💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیست اسد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت خودش با شوور جدیدش رفته مسافرت .. از لحنش خنده ام گرفت و
#قسمت_بیستو_یک
صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه.. اومدم..
با اینکه خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نمیدونم چرا به سمت سر کوچه دویدم و تو کنج دیوار پنهون شدم ..
صنم در رو باز کرد و صداش رو شنیدم که میگفت کی بود.. بر مردم آزار لعنت ..
سرک کشیدم تا نگاهش کنم .. مثل اینکه پول رو پیدا کرده بود .. تو دستش بود و چپ و راست رو نگاه میکرد .. بعد از چند لحظه به داخل رفت و در رو بست ..
از همون فاصله توی دلم گفتم الهی یوسف بمیره برات .. الهی یوسف بمیره که تو الان داری سختی میکشی .. داری غصه میخوری ..
از ناراحتی دست مشت شده ام رو به دیوار کوبیدم و بلند گفتم آره بمیر.. بمیر .. اسمت رو گذاشتی مرد .. اگه مرد بودی به پای اشتباهش هم میموندی ..
دستم خراش برداشت و میسوخت ولی سوزشش در برابر سوزش دلم چیزی نبود ..
مرد میانسالی از کنارم گذشتنی چند لحظه ای مکث کرد و پرسید کاری داری تو این محل؟
از قیافه اش مشخص بود آدم شر و شوری بود سریع گفتم نه.. رد میشدم اتومبیلم داغ کرده ، صبر کردم کمی خنک بشه ..
سوار ماشین شدم و سریع از اونجا دور شدم ..
نزدیک نیمه شب بود که به خونه رسیدم .. وقتی سلطانعلی در رو باز کرد .. مادر نگران تو حیاط راه میرفت.. با قدمهای سریع نزدیکم شد و پرسید یوسف کجا موندی ؟دلم هزار راه رفت ..
کنار حوض نشستم و مشتی آب به صورتم پاشیدم و گفتم رفتم گندی رو که دوتایی زدیم رو ببینم ..
مامان زیر لب بسم اللهی گفت و نشست و پرسید چی شده یوسف؟
سرم و بالا گرفتم و به ستاره های چشمک زن زل زدم و گفتم اشتباه کردیم مادر.. شربت تو اون خونه نیست .. خونه دست مستاجره..
مادر چشمهاش رو درشت کرد و گفت همچین گفتی گند زدیم فکر کردم رفته امام زاده ما اشتباه دیدیم.. بالاخره بدون اجازه ی تو رفته یا نه..
جوابی ندادم و بعد از چند لحظه بلند شدم و آروم گفتم پشیمونم مادر .. پشیمونم ...
و به سمت اتاق رفتم.
مادر هم بلند شد و گفت بگو پشیمونم دیگه چرا من و خودت رو مقصر میکنی ..
صداش رو بالا برد و گفت آفت واسه آقا غذا بیار ..
بدون اینکه برگردم با دست اشاره کردم و گفتم نمیخورم ...
رختخوابی که با صنم میخوابیدیم رو ، پهن کردم و دراز کشیدم ..
چند تا نفس عمیق پی در پی کشیدم .. میخواستم عطر صنم رو استشمام کنم ولی گویا عطرش هم ازم دلخور بود ..
چشمم خورد به شیشه ی کوچک عطری که روی طاقچه بود ..
بی قرار بلند شدم و تمام عطر رو روی رختخواب خالی کردم ..
چشمهام رو بستم و متکا رو به جای صنم بغل کردم و باهاش حرف زدم .. اینقدر حرف زدم که خوابم برد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستو_یک صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه.. اومدم.. با اینکه خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نمیدونم
#قسمت_بیستو_دو
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم .. مادر بالای سرم نشسته بود و صدام میکرد ..
چشمهام رو که باز کردم شیشه ی خالی عطر رو جلوی چشمهام گرفت و گفت تو که اینقدر دوسش داری چرا سه طلاقش کردی؟
چشمهام رو مالیدم و گفتم شما هم که زیاد بدت نیومد..
مادر به پشتی تکیه داد و گفت بدم که نیومد هیچ خیلی هم خوشحال شدم .. اون از راه نرسیده حرف تو رو گوش نکرد و سر اهل خونه کلاه گذاشت و در رفت ، اگه میموند و چهار پنج تا بچه میاورد که دیگه خدارو بندگی نمیکرد .. خوبش شد دختره ی سرتق...
دستی به موهام کشیدم و گفتم ولی اون سنش کم بود تو باید به راهش میاوردی، تو باید میونه ی ما رو میگرفتی، باید اون روز از خبطش میگذشتی و به من نمیگفتی که زندگیم از هم نپاشه ..
بلند شدم و به سمت در رفتم که مادر گفت مگه دختری که غصه ی طلاقت باشم این نشد اون یکی .. اون دفعه خودسر زن گرفتی اینجوری گذاشت تو کاسه ات ، این بار بسپار به خودم ببین از همین در و همسایه چه دختری واست میگیرم هم خوشگلتر از صنم هم خانواده دار ..
آروم کف دستم رو کوبیدم به در و گفتم مادر .. مادر من چی میگم تو چی میگی ..
با غضب برگشتم تو اتاق و لباسم رو پوشیدم و ناشتایی نخورده از خونه بیرون زدم ..
هنوز کارگرهای حجره نیومده بودند و محمود با دیدنم تعجب کرد ولی حرفی نزد .. باید راهی پیدا میکردم ..
نمیتونستم دوری صنم رو تاب بیارم ..
منتظر اسد بودم .. اون حتما میتونست یه راه چاره ای برام پیدا کنه ..
یک ساعت دیگه همین که اسد اومد صداش کردم بالا و گفتم اسد .. تو چرا اون روز اینجا نبودی؟ اگه بودی همراه من میومدی و جلوم رو میگرفتی ..
اسد پک محکمی به سیگارش زد و گفت من مباشرتم واسه کارهای تجارتت، وکیل زندگی شخصیت که نیستم...
کاغذی که روی میز بود رو گوله کردم و پرت کردم طرفش و گفتم از امروز ، از همین الان، وکیلم هم هستی...
لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و گفت خب حالا قضیه فرق داره .. البته در مورد مواجبم بعدن حرف میزنیم...
تند نگاهش کردم و گفتم اسد الان وقت مزه پرونی نیست بگو چه خاکی به سرم بریزم؟
لبخندش رو جمع کرد و گفت فقط یه راه داری ..
وقتی سکوتش طولانی شد گفتم د یالا .. حرف بزن .. چه راهی؟؟
کلاهش رو کمی جا به جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا با صنم ازدواج کنه
از جا پریدم و گفتم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_سه
کلاهش رو کمی جابه جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا صنم رو واسه یه مدت عقد کنه ..
از جا پریدم و گفتم اسد الان چه وقت مسخره بازیه؟
اسد خونسرد ته سیگارش رو تو زیر سیگاری خاموش کرد و گفت نگو که تویی که این همه جانماز آب میکشی اینو نمیدونستی...
از پشت میز به طرفش رفتم و گفتم چی چی رو نمیدونستم ؟درست بگو ببینم ...
اسد به صندلی اشاره کرد و گفت آروم باش .. بشین ..
زود صندلی رو کشیدم نزدیک اسد و با دستهای قفل در هم گفتم خب؟
اسد هم سرش رو آورد نزدیکتر و گفت اگه مردی زنی رو سه طلاقه کنه دیگه نمیتونه اون زن رو عقد کنه ، زن بهش حرام ابدی میشه مگر اینکه .. مگر اینکه زن یکبار با کس دیگه ای عقد کنه و جدا بشه ..
سریع گفتم خب .. یکی رو پیدا میکنیم عقد میکنند و یه روز دیگه طلاق میگیرن ..
بلند شدم و دوباره پشت میزم نشستم و گفتم ولی کسی نفهمه .. هیچ کس .. حتی مادرم ..
اسد سرش رو عقب برد و نفس بلندی کشید و گفت اولا باید صبر کنی عده ی صنم بگذره تا بتونه دوباره عقد کنه .. دوما...
بی قرار گفتم چرا اینقدر یه حرف رو طولش میدی .. بگو دیگه ..
اسد چشمهاش رو پایین انداخت و گفت دوما .. عقدشون باید واقعی باشه .. یعنی .. چطور بگم .. باید زن و شوهر واقعی بشن .. تا صنم دوباره بهت حلال بشه ...
برای چند لحظه خشکم زد .. نمیتونستم تصور کنم .. آروم پرسیدم تنها راهشه؟؟
اسد سرش رو تکون داد و گفت متاسفانه..
سرم رو تکیه دادم به دستم و گفتم نه.. من نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم ..
اسد بلند شد و گفت دیگه خوددانی .. من میرم پایین کار دارم ..
نزدیک پله ها که شد ایستاد و رو به من گفت در ضمن .. قبل از هر کاری اول ببین صنم قبول میکنه یا نه؟ اون صنمی که من دیدم اینقدر ازت شاکی بود که ..
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم اسد همین الان بهت گفتم .. غیر ممکنه من اون شرایط رو قبول کنم .. برو پی کارت ..
اسد رفت و من موندم با هزار فکر و خیال .. من موندم با هزار آه و افسوس ..
از ناراحتی چند بار با مشت کوبیدم روی سرم و به خودم گفتم آخه این چه کاری بود که کردی .. این چه غلطی بود که کردی ..
سرم رو ، روی میز گذاشتم .. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اینقدر غرق فکر و خیال شده بودم که وقتی اسد سینی غذا رو ، روی میز گذاشت سرم رو بلند کردم و گفتم مگه وقته ناهاره؟
اسد کتش رو درآورد و گفت از وقتشم گذشته ..
دیزی رو جلوم گذاشت و گفت بخور ، جون بگیری بلکه فکرت کار کرد.. از این قیافه دراومدی..
با همون ابروهای گره خورده گفتم مگه قیافم چشه؟
اسد چند برگ سبزی خوردن گذاشت تو دهنش و گفت قیافت درست شبیه خری که تو گل گیر کرده...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_چهار
از حرفش ناراحت نشدم .. راست میگفت .. غلطی کرده بودم که دقیقا مثل همون خر شده بودم ..
مشغول خوردن شدم و گفتم راهی نیست.. باید از امروز سعی کنم صنم رو از قلبم و فکرم پاک کنم ..
اسد نوچی گفت و بعد از سر کشیدن لیوان دوغ گفت امکان نداره .. پاکم کنی ردش میمونه .. تا آخر عمرت هم قلبت زخمیه ، هم فکرت داغون ..
دلخور گفتم اسد تو رفیق منی مثلا .. جوری حرف بزن کمی تسکینم بدی ، دلداریم بدی ..
با دستمالش دور دهانش رو پاک کرد و گفت میخواهی دروغ بهت بگم .. واقعیت همینه که الان گفتم ..
سینی رو به طرفش هول دادم و گفتم بردار برو پایین .. هیچی ازت نخواستیم نه واقعیت ، نه دلداری...
اسد بی حرف جمع کرد و رفت پایین ..
تا غروب سر خودم رو یه جور گرم کردم ولی همین که هوا تاریک شد قلبم جوری بی قرار شد که حالت تهوع گرفتم .. ضربان قلبم تند شده بود و دونه های عرق روی پیشونیم مینشست ...
اسد دفتر حسابرسی به دست بالا اومد و همونطور که سرش توی دفتر بود گفت یوسف ببین این حسابش..
سرش رو که بالا آورد با دیدنم دفتر رو بست و انداخت روی میز و مضطرب اومد بالای سرم و گفت یوسف چت شده ؟ رنگت چقدر سفید شده ..
دکمه ی پیرهنم رو باز کردم و کمی آب خوردم و گفتم الان بهترم ..
به سختی بلند شدم و کتم رو برداشتم و از حجره زدم بیرون ..
سوار اتومبیلم شدم و با اینکه تصمیم قبلی نداشتم ولی مستقیم به خونه ی صنم رفتم .. بدجور دلم هواش رو کرده بود .. دلم میخواست باز شیطنت کنه و بخنده .. جوری که چشمهاش هم بخنده و دل من با دیدنش بارها و بارها بلرزه ..
ماشین رو سر کوچه نگه داشتم و باز همون جای دیشبی ایستادم و هر از چند گاهی سرک میکشیدم و تو دلم دعا میکردم فقط یک بار بیرون بیاد و ببینمش..
غرق افکار خودم بودم که یقه ی کتم از پشت کشیده شد و تا برگشتم مشتی به صورتم خورد ..
چند ثانیه گیج بودم ولی با ضربه ی دوم به خودم اومدم و منم از خودم دفاع کردم ..
مرد شرور همون مردی بود که دیشب ازم پرسیده بود چرا اینجا ایستادم .. بلند فحش میداد و داد میزد ایها الناس آژان خبر کنید ببینه این دزد ماله یا دزد ناموس که اینجا کشیک میده ..
این بار مشتی به کنار صورتم زد که چشمهام سیاهی رفت و به زمین افتادم .. نمیتونستم چشمهام رو باز کنم و تو دهنم مزه ی شوری خون رو حس میکرد ولی با شنیدن صدای صنم که داد میزد یوسف لبخند به لبهام نشست...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_پنج
اون لحظه نه دردی حس میکردم ، نه چیزی واسم مهم بود ..
تو صدای صنم نگرانی بود .. اومد بالای سرم و داد زد سر مرد شرور و گفت چیکارش داری لندهور ..
مرد شرور گفت شوما برو داخل ، به شوما ربط نداره ..
صنم نزدیکتر رفت و لگدی به ساق پای مرد زد و گفت چی چی رو ربط نداره .. زدی دهنش پر خون کردی ..
با این کارش یاد اولین باری که دیدمش افتادم که چطور با چوب دستی ، منوچهر رو زده بود ...
مرد خودش رو عقب کشید و گفت مگه میشناسیش؟
صنم گفت بله .. میشناسم .. حالا اگه کسی رو نشناسی باید بزنی لت و پارش کنی ..
بلند شدم نشستم و به دیوار تکیه دادم و رو به صنم گفتم تو بیا برو تو با این دهن به دهن نزار ..
صنم کنارم نشست و گفت دهنت خون اومده .. پاشو بریم دهنت رو بشور ..
تمام دلتنگیم رو پاشیدم تو صورتش و برای چند لحظه فقط نگاهش کردم و گفتم باشه .. تو برو ...
صنم هنوز نگرانی تو صورتش موج میزد با این حال بلند شد و به داخل خونه رفت ..
پیرمردی که نزدیکم بود، دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم و رو کرد به مرد شرور و گفت فریبرز چرا سر این بنده خدا این بلا رو آوردی؟ از دست تو غریبه نمیتونه از این کوچه بگذره ؟
مرد شرور که فهمیدم اسمش فریبرز گفت من قسم خوردم این محله رو از بدنامی نجات بدم .. نمیزارم دیگه کسی بیاد اینجا واسه دختر بازی و دید زدن ناموس مردم ..
رفتم جلو و گفتم ناموس مردم چیه ؟ اینی که الان دیدی زنمه.. باهام قهر کرده اومده خونه ی داداشش ..
فریبرز گوشه ی سیبیلش رو با دست فر داد و گفت جون من راست میگی ..
اومد نزدیک و صورتم رو چند تا ماچ آبدار کرد و گفت داداش من شرمنده ی روی شوما شدم .. مارو حلال کن ..
پیرمرد گفت چرا قهر کرده؟ اون که معلوم بود خیلی خاطرت رو میخواد..
سرم رو کج کردم و گفتم پیش اومد دیگه ..
فریبرز دستم رو گرفت و گفت بریم خونه ی ما دست و صورتت رو بشور با کبلعلی برید با زنداداش صحبت کنید برگرده سر خونه و زندگیش ...
دستم رو عقب کشیدم و گفتم نه .. مزاحم نمیشم .. مشکل ما کمی پیچیده است .. یعنی چطور بگم ... من فقط میام که ببینمش تا مشکلمون حل بشه ..
ریشش رو خاروند و گفت والا ما که ملتفت نشدیم شوما چی گفتی در هر صورت از خبط ما بگذر...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_شش
به هر صورت بود خودم رو از اون جمع جدا کردم و به سمت اتومبیلم رفتم و از اونجا دور شدم ..
وقتی سلطانعلی در باز کرد مثل دیشب مادر تو حیاط منتظرم بود و با دیدن صورتم و لباس خاکیم زد پشت دستش و نگران جلو اومد و گفت یوسف چی شده ؟ تا این وقت شب کجا میمونی؟
کنار حوض صورتم رو شستم و بدون جواب دادن به اتاق رفتم و خوابیدم ..
هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حس میکردم که مادر مقصره و دلخوریم ازش بیشتر میشد ..
ملافه رو روی سرم کشیده بودم ولی خوابم نمیبرد ..
با دیدن صنم هوایی تر شده بودم .. وقتی یاد نگرانیش واسه خودم میوفتادم دلم ضعف میرفت ..
ظهر همون روز تصمیم گرفته بودم صنم رو هر طور شده فراموش کنم ولی حالا، آخر شب تصمیمم عوض شده بود ..
دوست داشتم باقی عمرم رو کنار صنم بمونم و بگذرونم ..
تا نیمه های شب فکر کردم و صبح با تصمیم نهاییم به حجره رفتم و منتظر اسد موندم ...
اسد که به حجره اومد خیلی زود اومد بالا و با دیدنم گفت نگرانت بودم .. دیشب حال خوشی نداشتی
.. ولی خداروشکر انگار دیگه با این جدایی کنار اومدی ..
برای اسد چای ریختم و گفتم نه..
باجدایی کنار نیومدم با راه حلی که گفتی کنار اومدم ..
اسد یکی دو تا سرفه کرد و گفت چی ؟ یعنی میخواهی...
بلند شدم و پشتم رو به اسد کردم و گفتم آره ..
بگرد یه پیرمردی، مریضی، علیلی ، چیزی پیدا کن و یه پولی بده تا واسه یه روز صنم رو عقد کنه و زود طلاق بده ..
اسد گفت حالا چرا پیرمرد و مریض؟
برگشتم و گفتم میخوام کسی باشه که زود بمیره .. تا روزی که زنده باشه من نمیتونم راحت زندگی کنم ...
اسد کلاهش رو جابه جا کرد و گفت فقط .. میدونی که .. گفتم .. باید ...
عصبی داد زدم خب .. میدونم .. وقتی میخواهی پیدا کنی خودت همه چی رو در نظر بگیر ..
اسد پوفی کشید و گفت عجب گیری افتادم از کجا پیدا کنم ..
دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم نمیدونم ، نمیخوامم بدونم.. فقط به تو میتونم اعتماد کنم و حرف دلم رو بزنم پس اینهمه ادا در نیار ..
اسد دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت چشم فقط قبلش از صنم مطمئن شو ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_هفت
دوباره قیافه ی صنم رو وقتی دیشب نگرانم شده بود رو به یاد آوردم و بی اختیار لبم کش اومد ..
از صنم مطمئن بودم میدونستم که اون هم تو همین مدت کم از دوری من اذیت شده ولی حتما ازم رنجیده و باید دلش رو به دست بیارم ..
تا غروب به این فکر میکردم چطور این کار رو انجام بدم ..
منتظر موندم هوا کاملا تاریک بشه بعد از حجره خارج شدم و به طرف خونه ی صنم راهی شدم ..
هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که براش بخرم و تصمیم گرفتم مقداری پول بدم تا هر چی لازم داره خودش بخره ..
ماشین و سر کوچه پارک کردم و تا جلوی درشون پیاده رفتم ..
لباسم رو مرتب کردم و چند ضربه به در زدم ..
چند دقیقه بعد صنم در رو باز کرد و با دیدنم آروم سلام داد و گفت واسه چی بازم اومدی اینجا ؟ برو یوسف .. برو ..
خواست در رو ببنده که دستم رو گذاشتم روی در و مانع شدم و گفتم یه دقیقه وایسا .. کارت دارم ..
صنم چادرش رو کمی جلو کشید و گفت تو الان یه مرد غریبه هستی چه کاری با من داری ...
دلم میخواست دستم رو بزارم زیر چونه اش و سرش رو بلند کنم تا چشمهاش رو ببینم ..
به سختی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم صنم .. من پشیمونم .. میخوام که دوباره برگردی .. میخوام که دوباره زنم بشی ..
صنم غمگین نگاهم کرد و گفت خودتم میدونی که نمیشه .. با کاری که کردی این دنیا، اون دنیا ما بهم نامحرمیم .. پس برو .. برو و بیشتر از این خودت و من مادر مرده رو آزار نده ...
نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم..
نمیدونستم دلتنگیه یا نیاز که به نظرم صنم از همیشه دلفریب تر و زیبا تر شده بود .. به زمین خیره شدم و گفتم تو بگو قبول میکنی ، تا من بهت بگم میخوام چیکار کنم..
صنم آهی کشید و گفت در حقم خیلی نامردی کردی .. خیلی ..
پای داداشم خوب بشه میریم بندر ..
میگن اونجا کار زیاده .. تو هم برو به زندگیت بچسب.. کاری از دست هیچ کس برنمیاد که بتونیم دوباره ...
نزاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم چرا یه راه هست ..
تو یک کلمه بگو هنوز خاطر منو میخواهی یا نه ..
صنم چشمهاش از نم اشکش برق زد و تکیه زد به در و گفت هر شب آرزو میکنم فقط یک بار ..
یک بار دیگه بتونم سرم رو بزارم روی سینه ات و بخوابم ..
صبح که بیدار میشم موهام عطر تنت رو بگیره ..
گریه اش صدادار شد و آروم گفت تو چیکار کردی یوسف .. چیکار کردی ..
از غصه ی گریه و حال صنم قلبم گرفت و اگر گریه برای مرد عیب نبود همراهش زار میزدم ..
هوا کم آوردم برای نفس کشیدن و روی زانو نشستم و گفتم من غلط کردم .. تو بیا خانمی کن و ببخش و برگرد دوباره به خونم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_هشت
صنم باز نگرانم شد و گفت یوسف حالت خوش نیست ؟
منتظر جوابم نموند و دوان دوان به داخل رفت و با لیوانی آب برگشت و زانو زد و کنارم نشست و آب رو به سمتم گرفت و گفت کمی بخور تا حالت بهتر بشه ..
کاملا نزدیکم بود .. چادرش کمی عقب رفته بود .. موهای افشونش اطراف شونهاش پریشون بود ..
چند بار نفس عمیق کشیدم .. میخواستم برای مدتها این عطر رو ذخیره کنم ..
نگاهی بهش کردم و لیوان رو گرفتم و سریع بلند شدم .. ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم و بغلش کنم .. آب رو یک نفس بالا کشیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم پرسیدم فقط یک راه داره .. باید .. یه محلل پیدا کنیم ..
صنم بلند شد و با تعجب گفت چی ؟ این دیگه چیه؟
با درموندگی دستی به صورتم کشیدم و گفتم محلل .. چجور بگم ؟
تو باید واسه یه روز زن کسی بشی ، عقدش بشی و بعد طلاق بگیری تا من بتونم دوباره عقدت کنم ..
صنم سکوت کرده بود .. برگشتم و تو صورت ماتش نگاه کردم و گفتم قبول میکنی؟
صنم آب دهانش رو قورت داد و گفت اینارو الکی میگی.. فکر میکنی من مزاحم زندگیت میشم میخوای یه جوری سرم رو بند کنی .. من که گفتم چند وقت دیگه میریم بندر و تو دیگه سایه ی منم نمیبینی ..
یک قدم به سمتش رفتم و دستهام رو دو طرف چهار چوب در گذاشتم و گفتم صنم .. صنم .. من میگم دارم از دوریت میمیرم .. چندین روزه نه خوراکم معلومه نه خوابم .. عطرت رو ، روی متکا میریزم و با یاد و تصور تو میخوابم .. تو به من این حرفها رو میگی ..
باشه .. الان جواب نده .. فردا هوا که روشن شد برو از هر کس که میشناسیش و بهش اعتماد داری بپرس .. منم فردا همین موقع میام ازت جواب میگیرم ..
دست کردم تو جیبم و مقدار زیادی پول رو به طرفش گرفتم و گفتم نمیدونستم چی بخرم اینو بگیر و برو هر چی لازم داری بخر ..
صنم با شیطنت نگاهم کرد و گفت هنوز از پولی که چند شب پیش دادی ، دارم..
کنار سرم رو خاروندم و گفتم فهمیدی کار من بوده؟
در لحظه غم صورت صنم رو گرفت و گفت مگه تو این شهر غیر تو کسی از اوضاع ما خبر داره .. در ضمن ماشینت رو سر کوچه دیدم ..
پول رو دوباره بردم نزدیکتر و گفتم اینم بمونه پیشت لازمت میشه .. یادتم نره فردا ازت جواب میخوام ..
صنم کتم رو گرفت و گفت یه بار دیگه بهت اعتماد میکنم یوسف .. ولی این بار پشیمونم نکن ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستو_نه
نتونستم خودم رو کنترل کنم و از روی سرش بوسیدم و گفتم به مولا نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره .. تو اینبار فقط جات روی چشمهای منه ..
صنم لبخندی زد .. بعد از چند لحظه گفت فقط .. کاش میشد یه راه دیگه پیدا میکردی.. برام سخته ..
از تصور اتفاقی که قراره بیوفته دستم رو مشت کردم و چشمهام رو بستم و گفتم صنم .. فکر میکنی واسه من راحته .. حتی الان که حرفش رو میزنم حس میکنم قلبم ممکنه دیگه نزنه ..
یه غلطی کردم که دارم تاوانش رو اینطور پس میدم ..
قلبم تیر کشید و دستم رو گذاشتم روی سینه ام ..
صنم با ترس گفت باشه .. یوسف تو رو خدا دیگه حرص نخور رنگت سرخ شده .. میترسم چیزیت بشه ..
چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم تا عده ات تموم بشه یکی رو پیدا میکنم .. تو این مدت هم زود به زود بهت سر میزنم ، هر چی خواستی به خودم بگو ..
خداحافظی کردم و از صنم جدا شدم ..
روزها میگذشت و هر روز به اسد تذکر میدادم که یک نفر رو پیدا کنه ..
اسد ادمای مختلفی رو پیشنهاد میداد ولی هیچ کدوم اونی نبود که میخواستم .. اون روز اسد به حجره اومد و گفت یوسف یکی هست که قبول کرده صنم رو واسه یه روز عقد کنه .. تمام شرایطی هم که میخواهی کم و بیش داره..
با اینکه میخواستم زودتر این اتفاق بیوفته و مشکلمون حل بشه ولی هر دفعه که حرفش میشد باز این قلبم جوری میزد که فکر مبکردم همه صداش رو میشنوند..
اسد بشکنی جلوی صورتم زد و گفت چرا ماتت برده ؟ بگم کیه یا نه..
آروم گفتم بگو...
صندلی رو کشید روبه روی میز و نشست .. سیگاری روشن کرد و پک محکمی زد ..
زل زده بودم به دهانش ...
_تو نونوایی کار میکنه .. پنج تا بچه داره .. خیالت راحت خونه اش و محل کارش هم اون سر شهر.. نه تو رو میشناسه نه اسمت رو شنیده ..
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد پرسیدم چند سالشه؟
اسد دوباره پکی به سیگارش زد و گفت نپرسیدم ولی پنجاه میشه..
دستهام رو تو هم گره کردم و خم شدم به طرف اسد و پرسیدم زن داره دیگه؟؟
اسد گفت آره گفتم که این تمام شرایطی که تو میخواهی داره .. زن داره و دست و بالش حسابی خالیه .. وقتی بهش گفتم فقط در مورد پول پرسید چیز دیگه ای واسش مهم نبود ..
به سختی نالیدم نگفتی که صنم چند سالشه ؟
اسد پوزخندی زد و گفت مگه احمقم ؟ معلومه که نگفتم ...
سرم رو گذاشتم روی میز و گفتم اسم و آدرس دقیقش رو بنویس باید برم ببینم ..
اسد دستش رو پشتم گذاشت و گفت یوسف نبینی بهتره.. برای همیشه تو ذهنت میمونه ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سی
بدون اینکه سرم بلند کنم گفتم اسد بنویس و برو ..
اسد کاری که گفتم رو انجام داد و بعد از رفتنش تکه کاغذ رو برداشتم ، اسمش یعقوب بود.. تو جیبم گذاشتم و بطرف آدرسی که داشتم راه افتادم ..
روبه روی نونوایی پارک کردم و به مغازه رفتم .. دو نفر منتظر بودند ..
سه نفر تو مغازه بودند. با دقت نگاه می کردم مشخصات هر کدوم رو با چیزی که تو ذهنم بود تطبیق میدادم..
شاطر مرد مسنی بود و کارگری که خمیر رو چونه میکرد .. شاطر صدا کرد یعقوب .. ظهر نبودم پول آرد رو دادی؟
یعقوب مرد لاغر اندام سیاه چرده ای بود که بیشتر از سنش نشون میداد ..
نگاهی به دستهاش کردم . .. قبل از اینکه دوباره حالم خراب بشه برگشتم تو اتومبیلم ..
چند روز مونده بود که عده ی صنم تموم بشه و احساس میکردم این روزهای اخر زودتر میگذره ..
این اواخر کمتر به دیدنش میرفتم چرا که با هر بار دیدنش حالم بد میشد ..
نصف مبلغ طی شده رو به اسد دادم تا به یعقوب بده ..
ظهر بود که اسد خبر آورد که تو محله ی دیگه ای شیخی پیدا کرده تا عقد صنم و یعقوب رو جاری کنه ..
اسد کنار صورتش رو خاروند و گفت فقط یه چیز .. این میگه من خونه ی جدا ندارم که بخوام بعد از عقد ببرمش ..
واقعا دیگه تحملش رو نداشتم داد زدم
دستم رو کوبیدم روی میز و الله اکبری گفتم ..
اسد گفت خب راست میگه نمیتونه که ببره پیش زنش .. میخواهی صمد رو بفرستم جایی بره همون خونه ایی که صنم هست؟
عصبی گفتم هر کار میخواهی بکن ..
روز بعد قرار بود عقد کنند .. از صبح هر کار میکردم تا به این موضوع فکر نکنم .
غروب اسد صنم و یعقوب رو برد تا عقد کنند و از اونجا برده بود خونه ی صنم ..
تو حجره نشسته بودم و هر لحظه رو با خودم پیش بینی میکردم ..
همه ی کارگرها رفته بودند و محمود هم که فهمیده بود حالم بده سراغم نمیومد .
تو تاریکی سرم رو فشارمیدادم تا کمتر فکر کنم که اسد برگشت .. تا نگاهش کردم گفتم اسد .. یه دارویی ، معجونی ، کوفتی بده به من که امشب بیهوش بشم ..
اینطور پیش بره تا صبح قلبم دووم نمیاره ..
اسد گفت دوای دردت فقط یه چیز..
پاشو بریم فقط هرچی من میگم گوش کن ..
سریع بلند شدم و کلاهم رو برداشتم و گفتم باشه بریم مهم نیس دیگه..
هر چی بگی گوش میدم فقط از اینجا بریم..
اسد زودتر از من از حجره بیرون رفت و اتومبیلش رو روشن کرد و باهم راهی شدیم ..
جلوی کافه ای نگه داشت و گفت بریم یکمی غذا بخوریم و قلیون چاق کنیم بعدشم بریم خونه ی من تا اعصابت آرومتر بشه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه چیزایی هست
ڪه هیچوقت نمیشه اونارو برگردوند
سنگ وقتی پرت بشه
حرف وقتی زده بشه
موقعیت وقتی از دست بره
زمان وقتی بگذره
دل وقتی بشڪنه
پس حواسمون باشه
چون خیلی زود دير ميشه
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آموخته ام زندگی
همیشه عالی و کامل نیست
اما همیشه همانی است
که تو میسازی پس آن را به
یادماندنی بساز، و هرگز اجازه
نده کسی خوشبختی تو را از تو بگیرد
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#انگیزشی 🌱
از سختیها نترس،
سختی آدم را سرسخت میکند
میخهایی در دیوار محکم هستند.
که ضربات سختتری را تحمل کرده باشند .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هیچ زمانی به قدرِ زمانهایی که به مسائل پوچ و بحث و جدالهای پیشپا افتاده و بیاساس، اهمیت میدهم، از خودم بیزار نیستم.
زمانهایی که بیآنکه حواسم باشد، دارم زمانم را بیهوده و برای هیچ، تلف میکنم!
وقتهایی که به خودم میآیم و ناگهان خود را در دل فرایند فرسایشیِ یک بگومگوی احمقانه حس میکنم و از منطق و درایت و هوشمندیِ خودم، احساس شرم میکنم.
🌟آگاهی و اقدام عملی = رمز خوشبختی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👈حتی اگر دیدی همسرت یک حکایتی را برایت بازگو کرد که بارها شنیده بودی، نگو اینو شنیدم، بلکه با تمام توجه و نگاه مثبت به حرفهایش گوش کن.
🗣جول استیون می گوید :
⁉️می دانی چند نفر جوکی را برای من تعریف کردند که من 47 بار از قبل شنیده بودم؟
🔺 می توانستم به آنها بگویم که ادامه نده چون قبلا شنیدم.
♻️من گذاشتم که آنها از گفتن این جوک لذت ببرند و جوری خندیدم که انگار اولین بار بود این جوک را می شنیدم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸بگو،نگو
✔️یه بگو نگو هایی هست که فوت کوزه گریه، عصای معجزه گره کلامه مثلا :
✅بگو: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتونی بیای؟
❌نگو: می آی دنبالم؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5864249080674256550.mp3
25.38M
کتاب صوتی چهار اثر از فلورانس
🌸فصل دوم🌸
💟 💵💓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*#انگیزشی
💟خودتان پیشقدم شوید و تغییرات کوچکی در زندگیتان ایجاد کنید.
💟گاهی اوقات، در موضوعات کوچک و نهچندان مهم کارها را متفاوت از همیشه و بدون برنامهریزی قبلی انجام دهید.
💟این به شما کمک میکند که راحتتر با اتفاقات غیرمنتظره که خارج از کنترل شما هستند کنار بیایید.
💟با این کار، به خودتان یاد میدهید که تغییرات را بپذیرید.
💠بهعنوان مثال:
مسیر متفاوتی را برای رفتن به محل کار انتخاب کنید.
صبحانهی متفاوتی نوش جان کنید.
گاهی به جای قهوه، چای بنوشید.
یکهویی تصمیم بگیرید با دوستان یا همسرتان سینما بروید.
کارهای همیشگی را انجام دهید؛ اما به روشی متفاوت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 چرا خداوند خواسته هایم را به من نمیدهد؟
💢 برای دریافت هر چیزی سه مرحله وجود دارد :
1. خواستن
2. اجابت کردن
3. دریافت کردن
💢 گاهی اوقات فکر میکنیم همه راه را درست رفته ایم اما باز به آرزومون نرسیدیم. چرا؟؟؟!!!!
1. مرحله اول انجام شده : خواستن، چیزی از خدا و کائنات خواسته شده است.
2. مرحله دوم هم انجام شده : اجابت شدن، خداوند به کائنات دستور داده و کائنات آن جیز را برای شما مهیا کرده اند.
3. اما مشکل در مرحله سوم و آخر هست : گشودن در برای دریافت صورت نگرفته است ...
💢 و این گشودن در همان باور و ایمان ماست ،،،
💢 ما خود باور به رسیدن چیزی نداریم ...
💢 همینکه مرتب میگیم یعنی میشه؟؟؟ کاش که بشه!!! من که باورم نمیشه که بشه !!! و ... نشان از شک و تردید ما دارد.
💢 آن چیز مهیا شده ولی بخاطر عدم باور، در را به رویش باز نمیکنیم ...!
✨🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#آیه_گرافی ✨️🕊
َقولوا لِلنّاسِ حُسنًا(بقره۸۳)
و با مردم با خوش زبانی سخن گویید.
تو نمیدانی ولی شاید همین لحظه از رنجی
به خیابان گریختهاند، شاید درد عمیقی
آنها را ناگزیر به گریز کرده.
با آدمها مهربان باش،با آدمها قشنگ حرف
بزن،تو نمیدانی درونِ آدمِ مقابلت همین لحظه که روبروی تو آرام و خونسرد ایستاده
و شاید دارد لبخند میزند، چه زمستان
سهمگینی برپاست💕🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨خدا برا هیچ کس بد نمیخواد
ذهنتون رو آروم کنید
❤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d