10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حجت الاسلام دکتر #رفیعی حضرت زهرا (س) از زبان حضرت علی علیه السلام #فاطمیه #ایام_فاطمیه تسلیت🥀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️یه سری از عزیزان میگن چه فایده اینایی که مسلمان میشن سنی میشن؟!
👈🏻اما حرف های این پزشک عرب رو گوش بدید
میگه اگه شرایط همینطوری پیش بره و دولت های عربی کاری برای غزه نکنن 80% اهل سنت شیعه خواهند شد!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پولدار شدن در خارج / روایت هموطن خارج از کشور
قابل توجه اونایی که مهاجرت براشون شده یک رویا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حضرت زهرا سلاماللهعلیها کم بگیری ضرر کردی!
استاد عالی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ دیدن این ویدیو، برای والدینی که گوشی در اختیار بچه قرار میدن واجبه!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیست اسد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت خودش با شوور جدیدش رفته مسافرت .. از لحنش خنده ام گرفت و
#قسمت_بیستو_یک
صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه.. اومدم..
با اینکه خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نمیدونم چرا به سمت سر کوچه دویدم و تو کنج دیوار پنهون شدم ..
صنم در رو باز کرد و صداش رو شنیدم که میگفت کی بود.. بر مردم آزار لعنت ..
سرک کشیدم تا نگاهش کنم .. مثل اینکه پول رو پیدا کرده بود .. تو دستش بود و چپ و راست رو نگاه میکرد .. بعد از چند لحظه به داخل رفت و در رو بست ..
از همون فاصله توی دلم گفتم الهی یوسف بمیره برات .. الهی یوسف بمیره که تو الان داری سختی میکشی .. داری غصه میخوری ..
از ناراحتی دست مشت شده ام رو به دیوار کوبیدم و بلند گفتم آره بمیر.. بمیر .. اسمت رو گذاشتی مرد .. اگه مرد بودی به پای اشتباهش هم میموندی ..
دستم خراش برداشت و میسوخت ولی سوزشش در برابر سوزش دلم چیزی نبود ..
مرد میانسالی از کنارم گذشتنی چند لحظه ای مکث کرد و پرسید کاری داری تو این محل؟
از قیافه اش مشخص بود آدم شر و شوری بود سریع گفتم نه.. رد میشدم اتومبیلم داغ کرده ، صبر کردم کمی خنک بشه ..
سوار ماشین شدم و سریع از اونجا دور شدم ..
نزدیک نیمه شب بود که به خونه رسیدم .. وقتی سلطانعلی در رو باز کرد .. مادر نگران تو حیاط راه میرفت.. با قدمهای سریع نزدیکم شد و پرسید یوسف کجا موندی ؟دلم هزار راه رفت ..
کنار حوض نشستم و مشتی آب به صورتم پاشیدم و گفتم رفتم گندی رو که دوتایی زدیم رو ببینم ..
مامان زیر لب بسم اللهی گفت و نشست و پرسید چی شده یوسف؟
سرم و بالا گرفتم و به ستاره های چشمک زن زل زدم و گفتم اشتباه کردیم مادر.. شربت تو اون خونه نیست .. خونه دست مستاجره..
مادر چشمهاش رو درشت کرد و گفت همچین گفتی گند زدیم فکر کردم رفته امام زاده ما اشتباه دیدیم.. بالاخره بدون اجازه ی تو رفته یا نه..
جوابی ندادم و بعد از چند لحظه بلند شدم و آروم گفتم پشیمونم مادر .. پشیمونم ...
و به سمت اتاق رفتم.
مادر هم بلند شد و گفت بگو پشیمونم دیگه چرا من و خودت رو مقصر میکنی ..
صداش رو بالا برد و گفت آفت واسه آقا غذا بیار ..
بدون اینکه برگردم با دست اشاره کردم و گفتم نمیخورم ...
رختخوابی که با صنم میخوابیدیم رو ، پهن کردم و دراز کشیدم ..
چند تا نفس عمیق پی در پی کشیدم .. میخواستم عطر صنم رو استشمام کنم ولی گویا عطرش هم ازم دلخور بود ..
چشمم خورد به شیشه ی کوچک عطری که روی طاقچه بود ..
بی قرار بلند شدم و تمام عطر رو روی رختخواب خالی کردم ..
چشمهام رو بستم و متکا رو به جای صنم بغل کردم و باهاش حرف زدم .. اینقدر حرف زدم که خوابم برد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_یک صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه.. اومدم.. با اینکه خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نمیدونم
#قسمت_بیستو_دو
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم .. مادر بالای سرم نشسته بود و صدام میکرد ..
چشمهام رو که باز کردم شیشه ی خالی عطر رو جلوی چشمهام گرفت و گفت تو که اینقدر دوسش داری چرا سه طلاقش کردی؟
چشمهام رو مالیدم و گفتم شما هم که زیاد بدت نیومد..
مادر به پشتی تکیه داد و گفت بدم که نیومد هیچ خیلی هم خوشحال شدم .. اون از راه نرسیده حرف تو رو گوش نکرد و سر اهل خونه کلاه گذاشت و در رفت ، اگه میموند و چهار پنج تا بچه میاورد که دیگه خدارو بندگی نمیکرد .. خوبش شد دختره ی سرتق...
دستی به موهام کشیدم و گفتم ولی اون سنش کم بود تو باید به راهش میاوردی، تو باید میونه ی ما رو میگرفتی، باید اون روز از خبطش میگذشتی و به من نمیگفتی که زندگیم از هم نپاشه ..
بلند شدم و به سمت در رفتم که مادر گفت مگه دختری که غصه ی طلاقت باشم این نشد اون یکی .. اون دفعه خودسر زن گرفتی اینجوری گذاشت تو کاسه ات ، این بار بسپار به خودم ببین از همین در و همسایه چه دختری واست میگیرم هم خوشگلتر از صنم هم خانواده دار ..
آروم کف دستم رو کوبیدم به در و گفتم مادر .. مادر من چی میگم تو چی میگی ..
با غضب برگشتم تو اتاق و لباسم رو پوشیدم و ناشتایی نخورده از خونه بیرون زدم ..
هنوز کارگرهای حجره نیومده بودند و محمود با دیدنم تعجب کرد ولی حرفی نزد .. باید راهی پیدا میکردم ..
نمیتونستم دوری صنم رو تاب بیارم ..
منتظر اسد بودم .. اون حتما میتونست یه راه چاره ای برام پیدا کنه ..
یک ساعت دیگه همین که اسد اومد صداش کردم بالا و گفتم اسد .. تو چرا اون روز اینجا نبودی؟ اگه بودی همراه من میومدی و جلوم رو میگرفتی ..
اسد پک محکمی به سیگارش زد و گفت من مباشرتم واسه کارهای تجارتت، وکیل زندگی شخصیت که نیستم...
کاغذی که روی میز بود رو گوله کردم و پرت کردم طرفش و گفتم از امروز ، از همین الان، وکیلم هم هستی...
لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و گفت خب حالا قضیه فرق داره .. البته در مورد مواجبم بعدن حرف میزنیم...
تند نگاهش کردم و گفتم اسد الان وقت مزه پرونی نیست بگو چه خاکی به سرم بریزم؟
لبخندش رو جمع کرد و گفت فقط یه راه داری ..
وقتی سکوتش طولانی شد گفتم د یالا .. حرف بزن .. چه راهی؟؟
کلاهش رو کمی جا به جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا با صنم ازدواج کنه
از جا پریدم و گفتم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_سه
کلاهش رو کمی جابه جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا صنم رو واسه یه مدت عقد کنه ..
از جا پریدم و گفتم اسد الان چه وقت مسخره بازیه؟
اسد خونسرد ته سیگارش رو تو زیر سیگاری خاموش کرد و گفت نگو که تویی که این همه جانماز آب میکشی اینو نمیدونستی...
از پشت میز به طرفش رفتم و گفتم چی چی رو نمیدونستم ؟درست بگو ببینم ...
اسد به صندلی اشاره کرد و گفت آروم باش .. بشین ..
زود صندلی رو کشیدم نزدیک اسد و با دستهای قفل در هم گفتم خب؟
اسد هم سرش رو آورد نزدیکتر و گفت اگه مردی زنی رو سه طلاقه کنه دیگه نمیتونه اون زن رو عقد کنه ، زن بهش حرام ابدی میشه مگر اینکه .. مگر اینکه زن یکبار با کس دیگه ای عقد کنه و جدا بشه ..
سریع گفتم خب .. یکی رو پیدا میکنیم عقد میکنند و یه روز دیگه طلاق میگیرن ..
بلند شدم و دوباره پشت میزم نشستم و گفتم ولی کسی نفهمه .. هیچ کس .. حتی مادرم ..
اسد سرش رو عقب برد و نفس بلندی کشید و گفت اولا باید صبر کنی عده ی صنم بگذره تا بتونه دوباره عقد کنه .. دوما...
بی قرار گفتم چرا اینقدر یه حرف رو طولش میدی .. بگو دیگه ..
اسد چشمهاش رو پایین انداخت و گفت دوما .. عقدشون باید واقعی باشه .. یعنی .. چطور بگم .. باید زن و شوهر واقعی بشن .. تا صنم دوباره بهت حلال بشه ...
برای چند لحظه خشکم زد .. نمیتونستم تصور کنم .. آروم پرسیدم تنها راهشه؟؟
اسد سرش رو تکون داد و گفت متاسفانه..
سرم رو تکیه دادم به دستم و گفتم نه.. من نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم ..
اسد بلند شد و گفت دیگه خوددانی .. من میرم پایین کار دارم ..
نزدیک پله ها که شد ایستاد و رو به من گفت در ضمن .. قبل از هر کاری اول ببین صنم قبول میکنه یا نه؟ اون صنمی که من دیدم اینقدر ازت شاکی بود که ..
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم اسد همین الان بهت گفتم .. غیر ممکنه من اون شرایط رو قبول کنم .. برو پی کارت ..
اسد رفت و من موندم با هزار فکر و خیال .. من موندم با هزار آه و افسوس ..
از ناراحتی چند بار با مشت کوبیدم روی سرم و به خودم گفتم آخه این چه کاری بود که کردی .. این چه غلطی بود که کردی ..
سرم رو ، روی میز گذاشتم .. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اینقدر غرق فکر و خیال شده بودم که وقتی اسد سینی غذا رو ، روی میز گذاشت سرم رو بلند کردم و گفتم مگه وقته ناهاره؟
اسد کتش رو درآورد و گفت از وقتشم گذشته ..
دیزی رو جلوم گذاشت و گفت بخور ، جون بگیری بلکه فکرت کار کرد.. از این قیافه دراومدی..
با همون ابروهای گره خورده گفتم مگه قیافم چشه؟
اسد چند برگ سبزی خوردن گذاشت تو دهنش و گفت قیافت درست شبیه خری که تو گل گیر کرده...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_چهار
از حرفش ناراحت نشدم .. راست میگفت .. غلطی کرده بودم که دقیقا مثل همون خر شده بودم ..
مشغول خوردن شدم و گفتم راهی نیست.. باید از امروز سعی کنم صنم رو از قلبم و فکرم پاک کنم ..
اسد نوچی گفت و بعد از سر کشیدن لیوان دوغ گفت امکان نداره .. پاکم کنی ردش میمونه .. تا آخر عمرت هم قلبت زخمیه ، هم فکرت داغون ..
دلخور گفتم اسد تو رفیق منی مثلا .. جوری حرف بزن کمی تسکینم بدی ، دلداریم بدی ..
با دستمالش دور دهانش رو پاک کرد و گفت میخواهی دروغ بهت بگم .. واقعیت همینه که الان گفتم ..
سینی رو به طرفش هول دادم و گفتم بردار برو پایین .. هیچی ازت نخواستیم نه واقعیت ، نه دلداری...
اسد بی حرف جمع کرد و رفت پایین ..
تا غروب سر خودم رو یه جور گرم کردم ولی همین که هوا تاریک شد قلبم جوری بی قرار شد که حالت تهوع گرفتم .. ضربان قلبم تند شده بود و دونه های عرق روی پیشونیم مینشست ...
اسد دفتر حسابرسی به دست بالا اومد و همونطور که سرش توی دفتر بود گفت یوسف ببین این حسابش..
سرش رو که بالا آورد با دیدنم دفتر رو بست و انداخت روی میز و مضطرب اومد بالای سرم و گفت یوسف چت شده ؟ رنگت چقدر سفید شده ..
دکمه ی پیرهنم رو باز کردم و کمی آب خوردم و گفتم الان بهترم ..
به سختی بلند شدم و کتم رو برداشتم و از حجره زدم بیرون ..
سوار اتومبیلم شدم و با اینکه تصمیم قبلی نداشتم ولی مستقیم به خونه ی صنم رفتم .. بدجور دلم هواش رو کرده بود .. دلم میخواست باز شیطنت کنه و بخنده .. جوری که چشمهاش هم بخنده و دل من با دیدنش بارها و بارها بلرزه ..
ماشین رو سر کوچه نگه داشتم و باز همون جای دیشبی ایستادم و هر از چند گاهی سرک میکشیدم و تو دلم دعا میکردم فقط یک بار بیرون بیاد و ببینمش..
غرق افکار خودم بودم که یقه ی کتم از پشت کشیده شد و تا برگشتم مشتی به صورتم خورد ..
چند ثانیه گیج بودم ولی با ضربه ی دوم به خودم اومدم و منم از خودم دفاع کردم ..
مرد شرور همون مردی بود که دیشب ازم پرسیده بود چرا اینجا ایستادم .. بلند فحش میداد و داد میزد ایها الناس آژان خبر کنید ببینه این دزد ماله یا دزد ناموس که اینجا کشیک میده ..
این بار مشتی به کنار صورتم زد که چشمهام سیاهی رفت و به زمین افتادم .. نمیتونستم چشمهام رو باز کنم و تو دهنم مزه ی شوری خون رو حس میکرد ولی با شنیدن صدای صنم که داد میزد یوسف لبخند به لبهام نشست...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_پنج
اون لحظه نه دردی حس میکردم ، نه چیزی واسم مهم بود ..
تو صدای صنم نگرانی بود .. اومد بالای سرم و داد زد سر مرد شرور و گفت چیکارش داری لندهور ..
مرد شرور گفت شوما برو داخل ، به شوما ربط نداره ..
صنم نزدیکتر رفت و لگدی به ساق پای مرد زد و گفت چی چی رو ربط نداره .. زدی دهنش پر خون کردی ..
با این کارش یاد اولین باری که دیدمش افتادم که چطور با چوب دستی ، منوچهر رو زده بود ...
مرد خودش رو عقب کشید و گفت مگه میشناسیش؟
صنم گفت بله .. میشناسم .. حالا اگه کسی رو نشناسی باید بزنی لت و پارش کنی ..
بلند شدم نشستم و به دیوار تکیه دادم و رو به صنم گفتم تو بیا برو تو با این دهن به دهن نزار ..
صنم کنارم نشست و گفت دهنت خون اومده .. پاشو بریم دهنت رو بشور ..
تمام دلتنگیم رو پاشیدم تو صورتش و برای چند لحظه فقط نگاهش کردم و گفتم باشه .. تو برو ...
صنم هنوز نگرانی تو صورتش موج میزد با این حال بلند شد و به داخل خونه رفت ..
پیرمردی که نزدیکم بود، دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم و رو کرد به مرد شرور و گفت فریبرز چرا سر این بنده خدا این بلا رو آوردی؟ از دست تو غریبه نمیتونه از این کوچه بگذره ؟
مرد شرور که فهمیدم اسمش فریبرز گفت من قسم خوردم این محله رو از بدنامی نجات بدم .. نمیزارم دیگه کسی بیاد اینجا واسه دختر بازی و دید زدن ناموس مردم ..
رفتم جلو و گفتم ناموس مردم چیه ؟ اینی که الان دیدی زنمه.. باهام قهر کرده اومده خونه ی داداشش ..
فریبرز گوشه ی سیبیلش رو با دست فر داد و گفت جون من راست میگی ..
اومد نزدیک و صورتم رو چند تا ماچ آبدار کرد و گفت داداش من شرمنده ی روی شوما شدم .. مارو حلال کن ..
پیرمرد گفت چرا قهر کرده؟ اون که معلوم بود خیلی خاطرت رو میخواد..
سرم رو کج کردم و گفتم پیش اومد دیگه ..
فریبرز دستم رو گرفت و گفت بریم خونه ی ما دست و صورتت رو بشور با کبلعلی برید با زنداداش صحبت کنید برگرده سر خونه و زندگیش ...
دستم رو عقب کشیدم و گفتم نه .. مزاحم نمیشم .. مشکل ما کمی پیچیده است .. یعنی چطور بگم ... من فقط میام که ببینمش تا مشکلمون حل بشه ..
ریشش رو خاروند و گفت والا ما که ملتفت نشدیم شوما چی گفتی در هر صورت از خبط ما بگذر...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d