلا ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دوم- بخش چهارم لطفا خودتون برین و جلوی پسرتون رو بگیرین .. گفت :
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم آذین شش سال از من بزرگتر بود بیست سالش بود که با رامین ازدواج کرد و حالا ملیکا هشت سالش بود و ماهان پنج سال .. دوسال پیش این ویلا رو به قیمت خیلی کم خریدن یک حیاط کوچک داشت یک خونه با یک حال و سه تا اتاق خواب و یک آشپزخونه که بعد از باز سازی ویلا اونو اوپن کردن .. یک ایوون رو به جنگل داشت و که از ویلا تا اونجا ده دقیقه پیاده راه بود .... ویلا هم قدیمی بود و هم چیز به خصوصی نداشت اما آذین و رامین کلی وقت گذاشتن و خودشون با زحمت از این خونه ی زوار در رفته یک جای خوب و زیبا درست کردن .. رامین مرد زندگی بود تمام گل کاری و تزیین حیاط رو با چراغ های رنگارنگ رو خودش انجام داد ... وقتی رسیدم انتهای حیاط رو شلوغ دیدم یک لحظه خواستم برگردم که ماهان منو دید .. قرار بود دوتا از دوستای رامین باشن ولی دو تا مرد و یک خانم و چند تا بچه که داشتن با ملیکا و ماهان بازی می کردن همه توی حیاط بودن .. رامین آتیش درست کرده بود تا ماهی ها رو کباب کنه و همه دورش جمع شده بودن به جز مامان که توی ساختمون بود .. ماهان منو که دید دوید به طرفم و خودشو انداخت تو بغلم و گفت خاله ؛ خاله دوست جدید پیدا کردم .. گفتم : قربونت برم خاله جون خوب کردی ..یک پسر بچه ی خواستی همراهش بود دستم رو دراز کردم و گفتم : چه مردی ؟ اسمت چیه ؟ داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم گفت پدرام .. گفتم چه اسم مردونه ای داری ..خوش اومدی عزیزم .. ملیکا هم با دو دختر اومدن جلو و ملیکا گفت : خاله اینام دوست من هستن ..پریا و ..اینم الهه ... گفتم : به به چه دخترای قشنگی شما هام خوش اومدین .... آذین که دید من دارم با بچه ها حرف می زنم اومد جلو و بازوی منو گرفت وگفت بیا با دوست های ما آشنا بشو .. با اینکه اصلا حوصله نداشتم یک لبخند زدم و رفتم جلو ... آذین گفت : زهره خانم ؛؛ خواهرم دلبر .. دست دادم ..سرمو تکون دادم ..گفت : ایشونم شوهر زهره خانم آقای احمد اسدی .. و ایشون هم آقا پارسا که قبلا تعریفشو کرده بودیم ایشون توی عروسی ما بودن ..با رامین دوست چندین ساله هستن ...یادته ؟ خواهرم دلبر دانشجوی دندونپزشکی .. به صورت پارسا که نگاه کردم تا یک چیزی بگم ؛؛ جا خوردم از نگاهش خوشم نیومد .. چیزی نبود که بتونم بگم ؛؛ کار بدی نکرد فقط نگاهش طوری بود که من اذیت شدم ... حرف پارسا رو توی خونه ی آذین زیاد شنیده بودم ... اون یکسال بعد از رامین ازدواج کرده بود و بعدم شنیدم که زنش بعد از زایمان دوم تب می کنه و یکماه تو بستر بیماری میفته و بعدم فوت می کنه .. اون روزا من تازه با صابر آشنا شده بودم که آذین و رامین بچه ها رو می ذاشتن خونه ی ما تا برای مراسم فوت همسر پارسا برن .. پریا و پدرام بچه های اون بودن ..ولی این اولین باری بود که اونو می دیدم ... گفتم: ببخشید من باید برم دست و پامو بشورم پام پر از ماسه شده همینطوری کفشم رو پوشیدم و برگشتم .. وقتی رفتم پیش مامان گفتم : قرار نبود با خانواده بیان ... مامان گفت :دلبر جان اینجا ..گفتم اینا که یک ایل بوربورن حتما هم می خوان شب بمونن .. مامان گفت : دلبر جان مادر آقا پارسا اینجا هستن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🌹امروز پنجشنبه ❤️دهانمان را خوشبو کنیم 🌹با ذکر شریف ❤️صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🌹و خاندان مطهرش 🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ ❤️وَ آلِ مُحَمَّد 🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی ای منتهای مهربانی متواضع و متوازنم کن ، همانند درختی مهربان و پربار که هر آنکس که سنگی بسویش زند با میوه هایش پاسخ نیشش را دهد. مرا هدایت کن تا با بخشیدن دیگران و نادیده گرفتن زخم زبانشان با متانت رفتارشان را پاسخ گویم ، تا با نور مهرت از درون متبرک گردم و متوازن و آرام سرود زندگی را بسرایم 🌷🌷 نازنین خدای من! امروز برای همه دوستانم عشق حقیقی ، سلامتی، آرامش و نیکبختی را آرزو دارم. خدایا عطا کن به آنان هر آنچه برایشان خیر است، دور کن از آنها هر چه شر است و دلشان را لبریز کن از شادی، و لبانشان را با گل لبخند شکوفا کن آمین 🙏 سلام ، صبح بخیر روزتون سرشار از شادی سلامتی ودوست داشتن 🌼🍃 صبح زیباتون بخیــــــر 🌷❤️🌷 🌼🍃 صبح شد باز هم آهنگ خدامی‌ آید چه نسیم ِخنکی دل به صفامی آید به نخستین نفسِ بانگ ِمرغان سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می آید... سلام صبحتون بخیر امروزتون شاد شاد 🌼🍃 ❄️هر روز یک چیز خوب به انسانها 🤍هدیه بده و از این کار خود لذت ببر ❄️این هدیه میتواند یک لبخند 🤍یک کلام مهربان ❄️و دیدن خوبیها باشد 🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🌺🧚‍♀️هیچ چیز در جهان ماندگار نیست! جوانی و آنچه که به آن می نازی روزی به باد خواهد رفت... توجه کن"خواهند رفت"🌼🍃 نشانه ها را از کفش های نو به نو از لباس های کهنه از چروک های گونه! و خیلی چیزهای دیگر می توانی بيابى ..🌼🍃 پس اندوه از چه روی داری؟ 🍃🌼 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 ‍ ❄️صبـح نو 🌨 نــگاه نو ❄️روز نو 🌨 مبارڪ... بیـدار شـو به دنیا سلام ڪن ✋ نـفسي عميـق بـڪش آرامش، مهرباني، لبخنـد و اميـد زنـدگي مال مـاست...🌹 ســـ😊ــلام✋ صبح زیباتون بخیر ☕ ❄️ 😊 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️تفکر 🌷هنوز هم‌ کارهای خوب زیادی برای انجام دادن باقی مانده است.. 🌷اینکه‌ وقتی دیگران شایعه می‌سازند، دهان‌مان را ببندیم. 🌷اینکه بدون‌ خصومت به انسان‌ها لبخند بزنیم اینکه‌ کمبود محبت در جهان را از طریق محبت‌های کوچکتر در زمینه‌های شخصی‌تر و کوچکتر جبران کنیم 🌷به کارمان، ایمان بیشتری داشته باشیم؛ صبر و‌ حوصله‌ی بیشتری داشته باشیم 🌷و برای انتقام جویی‌های حقیر به سراغ نقد دیگران نرویم . 🌼🍃 براى امروزتون زيباترين حسها رو خواهانم حس قشنگ آرامش، حس وجودخدا در قلبتون، حس لطافت گلها، حس قشنگ بارش بارون حس آرامش در وجودتون، حس خوب زندگى، پنجشنبه تون عالی وشاد😊 🍃🌼 🌼🍃 پنجشنبه اسفند ماهتون عالی 🌺🍃امروز برایتان اینگونه 🌷🍃دعا کردم 🌷🍃الهی بهترین لحظه هارو 🌼🍃پیش رو داشته باشید 🌺🍃لحظه های خوب 🌷🍃لحظه های شیرین 🌷🍃لحظه های سربلندی و 🌼🍃لحظه های خوشبختی 🌼🍃 ‍ کلبه ای که🏠 در آن مهربانے هست❤ و ساکنینش مے خندند بهتر از کاخے ست که مردمانش دلتنگ هستند‼️ دراین هوای سرد زمستانی کلبه زندگیتون گرم محبت وعشق❤ صبح تون بخیر وخوشی ☕ 🥞 😊 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🍃🍃🪷🍃🪷🍃🍃🍃 🍃اوصاف و القاب امام حسین علیه السلام کنیه امام، ابو عبد الله و القاب وی را الرشید، الوفی، الطیب، السید، الزکی، المبارک، التابع لمرضاة الله، الدلیل علی ذات الله، و السبط، نوشته اند. اما بالاترین لقب همان است که جد بزرگوارش پیامبر (ص) بر او و برادرش امام حسن نهاده و فرمود: حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشتند. و در جای دیگر رسول الله (ص) امام حسین (ع) را به نام سبط خواند. در کتاب الفصول المهمة، نقش انگشتری وی، لکل اجل کتاب آمده، اما در کتاب وافی و غیر آن که از امام صادق(ع) نقل گردیده، حسبی الله، و از امام رضا(ع) «ان الله بالغ امره» ذکر شده است و چنین به نظر می رسد که برای آن حضرت چند انگشتری با عباراتی که بدانها اشاره شد وجود داشته است. اللهم عجل لولیک الفرج بزینب کبری ( س ) 🍃🍃🍃🪷🍃🪷🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 زیارت_اهل_قبور 🌺ثواب زیارت اهل قبوررو هدیه میکنم به پدران ومادران زیرخاک وهمه درگذشتگان بی وارثان وبدوارثان وشهدا .🌺 نکته مهم👈 خداوند متعال می فرماید:«انّى عند القلوب المنکسرة و القبور المندرسة» من پهلوی دل شکسته ها هستم. پهلوی آن هایی که در قبرستان وارثی ندارند و سال به سال برایش فاتحه نمی خوانند هستم بیاد این عزیزان هم باشین درهردعا وصلوات وذکری که میخوانین صوابش رو همراه باوالدینتون هدیه بدین به بدوارثان وبی وارثان وازشون بخواین برای گرفتاریتون دعا کنن🍃ِ بسم الله الرحمن الرحیم 🌷السَّلامُ عَلي اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مِنْ اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا اَهْلَ لا اِلهَ اللهُ بِحَقَّ لااِلهَ اِلَّا اللهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا اِلهَ الَّا اللهُ مِنْ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا لااِلهَ اِلَّا الله بِحَقَّ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ اِغْفِرْلِمَنْ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَاحْشُرْنا في زُمْرَهِ منَ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّد رَسُولُ اللهِ عَليٌّ وَلِيُّ اللهِ🌷 🌸هر كس اين زيارتنامه را بخواند، خداوند ثواب پنجاه سال عبادت به او مي‌دهد و گناهان پنجاه سال را از او و پدر و مادرش بيامرزد.🌸 و طلب مغفرت برای همه اموات اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ پنجشنبه هست شاخه گلی بفرستيم برای تموم آنهايی كه در بين ما نيستند ولی دعاهاشون هنوز كارگشاست، يادشون هميشه با ماست و جاشون بين ما خاليه، دلمون خيلی وقتها هواشونو می كنه, اما دیدارشون میفته به قیامت, شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼: 🌼ســـلام 🌼آقای جهان 🌼اگرسلام کردن 🌼به شمانبود 🌼آفتاب هر روزصبح 🌼به چه امیدی سر 🌼درآسمان میکشید باسلام به امام‌زمان روزمان را زیباکنیم السلام علیک یا اباصالحَ المهدی(عج) 🌼🍃🌼🍃🌼 ❤️ با یک سلام صبح به ارباب بی کفنــــــــــ .... روزم پُر از جواب سلام حسین شد أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ✋❤️ 🌼🍃🌼🍃🌼 🌸بر آیت عصمت و نجابت صلوات 🌸 🌸بر دختر سرور رسالت صلوات 🌸 🌸بر فاطمه همسر علی ٬ فخر بشر  برمادر حجت و امامت صلوات🌸   🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
﷽ 🏝سلام پناه همیشگی‌ام، مهدی جان بسان گیاه که به آسمان ... بسان تشنه که به باران ... بسان پرنده که به پرواز ... بسان شب زده که به خورشید ... بسان ساکنان زمستان که به بهار ... هر صبح به تو سلام می‌کنم، جان می‌گیرم، زندگی در رگ‌هایم جاری می‌شود هر صبح به تو سلام می‌کنم و در پناه یاد بهشتی‌ات آرام می‌شوم ... بیچاره من که از دیدارت محرومم روزهایم به بی‌کسی می‌گذرد و شب‌هایم به بیقراری والتهاب در خاطرم هزار قاصدکِ سپید با هزار سلام و دعا به سویت روانه می‌کنم و خودم همچون بوته خاری خشکیده اسیر بیابان انتظارم ... بیا ای باران رحمت، ای منجیِ دلها، ای آخرین امید ... بیا و سبزم کن ، جانم ببخش ، آرامم کن ... ❤️ ┅💠🍃🌼🍃💠┅ 🌹ما را به دوستان خود معرفی فرمایید به کانال ما بپیوندید :👇👇👇 🟠🔵🟣🟡🟢 ‌‌‌‌‌‌🔴 ‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌱🌿 🌴🌿🌾 🥀🍃💐🌷🌿 ❤️