💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎈✨✨✨✨✨✨🎈
❤️روزی پر از عشق و مـحبت
🥳روزى پر از موفقيت و شادی
😂روزى پر از خنده و دلخوشی
🤩و روزی پر از خبر های خوب
براتون آرزومندیم
🌻🌸 شـنـبـهتـون گــلبــارون 🌼 🌺
سلاااااااااااام 😊✋
امروزمون رو با نام مادرمون ، حضرت زهرا
سلام الله علیها منور می کنیم واز ایشون مدد
می خواهیم🌸🌱
#یازهراسلاماللهعلیها
#السلامعلیکِیافاطمةالزهراسلاماللهعلیها
و به برکت صلوات بر محمد و آل محمد🌺
اللٰهُمَّ صَل عَلٰی مُحَمَّد وَ آل مُحَمَّد و عَجِّل
فَرَجَهُم✨
سعی کن دائم الوضو باشی 😊😉✅✅
#سحرخیزان_فاطمی
💐💐💐💐💐💐
کسانی که همواره لبخندبرلب دارند
ازدیگران به موفقیت نزدیکترند
چون به راحتی دلهارا بخودجذب میکنند
لبخندبزن به دیروزی که خوش بود
به امروزی که زیباست
وبه فردایی که رویایی خواهد بود
💐💐💐💐💐💐
تمرین کـن تا آرزوهای قشنگی داشته باشی
کسیکه ذهنش عادت کنه به افکار خوب و
زیبایی که پر از شوق و امیدن خیلی زود می تونه نعمتای دل انگیز زندگی رو ببینه
خداوندا برای تمام فرصت هایی که امروز به من دادی تا زندگی کنم
عاشقانه و آگاهانه سپاسگزارم
💐💐💐💐💐💐
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
#صلوات، واقعا ذکر و
دعای معجزه گری است.
🔸آن قدر خیرات و برکات
در ایـن دعـا نـهـفـتـه اسـت
که تا از این جهان خارجنشویم
قـادر بـه درکـش نیسـتـیـم.
📚برشی از کتاب سهدقیقه در قيامت
💐💐💐💐💐
🌸حاج اسماعیل دولابی رحمةالله علیه :
اگر از ته دل و با لطافت بر محمد و آل محمد #صلوات بفرستی، تا هفت آسمان بالا می رود.
📚 طوبای محبت
🍁❤️🍁❤️
🍁دانی چه بُوَد حاصل اخبار و رُوات؟
✨آید چه به کف ز عقل و نَقل و آیات؟
🍁ایمان که تو را می دهد از کفر نجات
✨وان مهر علی است، بر محمد صلوات
🍁❤️🍁❤️
📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
✨﷽ ✨
زندگی یک انعکاس است . . .
هر آنچه میفرستید ، باز میگردد
هر آنچه که میدهید ، میگیرید
خوب زندگی کنید . . .
سلام. صبح بخیر🌺❤🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴#تأکیدامامعصرعجبهنمازاولوقت!!
از جمله توصیه ها و سفارشات مۆکد حضرت ولی عصر(عج) همانا اهتمام به خواندن نماز در اول وقت آن است که در دیدارها و تشرفات افراد مختلف به محضر ایشان مورد تأکید قرار گرفته است. از جمله حضرت (عج) فرمودند: "ملعون است ملعون است کسی که نماز صبحش را تأخیر بیندازد تا زمانی که ستارگان محو شوند و ملعون است ملعون است کسی که نماز مغربش را تأخیر بیندازد تا زمانی که ستارگان آسمان پدیدار شوند.
" لعن و دوری از رحمت الهی بنابر فرمایش نورانی حضرت امام زمان(عج) به کسی است که نماز صبح و مغرب خود را تأخیر بیندازد که از این فرمایش می توان نتیجه گرفت در مورد نماز ظهر و عصر و عشاء ن آن نیز همین طور خواهد بود که تأخیر آنها از اول وقت سبب دوری از رحمت الهی برای انسان می شود.
🔸رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر بنده ای که به حفظ اوقات نماز و طلوع و غروب و زوال خورشید توجه داشته باشد من برایش راحتی مرگ و دور شدن هم و غم و حزن ها و نجات از آتش را ضمانت می کنم.
🔹برکات نماز اول وقت شاید در این مجال کوتاه نگنجد اما می توان به راحتی از انبوه و بسیاری روایات اسلامی در این زمینه دانست که نماز اول وقت مورد تأکید ویژه ی همه ی اولیای دین و نیز امام عصر(عج) است.
🔶تعهد به امام عصر (عج)!
🔸براساس اهمیت و نیز تأکید برنماز اول وقت، سزاوار است هر منتظر واقعی خود را ملزم نماید این فرضیه الهی را در اول وقت آن بجای آورد و شاید بتواند در این زمینه به امام زمان خویش تعهد و ضمانت دهد! کاری که برخی از افراد در شرایطی خاص بدان روی آورده اند!
🔷جوانی که بسیار به نماز اول وقت اهتمام داشت نقل می کرد که من در یکی از کشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می خواندم. چند سالی بود که آنجا بودم محل سکونتم در بخش کوچکی بود و فاصله آن تا شهری که دانشگاه در آنجا بود زیاد بود. اکثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می کردم پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت آماده بودم برای آخرین امتحان که امتحان سرنوشت ساز و مهمی بود سوار اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه اتوبوس راه افتاد نیمی از راه را آمده بودم که یکباره اتوبوس خاموش شد. راننده پایین رفت، کاپوت ماشین را بالا زد مقداری موتور را نگاه کرد و دستکاری نمود، استارت زد، ماشین روشن نشد. دوباره و چند بار همین کار را کرد فایده نداشت! طولانی شد. چیزی دیگر به زمان امتحان نمانده بود وسیله ی نقلیه ی دیگری هم از جاده عبور نمی کرد نمی دانستم چه کنم. در اضطراب و ناامیدی به سر می بردم. تا شهر هم راه زیادی بود. نمی شد پیاده بروم. با خود فکر می کردم که همه ی تلاشهای چند ساله ام ازبین می رود و خیلی نگران بودم. یک باره جرقه ای در مغزم زد که ما وقتی در ایران بودیم در دعای ندبه، متوسل به امام زمان (عج) می شدیم و وقتی کارها به بن بست می رسید از او کمک و یاری می خواستیم این بود که دلم شکست و اشکم جاری شد. گفتم یا بقیة الله، اگر امروز کمک کنید و کارم را درست نمایید تعهد می کنم که تا آخر عمرم نمازم را همیشه اول وقت بخوانم!
پس از چند دقیقه یک آقایی از آن دورها آمد و بعد رو به راننده کرده و فرمود: چطور شده؟ ( با زبان خود آنها حرف می زدند) راننده گفت: نمی دانم هر کاری می کنم روشن نمی شود. ایشان مقداری ماشین را دستکاری کرده و کاپوت را بستند و فرمودند: برو استارت بزن راننده استارت زد و ماشین روشن شد! همه سوار ماشین شدند همین که اتوبوس خواست راه بیفتد آن آقا بالا آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: تعهدی را که به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت. و بعد پیاده شدند و رفتند و من ایشان را ندیدم. (به نقل از کتاب داستانهای نماز)
💠تعهد به امام زمان (عج) بدهیم!
بنابراین شایسته است که هر منتظر واقعی و شیعه ی حقیقی مولای غائب از نظر، بکوشد که در انجام فرائض دینی به خصوص نماز اول وقت موفق شود و در این مسیر به ولی عصر و امام زمان خود تعهد دهد که از انجام فرائض خویش تخطی نکند و کوتاهی ننماید که امام همچون پدری مهربان برای امت است.
📚منابع و مأخذ:
1-اصول کافی، شیخ کلینی (ره)
2-بحارالانوار، علامه مجلسی (ره) ج ۵٢و۵٣
3- داستانهای نماز
4-الاحتجاج شیخ صدوقی
5-غیبت شیخ طوسی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📝 ای قلم سوزلرینده اثر یوخ...
🎤مداحی نوستالژی حاج ابراهیم رهبر در حضور رهبر معظم انقلاب به مناسبت جمعههای دلتنگی
📎 #امام_زمان(عج)
📎 #ترکی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💠 آیتالله یعقوبیقائنی:
🎙از هر چی بگذری، یه چی بالاتر بهت میدن. از جانِفانی بگذری، جانِابدی بهت میدن. از مال بگذری، اون سرای جاویدان رو بهت میدن.
🎙 از لذات نفسانی بگذری، لذات روحانی گیرت میاد. از حرام بگذری، حلال نصیبت میشه.
🎙تمام راه خدا، گذشتِ... دائماً سعی کن گذشت داشته باشی.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و چهارم- بخش هفتم سرمو که از توی سینه اش بلند کردم دیدم اشک
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش اول
در حالیکه از لرزش صدام معلوم بود که چقدر هیجان زده شدم
گفتم: خوش اومدی خیلی منتظرتون بودم ..
همینطورکه سرش پایین بود گفت : ممنون شما خوبی بهتر شدین؟
پدرام بطرفم دوید و بغلش کردم و بوسیدمش ..
گفت : خاله دلبر تو قول داده بودی بیای خونه ی ما برامون قصه بگی بد قولی کردی ...
گفتم : قرار بود تو بیای خونه ی ما یادت نیست ؟
در حالیکه صدای تپیدن قلبم رو می شنیدم و دستم می لرزید ..
گذاشتمش زمین و ادامه دادم ...به نظرم تو بد قولی کردی ؛
با همون زبون شیرینش گفت : من می خواستم بیام ولی بابام اجازه نمیده ..
حتی پریا هم دلش می خواست بیاد پیش شما به بابا گفتیم گوش نکرد ...
گفتم : حالا امشب براتون میگم ..خوبه ؟
پارسا دست اونو گرفت وگفت : آخه بابا جون نمی خواستم مزاحم خاله بشی ..
گفتم : نه بابا این چه حرفیه؟ خوشحال می شدم ..بچه ها حس خوبی بهم میدن ..مثل شما که آرومم می کنین ...
برگشت و نگاهی به من کرد و گفت : ظاهرا که خوبین خوشحالم که آروم شدین...
مامان که جریان رو می دونست بدو اومد تا ما بیشتر از این حرف نزنیم ...
تعارف کرد پارسا گفت : ببخشید؛؛ بچه ها صبر نداشتن دوساعته حاضر شدن و دلشون می خواست زود تر بیاین ..
مامان گفت : خیلی کار خوبی کردین خوش اومدین ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش دوم
وقتی نشستن رامین هنوز نیومده بود ، پس پارسا داشت با بابا حرف می زد و من می خواستم چایی بریزم ولی دست و پامو گم کرده بودم و می ترسیدم آذین متوجه بشه ....
ناراحت بودم چون اشتیاقم رو برای دیدنش نتونستم پنهون کنم . مدتی بود با خودم مبارزه می کردم ولی دوباره همه چیز از اولشم شدید تر شده بود و من دیگه تردید نداشتم که سخت عاشق شدم ...
وقتی رامین رسید خیالم راحت شد چون بابا دهنش گرم شده بود و ممکن بود هر آن یک چیزی که نباید می گفت رو بگه و منو خجالت زده کنه ...
در واقع ترسم از این بود که در مورد مادر صابر حرفی نزنه که شب همه ی ما رو خراب کنه ...
با اومدن آقای اسدی و زهره خانم دیگه همه جمع بودن و من مدام زیر چشمی پارسا رو نگاه می کردم ..
ولی حتی یکبارم نشد که بطور تصادفی به من نگاه کنه ...
تا بعد از شام همه گرم گفتگو بودن که باز بابا مجلس رو دستش گرفت و حرف صابر و دادگاه رو کشید وسط و بالاخره جریان رو از سیر تا پیاز تعریف کرد و ادامه داد .. بهش گفتم زن حسابی ؛ می دونی اسید چیه ؟
خبر داری چه عواقبی داره ؟به خدا اگر بچه ی من این کارو کرده بود خودم ازش نمی گذشتم ؛ چقدر این دونفر درد کشیدن و هر دو ناقص شدن ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش سوم
آهسته زدم توی پهلوی آذین و گفتم : تو رو خدا یکی بابا رو بگیره
بابا ادامه داد : دوتا خانواده رو اسیرخودش کرده بچه ی منو توی دادگاه بی گناه متهم کرده حالا ما بیایم و رضایت بدیم ؟ اصلا ما شاکی نیستیم ، واقعا خدا بهمون رحم کرد که زود دست این پسره رو شد ..
الان دلبر داره میره دانشگاه ...اونجا نفر اوله ..استادش دکتر یاوری بین اون همه دانشجو دلبر رو انتخاب کرده که بره توی مطبش کار کنه ، خودش دکتره اما خواهرشو میاره تا دلبر دندونشو درست کنه
گفته تو از همه با هوش تری و از منم بهتر بلدی دندون درست کنی دلبر اگر می خواست می تونست پزشگی بره ولی خودش دندونپزشکی رو انتخاب کرد
حالا فکر کنین بچه ی من می افتاد زیر دست اون صابرِ نامرد ...چی به روزش میومد
مامان گفت : خوب حالا اینا رو ول کنین حرفای خوب بزنیم چند وقته همه توی استرس بودیم اومدیم دور هم خوش باشیم ...
بابا گفت : آره درسته ولی ،...
و باز ادامه داد و داشت جریان اونشبی که رفته بودیم خونه ی صابر رو تعریف می کرد ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و پنجم- بخش اول در حالیکه از لرزش صدام معلوم بود که چقدر هیج
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش چهارم
گفتم : آذین یک کاری بکن حالا از این طرف افتاده تمومش نمی کنه
آذین بلند گفت : ملیکا مامان اون آهنگی که باهاش می رقصیدی رو بزار تو و پریا و الهه برقصین ببینم کی بهتره ؛؛
مامانم شلوغش کرد؛؛ میوه بخورین ..فروغ خانم بفرمایید تو رو خدا آقا یزدانی از اون چایی های مخصوص خودتون دم می کنین ؟ .... ولی بابا به روی خودش نمیاورد و همچنان میون سر و صدا داشت برای پارسا و آقای اسدی حرف می زد و اون بیچاره ها هم مجبور بودن گوش کنن
به رامین اشاره کردم ..ولی یک مرتبه چشمم افتاد به پارسا چنان صورتش در هم بود و عصبی به نظرم رسید که فهمیدم بابا کار خودشو کرده .
طاقت نیاوردم می دونستم از چی ناراحت شده .
گوشیمو بر داشتم و رفتم به اتاقم و براش پیام دادم : لطفا به حرف بابا گوش نکن من جایی نمیرم کار کنم؛ قبول نکردم ...
یک نفس راحت کشیدم و فکر می کردم پارسا رو از ناراحتی در آوردم که یک پیام برام اومد .
نگاه کردم ..زده بود چرا ؟ قبول کن برای پیشرفتت خوبه .
حرصم گرفت و براش نوشتم : فکر کردم شما ناراحت شدین ؛؛
زد نمی دونم برای چی این فکر رو کردین آخه به من ربطی نداره ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش پنجم
بدنم سست شد و نشستم روی تخت ..وای خدای من چیکار کردم ؟ چقدر من احمقم ::
باز کار بچگانه ای که کرده بودم که از خودم بدم اومد
باز فکر نکرده یک خطای دیگه ازم سر زده بود ..حتما توی دلش داشت بهم می خندید .. و منو احمق تصور می کرد
حس می کردم کوچیک شدم ..و اون داره عمدا این کارو می کنه صورتم سرخ شده بود همون حالت بی قراری و اضطراب وجودم رو گرفت
دستم رو گذاشتم روی قلبم و پرده رو پس کردم ماه قرص کامل بود و توی آسمون می درخشید.
در حالیکه بغض گلومو گرفته بود گفتم : ببین ماه تو نمی تونی منو شکست بدی دیگه نمی زارم .
یک لحظه به ذهنم رسید اصلا شایدم اشتباه می کنم و اون به من علاقه ای نداره ....
دلبر؛ دلبر , آروم باش , اصلا چیزی نشده .. خوب فکر کن ..حالا فرض می کنیم تو رو دوست داره برای چی می خوای بهش نزدیک بشی ؟
اون که خودشم اینو نمی خواد ..چه برسه به بابا و مامان ..اصلا صلاح من نیست اون پدر دوتا بچه اس
عاقل باش دلبر ..ولش کن حالا اون می خواد برای من ناز کنه؟ ... می ببینه دلبر کیه .در حالیکه می دونستم این منم که بی قرارم و نمی تونم جلوی فکر کردنم رو بگیرم ..باز همه چیز تند شده بود تصاویر اتفاقاتی که برام افتاده بود تند و سریع از جلوی چشمم می گذشت ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش ششم
صدای موسیقی شادی فضای خونه رو پر کرده بود و من اصلا حال خوشی نداشتم .که آذین صدام کرد و گفت : بیا دیگه بچه ها دارن می رقصن ..برای چی اومدی اینجا ؟ چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست ؟
گفتم : نه ؛ خوبم ...ماه ؛ فکر کنم مال اون باشه
گفت : وای خوب شده بودی که قرصت رو بخور نزار اذیت بشی گفتم : باشه نگران نباش حواسم هست .
آذین به کسی حرفی نزن .
گفت : برو بابا به کی می خوام بگم ؟
و مدتی بعد در حالیکه پدرام و پریا التماس می کردن اونشب رو پیش من بمونن تا براشون قصه بگم و پارسا یواش در گوش اونا حرف می زد تا قانع بشن که این کار شدنی نیست ، رفتن .
در حالیکه با من مثل یک غریبه خدا حافظی کرد و رفت ...
آذین هم رفته بود
به مامان گفتم من خوابم نمیاد شما خسته شدی خودم آشپزخونه رو مرتب می کنم و به زور بیرونش کردم و همینطور که به پهنای صورتم اشک می ریختم ظرف شستم ..و همه چیز رو مرتب کردم حدود ساعت دو نیم بود که خوابیدم در حالیکه اوقاتم تلخ بود و مامان اینو می فهمید ولی به روی من نیاورد
انگار همینو می خواست , دلش گرم شده بود که اتقاقی نخواهد افتاد ... 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش هفتم
وقتی برگشتم به اتاقم دنبال گوشیم گشتم که پرتش کرده بودم روی تخت .گفته بودم خونه ی ما فقط دو خواب داشت و وقتی بچه ها خونه ی ما بودن اتاق من محل بازی می شد .
خیلی گشتم ولی پیداش نکردم ..و خوابیدم
صبح هم خیلی دیر با صدای زنگ تلفن بیدار شدم .
ممکن بود آذین باشه چون غیر از اون کس دیگه ای به من زنگ نمی زد .
خواب آلود در حالیکه به زور چشمم رو باز کرده بودم به دنبال صدای زنگ .
زیر تخت پیداش کردم و بدون اینکه نگاه کنم چشمم رو بستم و سرمو گذاشتم روی بالش و گفتم : بله آذین ؛؛ چیزی شده ؟
سلام؛؛ ؛ صدای پارسا بود ..
مثل اینکه برق بهم وصل کرده بودن از جام پریدم و نشستم ...و با صدایی لرزان گفتم : سلام ...
گفت : خواب بودی ؟
گفتم : بیدار بمونم برای چی غصه بخورم ؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و پنجم- بخش اول در حالیکه از لرزش صدام معلوم بود که چقدر هیج
با لحنی آروم و مظلومانه گفت : دلبر نکن ..این کار با من و خودت نکن ..لطفا ..
می خوام باهات رو راست باشم , برو دنبال زندگی خودت خواهش می کنم فکری رو که درست نیست و برای تو به بی راهه میره نکن
آخه تو کی می خوای درس عبرت بگیری ؟
زبونم به حلقم چسبیده بود و قدرت حرف زدن نداشتم .
سکوت کردم و اشکم ریخت ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و پنجم- بخش چهارم گفتم : آذین یک کاری بکن حالا از این طرف اف
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش هشتم
می خواستم بگم من این بیراهه رو می خوام برم .. دوستت دارم و نمی تونم آدم پاک نیت تر از تو پیدا کنم ، نمی تونم کسی رو پیدا کنم که اینقدر مثل تو دوستم داشته باشه که خودشو سپر بلا های من بکنه ....
هر دو گوشی دستمون بود و حرف نمی زدیم .
بالاخره خودش گفت : چی بگم دیگه؛ من حرفم رو بهت زدم می دونم با هوشی و متوجه ی منظورم شدی .
التماست می کنم برو دنبال زندگی خودت ....
گفتم : نمی دونم چرا توی این دنیا همه می خوان برای من تعیین تکلیف کنن ، دلبر برو ..دلبر بیا ؛
دلبر دوست نداشته باش ..دلبر عاشق نشو ...آخه تو باید به من بگی چه احساسی داشته باشم ؟
گفت : معلومه که نه..عقل و احساس در مقابل هم هستن تو باید عقل رو انتخاب کنی
گفتم : قبول ندارم ..عقل و احساس در کنار هم هستن عقل بدون احساس به در نمی خوره و احساس بدون عقل آدم رو توی دردسر میندازه
الان عقلم به من میگه که باید دنبال احساسم برم .
گفت : نمیشه دلبر ..من این کار با تو نمی کنم ..تو اول راه رو می ببینی؛؛ من تا آخرش ، بهت پیشنهاد می کنم بشین و تا آخر این میسر رو توی ذهنت برو .
خودت می فهمی که من چی میگم ..باور کن نمی خوام حتی یک لحظه ناراحت باشی ..
ولی دیگه نمی خوام ....و سکوت کرد ..
گفتم : باشه ..فهمیدم ...دیگه منم اذیتت نمی کنم ..میرم دنبال زندگیم ..
و گوشی رو قطع کردم .
با حرص کوبیدم روی تخت و گفتم : ترسو ؛ ترسو ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و پنجم- بخش نهم
اون روز رو تمام مدت توی رختخواب بودم و فکر می کردم ...
گاهی گریه و گاهی خوابم می برد ..و روز بعد رفتم دانشگاه .
سه تا مریض داشتم که باید روی دندونشون کار می کردم ...
وقتی رفتم سالن دکتر یاوری هنوز نیومده بود .
همه ی دانشجو ها داشتن کارای اولیه رو انجام می دادن تا دکتر بیاد ...
یک آقای جوون زیر دست من افتاده بود .
تقریبا همه ی دندون هاش خراب بود ولی یکی از اونا شکسته بود و اذیتش می کرد .
عکس گرفتم ..پوسیدگی به عصب نرسیده بود این بود آمپول بی حسی زدم و مشغول شدم .
همکلاسی هام مدام میومدن و در گوشم می گفتن دلبر نکن دوباره برات درد سر میشه .
ولی گوش نکردم ...و این نشون می داد دوباره افتادم رو دنده ی لجبازی ...
دکتر از راه رسید .روپوشش رو پوشید و از همون یونیت اول شروع کرد و اومد جلو تا به من رسید .
گفت : ببینم چیکار می کنی .
گفتم : چیزی نبود دارم پر می کنم
گفت : باشه بعد از کارت عکس بگیر من ببینم بعد مریض بره و رفت ..
راستش دلم می خواست بهم یک چیزی بگه و دعوام کنه ....
انگار دنیا هم با من سر لج افتاده بود .
تا ساعت یک بعد از ظهر سرگرم کار بودم .
داشتم وسایل رو تمیز و ضد عفونی می کردم که دکتر یاوری اومد و گفت : کارت خوب بود امروز؛خوب بگو ببینم چی شد تصمیم گرفتی با من کار کنی ؟
گفتم : نمی تونم دکتر معذرت می خوام یکی دیگه رو پیدا کنین ؛
پرسید : پدرتون اجازه نمیده ؟ عجیبه
گفتم : نه اتفاقا این اولین کاریه که باهاش مخالف نبود .
دستهاشو کرد توی جیب روپوشش و سرشو تکون داد و گفت : خوب ؟ خوب پس برای چی نمیای ؟ ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش اول
گفتم : آقای دکتر معذرت می خوام ..واقعا ببخشید ؛ ولی ساعت ده شب زمانش زیاده و نمی تونم به درس هام برسم ...
بعد هم دیر وقت میشه و برای من امکان نداره
گفت : خوب درس تو همینه دیگه تا کار نکنی یاد نمی گیری ..می خوای یک مدت آزمایشی بیای اگر دوست داشتی بمون ..چطوره ؟
با خودم فکر کردم ..آره یک مدت میرم تا به پارسا بفهمونم به من ربطی نداره یعنی چی ؟
فکر می کنه مرده و کشته ی اونم ؛ آره کار می کنم
گفتم : باشه دکتر چشم اینطوری خوبه ؛؛ پس آدرس بدین از همین امروز میام
گفت : منشی از ساعت چهار میاد وقت میده شما می تونی همون شش که خودم می رسم بیای .. این آدرس
گفتم : اووو شریعتی ؟ خیلی به خونه ی ما دوره ، ولی خوب باشه اشکالی نداره ؛ مرسی که بهم اعتماد کردین دکتر..
گفت : پس شب می ببینمت .
احساس کردم از اینکه پیشنهادشو قبول کردم خوشحال شده .
باید فاصله ی خودمو با اون حفظ می کردم . اما از اینکه قبول کرده بودم پشیمون شدم ..
زیر لب گفتم : این دکترم یک چیزیش میشه ..حتم دارم؛؛؛ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره .
کاش قبول نمی کردم ....اما به پولشم احتیاج داشتم ..بابام هنوز مثل بچگی هام بهم هفتگی می داد و اگر بی پول می شدم دیگه از پول خبری نبود
و اینجا مامان بود که به دادم می رسید ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و پنجم- بخش هشتم می خواستم بگم من این بیراهه رو می خوام برم
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش دوم
وقتی به بابا و مامان گفتم هر دوشون موافق بودن و دلیل خودشون رو داشتن مامان می خواست من از فکر پارسا بیام بیرون و بابا به همه بگه که دختر من دکتر شده و توی مطب کار می کنه ...
برای روز اول با تاکسی تلفنی رفتم تا چون آدرس رو درست بلد نبودم دیر نرسم ..
ساختمون پزشکان ؛ طبقه ی سوم ؛
از آسانسور بالا رفتم دنبال مطب گشتم ..تابلوی دکتر علیرضا یاوری دندونپزشک رو دیدم ؛
زنگ زدم ..یک خانم جوان درو باز کرد گفتم : یزدانی هستم ..صورتش از هم باز شد و گفت : بله ؛بله خوش اومدین خانم دکتر ؛
آقای دکتر گفتن شما تشریف میارین بفرمایید من زهرا کاشفی هستم .
باهاش دست دادم و گفتم خوشبختم .
دختر مهربونی به نظرم رسید هم سن و سال من بود ...صندلی های اتاق انتظار پر بود و یک عده ای هم ایستاده بودن .
منو برد به اتاق دکتر ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش سوم
از اینکه اینجا کار کنم بهم حس خوبی داد ...
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در باز شد و دکتر اومد تو و با خوشحالی گفت : به ؛به خوش اومدین دلبر خانم ..
فکر کردم مریض اول رو معاینه کردی ..
زود باش امشب سرمون خیلی شلوغه ..روپوش آوردی ؟
گفتم : بله آقای دکتر ..ولی من به چیزی وارد نبودم نمی دونستم باید چیکار کنم
همینطور که تند و تند خودش حاضر می کرد گفت :می دونم شوخی کردم ..
بپوش ..بپوش که مریض داره میاد تو ..مریض دوم رو تو توی اون اتاق معاینه کن کارای لازم رو انجام بده ....
اشکال داشتی از من بپرس سر خود کاری نکن ...
امشب سه تا جرم گیری داریم ..باید با هم انجام بدیم ..
هر دو مشغول شدیم ....گاهی پشت دستش نگاه می کردم گاهی خودم کار می کردم..
تا آخرین مریض که دکتر داشت قالب گیری می کرد .. از خستگی نای حرف زدن نداشتم ..
عجب کار سختی بود ..چشمم افتاد به ساعت روی دیوار یک ربع به یازده بود با هراس رفتم گوشی رو از کیفم در آوردم ..
دیدم مامان ده بار زنگ زده از اتاق اومدم بیرون و بهش زنگ زدم ...
چنان جیغی سرم کشید و گریه افتاد که خانم کاشفی هم شنید .
گفتم :مامان جان نگران نباش دارم راه میفتم مثل اینکه امشب مطب شلوغ بوده ..همین الان کارم تموم شد .
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش چه
گفت : من و بابات از نگرانی مُردیم و زنده شدیم دلبر ببین چی میگم ؛
تاکسی تلفنی بگیر مبادا کنار خیابون وایستی این وقت شب خطر ناکه ...
گفتم :چشم ..چشم مامان جان ..حتما تاکسی می گیرم ..
گفت : مادر مراقب باش داره دوازده میشه ..زود باش ...
گفتم : باشه مادر من ..اینطوری نکن
دکتر از پشت سرم با صدای بلند گفت : نگران نباشین خانم یزدانی من می رسونمشون؛ از نظر شما اشکالی نداره ؟
اجازه میدین دیر وقت شده من ایشون رو برسونم ؟
مامان گفت: دلبر کی بود؟
گفتم : نه بابا شما چرا خودم میرم آقای دکتر الان تاکسی می گیرم مزاحم شما نمیشم ..
خیلی قاطع گفت : از مامان بپرسین اگر اجازه دادن خودم شما رو می برم تقصیر منه دیر شد .
مامان گفت : آره مادر از غریبه که بهتره ..با دکتر بیا ولی فقط یک امشب ...
و برای بار دوم نشستم توی ماشین دکتر ولی این بار جلو و کنار دستش .
تا راه افتاد گفت : من که خیلی گرسنه شدم شما چی ؟
گفتم : از خستگی شکمم رو فراموش کردم ..
تازه پامم خیلی درد می کنه ...
گفت :همون جای سوختگی ؟ راستی چی شد پا تون سوخت ؟
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش پنجم
گفتم : مهم نیست سوخته دیگه ...
گفت : کباب ترکی دوست داری ؟
گفتم : چی ؟کباب ترکی ؟ وای نه ، آقای دکتر مامانم الان دیوونه میشه ..
گفت : من طاقت ندارم تا برسم خونه و شام سفارش بدم خیلی طول می کشه این کباب ترکی سر راهه منو هم می شناسه زود می گیرم و میام ...
بعدم که من از مامانتون اجازه گرفتم خیالشون راحته ...
خوب چیزی نمی تونستم بگم چون ماشین اون بود و استاد منم که بود ..
مجبور شدم صبر کنم ,, ولی خیلی نگران بودم که الان برسم بابا چیکار می کنه
دکتر نگه داشت و دوتا ساندویج ترکی خرید و اومد ...
یکی شو دراز کرد طرف من ..
با تردید گرفتم و گذاشتم روی پام ..مال خودشو باز کرد و یک گاز بزرگ زد وهمینطور که با ولع می جویید روشن کرد و راه افتاد
و گفت : دلبر بخور از دستت میره خیلی خوشمزه اس ....
آخیش داشتم میمیرم از گرسنگی ..بخور دیگه ..اینطوری بهم نمی چسبه راستش منو هم به اشتها آورده بود ..
ساندویج رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ...در حالیکه دهنش پر بود و چشمش به جلو گفت : دیدی گفتم خیلی خوشمزه اس ..
اقلا هفته ای یک بار من مشتری این کباب ترکی هستم ..خوشت اومد ؟
گفتم آره مرسی خیلی خوشمزه اس ..
پرسید : تو با دوستات این جور جا ها نمیری ؟ لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم و گفتم : آقای دکتر معمولا کار شما اینقدر دیر تموم میشه ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و ششم- بخش دوم وقتی به بابا و مامان گفتم هر دوشون موافق بودن
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش ششم
گفت : گاهی پیش میاد و دندون یکی زمان بیشتری می گیره و خوب چون وقت قبلی دادیم باید ویزیت بشن ولی شما هر وقت دلت خواست و خسته شدی می تونی بری ...که خانواده ات نگران نشن ...
دکتر منو تا در خونه برد از دور بابا رو دیدم که با لباس خونه دم در ایستاده ..
خودم حدس می زدم ..قبل از من دکتر پیاده شد و خودشو معرفی کرد با بابا دست داد و عذر خواهی کرد به مامان سلام رسوند و به من گفت : من فردا منتظرتون هستم امشب کمک زیادی بهم کردین ..
گفتم منم خیلی چیز یاد گرفتم آقای دکتر ...
وقتی اون دور شد بابا دستشو گذاشت توی پشت منو و با هم رفتیم توی خونه ...
این نشون می داد که عصبانی نیست ..بابا همیشه یک خشمی ازمن به دلش بود و به نظر میومد تموم شدنی هم نیست ولی اون شب منو
متعجب کرده بود...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش هفتم
دندونم رو شستم و یکراست رفتم تو تختم مامان اومد سراغم و گفت : چیکار می کنی شامت رو آماده کردم نمی زارم گرسنه بخوابی ...
گفتم : یک چیزی خوردم سیرم ..مامان ؟
بابا چیزی به من نگفت چرا ؟
خندید و گفت : مثل اینکه عادت کردی به دعواهاش ..چرا بابا مغز منو خورد نمی دونم چرا تو رو دید دهنش بسته شد ...
گفتم نکنه دکتر رو پسندید
گفت : بعیدم نیست ..تو چطوری مادر ؟ بهتر شدی ؟
گفتم :از چه نظر ؟اگر پارسا رو میگی اتفاقی نیفتاده که اونو فراموش کنم ..ولی الان که فقط خسته ام می خوام بخوام ...
شب بخیرمامان جون ..چراغ رو خاموش کرد و رفت .
اما من در حالیکه فکر می کردم فورا خوابم می بره باز صورت پارسا ..با ژست های مختلف از جلوی نظرم رد می شد ،،
عشق اونو نمی تونستم با چیزی توی این دنیا عوض کنم ..و به محض اینکه خوابم برد خوابشو دیدم از در اتاقم اومد تو .
.من روی تخت دراز کشیده بودم ..بهم نزدیک شد و نزدیک تر ...بعد خم شد توی صورتم تپش قلبم شدت گرفت و سراپای وجودم پر از عاشقی شد..
گرمای وجودشو حس کردم ..دستشو گذاشت روی سرم ..و من با اشتیاق خواستم دستشو بگیرم که از جا پریدم ...
فورا بلند شدم و پرده رو پس کردم ..ماه با اینکه یک گوشه اش کم شده بود هنوز توی آسمون می درخشید ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش هشتم
چه احساس لطیفی بهم دست داده بود ..از خوابی که دیده بودم راضی شدم و دوباره رفتم توی تختم ...
یک بالش توی بغلم محکم گرفتم و آروم خوابیدم ....چون می دونستم این خواب تعبیر داره ...
تا روز چهارشنبه کار من همین بود .
دانشگاه و بعد مطب و آخر شب هم دکتر منو میرسوند اون می گفت از رانندگی خوشش میاد براش مشکلی نیست .
ولی من فاصله رو حفظ می کردم ..درد دل نمی کردم و راز هامو بهش نمی گفتم اما اون مدام از خانواده اش از اینکه چطوری دکتر شده و با چه سختی درس خونده می گفت و من حدسم به یقین تبدیل شد که اون سعی می کنه به من که دیواری سخت بین خودمون کشیده بودم نزدیک بشه و با اینکه رفتن و کار کردن توی مطب دکتر برای من تجربه خوبی بود و داشتم پیشترفت می کردم قصد نداشتم اونجا بمونم ...
تا روز پنجشنبه که تازه از خواب بیدار شده بودم آذین زنگ زد و گفت : خواهری خوبی چند روزه درست نتونستم باهات حرف بزنم خانم دکتر شدی و دیگه ما رو تحویل نمی گیری ..
گفتم : ما اینیم دیگه ....از شوخی گذشته خیلی دلم برات تنگ شده مخصوصا برای اون دوتا ورجک هات ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و ششم- بخش نهم
گفت : امروز کارت در اومده خانم خانما ..پرسیدم برای چی؟
گفت : پارسا ...
فورا گفتم : پارسا چی ؟
گفت : هیچی,, زنگ زد و خواهش کرد من پریا و پدرام رو با ملیکا و ماهان بیارم پیش تو ..
می گفت طفلک بچه پدرام از اون شب امون شون رو بریده و می خواد بیاد تو براش قصه بگی ...
خودش روش نشد به تو بگه .
گفتم : کی میای ؟
گفت: اگر تو آمادگی داری ناهار بیایم ..
به مامان گفتم : مخالف بود و می گفت حوصله ی سر و صدای بچه نداره، دلبر تعجب کردم ..بهش گفتم مامان جان اونا بچه های پارسا هستن که جون دلبر رو نجات داد حالا حوصله یک روز اونا رو نداری ؟
گفتم : بیاین من خودم آشپزی می کنم ..
پس ظهر منتظرت هستم ...از جام پریدم انگار یک جون تازه ای گرفتم ..می دونستم مامان چرا مخالفه ..
ولی این برای من که عاشق بودم مثل یک فرصت دیگه بود ...نمی خواستم از بچه ها سوءاستفاده کنم چون اونا رو دوست داشتم ..ولی همین که اونا پیشم باشن حس نزدیکی به پارسا رو داشتم ...
به مامان گفتم : پارسا میره کتابفروشی و فروغ خانم خونه تنها می مونه زنگ بزنم اونم بیاد ؟
سری با افسوس تکون داد و گفت : فکر می کنی من اینقدر بی خیالم ؟ زنگ زدم اونم میاد ..ولی خدا به خیر کنه ...
گفتم : مامان پشیمونم نکنی که رازم رو بهت گفتم لطفا حساسیت نداشته باش
با طعنه گفت: چشم خانم دکتر ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و ششم- بخش ششم گفت : گاهی پیش میاد و دندون یکی زمان بیشتری م
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش اول
گفتم : تو رو خدا به من نگو دکتر وقتی هنوز نیستم مسخره ام می کنین ؟
گفت : آخه مادر اگر حساسیت نشون ندم پس چیکار کنم ؟
تو داری این بچه ها رو به خودت وابسته می کنی که به پارسا برسی ؟؛؛ منم می فهمم و نمی تونم بهت حرفی بزنم ...
گفتم : شاید از بیرون اینطوری معلوم باشه ولی واقعا این طور نیست ..من اینقدر پست نیستم که از احساسات اون بچه های بی مادر سوءاستفاده کنم مگه ملیکا و ماهان منو دوست ندارن؟
مگه من عاشق اونا نیستم ؟ این دوتا بچه هم مثل اونا به جون خودتون قسم می خورم که اصلا منظورم این نیست ..
من دنبال اونا نرفتم که شما این حرف رو می زنی ؛؛ اونا دنبال من اومدن ..
منم می خوام خوشحالشون کنم فقط همین ...
گفت : می دونم مادر دل تو رو میشناسم یک ذره شیله پیله تو کارت نیست ..اما اون بچه ها گناه دارن به خاطر من به خودت وابسته نکن خواهش می کنم ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش دوم
گفتم : اینو ازم نخواین مامان اگر خودشون بخوان وابسته بشن دست من نیست دیگه این کار خداست ..
سری تکون داد و رفت و من هر چی در توان داشتم گذاشتم تا بتونم اون بچه ها رو خوشحال کنم ..
میز کنار اتاقم رو خالی کردم روش انواع خوراکی هایی که بچه ها دوست دارن رو گذاشتم طوری که اونا بفهمن من منتظرشون بودم عروسک های بچگی هامو از بالای کمد در آوردم دور میز چیدم ... و همراه مامان غذا رو آماده کردم ..
مامان زیر چشمی منو می پایید و می فهمید که چه ذوقی تو وجودم افتاده ..
و من متوجه بودم که اون چقدر نگران من شده ...بابا وقتی دید که خونه پر از بچه میشه کاراشو کردو با چند تا دوستاش رفتن بیرون بگردن ...
اون روز آذین رفته بود دنبال فروغ خانم و بچه ها و همه با هم رسیدن ..
رفتم به استقبالشون .. از روی ادب اول خودم به فروغ خانم رسوندم..
سلام کردم و خواستم باهاش رو بوسی کنم منو بشدت گرفت توی بغلش و اشک توی چشمش جمع شد و گفت : دختر مهربون ؛ ببخشید این بچه ها این یک هفته که نه ؛ مدتیه اسم تو از زبونشون نمی افته ..
دیگه مجبور شدیم مزاحم بشیم
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش سوم
گفتم : تو رو خدا اینو نگین من شرمنده میشم ..
اولا خیلی خودم دوستشون دارم دوما اونقدر به شما مدیونم که تا آخر عمرم نمی تونم جبران کنم ...
گفت : اینو نگو دخترم محبت داشتن به این چیزا نیست باید توی وجود آدم باشه ...
من داشتم حرف می زدم ولی پدرام دیگه توی بغلم بود ..
محکم لپشو بوسیدم و گفتم : قربونت برم خوش اومدی از اون طرف ماهان پامو چسبیده بود؛؛ دو زانو نشستم و هر دوشون رو بغل کردم ..
پدرام گفت : خاله دلبر من دروغ میگم ؟
گفتم معلومه نه تو دروغ گو نیستی ؛؛
گفت : مگه تو اونشب قول ندادی به من که برامون قصه بگی ؛ قصه نگفتی خوب من باید میومدم تو رو می دیدم ..
دماغشو گرفتم و تکون دادم و گفتم : من عمدا نگفتم تا شما ها برگردین ..می دونستم میاین برای همین این کارو کردم ..🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش چهارم
و ساعتی بعد من یک دختر بچه بودم...خاله بازی می کردیم و براشون قصه می گفتم ...دنیای بی خیالی و پاکی ..دنیای بدون دغدغه بدون رنگ و ریا و روشن ..وقتی توی این دنیایی ؛خودت تصمیم می گیری کجا بری ،، و چی از این دنیا می خوای؛ و راحت به دستش میاری ..همه راست میگن ؛ و کسی چیزی رو از کسی پنهون نمی کنه ...و هر احساسی داره بدون خجالت به زبون میاره ....و اینقدر از این دنیا خوشم اومده بود که حاضر نبودم ازش بیرون بیام کاش آدما همون طور مثل بچگی هاشون با صداقت بزرگ می شدن .... تا نزدیک غروب که آذین می خواست اونا رو ببره باهاشون بازی کردم ...بعد آذین رو کشیدم یک کنار و گفتم : این بچه ها گناه دارن به خدا مادر می خوان تو نمی دونی چرا پارسا ازدواج نمی کنه ؟ گفت : والله دقیق نمی دونم ..راستش چند نفررو مریم و سیما براش در نظر گرفتن ولی قبول نکرد ..آدمی هم که نیست حرف دلشو بزنه ..به رامین یکبار گفته بود نمی خوام تجربه تلخ گذشته رو تکرار کنم ...پرسیدم زنشو خیلی دوست داشت ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر وشادی 🌺
یک صبح زیبا
دلی پر از عشق و امید♥️
سلامتی و برکت
دعای امروزم برای شما
صبحتون شاد و زیبا🍮
شما انسان ثروت مندی هستی ... - شما انسان ثروت مندی هستی ....mp3
4.78M
به 30 اردیبهشت خوش آمدید🥰
#رادیو_مرسی
سرشار از
انرژی مثبت و شور زندگی 💞
شاد باشید و پر انرژی 😍🤩
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼•••
یه جوری
تــلاش کــن که
انگار همه چیز
دست خــودته😌🤞🏻
و یه جــوری دعــا کــن که گویی
همــه چـیز دست خـــداست♥️››
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به نام الله💚
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى مُفَرِّجِ اَلْكُرُبَاتِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آخرین امید درماندگان، به دستان گره گشای توست.
سلام بر تو و بر روزی که گره از کار عالم باز خواهی کرد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج#✨
✳️ مراقبه امروز :
🗓 شنبه 30 اردیبهشت ماه
امروز میکوشم با انجام کارهای درست و بهبود شخصیتی روزانه طبق بالاترین استاندارد زندگی کنم! نیک میدانم با تمرکز روی شخصیت فردی میتوان دنیا را به محل بهتری تبدیل کرد و از لحظه لحظه زندگی احساس زیباتری داشت ...!
خداوندا سپاسگزارم🌹
این مراقبه را 7 مرتبه با صدای بلند برای خود تکرار نمایید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
﷽
زیباترین😍 کلمه ۵ حرفی چیه؟
لبخند است
لبخند ، حالت چهره تو را زیبا می کند. هیچ دلیلی برای گریه کردن وجود ندارد.
ما به یک جوک دوبار نمی خندیم.پس چرا برای یه مشکل دو بار غصه میخوریم؟
🌺🍃این به تو بستگی داره که بخوای لبخند بزنی یا اشک بریزی و غصه بخوری.
🌺🍃اگه تو زندگی مشکلی داری که می تونی حلش کنی پس نباید
#نگران باشی و اگه حتی نتونی حلش هم کنی نباید نگران باشی.چون تو خدایی داری که تنها مدیر مدبر و توانای عالمه😍
پس چرا مدام ذهنمون رو درگیر نگرانی و #اضطراب می کنیم.اضطرابی که اصلا نمیذاره به آرامش ذهنی و اهدافمون برسیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🍃ما فقط یه چیز رو می تونیم کنترل کنیم و اونم لبخندمونه . .
#نیایش_صبحگاهی🌞
#شنبه30اردیبهشت1402💞
#درودهمدلان💐
ای قدرتمندنرین ! آنقدر توانایی و زیبایی ، آنقدر کریمی .... که باز هم میخواهم از هر چیز بهترینش رو به من عطا کنی .... بهترین لذت ها ، نعمتها ، ثروتها ، عشقها ....
و تلاش میکنم که خودم رو در فرکانس دریافت آنها قرار دهم ....
ای رحمتِ بی انتها !
از ابتدای خلقت جهان ، بدون حتی یک خطای کوچک این کیهان رو اداره کردی و میکنی ... خوشحالم و تکیه میکنم به چنین رب قدرتمند و حکیمی ...ازت درخواست میکنم :
گوش جانم رو برای شنیدن هدایتهای همیشگی ات شنواتر کنی ...و جسارت عمل توحیدی به الهاماتم رو بدهی ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خداوندا،،
اراده ام را به زمان کودکی ام
برگردان.
همان زمان که،
برای یکبار ایستادن،
هزار بار می افتادم،
اما ناامید نمیشدم...
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖✨اول هفته تون گلباران
🌿✨یک سـلام صمیمی
💖✨يک دنيـا ارادت
🌿✨يک جـام شفق
💖✨تقـدیـم
🌿✨به دوستـانی
💖✨که بهـانه مهـر
🌿✨و سرآمد ِعشقنـد
💖✨وجـودتـان سبـز و
🌿✨روزتون پراز خیر و برکت
💖✨تقدیم به شما خوبان
🌿✨شروع هفته تون عالی🌺🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d