eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
دیاکو: با صدای فندک زدن دانیار چرخیدم.سیگارش را روشن کرد و پشت میز شاداب نشست و گفت: -اوه اوه…چه گندی زدیم. چطور می توانست اینقدر خونسرد باشد؟ با عجله به اتاق رفتم و گوشی ام را از روی میز برداشتم و برگشتم. -کجا می ری؟ -دنبال شاداب. -نرو…فایده نداره. – فایده ش رو می خوام چیکار؟ندیدی چطور می لرزید؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟ انگشتانش را بین موهایش فرو کرد و گفت: -بیا بشین..بلایی سرش نمیاد…!تو بری دنبالش بیشتر اذیت میشه.ولش کن بذار تنها باشه. مردد به در خروجی نگاه کردم…دلم می خواست بروم..اما شاید حق با دانیار بود…او دخترها را بهتر می شناخت…روی اولین صندلی که دیدم نشستم و گفتم: -چرا اینجوری شد؟یعنی حرفامون اینقدر بد بود که اینطوری داغونش کرد؟ با بی خیالی گفت: -چه می دونم؟حتما بوده دیگه. دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم..چرا یک لحظه آسایش از من دریغ می شد؟ -اینهمه تلاش کردم غرور این دختر آسیب نبینه…ولی ببین چه افتضاحی شد. آرام و قرار از جانم رفته بود. -حالا غرورش به جهنم…به این کار احتیاج داشت.زندگیشون به درآمد اینجا وابسته بود. و باز با یادآوری حال و روزش وحشت تمام وجودم را گرفت: -بلایی سرش نیاد یه وقت؟ و در نهایت استیصال سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم: -چرا اینجوری میشه دانیار؟من چه گناهی به درگاه خدا کردم آخه؟یعنی بس نیست؟؟چند سال دیگه باید تحمل کنم؟ صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ کف را شنیدم و بوی تلخ عطر و سیگار دانیار شامه ام را تحریک کرد.رو به رویم نشسته و زانوانش مماس زانوان من بود.سرم را بلند کردم…در چشمان همیشه خالی اش افسوس موج می زد.دستش را روی پایم گذاشت و گفت: -برو خونه یه کم استراحت کن.48 ساعته که نخوابیدی…یه کم دراز بکشی حالت جا میاد. دوباره سرم را بین دستانم پنهان کردم.اعصابم به شدت ضعیف شده بود. -همیشه حواسم بوده حرفی نزنم که باعث رنجش کسی بشه…چیزی نگم که کسی رو تحقیر کنه…کاری نکنم که غرور کسی خدشه دار بشه..اما امروز…ببین چیکار کردم..ببین..با حرفام کشتمش…حالا چجوری بهش ثابت کنم که منظورم اون چیزی که اون فکر می کنه نبوده؟چجوری بهش بفهمونم که چقدر واسم مهم و با ارزشه؟چجوری این گند رو جمع کنم؟ حالم بد بود…فشار روحی این چند روزه بدترش هم کرده بود.دانیار بیشتر خم شد…نفسش را روی پیشانی ام حس می کردم. -ببین..من می دونم تو منظوری نداشتی…ولی باور کن اینجوری واسه شاداب بهتره…وقتی دوستش نداری بذار بره..اینجا موندن فقط عذابش می داد. کمی سرم را بالا آوردم..چشمانمان درست در راستای همدیگر بود. -من کی گفتم دوستش ندارم؟تو که می دونی چقدر واسم عزیزه.چقدر همه چیزش به چشمم دوست داشتنیه…فقط نمی تونم خودخواه باشم..نمی تونم آینده ش رو خراب کنم.به خدا اگه شیش هفت سال بزرگتر بود یه لحظه هم صبر نمی کردم….نه اینکه عاشقش باشم…نه…اما دیگه با این سن و سال دنبال یه عشق رویایی و آتشینم نیستم…یه بار تجربه ش کردم واسه هفت پشتم بسه…من واقعا شاداب رو تحسین می کنم…روش حساب می کنم…با همه وجود به نجابت و صداقتش اعتماد دارم.اصلا مگه چندتا دختر دور و بر من هست که بتونم اینجوری با اطمینان به پاکیشون قسم بخورم؟چند تا دختر هست که اینجوری بی ریا و خالصانه نگرانم باشه و هوامو داشته باشه؟چند تا دختر هست که حتی اشکاشم آرومم کنه؟ صدایم خش دار شده بود..از خستگی…از ناراحتی..از فشار… -ولی نمی تونم دانیار…نمی تونم…! این دختر حق من نیست…سهم من نیست…من دارم وارد میانسالی میشم..اون تازه نوجوونی رو پشت سر گذاشته…به خدا ظلمه…اشتباهه..من نمی تونم اینقدر پست و نامرد باشم..نمی تونم فقط به خودم فکر کنم…نمی تونم…نمیشه..! هر دو دست دانیار روی شانه هایم نشست. -باشه..باشه..نمیشه…پاشو بریم خونه…پاشو تا دوباره معدت کار دستمون نداده.بعدا در موردش حرف می زنیم…بعداً درستش می کنیم…پاشو…! چطور درستش می کردم؟؟؟هرگز شاداب را اینطور ندیده بودم…هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم…می دانستم که چقدر عزت نفس دارد…می دانستم که چقدر مغرور است..! با وجود قلب صاف و بی آلایشش..با وجود مهربانی و صفا و صممیتش…بازهم مغرور بود…و من با بی رحمی…تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم.چطور خودم را می بخشیدم؟
دانیار: آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد.می دانستم دردش فقط شاداب نیست..فقط کیمیا نیست…فقط من نیستم…دیاکو خسته بود…خیلی وقت بود که خسته بود. برادر جان نمی دونی چه دلتنگم برادر جان نمی دونی چه غمگینم نمی دونی نمی دونی برادر جان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم سالها بود که خانه نداشتیم…خاک نداشتیم…سرزمین نداشتیم…سالها بود که دلتنگ کردستان بودیم و نای برگشتن نداشتیم. نمی دونی چه سخته در به در بودن مثه طوفان همیشه در سفر بودن برادر جان برادر جان نمی دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه… این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند…جنوبش یکطور عذابش داده بود و شمالش یکطور دیگر…! دلم تنگه از این روزهای بی امید از این شب گردیهای خسته و مایوس از این تکرار بیهوده دلم تنگه همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس دلم تنگه برادر جان برادر جان دلم تنگه…. دلش بیشتر از من برای پدر و مادرمان تنگ بود…بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود…بیشتر از من از بی نشان بودن قبر خانواده مان می سوخت…بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دری روحش را شکنجه کرده بود.خدا نکند یک مرد بی پشت بماند…بی قهرمان…بی پدر، بی عشق…بی مادر، بی کس…بی خواهر، بی پناه…بی برادر،…خدا نکند مردی اینهمه تنها بماند…خدا نکند…! دلم خوش نیست غمگینم برادر جان از این تکرار بی رویا و بی لبخند چه تنهایی غمگینی که غیر از من همه خوشبخت و عاشق عاشق و خرسند… دلش خوش نبود…هیچ دل خوشی در این دنیا نداشت…همه زندگی اش من بودم…برادری از دست رفته و بدتر از خودش…! گاهی متحیر می ماندم که دیاکو…واقعا به چه امیدی…به چه انگیزه ای اینقدر محکم می جنگد و تحمل می کند؟چه مانده که به خاطرش از پا نمی نشیند و دست از مبارزه بر نمی دارد؟چه مانده؟از خودش چه مانده؟از من چه مانده؟از ما چه مانده؟ بی حرف به سمت اتاقش رفت…نرسیده به در ایستاد و گفت: -تو برو به کارت برس…من خوبم…! فقط هر موقع رسیدی کرج یه اس ام اس بده…! باز هم…نگران من بود…کی این مسئولیت و نگرانی رهایش می کرد؟تا کی باید به فکر هرکسی به جز خودش می بود؟ -من اینجا می مونم.یه کم بخواب…بیدار که شدی با هم حرف می زنیم. سرش را تکان داد و گفت: -باشه…پس بیکار نشین…یه جای مطمئن و امن واسه شاداب پیدا کن…! چه می دانست دیاکو…که تنها جای مطمئن و امنی که در این شهر سراغ داشتم…شانه های مقتدر و مردانه او بود؟ -تو نگران شاداب نباش..اون با من..فقط بخواب…! نگاهم کرد…چقدر چشمانش شبیه من شده بود..دو گودال سیاه و عمیق. -دانیار؟ جواب ندادم..اما چند قدم به سمتش برداشتم.لبخندش جان نداشت. -هیچ وقت از اینکه نجاتت دادم پشیمون نشدم…! بی اختیار چشمانم را محکم روی هم فشردم و گفتم: – چیزی لازم داشتی صدام کن…! به فردا دل خوشم شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه شب و با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه دلم تنگه برادر جان برادر جان دلم تنگه
شاداب: خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاقهای روشن و دلبازش… بدون محدودیت و پرسش و پاسخهای مادر،بیتوته کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض اینکه زنگ زدم توان از پاهای خسته و تاول زده ام رفت و برای سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم.صدای خاله مریم توی کوچه پیچید. -بله؟ صدایم را صاف کردم و گفتم: -"منم" خاله..شاداب…! شاداب بودم..شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود. -خوش اومدی عزیزم..بیا تو… کاش آیفون نداشتند…شاید کسی که برای باز کردن در می آمد..دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد…!کاش این کولی اینقدر به شانه های نحیفم فشا نمی آورد..!کاش راه رفتن اینقدر سخت نبود…کاش مادرم اینجا بود…کاش امروز به آن شرکت نرفته بودم…کاش روزم اینقدر سیاه نبود…کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد…کاش هوا اینقدر گرم نبود…کاش دندانهایم از سرما نمی لرزیدند…کاش چیزی به نام عرق وجود نداشت…کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم…کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ نبود…کاش نفس کشیدن اینقدر دردناک نبود…کاش… -خاک بر سرم شاداب…تو چرا این شکلی شدی؟ کاش خاله مریم سوال نپرسد…کاش هیچ کس سوال نپرسد…! صدای سرخوش تبسم را شنیدم… -به به…شاداب خانوم..خوش… مکث کرد و سپس به سمتم دوید: -ای وای…شاداب چی شدی؟ هیچی نشده بود…فقط خوابم می آمد… تبسم و مادرش..هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روی مبل بنشینم…تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه های مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت: -شاداب..شاداب جونم..چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟کسی مزاحمت شده؟فشارت افتاده؟بمیرم الهی…این چه ریخت و قیافه ایه؟آخه کی اذیتت کرده؟ خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد…دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند…مایع چسبناک از کنار لبم راه گرفت و روی گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حسهای بدم اضافه کرد.صدای عصبی اش را شنیدم. -یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر..مگه نمی بینی از حال رفته؟ از حال نرفته بودم..همه چیز را می شنیدم..می فهمیدم..اما زبانم نمی چرخید…نمی توانستم حرف بزنم. مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاک کردند. -چقدر بدنش سرده مامان…نبریمش بیمارستان؟ -چیزیش نیست…فشارش افتاده..شایدم گرما زده شده… گرما زده نبودم..دل زده بودم…! -کمک کن ببریمش تو اتاقت…یه کم دراز بکشه بهتره… درازم کردند…تبسم جورابهایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت…مادرش دستمال نمدار را روی پیشانی ام می کشید و بادم می زد…دلم نمی خواست چشمانم را ببندم…تمام طول راه…راهی که ساعتها پیاده طی اش کرده بودم…حتی پلک نزدم…!چشم که می بستم…حتی به اندازه پلک زدن،کابوس برمی گشت…هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند.اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و "هیش هیش" گفتنهای مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم.نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ..هرچه بود اولین صحنه اش با دیاکو شروع شد و صدای گیرایش…! -برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!
تبسم با سرانگشتانش اشکهایم را پاک کرد و در حالیکه خودش هزار برابر بیشتر از من اشک می ریخت گفت: -قربونت برم…شادابی…نکن اینجوری…کشتی خودت رو…! پنج ساعت تمام…حتی یک لحظه هم این رود خروشان بند نیامده بود.برای بار صدم از تبسم پرسیدم و گفتم: -من خیلی احمقم؟ تبسم پشت دستش را روی لبش کشید..چشمانش دو کاسه خون بود. -نیستی به خدا…اونا احمقن…اون بی لیاقتا… سرم را تکان دادم..من احمق بودم…احمق بودم… -احمقم…خودم می دونم…خیلی احمقم… سرم را میان سینه اش پنهان کرد و گفت: -باشه…هستی…هممون هستیم..این خصلت مشترک همه دختراست… انگار میلیونها ویروس سرماخوردگی به جان صدایم تزریق کرده بودند…! -نه…هیچ کس مثل من نیست…هیچ کس به اندازه من ساده و خر نیست…! دستان تبسم دور شانه ام می لرزید. -شاداب جونم..تو رو خدا…اینقدر خودت رو سرزنش نکن…ببین…تموم شد…گذشت…! چه تمام شده بود؟؟؟غمم زیاد بود…دردم زیاد بود…اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود…هیچ کس مرا نمی خواست…به چشم هیچ کس نمی آمدم..نه مرد سالم و پاکی مثل دیاکو…نه حتی مرد دختر باز و بی قیدی مثل دانیار…!یعنی اینقدر بد بودم؟اینقدر کم بودم؟اینقدر بنجل بودم که مثل توپ فوتبال در دستانشان پاسکاری شدم؟ زار زدم: -دارم می میرم تبسم…دارم می میرم…خیلی حالم بده! نالید: -الهی بمیرم برات…بمیرم…!خوب می شی…به خدا خوب میشی…! محال بود خوب شوم..محال بود این حال و روز مثل اولش شود…!به بلوزش چنگ زدم. -کی خوب میشم؟چقدر دیگه؟ تمام تنش پا به پای من در تشنج بود..! -یه چند روز طاقت بیاری..رد میشه..می گذره…فقط تحمل کن…! چطور تحمل می کردم؟؟منِ احمق؟؟؟بی دیاکو؟ -نمی تونم…نمی تونم…احمقم..خرم…ساده م…! حرف نزد..فقط لرزید و گریه کرد…! -من احمقم تبسم..چون هنوزم دوسش دارم..هنوزم نفسم براش می ره…چطور خوب می شم وقتی حتی همون چند ساعت منشیش بودن رو هم از دست دادم؟دیگه صبحا به چه امیدی بیدار شم؟به چه امیدی زندگی کنم..من دیگه نمی بینمش..نه تو دانشگاه..نه شرکت..چطوری طاقت بیارم..آی خدا… هق زد: -شاداب… هق زدم. -ازش متنفرم تبسم…ازش متنفرم…ازش متنفرم که اینقدر دوستش دارم…ازش متنفرم که نمی تونم فراموشش کنم…ازش متنفرم که نفسم بند نفساشه…! شانه هایم را فشرد.
-شاداب…شادابی…به خدا اینقدر ارزش نداره…ببین داری با خودت چیکار می کنی؟به خدا هیچ مردی…هیچ آدمی..اینقدر ارزش نداره که به خاطرش اینجوری کنی. آدم شاید…! اما دیاکو که آدم نبود…اسطوره بود..مرد من..قهرمان من…!یکبار دیگر خالی شده بودم…بی تکیه گاه شده بودم..بی قهرمان شده بودم…!انگیزه هایم از دست رفته بود..احساسم مرده بود…قلبم شکسته بود…خیلی شکسته بود…! آهسته در اغوشش سر خوردم و سرم را به زانوانش رساندم…در خودم مچاله شدم..تا آنجایی که می شد! دوست داشتم در خودم جمع شوم…گم شوم…ناپدید شوم…! -به مامانم چی بگم؟جواب شادی رو چی بدم؟چطوری واسش مانتو بخرم؟ تبسم خم شد و پیشانی اش را به موهایم چسباند. -بمیرم واسه اون دلت…خدا بزرگه…مگه قحطی کار اومده؟بازم می گردیم..یه جای بهتری رو پیدا می کنیم… بغض تازه ای سرباز کرد. -آره…الان دیگه فتوشاپم بلدم… من چطور زنده میماندم در حالیکه تمام سلوهایم لحظه به لحظه خاطراتش را در خود حک کرده بودند؟ تبسم کم آورد..سکوت کرد و اشک هایش را روی موهایم ریخت…من می مردم..شک نداشتم…می مردم..! خاله مریم چراغها را خاموش کرد و بین من و تبسم دراز کشید.عصر..بعد از اینکه کمی آرام شدم و گریه های پر صدایم به اشکهای ریز و بی صدا تبدیل شدند…همه چیز را برایش گفتم…! همه چیزهایی که هرگز نتوانسته بودم به مادرم بگویم…شاید چون خاله مریم جوان تر بود..خیلی جوان تر از مادر…شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود..که با هیچ متعصبانه و خشک برخورد نمی کرد…شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید…شاید به خاطر تعریفهای تبسم بود..که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست…و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم آنها را نداشت و فکرش آزادتر بود…! به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم دردل می کردم و حرف می زدم…سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت…سنتی نبود…افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود…! هر سه با هم روی زمین خوابیدیم و هرسه با هم به سقف زل زدیم…تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده بود…حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت..با تشر او را از من دور کرده بود…برای میوه خوردن هم اصرار نکرد…هیچی نگفت..هیچی…! هنوز هم ساکت بود…فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد…همین…! -خاله؟ -جون خاله؟ -نمی خوای حرف بزنی؟نمی خوای هیچی بگی؟نمی خوای سرزنشم کنی؟ سفیدی دندانهایش را در تاریکی دیدم..لبخند می زد…! -سرزنش چرا عزیزم؟ پلکهایم ورم کرده بود…سنگینیشان را حس می کردم. -می خوام حرف بزنم…اما نه واسه اینکه سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختری ممکنه پیش بیاد…و نه واسه اینکه نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداری…! پیشانی ام را به شانه اش چسباندم…عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم… -کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توی زندگیش…توی یه رویاهاش…توی تنهاییاش…به یه مرد…که شایدم ممنوعه و دور از دسترس بوده فکر نکرده؟نمی بینی اینهمه دختری رو که عاشق فوتبالیستا..ورزشکارا،هنرمن دها و هنرپیشه ها می شن؟عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن…اما با همون مرد…توی رویاهای خودشون…تا کجاها که پیش نمی رن…آخر همشم…ازدواجه و بچه دار شدن…و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن…!درست مثل قصه ها…!در عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون…یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم…!ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون…واسه دیدنش چطوری صف می کشن…ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدی که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعتها یه جا منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟می دونی چرا؟ زمزمه کردم: -چون ما دخترا احمقیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐روز تسبیح و 🕊دعا و صلوات است امروز 💐مهدی فاطمه(عج) 🕊بین عرفات است امروز 💐کاش اینبار 🕊عرفه آخر هجران باشد 💐کن دعا بهر فرج 🕊که مستجاب است امروز 💐اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الفرج ❤ سطح سوالات مردم میزان رشد یافتگی اون جامعه را نشون میده ! @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 💖 خدای خوبم در روز عرفه دلم می‌خواهد برای همه بنده‌هایت دعا کنم 🌹 بارالها شادکن دلی را که گرفته و دلتنگ است بی ‌نیاز کن کسی را که به درگاهت نیازمند است امیدوار کن کسی را که به آستانت آمده 🌹 مهربانا بگیر دستانی را که اکنون بسوی تو بلند است مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش دارد تو را صدا می‌زند ، حامی آن دلی باش که تنهاشده و راه چاره اش باش ،دستگیرِ دستی باش که درمانده شده و رو به آسمانت دراز 🌹 خدای نازنین من ، عزیز قلب من ، سلامتی و شادی را مهمان دائمی دلهای عزیزان و دوستانم گردان . و عاقبت بخیری را قسمت همه ی ما قرار بده ، .. 💖 عرفه مبارک ، طاعات و عبادت قبول ، حاجت روا باشید .. التماس دعای خیر و فرج ... 💐روز تسبیح و 🕊دعا و صلوات است امروز 💐مهدی فاطمه(عج) 🕊بین عرفات است امروز 💐کاش اینبار 🕊عرفه آخر هجران باشد 💐کن دعا بهر فرج 🕊که مستجاب است امروز 💐اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الفرج @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چند ثانیه رو ببینید و از خودتون این سوال رو بپرسید توی زندگی چقدر امکانات داشتید و چقدر تلاش کردید؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎯@aMaryam4
♥️🍃 راه خودت را دنبال کن! ما وقت نداریم که دائما زندگی کردن مثل این و آن را تمرین کنیم. جرات این را داشته باشید که پیرو قلب و ادراک خودتان باشید .🍃🍃 استیو جابز ❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @aMaryam4
♥️🍃 یکی از قوی‌ترین محرک‌های موفقیت اشتیاق است ... وقتی کاری انجام می‌دهید، آن را با قدرت و با تمام وجود انجام دهید. فعال، پرانرژی، با اشتیاق، با اعتماد‌ به‌ نفس و با ایمان باشید ، تا به هدف خود برسید . هیچ هدف بزرگی بدون اشتیاق و علاقه به ‌دست نمی‌آید .🍃🍃🍃 رالف والدو امرسون ❤️🕊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @aMaryam4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی فکر می کنیم خدا دری رو به رومون بسته غافل از اینکه داره ازمون حفاظت می کنه ولی ارزو داریم آزاد باشیم و ... 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اجرای قطعه نوستالژیک «بچه‌های کوه آلپ» به رهبری استاد مجید انتظامی‌. موسیقی اصلی متن این انیمیشن اثر آهنگسازِ ژاپنی هیروسه ریوهه (Ryohei Hirose) می‌باشد. بخاطر اینکه بخش‌هایی از تیتراژ اصلی دارای صدای خواننده زن بود , در آن زمان صدا و سیما این بخش‌ها را حذف نمود و بجای آن از موسیقی انیمیشن «زال و سیمرغ» ساخته مجید انتظامی استفاده کرد، مجموعه «بچه‌های کوه‌های آلپ» همانند دیگر کارتون‌های دیگرِ تلویزیون فضای چندان شاد و مفرحی نداشت، اما نمی‌دانیم چه اعجاز و سحری در آن نهفته بود که با وجود همین فضای غم‌انگیز و وهم زده که سرشار از گریه و اتفاقات تلخ بود، اما برایمان خاطرات شیرین و ماندنی که بر جای گذاشته که درصد زیادی از این خاطره سازی مرهون موسیقی‌های تولید شده و بعضاً انتخاب شده‌ای بود که برای تیتراژ ابتدایی یا انتهایی این آثار در نظر گرفته شده بود. آنچنان خاطره ساز شد که خیلی‌ها تا سال‌ها فکر می‌کردند مربوط به سازندگان ژاپنی آن بوده، غافل از اینکه موسیقی تیتراژ ابتدایی اثر، ساخته آهنگساز ماندگار و معتبری چون مجید انتظامی بود که براساس سیاستگذاری آن دوران بر موسیقی اصلی متن سریال ساخته هیروسه ریوهه گذاشته شد. یک موسیقی از یک انیمیشن محصول کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به نام «زال و سیمرغ» که انتظامی در آن به عنوان آهنگساز حضور داشته و در آن سال‌ها هم هیچ‌کس سراغی از آن نمی‌گرفت. 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای نجات جان یک بچه کوچیک که توی یک لوله ی بتونی افتاده بود،چاره ای نمیبینن که یه پسر بسیار لاغر بفرستن داخل لوله بالاخره تونستن بچه رو نجات بدن👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🎯
زیباترین عکس جهان این عکس در کشور کنیا گرفته شده و اسمش را "بخشش حیوانات" گذاشته اند. وقتی جنگل آتش گرفت شیر از حمل بچه خودش عاجز میماند و فیل با خرطومش اون را حمل میکند! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ◼️