eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💓اگه به یک آدم بگی: فوق العاده ای؛ فوق العاده تر از قبل می‌شه... 💓اگه یه آدم رو برای تلاشش تحسین کنی؛ بیشتر تلاش میکنه... 💓اگه به یکی بگی که چقدر قشنگ می‌خندی؛ قشنگ تر میخنده... 💓اگه به یکی بگی چقدر خوشگل شدی؛ با حسی که از تو دریافت کرده، خوشگل‌تر میشه... 🍃مهربون بمون، 🍃اگه تو مهربون بمونی، 🍃مهربونیِ این دنیا ته نمی‌کشه...♥️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بعد از سختی‌ها آسانی است❗️ راننده ترمز گرفت دست‌انداز را که رد کرد رو به مسافر بغل‌ دستش گفت: این دست‌انداز‌ها اگر نبود سر تقاطع‌ها خیلی خطرناک می‌شد خدا خیرشان دهد گاهی هم زندگی می‌افتد توی دست‌انداز لابد خدا می‌خواهد از خطر روزگار پر تقاطع کم کند سختی‌ها را دست‌انداز می‌کند تا زندگیمان کم خطر‌تر شود 《إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً》 به درستی که بعد از هر سختی آسانی است https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱آرامش یعنی : همین که بی قید و شرط خدا رو داری❤️🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🥀🥀🌼🥀🥀🌼🥀🥀🌼🥀🥀 🔆دلیل بر آمدن باران 〽️حضرت سلیمان علیه‌السلام و اصحابش برای طلب باران از شهر خارج شدند. در بین راه مورچه‌ای را دید که به پشت خوابیده و دست و پایش را به طرف آسمان بلند کرده و می‌گوید: 〽️ «خدایا! ما از مخلوقات تو هستیم و نیازمند به رزق تو می‌باشیم، پس ما را به گناه دیگران هلاک مفرما!» 〽️سلیمان علیه‌السلام به اصحاب فرمود: «بازگردید که به دعای دیگری بر ما باران خواهد بارید.» 📚(محجه البیضاء، ج 2، ص 299 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 21) ✨✨امام کاظم علیه‌السلام فرمود: «همانا خدا را بر مردم دو حجت است؛ یکی حجت آشکار که آن پیامبران و رسولان و ائمه هستند و دیگری باطنی که خردهاست.» 📚(اصول کافی، ج 1، ص 13) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃🍃 🔆نماز باران در كوفه به دستور پدر ✨مرحوم سيّد مرتضى رحمة اللّه عليه آورده است : 🍁حضرت صادق آل محمّد، به نقل از پدران بزرگوارش عليهم السّلام حكايت فرمايد: در زمان مولاى متقّيان ، امام علىّ عليه السّلام مدّتى باران نازل نشد. 🍁پس عدّه اى از اهل كوفه نزد امام اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السّلام حضور يافته و ضمن اظهار ناراحتى از نيامدن باران ، تقاضا كردند تا حضرت از درگاه خداوند، طلب نزول باران نمايد. 🍁امام علىّ عليه السّلام خطاب به فرزندش حضرت اءبا عبداللّه الحسين سلام اللّه عليه كرد و فرمود: اى حسين ! حركت كن و براى اين اءهالى از درگاه خداوند متعال درخواست بارش ‍ باران نما. 🍁حضرت اءبا عبداللّه الحسين طبق پيشنهاد پدر از جاى برخاست و ايستاد؛ و پس از حمد و ثناى الهى ، بر پيامبر خدا و بر اهل بيت گراميش تحيّت و درود فرستاد؛ و آن گاه اظهار داشت : 🍁اى خداوندى كه عطاكننده خيرات هستى ، و بركات و رحمت هايت را مرتّب بر ما مى فرستى ! امروز از آسمان ، باران رحمت و بركت خود را بر ما بندگانت فرود فرست ؛ و ما را از باران خير و بركت سيراب گردان . و تمام موجودات تشنه را كامياب و سيراب گردان . 🍁تا آن كه ضعيفان خوشحال و دلشاد گردند. و زمين هاى مرده سرسبز و زنده در آيند؛ و بركات را ظاهر نمايند. پس اى پروردگار جهانيان ! دعا و خواسته ما بندگانت را مستجاب و برآورده فرما. 🍁همين كه حضرت أ با عبداللّه الحسين عليه السّلام دعايش پايان يافت و آميّن گفت ، ناگهان اءبرهاى بسيارى در آسمان پديدار شد و باران رحمت شروع به باريدن كرد و تمام مناطق را باران فرا گرفت . 🍁به طورى كه بعضى از بيابان نشين هاى اطراف كوفه به خدمت امام عليه السّلام وارد شدند و گفتند: بارش باران ، تمام حوالى كوفه را فراگرفته ؛ و تمام باغات و نهرها پر از آب گرديده است 📚بحالا نوار: ج 44، ص 187، ح 16، بهنقل از عيون المعجزات شيخ حسين عبدالوهّاب ، منسوب به سيّد مرتضى 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🩸مبتلایان به کم خونی بخورند 🔺آهن یکی از مواد معدنی است که به وفور در آلو سیاه دیده می‌شود. از این رو، این میوه می‌تواند خطر ابتلا به را کاهش داده و به افراد مبتلا به این بیماری برای درمان کمک کند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤕علائم ناشی از گرسنگی 🔺سر درد ناشی از گرسنگی به صورت فشار به دو طرف سر و پیشانی و کشیدگی شانه‌ها و گردن خود را نشان می‌دهد. سردرد گرسنگی با علائمی مانند ◾️سر و صدای شکم ◾️خستگی ◾️ لرزش دست ◾️سرگیجه ◾️ معده درد ◾️تعریق ◾️ احساس سرما ◾️و مشکلات گوارشی همراه است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️عواملی که خطر را افزایش می‌دهند ✖️ استعمال سیگار می‌تواند خطر ابتلا به زخم معده را در افرادی که به هلیکوباکتر پیلوری آلوده‌اند افزایش دهد. ✖️ الکل می‌تواند مخاط معده را تحریک کرده و فرسایش دهد و میزان تولید اسید معده را بالا ببرد. ✖️ استرس درمان نشده ✖️غذا‌های پرادویه 🔺فراموش نکنید که این موارد به تنهایی، باعث ایجاد زخم معده نمی‌شوند اما می‌توانند باعث بدتر شدن زخم‌ها و دشوار شدن روند بهبودی شوند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📝بررسی هورمون‌ها هنگام‌ بزرگی 📎عدم تعادل هورمون‌ها نیز می‌تواند در سایز دورکمر به ویژه در زنان یائسه موثر باشد. بنابراین اگر همه چیز را رعایت می‌کنید و شکم‌تان بزرگ است، بد نیست برای بررسی اوضاع هورمون‌ها به پزشک مراجعه کنید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چه عواملی که منجر به بروز خواهد شد ⁉️ ◾️طول مدت ◾️شدت دیابت و کنترل نبودن قند ◾️سابقه قبلی زخم پای دیابتی ◾️ فشار خون ◾️ مصرف سیگار ◾️ اضافه وزن  ◾️و مشکلات دفورمیتی پا از جمله عواملی هستند که منجر به بروز زخم‌های دیابتی پا خواهند شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️شکر پنهان در ها 💢شاید برایتان عجیب باشد اما برای خوش طعم کردن برخی از چیپس‌های خاص در فرآیند تولید به آن شکر می‌افزایند. 💢برآورد می‌شود بین ۳ تا ۵ درصد برای برخی اقلام چیپس از شکر استفاده می‌شود که این میزان مصرف غیرمستقیم شکر برای سلامت بدن مضر است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️۸ عادت اشتباهی که انرژی را می‌گیرد 1⃣ اختلالات خواب 2⃣ تنهایی 3⃣ خوردن غذا‌های ناسالم 4⃣ صدای بلند هدفون 5⃣ عدم تحرک 6⃣ استعمال دخانیات 7⃣ پرخوری 8⃣ تاریکی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بيان عشق يک روز آموزگار از دانش‌آموزاني که در کلاس بودند پرسيد: آيا مي‌توانيد راهي غيرتکراري براي ابراز عشق بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند: با بخشيدن، عشقشان را معنا مي‌کنند. برخي دادن گل و هديه و حرف‌هاي دل‌نشين را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند: باهم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختي را راه بيان عشق مي‌دانند. در آن بين پسري برخاست و پيش‌ازاين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست‌شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند. يک ببر بزرگ جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر جرات کوچک‌ترين حرکتي نداشتند. ببر آرام به‌طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زيست‌شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوي اما پرسيد: آيا مي‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاي آخر زندگي‌اش چه فرياد مي‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است. راوي جواب داد: نه! آخرين حرف مرد اين بود که عزيزم تو بهترين مونسم بودي. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود. قطره‌هاي بلورين اشک صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي‌دانند ببر فقط به کسي حمله مي‌کند که حرکتي انجام مي‌دهد و يا فرار مي‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پيش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بي‌رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جايزه‌ي بزرگ تصور کن برنده يک مسابقه شدي و جايزه‌ات اينه که بانک هرروز صبح يک حساب برات باز مي کنه و توش هشتادوشش هزار و چهارصد دلار پول مي ذاره ولي دوتا شرط داره. يکي اينکه همه پول را بايد تا شب خرج کني، وگرنه هر چي اضافه بياد ازت پس مي‌گيرند و تو نمي توني تقلب کني و يا اضافه پول را به‌حساب ديگه اي منتقل کني. پس هرروز صبح بانک برات يک حساب جديد با همون موجودي باز مي کنه. شرط بعدي اينه که بانک مي تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلي حسابو ببنده و بگه جايزه تموم شد. حالا بگو چه طوري عمل مي‌کني؟ بله همه ما اين حساب جادويي را در اختيارداريم: زمان. اين حساب با ثانيه‌ها پر مي شه. هرروز که از خواب بيدار ميشيم هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما جايزه ميدن و شب که مي‌خوابيم مقداري را که مصرف نکرديم نمي تونيم به‌روز بعد منتقل کنيم. لحظه‌هايي که زندگي نکرديم از دستمون رفته. ديروز ناپديدشده. هرروز صبح جادو مي شه و هشتادوشش هزار و چهارصد ثانيه به ما ميدن. نتيجه‌ي اخلاقي: يادت باشه که من و تو فعلاً از اين نعمت برخورداريم ولي بانک مي تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلي ببنده. ما به‌جاي استفاده از موجودي‌مان نشستيم بحث‌وجدل مي‌کنيم و غصه مي‌خوريم. بياييم از زماني که برامون باقي مونده بيشترين و بهترين استفاده رو ببريم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ارباب و خدا در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه‌اي مي‌گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي‌خندي و شادي مي‌کني؟‌ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي‌کنم روزي مرا مي‌دهد، پس چرا غمگين باشم درحالي‌که به او اعتماد دارم؟‌ آن مرد عارف که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي‌گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي‌دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کمک داشتم برمي‌گشتم خونه. مسيرم جوريه که از وسط يه پارک رد ميشم بعد مي‌رسم به ايستگاه اتوبوس. توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي‌رنگ و رو رفته و لباس‌هاي کهنه، يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيدرنگي بود همراه خودش راه مي‌برد رسيد به من و گفت سلام. من فکر کردم الآن مي خواد بگه من پول مي خوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا. اول خواستم برم بعد گفتم: من که عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه. منم همين‌طور که اخمم تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم. گفت: آقا من بايد بابام (بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور، آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري. گفتم: خوب؟‌ با يه لحن بغض‌آلود گفت: خوب بلد نيستيم کجاست؟ توي اين شهر خراب‌شده از هر کي هم مي‌پرسيم اصلاً به حرفمون گوش نمي‌ده! بي شعورا جوابمونو نمي دن. اشک تو چشماش جمع شده بود. بهش آدرس دادم و گفتم: تو اين شهر خراب‌شده وقتي آدرس مي خواي بايد بي‌مقدمه بپرسي فلان جا کجاست؟ اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر مي کنن مي خواي ازشون پول بگيري. بعدازاينکه رفت گفتم: چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم و چقدر زود قضاوت مي‌کنيم، خود من تا حالا به چند نفر همين‌جوري بي‌محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول مي خواد. طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون مي‌داد دلش رو شکسته بوديم. بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتاً مردم نوع‌دوست و با فرهنگي هستيم و اين‌قدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون و البته فقط خودمون باورمون شده اما... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
يکدست و يک‌پا سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزيزم جنگ تمام‌شده و من مي‌خواهم به خانه برگردم؛ ولي خواهشي از شما دارم، رفيقي دارم که مي‌خواهم او را با خود به خانه بياورم. پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما باکمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم. پسر ادامه داد: ولي موضوعي است که بايد در مورد او بدانيد؛ او در جنگ بسيار آسيب‌ديده و در اثر برخورد با مين يکدست و يک پاي خود را ازدست‌داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي‌خواهم اجازه دهيد او با ما زندگي کند. پدرش گفت: ما متأسفيم که اين مشکل براي دوست تو به وجود آمده است. ما کمک مي‌کنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا کند. پسر گفت: نه؛ من مي‌خواهم که او در خانه ما زندگي کند. آن‌ها در جواب گفتند: نه؛ فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي‌دهيم او آرامش زندگي ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش کني. در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند. چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد: فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان‌باخته و آن‌ها مشکوک به خودکشي هستند. پدر و مادر آشفته و سراسيمه به‌طرف نيويورک پرواز کردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشکي قانوني مراجعه کردند. با ديدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد. پسر آن‌ها يک دست‌وپا نداشت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وسوسه روزي روزگاري در روستايي در هند مردي به روستايي‌ها اعلام کرد که به ازاي هر ميمون 20 دلار به آن‌ها پول خواهد داد. روستايي‌ها هم که ديدند اطرافشان پر است از ميمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن ميمون‌ها کردند. مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آن‌ها خريد. ولي با کم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش کشيدند. به همين خاطر مرد اين بار پيشنهاد داد: براي هر ميمون به آن‌ها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليتشان را از سر گرفتند. پس از مدتي موجودي‌ها هم کمتر و کمتر شد تا بالاخره روستاييان دست از کار کشيدند و براي کشاورزي سراغ کشتزارهاي خود رفتند. اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و... درنتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر کم شد که به‌سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا کرد. اين بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازاي خريد هر ميمون 60 دلار خواهد داد، ولي چون براي کاري بايد به شهر مي‌رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد. در غياب تاجر شاگرد به روستايي‌ها گفت: اين‌همه ميمون در قفس وجود دارد! من آن‌ها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آن‌ها را به 60 دلار به او بفروشيد. روستايي‌ها که وسوسه شده بودند پول‌هايشان را روي‌هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند. البته از آن به بعد ديگرکسي نه مرد تاجر را ديد و نه شاگردش را؛ و تنها روستايي‌ها ماندند و يک دنيا ميمون. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول گفتم : تو مادرشی برنامه ریزی کن نزار عمر بچه پای این وامونده تباه بشه ..الان موقع یادگیری و رشد فکری اونه همین قدر که حاضر جوابه و قلمبه سلمبه حرف می زنه برای شما بسه ؟ میگین باهوشه ؟ زمونه عوض شده ؟ ولی عادت بد و تربیت بد به این چیزا مربوط نمیشه .. با اخم گفت : ای مامان جان شما هم همین طوری یک چیزی واسه خودتون میگین ..والله الان مثل زمان شما نیست .. نمیشه جلوی تکنولوژی رو گرفت : همه ی بچه ها دارن همین کارو می کنن من که نمی تونم فقط آرش رو از اونا جدا کنم ..نمیشه مادرمن .. گفتم : پس وای به حال آینده ی این مملکت؛ فقط خدا به دادمون برسه ... چنان در خواب عمیقی فرو رفتم که نه صدایی می شنیدم و نه رفتن بچه ها رو متوجه شدم .. وقتی چشمم رو باز کردم هوا داشت تاریک میشد؛ سحر یک نامه گذاشته بود کنار تلفن .. نوشته بود : قربون مامان خوشگلم برم ..اونقدر راحت خوابیده بودید که دلمون نیومد بیدارتون کنیم ممنونم, دست شما درد نکنه .. همه جا رو من و سودابه تمیز کردیم چای هم آماده است بیدار شدین نوش جان کنید ..و خواهش می کنم یک فکری برای سودابه بکنین بد جوری توی درد سر افتاده .. مهدی میگه خونه ی خودمون راحت ترم وگرنه شب پیش شما می موندن ..فداتون بشم بیدار شدین زنگ بزنین کارتون دارم .. سحر نگاهی به بیرون انداختم و وضو گرفتم و نماز خوندم بعد یک چای برای خودم ریختم و کنار بخاری نشستم .. دلم سکوت می خواست اونقدر که منو به دنیایی که دوستش داشتم متصل کنه .. داستان 🦋💞 - بخش دوم سال 52 دارچین ها با اون بوی خوشایند منحصر بفرد شون مشامم رو پر کرد ..بوی شله زرد و عطر زعفرون .. همینطور که با نوک انگشتم دارچین ها رو میریختم روی اونا آرزو می کردم ..هر کاسه برای یک حاجت ..و یکی از اون کاسه ها رو خیلی قشنگ تزئین کردم و مغز پسته ی فراوونی روش ریختم و گذاشتم کنار برای رضا .. نمی دونستم شله زرد دوست داره یا نه اصلا من هیچی از اون نمی دونستم ..عشق وقتی در خونه ی دل آدم رو می زنه ؛ منتظر نمیشه که درو باز کنی بدون اجازه وارد میشه و رضا بدون اینکه من بخوام از سالها پیش وارد زندگی من شد وآروم آروم و بی صدا قلبم رو تسخیر کرد. و زیر لب گفتم پرپروک ؛ پرپروک ,, و حالت خوشایندی بهم دست داد . اونشب فقط کافی بود بابا رو راضی کنم ؛ تا اون همه رو مجبور کنه تا در مراسم اربعین شرکت کنیم و هر ترفندی که بلد بودم تا دلشو بدست بیارم بکار بردم ..و روز بعد در حالیکه نه پیمان راضی بود و نه مامان نزدیک ساعت ده رسیدیم بنمانع .. توی همون میدون ..صدای طبل و تومبا از دور شنیده میشد و هر لحظه قلب من برای دیدن رضا پر؛پر می زد .. بیشتر بوشهری ها موتور سوار می شدن چون اولا گرم بود و موقع حرکت باد می خوردن .. دوما وسیله ای بود که به راحتی توی اون کوچه ها میشد رفت و آمد کرد ..وقتی ماشین از اون سر بالایی گذشت ..توجه همه رو جلب کرد ..و به ما نگاه می کردن . داستان 🦋💞 - بخش سوم من نمی دونستم چی می خواد بشه و رضا می خواد چیکار کنه ..و این اولین و آخرین فرصت ما بود که بتونم خانواده ام رو راضی کنم .. پیمان با اوقاتی تلخ گفت : الان توی شلوغی رضا کجا هست ؟ ما بی خودی خودمون رو علاف کردیم .. بابا گفت : غر نزن رضا رو می خوایم چیکار ؟ من دلم می خواد عزاداری بوشهری ها رو از نزدیک ببینم برای همین اومدم نه به خاطر رضا ..فوقش تماشا می کنیم و میریم .. راستش منم یکم دلم شور می زد که نکنه رضا ما رو نبینه .. بابا ماشین رو زد کنار و ایستاد .. چادرمو جمع و جور کردم و به مامان گفتم : پیاده بشیم ؟..جواب نداد ..حتی برنگشت منو نگاه کنه ؛ راستش ازش می ترسیدم و می دونستم دلش به اومدن نبود ..با اون چادر هایی که سرمون کرده بودیم بیشتر گرما و شرجی هوا رو حس می کردیم و کلافه بودیم ..قیامتی بود .. سینه زن ها هنوز وارد میدون نشده بودن ..و صدای صلی علی النبی یا هو ..صلی علی النبی یا هو بلند شد و نوحه خونی بوشهر که شبیه به آواز بود از بلندگوی قوی و بزرگی بلند شد که با لهجه ی بوشهری چاووشی خوانی می کرد .. آوایی که هر شنونده رو مسخ می کرد و به دنیای پاک حسین ص می برد .. اصلا گریه داشت ..نمی دونم چطور حتی مامان هم به گریه افتاد مردان بوشهری با هیکل های درشت دکمه های پیرهنشون رو باز کرده بودن و اغلب با دم پایی دست در بازوی هم خم می شدن و راست و سینه می زدن و اون ساز کوک و صدای نوحه خوان انگار زمین و آسمان رو بهم وصل کرده بود .. فضای ملکوتی و بی همتایی بود که ما رو از این دنیا جدا کرد .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم
نمی دونم دیگران در مورد دعا و نیاش چطور فکر می کنن ولی برای من یک جور جلا دادن روح و متعهد شدن به پاکی محسوب میشه ..مهار نفس ؛ نفسی که بدون هیچ شکی هر لحظه آماده است تا ما رو با خودش به راه خطا ببره .. جای سوزن انداختن نبود سینه زن ها در حلقه ای از مردم که با اونا همخوانی می کردن و سینه می زدن محاصره شده بودن که چشمم افتاد به رضا .. ساز می زد ..و اون صدای دلنوازی که به گوشم می خورد از نی ابنان اون بیرون میومد ... بی اختیار رفتم جلو ..و جلوتر ..اشکهام پایین میومد سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم .. برگشتم تا به پسرا بگم رضا داره ساز می زنه ..که یک مرد موسفید قد بلند و لاغر و یک خانم چادری داشتن با مامان و بابام حرف می زدن .. رفتم جلو بابا گفت : دخترم پروانه ..ایشون پدر آقا رضا هستن .. قلبم ریخت پایین ..با دستپاچگی سر خم کردم گفتم سلام .. مادرش اومد جلو و گفت : سِلام به رو ماهت .. قرص قمر دورت گشتیم به شر ما خوش اومدین .. پدرش با قیافه ای که خیلی جدی به نظر می رسید گفت : پس پرپروک شمایید .. گفتم : ای وای رضا به شما گفته ؟ گفت : چه عیب داره ؟ ایجا از ای حرفا نیست .. بریم خونه ؛ بفرما ..بفرما دیگه بسه ..خسته میشین توی گرما .. بابا گفت نه دیگه مزاحم شما نمیشیم ..همین جا خوبه ... بازوی بابا رو گرفت و گفت : خو مگه میشه ؛ مهمون مایی ..مهمون عزیز ی هستی .. بشیم .. بشیم ..و مادرش از اون طرف با مهربونی خاصی مامان رو با خودش برد .. پسرا خودشون رو توی صف سینه زن ها جا کردن و همراه با بوشهری ها خم و راست می شدن و سینه می زدن . داستان 🦋💞 - بخش پنجم دوباره برگشتم رضا رو نگاه کردم ..منو دید . هر چی تا اون موقع عاشقش بودم هزار برابر شد ..ساز رو از دهنش برداشت و دست تکون داد .. طوری که انگار همه می دونستن ما همدیگر رو دوست داریم ..رضا اینطوری بود بی پروا و صادق از کسی نمی ترسید و واهمه نداشت . و اونقدر صادقانه این کارو می کرد که همه بهش اعتماد می کردن .. بابا و پدر رضا جلو و مامان و مادرش پشت سر و منم دنبال اونا راه افتادیم ..و از میون جمعیتی که حال و هوای حسینی داشتن به زحمت رد شدیم از چند تا کوچه ی باریک گذشتیم ..خونه ها همه کوچک و شبیه به هم بود ولی خونه ی رضا ؛؛ تا درو باز کردن بوی تازه ی خاک و حیاط آبپاشی شده نشون می دادکه منتظر ما هستن یک حیاط بزرگ پر از درخت های نخل خرما .. روبروی در ایوونی بود و ساختمونی زیبا و اصیل بوشهری .. چند زن و یک پسر جوون که شیبه رضا بود ازمون استقبال کردن ..مثل اینکه سالهاست ما رو میشناسن .. از گرمی رفتار اونا و احترامی که بهمون میذاشتن شرمنده بودیم ..ما رو بردن به اتاقی که از دو طرف پنجره داشت و باد خنکی می وزید .. فورا دوتا قلیون چاق شده آوردن و گذاشتن جلوی بابا و پدر رضا ..و مادرش به مامان هم تعارف کرد ولی مامان گفت که اهلش نیست .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم در حالیکه نگاهی شیبه به رضا داشت گفت : ببخشید اینجا زیاد وسیله ی پذیرایی نداریم .. چند ساله رفتیم تو شهر , اینجا رو هم نگه داشتیم خو گهگاهی توی این مراسم ها میایم .. انشاالله بیان اونجا ازتون حسابی پذیرایی کنیم .. مامان گفت : نه تو رو خدا نفرمایید ما همین الانم شرمنده شدیم ..خیلی هم خوبه ..شما بیاین پایگاه ما در خدمت شما باشیم .. پذیرایی و تعارف بی امان اونا شروع شد و ما مونده بودیم چرا این همه ما رو تحویل می گیرن بابا و پدر رضا سخت با هم گرم گرفته بودن ؛ همینطور که قلیون می کشیدن از دریا و زمین و آسمون با هم حرف می زدن و اصلا حواسشون به کسی نبود .. من به خاطر موی سفید پدر رضا فکر کردم سنش زیاده ولی اینطور نبود و رضا اولین بچه ی اونا بود و کمال دومی و دوتا خواهر داشت که ما بعدا دیدیم ده ساله و دوازده ساله و اینطور که معلوم شد حتی مادرش از مامان منم کوچیکتر بود .. زیاد طول نکشید که رضا خودشو رسوند .. من روبروی در بودم دیدمش صدا زد کمال بروهوای مهمون های تهرانی ما روداشته باش .. یکم بعد اونا رو با خودت بیار ..با همون صورت خندونش وارد اتاق شد و سلام کرد و خم شد و با بابا دست داد و گفت : شرمنده اگر بد گذشت .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم بابا گفت : خیلی هم عالی من که داره بهم خوش میگذره.. .. بعد از اینکه خوش اومد گفت دوزانو نشست و رو کرد به من و گفت : گرمت نشد ؟ برگشتم به مامان نگاه کردم ..و خجالت کشیدم .. ولی رضا همون طور ساده و بی ریا ادامه داد خوشت اومد از ساز زدن مُو .. آروم گفتم : آره خوب بود .. چیزی نگذشت که پسرا هم اومدن و ما رو بردن به اتاق بغلی که سه متر عرض داشت و حدود ده متر طول و سفره ای رنگین انداخته بودن .. مامان با تعجب پرسید برای چی این همه غذا درست کردین ما اومده بودیم نذری بخوریم .. مادرش گفت : خو نذری هم هست ..مگه میشه مهمان عزیز باشه و سفره خالی ؟ قلیه ماهی که سفارش رضاست دستورُم دادکه حتم باشه؛ به خاطر شما .. مامان گفت : میشه برای من یکم از غذای امام حسین بیارین ؟ رضا فورا ظرف خورش رو گذاشت جلوی مامان .. تا حالا ندیده بودیم گوشت و لپه با هم مخلوط شده بودن ولی بوی خوب قیمه رو بخوبی می شد احساس کرد و مزه ی عالی اون ؛ خورشی بی نظیر که همه ی ما ترجیح دادیم از همون بخوریم ..و رضا هر چند دقیقه یکبار از من می پرسید دوست داشتی ؟ ما هنوز نمی دونستم که اونا با چه عنوانی از ما پذیرایی می کنن .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم و دور اون سفره ی به اون بزرگی که انواع ماهی و میگو و شکر پلو و خورش قیمه که نذری اون روز بود ؛ وجود داشت فقط ما بودیم و رضا وپدرو مادرش و کمال ولی توی حیاط پر بود از زن و مرد که داشتن خورش قیمه می خوردن .. یکی دوساعت بعد در حالیکه بابا دل نمی کند به اصرار مامان خداحافظی کردیم و راه افتادیم .. رضا در یک فرصت مناسب خودشو به من رسوند و گفت : مُو پشت سرت میام لب ساحل همون جا؛پرپروک باید ببینُمت .. گفتم: میام .. وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اولش همه ساکت بودیم کسی نظری نمی داد .. تا اینکه پیمان گفت : بابا کمال مثل ما سال آخره می خواد دانشکده افسری نیروی دریایی شرکت کنه ..منم شرکت کنم ؟ بابا گفت : خوب تو که می خوای دانشکده افسری بری همین نیرو هوایی که بهتره .. افسر نیرو دریایی باید همیشه کنار دریا باشه .. گفت : نمی دونم حالا فکرامو بکنم ببینم چی میشه ..اما نیرو دریایی رو بیشتر دوست دارم .. داستان 🦋💞 - بخش نهم توی بوشهر آدم زود خسته میشه گرما و شرجی هوا بدن رو لخت می کنه و قدرت حرکت و جنب و جوش رو کم ..به خصوص برای ما که عادت نداشتیم ..تا از راه رسیدیم بابا و مامان رفتن خوابیدن .. به پیمان گفتم : می خوام برم رضا رو ببینم تو در جریان باش .. گفت : ای خدا تو دیگه شورش رو در آوردی ؛ الان از پیش اونا اومدیم . گفتم : عزیز دلم رضا گفت کارم داره زود میرم و بر می گردم تو به من اطمینان نداری ؟ گفت : دارم ؛ ولی نگران توام دست خودم نیست .. می دونی چیه پروانه ؟ می خوام دانشکده افسری شرکت کنم که اگر یک وقت تو زن رضا شدی پیش تو بمونم .. گفتم : الهی فدات بشم این کارو نکن هر کاری خودت دوست داری اونو انجام بده ببین منم زندگی خودمو می کنم .. گفت: می خوای منم باهات بیام ؟ گفتم : اگر بهم اعتماد نداری بیا .. گفت برو ولی زود برگرد ..خدایا چه انرژی داری تو من دارم از خستگی می میرم ..می خوام بخوابم ..
و من دیدم که سر مهیار و مهدی رو گرم کرد تا من از خونه برم بیرون .. با اشتیاق هر چی تموم تر روی دوچرخه پا می زدم که هر چه زود تر به رضا برسم ..از دور دیدمش .. همون جا ایستاد تا برسم ..پیاده شدم و دوچرخه رو انداختم رفتم جلو تر ..به هم نگاه کردیم .. خندید و گفت : پرپروک تموم شد ..ما با هم عروسی می کنیم .. داستان 🦋💞 - بخش دهم گفتم : خوش بین تر از تو تا حالا توی عمرم ندیدم .. حالت خوبه ؟ چی داری میگی .. پدر و مادر من نمی دونن شما چرا ما رو این همه تحویل گرفتین ... گفت : مثل ای که یادت رفت مُو رضایُم ..اگر میگُم تو زن مُو میشی ..یعنی میشی .. گفتم شنیدم وضع مالیتون خیلی خوبه .. گفت برا تو فرقی می کنه ؟ گفتم : نه ..ولی فکر می کنم تو پشتت به همین گرمه .. گفت : نومی بلند و کلگه ویرون .. گفتم : یعنی چی ؟ گفت : من آوازه ی زیادی دارم ولی خونه ی آبادی ندارم ..مُورضا هستُم ..خودُم ..به مال بوام چشمی ندارُم .. ولی اول قول میدم دل رضا همیشه مال تو باشه ..و هرکاری برای خوشحالی تو می کنُم .. گفتم : چیکارم داشتی گفتی بیام .. گفت : مُو به مادر و پدرم گفتم تو رو می خوام ..شما که رفتین خیلی خوشحال بودن .. بوام حاضره هر کاری باشه برای من بکنه ..دوم اینکه فردا صبح زود میرم دریا .. شاید ده روزی طول بکشه؛ خو تو قراره زن مُو بشی نباید بدونی کجا میرم و کی برمی گردُم .. گفتم رضا ده روز ؟ دلم برات تنگ میشه .. گفت : از دل مُو خبر داری ؟ سی بار اوله که دلُم نمی خواد برُم دریا وقتی اومدُم میام تو رو خواستگاری می کنُم .. بهم قول بده به چیزی فکر نکنی ..رضا همه چیزرو درست می کنه ..تو عروس مُو میشی .. پرپروک مُو.. چشم ها ی قهوه ای روشنش توی نور خورشید برق می زد ..و به من می خندید .. احساس می کردم دارم آتیش می گیرم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🔅راز موفقیت یک مادر در تربیت فرزندان خود 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d