👇تقویم نجومی یکشنبه👇
✴️ یکشنبه 👈19 آذر/ قوس 1402
👈26 جمادی الاول 1445👈 10 دسامبر 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
⛔️قمر در عقرب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عمری طولانی دارد و متوسط الحال است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️درمان بیمارب های عفونی.
✳️مرحم گذاشتن بر زخم.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️آبیاری.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️درختکاری.
✳️و جابجایی و نقل و انتقال نیک است.
🔵امور نگارش ادعیه و حرز و نماز آن خوب نیست.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث رهایی از بلا می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث خلاصی از مرض می شود.
😴😴تعبیر خواب.
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 27 سوره مبارکه "نحل" است.
قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین...
و چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او درصدد تفحص در مورد این خبر شود و خبر صحیح باشد و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد.
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📚 منابع مطالب:
کتاب تقویم همسران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید زیتون رو با هسته بخریم؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌎 فرودگاه جبل الطارق، يكي از خطرناكترين فرودگاههاي جهان
بزرگراهي از ميان باند اين فرودگاه ميگذرد!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼
بهترین زمان برای درمان چاقی، جوش صورت و کبد چرب استفاده مواد زیر «قبل از صبحانه» است
▫️درمان کبد چرب: عرق شاهتره + کاسنی
▫️درمان چاقی: عرق کرفس
▫️درمان جوش+روشن شدن رنگ صورت: عرق کاسنی
🌿
درمان خستگی
جوانه گندم
▫️به همه بیمارانی که از خستگی و کوفتگی بدن رنج می برند، توصیه میشود که روزی یک قاشق مربّاخوری پودر جوانه گندم(یا ۵-۴ قاشق جوانه گندم تازه) را به هر نحوی که مایلند؛ مصرف کنند.
همچنین مصرف سمنو نیز مفید است.
👈مصرف شنبلیله بصورت سبزی یا جوانه آن نیز بسیار در درمان خستگی مفید است. حتما آن را تجربه نمایید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کف گوشت در حال پخت را دور نریزید!
▫️کف گوشت در حال پخت رو نگیرید و دور نریزید؟مایعی که در پخت گوشت از آن خارج میشود حاوی بیشترین میزان پروتئین محلول در آب و ویتامینهای گروه B را دارد که هنگام پخت از بافت گوشت خارج میشوند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بهترین زمان برای درمان چاقی، جوش صورت و کبد چرب استفاده مواد زیر «قبل از صبحانه» است
▫️درمان کبد چرب: عرق شاهتره + کاسنی
▫️درمان چاقی: عرق کرفس
▫️درمان جوش+روشن شدن رنگ صورت: عرق کاسنی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ بهترین دارو برای #لاغری ادویه جات هستند
🔸پاپریکا، گرام ماسالا، میخک، بریانی، هل قراب، انیسون ستاره ای، جوز هندی، ریشه جوز، آویشن، سماق، کاکوتی، تخم گشنیز، بادیان ختایی، شقاقل، زنجفیل، دارچین وخردل خاصیت چربی سوزی بسیار بالایی دارند و استفاده از آنها در کنار غذاهای چرب توصیه می شود
استفاده از ادویه جات در افراد مبتلا به تپش قلب، گرم مزاج و مبتلایان خشکی پوست مضر است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤕اگر #سردرد دارید خیار بخورید
🥒خیار جزو سبزیجات پر آبی است که به سرعت به بدن آبرسانی میکنند. بنابراین، این ماده خوراکی میتواند سردردهای ناشی از کم آبی یا دهیدراته شدن بدن را آرام کند. خیار را میتوانید به اشکال مختلف استفاده کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⛔️خواب روزانه تعطیل⛔️
💢خواب در طول روز، بههیچعنوان جایگزبن خواب شبانه نیست و توصیهنمیشود ⬅️و بهترین زمان برای بهخوابرفتن، پساز غروب کامل آفتاب و آغاز شب خواهد بود.
💢سستی، کرختی، ترشح پشت حلق، تحریک پذیری و عصبی بودن، بوی بد دهان، کاهش اشتها و فراموشی از جمله عوارض خواب در طول روز به خصوص در هنگام غروب آفتاب است
⬅️بهترین زمان برای خواب شبانه ساعت ده و نیم تا پنج و نیم صبح خواهد بود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عادت های غلطی که موجب کمردرد می شود
◽️ اشکال خوابیدن روی شکم، اشتباه قرار گرفتن ستون فقرات است. ستون فقرات هنگام خوابیدن روی شکم، منحنی طبیعی خود را از دست میدهد. عضلات پشت کمر تحت تاثیر قرار میگیرند و صبح با کمردرد از خواب بیدار میشوید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یکی از بهترین میوهها در ماههای سرد سال، خرمالو است
خرمالو علاوه بر اینکه کمخونی را ازبین میبرد وچربی خون را کاهش میدهد در فصل سرما از سرماخوردگی و آنفولانزا هم پیشگیری میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتاد تا چند روز مرضیه ، غیر از سلام حرف دیگه ای نمیزد .. جدا از من میخوابید و با مادرم غذا م
#قسمت_هفتادویک
آروم و جدی گفتم اولا من حرفش رو نمیزدم چون یکبار گفته بودم لزومی نداشت هر روز تکرار کنم... در ثانی کی گفته زندگی تو نابود میشه ؟ مثل همیشه زندگیت رو میکنی .. این اتاقها مال تو.. اتاقهای اون سمت عمارت هم مال صنم ...
مرضیه بلند شد و با گریه گفت و تو... تو هم مال صنم .. درسته؟؟
کلافه نفس بلندی کشیدم و گفتم این همه مرد ، دو تا سه تا زن دارند ، تو یه خونه ی خیلی کوچیکتر از اینجا زندگی میکنند مشکلی هم ندارند تو چرا این اداها رو در میاری ..
مرضیه روسریش رو گرفت جلوی صورتش و با هق هق گفت من نمیتونم یوسف .. نمیتونم قبول کنم ..
+نمیتونی .. همین الان آماده شو برگردونمت خونه ی پدرت .. بچه ام هم به دنیا اومد میگیرم ازت ...
مرضیه دیگه جوابی نداد .. چند دقیقه بعد بلند شدم و گفتم فکراتو بکن .. صبح چند دقیقه تو حیاط منتظرت میمونم ..
به ایوون رفتم و از آفت خواستم سفره ی شام رو بیاره ...
اون شب مرضیه شام نخورد و تو اتاق موند .. بعد از شام تو ایوون خوابیدم و به اتاقمون نرفتم ..
صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و بعد از آماده شدن تو حیاط قدم میزدم .. متوجه شدم که مرضیه از کنار پرده ی پنجره نگاه میکرد ..
چند دقیقه بعد چادرش به سر به حیاط اومد و روبه روم ایستاد و گفت باشه یوسف ... صنم شرط گذاشت و تو منو مجبور کردی قبول کنم .. صداش لرزید و ادامه داد فقط بخاطر بچه ام قبول میکنم ولی ..
زل زد تو چشمهام و گفت ولی دیگه اجازه نداری تو اتاق من بخوابی .. من فقط به عنوان مادر بچم اینجا میمونم ..
عجله داشتم و گفتم باشه .. شرطت فقط همینه ؟ قبوله .. راه بیفت بریم ..
زودتر از مرضیه سوار ماشین شدم ..
مرضیه جوری قدم برمیداشت گویی به پاهاش وزنه بستند..
کنارم نشست و تمام مدت ساکت بود ..
به خونه ی بی بی رسیدیم ..
خواستم کمک کنم مرضیه پیاده بشه ولی دستم رو پس زد و خودش پیاده شد ..
در زدم و چند لحظه بعد صنم از حیاط گفت کیه .. در بازه بیا داخل ..
مرضیه در رو هول داد و وارد حیاط شد ....
مرضیه سعی میکرد محکم قدم برداره.. حواسم بهش بود ..
صنم وسط حیاط با دیدن ما ایستاد ..
منتظرمون بوده... رخت و لباس نو پوشیده بود و تو چشمهاش سرمه کشیده بود... شاید میخواسته به مرضیه نشون بده که خوشگله...
صنم خیره به مرضیه گفت خوش اومدید .. با دست به ساختمون اشاره کرد و گفت بفرمایید داخل...
حس کردم مرضیه یک لحظه سرش گیج رفت .. تعادلش بهم خورد و کم مونده بود به زمین بیوفته.. از بازوش گرفتم و گفتم مواظب باش..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_دو
.. از بازوش گرفتم و گفتم مواظب باش..
صنم به دست من زل زد .. دستم رو عقب کشیدم .. مرضیه روبه روی صنم ایستاد و گفت خواسته بودی بیام اینجا و بگم راضیم از عقد تو و ...
نگاهی پر از نفرتی به من انداخت و ادامه داد .. یوسف... من .. از امروز فقط توی سجل زن یوسفم .. تو فکر کن منی وجود نداره.. برگرد عمارت و زندگیت رو بکن ..
صنم بین حرفش پرید و گفت درسته اون خونه و عمارت و ... یوسف .. از اول برای من بوده ، ولی ..
مرضیه پوزخندی زد و گفت گفتم که از الان تا قیامت هم، مال تو...
صنم آروم گفت اگر راضی نیستی من قبول نمیکنم ...
_تو راضی میشی شوهرت رو با کسی نصف کنی؟
+من به خوشی و خوشبختی شوهرم فکر میکنم و راضی میشم...
مرضیه لبش رو از حرص گزید .. پره های بینیش از حرص تکون میخورد ...
رو به صنم کردم و گفتم وقتی مرضیه تا اینجا اومده یعنی رضایت داده، وگرنه دست و پا بسته و به زور که نیاوردمش.. مگه نه مرضیه؟؟
مرضیه چند لحظه تو چشمهام نگاه کرد و گفت خوشبخت باشید .. فقط شرط من یادت نره ..
رو کرد به صنم و گفت من شوهر نصفه و نیمه نمیخوام .. تمام و کمال مبارکت باشه..
گفت و برگشت و به سمت در رفت ...
صنم پرسید یعنی چی؟ نفهمیدم منظورش چی بود؟
+شرط گذاشته که دیگه حق ندارم پا به اتاقش بزارم ..
گوشه ی آستین صنم رو گرفتم و ادامه دادم نمیدونه وقتی تو پیشم باشی ، زن دیگه ای به چشمم نمیاد..
چشمهای صنم مثل لبهاش خندید و گفت برو معطل نشه تو این گرما .. حامله است بنده خدا...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم مرضیه خیلی مظلوم و آروم بود، از رفتارش تعجب کردم..
صنم گفت طبیعیه یوسف... اونم مثل من ، خیلی دوستت داره .. الانم برو .. اینجا موندنت براش سخته ..
+دیگه باید عادت کنه... وسایلات رو جمع کن .. پس فردا میام دنبالت بریم ..
صنم لبخند دلفریبی زد و آروم هولم داد و گفت باشه.. حالا برو...
خداحافظی کردم و بیرون زدم ..
مرضیه گریه میکرد با دیدن من صورتش رو پاک کرد و زل زد به روبه رو...
مرضیه رو رسوندم خونه و به آفت گفتم اتاقهای قبلیمون رو تمیز کنه و آماده بشه برای آوردن صنم ..
مادر از ایوون با تاسف نگاهم میکرد و سرش رو تکون میداد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_سه
تا نگاهش کردم گفت بزار یه چی همین الان بگم .. من این دختر رو به عنوان عروس قبول ندارم ..
مرضیه کنار مادر نشست و دیدم که آروم زد به پای مادر و لبخند کمرنگی زد ..
یک قدم به طرفشون برداشتم و با صدای بلند فریاد زدم منم همین الان به جفتتون میگم کوچکترین حرف و حدیثی ببینم و بشنوم براتون خونه میگیرم و میفرستمتون اونجا ... فهمیدید ؟؟هیچی نشنوم و نبینم...
مادر پشت چشمی نازک کرد و رو به مرضیه با صدای آروم گفت به خدا دعاش کرده .. ببین کی گفتم ..
خودم رو زدم به نشنیدن و با قدمهای بلند از خونه بیرون رفتم ...
شب بعد از شام طبق عادت به طرف اتاق خودمون میرفتم ..
مرضیه کنار حوض نشسته بود و روی پاهاش آب میریخت سرفه ی مصلحتی کرد و گفت اتاقهای اونور تمیز و آماده است .. یادت نرفته که اونور باید بخوابی ..
واسه اینکه ضایع نشم گفتم بله ، یادمه.. میرفتم ساعت رو بردارم کوک کنم واسه صبح...
مرضیه جوابم رو نداد و باز با آب بازی کرد..
صبح از لحظه ای که بیدار شدم ثانیه ها رو میشمردم، امروز آخرین روز جدایی من از صنم بود...
شب موقع شام ، همونطور که مشغول خوردن بودم گفتم فردا صنم رو میارم .. ادا و اطوار نبینم ..
هیچ کدوم جوابی ندادند ..
صبح همون کت و شلواری که قبلا روز عروسیمون پوشیده بودم رو تنم کردم و به خونه ی بی بی رفتم ..
صنم وسایلهاش رو تو بقچه جمع کرده بود و آماده منتظرم بود ..
بقچه رو از دستش گرفتم و گفتم بریم که دیگه طاقت ندارم ..
صنم هم مثل من خوشحال و بی تاب بود .. باهم پیش روحانی رفتیم .. روحانی صیغه ی عقد رو جاری کرد .. مثل کسی که اولین بارش باشه ، هیجان داشتم و قلبم تند تند میزد ..
بعد از عقد ، وقتی توی ماشین نشستیم دست صنم رو گرفتم و فشار دادم و گفتم بالاخره تموم شد .. جدایی و عذاب کشیدنهام .. از امشب راحت میخوابم .. راحت نفس میکشم ، راحت زندگی میکنم ..
صنم خندید و گفت یوسف شاعر شدی؟
+آره.. دوری تو کم مونده بود منو دیوونه کنه، شاعر شدن که چیزی نیست.. بریم که امروز فقط میخوام کنار تو باشم ..
_حجره نمیری؟
+نوچ... فقط تو.. تا شب فقط کنار تو..
نزدیک خونه شده بودیم .. صنم گفت یوسف.. من .. کمی میترسم .. مادر..
دستش رو دوباره گرفتم و گفتم نه مادر، نه کس دیگه ای با تو کار نداره ، خیالت راحت..
سلطانعلی در رو باز کرد و دستش رو گذاشت روی سینه اش و به صنم خوش آمد گفت
کسی تو حیاط و ایوون نبود ..
صنم وسط حیاط نگاهی به دورتادور عمارت انداخت و گفت مدت کمی اینجا زندگی کردم ولی حس میکنم تمام خاطرات زندگیم واسه اینجاست
دستش رو گرفتم و آروم گفتم بریم اتاقمون که من دیگه طاقت ندارم...
تکون خوردن پرده ی اتاق مرضیه توجهم جلب کرد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_چهار
تکون خوردن پرده ی اتاق مرضیه توجهم رو جلب کرد..
نمیخواستم ناراحت بشه.. دست صنم رو رها کردم و گفتم تو برو اتاق ، من به آفت بگم برامون خوراکی بیاره..
به مطبخ رفتم .. آفت با دیدنم دستپاچه شد و گفت عه.. آقا میخواستم الان بیام برای خوش آمد گویی..
بزار شربت سکنجبین بریزم براتون بیارم ..
سینی رو ازش گرفتم و گفتم ناهارمون رو هم بیار اتاق... ولی واسه شام ، روی ایوون سفره پهن کن همگی باهم شام میخوریم ..
آفت دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت چشم ، چشم ...
به اتاق برگشتم .. صنم به سمتم برگشت .. شربت رو به دستش دادم و صنم کمی سر کشید و گفت وای چه خنکه .. چسبید ..
خیره نگاهش کردم و گفتم عاشقتم دختر
صنم چشمهاش میخندید ..
بعد از اون جدایی طولانی و سخت، بودنمون کنار هم خیلی لذت بخش و آرامش دهنده بود ..
صنم سرش رو به بازوم تکیه داده بود که حس کردم گریه میکنه .. با تعجب سرم رو بلند کردم و پرسیدم صنم... گریه میکنی؟؟
صنم دستی به به صورتش کشید و گفت هر شب آرزو میکردم ، یک بار هم شده اینطور کنارت باشم
صورتشو بوسیدمشو دادم و گفتم خدا جواب دعاهامون رو داد و تو دوباره مال خودم شدی ..
کنار هم خوابمون برد .. وقتی چشمهام رو باز کردم هوا تاریک شده بود .. صنم رو بیدار کردم و گفتم آماده شو شام رو همگی باهم میخوریم ..
صنم نیم خیز شد و با التماس گفت نمیشه از فردا ؟
جلوی آینه موهام رو مرتب کردم و گفتم نه.. بلند شو .. من کنارتم .. چیزی نمیشه..
با صنم از اتاق بیرون رفتیم .. بلند گفتم آفت .. شام رو بیار...
مادر تو ایوون نشسته بود و قلیان میکشید .. حتی سرش رو به سمتمون برنگردوند .. هر دو سلام دادیم و رو به روش نشستیم ..
زیر لب سلام داد ..
به پشتی تکیه دادم و گفتم الان چه وقت قلیون کشیدنه... بعد از شام میکشیدی ..
مادر زیر چشمی نگاهم کرد و گفت میلی به شام ندارم ..
آفت سینی به دست اومد و سفره رو باز کرد .. به صنم گفتم تو سفره رو بچین ..
آفت تو هم برو مرضیه رو صدا کن ..
آفت دستهاش رو تو هم گره زد و گفت مرضیه خانم گفتند شام نمیخورند..
تو یه حرکت شلنگ قلیون رو از دست مامان گرفتم و قلیون رو گرفتم به طرف آفت و گفتم اینو بزار مطبخ و مرضیه هم صدا کن میخواهیم شام بخوریم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_پنج
مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو به طرف خودش کشید و زیر لب، جوریکه به سختی میشد شنید، گفت لااقل میرفتید حموم... ایش..
صنم لبش رو گزید و من بلند گفتم آفت.. چی شد غذا..
چند دقیقه بعد مرضیه ، با چشمهای پف کرده اومد... آروم سلام داد ..
مادر با دست به کنارش زد و گفت بیا اینجا بشین دخترم ..
مرضیه زیر چشمی نگاهی به صنم انداخت .. صنم لبخند کمرنگ دوستانه ای زد ولی مرضیه سریع نگاهش رو دزدید ..
مشغول خوردن غذا شدم و جدی ولی آروم گفتم شامتون رو بخورید ..
همشون شروع به خوردن کردند..
مادر چند تا از گوشتهای غذا رو جدا کرد و توی غذای مرضیه ریخت و گفت بخور دخترم
.. بخور بزار بچمون جون بگیره ..
کمی آب خوردم و گفتم مادر بچه نیست که ..
سر سفره اینقدر تعارف نمیکنند که..
مرضیه بلافاصله بعد از شام به اتاقش برگشت ..
صنم موقع خواب گفت یوسف... منم دلم میخواد زودی حامله بشم ..
دستهام رو باز کردم و گفتم بپر بغلم تا دنیا اومدن اون بچم ، تو هم مادر میشی .. یکی دوسال دیگه، تو حیاط باهم بازی میکنند و صدای خنده هاشون تا آسمون میره ..
صنم گفت ایشالا .. دعا میکنم پسر باشه .. شبیه تو ..
******
دو ماه از برگشت صنم گذشته بود و مادر و مرضیه ، روی خوش به صنم نشون نمیدادند و غیر از مواقع لازم باهاش هم صحبت نمیشدند ..
مرضیه سنگین تر شده بود و مادر حسابی بهش میرسید ..
صنم دو سه روزی بود که بی حال بود و میترسیدم که از تنهایی مریض شده باشه .. سعی میکردم زودتر از حجره برگردم .. اون شب بعد از خوردن شام کمی حالش بد شد و عوق زد ..
ناخودآگاه لبخند زدم و به مادر گفتم فکر کنم صنم هم بارداره .. باید برم قابله رو بیارم ..
مرضیه مات نگاهم کرد و به سختی بلند شد و به اتاقش رفت .
صبح به حجره رفتنی ، به آفت گفتم برو دنبال قابله ، بیاد صنم رو معاینه کنه .. یادت نره..
ظهر تو حجره مشغول کار بودم که سلطانعلی با رنگ پریده وارد حجره شد و بریده بریده گفت آقا.. بیایید خونه... خانوم کوچیک.. حالش خوب نیست....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_شش
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و نگران پرسیدم صنم... یعنی چی که حالش خوب نیست؟
سلطانعلی مضطرب گفت والا صبح بعد از رفتن شما ، آفت رفت دنبال قابله...
به سمت ماشین رفتم و گفتم بیا ، تو راه بگو...
همین که تو صندلی جا گرفت ادامه داد.. قابله معاینه اش کرد و گفت باید دارو بخوری .. رفت یه ساعت دیگه برگشت گفت براش دارو آوردم ..
خانم کوچیک خوب بود والا.. تو حیاط قدم میزد .. من نگاش میکردم .. قابله دارو رو داد دختر طفلی از این رو به اون رو شد ..
تا جاییکه ممکن بود پام رو ، روی گاز فشار میدادم تا زودتر برسم ..
+الان دقیقا چطوره ؟
سلطانعلی پریشون گفت من فقط صدای دادش رو شنیدم .. آفت رو سراغش فرستادم و خودمم اومدم به شما خبر بدم ..
+مادرم کجا بود؟؟
سلطانعلی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت فکر کنم اتاق خودشون بودند ..
با شنیدن این حرف عصبانیت به نگرانیم هم اضافه شد ..
به محض رسیدن ، با قدمهای بلند به طرف حیاط رفتم و داد زدم صنم ... مادر...
آفت از اتاق صنم بیرون اومد و پریشون احوال گفت آقا اومدید .. خانم کوچیک اصلا خوب نیست .. از بس داد زده بی حال شده ..
+چرا... چی شد یهویی؟
به طرف اتاق رفتم آفت گفت آقا .. ببخشید .. نگاهش رو پایین آورد و گفت خونریزیش زیاده.. برم دنبال قابله ..
بالای سر صنم نشستم .. دست گذاشتم روی پیشونیش .. بدنش یخ بود .. رنگش سفید شده بود ..
چند بار صداش کردم .. صنم .. صنم .. چشماتو باز کن ببینمت.. صنم جوابمو بده ..
دلم از جاش کنده شد .. صنم جواب نمیداد تکونم نمیخورد ..
داد زدم مادرم کجاس؟ چی شد به این دختر آخه؟؟ تعریف کن چی شد بعد از رفتنم..
آفت با لب لرزون گفت به خدا من به حرف شما رفتم دنبال قابله .. هم خانم کوچیک رو معاینه کرد ، هم مرضیه خانم رو .. تو ایوون نشست یه شربت خورد و رفت .. کمی بعد برگشت گفت صنم باید دارو بخوره ..
اشکهاش رو که نمیدونستم از ترس من بود یا بخاطر صنم، پاک کرد و ادامه داد دارو رو خانم کوچیک خوردن ، نیم ساعت نگذشته بود که از دل درد داد میزد و به خودش میپیچید طفلک ..
یکبار دیگه به امید جواب دادن ، اسم صنم رو صدا زدم..
لای پتو پیچیدمش و بغلش کردم .. آفت در رو باز کرد و گفت سلطانعلی بیا کمک آقا ..
صنم رو روی صندلی عقب خوابوندم و به طرف مریض خونه حرکت کردم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هفت
به هر کسی که لباس سفید پوشیده بود التماس میکردم به فریاد صنم برسند..
پرستارها کمک کردند صنم رو روی تخت گذاشتم .. تمام حرفهای آفت رو به پرستارها و دکتری که تازه اومده بود گفتم ..
دکتر سرش رو تکون داد و گفت کی قراره جلوی این قابله ها رو بگیرن ؟ تا کی قراره این قابله ها، زنهای مردم رو به کشتن بدن؟؟
منو از اتاق بیرون کردند .
جمله ی آخر دکتر لرزه به جونم انداخته بود.. نکنه بلایی سر صنمم بیاد.. زیر لب گفتم خدا.. هیچی نمیخوام من تازه به صنمم رسیدم .. هنوز از عطر تنش سیر نشدم .. من طاقت یه جدایی و دوری دیگه رو ندارم.. خدا.. مبادا صنمم رو ازم بگیری..
.پرستاری از اتاق بیرون اومد و گفت زنت چند وقتش بود؟
گیج و منگ نگاهش کردم و پرسیدم یعنی چی چند وقتش بود؟
پرستار گفت زنت حامله بوده .. چند تا بچه دارید؟ فکر کنم خواسته بندازه دارو خورده ..
حرفهای پرستار یکی یکی تبدیل به پتک میشد و توی سرم کوبیده میشد ..
صنم حامله بوده .. دارو خورده که بچه رو بندازه ... امکان نداره .. صنم لحظه شماری میکرد که حامله بشه ..
پاهام توان نداشت روی نیمکت چوبی ، راهروی بیمارستان نشستم و گفتم اولین باره که حامله شده ..
پرستار بین حرفم پرید و گفت البته دیگه نیست .. بچه افتاده..
بی معطلی گفتم هر کار از دستتون میاد انجام بدید فقط زنم زنده بمونه و چشمهاش رو باز کنه .. تو رو به خدا قسمتون میدم خانم پرستار..
پرستار با ناراحتی باشه ای گفت و به اتاق برگشت ..
اون دقایق سخت ترین لحظه های عمرم بود ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ..
سلطانعلی نزدیکم شد و آهسته گفت آقا .. ایشالا که خوب میشه .. کاری دارید من انجام بدم ..
تازه یاد مادرم و بی تفاوتیش نسبت به حال صنم افتادم و یاد قابله .. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم نه .. تو برو خونه .. هیچ حرفی هم به اهالی خونه نزن .. اگه از صنم پرسیدند بگو آقا منو بین راه پیاده کرد .. فهمیدی ..
سلطانعلی چشمی گفت و پرسید پس برگردم خونه؟
+برو... هنوز حرکت نکرده بود که گفتم حتی به زنت .. هیچی نگو ..
سلطانعلی گفت آقا خیالتون راحت..
نمیخواستم خبر حال بد صنم ، به گوش قابله برسه .. تو ذهنم هر ثانیه خفه اش میکردم ..
یک ساعت به کندی گذشت .. یک ساعتی که هر ثانیه اش مردم و زنده شدم ..
در اتاق باز شد و دکتر با چهره ای آشفته از اتاق بیرون اومد ..
از جا پریدم و از دکتر پرسیدم زنم چطوره آقای دکتر؟ چشمهاشو باز کرد؟
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هشت
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم.. چرا با جون و زندگی زنهاتون بازی میکنید ؟ کمی دیرتر زنت رو میاوردی از خون ریزی شدید ، جونش رو از دست میداد.. خدا به جوونیش رحم کرد ..
با خوشحالی پرسیدم یعنی حالش خوبه؟ میتونم برم ببینمش..
دکتر گفت صبر کن .. حالش خوب میشه .. چه دارویی خورده خدا میدونه ولی .. خدا کنه مشکلی واسش پیش نیاد.. یعنی با این بلایی که سر رحمش اومده امیدوارم که مشکلی پیش نیاد..
با نگرانی پرسیدم مثلا چه مشکلی آقای دکتر تو رو خدا واضح حرف بزنید..
دکتر به چشمهام نگاه کرد و گفت ممکنه... ببین میگم ممکنه نتونه حامله بشه .. امیدت رو از دست نده .. توکل کن به خدا..
اون لحظه نمیدونستم از این که خدا صنم رو بهم برگردنده بود خوشحال باشم یا از اینکه بزرگترین آرزوی صنم برای همیشه غیرممکن شده ناراحت..
کمی بعد به دیدن صنم رفتم .. لبهاش خشک شده بود .. کنارش نشستم و صداش کردم .. آروم چشمهاش رو باز کرد با خوشحالی از هر دو چشمش بوسیدم و گفتم خداروشکر.. خداروشکر که من باز این چشمهای قشنگ رو دیدم ..
صنم نای حرف زدن نداشت .. دوباره چشمهاش رو بست .. پرستار ازم خواست که به خونه برگردم و فردا برای مرخص شدنش برم ..
خیالم از سلامتی صنم راحت شده بود .. از بیمارستان خارج شدم غروب بود و کم مونده بود هوا تاریک بشه.. تصمیم گرفتم
فکری که از ظهر تو ذهنم بود رو عملی کنم .. به طرف خونه ی قابله حرکت کردم .. چند بار در خونه اش رو محکم کوبیدم ..
از حیاط فریاد زد چه خبرته اومدم .. همین که در باز کرد داخل حیاط شدم ..
قابله از دیدنم ترسید و عقب عقب رفت و گفت این چه وضعه اومدن خونه ی مردمه..
گلوش رو گرفتم و گفتم فقط بگو چی به خورد زن من دادی؟ چرا میخواستی زن منو به کشتن بدی؟؟
پیرزن تقلا کرد از دستم فرار کنه .. توان نداشت .. با صدایی که به زور از گلوش در میومد گفت کمک.. چی میگی تو .. دیوونه شدی.. زنت عفونت داشت بهش دارو دادم ..
به دیوار پشت سرش چسبوندمش و گفتم خفه شو دروغ نگو.. از مریض خونه اومدم اینجا.. زنم حامله بوده و تو فهمیدی.. فقط بگو چرا این کارو کردی؟
پیر زن گفت من نفهمیدم حامله است.. خدا از من بگذره ..
از چشمهاش میخوندم که داره دروغ میگه.. دستم رو بیشتر فشار دادم و گفتم به جان زنم که الان از مرگ برگشته اگه راستش رو نگی همین الان میکشمت .. هیچی برام مهم نیست...
پیرزن به خر خر کردن افتاد.. یک لحظه ترسیدم و خواستم دستم رو بردارم که پیرزن با دست زد به پهلوم و به سختی گفت میگم... میگم...
دستم رو از گلوش برداشتم و گفتم حرف بزن .. چرا به زنم اون دارو رو دادی ..
پیرزن کمی خم شد و چند تا سرفه کرد و گفت....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_نه
پیرزن خم شد و چند تا سرفه کرد..
حس کردم داره زمان میخره تا دروغ تازه ای سر هم کنه..
با آرنجم زدم به سینه اش و گفتم .. د... یالا...
دستهاش رو برد بالا و گفت به خدا من بی گناهم... من .. با دیدن اون گردن بند عقلمو از دست دادم و نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم...
داد زدم درست حرف بزن ببینم چه گردنبندی؟؟
پیرزن چشمهاش پر از اشک شد و گفت ای خدا .. عجب غلطی کردم .. مادرت منو میکشه .. حرف نزنم هم تو ..
دستم رو تکیه دادم به دیوار بالای سرش و پرسیدم مادرم؟؟
از ترس خودش رو جمع کرد و گفت مادرت قبل از معاینه بهم گفت معاینه اش کردی، حامله بود به هیچ کس حرفی نزن بیا پیشم..
بعد از معاینه ، کنارش نشستم .. مرضیه خانم هم بود ولی اشاره کرد حرفی نزنم .. اونو به یه بهانه ای فرستاد اتاقش.. بهم گفت مطمئنه که تو امروز و فردا صنم رو طلاق میدی و نمیخواد بچه ای این وسط باشه .. به خدا.. اولش قبول نمیکردم .. گردن بندش رو در آورد و گذاشت کف دستم .. اصرار کرد .. منم وسوسه شدم و قبول کردم .. به جان بچهام از صبح عذاب وجدان دارم ...
باور نمیکردم .. داد زدم دروغ نگو کفتار پیر.. مادر من این کار رو نمیکنه .. اون بچه ی من بود که جونش رو گرفتی..
مچ دستش رو محکم گرفتم و به سمت در کشیدم و گفتم وقتی رفتیم پیش آژان ، راستش رو میگی ..
پیرزن خودش رو روی زمین پرت کرد و با گریه گفت بهت ثابت میکنم .. دستم رو ول کن ..
همین که دستش رو رها کردم دست کرد توی جیب شلوارش و گردنبند قیمتی مادرم رو درآورد..
دستش رو بالا آورد و گفت ایناهاش.. اینو بهم داد.. بهم گفت تا کی واسه دو شاهی پول میری این خونه و اون خونه.. اینو بفروش یکی دو سال راحت زندگی کن ..
الانم اگر منو ببری پیش آژان ، همه اینارو میگم .. مادر تو هم باید مجازات بشه .. اون منو وسوسه کرد...
به گردنبند مادر که تاب میخورد زل زده بودم .. باورم نمیشد .. یعنی نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم ..
مادر من.. چطور تونسته بود برای از بین بردن بچه ی من نقشه بکشه .. چرا این کار رو کرده بود .. باید بهم میگفت ..
گردنبند رو از دست پیرزن کشیدم و از خونه اش بیرون زدم ...
با سرعت به طرف خونه حرکت کردم .. به قدری ذهنم درگیر بود که چند باری نزدیک بود تصادف کنم ..
تمام راه گردنبند رو تو دستم فشار میدادم و فقط میخواستم زودتر برسم ، تا عکس العمل مادر رو ببینم ..
سلطانعلی در رو باز کرد و نگران پرسید خانم کوچیک چطورند؟؟
بدون اینکه جوابش رو بدم داد زدم مادر... مادر... کدوم گوری هستی ؟؟
آفت تو حیاط بود .. محکم زد توی صورتش و گفتم یا فاطمه زهرا صنم چی شده؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتاد
مادر و مرضیه از اتاقش بیرون اومدند و مادر با عصبانیت گفت خوشم باشه.. آفرین.. این چه وضعه حرف زدن با مادرته؟؟
گردنبند رو بالا آوردم و گفتم اینو دادی تا بچه ی منو بکشه... آره... چرا؟؟؟
رنگ صورت مادر به وضوح پرید و با تته پته گفت چی میگی؟ این دست تو چیکار میکنه؟ دنبالش میگشتم نبود...
داد زدم .. بسه.. دروغ نگو ... به روح پدرم حرف نزنی اون پیرزن و با این گردنبند میبرم نظمیه .. اون وقت مجبوری حرف بزنی ... نزار کار به اونجاها برسه..
مرضیه دستش رو گذاشته بود روی شکمش و لبش رو گاز میگرفت .. کمی از مادر فاصله گرفت ..
مادر انگار کمی به خودش مسلط شده بود .. بدون توجه به من روی ایوون نشست و به پشتی تکیه داد و گفت معلومه دیگه تمام این خزعبلاتو اون زن معلوم الحالت تو مغزت کرده .. گردنبندمم خودش برداشته واست قصه تعریف کرده ..
از عصبانیت قلیونی که کنار ایوون بود رو برداشتم و به دیوار کنار مادر پرت کردم .. با صدای شکستن قلیون همگی از ترس جیغ زدند..
میدونستم اگر توی خونه بمونم، اتفاق ناگواری میوفته..
قبل از رفتن رو کردم به مرضیه و گفتم به این زن اعتماد نکن ، مواظب بچم باش.. این زن قاتله.. قاتل..
مرضیه فقط مبهوت نگاهم کرد..
مادر داد زد بسه.. تمومش کن این چرندیاتت رو .. آره من قاتلم .. اشتباه کردم باید صنم رو میکشتم که تو رو دعایی کرده ..
جوابی ندادم ..
از خونه خارج شدم .. به حجره رفتم .. باید یه فکر اساسی میکردم .. دیگه نمیتونستم اجازه بدم مادر ، کنار صنم زندگی کنه.. کینه و نفرت قلب و مغز مادر رو پر کرده بود و عقلش رو از کار انداخته بود ..
تو تاریکی حجره فکرهای زیادی به سرم زد .. نیمه های شب تصمیم قطعیم رو گرفتم ..
صبح با روشن شدن هوا، اول به بیمارستان رفتم .. صنم بهتر بود ولی گفتند که بعد از ظهر ترخیص میشه..
از بیمارستان تا به خونه ی خودمون، از هر کی میدیدم و میشناختم سراغ خونه ی خالی میگرفتم .. خونه ی متوسطی پیدا کردم و همون لحظه قرارداد امضا کردم ..
اول سراغ پیرزن قابله رفتم با دیدن دوباره ی من ، رنگ از رخش پرید ..
گفتم لباسهات رو جمع کن دنبالم بیا ..
_تو رو به خدا .. بهم رحم کن .. من تو این سن طاقت زندون ندارم ..
+کی گفت میریم زندان .. واست کار پیدا کردم .. زود باش..
چند دقیقه بعد همراه پیرزن که بقچه ی کوچیکی رو محکم بغل کرده بود به طرف عمارت رفتیم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندا دلیل چاقی ایرانیا رو کشف کردن... 😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d