eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریکیِ شب به پایان خواهد رسید و روشنایی آشکار خواهد شد پس غم های تو نیز سر خواهد آمد اگر به روشنایی ایمان داشته باشی... شبت بخیر عزیزم 🌙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دوم- بخش ششم آذین شش سال از من بزرگتر بود بیست سالش بود که با
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول رفتم جلوتر و توی هال رو نگاه کردم یک خانم هم سن سال مامانم نشسته بود با یک لبخند ... گفتم : سلام ..ببخشید من باید برم پامو بشورم ... گفت : خواهش می کنم راحت باشین ... و با سرعت رفتم به طرف حموم ...درو بستم و پشت در ایستادم ..از خجالت لبم رو گاز گرفتم ..خیلی بد شد،، ای خدا لعنت به من؛؛ بازم دسته گل به آب دادم و بی جا دهنم رو باز کردم .. خونه کوچک بود و اون خانم درست روبروی در حموم نشسته بود ..و دیگه نمی تونستم باهاش مواجه نشم .. بالاخره دست و پامو شستم و درو باز کردم دیدم بله داره منو نگاه می کنه .... با یک خنده ی مسخره گفتم : پام ماسه ای شده بود ..دیگه چیزش کردم ...خوب اونجاآب نبود بشورم ..ببخشید .. و دویدم توی اتاق ..و با خودم گفتم : عه خوب اینقدر حرف بی خودی نزن دختر بیشعور ...... از بس از کارم ناراحت بودم ؛دیگه دلم نمی خواست با اونا روبرو بشم واز اتاق بیام بیرون ولی فکر کردم اینطوری بدتر میشه و خودمو رسوا می کنم ... این بود که لباس عوض کردم و با خودم گفتم هر چه باداباد ... آذین و زهره خانم داشتن میز رو می چیدن و مامانم کو کو ها رو میذاشت تو ی دیس .. گفتم : بدین به من بکشم ؛؛ مامان با حرص و آهسته گفت : لازم نکرده یکم به رفتارت فکر کن ..بی مسئولیت ... در گوشش گفتم : باز چیکار کردم مامان خانم ؟ گفت : اقلا یک معذرت می خواستی و می گفتی منظوری نداشتی ..چه می دونم یک بهانه ای میاوردی ... مثل گاو سرتو انداختی پایین و بی خیال شدی ..زن بیچاره مثل ماست وارفته ..فکر نکنم دیگه دستشم توی سفره بره ... یک وقت به رامین نگی ها بهش بر می خوره ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم یک آه عمیق کشیدم ...اون نمی دونست تو دلم من چی میگذره و مدام در موردم قضاوت می کرد ... در همین موقع آذین اومد ؛؛ گفتم : آذین یک کاری بگو من بکنم ..می خوای پلو رو بکشم ؟ گفت : آره بکش خواهر خوشگلم ..زود باش کباب ها دیگه حاضر شدن ... وقتی میز آماده شد مردا هم با سینی کبابِ ماهی و مرغ اومدن ... و پارسا باز یک نگاه به من کرد ..این بار دیگه داشتم عصبانی میشدم ..نگاهش واقعا تحقیر آمیز و حالت تمسخر داشت .... دفعه اول فکر کردم اشتباه کردم ولی این بار بد تر بود، حرصم گرفت ؛ اصلا اون چه حقی داره به من اینطور با نظر حقارت نگاه کنه .. باز فکر کردم شاید طرز نگاه کردنش اینطوریه ..ولی زمانی که غذا می خوردیم دقت کردم با همه بگو و بخند می کرد و اون نگاه سرد که یک طوری توش نفرت می دیدم فقط به طرف من بود .. ولی هر چی فکر می کردم دلیلی نداشت اون اصلا منو تا اون روز ندیده بود .. اما یک چیزی به ذهنم رسید ؛؛ که رامین زندگی منو برای اون تعریف کرده باشه ....ولی اینم دلیل نمیشد ..زندگی من به اون ربطی نداشت .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم چون خودمو میشناختم که یک مرتبه دست از دهن میشستم و حالشو جا میاوردم بعد از ناهار رفتم پای ظرفشویی و همه رو بیرون کردم و خودم به تنهایی همه ی ظرف ها رو شستم و جابجا کردم .. ولی مدام طرز نگاه کردن پارسا یادم میومد جلو چشمم ، درست مثل این بود که چشمش به یک چیز بدی افتاده باشه به من نگاه می کرد ... و زیر لب می گفتم : مرتیکه الاغ ؛؛ مثل اینکه تنش می خاره ..شیطونه میگه حالشو جا بیارم درست مثل مادرش ... آخه من به تو چه هیزم تری فروختم اینطوری به من نگاه می کنی ؟ ... ظرفا که تموم شد همه داشتن توی ایوون چای می خوردن .. و فقط ملیکا و پریا توی یکی از اتاق ها بازی می کردن ..ترجیح دادم برم بخوابم تا شر اون مهمون ها کم بشه ... و چون اتاقی که آذین به ما داده بود یک پنجره به ایوون داشت یک بالش بر داشتم و رفتم توی تخت ملیکا دراز کشیدم .. اون و پریا داشتن بازی می کردن ..بهشون خیره شده بودم انگار همین دیروز بود که منم هم سن اونا بودم .. یادم اومد یکشب توی هال خونه مون داشتم بازی می کردم یک مرتبه مامانم رو تصور کردم که یک چیزی سفید توی دستش بود و در یک لحظه بصورت قطعات ریز توی هوا پخش شد .. من در اون سن نمی دونستم چه اتفاقی برام افتاده .. دست از بازی کشیدم و نشستم حدود پنج دقیقه بعد صدای وحشتناکی از توی آشپز خونه اومد .. و صدای جیغ مامان فورا رفتم جلوی در و دیدم مامان وسط خورده چینی های یک دیس بزرگ ایستاده و چون اون دیس رو زیاد دوست داشت آشفته شده بود ... انگار وقتی می خواسته اون دیس رو بزاره توی کابیت از دستش رها میشه و میفته روی زمین ..من با دیدن اون صحنه فقط عقب عقب رفتم و گریه کردم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_سوم- بخش اول رفتم جلوتر و توی هال رو نگاه کردم یک خانم هم سن سال
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم مامان ازم پرسید تو چرا گریه می کنی ؟ از ناراحتی مامان خودمو مقصر دونستم و گفتم: آخه تقصیر من بود باید زود به شما می گفتم ... بعد در حالیکه اشکم رو پاک می کردم گفتم : آخه مامان قبل از اینکه بشکنه من دیدم که شکست .... گفت : خیلی خوب ..حالا برو بازیت رو بکن از این حرفا هم نزن ... تو با هوشی ولی دیگه نه تا این حد ..... منم که مادرم رو خیلی قبول داشتم دیگه در موردش حرف نزدم ..تا اینکه بار دوم برام اتفاق افتاد .. سر کلاس درس بودم که یک مرتبه دیدم یک چیزی بلوری همون طور توی هوا بخش شد و بالافاصله یک رنگ قرمز دیدم ...و دیگه تموم شد .. چون این چیزی که دیدم خیلی شبیه به شکستن دیس بود فورا گفتم: خانم اجازه یک چیزی ما دیدیم پرسید : چی دیدی ؟یکم فکر کردم نمی دونستم چطوری تو ضیح بدم گفتم : ...نه خانم اون چیز بود ..خانم ما دیدیم که داره میشکنه ... گفت : چی دخترم میشکنه ؟ حالت خوبه ؟ بگو ببینم چی میگی ... یکم مکث کردم و دیدم نمی تونم چیزی رو که دیدم باز گو کنم .. گفتم : هیچی خانم مهم نیست ...تا زنگ خورد دلشوره داشتم ولی وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد فراموش کردم .. با چند تا از دوست هام از کلاس اومدیم بیرون ..از توی راهرو رد می شدیم که بریم توی حیاط ..یک ویترین توی راهرو برای کادرستی بچه ها گذاشته بودن ... و دوتا از دخترا داشتن اونو به دستور معلمشون مرتب می کردن که یک مرتبه دیدم ویترین داره بر می گرده . داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم فریاد زدم و دویدم اونو بگیرم ..و در یک چشم بر هم زدن با صدای مهیبی افتاد و برگشت روی من و اون دوتا دختر دیگه و سه تایی لابلای خرده شیشه ها و وزن ویترین گیر افتادیم و بشدت صدمه دیدیم .. مدیر و ناظم و معلم ها اومدن و آمبولانس خبر کردن و بردنمون بیمارستان ..تا زمانی که مامانم و بابا بیان معلمم بالای سرم بود من بیشتر از ناحیه دست و پا زخمی شده بودم ولی حال اون دوتای دیگه وخیم بود .. به معلمم گفتم : اجازه خانم من که بهتون گفتم ... پرسید : دلبر جان چی گفتی دخترم ؟ گفتم : همین دیگه که شیشه میشکنه ... .گفت : مرسی دخترم ؛ حالا آروم باش تا حالت خوب بشه .. گفتم خانم توی کلاس بهتون نگفتم یک چیزی داره میشکنه ؟ گفت : باشه عزیزم ..هر چی تو بگی ...فهمیدم ..حالا حرف نزن که پات پاره شده و باید بخیه بزنن ... من مات و متحیر سر جام خوابیدم تا مامان و بابام از راه رسیدن گفتم : بابا من دیدم که شیشه میشکنه به خدا باور کنین دیدم .. گفت : آره بابا جون می دونم دیدی ولی نباید خودتو مینداختی جلو ..آخه مگه تو می تونستی ویترین رو نگه داری ..چرا خودتو به خطر میندازی ؟ گفتم : مامان یادتونه دیس شکست ؟ من بهتون گفتم دیدم ؛؛الانم مثل اون دفعه دیدم ..گفت : خیلی خوب عزیز من ..بهت صد بار گفتم از این حرفا نزن .... و از این باب برای من تکرار می شد و تکرار می شد خیلی چیزای پیش پا افتاده مثل اومدن بابام ..و یا بعد ها درد زایمان آذین... آه خدای من راستی یادم نبود من رامین رو هم قبل از اینکه شوهر خواهر من بشه توی خواب بطور واضح دیده بودم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_سوم- بخش چهارم مامان ازم پرسید تو چرا گریه می کنی ؟ از ناراحتی
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم اما هر بار که چیزی رو تصور می کردم و اتفاق میفتاد و به زبون میاوردم یا مورد تمسخرقرار می گرفتم و یا به خیال پردازی کودکانه متهم می شدم ... و دلیلش هم روشن بود چون هم خیلی پر جنب و جوش بودم و هم خیال پرداز و رویایی ....برای همین با خودم عهد کردم دیگه این حالت خودمو که نمی دونستم چی هست رو مثل راز توی دلم نگه دارم ... ولی وقتی بزرگتر شدم ؛ بارها و بارها خواستم به زبون بیارم ولی پشیمون می شدم و میذاشتم برای یک وقت دیگه ... چون حالا فهمیده بودم که این حالت همیشگی نیست و گهگاهی برام اتفاق میفته .. ولی هنوز دلیلش رو نمی دونستم ..یک موقع ها فکر می کردم پیشگو شدم و نیرو خارق العاده دارم .. اما این طور نبود من نمی تونستم چیزی رو پیش گویی کنم و هیچ چیزی با اراده به ذهن من نمی رسید ...و این چند روز از ماه بود و بیشتر شب ها... مامان صدام کرد .. دلبر جان خوابی مامان مهمون ها دارن میرن می خوان خداحافظی کنن دخترم..خودمو زدم بخواب و اونقدر تکون نخوردم تا رفتن .... به محض اینکه خونه خلوت شد بلند شدم یکراست رفتم سراغ رامین که داشت دور و اطراف منقل رو جمع می کرد ... خم شده بود تا سیخ ها رو از روی زمین بر داره ..گفتم : رامین یک چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی ؟ سرشو بلند کرد و گفت : آره چرا که نه ؟ گفتم تو در مورد من با دوست هات حرف زدی ؟ گفت : نه برای چی اینو می پرسی ؟ گفتم : مطمئنی ؟ گفت : خوب آره برای چی باید از تو بگم به اونا چه مربوطه ؟ چیزی گفتن ؟ تو رو ناراحت کردن داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم گفتم : نه ولی اون دوستت پارسا هر وقت چشمش به من میفتاد ، خیلی بد نگاه می کرد ... درست مثل این بود که ازم متنفره ..... یک فکری کرد و گفت : نمی دونم شاید پارسا یک چیزایی بدونه ..اما من چیزی بهش نگفتم ولی وقتی تو بیمارستان بودی .... آهان دلبر یادم اومد ؛ اونشب که به من زنگ زدی بیام پیشت رفتیم سراغ صابر ,من با پارسا بودم .. بعدا انگار یکم براش توضیح دادم همین ولی فکر نکنم اون منظور بدی داشته باشه تو اشتباه می کنی .. اصلا پارسا تو عالم خودشه به کار کسی کار نداره .... گفتم : تو اشتباه می کنی ؛؛ چرا همینه,,, ماجرای رو درست نمی دونه در مورد من قضاوت کرده ... عیب نداره برام مهم نیست فقط می خواستم بدونم ...منم حساب مادرشو رسیدم این به اون در .... گفت : نه ؛؛ تو رو خدا نگی که بهش متلک گفتی از دستت ناراحت میشم ...به خدا آدم های خیلی خوبی هستن ... خندیدم و گفتم : آخه داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم چشمش گرد شد و گفت : اگر این کارو کرده باشی دلخور شدم ازت بد جور .. گفتم : نه شوخی می کنم داشتم به مامان می گفتم اینا کی میرن مادرش شنید ... گفت : خوب شایدم برای همین زود بلند شدن و رفتن ... بیا بگیر این سیخ ها رو بشور تا بشه جریمه ات ..آذین خیلی خسته شده .. گفتم: باشه بده می شورم ولی نه برای جریمه به خاطر خواهرم .. همینطور که دسته ی سیخ ها رو طرف من دراز کرده بود .... تلفنم زنگ خورد از جیبم در آوردم و نگاه کردم ...با دیدن اسم صابر دنیا دور سرم چرخید و داد زدم بی شرف با چه جراتی به من زنگ می زنی ؟ رامین دستپاچه شد و پرسید : صابره ؟ گفتم : آره نامرد ..کثافت ... رامین گوشی رو از دستم گرفت .. مامان و بابا از توی ایوون صدای ما رو شنیدن ..بابا نفس زنان اومد و مامانم دنبالش ....رامین جواب داد .. بله مرتیکه چی میخوای ؟ فورا قطع کرد ... بابا گفت : به ولای علی این بار می کشمش ..اگر این مرتیکه زنده از دست من خلاص شد هر چی دلتون خواست به من بگین... بده من گوشی رو؛؛ بده زنگ بزنم ببینم چه (..) می خواد بخوره بعد از شش ماه دوباره پیداش شده ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_سوم- بخش ششم اما هر بار که چیزی رو تصور می کردم و اتفاق میفتاد
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول رامین بازوی بابا رو گرفت وگفت : خواهش می کنم بابا جون دوباره شروع نکنین ..بزارین من خودم خدمتش میرسم اصلا شما کار نداشته باش آروم باشین من جوابش رو میدم .. .گفت : دِ نمیشه؛؛ نمی تونم ؛؛ ندیدی با جگر گوشه ی نازنین من چیکار کرد؟ آخه این مرتیکه با چه رویی باز زنگ می زنه ؟ مامان منو که دوباره به همون حالت بد می لرزیدم گرفته بود؛ گفت : نه مادر چیزی نیست دلبرم ؛ قربونت برم آروم باش ما خودمون حسابشو میرسیم ..اصلا چرا ما ناراحت باشیم؟ اون باید از ما بترسه .. تازه اون که نمی دونه ما شمالیم ... آذین هراسون اومد و گفت ملیکا میگه صابر زنگ زده ..آره ؟ رامین گفت : ای بابا شماها چرا اینقدر شلوغش می کنین ؟ زنگ زده دیگه ..سقف که رو سرمون خراب نشده ... آذین گفت : رامین تو که می دونی برای چی می ترسیم ..چرا میگی شلوغش می کنیم ؟ بیا دلبر با من بریم ما شلوغش می کنیم ؛؛ حرف میزنه برای خودش ...بیا خواهر جان یک چیزی بدم بخوری آروم بشی دیگه ام اون گوشی رو دستت نگه ندار تا سیم کارتت رو عوض کنیم .. اصلا چرا تا حالا این کارو نکردی ؟ گفتم : چه می دونستم تا این اندازه پر رو و بی شرفه ...اصلا بگو با چه رویی زنگ زده به من ؟ می خواد مثلا چه غلطی بکنه که تا حالا نکرده ... بابا گفت : وقتی من و مادرت بهت میگیم تنهایی جایی نرو برای همینه از کجا معلوم تعقیب مون نکرده باشه ... رامین گفت : نه بابا اون مرتیکه کلاه برداره اهل این کارا نیست .... بابا گفت : باشه حالا من گفته باشم اگر به حرفم نرسیدین .. رفتم توی ویلا و لرز کردم البته یکم هم هوا سرد شده بود و ابری انگار می خواست بارون بیاد ...یک پتو کشیدم رومو دراز کشیدم ...یادم افتاد .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم اون موقع ها که تازه همه از استعداد فوق العاده ی من با خبر شده بودن ..مدام تحسینم می کردن و بیشتر از اونی که شایسته اش بودم ازم تعریف می کردن ... البته من کلاس اول رو که خوندم تابستون همون سال دوم رو امتحان دادم و به راحتی رفتم سوم ..و این جهش تحصیلی باعث افتخارآذین و پدر و مادرم شده بود و همه جا ازش حرف می زدن ... حتی کلاس سوم هم برای من کم بود ..بدون اینکه درس بخونم تمام نمراتم بیست می شد ؛ چون برای یاد گرفتن هم گاهی احتیاج به کسی نداشتم .. ریاضی برای من یک بازی با اعداد بود .. خودم مفاهیم جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و عدد نویسی رو توی ذهنم کشف می کردم طوری که فکر می کردم خوب آدم ها باید اینا رو خودشون بفهمن ..و همیشه از چیزی که معلم می خواست یاد بده جلوتر بودم ... پس توی مدرسه هم جایگاه خاصی داشتم ..فن بیانم عالی بود موسیقی یاد می گرفتم ..به جز نقاشی و خط که خیلی خراب بودم هر کاری از دستم بر میومد ..و اینطوری توقع خودم و خانواده ام رو بالا بردم ... زمانی که پرخاش گری می کردم و کارای غیر منتظره ازم انتظار نداشتن و بیشتر از حدی که لازم سنم بود ازم ایراد می گرفتن و دلشون می خواست من ایده آل و بدون نقص باشم .. خودم توی یک سرگشتگی و نا آرومی بسر می بردم که نمی دونستم کجای این دنیا ایستادم و بیشتر احساس تنهایی می کنم داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم پدر و مادر من هر دو کارمند راه آهن بودن و همون جا با هم آشنا شدن و ازدواج کردن ..بین شون یک الفت خاصی بود با هم میرفتن و با هم بر می گشتن و بدون هم آب نمی خوردن ... دوتا حقوق کارمندی و یک خونه که زمین شو از تعاونی اداره خریده بودن و با هزار سختی اونو خیلی ساده ساخته بودن چیز دیگه ای نداشتن ..و من و آذین رو توی همون خونه بزرگ کردن .. با حساب و کتاب خرج می کردن و کسی توی خونه ی ما توقع زیادی از زندگی نداشت ..اگر بود می خوردن ؛ و اگر نبود می ساختن .... بر عکس من ؛ سرشار بودم از رویا و آرزوهای بزرگ .. دلم خونه ی بالای شهر می خواست ماشین شیک و وسایل لوکس توجه منو جلب می کرد و برای هر کدوم آه می کشیدم ...و در مقابل به خانواده ام با نظر تحقیر نگاه می کردم .. از اینکه اون زندگی یک نواخت رو می تونستن تحمل کنن عذاب می کشیدم ..آخه میگه می شد با دوتا حقوق کارمندی ساخت و هیچ تلاشی برای زندگی بهتر نکرد ؟ و اون زمان همه فکر می کردن اون حالت تهاجمی که من نسبت به همه داشتم به خاطر احساس این کمبود هاست ...حتی خودمم به همین نتیجه رسیده بودم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ یکشنبه 👈 7 اسفند / حوت 1401 👈5 شعبان 1444👈26 فوریه 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❤️میلاد با سعادت حضرت سید الساجدین تاج الباکیین امام زین العابدین علیه السلام " 38 هجری قمری 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ⭐️احکام دینی و اسلامی. ⛔️صدقه صبحگاهی رفع اثر نحوست کند. ان شاءالله. 👼مناسب زایمان و نوزاد حالش خوب خواهد بود. ان شاءالله. 🚘سفر: مسافرت در صورت ضروت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌓امروز :قمر در برج ثور است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است: ✳️مکاتبات و نامه نگاری. ✳️دیدار با دوستان و اقوام. ✳️رفتن به تفریحات سالم. ✳️درختکاری. ✳️و خرید جواهرات نیک است. 📛ولی از هر نوع نزاع و جدال پرهیز شود. 🔵 امور مربوط به کتابت ادعیه و حرز و نماز حرز خوب نیست. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث سرور و شادی می شود. 💉🌡حجامت. یا انداختن در این روز، از ماه قمری، موجب زردی رنگ می شود. 💑مباشرت: مباشرت امشب : فرزند حافظ قران گردد. 😴😴تعبیر خواب: خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 6 سوره مبارکه "انعام" است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم... و چنین استفاده میشود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود. ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید... 💅 ناخن گرفتن: یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز: یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم و اندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست.) ✴️️ استخاره: وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 🌟 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❄️چه نعمتِ بزرگیه این آرامش اگه تو زندگیت آرامش نداشته باشی حوصله هیچ کاری و نداری نه دوست داری کار کنی ، نه ورزش کنی و نه هیچ کارِ دیگه ... پس اول از هرچیز برای به دست آوردنِ آرامشت تلاش کن صبح که از خواب بیدار میشی هر اتفاقِ تلخی که دیروز افتاد بذار تو همون دیروز بمونه و به روزِ قشنگی که خدایِ مهربون در اختیارت قرار داده فکر کن همین که داری نفس میکشی یعنی یه معجزه ی قشنگ و بزرگ ، پس بلند با حسِ خوب بگو خدایاااا شکرت ... حالا برو جلوی آینه یه لبخندِ خوشگل به خودت بزن و بگو اجازه نمیدم هیچ چیزی آرامشتو ازت بگیره زندگیتون غرق در آرامش ❄️ ❄️🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⬅️ غیرممکن رو از فرهنگ لغت زندگیت حذف کن! ➕به نظر من بخش مهمی از سرنوشت زندگی هر انسانی به کلماتیه که روزانه از اونها استفاده میکنه و به فکر هاییه که هر روز و هر شب به ذهنش میرسه ... ➕شاید تعجب برانگیز باشه ولی واقعا کلمات زندگی ها رو متحول میکنن ! ➕کلمات منفی و مخرب رو از فرهنگ لغات زندگیتون پاک کنید و جاشونو پر کنید با کلمات موثر و سرنوشت ساز ➕هر کلمه مثبت علاوه بر ظاهر زیبا تاثیر فوق العاده ای روی ذهن شما و اطرافیانتون میذاره مثبت باشین تا زندگیتون مثبت بشه. ➕افراد موفق و ثروتمند معمولا همیشه یه سری عادت های روتین تو زندگیشون دارن که اونها رو محکوم به موفقیت میکنه! ❄️🌨☃🌨❄️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴زن زندگی و عشق به سبک علامه بزرگ 🔶همسر مرحوم علامه حسن زاده آملی سالها قبل به رحمت الهی رفتند حضرت استاد یکی از اتاق های خانه را محیای دفن همسر گرامی اشان کردند. بر در اتاق نوشتند بیت الرحمه اطرافیان پرسیدند چرا ایشان را در خانه دفن فرمودید: پاسخ دادند چون میخواهم بیشتر به ایشان خدمت کنم . نمی‌دانم علامه به کمال عشق و مردانگی رسیده بودند یا این زن به کمال جمال الهی و زنانگی رسیده بود و یا هر دو رسیده اند. اما می‌دانم زن زندگی خلعتی است که بر قامت اولیای خدا دوخته اند. ❄️🌨☃🌨❄️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 «فَاذْکُرُونی أَذْکُرْکُمْ ».۱۵۲بقره یادمن باشیدتایادشماباشم درتفسیرنمونه درموردمرادازاین آیه فرموده: 1⃣ مرا به «اطاعت» یاد کنید، تا شما را به «رحمتم» یاد کنم، شاهد این سخن آیه ۱۳۲ سوره «آل عمران» است که مى گوید: «وَ أَطیعُوا اللهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُون». 2⃣ مرا به «دعا» یاد کنید، تا شما را به «اجابت» یاد کنم، شاهد این سخن آیه ۶۰ سوره «مؤمن» است که مى گوید: «ادْعُونی أَسْتَجِبْ لَکُم». 3⃣ مرا در «خلوتگاه ها» یاد کنید تا شما را در «جمع» یاد کنم. 4⃣ مرا به «هنگام وفور نعمت» یاد کنید، تا شما را در «سختى ها» یاد کنم. 5⃣ مرا به «عبادت» یاد کنید، تا شما را به «کمک» یاد کنم، شاهد این سخن جمله «إِیّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّاکَ نَسْتَعین» است. 6⃣ مرا به «مجاهدت» یاد کنید، تا شما را به «هدایت» یاد کنم، شاهد این سخن آیه ۶۹ سوره «عنکبوت» است که مى فرماید: «وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا». 7⃣ مرا به «شکر» یاد کنید تا شما را به «زیادى نعمت» یاد کنم، چنان که در آیه ۷ سوره «ابراهیم» مى خوانیم: «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاَ َزیدَنَّکُمْ». 📚 تفسیر نمونه، ج ۱، ص ۵۸۵. پیام قرآن وعترت راسرچ کنید ❄️🌨☃🌨❄️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 ✓ هر عملی، اگر زیاد تکرار شود تبدیل به یک «ملکه اخلاقی» می‌شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 🎇 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌🎇 🌟دعاے عهـــــد🌟🤝 🤲اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْڪُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،🌟 💚وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیم🌟 💚 وَ رَبَّ الْمَلائِڪَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُڪَ بوَجْهِڪَ الْڪَریمِ، 💚 وَ بِنُورِ وَجْهِڪَ الْمُنیرِ، وَ مُلْڪِڪَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُڪَ بِاسْمِڪَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، 🌟 💚وَ بِاسْمِڪَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ ڪُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ ڪُلِّ حَىٍّ، 🌟 💚وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.🌟 🤲💚اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِڪَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ،🌟 💚عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، 🌟 💚وَ مِدادَ ڪَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ ڪِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،🌟 💚وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.🌟 🤲💚 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ،🌟 💚 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.🌟 🤲💚اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِڪَ حَتْماً مَقْضِیّاً،🌟 💚فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً ڪَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.🌟 🤲💚اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاڪْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ،🌟 💚وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُڪْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَڪَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَڪَ، فَإِنَّڪَ قُلْتَ وَ قَوْلُڪَ الْحَقُّ:🌟 💚ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما ڪَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّڪَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّڪَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِڪَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ🌟 💚وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِڪَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَڪَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْڪامِ ڪِتابِڪَ،🌟 💚وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِڪَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّڪَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،🌟 🤲💚اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّڪَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ،وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِڪانَتَنا بَعْدَهُ ،🌟 🤲💚اللّهُمَّ اڪْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِڪَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.🌟 🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمانِ🌅 🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمانِ🌅 🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمان🌅 ِ 💚اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَرج💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃 🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃