4_5890809652353959385.mp3
1.15M
استارت صبح یکشنبه☀️
زندگی یک جشن است🎊
بگو من میتوانم💪
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.
امروز بریم سراغ ؛
فنگشویی کیف پول
✅اولین نکته اینکه کیف پول باید
تمیز نو مرتب باشه...
(یعنی کیف پول مال ۱۰سال پیش
نباشه، پاره نباشه، سوراخ نداشته
باشه ثروتتون ازدست میره)
.
✅وقتی کیف پول میخرید باید
پاکسازی بشه با نمک، عود یا هوای
تازه (بخاطردستهایی که بهش خورده)
.
❌هیچ وقت رسیدهایی عابر بانکتون
تو کیفتون نباشه همه رو بریزید بره...
.
✅کیف پول باید جوری باشه که پول
توش تا نشه مچاله نشه.
.
✅یه آینه کوچیک پشت پول
ها باشه که پول رو دوبرابر کنه...
.
✅برای جذب ثروت یه چوب
دارچین داشته باشید...
.
✅همیشه تو کیفتون یک کارت
عابر بانک که بیشتر استفاده میشه
بگذارید...
.
✅همیشه ۳ اسکناس تو کیفتون
داشته باشید...
اگرم سه تا سکه ایچینگ بگذارید
که عالیه...
.
✅پشت کارت عبارت خدایاشکرت
بچسبانید...
.
✅سنگ سیترین بهترین نوع سنگ
جذب هست...
.
✅کیف پول رو بر اساس عنصرتون
تهیه کنید ولی اگه نمیدونید قرمز و
زرد عالیه...
.
✅و در آخر هربار پول برداشت
میکنید بدون نگرانی تموم شدن
برداشت کنید و همیشه بگید
خدایاشکرت که ۱۰برابرش برمیگرده. 😊☺️
.
#فنگشویی_کیف_پول
https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
✅ برای فعال کردن قسمتِ خلاقیت مغزتان این کارا رو انجام بدید 👇🏻👇👇👇
♦️"شنبه ها" ساعت مچي خود را برعكس ببنديد.
♦️"يكشنبه ها" با دست غیر معمول مسواک بزنيد.
♦️"دوشنبه ها" به يك زبان خارجي گوش كنيد و سعي كنيد مطالب را بفهمید.
♦️"سه شنبه ها" با دست مخالف صبحانه ميل كنيد و...
این کارهای غیرمعمول باعث میشود مغز را به چالش بكشيد
تا عصب ها مجبور شوند مسيرهاي جديدي بسازند
و اين كار ظرفيت مغز و حافظه را زياد مي كند.
ودرنهایت شما از هر دو قسمت مغزتان استفاده میکنید 👌👌
و مغز بطور متعادل و بالانس فعالیت میکند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی گل مرجان
پارت سی و یک
یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن،
صبح زود رفتن و نزدیکای غروب بود که برگشتن،من و بچه ها از گرسنگی ضعف کرده بودیم و همینکه توی دست مامان نون دیدیم به سمتش حمله کردیم و هرکدوممون گوشه ای مشغول خوردن شدیم،
نون های شیرین و خوشمزه ای که تا حالا نخورده بودم و به نظرم خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود…….
مامان کیسه های خرید و گوشه ای گذاشت و گفت آخر من از دست این زری خودم و میکشم،
رو تخت بشورنت که امروز آنقدر من و حرص دادی،اخه ذلیل شده تا حالا تو عمرت چشمت به این وسایل خورده بود؟
بجز لباس کهنه های این و اون تا حالا کی برات لباس خریده ؟
زری من حوصله ی ادا اطوارای تورو ندارم،فردا مثل بچه ی آدم میشینی سر سفره ی عقد وگرنه میگم با چک و لگد ازت بله بگیره،
زری محکم توی سر خودش زد و گفت باشه باشه ولم کن دیگه،تو مادری اصلا؟
مگه تو نباید تو هر شرایطی پشت دخترت باشی حالا میخوای بخاطر یه انگشتر من و به عقد کسی دربیاری که ازش بدم میاد؟
مامان برو بابایی بهش گفت و بحث و جدل تموم شد،
اونشبم گذشت و صبح روز بعد قمر خانم در اتاق اومد و از مامان خواست آماده بشه تا باهم زری رو ببرن حموم،
مامان اصرار داشت تو زیرزمین خونه که یه قسمتیش و پارچه زده بودن و اهالی خونه اونجا نوبتی حموم میکردن زری رو حموم کنن اما قمر خانم خندید و آروم گفت این چه حرفیه جمیله،
خان داداشم الان چند ساله که چراغ خونش خاموش شده امشب سیب سرخ میخواد از من.....
مامان از این حرف قمر خانم سرخ و سفید شد اما خودش خندید و توی حیاط رفت تا مامان و زری هم آماده بشن و همراهیش کنن،
هرجوری بود با گریه و ناله مامان و راضی کردم منم برم حموم........
زری بیچاره نه قرار بود جشنی براش گرفته بشه و نه مهمونی قرار بود بیاد،توی کوچه قمر خانم
خوشحال خندان آواز سر داده بود و جینگ جینگ ساز میاد واسه داداشش میخوند،
یکجوری رفتار میکرد انگار خان داداشش جوون بیست ساله بود و واسه اولین بارش بود که داره زن میگیره…..
به حموم که رسیدم سریع زن لاغر اندامی جلومون اومد و گفت چرا انقد دیر اومدی قمر خانم میدونی از کی اینجا نشستم؟
زن نگاهی به طرف ما کرد و با دیدن من با ذوق گفت وای کوفت داداشت بشه قمر،این حور و پری رو از کجا براش پیدا کردی؟
قمر خانم که فهمیده بود زن من و زری رو باهم اشتباه کرده به زری اشاره کرد و گفت عروس اون یکیه نه این……
زن حمومی که متوجه اشتباهش شده بود نگاهی به زری کرد و گفت اینم خوشگله حالا ببین چقدر خوشگلترش میکنم…..
قمر خانم زری رو توی حموم تکی که مختص عروس خانم ها بود برد و زن حمومی هم با بند و بساطش بهشون ملحق شد…..
من و مامان هم کنار حوض حموم کردیم و بعد از یکی دوساعت که کار زری تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم،
زری آنقدر تغییر کرده بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم……
به خونه که رسیدیم قمر خانم سریع زری رو برد توی اتاق نه متری و با لوازم آرایشی اندکی که خودش داشت کمی رنگ و رو به صورتش داد و لباس سفیدی که براش خریده بودن هم تنش کرد و بعدش با کمک مامان سفره ی عقد مختصری چیدن و منتظر داماد نشستن…..
آقا هم لباس های به قول مامان پلوخوریش و پوشیده بود و تسبیح به دست گوشه ی اتاق نشسته بود،
غروب بود که با صدای کل کشیدن چندتا زن از توی حیاط فهمیدیم مهمون ها اومدن،
دل تو دلم نبود تا داماد بیاد و ببینم واقعا اونقدری که زری میگفت ترسناکه یا نه…..
آقا و ابراهیم طبق معمول به استقبالشون رفتن و خیلی زود اتاق کوچیکمون مملو از مهمان شد،
زن های سانتی مانتالی که ماتیک زده بودن و با دامن کوتاه و سر لخت اونجا میلولیدن،
قمر خانم هم که تحت تاثیر زن های فامیلش قرار گرفته بود روسریش و درآورده بود و برای خان داداشش بادا بادا مبارک بادا میخوند……
خیلی زود سید هم اومد و بعد از کسب اجازه از آقا و خوندن خطبه زری رو به عقد آقا پرویز دراورد،
درسته دل خوشی از زری نداشتم اما حقیقتا دلم براش میسوخت،من که من بودم از داماد میترسیدم چه برسه به زری که قرار بود زنش بشه و باهاش زندگی کنه،
ابروهاش آنقدر سیاه و پر و به هم چسبیده بود که چشماش مشخص نبود،
سیبیل هاش هم همونقدر سیاه و پر بود و نصف صورتش و گرفته بود……
آقا پرویز توی خونه ی خودش شام درست کرده بود و قرار شد همه برای خوردن شام بریم اونجا،
فامیل های داماد همه ماشین داشتن و هرکدوم از ما هم توی یکی از ماشین ها جا گرفتیم و حرکت کردیم به سمت خونه ای که قرار بود زری از اون به بعد توش زندگی کنه……
آنقدر مسیر خونه ی ما تا اونجا طولانی بود که دیگه کم مونده بود خوابم ببره،کم کم چشمام داشت گرم میشد که ماشین جلوی خونه ای نگه داشت و همه پیاده شدن،
عجب کوچه ای بود پر از درخت و خونه های شیک،
مامان که باورش نمیشد خونه ی دامادش اینجا باشه با چشمای گشاد شده مدام الله اکبر میگفت…..
بقیه ی مهمونا خیلی راحت رفتن توی خونه اما ما جوری به در و دیوار نگاه میکردیم و همه چیز رو کنجکاوانه دید میزدیم که یک ساعتی طول کشید تا توی خونه بریم…..
داخل خونه بزرگ بود و کلی وسیله داخلش بود،تاحالا آنقدر وسیله رو باهم یه جا ندیده بودم،
صندلی هایی که بهشون مبل میگفتن و من اولین بار بود که میدیدم…..
خیلی زود سفره ی شام رو پهن کردن و همه سر سفره نشستن،
زری هم انگار با دیدن خونه و وضع و اوضاعش کمی از اخم و تخمش کم شده بود و با دقت به همه جا نگاه میکرد،
تعجب میکردم که آقا پرویز با این وضع و اوضاعش چطور سراغ خانواده ی ما اومده،اصلا چطور کمک خواهرش نمیکنه و قمر خانم توی اتاق های پایین شهر زندگی میکنه……
بعد از اینکه شام خوردیم و مامان چندین قابلمه رو هم پر از غذا کرد تا برای چند روزمون پلو چلو داشته باشیم از زری خداحافظی کردیم و با یکی دیگه از برادرای قمر خانم به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم،
زری گریه میکرد و از مامان میخواست شب رو پیشش بمونیم اما مامان بهش توپید و گفت خجالت بکش،انگار دختر ده ساله ست،نبینم فردا تا تقی به توقی خورد شال و کلاه کنی پاشی بیای خونه ی ما،
شوهرت هرچی گفت بی چون و چرا میگی چشم،پاشی بیای خودم برت میگردونم….
اینم از محبت مادر من
موقع جدا شدن از دختر بزرگش،خونه که رسیدیم مامان اصلا به قمر خانم محل نداد و خیلی سرد باهاش خداحافظی کرد،
توی اتاق در حالیکه داشتیم لباسمون و عوض میکردیم به مامان گفتم چرا انقد با قمر خانم سرد بودی نکنه چیزی گفته بهت،
مامان چینی به پیشونیش انداخت و گفت
خبر مرگش الکی بهم وعده وعید داد که شب عروسی خان داداشم بهت انگشتر هدیه میده،
منم از بس بهش گفتم و هی الان الان کرد دیگه سنگ رو یخ شدم و چیزی نگفتم،
ولی کور خوندن تا انگشتر و ازشون نگیرم ولشون نمیکنم،
دختر دست گلم و دو دستی تقدیم اون داداش نره غولش کردم تا حقم و نده که ولش نمیکنم......
از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،به شوق همون انگشتر زری رو راضی کرده بود و حالا از انگشتر خبری نبود،با خودش حرف میزد و میگفت فردا براش دارم
،میرم در اتاقش و هرجوری که شده انگشتر و ازش میگیرم.....
اونشب مامان اصلا عین خیالش نبود که زری دیگه پیشمون نیست و همون لحظه با پهن کردن رختخواب ها دراز کشید و خوابید
،انقد خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی دراز کشیدم و کی خوابم برد فقط میدونم صبح شد و با صدای جر و بحث مامان و قمر خانم چشمام و باز کردم......
سریع از رختخواب بیرون پریدم و به سمت حیاط پاتند کردم
،قمر خانم صداش و انداخته بود توی سرش و بلند بلند با مامان حرف میزد،
همسایه ها هرکدوم گوشه ای ایستاده بودن و به معرکه ای که راه افتاده بود نگاه میکردن،
مامان که با حرفای قمر خانم شیر فهم شده بود دیگه چشمش به انگشتر نمیفته با حرص گفت آره دیگه بایدم اینجوری کلک بزنی،
اگه اینجوری سر من و شیره نمیمالیدی که دختر دست گلم و بهتون نمیدادم،
خدا میدونه چندجا رفتین خواستگاری و بخاطر همین کلکاتون بهتون دختر ندادن،مارو ساده گیر آوردین ها؟
قمر خانم دستش و توی هوا تکون داد و گفت بدبخت گدا گشته برو خدات و شکر کن خان داداش من چشمش اون دختر ترشیده ت و گرفت و رو حرف من حرف نزد،
اونکه هرروز هفته اینجا نون سق میزد حالا از صدقه سری من رفته اونجا واسه خودش خانومی میکنه….
اصلا تو چه مادری هستی ها؟که فقط به فکر خودتی؟به جای اینکه به فکر خوشبختی دخترت باشی به فکر اون یه تیکه انگشتری؟
حالا که اینجوری شد بالا بری پایین بیای خبری از انگشتر نیست،
همینکه خان داداشم دست دختر ترشیدتو گرفت و برد از سرتون زیاده……
قمر خانم اینا رو گفت و رفت توی اتاقش،
چنان در رو محکم به هم کوبید که شیشه ها به لرزه دراومدن،
مامان که حسابی از حرفاش حرصی شده بود جیغ جیغ کرد و گفت الهی به زمین گرم بخوری قمر،خاک تو سر من که گول حرفای تورو خوردم…..
همسایه ها داشتن تو گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن و مامان عین خیالش نبود،
هرجوری که بود دستش و گرفتم و به زور توی اتاق بردمش،انقد حرص خورده بود که صورتش قرمز شده بود وپلکش میپرید،
لیوان آبی دستش دادم و گفتم مامان این کارا چیه میکنی اخه؟زشته بخدا آبروی خودت و بردی،همسایه ها رو تو یه حساب دیگه میکنن…..
مامان لیوان آب رو لاجرعه سرکشید و گفت به درک،اونام لنگه ی همین بی پدرن دیگه،
سرمون کلاه گذاشتن بچه میفهمی؟
به آقات گفته بودن بعداز عقد شیربهای دخترت و میدیم اقاتم آنقدر که ساده و زود باوره گفته باشه بعد از عقد بدین،خب چی شد پس؟چرا ندادن؟……
تا وقتی که آقا بیاد مامان یه ریز غر زد وانواع فحش ها رو نثار قمر خانم کرد،
هرچی بهش میگفتم خب به تو انگشتر ندادن سرتاپای زری رو که طلا گرفتن،تو باید دخترت برات مهم باشه ،اصلا به زری خودش بگو شاید یه تیکه از طلاهاش و بهت داد،مامان گوشه ی لبش و بالا داد وگفت مرده شور اون قیافه ی زری رو ببرن،
اگه آنقدر آبغوره نمیگرفت و حواس من و پرت نمیکرد نمیذاشتم سرم کلاه بذارن همون قبل از عقد انگشتر و ازشون میگرفتم…….
شب که آقا اومد مامان دوباره شروع کرد و انقد غر زد که آقا هم کاسه ی صبرش لبریز شد و بهش توپید که دیگه ساکت بشه،
چند روزی از عروسی زری گذشت و یه روز صبح مامان یه قابلمه کاچی درست کرد و من و از خواب بیدار کرد تا برم در اتاق قمر خانم و آدرس خونه ی زری رو ازش بگیرم،
از شوق اینکه با مامان برم و سرو گوشی توی خونه زری آب بدم چشمی گفتم و زود توی حیاط رفتم،هوا سرد شده بود و زن ها بساط هرروزشونو به زیر زمین منتقل کرده بودن،نمیدونستم قمر خانم توی اتاقشه یا زیر زمین،با خودم گفتم بذار برم در اتاقش اگه نبود میرم زیر زمین دنبالش،در که زدم هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که در اتاق کناری باز شد و پسر جوونی بیرون اومد،اون به من نگاه میکرد و من به اون،چشمای درست و سبز رنگی داشت و موهای خرمایی رنگشو بالا زده بود،انقد از دیدنش هول شده بودم که بدون فکر گفتم ببخشید میشه به قمر خانم بگید بیاد دم در؟پسر خنده ای کرد و گفت اگه چشاتو خوب باز کنی میبینی که اتاق قمر خانم همونه که تو جلوش ایستادی اینجا اتاق ماست……به لکنت افتاده بودم و نمیتونستم درست حرف بزنم،بدون اینکه چیزی بگم به سمت زیر زمین حرکت کردم و از پشت سر صدای سوری خانمو شنیدم که گفت مصطفی یادت نره برام چای بخری ها….پس درست حدس زدم مصطفی مصطفی که میگفتن این بود،زیر زمین شلوغ بود و چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم قمر خانمو پیدا کنم،وسط چندتا زن نشینه بود و داشت درمورد دعوای خودشو مامانم صحبت میکرد،صداش کردمو و با دیدن من سریع حرفش رو قطع کرد نمیدونست که من تمام حرفاشو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم….زود از میون زن ها بلند شد و به سمت من اومد با تعجب گفت چی شده دختر جان چکارم داری؟گفتم قمر خانم مامانم واسه ابجیم کاچی پخته میخوایم واسش ببریم میشه آدرس خونشو بدین؟ما یادمون نمونده آدرس……قمر خانم با ناز و ادا و جوری که مشخص بود دلش نمیخواد آدرس بده گفت باشه میدم بهت آدرسو ولی فقط بخاطر روی گل خودت وگرنه اون مادرت که دیدی چه المشنگه ای به پا کرد.....چیزی بهش نگفتم و دنبالش راه افتادم،ادرسو که گرفتم سریع پیش مامان رفتم و بعد از اینکه آماده شدیم به سمت خونه ی زری راه افتادیم……
قبل از ظهر بود که حرکت کردیم و بخاطر اینکه هم من و هم مامان اولین بارمون بود که میخواستیم با ماشین جایی بریم دقیقا بعدازظهر بود که به خونه ی زری رسیدیم،
آنقدر راه رفته بودیم و دنبال ماشین گشته بودیم که پاهام گز گز میکرد و از نفس افتاده بودم….
پشت در که رسیدیم مامان زود شروع کرد به در زدن و چند دقیقه بعد پسر بچه ی هفت هشت ساله ای در رو برامون باز کرد…….
مامان سلامی کرد و گفت بچه جون زری خونست؟پسر بچه شونه ای بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه داخل رفت،
مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت وااا چرا همچین کرد این؟
در خونه نیمه باز بود ومن سرکی توی حیاط کشیدم،مامان قابلمه رو توی دست من گذاشت و گفت بذار برم ببینم داخل چه خبره،این بچه چرا همچین کرد…..
کسی توی حیاط نبود و مامان تند تند به سمت در ورودی میرفت،
اینبار دختری که کمی از من کوچکتر بود جلوی در اومد و با اخم گفت بفرمایید؟
مامان با خوشرویی ظاهری گفت من مامان زریم اومدم ببینمش صداش میکنی بیاد؟
دختر که لباس کوتاهی پوشیده بود و موهای بلندش و هم باز گذاشته بود ابرویی بالا انداخت و گفت تو اتاقه میتونید برید پیشش،
مامان زیر لب عجوزه ای گفت و بعد از اینکه کفشاش و درآورد و داخل رفت،دختر مو بلند که اسمش کتایون بود جلوی اتاقی ایستاد و گفت اینجاست نمیدونم خوابه یا بیدار،
مامان تشکر کرد و در اتاق و باز کرد،
من همه ی حواسم به کتایون بود که چه لباس های شیکی پوشیده بود و چقدر به خودش رسیده بود……
زری روی تخت بزرگی خوابیده بود و با شنیدن صدای ما سریع بیدار شد،
مامان با دیدن صورت زری محکم توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه وضع و اوضاعیه؟
کی این بلا رو سرت آورده ها؟زری با بغض گفت مگه برات مهمه؟
یعنی میخوای بگی دلت برام میسوزه؟
مگه تو دل داری اصلا؟
مامان با عصبانیت گفت این چرت و پرتا چیه میگی؟میگم کدوم بی پدر و مادری این بلا رو سرت آورده؟
زری بلند زد زیر گریه و با هق هق گفت کار آقا پرویزه،پریشب میخواست به زور بهم دست بزنه منم ترسیدم نذاشتمش اینجوری کرد باهام…….
مامان محکم توی سر زری زد و گفت گوه خوردی نذاشتی،خاک تو سرت که یه ذره سیاست نداری،زری اون روی سگ من و بالا نیار،اخه ذلیل شده فکر میکنی من شماها رو از تو جوب دراوردم؟
زری که با توسری مامان گریه اش شدید تر شده بود گفت نمیخوام،من خوشم ازش نمیاد…….
مامان دندون قروچه ای کرد و آروم گفت چه مرگته اخه،دیگه چی میخوای؟
خونه ی بزرگ،ماشین،طلا، پول،لباس خوب کمه اینا واست؟
الان چند سال بود که لباس نو نخریده بودی ؟
چند وقت بود که یه دل سیر غذا نخورده بودی؟
ببین زری تو عقلت نمیرسه منکه میرسه،
مثل بچه آدم بشین زندگی کن وگرنه میگم آقات بیاد همینجا و حسابت و بذاره کف دستت….
من و مامان تا غروب اونجا موندیم و هوا رو به تاریکی بود که از زری خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم،از صبح که پسر سوری خانم و جلوی در دیده بودم تمام هوش و حواسم دنبالش بود،نمیدونم چرا حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست بیشتر ببینمش
،درسته از سکینه میترسیدم اما یه حسی باعث میشد اون ترس رو نادیده بگیرم و مشتاق بشم به دیدن دوباره ی مصطفی……
وقتی رسیدیم خونه هوا تاریک شده بود و آقا کلی غر زد که چرا زودتر نیومدیم
،مامان اصلا عین خیالش نبود که زری آنقدر بی تابی میکرد و حتی به دروغ به آقا گفت که زری جاش خیلی خوب بود و کلی راضی بود از زندگیش…….
روز بعد مامان که چادرش رو سر کرد منم سریع خودم و بهش رسوندم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم،
همه ی حواسم به در اتاقی بود که دیروز اونجا دیده بودمش،
کسی توی حیاط نبود وناامید پشت سر مامان توی زیر زمین رفتم،
همه جمع شده بودن و هرکس با بغل دستیش حرف میزد،مامان با دیدن قمر خانم رو ترش کرد و گوشه ای نشست،یک ساعتی گذشت و اسماعیل برادر کوچیکم که توی بغل مامان بی تابی میکرد با دیدن همهمه ی زنا شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن،
مامان اشاره ی بهم کرد و اسماعیل رو به طرفم فرستاد،
میدونستم منظورش اینه که ببرمش توی اتاق و آرومش کنم،
سکینه و سودابه طبق معمول کنار هم نشسته بودن و پچ پچ میکردن،با بی حوصلگی دست اسماعیل و گرفتم و توی حیاط بردم،
هوا سرد بود و سوز داشت،
میخواستم ببرمش توی اتاق که با لحن بچه گانه ای گفت آبجی میشه یکم با اون توپ بازی کنم؟
نگاهی به توپ گوشه ی حیاط کردم و گفتم باشه من رو پله میشینم فقط زود باش که خیلی سردمه،
لباس گرم نداشتم و ژاکت قدیمیه مامان و پوشیده بودم،چی میشد منم پول داشتم و میتونستم مثل کتایون دختر آقا پرویز لباس بپوشم؟
چند بار تا حالا به مامان گفته بودم از آقا پول بگیره و واسم یه لباس گرم بخره اما با تشر گفته بود همینکه شکمت و سیر میکنه باید خدارو شکر کنی ازش لباس گرمم میخوای؟
همین ژاکت من چشه بپوش همین و خیلی هم خوبه……
میدونستم آقا بعضی وقتا بهش پول میده و اونم برشون میداره اما خب از ترس کتک خوردن نمیتونستم چیزی بگم…….
اسماعیل دنبال توپ میدوید و منم توی فکر و خیال خودم غرق بودم که با صدای آشنایی از جا پریدم،حس میکردیم اونم صدای تپش های قلبم رو میشنوه….
.با لکنت سلام کردم و سرم و پایین انداختم،با شیطنت گفت اینجا منتظر من نشسته بودی؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم بخاطر شما؟
نه اصلا داداشم میخواست بازی کنه پیشش نشستم…..
مصطفی که با لبخند بهم زل زده بود آروم گفت الحق که مامانم حق داشت آنقدر تعریفت و بکنه…..
توی اون سرما گر گرفته بودم و حس کردم دارم عرق میکنم،بدون هیچ حرفی اسماعیل و بغل کردم و خودم و توی اتاق انداختم،
نفسم که جا اومد سریع پشت پنجره رفتم و نگاهش کردم
،اروم داشت از پله ها پایین میرفت و یک لحظه به در اتاق ما نگاهی انداخت و رفت…….
دستم و روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم،خداروشکر که کسی از زیر زمین بیرون نیومد وگرنه خدا میدونه چه حرفایی که پست سرم نمیزدن…..
از وقتی زری ازدواج کرده بود بیشتر کارهای خونه روی دوش من افتاده بود و دیگه مثل قبل بیکار نبودم،مامان که از همون صبح میرفت پیش زنا و گاهی تا بعدازظهر هم همونجا میموند……
اونشب تا دیروقت بیدار بودم و فقط به مصطفی فکر میکردم،
عجیب عقل و هوشم رو برده بود،چشمای سبز رنگش انقدر آرامش داشت که وقتی باهاش حرف میزدی ناخودآگاه مسخ میشدی……..
چند روزی گذشت و دیگه خبری از مصطفی نشد،هرروز اسماعیل رو به بهانه ی بازی توی حیاط میبردم و خودم هم روی پله ها مینشستم تا بیاد و فقط برای چند دقیقه ببینمش،چشماش عجیب آرومم میکرد…….
چند روزی که گذشت و از دیدنش ناامید شدم دوباره به زن های توی زیر زمین ملحق شدمبلکه از زبون سوری خانم در بره و بفهمم که مصطفی کجا رفته……
دوباره بحث چرخید وچرخید تا به بالاخره به مصطفی رسید،
پری خانم همسایه ی کناری ما کمی خودش رو جابجا کرد و گفت سوری خانم پس چی شد مگه نگفتی همین روزا واسه مصطفی زن میگیری؟
خبری نشد که؟سوری خانم هم که انگار منتظر همچین سوالی بود بادی به غبغب انداخت و گفت راستش منکه از خدامه واسش زن بگیرم اما اگه خدا بخواد مصطفی جانم قراره بره توی نظام،یکی از آشناها مون به یکی از این کله گنده ها رو زده و قراره همین روزا مشغول بشه دیگه…….
صدای تبریک گفتن همسایه ها بلند شد و پری خانم دوباره گفت خب بره،اینکه ربطی به زن گرفتنش نداره،تازه بهترم هست دستش تو جیبه خودشه……
سوری خانم با افتخار گفت نمیشه دیگه،مصطفی دو سال باید بره یکی از شهرای مرزی آموزش ببینه،الکی که نیست قراره تیمسار بشه پسرم،انشالله این دو سال تموم بشه واسش یه زن میگیرم مثل پنجه ی آفتاب…….
نمیدونم چرا از شنیدن حرفای سوری خانم حالم گرفته شد
،یعنی مصطفی قراره دو سال بره یه شهر دیگه؟
اصلا کاش نمیدیمش،اینم شانس منه،از هرکی خوشم میاد یه اتفاقی میفته که ازش جدا بشم…..
زیر چشمی نگاهی به سکینه انداختم که ناراحت سرش و پایین انداخته بود و غرق فکر بود،
چند دقیقه بعد بحث عوض شد و دیگه کسی چیزی نگفت،
آنقدر پکر شده بودم که دیگه حوصله ی موندن نداشتم،به بهانه ی بچه ها که تو اتاق خواب بودن خداحافظی کردم و از زیر زمین بیرون اومدم،
دیگه نباید بهش فکر میکردم وگرنه خودم اذیت میشدم
،همینجور که با خودم فکر میکردم و از پله ها بالا میرفتم صدای سوت ضعیفی رو شنیدم
،با تعجب به اطرافم نگاه کردم و با دیدن مصطفی که ظرف آبی توی دستش بود و جلوی آب انبار ایستاده بود رنگ از رخم پرید......
وای خدایا این اینجا چکار میکنه نکنه کسی بیاد و ببینه مارو،
خواستم بدون اینکه توجهی کنم راه اتاق و در پیش بگیرم که دوباره صدای سوت زدنش بلند شد،اینبار با خواهش گفت تورو خدا یه لحظه بیا کارت دارم،زود حرفم تموم میشه قول میدم……
از ترس دست و پام به لرزه دراومده بود اما تصمیم گرفتم برم و حرفاش رو بشنوم،
میدونستم اگه مامان بفهمه پوستم رو میکنه اما اون لحظه فقط به این فکر میکردم که مصطفی چه کاری باهام داره و میخواد چی بهم بگه….
نگاهی به اطراف اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی نیست خیلی آروم به سمت آب انبار حرکت کردم،
پاهام آنقدر میلرزید که نمیتونستم درست راه برم،
مصطفی زودتر از من پله ها رو پایین رفت و گوشه ای ایستاد……
هر لحظه حس میکردم از پله ها پرت میشم پایین و همه متوجه میشن،با کلی دلهره و ترس بالاخره پایین رفتم و با فاصله ی زیادی از مصطفی ایستادم،
تمام هوش و حواسم به پله ها بود که کسی نیاد و مارو اونجا ببینه…….
مصطفی با خنده جلو اومد و گفت چرا انقد میترسی؟همه تو زیر زمینن کسی نمیاد اینجا خیالت راحت……
سرم پایین بود و اصلا نمیتونستم بهش نگاه کنم یا چیزی بگم،مصطفی دوباره گفت نمیخوای سرت و بیاری بالا نگام کنی؟
بچه ی قشنگیما،
درسته به خوشگلی تو نیستم اما منم چشام سبزه ها…..
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اما خب خودم و کنترل کردم،نمیخواستم فکر کنه دختر سبک سریم…….
مصطفی لحنشو جدی تر کرد و گفت تا حالا دختری به خوشگلی تو ندیدم،اونروز که جلوی اتاق دیدمت دلم میخواست همونجا بمونم و فقط به چشات نگاه کنم…..
آنقدر هیجان زده شده بودم که تند تند نفس میکشدم،تا حالا کسی اینجوری باهام صحبت نکرده بود،
مصطفی ادامه داد:راستش وقتی از روستا برگشتم و مامانم راجع به تو باهام حرف زد زیاد حرفاش و جدی نگرفتم،با خودم گفتم اینم یه دختر مثل بقیه ی دخترایی که بهم نشون داد و خوشم نیومد اما،از اون روزی که دیدمت خواب و از چشمام گرفتی دختر......
وای خدای من،من دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم،
صداش آنقدر دلنشین و آرامبخش بود که قلبم و میلرزوند.....
آب دهنم و قورت دادم و سرم و بالا آوردم،نمیدونم چی توی نگاهش بود اما هرچی که بود تمام وجودم رو داغ کرد،انقدرچهره ی مهربونی داشت که ناخودآگاه خنده نشست روی لب هام.......
مصطفی که از خنده ی من ذوق زده شده بود گفت چقدر قشنگ میخندی،کاش میشد همین الان دستت و میگرفتم و میرفتیم سر خونه زندگیمون،میدونی چرا انقدر هول میکنم؟
چون دختر زیبا و سنگینی مثل تو کم گیر میاد،اما خب حیف که نمیشه.....
نمیدونم در جریانی یا نه،من قراره برم توی نظام و برای اینکه استخدام بشم حتما باید دوسال توی یکی از شهرهای مرزی خدمت کنم،
امروز صدات کردم بیای اینجا ببینم منتظرم میمونی برگردم؟
بهت قول میدم برگشتم زندگی برات بسازم که همه حسرتش و بخورن........
بالاخره دهن باز کردم و گفتم پس تکلیف سکینه چی میشه؟اونکه میگه او نامزدشی و بهش قول ازدواج دادی؟
مصطفی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی؟من؟
بابا دروغ گفته اون دختره ی بی مغز،اون عادتشه بشینه و واسه بقیه دروغ ببافه،به جون مادرم که میخوام دنیاش نباشه من هیچ قول و قراری با این دختر نداشتم،حرفای اون و جدی نگیر باشه؟فقط بگو منتظرم میمونی تا برگردم یا نه؟
برام سخت بود قول دادن بهش،میدونستم که منم دوستش دارم و اگر دست خودم باشه منتظرش میمونم اما از خانواده ام مطمئن نبودم
،داشتم فکر میکردم که مصطفی گفت زود باش دیگه الان کسی میاد ،یک کلمه بگو آره یا نه؟از حرفاش آنقدر هول شدم که بدون فکر کردن گفتم آره منتظرت میمونم….
.مصطفی چشماش برق زد و توی یک لحظه جلو اومد و کنج لبم و بوسید،
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم،چنان تکونی خورده بودم که قدرت تکلمم رو انگار از دست داده بودم…….
درود دوستان عزیز ❤❤
یک خبر خوب دارم 😊😊😁😁
دنباله پارت دختر جن هم رسید 🥰🥰
انشالله سر فرصت میفرستم 😍😍
مرسی از حضور گرم تون دوست تون دارم
😍😍❤❤
@aMaryam4
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگر یک بار هم که شده می خواهید بفهمید چینی ها با دو میلیارد جمعیت و دارا بودن تعداد مسئولانی که بسیار زیاد هستند، چگونه بر فساد اقتصادی و اختلاس فائق آمدند، این چند دقیقه را تماشا کنید!
برخورد سفت و سخت مسئولان چینی با اختلاسگران باید الگویی برای برخورد با اختلاسگران در سراسر دنیا شود!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خودت خیلی راحت میتونی
بستنی پروتئینی رژیمی درست کنی🍦
<--------✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿------>
┏━━━🌵🍄🌵━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#ژله_مغزدار .
#ژله_مغزدار
#ژله_سوپرایز
برای تهیه این دسر اول باید قسمت وسط یا مغز دسر رو درست کنید.من از دسر کرم خرمالو استفاده کردم ولی شما میتونید هر نوع دسر که تمایل دارین یا پودینگ یا پاناکوتا استفاده کنید.
#دسر_خرمالو
مواد لازم:خامه صبحانه۱۰۰گرم.شیر۲۰۰میلی لیتر.خرمالوی بدون پوست میکس شده۲۵۰گرم.زرده تخم مرغ۲عدد.وانیل۱/۴ق چ.پودر ژلاتین۲ق غ.آب ۱/۲پ.شکر۱۰۰گرم.
طرز تهیه:
زرده تخم مرغ.وانیل و شکر را با همزن بزنید تا کِرم رنگ بشه.پودر ژلاتین را روی آب بپاشید وقتی اسفنجی شد روی بخار آب قرار بدین تا ذرات ژلاتین کاملا حل بشه.شیر داغ را روی زرده همزده ریخته و به مدت ۵ دقیقه روی حرارت ملایم به هم بزنید بعد از روی حرارت بردارید و اجازه بدین تا خنک بشه سپس ژلاتین اضافه کرده و کاملا مخلوط کنید.از صافی رد کنید..خرمالو اضافه کنید و اگه دوست دارین دسر کاملا یکدست باشه مجددا از صافی رد کنید و در آخر خامه را بریزید و خوب مخلوط کنید. قالب رو با دستمال چرب کمی چرب کنید.مواد را درون قالب ریخته و چند ساعت در یخچال قرار دهید تا دسر خودش رو بگیره.
-برای معطر شدن دسر میتونید از دو قاشق غذاخوری گلاب استفاده کنید.
برای تهیه ژله سعی کنید رنگش با رنگ دسر مخالف باشه تا بیشتر خودشو نشون بده.من از ژله انگور استفاده کردم.دوتا بسته ژله با سه لیوان آب جوش مخلوط کنید.به هم بزنید تا دونه های ژلاتین کاملا حل بشه اگه نشد روی حرارت ملایم یا بخار آب جوش بذارین بعد اجازه بدین تا خنک بشه.حالا دسر رو از یخچال بیرون بیارین اطراف دسر رو از قالب جدا کنید و نصفی از ژله رو روی دسر بریزین در ابتدا کمی با دستتون لبه های دسر رو کنار بزنید و ژله بریزین چند ثانیه بعد دسر روی ژله شناور میشه.قالب رو بذارین یخچال تا ژله نیم بند بشه (سعی کنید دسر در وسط قالب قرار بگیره و به اطراف قالب برخورد نکنه) بعد بقیه ژله رو اضافه کنید و مجددا بذارین یخچال تا کاملا ببنده موقع سرو مثل همه ژله ها ابتدا اطراف ژله رو از قالب با نوک کارد یا حتی دستتون از قالب جدا کنید و یک لحظه بذارین در آب گرم یه تکون به قالب بدین تا مطمئن بشید که ژله از قالب جدا شده سپس ظرف سرو رو روی قالب بذارین و قالب رو وارونه کنید تا دسر درون ظرف برگرده ممکنه کمی از ژله آب شده باشه که با یک دستمال از ظرف بردارید و تمیز کنید.
-اگه دوست دارین میتونین ژله بیشتر استفاده کنید( سه یا چهار بسته)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
.
خورشت ماست هندی🍲
خورشت ماست هندی یک غذای هندی که با ذائقه ایرانی ها جور هست به نظرم از اون دست غذاهاست که یک بار بخورید عاشقش میشید😋
👩🏻🍳طرز تهیه
🔹ابتدا سس ماست رو درست میکنیم یک عدد پیاز خرد شده و یک پیمانه ماست و دو حبه سیر و سه قاشق غذاخوری جعفری همرو تو میکسر میریزیم تا یکدست بشه.
🔸حالا در یک ماهی تابه یک پیاز خرد شده رو تفت میدیم سبک که شد بهش تکه های سینه مرغ را اضافه میکنیم کمی تفت میدیم و بعد ادویه ها نمک و فلفل سیاه و فلفل قرمز و زیره و درصورت تمایل جوز هندی اضافه میکنیم بعد یک قاشق غذاخوری رب گوجه ارگانیک دلند اضافه کردم بعد که رب تفت خورد و از خامی دراومد و رنگ باز کرد سس ماست و مقداری ادویه ماری اضافه میکنیم و و به اندازه لازم آب اضافه میکنیم.و درش رو میزاریم تاخورشت جا بیافته و بعد نوش جان میکنیم.
🔹من از رب گوجه فرنگی دلند استفاده میکنم از رنگ و طعمش راضی هستم و از غلظت خوبی برخورداره و از همه مهمتر رب ارگانیک هست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#شیرینی_نوستالژی
روغن صاف 110گرم
پودرقند ...200گرم
ماست...200گرم
تخم مرغ...2عدد درشت
بکینگ پودر و جوش شیرین با هم...نصف ق م
آرد...400گرم
روغن مایع 30 گرم
هل ..وانیل مقداری
اول روغن صاف و پودر قند انقدر بزنید تا سفید و شبیه خامه بشه و کم کم بهش روغن مایع می زنیم و هر چقدر نرم و پفکی بشه کیفیت بهتری به ما میده،،دونه دونه تخم مرغ اضافه میکنیم.حدود ۵ دقیقه با همزن میزنیم همه تخم مرغ که به خوردش رفت
ماست و بکینگ پودر هل وانیل با هم مخلوط شود و به خمیر اضافه میکنیم به هم زدن ادامه دهیم
حال حساس ترین جای کار ریختن آرد.. آرد رو داخل یه ظرف الک می کنیم و با لیسک به آرامی هم می زنیم این عمل با احتیاط کامل انجام بشه و زیاد هم نزنید چون باعث تسمه شدن خمیرمون میشه خمیر را داخل قیف با ماسوره ساده بریزید و قیف بزنید اندازه قیف زنی هم اندازه نان کشمشی می باشد از پودر پسته، کنجد یا خرفه برای تزیین استفاده کنید و روی خمیرهایی که قیف زدین بریزید
درجه فر....180خانگی
مدت پخت 10دقیقه اما وقتی دیدین کنار شیرینیاتون دارن سرخ میشن از فر در بیارین..
بافت این شیرینی نرم و عالی هست.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👩🍳#کاپ_کیک
تخم مرغ سه یا چهار عدد
شکر یک لیوان
وانیل نوک ق چ
آرد دو لیوان
بکینگ پودر دو و نیم ق چ
روغن مایع نصف لیوان
شیر ولرم دوسوم لیوان
تخم مرغ رو با همزن خوب میزنیم پنج دقیقه بعد روغن مایع رو اضافه میکنیم بعد هم شیر رو اضافه میکنیم بعد هم مخلوط آرد و بکینگ پودر رو اضافه میکنیم
دو سوم قالب کاپکیک رو پر کنید اگر دوست داشتین کمی از مایه کیک رو بهش پودر کاکائو بزنید و روی کیک رو طرح بدین
داخل تابه رو قالب فلزی بزارین و کاپکیک رو روش قرار بدین و درش رو ببندین
روش پخت روی گاز..شعله پخش کن با حرارت ملایم میزلریم داغ بشه بعد تابه رو روش قرار بدین در رو بزارید نیم ساعت زمان میبره تا آماده بشه
روش پخت داخل فر. فر رو با حرارت صد و هفتاد میزلریم داغ بشه بعد قالب رو داخلش میزلریم و مدت ببست دقیقه زمان میبره تا آماده بشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#ترفنــد ࿐✨️
چطور تو خونه ی کوچیک آشپزخونه و جاکفشی بزرگ داشته باشیم؟!
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👩🍳#دلمه_برگ_وکلم_سفید
گوشت چرخ کرده ۳۰۰ تا ۴۰۰ گرم
۲ عدد پیاز متوسط
۱ عدد گوجه فرنگی
۲ فنجان برنج
۱ قاشق غذاخوری رب گوجه فرنگی
۱ قاشق غذاخوری رب چیلی
۱ قاشق چای خوری کوچک روغن زیتون
یک چهارم دسته جعفری
نمک، فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سماق
۱ قاشق غذاخوری ریحان خشک
برای موارد فوق؛ ۱ قاشق غذاخوری کره
برای سس؛
۱ قاشق چایخوری رب گوجه فرنگی
آب جوش به اندازه ای که روی دلمه ها را بپوشاند
نمک
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👩🍳#دلمه_کلم_رولی
کلم یک عدد
سرکه سفید یک سوم لیوان
گوشت چرخ شده ۵۰۰گرم
برنج نیم پزشده یک لیوان
جعفری خردشده ۴قاشق غذاخوری
نمک وادویه به میزان لازم
پیازرنده شده یک عدد
موادسس دلمه
هویج رنده شده یک عدد
پیازیک عدد
فلفل دلمه یک عدد
رب گوجه یک قاشق غذاخوری
نمک وادویه به میزان لازم
ابتداآب رومیزاریم جوش بیادبهش سرکه رواضافه میکنیم کلم روداخل آب میزاریم اجازه میدیم تاکلم نرم بشه موادداخلی دلمه رودرست میکنیم گوشت چرخ شده،پیازرنده شده،نمک وادویه،جعفری خردشده،برنج نیم پزشده همه روباهم مخلوط میکنیمموادسس دلمه روهم سرخ میکنیم ابتدا پیازخردشده روتفت میدیم بهش هویج رنده شده رواضافه کرده هویجهاکه تفت خوردن بهش فلفل دلمه ونمک وادویه ورب روهم اضافه میکنیم نصف لیوان آب میریزیم اجازه میدیم تاسس رنگ بازکنه برگ کلم روروی سطح کارپهن میکنیم ازوسط برش میزنیم وقسمت وسط کلم که یکمی سفتره جدامیکنیم مواددلمه روبه حالت لوله ایی درمیاریم وسط برگ میزاریم ومطابق کلیپ رول میکنیم دلمه های رل شده روداخل سس میچینیم وبقیه آب روبهش اضافه میکنیم دربشومیزاریم تاکاملاپخته بشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d