eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.7هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
دیاکو: بوی بتادین و کرئولین پیچیده در راهروی بیمارستان بر شدت سر دردم افزوده بود.انگار در چشمانم نمک و فلفل،باهم، پاشیده بودند…بس که می سوختند..! دلم یک وان پر از آب داغ می خواست به همراه یک فنجان چای تلخ و غلیظ…و انتهای این جشن کوچک تک نفره…خواب شبانه آرام..مثل یک کودک..! از همان خوابهایی که می گفتند آنقدر عمیق است که وقتی بیدار می شوی..نمی دانی شب است یا روز…از همانهایی که من هرگز تجربه نکرده بودم…از همانها که از نظر من…فقط توی کتابها بود و وجود خارجی نداشت. -چرا نمی ری خونه پسر؟از خستگی رو پاهات بند نیستی. سریع پلکهایم را باز کردم و به احترام مهندس تنم را روی نیمکت فلزی سرد بالا کشیدم.لیوان کافی میکس را جلوی صورتم گرفت و گفت: -کیمیا که حالش خوبه..من و مادرشم اینجاییم..موندن تو ضرورتی نداره. با شرمندگی لیوان را از دستش گرفتم و به برگهای قهوه ای منقوش بر تن کاغذ سفید نگاه کردم.نگفتم که من از طعم هر مایعی که در ظرف یکبار مصرف ریخته شود..بیزارم..! -به خدا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم حاجی. بخار متصاعد شده از لیوان را بلعید و گفت: -اتفاقه دیگه…پیش میاد…خدا رو شکر که بخیر گذشت. جهت رعایت ادب کمی از قهوه بدمزه و بدبو را چشیدم و گفتم: -هنوزم نمی دونم چی شد…! مهندس خندید و گفت: -والا من به جای این دختر باشم و به جای کفش نردبون پام کنم…روزی هزار بار..سر که سهله..گردنم می شکنه…! بزرگوار بود این مرد….خیلی بزرگوار بود…و این همه گذشت و چشم پوشی اش معذب ترم می کرد.وقتی به حرف آمد..لحنش هم پدرانه بود..هم دوستانه و هم مردانه…بدون هیچ اثری از خنده چند لحظه پیشش..! -اگه بخوام منطقی باشم..به عنوان یه مرد حق رو به تو می دم..حق داری کیمیا رو نبخشی…حق داری دیگه بهش اعتماد نکنی…حق داری دیگه نخوایش…حتی حق داری اونقدر عصبانی باشی که هلش بدی…! شاید اگه منم جای تو بودم همین کار رو می کردم…تصمیم عجولانه کیمیا..تا مدتها خود من رو هم شرمنده کرد بود..طوری که حتی نمی تونستم واسه عذرخواهی ببینمت یا باهات حرف بزنم. در سکوت به کف نشسته بر مایع تیره رنگ نگاه می کردم. -اما وقتی پدر باشی..قضیه فرق می کنی…دیگه منطق حالیت نیست…زمین و آسمون رو بهم می دوزی…حتی به جنگ خود خدا می ری..تا دل بچت رو شاد ببینی…تا آرامش و خوشبختی رو واسه همه لحظاتش فراهم کنی….منم پدرم و کیمیا ته تغاری عزیز کرده و دردونه م…! مثل هر پدری از روز تولدش نگرانش بودم…خصوصا این یکی که از بقیه شیطون تر و بی مسئولیت تر بود…اما همون روز اولی که پای تو به خونه م باز شد…آروم شدم…چون دیدم یه نفر هست که می تونه دخترم رو اونجوری که من می خوام خوشبخت کنه. خواستم نفس عمیق بکشم اما درد معده ام اجازه نداد. -شاید خیلی خودخواهی باشه که ازت بخوام یه فرصت دیگه به کیمیا بدی…اما من فکر می کنم نه تنها دختر من…بلکه هر آدمی حق داره که یه فرصت واسه جبران اشتباهش داشته باشه.خصوصا کسی مثل کیمیا که اینقدر پشیمونه…هم از رفتنش و هم از ترک کردن تو! اینو به عنوان پدرش می گم دیاکو…کیمیا واقعاً پشیمونه.. سر معده ام می سوخت…کمی جا به جا شدم. -خودت می دونی که اون دختری نیست که رو دست من بمونه..تو همین چند روزی که برگشته خاطرخواهاش امان از من و مادرش گرفتن…اما من نمی تونم ته تغاری تخس و ناز پرورده م رو به دست هرکسی بسپارم.نفسم به نفس این دختر بنده….تو قبرم بذارنم باز دل نگرونشم…فقط وجود مردی مثل تو…می تونه آرومم کنه.فقط تو می تونی از این دختر سرتق و سر به هوا یه زن زندگی بسازی…اگه سایه تو رو سرش باشه..من با خیال راحت سرمو می ذارم و می میرم. دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم: -ایشالا خدا سایه ت رو تا هزار سال دیگه از سر ما کم نکنه حاجی…! توی خوب و خواستنی بودن کیمیا هیچ شکی نیست…اما اگه من می تونستم ازش زن زندگی بسازم چهار سال پیش اینکار رو کرده بودم…اگه اون موقع نشد..الانم نمیشه..چون دیگه نه حال و حوصله ای واسه من مونده ..نه کیمیا دختریه که تو سن 29 سالگی بشه تغییرش داد. کامل چرخید و دستش را روی پایم گذاشت و با ملایمت گفت: -طبیعیه که باورش نکنی…طبیعیعه که بهش اعتماد نکنی…اما کیمیا عوض شده..از همون ماههای اولی که رفت عوض شد…همیشه اسم تو ورد زبونش بود..خودش خوب می دونه چه غلطی کرده چه گوهری رو از دست داده..به خاطر من پسرم..به خاطر من یه فرصت بهش بده…! دستم را روی دستش گذاشتم..در چشمانش زل زدم و گفتم: -تو کل این دنیا..حتی یه نفر وجود نداره که به گردنم حقی داشته باشه حاجی…به جز شما و حاج خانوم..! به همون شدتی که جنگ زمینم زد…شما بلندم کردین…خیلی باید گربه باشم که سالها محبت بی دریغ و پدرانه تون رو فراموش کنم.اگه حمایتای شما نبود دانیار از دستم می رفت و خودم تا آخر عمر یه کارگر بیسواد می موندم.به شرافتم قسم…اگه الان..همینجا…بگین بمیر…می میرم…! به همین خاطر حاجی…به خاطر اینهمه دینی که به گردنم داری…دیگه
نمی تونم با کیمیا باشم…می دونم واست عزیزه…می دونم طاقت نداری خار به پاش بره..می دونم شاهرگ قلبته…پس به خاطر خودش از من دور نگهش دار…! دروغه اگه بگم باز می تونم بهش اعتماد کنم…چون نمی تونم…و همین بی اعتمادی زندگیش رو خراب می کنه..من خودمو می شناسم حاجی…خونش رو تو شیشه می ریزم…از همه فعالیتای طبیعی یه آدم محرومش می کنم.. به قول خودش لچک پوشش می کنم…چون مار گزیده م…چون کیمیا واسم حکم ریسمان سیاه و سفید رو داره….چون ایندفعه به خاطر اینکه تاریخ تکرار نشه…دستم رو روی گلوش می ذارم و نفسش رو می گیرم…چون نمی تونم اجازه بدم یه بار دیگه زندگیم رو بهم بزنه…!
شانه هایش فرو افتادند. -بهت مدیونم حاجی…همین دین اجازه نمی ده بهت خیانت کنم…اجازه نمی ده با آینده دخترت بازی کنم…ممکنه کیمیا بدون من خوشبخت نشه…اما با من..قطعاً بدبخت میشه…الان که فکر می کنم می بینم حق داشت…اون آدمی نیست که بتونه با یه کرد متعصب زندگی کنه…درسته که بیست و چهار ساله رنگ کردستان رو به چشم ندیدم…اما خون پدرم…محکمتر از هر زنجیری..منو به اون قوم متصل می کنه…!کیمیا تو خونه من اسیر میشه.زندان،زندانه حاجی..! چه یه سلول چهار متری چه یه قصر چهار هزار متری…!حالا که رفته و درس خونده و به قول خودش تجربه کسب کرده..اجازه نده با یه تصمیم احساسی دیگه…هرچی که داره از دست بده. سرش را هم پایین انداخت.دستش را محکم فشردم. -ببین حاجی جون..من آدمی ام که تو زندگیم به خاطر عزیزام..از جونمم گذشتم. اگه هنوز به این وصلت اصرار داشته باشی…چون عزیزمی، پا روی عقلم می ذارم و می گم چشم..امر، امر حاجیه. اما به جون دانیار…این تصمیم رو به خاطر خودم نگرفتم.به خاطر دختر خودته…تو یه ازدواج اشتباه بیشترین آسیب رو زن می بینه…من نمی خوام این بلا رو سر کیمیا بیارم…شما اون روی دیاکو رو ندیدی…می ترسم خونه من بشه شکنجه گاهش و روی ساواک رو سفید کنه…ما با هم به بن بست می رسیم حاجی…چون علی رغم علاقه ای که بهم داشتیم و شاید هنوزم داشته باشیم…واسه همدیگه ساخته نشدیم…باور کن حاجی..باورم کن…! چند بار پشت سرهم آه کشید…دست دیگرش را بالا آورد و روی بازویم گذاشت و گفت: -حسرت پسر داشتن..پشت داشتن…وارث داشتن…به دلم بود تا وقتی تو رو پیدا کردم…!تو منو حاجت روا کردی…پسرم شدی…آرزوم بود دامادمم باشی..بشی ستون خونه م و خونوادم رو با خیال راحت به دستت بسپرم…اما اونقدر قبولت دارم…اونقدر مردی…که حرفت واسم سنده…اگه می گی نمیشه…خب حتماً نمیشه…! خم شدم و دست پیر و لکه دارش را بوسیدم و گفتم: -من تا آخر عمر نوکرتم حاجی…اختیار جونمو داری…بزرگمی..پدرمی…تاج سرمی…تا هر وقت بخوای نوکریت رو می کنم…تا خود قیامت…همه جوره حاجی…! محکم در آغوشم گرفت و بوسیدم…می توانستم لرزش شانه های نحیفش را حس کنم…و اوج ناامیدی و دلتنگی اش را…!
شاداب: دیگر آن شرکت را دوست نداشتم.برخلاف همیشه پاهایم سنگین بود…مثل گوسفندی که به سلاخ خانه برده می شد…!بی خیال آسانسور، پله ها را یکی یکی و بی عجله طی کردم..هنوز خیلی زود بود اما من بعد از تشری که به خاطر تاخیرم خورده بودم حتی قبل از آبدارچی خودم را به شرکت می رساندم.در آینه آخرین پاگرد خودم را نگاه کردم.امروز از همیشه رنگم کمرنگ تر و دخترانگی ام بی رنگ تر می نمود.مقنعه سیاه درست همرنگ هاله دور چشمم بود…دلم می خواست مجبور نبودم آن دستگیره را فشار دهم و با مردی رو به رو شوم که می دانست دوستش دارم و آگاهانه دوستم نداشت…دلم می خواست گوشه همان خانه دود گرفته می ماندم اما در عوض احساس امنیت می کردم…امنیت برای غرورم..شخصیتم..احساسم…!اما مهر نزدیک بود…شادی با خوشحالی گفته بود که امسال با لباس و کیف و کفش نو به مدرسه می رود…کفش نو..مانتو و شلوار نو…پول می خواست…!تازه برای ثبت نام هم پول می گرفتند..به اسم کمک به مدرسه…می گفتیم مگر اینجا دولتی نیست؟؟؟در جواب فقط پوزخند می زدند…!مادر هم به اعتبار من کمتر سفارش می گرفت…چطور می توانستم باز به او فشار بیاورم؟؟؟تریاک پدر هم بود…مادر می گفت کاش به چیز دیگری اعتیاد داشت…هرگز نپرسیدم چرا…اما تازگی ها فهمیده بودم…"تریاک خیلی گران است"…! کلید انداختم که در را باز کنم…اما قفل نبود…ترسیدم…"نکند دیروز یادم رفته در را قفل کنم؟"سریع داخل رفتم…میز من مرتب بود…به سمت اتاق دیاکو رفتم…صدایش را شنیدم…خیالم راحت شد…زودتر از من آمده…خواستم عقبگرد کنم اما صدای دانیار مانع شد.برای اولین بار حسی را در صدایش تشخیص دادم…خشم..! -یعنی دیشب تا صبح رو سر اون دختره بودی؟ حس صدای دیاکو را هم تشخیص دادم…کلافه…! -می گم من سرشو شکستم…انتظار داشتی بیام خونه بخوابم؟ دانیار:نخیر…انتظار داشتم کلا تو این اتاق راهش ندی…! دیاکو: من نمی تونم مثل تو بی ادب و بی ملاحظه باشم…! دانیار:جداً؟؟یعنی فقط به خاطر ادب و ملاحظه تو دختره تا تو حلقت جلو اومده؟ دیاکو:اه دانیار…بسه…چی می گی اول صبحی؟ دانیار: میگم حواست نیست…این دختره می خواد دوباره گند بزنه تو زندگیت…استارتشم زده…! دیاکو:تو نگران نباش…خودم مواظبم…! دانیار: متاسفانه نگرانم…چون آدم شناسیت صفره…به یه دختر عاقل و با شعوری مثل شاداب می گی بچه و می افتی دنبال سر یه عفریته ای مثل کیمیا…! دیاکو صدایش را بالاتر برد. -پای شاداب رو وسط نکش…اون قضیه ش فرق داره. دانیار:چه فرقی داره؟زن می خوای یا بلای جون؟مرد زنو واسه آرامشش می خواد..کیمیا چی داره که شاداب بهترش رو نداشته باشه؟ دیاکو:من نمی دونم تو چرا اینقدر سنگ شاداب رو به سینه می زنی؟ دانیار:من سنگ اونو به سینه نمی زنم چون اصلا واسم مهم نیست…من سنگ تو رو به سینه می زنم که اون اخلاقای عهد شاه وزوزکت رو فقط یکی مثل شاداب می تونه تحمل کنه…! دیاکو:مرسی از نگرانیت..اما شاداب واسه من خیلی کوچیکه…یه مردی همسن تو بیشتر واسش مناسبه…زندگی که خاله بازی نیست. در زانوانم زلزله برپا شده بود….از نوع خانمان برافکنش..! دانیار:دقیقا حرف منم همینه…زندگی خاله بازی نیست…که امروز یکی رو نخوای و ولش کنی…فردا دوباره برگردی سراغش…! من اصراری رو شاداب ندارم…هرکسی به جز کیمیا..هرکسی که اون دختر رو ازت دور کنه…!هرکسی که بیشتر از این باعث بدبختی و عذابمون نشه. دیاکو:عزیز من..برادر من..کی گفته قراره بازم با کیمیا باشم؟کیمیا تموم شد و رفت.تو هم لازم نیست اینقدر حرص بخوری…می دونم ازش خوشت نمیاد…می دونم دل خوشی ازش نداری…ولی باور کن حال منم بهتر از تو نیست. دانیار اوف بلندی گفت…دستم را روی دیوار مشت کردم. دانیار:باورم نمیشه…اما من حرفامو زدم..بیشتر از کوپنمم حرف زدم…فکر می کنم نه تنها وظیفه م رو به عنوان یه برادر انجام دادم..بلکه کم کاری چهار سال پیش رو هم جبران کردم.دیگه بقیه ش با خودته.به هر حال بازم پیشنهاد می کنم به شاداب فکر کن…اون همونیه که تو می خوای. صدای خنده کوتاه دیاکو را شنیدم. -اگه اینقدر به دلت نشسته چرا خودت بهش فکر نمی کنی؟ صدای پوزخند دانیار را شنیدم. -من واسه انتخاب زن معیارهای دیگه ای دارم. پاهایم مثل دندان سرما دیده…بهم می خوردند…!چه تلاشی می کردم برای حفظ تعادلم…! -من می رم کرج…تو هم برو خونه…با این ریخت و قیافه مثل پشه کش برقی مشتریات رو می پرونی…!
دیاکو باز هم خندید…من بازهم لرزیدم…در باز شد…من همانجا پشت در بودم.لررزش..مثل سرطان به تک تک اندامهایم ریشه دوانده بود…دستم می لرزید..پلکم می لرزید..قلبم می لرزید..مغزم می لرزید…عضلات زیر پوستم می لرزیدند. -شاداب؟تو اینجا چکار می کنی؟ دیاکو بود یا دانیار؟ -شاداب خوبی؟ این یکی را مطمئنم دیاکو بود. -شاداب؟؟؟ این شاداب هزار بار در سالن پیچید و اکو شد.زبانم هم می لرزید.دستی بازویم را گرفت..چشمانم صورتش را تشخیص نمی دادند..اما از گرمای پیچیده در نسوجم فهمیدم که این انگشتان متعلق به دیاکو هستند.دستم را کشیدم…خدا را به مدد خواستم و دستم را کشیدم.چشمانم را مالیدم…محکم..می خواستم این دیواری که جلوی دیدم را گرفته بشکنم…! -شاداب چی شده؟ چه شده بود؟؟هیچی…فقط دو برادر مرا به حراج گذاشته بودند…! زانوهایم هنوز در اختیارم نبودند…دندانهایم را روی هم کلید کردم و به زور به سمت میز رفتم.یکی یکی کشو ها را باز کردم و هر چه که در آن شرکت لعنتی داشتم توی کولی ام ریختم…دیوار لعنتی نمی شکست…چشمم را می مالیدم تا کمی از ضخامتش کم شود..نمی خواستم چیزی جا بگذارم که مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم. -شاداب…چرا نمی گی چی شده؟ سرم را به شدت تکان دادم…مثل دیوانه ها…! -شاداب..عزیزم…چرا حرف نمی زنی؟ چقدر احمق بودم که نفهمیدم این "عزیزم" تکیه کلامش است و حتی برای یک مرد سبیل کلفت هم کاربرد دارد..! چیزی نبود…چیزی نمانده بود…هیچ اثری از شاداب در این اتاق نمانده بود…دستان بی رمقم را دور کولی سنگین شده حلقه کردم و رفتم..باز گفت شاداب…با همان الف کشیده…!تاب نیاوردم..چرخیدم..باید حرفم را می زدم..وگرنه بی شک امروز می مردم. دو برادر در کنار هم ایستاده بودند…یکی با چهره متحیر و دیگری با ابروهای گره خورده…!نتوانستم وزن کولی را تحمل کنم…از میان دستانم سر خورد و روی زمین افتاد..سریع خم شدم و برش داشتم..نمی خواستم هیچ تکه ای از شاداب روی زمین و زمین خورده باشد…! دهانم خشک بود..اما چند بار بزاق نداشته ام را فرو دادم…دعا کردم که ای کاش سرطانِ لرزش، به صدایم متاستاز نداده باشد…اما دعایم نگرفت. به دانیار نگاه کردم…اخموتر از همیشه…به دیاکو نگاه کردم…جدی تر از همیشه…!زبانم را روی لبم کشیدم..لعنت به این سرطان لرزش…! -برادرتون هرچی گفته راست گفته…منم دروغگو نیستم..راستش رو می گم…! گفتن راستش از ملاقات عزرائیل سخت تر بود. -درسته..من به شما علاقه داشتم…از خیلی وقت قبل از اینکه بیام تو این شرکت… سمت چپ سینه ام تیر می کشید..نکند سکته کنم؟؟جلوی چشم اینها…!جلوی چشمان مستاصل دیاکو… -ولی هیچ وقت به شما نگفتم… دانیار دستش را در جیبش کرده بود..انگار به سن تئاتر نگاه می کرد. -چون من گدا نیستم…واسه هرچیزی که دارم… جنگیدم…گدایی نکردم…! کاش قلبم تاب بیاورد. -روی هرچیزی هم که نداشتم چشم بستم…سخته…اما بلدم… کاش بغضم نترکد. -روی شما هم چشم می بندم…! قورتش دادم. -سخته…اما می بندم…چون من گدایی نمی کنم…نه پول رو…نه عشق رو…! کولی باز سر خورد…محکمتر گرفتمش…! قلبم هم سر خورد و در چاه عمیق و بی انتهایی گم شد… -ممنون که اینقدر راحت منو به همدیگه پیشکش کردین…ممنون که اینقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین.. نفسم به شماره افتاد. -اما من اسباب بازی نیستم…حتی اگه بچه باشم…حتی اگه کم باشم..حتی اگه عاشق باشم…بازم اسباب بازی دست شما نیستم…! دیاکو جلو آمد..دستش را دراز کرد…چشمم روی سینه پهنش چرخید…تا آغوشش چند قدم فاصله داشتم..اما رویم را برگرداندم و فرار کردم…و همزمان به اشک فروخورده ام اجازه خودنمایی دادم…!
دیاکو: با صدای فندک زدن دانیار چرخیدم.سیگارش را روشن کرد و پشت میز شاداب نشست و گفت: -اوه اوه…چه گندی زدیم. چطور می توانست اینقدر خونسرد باشد؟ با عجله به اتاق رفتم و گوشی ام را از روی میز برداشتم و برگشتم. -کجا می ری؟ -دنبال شاداب. -نرو…فایده نداره. – فایده ش رو می خوام چیکار؟ندیدی چطور می لرزید؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟ انگشتانش را بین موهایش فرو کرد و گفت: -بیا بشین..بلایی سرش نمیاد…!تو بری دنبالش بیشتر اذیت میشه.ولش کن بذار تنها باشه. مردد به در خروجی نگاه کردم…دلم می خواست بروم..اما شاید حق با دانیار بود…او دخترها را بهتر می شناخت…روی اولین صندلی که دیدم نشستم و گفتم: -چرا اینجوری شد؟یعنی حرفامون اینقدر بد بود که اینطوری داغونش کرد؟ با بی خیالی گفت: -چه می دونم؟حتما بوده دیگه. دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم..چرا یک لحظه آسایش از من دریغ می شد؟ -اینهمه تلاش کردم غرور این دختر آسیب نبینه…ولی ببین چه افتضاحی شد. آرام و قرار از جانم رفته بود. -حالا غرورش به جهنم…به این کار احتیاج داشت.زندگیشون به درآمد اینجا وابسته بود. و باز با یادآوری حال و روزش وحشت تمام وجودم را گرفت: -بلایی سرش نیاد یه وقت؟ و در نهایت استیصال سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم: -چرا اینجوری میشه دانیار؟من چه گناهی به درگاه خدا کردم آخه؟یعنی بس نیست؟؟چند سال دیگه باید تحمل کنم؟ صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ کف را شنیدم و بوی تلخ عطر و سیگار دانیار شامه ام را تحریک کرد.رو به رویم نشسته و زانوانش مماس زانوان من بود.سرم را بلند کردم…در چشمان همیشه خالی اش افسوس موج می زد.دستش را روی پایم گذاشت و گفت: -برو خونه یه کم استراحت کن.48 ساعته که نخوابیدی…یه کم دراز بکشی حالت جا میاد. دوباره سرم را بین دستانم پنهان کردم.اعصابم به شدت ضعیف شده بود. -همیشه حواسم بوده حرفی نزنم که باعث رنجش کسی بشه…چیزی نگم که کسی رو تحقیر کنه…کاری نکنم که غرور کسی خدشه دار بشه..اما امروز…ببین چیکار کردم..ببین..با حرفام کشتمش…حالا چجوری بهش ثابت کنم که منظورم اون چیزی که اون فکر می کنه نبوده؟چجوری بهش بفهمونم که چقدر واسم مهم و با ارزشه؟چجوری این گند رو جمع کنم؟ حالم بد بود…فشار روحی این چند روزه بدترش هم کرده بود.دانیار بیشتر خم شد…نفسش را روی پیشانی ام حس می کردم. -ببین..من می دونم تو منظوری نداشتی…ولی باور کن اینجوری واسه شاداب بهتره…وقتی دوستش نداری بذار بره..اینجا موندن فقط عذابش می داد. کمی سرم را بالا آوردم..چشمانمان درست در راستای همدیگر بود. -من کی گفتم دوستش ندارم؟تو که می دونی چقدر واسم عزیزه.چقدر همه چیزش به چشمم دوست داشتنیه…فقط نمی تونم خودخواه باشم..نمی تونم آینده ش رو خراب کنم.به خدا اگه شیش هفت سال بزرگتر بود یه لحظه هم صبر نمی کردم….نه اینکه عاشقش باشم…نه…اما دیگه با این سن و سال دنبال یه عشق رویایی و آتشینم نیستم…یه بار تجربه ش کردم واسه هفت پشتم بسه…من واقعا شاداب رو تحسین می کنم…روش حساب می کنم…با همه وجود به نجابت و صداقتش اعتماد دارم.اصلا مگه چندتا دختر دور و بر من هست که بتونم اینجوری با اطمینان به پاکیشون قسم بخورم؟چند تا دختر هست که اینجوری بی ریا و خالصانه نگرانم باشه و هوامو داشته باشه؟چند تا دختر هست که حتی اشکاشم آرومم کنه؟ صدایم خش دار شده بود..از خستگی…از ناراحتی..از فشار… -ولی نمی تونم دانیار…نمی تونم…! این دختر حق من نیست…سهم من نیست…من دارم وارد میانسالی میشم..اون تازه نوجوونی رو پشت سر گذاشته…به خدا ظلمه…اشتباهه..من نمی تونم اینقدر پست و نامرد باشم..نمی تونم فقط به خودم فکر کنم…نمی تونم…نمیشه..! هر دو دست دانیار روی شانه هایم نشست. -باشه..باشه..نمیشه…پاشو بریم خونه…پاشو تا دوباره معدت کار دستمون نداده.بعدا در موردش حرف می زنیم…بعداً درستش می کنیم…پاشو…! چطور درستش می کردم؟؟؟هرگز شاداب را اینطور ندیده بودم…هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم…می دانستم که چقدر عزت نفس دارد…می دانستم که چقدر مغرور است..! با وجود قلب صاف و بی آلایشش..با وجود مهربانی و صفا و صممیتش…بازهم مغرور بود…و من با بی رحمی…تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم.چطور خودم را می بخشیدم؟
دانیار: آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد.می دانستم دردش فقط شاداب نیست..فقط کیمیا نیست…فقط من نیستم…دیاکو خسته بود…خیلی وقت بود که خسته بود. برادر جان نمی دونی چه دلتنگم برادر جان نمی دونی چه غمگینم نمی دونی نمی دونی برادر جان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم سالها بود که خانه نداشتیم…خاک نداشتیم…سرزمین نداشتیم…سالها بود که دلتنگ کردستان بودیم و نای برگشتن نداشتیم. نمی دونی چه سخته در به در بودن مثه طوفان همیشه در سفر بودن برادر جان برادر جان نمی دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه… این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند…جنوبش یکطور عذابش داده بود و شمالش یکطور دیگر…! دلم تنگه از این روزهای بی امید از این شب گردیهای خسته و مایوس از این تکرار بیهوده دلم تنگه همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس دلم تنگه برادر جان برادر جان دلم تنگه…. دلش بیشتر از من برای پدر و مادرمان تنگ بود…بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود…بیشتر از من از بی نشان بودن قبر خانواده مان می سوخت…بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دری روحش را شکنجه کرده بود.خدا نکند یک مرد بی پشت بماند…بی قهرمان…بی پدر، بی عشق…بی مادر، بی کس…بی خواهر، بی پناه…بی برادر،…خدا نکند مردی اینهمه تنها بماند…خدا نکند…! دلم خوش نیست غمگینم برادر جان از این تکرار بی رویا و بی لبخند چه تنهایی غمگینی که غیر از من همه خوشبخت و عاشق عاشق و خرسند… دلش خوش نبود…هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت…همه زندگی اش من بودم…برادری از دست رفته و بدتر از خودش…! گاهی متحیر می ماندم که دیاکو…واقعا به چه امیدی…به چه انگیزه ای اینقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟چه مانده که به خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟چه مانده؟از خودش چه مانده؟از من چه مانده؟از ما چه مانده؟ بی حرف به سمت اتاقش رفت…نرسیده به در ایستاد و گفت: -تو برو به کارت برس…من خوبم…! فقط هر موقع رسیدی کرج یه اس ام اس بده…! باز هم…نگران من بود…کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟تا کی باید به فکر هرکسی به جز خودش می بود؟ -من اینجا می مونم.یه کم بخواب…بیدار که شدی با هم حرف می زنیم. سرش را تکان داد و گفت: -باشه…پس بیکار نشین…یه جای مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن…! چه می دانست دیاکو…که تنها جای مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم…شانه های مقتدر و مردانه او بود؟ -تو نگران شاداب نباش..اون با من..فقط بخواب…! نگاهم کرد…چقدر چشمانش شبیه من شده بود..دو گودال سیاه و عمیق. -دانیار؟ جواب ندادم..اما چند قدم به سمتش برداشتم.لبخندش جان نداشت. -هیچ وقت از اینکه نجاتت دادم پشیمون نشدم…! بی اختیار چشمانم را محکم روی هم فشردم و گفتم: – چیزی لازم داشتی صدام کن…! به فردا دل خوشم شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه دلم تنگه برادر جان برادر جان دلم تنگه
شاداب: خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاقهای روشن و دلبازش… بدون محدودیت و پرسش و پاسخهای مادر،بیتوته کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض اینکه زنگ زدم توان از پاهای خسته و تاول زده ام رفت و برای سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم.صدای خاله مریم توی کوچه پیچید. -بله؟ صدایم را صاف کردم و گفتم: -"منم" خاله..شاداب…! شاداب بودم..شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود. -خوش اومدی عزیزم..بیا تو… کاش آیفون نداشتند…شاید کسی که برای باز کردن در می آمد..دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد…!کاش این کولی اینقدر به شانه های نحیفم فشا نمی آورد..!کاش راه رفتن اینقدر سخت نبود…کاش مادرم اینجا بود…کاش امروز به آن شرکت نرفته بودم…کاش روزم اینقدر سیاه نبود…کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد…کاش هوا اینقدر گرم نبود…کاش دندانهایم از سرما نمی لرزیدند…کاش چیزی به نام عرق وجود نداشت…کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم…کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ نبود…کاش نفس کشیدن اینقدر دردناک نبود…کاش… -خاک بر سرم شاداب…تو چرا این شکلی شدی؟ کاش خاله مریم سوال نپرسد…کاش هیچ کس سوال نپرسد…! صدای سرخوش تبسم را شنیدم… -به به…شاداب خانوم..خوش… مکث کرد و سپس به سمتم دوید: -ای وای…شاداب چی شدی؟ هیچی نشده بود…فقط خوابم می آمد… تبسم و مادرش..هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روی مبل بنشینم…تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه های مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت: -شاداب..شاداب جونم..چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟کسی مزاحمت شده؟فشارت افتاده؟بمیرم الهی…این چه ریخت و قیافه ایه؟آخه کی اذیتت کرده؟ خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد…دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند…مایع چسبناک از کنار لبم راه گرفت و روی گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حسهای بدم اضافه کرد.صدای عصبی اش را شنیدم. -یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر..مگه نمی بینی از حال رفته؟ از حال نرفته بودم..همه چیز را می شنیدم..می فهمیدم..اما زبانم نمی چرخید…نمی توانستم حرف بزنم. مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاک کردند. -چقدر بدنش سرده مامان…نبریمش بیمارستان؟ -چیزیش نیست…فشارش افتاده..شایدم گرما زده شده… گرما زده نبودم..دل زده بودم…! -کمک کن ببریمش تو اتاقت…یه کم دراز بکشه بهتره… درازم کردند…تبسم جورابهایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت…مادرش دستمال نمدار را روی پیشانی ام می کشید و بادم می زد…دلم نمی خواست چشمانم را ببندم…تمام طول راه…راهی که ساعتها پیاده طی اش کرده بودم…حتی پلک نزدم…!چشم که می بستم…حتی به اندازه پلک زدن،کابوس برمی گشت…هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند.اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش" گفتنهای مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم.نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ..هرچه بود اولین صحنه اش با دیاکو شروع شد و صدای گیرایش…! -برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!
تبسم با سرانگشتانش اشکهایم را پاک کرد و در حالیکه خودش هزار برابر بیشتر از من اشک می ریخت گفت: -قربونت برم…شادابی…نکن اینجوری…کشتی خودت رو…! پنج ساعت تمام…حتی یک لحظه هم این رود خروشان بند نیامده بود.برای بار صدم از تبسم پرسیدم و گفتم: -من خیلی احمقم؟ تبسم پشت دستش را روی لبش کشید..چشمانش دو کاسه خون بود. -نیستی به خدا…اونا احمقن…اون بی لیاقتا… سرم را تکان دادم..من احمق بودم…احمق بودم… -احمقم…خودم می دونم…خیلی احمقم… سرم را میان سینه اش پنهان کرد و گفت: -باشه…هستی…هممون هستیم..این خصلت مشترک همه دختراست… انگار میلیونها ویروس سرماخوردگی به جان صدایم تزریق کرده بودند…! -نه…هیچ کس مثل من نیست…هیچ کس به اندازه من ساده و خر نیست…! دستان تبسم دور شانه ام می لرزید. -شاداب جونم..تو رو خدا…اینقدر خودت رو سرزنش نکن…ببین…تموم شد…گذشت…! چه تمام شده بود؟؟؟غمم زیاد بود…دردم زیاد بود…اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود…هیچ کس مرا نمی خواست…به چشم هیچ کس نمی آمدم..نه مرد سالم و پاکی مثل دیاکو…نه حتی مرد دختر باز و بی قیدی مثل دانیار…!یعنی اینقدر بد بودم؟اینقدر کم بودم؟اینقدر بنجل بودم که مثل توپ فوتبال در دستانشان پاسکاری شدم؟ زار زدم: -دارم می میرم تبسم…دارم می میرم…خیلی حالم بده! نالید: -الهی بمیرم برات…بمیرم…!خوب می شی…به خدا خوب میشی…! محال بود خوب شوم..محال بود این حال و روز مثل اولش شود…!به بلوزش چنگ زدم. -کی خوب میشم؟چقدر دیگه؟ تمام تنش پا به پای من در تشنج بود..! -یه چند روز طاقت بیاری..رد میشه..می گذره…فقط تحمل کن…! چطور تحمل می کردم؟؟منِ احمق؟؟؟بی دیاکو؟ -نمی تونم…نمی تونم…احمقم..خرم…ساده م…! حرف نزد..فقط لرزید و گریه کرد…! -من احمقم تبسم..چون هنوزم دوسش دارم..هنوزم نفسم براش می ره…چطور خوب می شم وقتی حتی همون چند ساعت منشیش بودن رو هم از دست دادم؟دیگه صبحا به چه امیدی بیدار شم؟به چه امیدی زندگی کنم..من دیگه نمی بینمش..نه تو دانشگاه..نه شرکت..چطوری طاقت بیارم..آی خدا… هق زد: -شاداب… هق زدم. -ازش متنفرم تبسم…ازش متنفرم…ازش متنفرم که اینقدر دوستش دارم…ازش متنفرم که نمی تونم فراموشش کنم…ازش متنفرم که نفسم بند نفساشه…! شانه هایم را فشرد.
-شاداب…شادابی…به خدا اینقدر ارزش نداره…ببین داری با خودت چیکار می کنی؟به خدا هیچ مردی…هیچ آدمی..اینقدر ارزش نداره که به خاطرش اینجوری کنی. آدم شاید…! اما دیاکو که آدم نبود…اسطوره بود..مرد من..قهرمان من…!یکبار دیگر خالی شده بودم…بی تکیه گاه شده بودم..بی قهرمان شده بودم…!انگیزه هایم از دست رفته بود..احساسم مرده بود…قلبم شکسته بود…خیلی شکسته بود…! آهسته در اغوشش سر خوردم و سرم را به زانوانش رساندم…در خودم مچاله شدم..تا آنجایی که می شد! دوست داشتم در خودم جمع شوم…گم شوم…ناپدید شوم…! -به مامانم چی بگم؟جواب شادی رو چی بدم؟چطوری واسش مانتو بخرم؟ تبسم خم شد و پیشانی اش را به موهایم چسباند. -بمیرم واسه اون دلت…خدا بزرگه…مگه قحطی کار اومده؟بازم می گردیم..یه جای بهتری رو پیدا می کنیم… بغض تازه ای سرباز کرد. -آره…الان دیگه فتوشاپم بلدم… من چطور زنده میماندم در حالیکه تمام سلوهایم لحظه به لحظه خاطراتش را در خود حک کرده بودند؟ تبسم کم آورد..سکوت کرد و اشک هایش را روی موهایم ریخت…من می مردم..شک نداشتم…می مردم..! خاله مریم چراغها را خاموش کرد و بین من و تبسم دراز کشید.عصر..بعد از اینکه کمی آرام شدم و گریه های پر صدایم به اشکهای ریز و بی صدا تبدیل شدند…همه چیز را برایش گفتم…! همه چیزهایی که هرگز نتوانسته بودم به مادرم بگویم…شاید چون خاله مریم جوان تر بود..خیلی جوان تر از مادر…شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود..که با هیچ متعصبانه و خشک برخورد نمی کرد…شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید…شاید به خاطر تعریفهای تبسم بود..که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست…و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم آنها را نداشت و فکرش آزادتر بود…! به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم دردل می کردم و حرف می زدم…سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت…سنتی نبود…افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود…! هر سه با هم روی زمین خوابیدیم و هرسه با هم به سقف زل زدیم…تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده بود…حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت..با تشر او را از من دور کرده بود…برای میوه خوردن هم اصرار نکرد…هیچی نگفت..هیچی…! هنوز هم ساکت بود…فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد…همین…! -خاله؟ -جون خاله؟ -نمی خوای حرف بزنی؟نمی خوای هیچی بگی؟نمی خوای سرزنشم کنی؟ سفیدی دندانهایش را در تاریکی دیدم..لبخند می زد…! -سرزنش چرا عزیزم؟ پلکهایم ورم کرده بود…سنگینیشان را حس می کردم. -می خوام حرف بزنم…اما نه واسه اینکه سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختری ممکنه پیش بیاد…و نه واسه اینکه نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداری…! پیشانی ام را به شانه اش چسباندم…عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم… -کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توی زندگیش…توی یه رویاهاش…توی تنهاییاش…به یه مرد…که شایدم ممنوعه و دور از دسترس بوده فکر نکرده؟نمی بینی اینهمه دختری رو که عاشق فوتبالیستا..ورزشکارا،هنرمن دها و هنرپیشه ها می شن؟عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن…اما با همون مرد…توی رویاهای خودشون…تا کجاها که پیش نمی رن…آخر همشم…ازدواجه و بچه دار شدن…و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن…!درست مثل قصه ها…!در عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون…یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم…!ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون…واسه دیدنش چطوری صف می کشن…ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدی که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعتها یه جا منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟می دونی چرا؟ زمزمه کردم: -چون ما دخترا احمقیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐روز تسبیح و 🕊دعا و صلوات است امروز 💐مهدی فاطمه(عج) 🕊بین عرفات است امروز 💐کاش اینبار 🕊عرفه آخر هجران باشد 💐کن دعا بهر فرج 🕊که مستجاب است امروز 💐اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الفرج ❤ سطح سوالات مردم میزان رشد یافتگی اون جامعه را نشون میده ! @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 💖 خدای خوبم در روز عرفه دلم می‌خواهد برای همه بنده‌هایت دعا کنم 🌹 بارالها شادکن دلی را که گرفته و دلتنگ است بی ‌نیاز کن کسی را که به درگاهت نیازمند است امیدوار کن کسی را که به آستانت آمده 🌹 مهربانا بگیر دستانی را که اکنون بسوی تو بلند است مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش دارد تو را صدا می‌زند ، حامی آن دلی باش که تنهاشده و راه چاره اش باش ،دستگیرِ دستی باش که درمانده شده و رو به آسمانت دراز 🌹 خدای نازنین من ، عزیز قلب من ، سلامتی و شادی را مهمان دائمی دلهای عزیزان و دوستانم گردان . و عاقبت بخیری را قسمت همه ی ما قرار بده ، .. 💖 عرفه مبارک ، طاعات و عبادت قبول ، حاجت روا باشید .. التماس دعای خیر و فرج ... 💐روز تسبیح و 🕊دعا و صلوات است امروز 💐مهدی فاطمه(عج) 🕊بین عرفات است امروز 💐کاش اینبار 🕊عرفه آخر هجران باشد 💐کن دعا بهر فرج 🕊که مستجاب است امروز 💐اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الفرج @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چند ثانیه رو ببینید و از خودتون این سوال رو بپرسید توی زندگی چقدر امکانات داشتید و چقدر تلاش کردید؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎯@aMaryam4
♥️🍃 راه خودت را دنبال کن! ما وقت نداریم که دائما زندگی کردن مثل این و آن را تمرین کنیم. جرات این را داشته باشید که پیرو قلب و ادراک خودتان باشید .🍃🍃 استیو جابز ❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @aMaryam4
♥️🍃 یکی از قوی‌ترین محرک‌های موفقیت اشتیاق است ... وقتی کاری انجام می‌دهید، آن را با قدرت و با تمام وجود انجام دهید. فعال، پرانرژی، با اشتیاق، با اعتماد‌ به‌ نفس و با ایمان باشید ، تا به هدف خود برسید . هیچ هدف بزرگی بدون اشتیاق و علاقه به ‌دست نمی‌آید .🍃🍃🍃 رالف والدو امرسون ❤️🕊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی فکر می کنیم خدا دری رو به رومون بسته غافل از اینکه داره ازمون حفاظت می کنه ولی ارزو داریم آزاد باشیم و ... 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اجرای قطعه نوستالژیک «بچه‌های کوه آلپ» به رهبری استاد مجید انتظامی‌. موسیقی اصلی متن این انیمیشن اثر آهنگسازِ ژاپنی هیروسه ریوهه (Ryohei Hirose) می‌باشد. بخاطر اینکه بخش‌هایی از تیتراژ اصلی دارای صدای خواننده زن بود , در آن زمان صدا و سیما این بخش‌ها را حذف نمود و بجای آن از موسیقی انیمیشن «زال و سیمرغ» ساخته مجید انتظامی استفاده کرد، مجموعه «بچه‌های کوه‌های آلپ» همانند دیگر کارتون‌های دیگرِ تلویزیون فضای چندان شاد و مفرحی نداشت، اما نمی‌دانیم چه اعجاز و سحری در آن نهفته بود که با وجود همین فضای غم‌انگیز و وهم زده که سرشار از گریه و اتفاقات تلخ بود، اما برایمان خاطرات شیرین و ماندنی که بر جای گذاشته که درصد زیادی از این خاطره سازی مرهون موسیقی‌های تولید شده و بعضاً انتخاب شده‌ای بود که برای تیتراژ ابتدایی یا انتهایی این آثار در نظر گرفته شده بود. آنچنان خاطره ساز شد که خیلی‌ها تا سال‌ها فکر می‌کردند مربوط به سازندگان ژاپنی آن بوده، غافل از اینکه موسیقی تیتراژ ابتدایی اثر، ساخته آهنگساز ماندگار و معتبری چون مجید انتظامی بود که براساس سیاستگذاری آن دوران بر موسیقی اصلی متن سریال ساخته هیروسه ریوهه گذاشته شد. یک موسیقی از یک انیمیشن محصول کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به نام «زال و سیمرغ» که انتظامی در آن به عنوان آهنگساز حضور داشته و در آن سال‌ها هم هیچ‌کس سراغی از آن نمی‌گرفت. 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای نجات جان یک بچه کوچیک که توی یک لوله ی بتونی افتاده بود،چاره ای نمیبینن که یه پسر بسیار لاغر بفرستن داخل لوله بالاخره تونستن بچه رو نجات بدن👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎯