eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.3هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🧅تاثیر آب پیاز بر مو ✔️تحقیقات نشان داده است مصرف آب پیاز برای درمان بسیار مفید است. آب پیاز باعث مرطوب شدن پوست سر، تقویت فولیکول، جلوگیری از عفونت، تسکین التهاب، جلوگیری از و افزایش خون رسانی به سطح پوست سر و ریشه‌های مو می‌شود. ✔️برای تهیه آب پیاز ابتدا پیاز‌ها را پوست کنده و خرد کنید. سپس آن‌ها را داخل مخلوط کن ریخته و له کنید. می‌توانید با کمک صافی آب پیاز را از تفاله‌های آن جدا کنید. ✔️ برای مصرف نیز می‌توانید کمی آب پیاز را با دستان خود به ریشه‌های موی خود بمالید و با انگشتان دست ماساژ دهید. این کار را باید به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه ادامه دهید. توصیه می‌شود تا رسیدن به نتیجه دلخواه این کار را به صورت روزانه تکرار کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چه عواملی که منجر به بروز خواهد شد ⁉️ ◾️طول مدت ◾️شدت دیابت و کنترل نبودن قند ◾️سابقه قبلی زخم پای دیابتی ◾️ فشار خون ◾️ مصرف سیگار ◾️ اضافه وزن  ◾️و مشکلات دفورمیتی پا از جمله عواملی هستند که منجر به بروز زخم‌های دیابتی پا خواهند شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚠️عواملی که خطر را افزایش می‌دهند ✖️ استعمال سیگار می‌تواند خطر ابتلا به زخم معده را در افرادی که به هلیکوباکتر پیلوری آلوده‌اند افزایش دهد. ✖️ الکل می‌تواند مخاط معده را تحریک کرده و فرسایش دهد و میزان تولید اسید معده را بالا ببرد. ✖️ استرس درمان نشده ✖️غذا‌های پرادویه 🔺فراموش نکنید که این موارد به تنهایی، باعث ایجاد زخم معده نمی‌شوند اما می‌توانند باعث بدتر شدن زخم‌ها و دشوار شدن روند بهبودی شوند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8
داستان 🦋💞 و سوم- بخش اول من اون شب برای اولین بار این احساس قشنگ زن و شوهر بودن رو فهمیدم با هم برای خونه خرید کردیم و دوتا نون گرفتیم و یک هندوانه که داد بغل من .. وقتی رسیدیم با موتور رفت توی خونه ؛ چیزایی که خریده بودیم گذاشتم روی میز ناهار خوردی تا جا بجا کنم .. اما رضا مهلت نداد هنوز سر شب بود ولی ما حتی نون ها رو توی سفره نذاشتیم ..مثل این بود که هزار سال از هم دور بودیم .. و صبح روز بعد رضا زود تر بیدار شد و دیدم صدای خنده اش میاد از تخت رفتم پایین و نگاهی به اتاق بغلی کردم دیدم نون های خشک شده رو دستش گرفته و غش و ریسه می ره .. گفتم : نون خشک شده خنده داره ؟ اونطوری نگهش ندار ..بزارش روی میز ..بزار دیگه نخند ..رضا تو رو خدا نخند .. گفت : خو چه عیب داره ؟ اینجا نون زود تازه میشه بلدی ؟ گفتم : خود به خود تازه میشه ؟ گفت : ها ..ما بوشهری ها ورد بلدیم می خونیم و نون دوباره به حال اولش در میاد ...و دوباره خندید .. گفتم : توام خیلی سرخوشی ..برو نون بگیر .. گفت : راست میگُم ؛ ی دستمال نمدار کن نون رو بزار توش تا مُو برُم وسایلم رو از قایق بیارُم ..تازه میشه .. خوب همینکارو کردم و تا رضا برگشت میز رو چیدم و دوتا چای ریختم لای دستمال رو باز کردم ..و با همون نون آب زده صبحانه خوردیم .. ولی مگه برامون مهم بود ؟ داستان 🦋💞 و سوم- بخش دوم رضا بعد از صبحانه منو بغل کرد و بوسید و رفت بازار برای فروش ماهی .. با ذوق و شوق ناهار درست کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و نشستم به نقاشی کشیدن و منتظرش شدم ؛نمی دونم چرا یاد شهناز افتادم و با خودم فکر کردم یک روز برم ببینمش و اینجا توی بنمانع تنها نباشم .. نزدیک ساعت دو بود که صدای در خونه اومد فکر کردم رضاست ..اما پیمان بود .. با خوشحالی رفتم به استقبالش و گفتم : الهی فدات بشم داداش جونم ..خوب کردی اومدی رضا هنوز نیومده ؛ بیا بشین وقتی اومد با هم ناهار بخوریم .. گفت : مرسی خواهر جون من خوردم ..می خوام باهات حرف بزنم .. گفتم : چیزی شده ؟ بابا ؟ مامان ؟ خوبن ؟ احساس کردم پیمان آشفته است ؛ نگرانش شدم ..و کنارش نشستم ..بدون مقدمه گفت ازت می خوام با بابا حرف بزنی .. پرسیدم در مورد چی ؟ گفت : می خواستم نیرو دریایی ثبت نام کنم نذاشت ..میگه درس بخون برو دانشگاه میگم تا اون موقع که نمیشه بیکار بمونم بزار برم با کمال کار کنم ..نمی زاره .. الان کمال می خواد بره افسر نیروی دریایی بشه با این کارای بابا آخرم مجبور میشم برم سربازی , گفتم : نمی دونم ؛ به نظرت صلاح هست تو بری ماهی بفروشی ؟ داستان 🦋💞 و سوم- بخش سوم گفت : پروانه نرفتی ببینی تنها ماهی نمی فروشن .. یک عالم کارگر دارن ؛ ماهی ها رو دسته بندی می کنن میگو پاک می کنن ..خیلی کارا هست ؛ منم کمک می کنم چه اشکالی داره ؟ می خوام پول در بیارم .. اصلا شاید این بار باهاشون رفتم ماهیگیری .. گفتم : پیمان خواهش می کنم به حرف بابا گوش کن اون خیر تو رو می خواد .. گفت : خوب خودت چرا گوش نکردی؟ مگه خیر تو رو نمی خواست ؟ گفتم : اون فرق می کرد ..تو الان می تونی راهی رو انتخاب کنی که بهتر باشه ولی من رضا رو دوست دارم راه دیگه ای نداشتم .. گفت : راستشو بگم ..من می خوام بوشهر بمونم پیش تو ..نمی خوام ازت جدا بشم فردا که بابا منتقل شد میشه تو رو تنها توی شهر غریب ول کنم و برم ؟ گفتم : پیمان خودتو لوس نکن ..اولا تا تهران چند ساعت با هواپیما بیشتر راه نیست ..دوما تو که نمی تونی آینده ی خودت رو خراب کنی و پیش من بمونی ؛؛ اصلا برای چی ؟ لزومی نداره .. رضا مراقب من هست خودت که می ببینی چقدر خوبه ؛؛ .. گفت : یک چیزی بهت بگم خواهش می کنم به هیچ کس نگو ..می خوام یواشکی از بابا برم برای نیرو دریایی .. تا آخر آبان فرصت هست و از همین بوشهر زن بگیرم ..فکرشو بکن چقدر اینجا بهمون خوش میگذره ؟ گفتم : زن ؟ خجالت بکش تو هنوز هیجده سالته .. داستان 🦋💞 و سوم- بخش چهارم گفت : مگه رضا چقدر از من بزرگتره ..تازه یکسال پیش عاشق تو شد ..حالا من یکم زودتر .. گفتم : پیمان ؟ تو کسی رو می خوای ؟ گفت : دوستت ..خونه شون چند تا کوچه بالاتره .. گفتم : تو واقعا از شهناز خوشت اومده ؟ گفت : خوب آره اونم از من خوشش میاد .. گفتم : تو رو خدا نه پیمان ..خواهش می کنم حالا خیلی زوده .. گفت : یادته بهم گفتی ازم حمایت کن منم یک روز از تو حمایت می کنم ..خب ؟پس چی شده ؟
گفتم : حمایت می کنم ولی نه به این زودی که خودتو بندازی توی چاه ..رضا درسش رو خونده ..کار داره بابای پولدار داره خونه داره تو چی ؟کدومش رو داری ؟ الان که به خاطرمن بابا رفته زیر بار قرض و وام گرفته حقوقشم کفاف زندگیتون رو نمیده .. گفت : احتیاجی ندارم خودم کار می کنم ..بعدم من نگفتم که همین امروز می خوام زن بگیرم ..یک مدت دیگه بگذره پولامو جمع می کنم .. شایدم بردمش تهران .. اون روز من نتونستم پیمان رو قانع کنم و با اومدن کمال حرف مون قطع شد .. ولی من به شدت براش نگران شده بودم بر سر دو راهی قرار گرفتم ..نه می تونستم از اعتمادش سوءاستفاده کنم و موضوع رو با بابا در میون بزارم و نه دلم راضی می شد اون تصمیم های غلط بگیره . داستان 🦋💞 و سوم- بخش پنجم من و پیمان و کمال همسن بودیم و دی ماه با اختلاف ده روز به دنیا اومده بودیم .وحالا اون دو نفر چنان با هم دوست شده بودن که همه ی برنامه های آینده شون رو با هم میریختن .. و من فکر می کنم برای پیمان علتش این بود که خلایی که از ازدواج زود هنگام من در وجودش پیدا شده بود پر کنه . اون روز پیمان و کمال قبل از اومدن رضا رفتن ؛ در حالیکه احساس می کردم تصمیم خودشو گرفته و می خواد با کمال کار کنه ..خوب منم مثل پدر و مادرم دلم نمی خواست پیمان اینجا موندگار بشه و یک غمی بزرگ اومد به دلم .. طوری که اصلا دیر کردن رضا برام مهم نبود ..فقط نشسته بودم و دنبال راه چاره می گشتم ..تا به نظرم رسید تنها راه اینه که از طریق رضا از کمال بخوام که به کار پیمان کار نداشته باشه و یا منصرفش کنه .. دیگه نزدیک غروب بودکه صدای موتور رضا رو شنیدم .. توی ایوون ایستادم ..درو باز کرد و با موتور اومد توی حیاط از همون جا نگاهی به من کرد و موتور رو خاموش کرد و بی حرکت به من نگاه کرد .. گفتم : سلام ..خوش اومدی ..چرا نمیای پایین ؟ داستان 🦋💞 و سوم- بخش ششم گفت : خو ای زندگیه برای تو درست کردُم ؟ گفتم : چی میگی رضا ..بیا دیگه از گرسنگی دارم میمیرم .. سرشو تکون داد و چیزایی که خریده بود از پشت موتورش بر داشت اومد طرف من .. گفت : خیلی اذیت شدی ؟ گفتم : نه , گفت : پرپروک تو اوقاتت تلخه ؟ دلت می خواد مُو رو بزنی ؟ گفتم : رضا ؟ بیا تو دیگه ,, حوصله ندارم .. گفت : به ای زودی حوصله ی مُو رو نداری ؟ گفتم : اینو بدون من همیشه حوصله ی تو رو دارم ..از الان تا ابد ..اگر قرار بود با دیر اومدن تو حوصله ی من تموم بشه دروغ گفتم عاشقت شدم .. خندید و گفت : خو بزار مُو یک دوش بگیرُم بوی ماهی از تنم بره بعد بهت جواب میدم ..برا مُو لباس میاری ؟ گفتم : آره تو برو زیر دوش لباست رو میارم .. این دوش که میگم یک اتاقک کوچیک کنار حیاط بود و رضا خودش درست کرده بود و تقریبا شبیه اتاقک هایی بود که توی رامسر دیده بودم و فکر می کنم از همون جا به خاطرداشت و ساخته بود .. کلا هر کاری از دستش بر میومد ..از سخت ترین کارایی که یک مرد می تونست انجام بده تا کشیدن نقاشی که عاشقش بود ..و این خصوصیتی بود که نمی تونست در هر آدمی باشه .. داستان 🦋💞 و سوم- بخش هفتم رضا در مقابل خانواده اش چنان قوی بود که جرات نمی کردن روی حرفش حرف بزنن و در مقابل من اونقدر با لطافت و عاشقانه ورفتار می کرد که بهترین حس رو بهم می داد و از هر لحظه با اون بودن لذت می بردم .. اما من هنوز نمی دونستم که کار اون چقدر سخت و دشواره و اینو داشتم به مرور زمان می فهمیدم .. روز بعد رضا که میرفت سرکار بهم گفت : می خوای تو رو ببرم پایگاه ؟ امروز ماهی می فرستیم شهرستان ها خو مُو باید باشُم ..ممکنه دیر بیام .. گفتم : آره ..اینطوری توام خیالت راحت تره دلت برای من شور نمی زنه .. و دوباره من ترک موتور رضا سوار شدم .. هنوز صبح زود بود رضا رفت طرف دریا و از جاده ای که اون پایین ساخته بودن و میون بری تا پایگاه بود رفت .. همینطور که با سرعت میرفت سرشو آورد عقب و منم سرمو گذاشتم روی شونه اش .. با صدای بلند گفت : دوستت دارُم پرپروک .. منم داد زدم : رضا تو خیلی خوبی ..خوشحالم که پیدات کردم .. و اون بلند بلند خندید .. بعد گفت : می دونی پیمان هم اومده پیش مُو مشغول شده ؟ گفتم : نه رضا تو رو خدا این کارو نکن ..تازه من می خواستم باهات حرف بزنم ..پیمان رو منصرف کنی .. داستان 🦋💞 و سوم- بخش هشتم گفت : خو چرا ؟سی چی ؟ خوبه مرد میشه ..کار یاد می گیره ..تا ابد که نمی تونین پیمان رو لای پنبه نگه دارین ..خیلی روحیه ی قوی نداره ..
بزارش به عهده ی مُو ..مثل کمال ازش مرد می سازُم ..دستورش میدُم ..نترس پا گیر نمیشه ..مرد باشه درس هم می خونه .. گفتم : موضوع این نیست ..اون می خواد با کمال بره افسر نیرو دریایی بشه ؛ بابا راضی نیست .. گفت : نگران نباش ؛ کمال هم نمیره ..بی خود می کنن کار به ای خوبی افسر سی چیه ؟ نترس مُو درستش می کنُم .. اون روز وقتی ما رسیدیم پیمان آماده بود که با رضا بره ..من دیگه حرفی نزدم .. بابا که سرکار بود و پسرا هم رفته بودن مدرسه و من تونستم یک دل سیر بعد از مدت ها با خیال راحت مامانم رو ببینم و با هم حرف بزنیم .. اما وقتی بابا اومد و فهمید پیمان با رضا رفته سرکار عصبانی شد و داد و بیداد کرد و منتظر موندیم تا پیمان بیاد و باز خواستش کنه .. در عین حال متعرض منم بود که چرا جلوشو نگرفتم و راحت با این موضوع کنار اومدم .. بابا می گفت : نمی دونم چرا پام مونده توی پوست گردو ..اگر تو نو عروس نبودی و خیالم ازت راحت بود هر چی زود تر خودمو منتقل می کردم تا پیمان کار دستم نداده .. اونشب رضا و پیمان نزدیک نه شب اومدن خونه هر دو خسته بودن و بوی ماهی می دادن .. بوی ماهی لب دریا آدم رو زیاد اذیت نمی کنه .. بابا خودشو آماده کرده بود که حساب پیمان رو برسه و من و مامان جرات حرف زدن نداشتیم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 سر سخت ترین لکه های فرش به راحتی از بین ببر😆 فوروارد یادتون نره ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سر سخت ترین لکه های فرش به راحتی از بین ببر😆 فوروارد یادتون نره 👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تزیین ساده و خیلی راحت 🥰 فوروارد یادتون نره ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌