داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش اول
گفتم : واقعاً نمی دونم مثل اینکه هنوز از اون خواستگاری ناراحتم ..نمی تونم بفهمم چرا با ما اون همه بد رفتاری کردن ...
پیمان گفت : من با شهناز حرف زدم و بهش گفتم که این کار شدنی نیست خانواده ی من و تو اصلاً بهم نمی خورن ..
طفلک خودشم قبول داشت و ازم خدا حافظی کرد ..
گفتم : واقعا ؟ پیمان تو آب پاکی رو روی دستش ریختی ؟ ای وای گناه داشت به خدا ؛ یکم صبر می کردی ببینیم چی میشه ؛
گفت : نه خوب اینطوری که نگفتم خیلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم ..خوب یک کاری که شدنی نیست بی خودی چرا دنبالش بریم ..
من دوستش دارم ولی میرم تهران دنبال زندگیم ..خودمم زیاد موافق این کار نبودم ..ولی از بس بهش فکر کردم خسته شدم و بالاخره تصمیم عجولانه گرفتم ..
با بابا حرف می زنم و همین فردا پس فردا میرم ..اینجا نباشم بهتر می تونم فراموشش کنم ..
و بلند شد و هر کاریش کردیم که بمونه گفت : باید برم بابا رو ببینم ..
اعصابش حسابی داغون شده ..می خوام خیالشو راحت کنم ..بفهمه می خوام برم تهران خوشحال میشه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دوم
پیمان اینا رو می گفت ولی یک بغض توی گلوش بود که می فهمیدم از روی ناچاری داره این کارو می کنه ..
رضا روبه روش ایستاد و گفت : خو تو کوکای منی ..دوستت دارُم ولی بهترین راه رو رفتی ..به نظر مُو مدتی بری تهران سی تو بهتره ..
موتور رو ببر فردا بیا بازار ازت می گیرُم ..
گفت : نه بابا یک طوری خودم میرم ..تو فردا با چی می خوای بیای بازار ؟
رضا گفت : موندُم ؟ خو دست و پا دارُم ..میام دیگه ...
سری تکون داد و گفت : تازه پولامو جمع کرده بودم موتور بخرم ..نشد دیگه باید برم ..غصه بزرگم جدا شدن از پروانه است ..
همه چیز رو بتونم تحمل کنم اینو نمی تونم .
وقتی پیمان رفت انگار جونم از تنم داشت در میومد نگرانش بودم و به رضا گفتم : فهمیدم برای چی دلشوره دارم ..برای اینکه پیمان می خواد بره ..واقعا منم نمی تونم از پیمان دور باشم ..رضا چیکار کنیم حالا ؟
گفت : می دونُم سخته ..ولی تحمل کن بزار پیمان بدبخت نشه ..پدر شهناز مرد خوبی و خوش نامی نیست ..کار خدا خیره ..
خودش نجاتش داد به ای فکر کن تا دلت قرار بگیره ..
گفتم : اگر موتور رو نداده بودی امشب می رفتیم خونه ی مامانم اینا ..از دلشوره دارم میمیرم ..باید صدقه بزارم ..
و دوتا اسکناس یک تومنی انداختم توی سبدی که مخصوص همین کار گذاشته بودم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش سوم
صبح روز بعد رضا رو تا دم در همراهی کردم و بهش گفتم من شاید برم خونه ی مامانم ..گفت : اگر اذیت نمیشی صبر کن من زود تر میام با هم میریم امروز زیاد کار ندارم ..اون رفت و درو بستم ..
صبح بود و هوا خنک ..فکر کردم تا سعید خوابه حیاط رو جمع و جور کنم و جارو بزنم ..رضا اصلاً آدم مرتبی نبود مدام وسایلشو می ریخت توی حیاط من جمع می کردم و به حساب این میذاشتم که خسته و بی حوصله بر می گرد خونه و با اینکه اعتراض داشتم بهش حرفی نمی زدم ...
که یک مرتبه صدای شیون و واویلا از توی کوچه شنیدم ..
یک مرد با صدای بلند گریه می کرد ..از جلوی در خونه ی ما رد شد ..دویدم توی اتاق و لباسم رو عوض کردم و در کوچه رو باز کردم و نگاهی انداختم ..شلوغ بود ؛ یکم نگاه کردم ببینم چه خبر شده ..فقط فهمیدم یکی مُرده ..
در رو بستم ..و پشت در ایستادم ..دلم طاقت نیاورد و دوباره بازش کردم و رفتم توی کوچه یکی از همسایه ها رو دیدم ..پرسیدم چی شده ؟ کسی مرده ؟
گفت : دخترِ جمیل جاشو ..
گفتم : جمیل جاشو کیه؟ اما یک مرتبه زنگ خطر توی گوشم صدا کرد و مو به تنم راست شد ..پرسیدم شهناز ؟
گفت : ها تو اونو می شناسی مُو دیدُمش تو خونه ی تو ...داد زدم مُرده ؟ چرا ؟ گفت : خو نمی دوُنم میگن مسموم شده ماهی مونده خورده ..
صبح توی رختخوابش مرده پیداش کردن ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش چهارم
وسط حیاط دو زانو نشستم و داد زدم ..حتی جیغ کشیدم ولی اونقدر بیرون از خونه صدای شیون می اومد که مال من توش گم بود ..
خوب جوون بودم یک فکر احمقانه به سرم زد که باید پیمان رو خبر کنم ..همینطور که گریه می کردم خودم و سعید رو آماده کردم و درو بستم و رفتم بطرف خونه ی شهناز تا ببینم واقعیت چی بوده ..
در حالیکه می دونستم یا خودشو کشته یا پدرش کاری باهاش کرده که این کارو بکنه ..
اما جمعیت طوری جمع شده بود که نمیشد پا توی اون خونه گذاشت همه می گفتن که با ماهی مسموم شده ...
همینطور که سعید توی بغلم بود دویدم تا جایی که ماشین گیرم بیاد ..و گریه کردم ..
یکراست رفتم بازار ..و پرسون پرسون جای رضا رو پیدا کردم ..
اما حتی کمال هم نبود ..گفتن رفتن بندر ..
عرق ریزون دویدم و از بازار اومدم بیرون و دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم بندر ..حالا چطوری اونا رو پیدا کنم ..
این طرف می دیدوم و اونطرف و مثل این بود که عقلم کار نمی کرد و کلافه بودم ...
سعیدم ترسیده بود و بی تابی می کرد و این باعث میشد بیشتر دلم بخواد گریه کنم ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش پنجم
هر چی توی بندر این طرف و اون طرف دویدم و به قایق ها و کشتی ها نگاه کردم هیچ کدومشون رو ندیدم ..
دیگه رمقی نداشتم یک گوشه نشستم و زار زدم و سعید هم همراه من گریه می کرد ..که چشمم افتاد به کمال که بهم نزدیک می شد ..
با تعجب گفت : شما اینجا چیکار می کنی ؟ چی شده ؟
گفتم : ای وای خدا تو رو رسوند کمال پیمان و رضا کجان ؟
گفت : الان میگُم بیان ..صبر داشته باش ..
و لپ سعید گرفت و گفت : عمو جان گریه نکن ..الان سیی تو بوات رو میارُم ..
می خواین مُو سعید رو ببرم ؟
گفتم بگیرش ..و دادمش بغل کمال و همون جا نشستم ..
مرغ های دریایی قیامتی به پا کرده بودن و دور و اطراف چرخ می زدن ..و من با اون همه شور حالی که همیشه برای دیدن اونا داشتم حالا بیقرارترم می کردن ..آروم گفتم ..می دونین شهناز مرده ؟ تو رو خدا آروم بشین ..
شما ها اینطوری می کنین دل من بیشتر شور می زنه ..
خیلی طول نکشید که رضا رو دیدم که سعید توی بغلش بود و همراه پیمان و کمال بهم نزدیک میشدن ...تازه اونجا به خودم اومدم که چرا باید اونا همین الان موضوع رو بدونن ..
ولی نمی تونستم تنهایی این بار غم رو به دوشم بکشم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش ششم
رضا اونقدر ترسیده بود که می دوید و تا بهم رسید گفت : آروم باش ..من اینجام ..نگران چیزی نباش ..هرچی شده با هم حلش میکنیم ..
آروم باش و تعریف کن ..و من خودمو انداختم توی بغل پیمان و گریه کردم ..و گفتم : ببخشید حالم خوب نبود ..نمی دونستم چیکار کنم ..
به خاطر دلشوره ی دیشب ..امروز حالم بد شده به خاطر سعید ترسیدم ..پیمان میشه منو ببری خونه ی مامان ..
رضا گفت : کمال سوئیچ ماشین رو بده ..مُو خودم می برمت ولی اول باید بریم دکتر ...پیمان برو ماشین رو بیار همین نزدیکی ..
تا پیمان سوئیچ رو گرفت و رفت ..
رضا گفت : چی شده حالا به مُو بگو ..دردسری درست کرده جمیل ؟
گفتم : رضا تو از کجا فهمیدی ؟
گفت : راستی ؟ درست فهمیدُم ..
گفتم : نه درست نفهمیدی ...رضا نمی دونم چطوری به زبون بیارم .. شهناز مرده ..می فهمی چی میگم ..
من اصلاً طاقت شو ندارم؛؛ای خدا باورم نمیشه شهناز مرده باشه ..همینطور که سعید بغلش بود سر منو گرفت توی بغلش گفت : می دونستم یک اتفاقی میفته ...کوکاش به کمال ی چیزایی گفته بود ..
خو کاری از دستمون بر نمی اومد ..خودت رو ناراحت نکن ..ای مال حالا نیست ..خیلی وقته کش کش دارن که شهناز رو بدن به پسر کوکای جمیل ..
اینکه به پیمان فشار میاورد بره خواستگاری سی همین بود ..به شما ها ربطی نداره ..
گفتم : می دونم ولی پیمان دیوونه میشه ..چو انداختن از ماهی مسموم شده ..ولی من می دونم که یا بلایی سرش آوردن یا خودشو کشته ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش هفتم
گفت : کسی تا حالا از مردن کسی دیوونه نشده آدمیزاد سخت جونه ؛ می دونم ..سخته ولی فراموش می کنه ؛؛ خو زنش که نبود ..هنوز چیزی نشده ..
گفتم : اینقدر خونسرد بر خورد نکن ..شهناز دوست من بود و به خاطر برادر من خودشو کُشت ..
گفت : نه والله ؛ بهت گفتُم که بواش می خواست اونو به زور شوهر بده ..چاره نداشت ..پای پیمان رو نکش وسط ..بهش عذاب وجدان نده ..
پیمان ماشین رو آورد و بوق زد ..رضا که با یک دست سعید رو گرفته بود دست دیگه اش رو گذاشت تو کمر منو و گفت : چیزی به پیمان نگو تا بریم خونه ..
یواش یواش بهش بگیم اینطوری بهتره ..
و به کمال گفت : تو موتور رو ببر فردا ازت می گیرم ..
و با هم رفتیم خونه ی مامانم تا چشمش به من افتاد ترسید و پرسید : چی شده مادر ؟ الهی من بمیرم برات برای چی اینطوری گریه کردی ؛
گفتم : چیزی نیست مامان نترسین یکم دلم درد می کرد ..اصلاً دلشوره داشتم ..و زدم زیر گریه و بی اختیار گفتم دیگه دلشوره ندارم ...تموم شد ..
دلشوره ام تموم شد ..
رضا سعید رو گذاشت روی مبل و منو گرفت تو بغلشو و گفت : عزیزم ..خانمم ؛؛ صبور باش ..مامان ؟ شما گلاب دارین ؟ یا یک جیزی که آرومش کنه ؟
مامان گفت تا نفهمم چی شده جایی نمیرم ..کی اذیتت کرده بگو ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش هشتم
پیمان گفت : تقصیر منه ..به خاطر پریشب اعصابش بهم ریخته ..
گفتم : آره مامان ..شهناز رو می خواستن بدن به پسر عموش ..اونم راضی نبود حتی فکر می کنم می خواست با پیمان عروسی کنه که از دست پسر عموش خلاص بشه .. دلش نمی خواست با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه ..
رضا گفت : بشین پیمان باید باهات حرف بزنیم ..
پیمان هراسون پرسید : بلایی سر شهناز اومده ؟
رضا گفت : خوب فعلاً توی بیمارستانه ..ولی حالش خیلی خیلی بده ..میگن از ماهی مسموم شده ..
گفت : مرده ؟ تموم کرده ؟ راستش بگین ..آخرشو؛؛ حوصله ندارم؛ بازیم ندین بچه که نیستم ...
رضا گفت : درسته تو بچه نیستی .. صبح پروانه صدای شیون شنیده و متوجه شده که شهناز مسموم شده و تموم کرده ...
صدای مامان بلند شد و داد زد ولی از پیمان کسی صدایی نشنید ..یکم نشست روی مبل و بلند شد و رفت یک لیوان آب خورد ..و از در آشپزخونه رفت بیرون : رضا گفت : کاریش نداشته باشین بزارین راحت عزا داریش رو بکنه.
بابا وقتی شنید دیگه اجازه نداد برم خونه ی خودمون ..می گفت باش سر و صدا ها بخوابه ..
ولی پیمان برای مراسم خاکسپاریش رفت و آخر شب با لباس خاکی و زار و نزار برگشت خونه ..اونقدر گریه کرده بود که چشمش باز نمیشد ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش نهم
یک دوش گرفت و رفت توی اتاق و درو بست ..پشت سرش رفتم ..و کنارش نشستم و دستشو گرفتم ..گفت : نگران نباش خوبم ..
شهناز به من گفت که می خواد خودشو بکشه ..ولی من منظورشو نفهمیدم ..
پرسیدم بهت چی گفت ؟
پیمان دوباره بغض کرد و به صورتم نگاه کرد و با حالت خاصی لب ورچید و گفت : شهناز بی پروا شده بود ..اون همه شرم و حیا رو گذاشته بود زیر پاش ..منو بغل کرد و بوسید ..و خداحافظی کرد ..
همون جا به جون خودت قسم دلم لرزید ..خواستم دنبالش برم و بهش التماس کنم طاقت بیاره تا من کاری بکنم ..
ولی رفته بود و به خاطر سعید نتونستم از خونه برم بیرون ..لطفا اینو به کسی نگو بین من و تو بمونه ..پروانه کاش رفته بودم ..کاش ولش نمی کردم ؛
کاش برش می داشتم از این شهر می رفتیم یک جا که کسی ما رو پیدا نکنه ..
گفتم : این فکرا رو نکن ..ما از کجا می دونستیم که اون می خواد چیکار کنه ؟
روزهای بعد توی مراسم عزاداریش شرکت کردم ولی خوب فایده ای نداشت و شهناز گلی بود که توی خارزار روئیده بود و بدون گناه محکوم به مرگ شد ..
وقتی برای مراسم سومش رفته بودم و از در خونه میومدم بیرون ..یکی از خواهراش که فکر می کنم دوازده سال داشت دنبالم اومد و گفت: خانم ..خانم ..
ایستادم با ترس به دور و اطرافش نگاه کرد و از زیر لباسش یک نامه در آورد و داد به من و فرار کرد و رفت..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دهم
دیگه نفهمیدم چطور خودمو برسونم خونه و نامه ی شهناز رو بخونم ..تا اومدم بازش کنم یک آن فکرم رسید شاید مال پیمان باشه ..
ولی طاقت نداشتم چیزی پشت نامه نوشته نشده بود ..
با خودم گفتم اولشو می خونم اگر دیدم مال پیمانه می بندمش و میدم به خودش ..
اما اول نامه نوشته بود دوست عزیزم پروانه ..
مرد ها روی زمین دور هم نشسته بودن و چند نفر ساز می زدن ؛ سازی که انگار آدم رو با خودش می برد ؛ یک ریش سفید شعر های خیام رو با نوای نی جفتی می خوند ..و دوباره ساز می زدن و بشکل بسیار زیبا و منظمی همه با هم دست می زدن و با خیام خون همصدایی می کردن ..
همشون اون شعر ها رو بلد بودن ..و من فکر می کنم هیچ کجای ایران این همه فرهنگ غنی نداره و این همه مردمش با هم یکی نیستن ..بین اونا چشمم افتاد به بابا که کنار رضا و ناخدا نشسته بود و مهیار و مهدی و پیمان هم طرف دیگه اش همه با جمع دست می زدن و می خوندن .. .
لبخندی روی لبم نقش بست داشتم فکر می کردم ..بوشهری ها چقدر به شهرشون ؛؛به فرهنگ شون افتخار می کنن ..
برای همین هر کس به این شهر وارد میشه جذب آداب و رسوم اونا میشه و خودشو فراموش می کنه ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نشستم روی مبل ..و همینطور که اشک میریختم نامه رو خوندم ..
اول اینکه منو ببخش ..
می دونم که وقتی این نامه رو می خونی دیگه من نیستم ولی از دل مهربونت خبر دارم ؛ خواهش می کنم برای من گریه نکن چون بچه شیر میدی برات خوب نیست ..
بعضی آدما خوشبخت به دنیا میان و بعضی آدما بدبخت و همینطور بدبخت از دنیا میرن و رنگ خوشبختی رو نمی ببین ..
انتظار کشیدن برای زندگی بهتر فقط به یک معجزه نیاز داره که من پیمان رو اون معجزه الهی می دونستم و امیدوار شدم که روزی از نکبت و بدبختی نجات پیدا کنم ..ولی نشد ..یعنی شدنی هم نبود ..
خدا رو شکر کن که جزو آدم های خوشبختی و خدا بهت نظر داره ..حالا چرا از من رو گردونده بود نمی دونم ..هرگز زندگی بر مراد من نگشت ..
حتی نقطه ی امیدی هم نبود ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش یازدهم
ولی خوب می ساختم ..اما هم بستر شدن با کسی که ازش منتفرم در طاقت من نیست ..درس خوندم با هزار بدبختی صد بار بابام منو به خاطر همین رفت . آمد به دبیرستان کتک زد ..
تحمل کردم و پافشاری ؛ تا خودمو از این زندگی خلاص کنم ولی نذاشتن ..و حالا از رابطه ی من و پیمان با خبر شدن و دارن با عجله کارای عروسی رو می کنن ..
امشب بابام منو اونقدر زده که همه ی بدنم کبود شده .وگفته اگر نفسم در بیاد منو می کشه ..پس منم نفس نمی کشم تا به دست اون کشته نشم ..
منو سرزنش نکن ..می دونم کار بدی می کنم ..
ولی تو نمی دونی و نمی فهمی من چه حالی داشتم ..انشالله هیچوقت نفهمی ..به پیمان بگو به خاطر اون این کارو نکردم ..برای نجات خودم بود ..باید خلاص میشدم .
پرپروک تو بزرگ ترین شانس زندگی من بودی و خیلی دوستت داشتم منو ببخش و فراموشم نکن ..شهناز
یک لحظه تصمیم گرفتم برم هر چی از دهنم بیرون میاد به باباش بگم اما خودمو کنترل کردم ..روز بعد که پیمان رو دیدم نامه رو بهش دادم که بخونه ..چون فکر می کردم براش خوبه که بدونه مقصر مرگ شهناز نیست ..
ازم خواهش کرد نامه پیش اون بمونه ..
روزها از پس هم می گذشتن و کسی خنده ی پیمان رو نمی دید ..سخت کار می کرد ولی دیگه دلش به موندن توی بوشهر نبود ..
می گفت می خوام پولامو جمع کنم وقتی رفتم تهران اول برم سربازی و بعدم درس بخونم .. بابا تقاضای انتقال داد تا همه با هم از بوشهر برن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دوازدهم
در حالیکه من مرگ شهناز رو نمی تونستم فراموش کنم باید زندگی می کردم ..لحظه ای نبود که یادش نیفتم و وجودشو احساش نکنم ..گاهی باهاش حرف می زدم ..
و نمی دونستم که این حادثه تکیه ای از همون پازل زندگی من بود که یک گوشه جا خوش کرد.
عید اومد و رفت و بهار رو به آخر بود ..
تقریبا حالمون بهتر شده بود . پیمان هم بیشتر روزا با رضا میومد و شب می موند ؛؛خوب من همزبونش بودم و با هم درد دل می کردیم ..
در واقع رضا هم خیلی زیاد دوستش داشت و می خواست خوشحالش کنه .. و زمانی که رضا میرفت برای ماهیگیری هر دوشون با هم سوار قایق می شدن و دل به دریا می زدن ..و من منتظر هر دوشون میموندم ..
تا دوباره گوهر خانم ما رو خجالت داد و برای سعید تولد و ختنه سورون رو با هم گرفت ..
حالا من دوباره دوماهه باردار بودم دلم دیگه بچه نمی خواست ..وقتی فهمیدم مدتی گریه کردم و رضا از خوشحالی نمی تونست آرومم کنه و مدام می خندید و شوخی می کرد ..
سعید هنوز راه نیفتاده بود ولی کلماتی رو به خوبی ادا می کرد که همه ی ما ذوق زده می شدیم ..
گوهر خانم حدود صد و پنچاه تا مهمون دعوت کرده بود بعد از ظهر طی مراسم بزن و برقص با ساز های بوشهری سعید رو ختنه کردن ..
درحالیکه مامانم حرص جوش می خورد که اون هنوز نمی فهمه و ممکنه به خودش صدمه بزنه بچه ای که لاستیکی میشه نباید ختنه کرد ولی گوهر خانم کار خودشو می کرد و به حرف کسی گوش نمی داد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش سیزدهم
و همه ی سنت ها رو توی اون مهمونی بکار برد و سنگ تموم گذاشت ..
یکی از اون مراسم ها خیام خونی بود که منو محو کرده بود باید توی این مراسم بود و دید که چقدر بی نظیره و اصیل و با فرهنگه ..گوهر خانم قسمت بالایی حیاط رو فرش کرده بود اما میز و صندلی هم بود ..
سعید بی تابی می کرد و من و مامان نمی دونستیم چطور آرومش کنیم ..که صدای ساز های بوشهری از توی حیاط بلند شد ..و صدای نی که آدم رو بطرف خودش می کشید ..سعید رو دادم بغل مامان و گفتم :من باید این مراسم رو ببینم ..الان برمی گردم ..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سالاد بروکلی
مواد لازم:
1 عدد بروکلی کوچک
2 عدد هویج رنده شده
4 قاشق غذاخوری کنسرو ذرت
2 مشت شوید یا جعفری ریز خرد شده
2 حبه سیر رنده شده
5 قاشق غذاخوری ماست چکیده
1 قاشق غذاخوری پر سس مایونز
1 قاشق مرباخوری نمک
1 و نیم قاشق غذاخوری روغن زیتون
طرز تهیه:
گلهای بروکلی را جدا کنید و بشویید و 5 دقیقه داخل آب جوش بپزید. سپس آبکش کنید و روی بروکلی ها آب سرد بریزید ، سپس کنار بذارید سرد شود. هویج رنده شده و روغن زیتون را داخل ماهیتابه بریزید و تا وقتی که هویج نرم شود تفت بدید. هویج نرم شده را کنار بذارید سرد شود.
بروکلی ، هویج ، ذرت ، سیر رنده شده ، شوید ریز خرد شده ، ماست ، مایونز و نمک را داخل ظرف مناسبی بریزید و خوب هم بزنید و داخل ظرف سرو بریزید. نوش جان
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این خمیر احتیاج به ورز دادن نداره، اگه تو خونه هوس پیتزا کردی راحتترین خمیری هست که میشه درست کرد🤌🏼
مواد لازم :
آرد ۲۵۰ گرم
بکینگ پودر ۱ ق م
نمک ۱ ق م
سرکه سفید ۱ ق م
خمیر مایه ۱ ق م
روغن زیتون ۳ ق س
آب ولرم ۳۰۰ گرم
تخم مرغ ۱ عدد
شکر ۱ ق م
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مرغ جنگلی😋😋
🐓🐓🐓🐓
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پیراشکی گوشت😋😋
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سوپ نارنجی😋😋
-برای ۴ نفر:
هویج: ۴ عدد
پیاز: ۲ عدد
آب یا آب مرغ (مرحله اول): ۴ لیوان
(بعد از پخت کامل هویج)
ادویه:
نمک: ۲ تا ۳ قاشق چایخوری
فلفلسیاه: نصف قاشق چایخوری
زردچوبه: ۱ قاشق چایخوری
مریمگلی(یا نعنا خشک): نصف قاشق چایخوری
آبغوره: نصف فنجان
رشته ورمیشل: ۳ قاشق غذاخوری
آب (مرحله دوم): ۱ لیوان
جعفری تازه یا حتی خشک(خورد شده)
۱۵ دقیقه بعد از ریختن رشته ورمیشل، سوپ آماده هست.
برای نان تست:
نان باگت یا تست
جعفری خشک
روغن زیتون
پنیر پارمسان
امیدوارم که از این سوپ پر خاصیت و خوشمزه و در عین حال ساده استفاده کنید.
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#خلاقیت_شیرینی_پزی 🍡🍪
اینم یک کلیپ برای کسانی که قالب شیرینی در دسترس ندارن 👌
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#رولت_گوشت_با_نون_لواش😍😋
گوشت چرخ کرده ۳۵۰ گرم
تخم مرغ🥚
پیازچه ۴ عدد
فلفل دلمه ۱ عدد
پودر پاپریکا
پنیر گودا ۳۰۰ گرم
نان لواش ۲ عدد
مواد رومال :
تخم مرغ ۱ عدد
پنیر
کنجد
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ترفند پوست کندن تخم مرغ😍
🥚🥚🥚🥚🥚
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
میوه آرایی🍋🍊🍈
فوروارد یادتون نره ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
༺༻༺༻༺༻༺༻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش #کیک_آبجوش 😋😍
مواد لازم🖊🖊
ارد نانوایی دو لیوان دسته دار
بیکینگ پودر ۲ ق م
شکر یک لیوان
روغن مایع نصف لیوان
آب جوش نصف لیوان
تخم مرغ ۲عدد
وانیل نصف ق چ
پودر کاکائو یک ق چ
تخم مرغ هم دمای محیط با وانیل شکر ۵ دقیقه هم بزنید تا کرمی رنگ بشه
روغن اب جوش اضافه کنید یک دقیقه هم بزنید
بعدم ارد بیکینگ پودر طی دو مرحله الک کنید هم بزنید دو سه ق از مایه کیک بردارید پودر کاکائو الک کنید با هم مخلوط کنید
کف تابه کاغذ روغنی بزارید با روغن مایع چرب کنید مایع کیک بریزید مواد کاکائو مثل ویدیو روی مایع سفید بریزید
روی حرارت کم همراه با شعله پخش کن حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه میپزه زمان پختش بخاطر حرارت گاز تقریبی هست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#همسرداری ❤️
فقط تو، خود خود تو...
«عشق فرآیندی است که در طی آن من به تو کمک کنم تا به خود واقعی ات نزدیک تر بشوی، نه آن چه من می خواهم.»
دوسنت اگزوپری
فقط تو، خود خود تو...
برای دوست داشتن انسان های دیگر لازم نیست که هر بار آن ها را می بینید،ببوسید. برای عشق به همسرتان نیازی نیست ادکلن گران قیمت و دسته گل چند ده هزارتومانی بخرید.برای دوست داشتن همسرتان کمتر او را بازجویی کنید، کمتر داوری کنید و بگذارید هر چه می خواهد انجام دهد و هرطور دلش می خواهد زندگی کند. بگذارید همانی باشد که خودش می خواهد اگر می خواهید او را تغییر دهید دچار خطا شده اید.
آدم ها کار خود را می کنند و آگاهی خود را دارند و سرزنش ها و تحقیر های شما هم هیچ اثری ندارد جز اینکه زندگی خود شما را نابود می کند. همسر شما یک مدت زمان خاص باب میل شما لباس می پوشد و همسر شما تا یک مدت زمان خاص با دوستانش به خاطر اینکه شما از آن ها بدتان می آید قطع رابطه می کند.
اما آخرش چی؟ آیا شما او را از خودش دور کرده اید؟ آیا شما او را از خواسته هایش دور کرده اید؟ آیا او همانی است که خودش می خواهد، یا همانی می شود که شما می خواهید؟
عاشق واقعی، معشوقش را آزاد می گذارد تا خودش باشد. کنترل همسر با جملات:
این دماغ گنده تو منو یاد پینوکیو میندازه،
اگه می خوای دوست داشته باشم ده کیلو وزنتو زیاد کن،
بین منو خانواده ات یکی رو انتخاب کن،
و ...
باعث می شود او از خود واقعی اش دور شود.
همسرتان را با تمام خوبی ها و بدی هایش بپذیرید اگر هم نمی توانید او را بپذیرید، همان گونه که هست با احترام رهایش کنید تا دنبال زندگی اش برود. اما به خودتان اجازه ندهید که او را تحقیر، سرزنش، نصیحت و موعظه کنید. به حقوق خودتان و او احترام بگذارید و اگر عاشقش هستید او را با تمام چیزهایی که به او مربوط می شود بپذیرید و به قول دوسنت اگزوپری:
«عشق فرآیندی است که در طی آن من به تو کمک کنم تا به خود واقعی ات نزدیکتر بشوی، نه آن چه من می خواهم.»
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼
#حرف_حساب ✅
تو رابطه ای که هستی میتونی اینطوری حرف بزنی :
- به جای کاش میفهمیدی چی میگم بگو : من دوست دارم این موضوع رو از زاویه دید منم ببینی و درک کنی
- به جای من فعلا حوصله هیچیو ندارم بیخیال بابا بگو : امروز یکم ذهنم بهم ریختس بذار بعدا با هم صحبت میکنیم عزیزم
- به جای نمیخوای حرف بزنی بگو : اگه دوست داشتی من میخوام حرفاتو بشنوم
- به جای چرا نمیفهمی من چی میگم؟ بگو : میشه لطفا به حرفام بیشتر دقت کنی
- به جای کارات واقعا رو اعصابمه بگو : عزیزم لطفا این شکلی دیگه برخورد نکن احساس بدی به آدم میده
- به جای اصلا چی داری میگی؟ بگو : لطفا اینقدر زود قضاوت نکن، من و شخصیتمو در نظر بگیر
- به جای هر جور راحتی بگو : اگه اینطوری احساس بهتری داری باشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d