eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی دلم میخواست فقط ازش بپرسم پولی که من برای پسرمون با جون کندن گذاشتم کنار رو خرج چه کاری و
💕 💌 انقد جیغ و داد کردم که از ترس همسایه ها آوردن امیرمو دادن بهم و دوباره درو بستن سعی کردم با اون وضعم شیرش بدم اما هرچی میمکید و سینمو فشار میداد شیر نداشتم.. دردای بدنم یه طرف، دیدن چهره پسرم که گرسنه ست و شیر ندارم از طرف دیگه زجرم میداد.. نگاهی به اطرافم کردم، یه آجر اون گوشه بود، یکمی فکر کردم دیدم از این بدتر که نمیشه.. دیگه چه بلایی میخوان سرم بیارن؟! آجر رو برداشتم و شیشه های در زیرزمین رو خورد کردم، دستمو از لای شیشه شکسته اوردم بیرون و درو باز کردم، امیر و زدم زیر بغلمو از پله های ایوون رفتم بالا حمید گفت خستم کردی نازی اون همه زدمت بست نبود؟ برو بتمرگ.. نشستم یه گوشه و گفتم این بچه چی بخوره حمید؟ تو مگه رحم و مروت نداری؟ من الان چی بهش بدم؟ خودم شیر ندارم... پاشد در گوش عشرت یه چیزی گفت، عشرتم از تو لباسش پول دراورد داد بهش، گفت وایسا الان با شیر برمیگردم یه گوشه کز کرده بودم که حمید با قوطی شیرخشک اومد، ذوق زده از جام پاشدم رفتم سمت آشپزخونه که شیر درست کنم، مچ دستمو گرفت و گفت کجا؟ گفتم شیر درست کنم دیگه... گفت لازم نکرده این شیرخشک در ازای اینه که گورتو از این خونه گم کنی که خونه خرابمون کردی..، بهت زده گفتم من؟؟ گفت آره، تو، انقد تو کوچه قر و غمزه اومدی که تو اون سن بهت دل باختم، بعدم که داداش و بابات تو تون سن بدبختم کردن، مگه من هفده سالم بیشتر بود؟؟ که مجبورم کردن تو رو بگیرم، من چی از زندگی فهمیدم؟ کی جوونی کردم؟ چشم وا کردم دیدم زن دارم، چشم وا کردم دیدم بچه دارم، من خودم بچم... چادرمو محکم گذاشتم توی بغلم که گفت برو نازی فقط برو وگرنه مجبورم به زور بیرونت کنم... همونجا چمباتمه زدم و گفتم تو رو خدا حمید من کجا رو دارم برم؟ کجا برم؟؟ گفت از همونجا که اومده بودی.. خونه بابات... گفت برو از همونجا که اومدی، برو خونه بابات... اصلا من چه میدونم، برو و بیا طلاقت بدم راحت.. خستم ازت... کشون کشون بردم دم در، بیرونم کرد و درو بهم زد!! امیرم، خودم، زندگیم، بدبخت بدبخت شده بودم.. چند ساعتی به امید اینکه دلش بسوزه درو وا کنه همونجا ایستادم، چند باری زنگ درو زدم اما فایده نداشت تا دم در خونه خودمون رفتم ولی با اون کبودیا روم نمیشد برم تو، میگفتن دیدی گفتیم اینا آدم نیستن... حمایتم نمیکردن و فقط سرکوفت بود، دم درمون چند دقیقه ای ایستادم، صدای همشون که رو تخت توی حیاط نشستن و میگن و میخندن میومد.. من همیشه نقل این مجالس بودم، بچه که بودم ادای فک و فامیلو درمیاوردم و نریمان و مامان و بابام از خنده ریسه میرفتن، چی رو به چی فروختم؟؟ به اون روز کذایی شوم فکر کردم که انگار مسخ شده بودم، هیچ چیز دست خودم نبود... دلم نیومد شادی مادرم که صدای خندش میومد رو خراب کنم، بجای خونه ی پدرم رفتم خونه عزیز، مادربزرگ حمید، کلون درشو زدم، چند باری گفت کیه؟ چیزی نگفتم، صداش میومد که غرولند کنان گفت خب مسلمون بگو کی هستی... و یدفعه درو باز کرد، محکم زد توی صورتش و گفت نازی این چه حالیه؟ این چه روزگاریه؟ دستمو گرفت و بردم توی خونه، گفت نمیخواد حرف بزنی، اول غذا بخور حالت جا بیاد گفتم چجوری غذا بخورم وقتی نمیدونم امیرم حالش چطوره.. هرجوری بود بهم غذا داد و گفت حالا بگو.. سیر تا پیازشو گفتم و گفتم حمید گفته برو طلاقتو بگیر.. آهی کشید و گفت مگه از رو نعش من رد شه، نازی بخدا حمید پسر بدی نیست، ولی عشرته که تو گوشش مدام ور ور میزنه، خب آدم بالاخره تا یه حدی حرف بقیه روش تاثیر نداره، بعد یه مدت تاثیر میذاره.. حمید به بابای خدابیامرزش رفته، آرومه، اوایل دوست نداشت؟ گفتم میمرد برام... گفت همین دیگه.. حمید دو تا اخلاقش به باباش رفته، یکی اینکه سریع تاثیر میگیره و یکی ترس از عشرته.. اون خدابیامرزم هرچی گفتم این عشرت به درد تو نمیخوره، اینا از خانواده خوش نامی نیستن، مادر عشرت از کولی هایی بود که توی کاباره میرقصید، اصلا عشرت معلوم نبود پدرش کیه..! ولی به گوش پسر سادم نرفت که نرفت، آخر عشرت معتادش کرد و انقدددد کشییید تا سکته کرد و مرد... عشرت خودش معتاد نیست ولی هرکی باهاش نشست و برخاست کنه سر سال نشده شیره ای و نعشه ای شده...! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
+خلاصه بعد که دیدم حریف پسرم نمیشم راضی به وصلتشون شدم، سعید خیلی ورپریده ست مثل عشرت، ولی حمید و سمیه خیلی خوبن بخدا.. اگه میخواید زندگی کنید باید از پیش عشرت برید، تنها راه نجات زندگیتون اینه که حمید عشرتو نبینه، حالام اینجا بشین تا برم و با بچت برگردم.. ملتمسانه گفتم راست میگی عزیز؟ گفت دروغم چیه؟! بعداز ظهر بود دراز کشیده بودم و چشمامو بسته بودم که با صدای گریه امیر از جا پریدم، از دیدنش ذوق کردم و محکم بغلش کردم بی بی گفت بیا این تو اینم بچت.. از گوشه در نگاه کردم که حمید توی حیاط ایستاده بود، بی بی گفت وقتی از این در میری بیرون باید سفیدبخت بری، کافیه دیگه.. حمید و صدا کرد، اومد نشست، گفت حمید میخوای اینو طلاق بدی؟ گفت آره بی بی.. گفت باشه این دختر پشت و پناه نداره ولی من پشت و پناهش میشم، میشم پدرش مادرش برادرش و حق و حقوقشو ازت میگیرم، میدونیم که اون روزی که گرفتنتون و بردنتون عقد کردن طبق قانون یک دست و یک پات پشت قباله این دختره، از اون روز تا حالا فکر میکردی پناه نداره و بدبخته، یه دست و یه پا کجا بود، ولی از امروز کرور کرور پول خرج میکنم که این دختر حق و حقوقشو بگیره... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گفت ببین حمید تو نمیتونی به حرفای ننت گوش ندی، تو ذاتته، بیا جمع کن و از این آبادی برای همیشه برو، برو یه آبادی دیگه، خدمتتم که رفتی، حمید بترس از خدا، آخه این انصافه این دختر صبح تا شب کار کنه بعد تو بدی به ننت؟ حمید سرشو انداخت پایین و گفت چی بگم والا؟ با کدوم پول برم یه آبادی دیگه اخه؟ تو کدوم خونه؟ چونشو گرفت و گفت حمید.. ننه مگه عاشق این دختر نبودی؟ مگه بخاطرش کتک نخوردی؟ مگه داداش و آقاش سیاه و کبودت نکردن؟ باشه میگی کم سن بودی و زن گرفتی اشتباه کردی، طلاقش بده و سی سالگی برو زن بگیر که سنت بالاس ببینم دیگه میتونی عاشق کسی باشی؟ یا همش این دختر جلو چشماته؟ حمید سرشو انداخت پایین و گفت میگی چیکار کنم بی بی؟ بی بی گفت من زیاد پول ندارم اما همینقد کم بهتون میدم برید یه خونه کرایه کنید ولی از اینجا فقط برید.. حمید دستی تو صورتش کشید و بهم نگاه کرد، آروم گفت زخمات درد داره؟ سکوت کردم، فهمیدم بی بی راست میگه که حمید تنها ایرادش تاثیرپذیری و گوشی بودنشه و اگه از اینجا بریم بهتر میشیم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سرافکنده گفتم بی بی نمیشه بیاییم اینجا زندگی کنیم؟ دستمو گرفت و گفت من که تنهام از خدامه ولی به حرف من گوش کن دختر، از این شهر برید، نمونید اینجا.. رو به حمید گفت یک هفته وقت داری تا دست زنتو بگیری و از اینجا بری، وگرنه بجای اینکه پول کرایه یه خونه بهت بدم بخدا کمک این دختر میکنم تا طلاقشو بگیره و به خاک سیاه بشینی حمید، سرتو بالا بگیر.. یادت نیست چقدر میخواستیش؟ یادت نیست چقدر به خاطرش کتک خوردی؟ یادت رفته همه رو؟ این همون نازنینه، به خاطر تو قید خانوادشو، همه رو زده، همه هم قید اینو زدن چون تو رو خواسته، به خدا که خیر نمیبینی اگه بهش بد کنی.. خداروشکر حمید گوشی بود و حرفای بی بی خیلی اثر کرده بود، بعدم دست منو گذاشت تو دست حمید و گفت فعلا همینجا بمونید برنگردید اون خونه، تا حمید بره یه خونه پیدا کنه. شهری که انتخاب کردیم یکمی از روستای خودمون بهتر بود و چند تا از اقواممون برای زندگی رفته بودن اونجا، دو ساعتی با دهات خودمون فاصله داشت من موندم و فردا صبح حمید از بی بی پول گرفت که بره دنبال خونه، بدون اینکه عشرت بفهمه.. پولی که بی بی داده بود واقعا کم بود و امید نداشتم اصلا بتونه اونجا خونه ای پیدا کنه.. حتی امید نداشتم یه اتاق بتونه پیدا کنه، توکل کردم بر خدا.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
توکل کردم بر خدا.. غروب حمید پکر برگشت، گفتم چی شد؟ پیدا نکردی؟ گفت چرا پیدا کردم، رهن کردم، همین فردا میتونیم بریم گفتم اینکه خیلی خوبه، چرا پکری؟! گفت خیلی خونش داغونه... خیلی کوچیکه فقط یه اتاقه..! گفتم هرچی باشه از خونه مادرت بهتره.. بدنمو سفت کردم گفتم الان یه مشت میزنه ولی دیدم گفت اره لااقل تو اونجا کمتر اذیت میشی.. دستمو گرفت و گفت ببخشید زدمت.. رومو اونور کردم و گفتم بیا از نو بسازیم، بیا به آرزوهامون برسیم، بیا همو ببخشیم.. سرشو انداخت پایین و گفت قول میدم، باشه نازی؟ خلاصه که فردا صبح یه وانت گرفتیم، توش یه گاز قدیمی از عزیز و دو دست لحاف تشک و چهارتا قابلمه و کاسه بشقاب گذاشتیم، بی بی لباسای شیک خونه پدریمو از تو کمد عشرت برداشته بود اورده بود، بعد این همه سال نوی نو بودن اما دیگه به تن من نمی اومدن، من خیلی چاق شده بودم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خلاصه بار زدیم و رفتیم سمت اون شهر، از خیابونش رد شدیم، اونجا مثل روستای خودمون نبود یکمی پیشرفته تر بود و گویا تازه توش شهردار اومده بود و داشت شهر میشد، بعد پیچیدیم توی یه کوچه خیلی بلند، چندتا کوچه پس کوچه رو رد کردیم و رسیدیم به یه کوچه ی باریک، ته کوچه یه در کوچیک بود که حمید نشونش داد و گفت اهان اینه.. وسایلمونو از وانت گذاشتیم پایین، حمید در زد و یاالله گفت، با حیرت وارد خونه شدم، یه حیاط بزرگ بود که دور تا دورش ده تایی اتاق داشت، و یکی از این اتاقها مال ما بود یکم فکر کردم و دیدم واقعا از جایی که با عشرت زندگی میکردم که بدتر نیست! با آدماییم که از گذشته من خبر ندارن و قاعدتا فضولی زندگیمم نمیکنن..! حمید وسایلو گذاشت وسط حیاط و بردم سمت اتاق، اتاق بوی دود و نا میداد، آب ازش رد نمیشد و نمیشد بشوریش، با یه دستمال آروم دیواراشو پاک کردم و کفشم جارو کشیدم، هیچی نداشتم کفش بندازیم ناچار روی لحافی که بی بی بهمون داده بود رو کندم که لااقل یه جا برا نشستن داشته باشیم.. خونه کلا حموم نداشت و باید میرفتیم حموم عمومی، برای اون همه آدمم فقط یه دستشویی داشت..! حمید دم یه میوه فروشی شاگرد شده بود و کار میکرد، کلی از این وضعیت شاد بودم اما زجرایی که توی اون خونه میکشیدم باعث میشد شادیم از بین بره.. مثلا یه نیمه شب توی زمستون امیر به گریه افتاد، خواستم براش شیرخشک درست کنم اما لوله ی آب توی حیاط یخ زده بود و آب نمیداد، برفهای روی زمینو جمع کردم ریختم تو کاسه گذاشتم جوشید، بعد اونا رو ریختم روی لوله یخش وا بره و تونستم آب و باز کنم.. امیر انگار فقط بچه من بود نه بچه من و حمید! حمید اصلا به این کارا توجه نمیکرد یا محل نمیداد ولی من با این وجود راضی بودم و از وقتی عشرتو ندیده بودیم کلی همه چیز بهتر شده بود... یکی دیگه از چیزایی که توی اون خونه سخت بود شستن امیر اونم توی زمستون بود، حموم و آب داغ نداشت، ظرفا رو با یه بدبختی با همون آب سر میشستیم ولی هر وقت امیر و میخواستم بشورم باید آب و روی گاز داغ میکردم بعد با آب سرد قاطی میکردم ولرم شه و بعد پای لوله میشستم.. سعی کردم امیر و هرچه زودتر از پوشک بگیرم و بجای شیرخشک بهش شیر گاو بدم که کمتر اذیت شم و نخوام هزینه کنم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوباره اونجا هم یه قالی زدم با اوستایی که حمید نشناسه و بخواد بره پولی بگیره.. حالا اگر هم کار میکردم و پول رهن میدادم زورم نمی اومد، به دور بودن از عشرت می ارزید آدرسی ازمون نداشت و حتی نمیدونست ما سر خود یدفعه اومدیم اینجا و به این نگفتیم.. امیر و میخوابوندم توی گهواره ای که از سمساری خریده بودیم، بعد یه نخ خیلی بلند میبستم به گهواره و سر دیگه نخ به دست خودم، وقتی قالی میبافتم دستم که حرکت میکرد اون قالیم حرکت میکرد.. حمید چند وقتی بود که دیر میومد و وقتی ازش میپرسیدم کجا بودی رو ترش میکرد و میگفت مشتری داشتیم، ولی کدوم آدم عاقلی یازده دوازده شب میره گوجه بخره که تو با مشتری سرت شلوغه! و این شد که بهش شک کردم که کارای زیر زیرکی میکنه.. داشتم فکر میکردم خب از کجا بفهمم داره چیکار میکنه، انقد به فقدان خانوادم فکر میکردم که حتی الان هم فکر میکردم حتما اگه با نریمان خوب بودم میرفت ببینه داره چیکار میکنه... ولی نریمان نبود.. هیچکس نبود.. تمام دلخوشیم قالی ای که تازه زده بودم و امیرم بود. حمید کار میکرد از صبح میرفت تا نصفه شب، ولی آخر برج از یه عمله بنا هم که روزی هشت ساعت کار میکرد حقوقش کمتر بود و به هیچ جامون نمیرسید، من نازک نارنجی خونه آقام، حالا ترشی انداختن یاد گرفته بودم، یاد گرفتم رب گوجه درست کنم و با سود خیلی خیلی کم بفروشم تا طالبم شن، سبزی پاک میکردم، تا بتونیم خرج امیر و دراریم.. هر ماه هم که به حمید میگفتم چرا انقد حقوقت کمه هربار یه چیزی میگفت، یبار میگفت مال همه ست یبار میگفت بام لج کردن.. میگفتم اخه مرد لااقل از اینجا بیا بیرون برو یجا دیگه کار کن، خب وقتی بهت زور میگن نرو اینجا.. ولی زیر بار نمیرفت و میگفت دیگه کجا کار پیدا کنم؟ اما یه چیزی خیلی خوب بود، ندیدن عشرت.. نبود عشرت.. حقوق حمید کم بود نصف شب برمیگشت از بیرون، ولی همینکه عشرتو نمیدید باعث میشد به من محبت کنه دوسم داشته باشه باهام مهربون باشه، هیچوقتم با وجود تمام غرغرام دست روم بلند نکنه یا صداشو بالا نبره انقد از نبود عشرت و اخلاق بهتر شده ی حمید ذوق زده بودم که زیاد به علت اینکه چرا دیر میاد یا اینکه چرا حقوقش انقد کمتر شده فکر نمیکردم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه همسایه داشتم تقریبا سن و سال خودمو داشت اونم شوهرش عمله بنا بود، ولی اونا ماشین داشتن و وضع مالیشون بهتر بود یه روز بهش گفتم زری جون فضولی نیست نباشه ولی چرا آقاتون انقد زودتر میاد؟ ساعت پنج خونه ست ولی حمید نه.. گفت خب شاید اون سر ساختمونیه که میخوان زودتر تمومش کنن، شبام وایمیستن گاهی، الان ساختمون شوهر منم اینجوریه، بعضیا وایمیستن بعضیام که خستن شیفتو به یه کارگر دیگه تحویل میدن.. ذوق کردم که حمید من از اون جنم داراشه و میخواد پول بیشتری دربیاره ولی تعجب کردم تو دلم گفتم چجور نصف حقوق مارو میگیرن تونستن ماشین بخرن ما نمیتونیم، ما هشتمون گرو نهمونه..! باز ازش پرسیدم زری خانم، بازم فضولی نباشه ولی به آقاتون چقد میدن؟ مبلغی که گفت تقریبا سه برابر مبلغی بود که حمید هر برج میاورد تو خونه! دلم هری ریخت، حرفی نزدم و دوییدم تو اتاقم، قلبم تاپ تاپ میزد حمید و بغل کردم و یقین کردم که یه زن گرفته که دو شیفت کار میکنه..! حساب کردم دیدم باید شش برابر این پولی که هر برج میاره تو خونه دربیاره، فکر کردم با اون پول چیزی نبود که نتونیم بخریم، حتی بعد یه مدت میتونستیم یه خونه بهتر رهن کنیم خیلی بهتر از اینجا..! به تنها چیزی که فکر کردم دلیل عطوفت حمید عذاب وجدانیه که بابت زن دوم داره... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
... نشستم یه گوشه دستمو گذاشتم رو پشتی و سرم رو دستم، خیلی بده آوار مصیبت روت باشه ولی دیگه نتونی گریه کنی.. نخوای گریه کنی.. اشکی ازت نیاد.. نیمه شب بود با صدای در اتاق از جا پریدم.. جامو کنار حمید انداختم که بخوابیم، دستشو دورم حلقه کرد و گفت چیزی شده نازی؟ امشب به ما محل نمیدی..؟! پشتتو به من نکن بغلم کن.. نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم، تو دلم گفتم اگه حدسم درست باشه مرد به زیاده خواهی تو ندیدم! از صبح معلوم نیست پیش چه عفریته ای بودی الانم که اینجور دلم میخواست فریاد بزنم این حرفا رو بگم ولی عوضش گفتم خیلی کار کردم خستم حمید بزار بخوابم... گفتم توام از صبح تا الان سرکار بودی خسته ای یه امشبو بخواب.. از روی تند شدن نفسش و ضربان قلبش فهمیدم انگار استرس گرفت، گفت اره اره منم خستم... باشه.. و گرفت خوابید، تصمیم گرفتم که دنبالش برم ببینم کجا میره چیکار میکنه.. ولی راه اون شهری که چه شوهر من چه شوهر زری میرفتن توش کار میکردن تا شهرستان خودمون تقریبا یک ساعتی میشد، اینجور نبود که اون پیاده بره منم پیاده راه بیفتم دنبالش ببینم کجا میره.. گفتم به زری بگم شاید عقلش کار کرد به زری سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم، از این آدمایی نبودم که سفره دلمو پیش هر کس و ناکسی وا کنم و همیشه صورتمو با سیلی سرخ نگه میداشتم، ولی اون بار زدم زیر گریه و همه چیزو گفتم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با لوازم خانگیتون مهربان باشید😁 فقط اونجاش که میگه الان از اون تاید کیلوییا میریزم😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مرد : قلبم درد میکنه زنگ بزن دکتر، سریع زن : باشه عزیزم اروم باش، رمز موبایلتو بگو تا با موبایلت زنگ بزنم مرد : وایسا فکرکنم بهترشدم ؛نه نیاز نیست، حس میکنم بهتر شدم ...😂😆 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رفتم کافه هات چاکلت بگیرم، میگه امشب نداریم. میگم دیشبم که نداشتین، میگه امکان نداره، ما همیشه امشب نداریم. مردم دیوانه شدن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگه مردا قدِ یه استامینوفن کدئین درک داشتن زندگی گلستان میشد یه قرص به این کوچیکی بدون هیچ توضیح و فك زدنی میفهمه دردت کجاست صاف میره سراصل مطلب…😑 حالا واسه یه مردِ نود کیلویی دوساعت از دردات میگی آخرش میگه شام چی داریم😐😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔶«... در سحرگاه هر شب، منادی از سوی خداوندگارِ برآورنده حاجات ندا می‌دهد: «آیا درخواست کننده‌ای هست؟ آیا جوینده‌ای هست؟ ای طالب خیر، پیش آی و ای طالب شرّ، کوتاه بیا». ... 👈بنابراین مبادا و مبادا از منادی خداوند روی بگردانی، درحالی که او از تو می‌خواهد که در توان خود از گنجینه‌های خدا طلب کنی و تو به کمتر از آنچه تو را به سوی آن فرا می‌خواند، نیازمندی... اگر گوش‌هایت صدای آن منادی را نمی‌شنود، چنانچه تسلیم مولایت که خداوندگار دنیا و آخرت تو است، باشی و او را تصدیق کنی، قطعاً گوش عقل و دل تو آن را خواهد شنید👌». 📚 اقبال‌الاعمال 💔🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🚩 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨در قنوت نماز شب دعا براۍ پیروزی مردم مظلوم غزه فراموش نشه لطفا..🙏
⤴️⤴️ ⏰ 🔹هرشب دو رکعت نماز استغاثه به حضرت صاحب الزمان روحی له الفدا به حضرت قائم "عجل الله فرجه"(به نیت تعجیل در امر فرج) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 دعای روز چهارشنبه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِبه نام خدا كه رحمتش بسيار و مهربانیاش هميشگى است الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ لِبَاساً وَ النَّوْمَ سُبَاتاً وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُوراً لَكَ الْحَمْدُ أَنْ بَعَثْتَنِي مِنْ مَرْقَدِي وَ لَوْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ سَرْمَداً حَمْداً دَائِماً لا يَنْقَطِعُ أَبَدا وَ لا يُحْصِي لَهُ الْخَلائِقُ عَدَدا اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ أَنْ خَلَقْتَ فَسَوَّيْتَ وَ قَدَّرْتَ وَ قَضَيْتَ وَ أَمَتَّ وَ أَحْيَيْتَ وَ أَمْرَضْتَ وَ شَفَيْتَ وَ عَافَيْتَ وَ أَبْلَيْتَ وَ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَيْتَ وَ عَلَى الْمُلْكِ احْتَوَيْتَ أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ وَ انْقَطَعَتْ حِيلَتُهُ وَ اقْتَرَبَ أَجَلُهُ ، ستايش خداى را كه شب را جامه و خواب را مايه آرامش و روز را زمينه تكاپو قرار داده، ستايش تنها تو را سزاست كه مرا از خوابگاهم برانگيختى و اگر میخواستى خوابم را جاودان میساختى، ستايش دائم كه هرگز پايان نيابد، و سپاس بيكران كه آفريدگان از شمارش آن ناتوانند، خدايا! ستايش تنها شايسته توست كه آفريدى و سامان دادى و اندازه مقرر نمودى و فرمان دادی و ميراندى و زنده كردى و بيمار نمودى و درمان كردى و بهبودى عنايت فرمودى و فرسوده ساختى و بر عرش هستى استيلا يافتی و بر فرمانروايى جهان چيره گشتى، تو را می خوانم همچون كسی كه وسيله اش ناكارا گشته و رشته چاره اش گسسته و اجلش نزديك شده وَ تَدَانَى فِي الدُّنْيَا أَمَلُهُ وَ اشْتَدَّتْ إِلَى رَحْمَتِكَ فَاقَتُهُ وَ عَظُمَتْ لِتَفْرِيطِهِ حَسْرَتُهُ وَ كَثُرَتْ زَلَّتُهُ وَ عَثْرَتُهُ وَ خَلُصَتْ لِوَجْهِكَ تَوْبَتُهُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لا تَحْرِمْنِي صُحْبَتَهُ إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعا اجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ وَ نَشَاطِي فِي عِبَادَتِكَ وَ رَغْبَتِي فِي ثَوَابِكَ وَ زُهْدِي فِيمَا يُوجِبُ لِي أَلِيمَ عِقَابِكَ إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ و آرزويش در دنيا كاستى يافته و سخت بر رحمت تو نيازمند گشته و حيرتش بر اثر كوتاهى فزونى يافته و لغزش و افتادنش بسيار گشته و بازگشتش به سوى تو خالص شده است، پس بر محمّد خاتم پيامبران و بر خاندان پاكيزه و پاك نهاد او درود فرست، و شفاعت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش باد) را روزیام فرما و از همنشينى با او محرومم مساز، همانا تويى مهربان ترين مهربانان، خدايا! در چهارشنبه چهار حاجت مرا روا ساز، نيرويم را در طاعت خود و نشاطم را در بندگى خويش، و رغبتم را در پاداشت و بی رغبتی ام را در آنچه كه موجب عذاب دردناك توست قرار ده، همانا آنچه را بخواهى لطف میفرمايى. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼 روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى عليهم السلام است. در زيارت آن بزرگواران بگو:السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِينَ وَ جَاهَدْتُمْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاكُمُ الْيَقِينُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِينَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا إِبْرَاهِيمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى يَا مَوْلايَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هَذَا وَ هُوَ يَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. سلام بر شما اى دوستان خدا، سلام بر شما اى حجتّ هاى خدا، سلام بر شما اى نور خدا در تاريكي هاى زمين، سلام بر شما، درودهاى خدا بر شما و بر خاندان پاكيزه و پاكتان، پدر و مادرم فدايتان، به راستى خدا را خالصانه پرستيديد و در راه خدا آنچنان كه شايسته بود جهاد نموديد تا مرگ شما را دربر گرفت، لعنت خدا بر دشمنانتان از تمام پريان و آدميان، من به سوى خدا و به سوى شما از دشمنانتان بيزارى می جويم، اى سرور من يا ابا ابراهيم موسى بن جعفر، اى سرور من يا ابا الحسن علی بن موسى، اى سرور من يا ابا جعفر محمّد بن على، اى سرور من يا ابا الحسن على بن محمّد، من دل بسته شما هستم، ايمان دارم به نهان و آشكار شما، در اين روز شما كه روز چهارشنبه است از شما درخواست پذيرايى دارم، و به بارگاه شما پناه می جويم، پس مرا پذيرا باشيد و پناهم دهيد، به حقّ خاندان پاكيزه و پاكتان. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d