دانیاری که بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری یا بهتره بگم داشتی اینه…دختربازی یکی از کوچکترین غلطاییه که من کردم…پاکی و نجابت از من فراریه…دور و بر من از این چیزا پیدا نمیشه…دیاکو یه دونه بود و تموم شد…من دانیارم…یه آدم بی آبرو…خونسرد و بی خیال…هر وقت عشقم بکشه میام تو کانکست…دلم بخواد اینجا می خوابم…اصلاً هم مهم نیست واسم که کی چی فکر می کنه…بنده خدا…همین که با من اینور و اونور میای کلی زیر سوالی…کلی حرف پشت سرته…ولی اگه خیلی از تنها بودن با من می ترسی همین فردا برگرد تهران…پشت سرتم نگاه نکن…برو و بچسب به اون زندگی پاستوریزه و بی گناه خودت…وجود من زندگیت رو نجس می کنه…برکت رو از زندگیت می بره…وجودت رو کثیف می کنه.درسته دیر باور کردی…اما حالا که باور کردی خودت رو نجات بده…مطمئن باش من اونقدر سرگرمی دارم که نبود تو به چشمم نمیاد.
چه گفته بودم که اینهمه برایش گران تمام شده بود؟دانیار که به هیچ چیز اهمیت نمی داد.
-الانم با اون شالت به جای خفه کردن خودت پات رو ببند.نترس اگه با دیدن موهات حالم بد شد مهتا هست…با تو کاری ندارم.
دهانم خشک بود و گس…چه گفته بودم که مجازاتش اینقدر سنگین بود؟
-دانیار..من منظوری نداشتم…
نگاه سرد و سرخش درد هم داشت…پوزخند پررنگش تلخ هم بود…
-فردا بر می گردی تهران.
بحث فایده نداشت…برمی گشتم…می رفتم…بی دانیار نه سد را می خواستم…نه سایت را…!
پمادی را روی تخت پرت کرد و رفت…خالی شدم…بیشتر از وقتیکه دیاکو رفت…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۷
تهران بی دانیار جهنم است…!
این را روی یکی از صفحات جزوه ام نوشتم و به پشت خوابیدم و به سقف زل زدم.
تهران بی دانیار جهنم بود…پایتخت بی دانیار کوچکتر از قفس بود…دیگر مطمئن شده بودم که زنگ نمی زند..که نمی آید…که مثل همیشه راست گفته و نبودن من برایش مهم نیست…روزهای اول با هر صدای زنگ و اس ام اسی از جا می پریدم و ضربان قلبم تند می شد و هربار ناامید تر از قبل چشم از صفحه گوشی ام می گرفتم…دانیار رفت و تنهایم گذاشت..به همین راحتی…چمدانم را گرفت…تا مرکز استان و فرودگاه همراهم آمد…برایم بلیط گرفت و روانه سالن ترانزیتم کرد…همه اینها بدون حتی یک کلمه..بدون حتی یک نیمه نگاه…هیچ…بعد از آن هم هیچ…واقعاً هیچ..انگار هرگز نبوده..انگار هرگز نبوده ام.
روزهایم بد شده بود..اما امان از شبهایم…امان از گریه های خفه و بغض هایی که میهمان دائمی گلویم شده بودند و امان از اشک هایی که وقتی همه می خوابیدند قطره قطره می ریختند…بیشتر از نداشتن دانیار،عذاب وجدان اذیتم می کرد…عذاب وجدان دلی که شکسته بودم…من دل دانیار را با حرفم شکسته بودم..دانیار از بی اعتمادی من شکسته بود…اما فقط خدا می دانست که حرفهایم از زورِ…از زورِ…از زور غصه بود…و حالا که زمان گذشته و غم آن صحنه رفته بود..خودم را سرزنش می کردم…منکه دانیار را با تمام گذشته اش قبول داشتم..منکه برخلاف تمام شایعات یا واقعیات زندگی اش باورش کرده بودم..او که باور کردن مرا باور کرده بود…چرا همه چیز را به خاطر یک حسادت بچگانه خراب کرده بودم؟به خاطر کدام خطایش؟دانیار هرچه بود حریم مرا نمی شکست…اصلاً او که بود…
دیگر با صدای زنگ موبایل از جا نپریدم…می دانستم دانیار نیست.
-چیه تبسم؟
-زهرمار…یخمک…این چه طرز جواب دادنه؟
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.
-جونم عشقم؟بفرمایید.
هین بلندی کشید و گفت:
-با منی؟
بی حوصله جواب دادم.
-تبسم حال ندارما…سر به سرم نذار.
صدای سایش ناشی از خشم دندنانهایش را شنیدم.
-اگه آخرش من دستمو به خون آلوده این دوتا برادر کثیف نکردم…حالا ببین.خبری از خبر مرگش نشد؟
انگار نیشتر به قلبم فرو کردند.
-زبونت لال بشه الهی خاله جغده.چطور دلت میاد؟
-تو که اینجوری جونت واسش در می ره چرا نمی ری منت کشی؟
غلت زدم.
-نمی تونم.
-چرا؟
-نمی دونم..شاید چون گفت بود و نبودم واسش مهم نیست.
-ای بابا…عصبانی بوده یه چیزی گفته.تو که کینه ای نبودی..!
به خاطر کینه نبود..بحث را عوض کردم.
-افشین خوبه؟
-آره بد نیست…طبق معمول پرایدوش رو برده تعمیرگاه.
خندیدم.
-باز خراب شده؟
-باز؟اینکه همیشه خرابه…می گم شاداب..می خوای بگم افشن دانیار رو دعوت کنه..بعد مثلاً تو خبر نداری..یهو بیای..اونجا همو ببینین آشتی کنین؟یه درختم واستون می ذاریم وسط پذیرایی دورش بچرخین و آواز بخونین..بعد تو بدویی..اونم دنبالت بیاد…فقط باید دامن بپوشیا..که باد بخوره همچی مواج بشه…اون زیر میرا هم اندکی معلوم شه…
حرفش را قطع کردم.
-باز توهم زدی تبسم؟
-خب می گی چیکار کنم؟دلم می ترکه وقتی تو رو اینجوری پنچر میبینم.
-هیچی..خوب می شم..اصلاً اینجوری بهتره..بالاخره که این اتفاق می افتاد.
آهی کشید و گفت:
-راستش منم زیاد از این دوستی خوشم نمی اومد..شما دوتا هیچ سنخیتی با هم نداشتین…ولی تو خیلی وابستش بودی…اینجوری یهویی…
سوز آه من بیشتر بود.
-آره..حق با توئه…
-تو می تونی فراموشش کنی..از دیاکو که سخت تر نیست.
سخت تر بود..به خدا سخت تر بود.
-بی خیال..تبسم پشت خطی دارم.خودم باهات تماس می گیرم.
پشت خطی نداشتم…فقط نمی توانستم بیش از این ادامه دهم.سرم را زیر بالش بردم و…
#اسطوره
#قسمت #۱۵۸
دانیار:
خوابالود و خسته کلید را توی قفل چرخاندم و وارد شدم.چمدانم را کنار دیوار گذاشتم و کتم را روی دسته اش انداختم.به شدت به یک استکان چای پررنگ احتیاج داشتم.تا آشپزخانه هم رفتم..اما پشیمان شدم…خواب واجب تر بود.
-تو برو بشین من دم می کنم.
هم ترسیدم..هم تعجب کردم…سریع برگشتم و با دیدن دایی از ته دل لبخند زدم.
-دایی…
دکمه چایساز را زد و گفت:
-اینجوری مهمون دعوت می کنی پسر؟
پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.به میز تکیه دادم و گفتم:
-چرا خبر ندادین؟
تی بگی داخل لیوان انداخت و گفت:
-چجوری خبر می دادم؟گوشیت خاموش بود…تلفن خونه رو هم جواب نمی دادی.
-آره سر سد بودم…کی اومدین؟چجوری اومدین داخل؟
-دیروز..از دیاکو کلید گرفتم.
آب جوش را توی لیوان ریخت و روی میز گذاشت.
-حالتون چطوره؟
دستانش را از هم گشود و گفت:
-احوال پرسیمونم شبیه آدم نیست.
خندیدم و در آغوش کشیدمش و فکر کردم که چقدر نسبت به دو سال قبل لاغرتر شده.
-چه خبر؟
می دانستم دنبال چه خبری ست.
-هیچی…مثل همیشه فقط کار.دیاکو چطوره؟
به صورتم دقیق شد.
-همیشه فقط کار نبود.
سرم را به زیر انداختم.
-چی شده؟
کاش می توانستم قبل از حرف زدن در این مورد کمی بخوابم.
-خیله خب…اگه گشنه نیستی برو بخواب..بعداً حرف می زنیم.
به اتاق رفتم…نتوانستم بدون دوش گرفتن به تخت بروم..آبی به تنم زدم و بیرون آمدم.صدای سرفه دایی نگرانم کرد.
-خوبین؟
صورتش سرخ شده بود.
-خوبم.
کمکش کردم دراز بکشد.
-داروهاتون رو خوردین؟
-آره…تو برو…
لبه تخت نشستم.
-می مونم تا بهتر شین.
دستش را روی پایم گذاشت و هیچی نگفت.
-دایی؟
-جانم؟
-اون قضیه منتفیه…باید بهتون می گفتم که اینهمه راه رو تا اینجا نیاین.
-اما نگفتی.
نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم.
-فراموش کردم…ببخشید.
فشار ضعیفی به پایم داد.
-فراموش نکردی پسر خوب…
نیم خیز شد.
-ببین منو.
دیدمش…چشمک زد.
-من آخرین امیدتم..درسته؟
انکار کردم.
-نه دایی…اون قضیه تموم شده…شاداب به درد من نمی خوره.
هوشی که از چشمانش سرازیر بود معذبم می کرد.
-چه جالب..تا همین چند وقت پیش تو به درد شاداب نمی خوردی.جریان چیه؟
جریان را برایش تعریف کردم.کمی از آئروسل های اسپری را توی حلقش خالی کرد و گفت:
-الان دقیقاً مشکلت چیه؟
خواب از سرم پریده بود.
-اینکه شاداب بهم اعتماد نداره…حقم داره…ولی من با این بی اعتمادی نمی تونم بسازم.تو این مدت همه حریما و فواصل رو حفظ کردم.مگه کم با هم تنها بودیم؟کوچیکترین حرکتی انجام ندادم که…
از یادآوری حرفهایش دوباره آتش گرفتم…
-دایی من به گذشته م افتخار نمی کنم…اما هیچوقتم مخفیش نکردم…شاداب رو واسه این دوست داشتم که علی رغم آگاهی کاملش نسبت به زندگیم..بازم بهم اعتماد داشت..چشم بسته وکامل…من از گوشه و کنایه و متلک خوشم نمیاد…از سین جیم شدن خوشم نمیاد…از مچ گیری خوشم نمیاد…اگه قرار باشه یه عمر بخوام بابت گذشته م جواب بدم و متهم بشم…ترجیح می دم قید احساسم رو بزنم و خودم رو تو این چاه نندازم…در واقع می دونی چیه دایی؟مشکل از شاداب نیست…از خودمه…من بازم برگشتم سر خونه اولم…من آدم ازدواج نیستم…به درد ازدواج نمی خورم…هم خودمو بدبخت می کنم هم طرف مقابلم رو.
لبخند گوشه لب دایی از چیزی که بودم عصبی ترم کرد.با کف دست موهای خیسم را بهم ریختم و بعد با انگشتانم مرتبشان کردم.
-برو بخواب پسرم…خسته ای مخت داغ کرده.
من ذاتاً آدم خونسردی بودم…اما خونسردی دایی عجیب و غریب بود…!
-مخم داغ نکرده دایی..شما خودت رو بذار به جای من…چیکار می کردی؟
خندید…وقت خنده بود؟
-لازم نیست من جای تو باشم…تو جای خودت باش و یه لحظه این چیزایی رو که می گم تصور کن…قول می دی بدون فکر کردن…و مثل همیشه رک جوابم رو بدی؟
نفسم را محکم از طریق بینی به بیرون فوت کردم.
-آره.
-خوبه..می خوام قشنگ صحنه سازی کنی.فکر کن تو سایتی…نصفه شب از کانکست میای بیرون…شاداب رو تو بغل مردی می بینی که از قضا قبلاً یه احساسی هم بهش داشته…مثلاً دیاکو…!تو از گذشته شاداب خبر داری…کاملاً بهش اعتماد داری…خیلی خوب می شناسیش..از علت این بغل کردن هم هیچ اطلاعی نداری…فقط می بینی که دختر مورد علاقت…تو بغل یه مرد دیگه ست…عکس العملت چیه؟
به جای جوشیدن،خون در عروقم یخ بست.
-می کشمش.
صدایی که این کلمه را گفت نشناختم…من بودم؟از خنده دایی به خودم آمدم.
-پس چه شانسی آوردی که هنوز زنده ای.
گیج بودم..دایی با من چه می کرد؟
-چیه؟مرگ فقط واسه همسایه خوبه؟فقط ما مردا غیرت داریم؟فقط ما حق داریم زنمون رو واسه خودمون بخوایم؟اونا حق ندارن؟
نگاه سرگردانم را توی صورتش چرخاندم…ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دایی جون…حرف شاداب از بی اعتمادی نبوده…از ناراحتی بوده…عکس العمل طبیعی هر زنی در برابر خیانت مردی که دوست داره همینه…اجازه نمی ده دستایی که یه زن دیگه رو لمس کرده…لمسش کنه…درسته که شاداب گذشته ت رو پذیرفته…اما به شرطی که گذشته، گذشته باشه…اون چه می دونه دختره به تو چسبیده؟علم غیب که نداره…یهو میاد بیرون و همچین چیزی رو می بینه…ببین چقدر بهش فشار اومده که حتی نتونسته تعادلش رو حفظ کنه…اونوقت تو اونو متهم می کنی؟به جای توضیح دادن از خودت دورش می کنی؟گند زدی به تمام باوراش…قلدری هم می کنی؟
من هنوز درگیر جملات ابتدایی دایی بودم…عکس العمل هر زن..به خیانت مردی که دوستش دارد؟شاداب دوستم داشت؟
-یعنی فکر می کنی شاداب منو…
نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم.
-حالا تصور کن…از کانکس میای بیرون و یه زن و مرد غریبه رو تو همچین حالتی می بینی؟بازم اون زن رو می کشی؟
واضح بود…نه…!
-ما فقط نسبت به رفتار کسایی که واسمون مهمن عکس العمل نشون می دیم…اگه شاداب دوستت نداشت اینقدر بابت این موضوع اذیت نمی شد…!
خشمی که ده روز مثل جذام تمام وجودم را می خورد فروکش کرد.فشار پنجه اش دردناک شد.
-با وجود تموم این حرفا و با توجه به اتفاقایی که افتاده…من طرف توام دایی جون…باهات هم عقیده م.
قدرشناسانه نگاهش کردم…اما چشمانش اصلاً مهربان نبودند.
-به نظر منم این ازدواج اشتباهه…و من هیچ اشتباهی رو تایید نمی کنم…بی خیال این دختر شو…!
وا رفتم…حالا که فهمیده بودم شاداب دوستم دارد؟حالا؟
#اسطوره
#قسمت #۱۵۹
شاداب:
دانیار برگشته بود…!
صدایش را شنیدم و یخ کردم…با مهندس سهرابی احوالپرسی کرد و من اینور دیوار..پشت در بسته…همزمان با ضربان های وحشی و بی ملاحظه قلبم سراپا گوش شدم…می خواستم دور و نزدیک شدن قدمهایش را بسنجم…آیا به اتاق من می آمد؟
نیامد…!اما نیامدنش باعث نشد که انقباض تنم از بین برود…دستانم بی حس و لرزان شده بود…سعی کردم سرم را به کار گرم کنم…اما آنقدر سرد بودم که با کار هم گرم نمی شدم…چند قدم توی اتاق راه رفتم..تا دانیار از این شرکت خارج می شد از شدت دلهره می مردم.نوای آرام موبایلم در فضا پخش شد…نفس عمیقی برای کنترل لرزش صدایم کشیدم و جواب دادم.
-بله؟
-سلام.
نمی شناختم..خودم را برای "نخیر اشتباهه" گفتن آماده کردم.
-بفرمایید؟
-اسماعیلی هستم.می شناسی؟
-نه…با کی کار دارین؟
-با شما…شاداب خانوم.
حافظه درگیرم جرقه زد…این صدا آشنا بود.
-شما؟
-گفتم که..اسماعیلی هستم…دایی دانیار.
رویش دو شاخ را روی سرم حس کردم.
-شناختی؟
نشستم و پاهایم را به م چسباندم.با من چکار داشت.
-بله.
باید احوال پرسی می کردم؟
-می خوام باهات حرف بزنم.میشه؟
چرا اینقدر ترسیده بودم؟چرا از این مرد می ترسیدم؟حتی جرات نکردم بپرسم "در چه مورد"؟
-اگه می تونی بیا به این آدرسی که می گم.
صدایم را صاف کردم.
-الان؟
-آره..البته اگه می تونی.
حتی اگر نمی توانستم هم می رفتم…کنجکاوی و استرس دست به دست هم داده بودند و …
-آدرس رو بگم؟
یادداشت کردم.
-منتظرتم..فقط این یه ملاقات خصوصیه…دانیار نباید خبردار بشه.
چشمی گفتم و تماس را قطع کردم.برگه مرخصی را دستم گرفتم و به اتاق سهرابی رفتم.قبل از گشودن در دستی به مقنعه ام کشیدم وبسم اللهی بر لب راندم و وارد شدم.
از دیدن خنده ی روی لب دانیار دلم گرفت…و باور کردم که نبود من واقعاً به چشمش نیامده.آهسته سلام کردم.به محض دیدن من اخمهایش در هم رفت…نگاهم را دزدیدم و رو به مهندس سهرابی گفتم:
-ببخشید..من یه کاری واسم پیش اومده…اگه اجازه بدین می خوام برم.
از نگاه تیز دانیار بدنم سوزن سوزن می شد.مهندس سهرابی برگه را امضا کرد و گفت:
-خدانگهدار.
زیرلب تشکر کردم و بدون حتی یک نیم نگاه به دانیار از اتاق بیرون آمدم و نفس خفه شده ام را آزاد نمودم.
سفره خانه ای سنتی و دنج محل ملاقتم با دایی بود…چشم گرداندم و پیدایش کردم و با طمانینه به سمتش رفتم.بلند شد…با شرمندگی گفتم:
-بفرمایین تو رو خدا.
نشستیم…از آخرین باری که دیده بودمش مریض تر..خسته تر و نحیف تر به نظر می رسید…اما جذبه چشمانش همان بود…همان میدان مغناطیسی قوی که هیچ راه گریزی برای هیچ ذره باردار و بی باری باقی نمی گذاشت.چشمانی که شباهت عجیبی به چشمان دانیار داشت…همانقدر سرد..همانقدر خالی…همانقدر نافذ…
-خوبی دخترم؟
"دخترم" گفتنش کمی دلم را گرم کرد و از نگرانی ام کاست.
-ممنون.شما چطورین؟
شالش را دور گردنش محکم کرد.
-خوبم.
مثل دانیار جواب احوال پرسی را با "خوبم" می داد نه تشکر و تعارف.
-چی می خوری؟
مگر چیزی از این گلو پایین می رفت؟
-فقط یه کم آب.
برای خودش چای سفارش داد و برای منهم آب.
-خب…حتماً کنجکاوی علت این ملاقات یه دفعه ای رو بدونی.درسته؟
انگشتانم را درهم قفل کردم.
-بله.
اشعه نگاهش از پوست و گوشت نفوذ می کرد و به اعصاب می رسید.
-خودت نظری نداری؟
از لحظه ای که زنگ زده بود هزار جور فکر و خیال کرده بودم.اما گفتم:
-نه متاسفانه.
پوزخند ناباورش هم مثل دانیار بود.
-خب پس بهتره بریم سر اصل مطلب.
این قلب من تاب نمی آورد..این ضربات را تاب نمی آورد..این نگاه خیره و ترسناک را تاب نمی آورد.
-هنوز دیاکو رو دوست داری؟
به صورت کاملاً ناگهانی گلویم قفل شد و آب دهانم به جای مری در نای ریخت…همه رفلکس ها برای برگرداندن این ماده اضافی از درون مجرای هوا، بسیج شدند و به تقلا افتادند.سرفه های شدید اشک به چشمم آوردند.لیوان آب را از دستش قاپیدم و به زحمت چند قلپ خوردم…و بالاخره آرام گرفتم.
-بهتر شدی؟
به صورت خونسردش نگاه کردم…این موجود عجیب کی بود؟
-ممنون…بهترم.
-خوبه…پس دوباره تکرار می کنم…هنوز دیاکو رو دوست داری؟
پدرزن دیاکو…پدر دختری که همسر دیاکو بود…عجیب ترین سوال دنیا را از من می پرسید.
-منظورتون رو متوجه نمی شم.
لبخند زد.
-ببین دخترم…من نیومدم اینجا که اذیتت کنم یا بازخواستت کنم یا سرزنشت کنم یا هرچیز بد دیگه ای…آروم باش و جواب سوالام رو رک بگو..بدون حاشیه…بدون نگرانی.باشه؟تو هنوز دیاکو رو دوست داری؟
دوست داشتم؟
-بله…اما مثل یه برادر.
لبخندش تمام تلاش مرا به استهزا گرفته بود.
-البته بعد از ازدواجشون رو می گم…بعد از اون فقط یه برادر بودن واسه من.
کمی جلو آمد…صد رحمت به دانیار….!
-یعنی دیگه از اون حس عاشقانه قوی خبری نیست؟
به قلبم رجوع کردم.اما صبر نکرد تا جوابم را بشنود.
-یعنی اگه بهت بگم داره از دختر من جدا میشه و برمی گرده ایران خوشحال نمی شی؟
برق از سرم پرید.
-اگه بگم به این نتیجه رسیده که تو واسش همسر مناسب تری هستی و می خواد باهات ازدواج کنه جواب رد می دی؟
قلبم دست از تلاش برای حیات برداشت و دیگر نزد.
-اگه بدونی من اینجام که تو رو واسه دیاکو خواستگاری کنم چه عکس العملی نشون می دی؟
با وجود اینکه نشسته بودم حس سقوط داشتم.
-دیاکو داره برمی گرده شاداب خانوم…نظرت چیه؟
نظر؟نظر نداشتم…!من مرده بودم…!آدم مرده را چه به نظر دادن؟
در کمال آرامش و بی توجه به برزخی که برای من ساخته بود، قلپ قلپ چایش را نوشید و بعد از دقایقی طولانی سکوت، گفت:
-خب؟نگفتی؟نظرت چیه؟
چطور می توانست اینقدر راحت در مورد متلاشی شدن زندگی دختر و ازدواج مجدد دامادش حرف بزند؟
-چرا هیچی نمی گی؟مگه دیاکو رو دوست نداشتی؟مگه ازدواج با اون آرزوت نبود؟فکر کن الان موقعیتش پیش اومده.جوابت چیه؟
هدف داشت..از هر حرفش..از هر چرخش مردمکش..از هر نگاه مستقیم و زیر چشمی اش هدف داشت…من این مرد را خوب می شناختم…او دانیاری دیگر بود…مانتویم را توی دستم گلوله کردم و گفتم:
-نمی دونم از گفتن این حرفا چه منظوری دارین..اما احساس من به آقای حاتمی…تو همون بیست سالگی جا موند…من از اولش هم مناسب ایشون نبودم…شاید اون موقع نمی تونستم قبول کنم…اما حالا به حرفشون رسیدم…احساس من به آقای حاتمی اسطوره وار بوده و هست..یه حس سراسر احترام…یه حسی که شاید ناشی از کمبودای زندگیم بود…بنابراین…
برای لحظه ای صدا در گلویم شکست..اما سریع خودم را جمع و جور کردم.
-مطمئن باشین من هیچ خطری واسه زندگی دخترتون ندارم..از اولم نداشتم…بعد از ازدواجشون حتی یک لحظه هم به خودم اجازه ندادم در مورد آقای حاتمی فکر کنم.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-من در مورد زندگی دخترم حرف نزدم.یه سوال پرسیدم.هنوز دیاکو رو دوست داری؟اگه اون بخواد حاضری باهاش ازدواج کنی؟
حاضر بودم؟
-آقای حاتمی همیشه به چشم خواهر به من نگاه کردن…محاله تو این دو سال نظرش عوض شده باشه.
کمی تند شد.
-دخترم…دیاکو رو ول کن…حس خودت رو بگو.دیاکو رو دوست داری؟باهاش ازدواج می کنی؟
خدایا..امان…
-دوستشون دارم…
چشمانش برق زد.
-خب؟
حرفهای دیاکو را مرور کردم.
-اما ازدواج نه…
اخمش ناشی از عصبانیت نبود…!
-چرا؟
برای گفتن حرفم هیچ تردیدی نداشتم.
-آقای حاتمی واسه من یه اسطوره ست…و من می خوام اسطوره بمونه…می خوام همیشه..تا آخر عمرم…تو زندگیم یکی رو داشته باشم که همه چیزش واسم الگو باشه…سند باشه…خودشون گفتن همه بتها با یه اشتباه می شکنن..من نمی خوام بتم بشکنه.
نگاهش فکری بود.انگشتم را روی نم زیر چشمم کشیدم.
-بعد از آقای حاتمی…سعی کردم دنیا رو اونجوری که هست ببینم…واقعی واقعی…من الان خوشحالم…خوشبختم…آقای حاتمی رو ندارم…اما به جاش خیلی چیزای دیگه رو به دست آوردم که جبران نداشته هام رو بکنه…هم درس می خونم..هم درآمد دارم…هم…
خواستم بگویم"هم دانیار را دارم"…
قانع نشده بود…من این چشمان ناباور را می شناختم..دندانهایم را روی هم فشار دادم.سعی کردم با صداقت نظرش را جلب کنم.
-اگه بگم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم دروغه…هیچ آدمی نمی تونه عشق اولش رو فراموش کنه..حتی اگه اشتباه باشه…اما منم مثل همه مردم این دنیا حق اشتباه دارم..حق به خطا رفتن..حق رویایی بودن..احساساتی شدن…خب اون موقع خیلی سنم کمتر بود..خیلی خیالاتی بودم..اما الان یاد گرفتم با واقعیات کنار بیام…
تکان نامحسوسی به سرش داد و گفت:
-اینایی که گفتی همه واسه قانع کردن خودته…یه دلیل بیار که منو قانع کنه.چرا با دیاکویی که اونقدر واست عزیز و محترمه ازدواج نمی کنی؟چرا نمی خوای اون اسطوره رو واسه خود خودت داشته باشی؟به حرف این و اون استناد نکن..شکستن بت و احتمالات رو فراموش کن…حرف خودت رو بزن…دلیلت واسه جواب رد به دیاکو چیه؟
توی چه مخصمه ای گیر کرده بودم…! انگار حال خرابم را درک کرد…چون با مهربانی ادامه داد.
-ببین دخترم…به جای اینکه همش خودت رو با این فکر عذاب بدی که من پدر زن دیاکوام و دشمن خونی تو…فقط به این فکر کن که الان موقعیت ازدواج با دیاکو رو داری…دیاکو رو تجسم کن…فکر کن رو به روت نشسته…همون مرد رویاهات..همون نهایت آرزوهات…اینجا نشسته..رو به روی تو…یه دلیل واسه جواب ردت بیار..یه دلیل منطقی…یه دلیل درست و حسابی…چیزی که اونقدر بزرگ و مهمه که حتی علاقه سابق و شدیدت نمی تونه بهش غلبه کنه…چیزی که باعث می شه اسطوره ت رو از خودت برونی…فکر کن..همچین دلیلی داری؟یا فقط داری بهونه میاری؟
فکر کردم.
-دلیل دارم.
داشتم..دلیلی که هرگز اجازه نمی داد دوباره به دیاکو فکر کنم…دلیلی که از احترامم نمی کاست اما از عشقم چرا.
-می شنوم.
توی چشمان مشتاقش نگاه کردم…با این مرد هم باید رک بود مثل دانیار…گفتنش سخت بود اما برای نجاتم از آن محکمه…محکم گفتم:
-من نمی تونم با مردی که یکبار منو پس زده ازدواج کنم…حتی اگه اون مرد آقای حاتمی باشه.
بالاخره لبخندش حقیقی شد…نفس راحتی کشید و تکیه زد و گفت:
-خوبه…پس دیگه با خیال راحت می تونم دست دانیار رو هم بگیرم و با خودم ببرم و واسه همیشه این دوتا برادر رو از این خاک و خاطرات تلخش جدا کنم.
ترک خوردن گوشه لبم را حس کردم…دانیار را ببرد؟برای همیشه؟قسم می خورم صدای قدمهای عزرائیل را شنیدم.
#اسطوره
#قسمت #۱۶۰
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم…موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم…دانیار زنگ زده بود..به اسمش لبخند زدم…اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حالا آشناترین حروف دنیا را داشت…دیگر قهر نبودم…دلخور نبودم…مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت…مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود…!
حالا که می خواست برود…حالا که او را هم از من می گرفتند…نمی خواستم قهر باشم…دلِ تنگم از همین حالا تنگ تر هم شده بود…برای نگاه های گوشه چشمی اش…برای رک گویی های همیشگی اش…برای بودنهای مداوم و بی منتش…برای "خوشحال" گفتنهای شیطنت بارش…برای چک کردنهای از سر غیرتش…!
می خواست برود…می خواستند او را هم از من بگیرند…از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخلاق بود…اما بود…می دانستم هست…و آرامم می کرد…و حالا همین را هم از من…می گرفتند.دکمه تماس را زدم…با اولین و دومین بوق جواب نداد…و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش…نمی خواست حرف بزند.
دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم…چقدر از نگاهش سردم شده بود…تبسم چه می گفت؟خفاش شب…با بغض خندیدم…گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد…گفته بود اینکه قناری شب است…دستم را جلوی دهانم گرفتم…یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل کرد…تشکر کردم..جواب نداد…هق زدم..پیرهنی که برایش دوختم…تولدی که برایش ترتیب دادم…آن شب چه حالی از من گرفته بود…یاد روزی افتادم که دیاکو کیمیا را بغل کرد و برد…و دانیار رسیدگی به حال خراب مرا به بودن کنار برادرش ترجیح داده بود…یاد روزی که مرا به کثیف ترین جگری شهر برد و خوشمزه ترین جگر دنیا را به من داد…یاد روزهایی که دیاکو بستری بود و ما روی نیمکت های بیمارستان کنار هم چرت می زدیم…یاد وقتی که دیاکو رفت…جاده کنار فرودگاه…آنجایی که ایستادیم و من برایش تمام زندگی ام را روی دایره ریختم…و او مردانه کمر به حل مشکلات زندگی من بست و یکی یکی گره های زندگی ام را از هم گشود…یاد روزی که دیاکو مرد…شوکری که به تنش زدم…شیشه هایی که تکه تکه از دستش بیرون آوردم…سری که در آغوش گرفتم…اشک هایی که کنارش ریختم…اشک هایی که با هم ریختیم…یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم…من از شدت دلتنگی سر به زانویش می گذاشتم و او برای آرام شدنم عکس دیاکو را هدیه می داد…یاد روزی که دیاکو برگشت…با نشمین…و او تنها برادرش را تنها گذاشت و به داد من از دست رفته رسید…یاد شبی که با مظلومیت گفت تو با دیاکو مشکل داری گناه من چیه؟یاد شبی افتادم که مجبورم کرد درس بخوانم…با زور و عصبانیت و فریاد و بهترین نمره عمرم را برایم به ارمغان آورده بود…!یاد روز عروسی دیاکو…و آغوشی که مثل دیاکو از سر تصادف نبود…آغوشی که برای امنیت دادن آمده بود…به نیت آرام کردن…کتی که به خاطر گرم کردن من دورم پیچیده شد…حمامی که به خاطر سرما نخوردن من آماده شد…شیر خشک بدطعمی که به خاطر من درست کرد…اشکهایم بی محابا می ریختند…دانیار در تمام عمرش برای چند نفر شیر گرم کرده بود؟فقط من…مطمئن بودم…فقط من…!یاد ساعتهایی که برای ارشدم..برای طرح کشیدنم..برای کار یاد گرفتنم وقت می گذاشت…دانیار برای چند نفر اینهمه صبور بود؟برای چند نفر از وقت خودش می زد؟هیچ کس…به خدا هیچ کس…!یاد سایت افتادم…یاد نگرانی اش..یاد فریادهای ناشی از مسئولیتش…یاد رگ بیرون زده غیرتش…سینه ام از شدت فشار درد گرفته بود…برایم پماد آورد…می خواست مطمئن شود خوبم…مهتا را هرچه که بود رها کرد و پیش من آمد…دانیار برای چند نفر نگران می شد؟برای چند نفر پماد می برد؟من چه کرده بودم؟از اتاقم بیرونش کردم…گفتم به من دست نزن…دست همیشه حمایتگرش را پس زده بودم..دلش را شکسته بودم…صورتم را با دستانم پوشاندم…من بدون دانیار چه باید می کردم؟چطور می خواستند او را از من بگیرند؟چطور می توانستند اینقدر بی رحم باشند؟شاداب بی دانیار چه می کرد؟چطور طاقت می آورد؟
گوشی ام لرزید…مثل چانه ام..مثل دستهایم…اشکهایم را پاک کردم…نمی خواستم بفهمد گریه می کنم…نمی خواستم بیشتر از این اذیتش کنم…نمی خواستم بیشتر از این…
-سلام.
دلم حتی برای نفسهای پشت تلفنش هم تنگ شده بود.
-سلام.
بداخلاق بود…با خود فکر کردم که دیگر خوش اخلاق ها را دوست ندارم…بداخلاق ها دوست داشتنی تر بودند….پرحرف ها را هم دوست نداشتم..کم حرفها قابل اعتمادتر بودند.
-خوبی؟
-خوبم.زنگ زدم جواب ندادی.کجایی؟
کجا بودم؟
-یه پارک…نشستم لبه جدول…
-تنها؟
این مهمترین سوال بود برایش…اینکه تنها نباشم..مزاحمم نشوند…اذیتم نکنند.
-آره.
-مرخصی گرفتی که بری پارک؟اونم تنها؟
دانیار را می بردند؟چطور دلشان می آمد؟
-دانیار؟
فوت محکمش از کلافگی بود.
-چیه؟
-میای بریم جیگر بخوریم؟از همون جیگریه؟
چند لحظه مکث کرد.
-شاداب خوبی؟
نبودم…دلم تنگ شده بود…دلم تنگ تر هم می شد.
-آره…میای؟
صدایش نگران شد.
-اومدم.
دانیار را که می گرفتند…دانیار را که می بردند…بی تکیه گاه چه می کردم؟تکیه گاه به جهنم…بی دانیار چه می کردم؟
#اسطوره
#قسمت #۱۴۱
دانیار:
با ورود من به خانه…نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند…با یک ظرف آجیل روی پای هر دویشان…نشمین آهسته سلام کرد…بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد…جوابش را دادم..دیاکو گفت:
-شام خوردی؟
نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم.
-گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟
-حالش زیاد خوب نبود…خوابیده.
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم…اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد…لباسهایم را با یک دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم…نشستن فایده نداشت…بلند شدم و سیگاری آتش زدم…سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم…کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توی درایور لپ تاپم گذاشتم…اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی گذشت…پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟
از اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است…شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده…فقط حالش را می پرسم و برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده…برگشتم…اما هنوز در را نبسته صدای ضعیفش را شنیدم.
-بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم:
-بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
-مهم نیست…چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
-نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم..حس کردم…می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم..
-چراغ رو روشن کن پسر جون…
کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند.
-شما باید بستری باشین…حالتون خوب نیست.
پتو را از روی پایش کنار زد و گفت:
-این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری…
حرف داشتم…اما گفتنم نمی آمد.
-چیزی نیست..بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم…
-بیا بشین اینجا…تو هیچی نگو..من می گم…
این معامله بهتری بود…لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نشد…نه؟
می دانستم منظورش چیست.
-نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
-زودتر از اینا منتظرت بودم…فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری.
سرم را بالا گرفتم.
-خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم…به خاطر خودش…به خاطر آینده ش…اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته دیدمش…امروز که اونجوری…
نفسم گرفت.
-نتونستم.
-امروز دیدیش؟
-آره..اومد شرکت…آخه…
-نگرانت شده بود…یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
-آره.
-تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
-چرا؟
-چون من به درد شاداب نمی خورم…چون زندگیش با من خراب میشه….چون…
حرفم را قطع کرد.
-یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم…شاداب به درد من نخورد؟
-مشکل از اون نیست…از منه…
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
-ببین پسرم…تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصلاٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج رسیدی…باید به اونهم این فرصت رو بدی…بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی…هرچی که باشه تو حق دخالت نداری…
لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
-الان قرار نیست اتفاقی بیفته…الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی…هر دوی شما به زمان احتیاج دارین…اون واسه تفکیک احساسش نسبت به تو و دیاکو… و تو واسه اثبات احساست به اون…
حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم.
-اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش برای چه بود؟
-با این اخلاقی که تو داری…بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
-مشکل منم همینه…اون یه دختر عاطفی و من…
نگاهش کردم…خسته و ناامید.
-من مثل بابام نیستم دایی….نیستم…نمی تونم باشم…
دستی به موهایم کشید و گفت:
-برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین.
اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
-ببین دایی جون…من نگفتم تو مثل باباتی…گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن…قرار نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی…نه…دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن…شاداب تو رو شناخته..می دونه با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد…خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و کنارته…هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو
بشکنی..فقط باید صبور باشی…باید نرم نرم اونقدر جای پاتو توی زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه…اون یه دختره…مثل بقیه دخترا…با توجه..با حمایت…با محبت درست،رام میشه…وابسته میشه…حتی اگه نخواد.این قانون طبیعته…دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره…تو هم عوض می شی…تو هم اینجوری نمی مونی…اگه تا این سن اینجوری سرد و خشن موندی به خاطر اینه که جنس محبت زنونه رو درک نکردی..نداشتی…زن که فقط رابطه فیزیکی نیست…تو با زنها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه…نه اون زنایی که تو می شناسی…زن خوب…زن خونه…زن درست…زن نجیب..زنی که بدونی فقط مال خودت و زندگیته…زنی که ساعتی و لحظه ای نباشه…زنی که قسمتی از وجودت بشه…زنی که شریک عمرت بشه…زنی که مونس و همدمت بشه…پرستار روز بیماریت…یاور روز تنگت…اون وقته که تو هم تغییر می کنی…هیچ مردی نمی تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه…تو هم ناخودآگاه محبت می کنی…لازم نیست حتما به زبون بیاری..با توجهت..با احترامت…با هزار راه دیگه بهش نشون می دی که دوستش داری…واسش ارزش قائلی…
راه نفسم کم کم باز می شد…انگار با آهنربای چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید.با زبان لبم را تر کردم و گفتم:
-الان باید چیکار کنم؟
سرفه هایش وحشتناک بود..میان نفس زدنهای سختش گفت:
-اول اینکه خودت باش…آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه…سعی نکن چیزی رو نشون بدی که نیستی…همونی باش که هستی…اونطوری هم خودت راحتری..هم واسه اون بهتره…اگه قراره انتخابت کنه…با آگاهی انتخابت می کنه و تو دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاری بهت نمی زنن.دوم…اینکه خودت باشی دلیل نمی شه یه سری چیزا رو ترک نکنی…هیچ دختری نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه…معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این رابطه به سرانجام برسه..باید مرد باشی و پای کسی که دوست داری بایستی…مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره..مهم تویی که می دونی دوستش داری و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پای بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی..اگه انتظار داری اون فقط واسه تو باشه…تو هم باید فقط واسه اون باشی..یه طرفه نمیشه…و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی و حد و حدودت رو نگه داری و بهش دست درازی نکنی..اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون..مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم…اما دایی…!سر به زیر انداختم و گفتم:
-اونقدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
-خوبه..و اما سوم اینکه..تو یه بحران رو باید پشت سر بذاری…اونم عروسی دیاکوئه…باید تو اون روزا نقش یه دوست رو واسش بازی کنی..غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه…می دونم سخته…خصوصا اینکه رقیب..برادرته…اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردی…می تونی…
احساس می کردم یک کوه را از روی شانه ام برداشته اند.دل دل کردم و پرسیدم:
-اگه با وجود همه اینا…اگه…
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
-واسه اگه های بعدی..بعداً راه چاره پیدا می کنیم…فعلاً تا اون اگه ها خیلی راه داریم…وقت بیشتری رو باهاش بگذرون…و اجازه بده بفهمه که واست مهمه…
نفس کشیدن..به معنای واقعی برایش سخت شده بود…ماسک را به دستش دادم…دستانش قدرت چندانی نداشتند…اما همینکه روی زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند.قبل از اینکه ماسک را روی صورتش بگذارد گفت:
-برو…من تا آخرش باهاتم.
#اسطوره
#قسمت #۱۴۲
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟
دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت:
-همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو…
با این مرد…زبانم خسته نمی شد…!
-راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار…
بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم…
-سلام.
دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد.
-احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
-ممنون..شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
-خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟
-هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم.
دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد.
-کنسل واسه چی؟
-خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود…
-آها..آره…باید بری.
دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
-اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
-راست می گین؟
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
-آره.
-ولی آخه…
-آخه چی؟
-فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه…
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
-آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
-راست می گین؟
کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد.
-مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
-هستیم.
مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت…
-پس پنج میام دنبالت.
-کارای آخر سالتون چی میشه؟
به جای خودش شیطان هم بود.
-برو بچه…به خودت متلک بنداز…
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
-به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟
-با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن…
حرفم را برید:
-توپ تانک فشفشه…
روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۳
شاداب:
چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش.
-با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش.
با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
-نه نمی خوام…لازم ندارم.
لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی "یک" های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.!
سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود.
-پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟
قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند"ورود با خوراکی ممنوع"…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که "چه شده؟به چه می خندی؟"ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ناهار نخورده بودی..درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
-چرا…ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
-چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
-آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم:
-بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
-این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
-چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
-آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت:
-اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
-شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…!
خندید و گفت:
-اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟
فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم:
-آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت:
-نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه…
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
-یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
-چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-مهندس مملکت رو ببین…!
دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
-پس حواست رو جمع کن.
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم…آنقدر قشنگ روی تنم نشسته بود که انگار برای من دوخته بودنش…موجودی کیفم را سنجیدم…صلاح نبود…اما واقعاً نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم… در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
-خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرک فروشنده بود.آنقدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
-خوبه…!
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم.حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد..می خریدمش…به هر قیمتی…دست به سینه و منتظر ایستاده بود…لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم..دنبالم آمد و گفت:
-من حساب کردم..بریم.
معترض شد و گفتم:
-نه..نمیشه…خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
-یعنی من از تو کمترم؟تو واسه من عیدی بخری و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتری بود.سورپرایزم خراب شد.
-شما از کجا می دونین..اصلاً کی گفته من واسه شما عیدی خریدم؟
چشمانش..که قهوه ای بودند و نه سیاه…رنگ شیطنت گرفت و گفت:
-پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس…فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده…آخر مشغول ذرت خریدن بود.عقب نشینی نکردم و با اعتماد به نفس جواب دادم.
-واسه افشین…آخه تازه ماشین خریده…
چشمکی زد و گفت:
-واسه افشین..آره؟پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟چرا به من نشونش ندادی؟چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید…دستم رو بود…شکست خورده و غمگین گفتم:
-خیلی بدین..قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
-تو هم کادوی منو دیدی..اصلاً خودت انتخابش کردی…این به اون در.
نه در نمی شد…حالم گرفته شده بود.
-حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته های خرید را به یک دستش داد و گفت:
-آخه…نیم وجبی…اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بزارم و بمیرم.
حرصم گرفت…حتی برای دلخوشی من هم خودش را به بیخبری نزده بود…
-حالا اونجوری اخم نکن..مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند…بیشتر غصه ام شد…حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
-و مهمتر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…اثری از شوخی در صورتش نبود…حتی می توانستم بگویم…صورتش مهربان بود…!با همین یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت.کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار…!
-جدی می گین؟
بسته های خرید را توی ماشین گذاشت..راست ایستاد و گفت:
-فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟
چطور می توانستند به این مرد بگویند بد..بداخلاق…بی احساس؟چطور اینهمه خوبی را در وجودش نمی دیدند؟
-نداره؟
چشم گرفتن از چشمانی که قهوه ای بودند…چشمانی که جاذبه داشتند..چشمانی که از اعماق خویش نور کمرنگی از محبت را ساطع می کردند..سخت بود…یقه خاکی شده کتش را با سرانگشتهایم تکاندم و گفتم:
-سهم شما همیشه تو خونه ما محفوظه.
چشمانش حتی قهوه ای هم نبودند…از قهوه ای روشن تر چه می شود؟فاصله اش را با من کمتر کرد…خطوط نامرئی روی لبش از بزرگترین لبخندهای دنیا..بیشتر خودنمایی می کرد.
-شاداب؟
مجبور بودم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم ببینمش.
-بله؟
-موهات رو هیچ وقت رنگ نکن.باشه؟
ناخودآگاه دستم را به سمت موهایم بردم…چندین تاری که از زیر مقنعه بیرون بود.زمزمه کردم:
-موهام؟
دستانش را توی جیبش برد و گفت:
-آره…!
-چرا؟
نفس بلندی کشید.
-دلیل نپرس…فقط بگو باشه.
داغ شده بودم؟؟؟
-آخه…رنگشون رو دوست ندارم…
مردمکش روی موهایم لغزید و زیرلب گفت:
-ولی من دوست دارم.
شنیدم…اما چون باور نکردم پرسیدم:
-چی؟
گردنش را مالید و گفت:
-هیچی…بزن بریم که امروز پدر صاحبمون رو درآوردی.
تا او ماشین را دور زد و سوار شد از جایم تکان نخوردم…داغ شده بودم..!!!
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#اسطوره #قسمت #۱۴۳ شاداب: چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دا
قسمت های جا افتاده خدمت شما دوستان عزیز 🤦♀️🤦♀️🤦♀️👆👆👆👆
May 11
👌چند نکته ی زندگی روزمره که به دردتون میخوره
❣هنگامی که میدوید اگر به یک موضوع خاص فکر کنید مسافت بیشتری را طی خواهید کرد .
❣اگر در جاده به دنبال ناهار یا شام هستید ، از جایی که کامیون ها نگه داشته اند غذا بخورید .
❣در مذاکرات تلفنیِ مهم ، ایستاده صحبت کنید ، ترشح آدرنالین بیشتر تسلط شما را بالا می برد .
❣بچه دارشدن بعد از سی و سه سالگی موجب طول عمر زنان می شود .
❣خوردن یک موز برای صبحانه ، باعث کنترل افسردگی ، عصبانیت و کج خلقی در طول روز می شود .
❣پشه ها نمیگذارند راحت بخوابید؟ یک قرص ویتامین ب بخورید، بدنتان در اثر خوردن ویتامین ب بویی میگیرد که پشه ها دوست ندارند .
❣اگر بالش شما مسطح شده، آن را نیم ساعت در آفتاب قرار دهید تا با دفع رطوبت به حالت قبل باز گردد .
❣اگر می خواهید آبریزش بینی تان قطع شود، زبانتان را به سقف دهانتان بچسبانید و یکی از انگشتانتان را بین دو ابرویتان ۲۰ ثانیه فشار دهید .
❣برای شستن ظروفی که غذای آنها کپک زده هستند از اسکاچ جداگانه استفاده کنید .
❣روی قابلمه آبِ در حال جوش ، یک کفگیر بزرگ چوبی قرار دهید تا آشپزخانه بخار نکند .
❣تا جایی که می توانید از نور روز استفاده کنید و چراغ روشن نکنید .
❣وقتی موبایلتان خیس می شود برای خشک شدن و سالم ماندن آن، چند ساعت درون برنج خام قرارش دهید.
❣ابعاد گوشی موبایلتان را اندازه بگیرید ، در موارد ضروری به عنوان خط کش به کارتان می آید .
❣شارژ و عمر باتری موبایل در گرما کوتاه تر می شود ، در خنک ترین فضای ممکن آنها را قرار دهید .
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چای عصرتون برقرار☕🍃🌹
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رد بول برای تبلیغات خودش این بار با تکواندو کار خانم ترکیهای(کبرا داگلی) که قهرمان جهان پومسه هم هست همکاری کرده
قشنگ برای تجارت و فروش همهی اقشار رو بازار هدف خودشون قرار میدن :) کار خوبی هم از آب در اومده
🎯@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸✨🌸
یادمان باشد
که هیچگاه لبخندمان را در آیینه
جا نگذاریم
شاید این لبخند
تمام روز کسی را عوض کند!
اگر دیروز مشکل بود
دلیلی نمی شود امروز
فوق العاده نباشد...🦋
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸✨🌸
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه
مردم جمع شدند و هر کاری کردند
تا اون رو بیرون بیارند، نشد.
پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه
تصمیم گرفتند چاه رو
با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد
خاک ها رو زیر پاش می ریخت و
کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد
و اسب به راحتی بیرون اومد.
✅عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند
تـا زنـده بـه گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که
بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی
زندگیمون گلایه نکنیم و فکر کنیم
شاید اونها هدیه هایی هستند
که قـدرشون رو خـوب نمی دونیم.🦋
#شاهین_فرهنگ
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d