فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" تبارک الله احسن الخالقین"
یکی از فضیلت های بزرگ و عظیم زندگی این است که سعی کنیم دائم الوضو باشیم
انسان های دائم الوضو بعد از مدتی به آرامش ، عشق و دولتی میرسند که با هیچ نعمتی در دنیا قابل مقایسه نیست
معلوم نیست خدای همیشه باصفا در این عبادت چه فیوضاتی قرار داده که علی رغم ظاهر ساده اش
استمرار در ادای عارفانه و عاشقانه آن، مصدر همه توفیقات
آرامش ها
زیبایی ها
شادیها
و در یک کلام خیال راحت دنیا و آخرت است
و این لطف خداست که به اندک عملی
اقیانوس اقیانوس نعمت و دولت بر بنده اش نازل می کند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به حق صاحب الزمان عجل الله
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللھمعــــجلݪوݪیــــڪاݪفــــࢪج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بزرگمردی پرسیدم :
بهترین چیزی که میشه
از دنیا برداشت چیه ؟
کمی فکر کرد و گفت : دست ؛
با تعجب گفتم :چی؟ دست ؟!!
گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم
کار بزرگی انجام دادیم که
کوچکترین پاداشش رضوان
خداونده و ادامه داد که :
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة»
"عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است"
📚اصول کافى، جلد ٢، حدیث ٨
🎙#استاد_فرحزاد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍داستان_آموزنده
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.»
پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
🌹
ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه دو نفر بودن داشتن
تو خیابون با هم دیگه قدم میزدند ...
بعد رسیدن به یه چندتا ساختمون بزرگ
و قشنگ و چند تا ماشین خیلی لوکس
هم در ساختمونا پارک شده بود ...
یکیشون گفت:
موقعی که اینارو تقسیم میکردن
ما کجا بودیم؟!
اون یکی دستشو گرفت
بردش بیمارستان و گفت:
موقعی که این بیماری هارو
تقسیم میکردن ما کجا بودیم؟!
قدر بدون...
همیشه ناسپاس نباش !
همیشه چشمت به اون،
نیمه خالی لیوان نباشه ..
ببین خدا چی بهت داده ...!👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی خاستم شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و یه خانمه نسبتا مسن وارد اتاق شد... تو یه دستش یه
#قسمت_سیو_یک
. همونطور که به طرفه در می رفت دستشو تو هوا تکون داد وگفت:شبه تو هم بخیر مادر.... بعد از اتاق بیرون رفت و درو بست... به این فکر می کردم که خانم کوچیک دیگه کیه؟...نکنه همین زنه تو عکسه؟... با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا...به من که ربطی نداشت..بی خیال. لباسا رو از توی پلاستیک در اوردم...یه شلوار جین سفید و یه پیراهنه ابی تیره و یه شاله سفید و یه صندله ابی و سفید بود... رفتم جلوی اینه ایستادم... یقه ی لباسم کمی خونی شده بود...دستمو بردم پشتم و به سختی دستمو به زیپش رسوندم و بازش کردم..لباسه سنگینه عروسیم افتاد رو زمین...با حرص و خشم با پام پرتش کردم کنار... دستمو بردم سمته تاجم و به هر بدبختی بود بازش کردم..البته بماند که به خاطره کشیده شدنش موها و سرم چقدر درد گرفت...پرتش کردم رو میز... وقتی نگام به خودم توی اینه افتاد زدم زیره خنده....موهام به طرزه فجیهی به هم ریخته بود و سیخ سیخ رو هوا وایساده بود..درست مثله این بود که انگشتمو کرده باشم تو پریزه برق... به یه حمومه حسابی احتیاج داشتم ولی به خاطره زخمام نمی تونستم...ولی سرمو باید یه جوری می شستم..اینجوری نمی تونستم بخوابم... دوتا در توی اتاق بود که وقتی یکیشو باز کردم دیدم دستشوییه و یکی دیگه اش هم حموم بود... ایوووووول...با ذوق همچین نگاش کردم که انگار دو دستی همون موقع دنیا رو بهم دادن... با اون پانسمانا سختم بود و همه اش سعی می کردم اب روش نره...سرمو به بدبختی شستمو و اومدم بیرون.....لباسایی که نسرین خانم برام اورده بود رو تنم کردم...به نظرم یه کوچولو برام بزرگ بود ولی خب چه میشه کرد همین هم از سرم زیاد بود...قده پیراهن تا زیره باسنم می رسید و بدن نما نبود...اتفاقا اینجوری راحت تر بودم... با خستگی خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو خودم... به کل یادم رفت به شیدا زنگ بزنم... تا لحظه ی اخرکه چشمام بسته بشه به این فکر می کردم که چه توضیحی به پرهام و هومن بدم تا برام مشکلی به وجود نیاد؟... اروم اروم چشمام بسته شد و به خواب رفتم... ادامه دارد... پرهام در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد وارد اشپزخانه شد.. هومن و نسرین خانم مشغول خوردنه صبحانه بودند. پرهام لبخند زد و در حالی که پشت میز می نشست گفت:سلام به همگی...صبحتون بخیر... نسرین خانم لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:سلام مادر...صبحه تو هم بخیر..دیشب خوب خوابیدی؟ پرهام در حالی که چایش را هم می زد سرش را به ارامی تکان داد :بله...اولش خوابم نمی برد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_دو
ولی بعد دیگه نفهمیدم کجا رفتم.. هومن گفت:اولا سلام و صبح بخیر خدمته برادره عزیزتر از جانم...دوما اون کتک کاری که من و تو دیشب کردیم هر کسه دیگه ای هم که جای ما بود تا خوده صبح عینه خرس می خوابید...منم دیشب مثله تو بودم منتها با این تفاوت که من هنوز 3 ثانیه مونده بود سرم برسه به بالشتم نفهمیدم کجاها رفتم.. بازم خوبه تو اولش رو حالته استند بای بودی من چی بگم پس... پرهام خندید و چیزی نگفت... نسرین خانم رو به پرهام گفت:پرهام جان پسرم با این دختره طفله معصوم میخوای چکار کنی؟ پرهام سرش را بلند کرد و نگاهه کوتاهی به نسرین خانم و هومن که با کنجکاوی به پرهام خیره شده بود انداخت... -ما که چیزی از اون نمیدونیم..به احتماله زیاد برش می گردونم به خانواده اش..به هر حال بی کس وکار که نیست... هومن سریع گفت:اگه باشه چی؟ پرهام نگاهش کرد:هومن اون دختر رو ما دیشب با لباسه عروس در حالی که افتاده بود دسته یه مشت ادمه لات و بی سروپا پیدا کردیم درسته؟ هومن جواب داد:خب اره... پرهام گفت:دقت کن من چی گفتم...اون دیشب با لباسه عروس بوده..بنابراین احتمالا یا شوهر داره یا... نسرین خانم و هومن همزمان گفتند:یا چی؟ پرهام نگاهشان کرد:یا اینکه اون از مجلسه عروسیش فرار کرده... نسرین خانم اروم زد به صورتش و گفت:وای خدا مرگم بده..چی میگی مادر؟..یعنی چی؟... هومن خنده ی کوتاهی کرد وگفت:یعنی عروس فراریه... پرهام متفکرانه نگاهش کرد:اگر باشه چی؟..نمیشه به راحتی ازش گذشت...باید یه توضیحی داشته باشه... هومن سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد:درسته..منم باهات موافقم..پس بریم ازش بپرسیم... خواست از جایش بلند شود که پرهام دستش را گرفت:صبر کن ببینم..کجا میری؟ هومن روی صندلی نشست وگفت:پاشو بریم ازش بپرسیم دیگه... پرهام لبخند زد وگفت:بشین سره جات.چقدر هولی.دیوونه شدی؟اون الان خوابه همین جوری میخوای بری ازش چی بپرسی؟ با شنیدن صدای دراتاق همه نگاهشان به ان سمت کشیده شد... ***
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_سه
* زیر نگاهشون داشتم از شرم اب می شدم... پرهام با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت و با اخم سرشو برگردوند... ولی هومن و نسرین خانم همونطور بهم خیره شده بودند. رفتم جلو وسلام کردم و صبح بخیر گفتم... هومن سرشو انداخت پایین و همزمان اونو پرهام جوابمو دادن...منتها پرهام اروم و زیرلبی ولی هومن بلند و سرحال. نسرین خانم از جاش بلند شد و اومد به طرفم و گفت:سلام دخترم...صبحت بخیر..بیا صبحانه بخور.. بعد دستمو گرفت و منو برد طرفه صندلی.... همین که نشستم پرهام و هومن از جاشون بلند شدن...با تعجب نگاهشون کردم.. اینا چرا اینجوری می کنن؟.. پرهام گفت:ممنونم نسرین خانم...فعلا... و از اشپزخونه رفت بیرون..بدونه اینکه حتی یه نیم نگاهی به من بندازه... از این کارش هیچ خوشم نیومد...ولی هومن با لبخند نگام کرد و رو به نسرین خانم گفت:نسرین خانم از مهمونمون به خوبی پذیرایی کنیدا...به جونه پرهام اگر کار نداشتم این زحمتو نمینداختم گردنتون...خودم در بست نوکرش نه یعنی نوکرتون بودم...من برم به کارام برسم...به قوله پرهام...فعلا... بعد سریع از اشپزخونه رفت بیرون... نسرین خانم یه فنجون چای گذاشت جلومو گفت:بخور مادر...این پسر کارش شیطنته...فقط جلوی من و برادرش اینجوریه..البته توی مهمونیایی که همه خودی باشن هم از این کارا می کنه ولی نمی دونم چطور شده جلوی تو که غریبه ای هم دست از شیطنتش بر نمی داره...چاییتو بخور تا از دهن نیافتاده... لبخند زدمو گفتم:ممنونم نسرین خانم..شما خیلی مهربونید... با مهربونی به صورتم دست کشید وگفت:الهی قربونت برم مادر...راستی این لباسا چقدر بهت میاد..یه لحظه انگار خانم کوچیک جلوم ظاهر شد...اونم قد و قواره اش درست مثله تو بود... بعد اهه غمگینی کشید و سکوت کرد... خیلی دوست داشتم بدونم خانم کوچیک کیه؟... ولی می ترسیدم با پرسیدنه این سوال فکر کنند که دختره فضولی هستم..پس بی خیالش شدم و پیشه خودم گفتم:ولش کن..این که اون کی بوده و ایا توی این خونه زندگی می کرده یا نه به من چه ربطی داره؟ ولی راستش خیلی دوست داشتم بدونم... دروغ چرا کلا کنجکاو بودم..دسته خودم هم نبود. *** بعد از خوردنه صبحونه نسرین خانم بهم گفت که پرهام میخواد با من حرف بزنه... از زوره ترس و استرس سر تا پام می لرزید.. با راهنماییه نسرین خانم رفتم اون طرفه سالن که به یه راهروی بزرگ ختم می شد دو تا در کناره هم بود که نسرین خانم دره سمته راست رو نشونم داد و گفت که اتاقه پرهام اونجاست... تشکرکردم و به همون سمت رفتم.. پشته در ایستادم و چند تا نفسه عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:چته فرشته؟نمی خواد بخوردت که...نترس..اروم باش..نفس عمیق بکش.افرین... ولی بازم چیزی از استرسم کم نشد.. با دستای یخ زده و لرزونم چند تا تقه به در زدم که با شنیدن صداش انگار حالم بدتر شد... دیگه داشتم پس می افتادم..که... در اتاق باز شد و نگام افتاد تو نگاهش... ادامه دارد... همون طور که داشتم نگاش می کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_چهار
ازجلوی در کنار رفت و با دست به داخل اشاره کرد:بفرمایید تو... زیره لب یه ببخشید گفتم و وارده اتاق شدم... بلاتکلیف کناره دیوار ایستاده بودم که به صندلی اشاره کرد وگفت:لطفا بنشینید... نشستم....اون هم درست روبه روی من روی صندلی نشست و بدونه اینکه نگام بکنه یه روزنامه از روی میز برداشت و مشغوله مطالعه شد.. وااااااا این گفت بیام اینجا تا روزنامه خوندنشو تماشا کنم؟ هنوز از استرسم کم نشده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم...این اتاق هم یه جورایی شبیه به همون اتاقی بود که من توش بودم منتها رنگه پرده ها سبزه ملایم بود و دیوارش هم یه درجه تیره تر از رنگه پرده ها رنگ امیزی شده بود...توی این اتاق هم یه قفسه کتاب و یه میزه کامپیوتر گوشه ی اتاق بود و یه تخته یه نفره هم این طرفه اتاق درست سمته راسته من بود و رو به روش هم یه اینه ی قدی بود... با شنیدن صداش نگام چرخید روی صورتش که متفکرانه به من خیره شده بود... روزنامه رو گرفته بود پایین و نگام می کرد... وقتی نگاهه من رو روی خودش دید روزنامه رو جمع کرد و گذاشت روی میز... -فکر میکنم به زودی خانوادهتون یه اطلاعیه با عنوانه عروسه فراری توی روزنامه بدن... پوزخند زد و نگام کرد... احساس می کردم داره مسخره ام می کنه... اخم کردم و گفتم:نه اونا هیچ اطلاعیه ای نمیدن...مطمئن باشید... یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:جدا؟چطور؟ بعد انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه لباشو جمع کرد وگفت:درضمن فکر می کنم بهتره یه توضیحی در مورده دیشب به من بدید...به هر حال من و برادرم دیشب شما رو توی وضعیته خوبی پیدا نکردیم..بنابراین این حقمونه که بخوایم بدونیم شما کی هستید و چرا اون موقع از شب توی خیابون با اون سر و وضع ظاهر شده بودید...اصلا اونجا چکار می کردید؟...مخصوصا...با اون لباسا... تمامه مدت سرمو انداخته بودم پایین و با گوشه ی شالم بازی می کردم..دوست نداشتم توضیحی بدم ولی خب یه جورایی مدیونشون بودم.. اونا دیشب جونه منو نجات داده بودند و من هم نمی تونستم این کارشونو نادیده بگیرم..... حرفایی که می خواستم بهش بزنمو توی ذهنم بهشون نظم دادم و سرمو بلند کردم و در حالی که صدام کمی لرزش داشت
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_پنج
گفتم:اسمم فرشته است و دیشب هم شبه عروسیم بود ولی من قبل از خونده شدنه خطبه ی عقد فرار کردم...چون نامادریم می خواست منو مجبور بکنه که با یه پیرمردی که تقریبا 22 سال ازم بزرگتر بود و زن و بچه داشت ازدواج کنم..اون هم فقط به خاطره پول...من خیلی سعی کردم که جلوی این ازدواج رو بگیرم ولی نشد...اون منو توی اتاقم زندونی کرده بود ومن هیچ راهی نداشتم جز قبوله خواستشون...ولی ...ولی قبل از عقد فرار کردم چون هیچ جوری نمی خواستم این بدبختی و حقارتو به جون بخرم...من نمی خواستم فدای مال و ثروته اون پیرمرد بشم و خودمو قربانیه حرص و طمعه نامادریم بکنم...من اینو نمی خواستم...برای همین...به...کمکه دوستم تونستم فرار کنم...ولی گیره اون ادمای از خدا بی خبر افتادم و بعدش هم که دیگه خودتون می دونید... از اینکه اسمی از پدرم نبرده بودم عذاب وجدان داشتم ولی چاره ای نداشتم..می دونستم که اگر بگم پشته تمومه این قضایا پدرمه و من به خواسته ی اون باید تن به این ازدواج می دادم حتما بی برو برگرد منو می برد تحویل بابام می داد و می گفت:اون پدرته و هر حرفی هم بزنه به حق میگه و تو باید گوش کنی...چون بدتو نمی خواد.... مجبور بودم فعلا حقیقتو نگم...تا حدودی هم همهشو راست گفتم فقط اسمی از پدرم نبرده بودم.. نگاهش کردم...دستاشو توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود زیره چونهشو خیره شده بود به من... زیره نگاهش از زوره شرم داشتم اب می شدم..اخه نگاش یه جوره خاص بود..انگار می تونست درونه ادما رو هم ببینه...می ترسیدم بهم شک بکنه و برم گردونه..ولی نه..نباید خودمو می باختم.. نفس عمیقی کشید وگفت:بسیار خب...ظاهرا حرفاتون می تونه یه جورایی با حقیقت جور در بیاد...ولی هنوز نتونستید اعتمادمو جلب کنید..نمی دونم چرا...ولی... به صندلیش تکیه داد و حق به جانب گفت:احساس می کنم تمامه حقیقتو به من نگفتید... و اینجوری به نفعتون نیست چون..من مجبور میشم زنگ بزنم به پلیس تا اونا بیانو به وظیفشون عمل کنند... برنده نگام کرد وگفت:شما اینو میخوای؟ دو تا حس گریبان گیرم شده بود.. یکیش ترس بود و دیگری خشم... می ترسیدم واقعا اینکارو بکنه و به پلیس زنگ بزنه واز طرفی هم حسابی از دستش عصبانی بودم... در حالی که سعی می کردم صدام کمترین لرزشو داشته باشه با اخمه غلیظی نگاهش کردم وگفتم:اولا شما حق ندارید با من اینطور حرف بزنید...دوما مجرم که نگرفتید حرف از پلیس و مامور می زنید..سوما من که تمامه حقایقو بهتون گفتم ظاهرا شما نمی خواید حرفامو باور کنید...که اصلا مسئله ی مهمی هم نیست...من همین الان از اینجا میرم تا دیگه بیشتر از این مزاحمتون نشم... سریع از جام بلند شدم وبه طرفه در رفتم.. دستم روی دستگیره ی در بود که با صدای جدی و بلندی ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_شش
گفت:صبر کن.... به طرفش برگشتم..درست توی چند قدمیه من ایستاده بود و خیلی جدی و سرد نگاهم می کرد... دست به سینه وایساد و گفت:پدرتون زنده هستن؟ سریع نگاهش کردم...تمامه سعیمو کردم که هول نشم...ت ک سرفه ای کردم وبه صدام غم دادم وگفتم:نمی دونم... لحنش تغییری نکرد ولی با چشمای عسلیش متعجب نگام کرد و گفت:یعنی چی که نمی دونید؟...میشه بیشتر توضیح بدید؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:پدرم بعد از فوته مادرم با نامادریم ازدواج کرد ولی بعد از مدتی یه دفعه ناپدید شد...خیلی جاها رو دنبالش کشتیم و به همه جا سر زدیم ولی اثری از پدرم پیدا نکردیم...برای همین نمی دونم که مرده یا زنده هست...من با نامادریم زندگی می کنم. از اینکه داشتم این حرفا رو تحویلش می دادم عذابه وجدان داشتم ولی خداجون خودت شاهدی که مجبورم وگرنه من غلط بکنم بخوام این چرت و پرتا رو تحویلش بدم...اصلا دوست نداشتم در مورده پدرم اینجوری حرف بزنم ولی مجبور بودم... دیدم ساکته و حرفی نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم... لبخنده کجی گوشه ی لباش بود و همونطور دست به سینه جلوم وایساده بود... گفت:چه جالب...مگه پدرتون بچه ی 2 ساله بودن که یه دفعه گم بشن و دیگه هم پیداشون نشه؟... مشکوک نگام کرد وبا پوزخند ادامه داد:چرا نمی خواید حقیقتو بگید؟چی رو دارید مخفی می کنید؟...نکنه...نکنه از اون دخترایی هستی که...تعدادشون توی این شهر فراوونه و از این راه به راحتی پول در میارن؟...لابد این هم روشه کارتونه درسته؟ نخیررررررمثله اینکه زیادی کوتاه اومدم این یارو بدجور دور ورداشته ...یه دستمو زدم به کمرم وانگشته اشاره ی اون یکی دستمم به نشونه ی تهدید گرفتم جلوشو همین طور که تکونش می دادم با خشم و عصبانیت بهش توپیدم:اولا شما حق ندارید در مورده پدره من اینطور حرف بزنید..دوما ظاهرا شما هیچ جوری نمی خواید حرفای منو باور کنید...اصلا منه دیوونه رو بگو که اینجا وایسادمو دارم مثله مجرما سین جیم پس میدم... با صدای تقریبا بلندی گفتم:اقای محترم شما و برادرتون دیشب جونه منو نجات دادید درست.انکارش نمی کنم و واقعا هم ازتون ممنونم...ولی فکر نکنید چون این کارو در حقم کردید پس من اینجا وایمیسم تا شما هرچی دلتون میخواد بارم کنید...درضمن اینو هم یادتون باشه که من از اوناش که فکر می کنید نیستم..اگر هم چیزی از خودم بهتون گفتم فقط به خاطر این بوده که فکر می کردم شعورتون انقدر میرسه که بفهمید من توی اون لباس و اون موقع از شب مرض نداشتم که از خونه فرار کنم پس لابد یه دلیله محکم واسه این کارم داشتم...چرا انقدر منفی بافید؟...لطفا خودتونو اصلاح کنید اقا و به دیگران تهمته ناروا نزنید... اشک توی چشمام حلقه بسته بود و به خاطره اینکه تند تند حرف زده بودم نفس نفس می زدم.. اون هم مات و مبهوت وایساده بود و نگام می کرد.. حسه پشیمونی رو توی چشماش می خوندم وقبل از اینکه چیزی بگه از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی همون اتاقی که دیشب اونجا بودم... نشستم روی تخت و با حرص با انگشتام بازی می کردم و زیره لب به پرهام بد وبیراه می گفتم... پسره ی عوضی.فکر کرده بود من یه دختره هرجایی هستم.....خیلی پررو بود..خیلی... ***
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_هفت
... *** پرهام مات و مبهوت به در بسته ی اتاقش نگاه می کرد و قدرت هیچ حرکتی را نداشت... بعد از چند لحظه به خودش امد و روی صندلی اش نشست و انگشتانه کشیده و مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برد و سرش را در دست گرفت و فشرد... با کلافگی دستش را به صورتش کشید... همان موقع در اتاق باز شد... پرهام سریع از جایش بلند و به طرفه در برگشت ولی با دیدنه هومن در درگاه در مایوسانه نگاهش کرد و چیزی نگفت... هومن گفت:چیه مگه عزرائیل دیدی؟...توقع نداشتی من بیام تو؟اخه با دیدنه من مثله لاستیکه ماشین پنچر شدی... پرهام با همان حالته کلافه روی صندلی نشست و گفت:نه چیزی نیست... هومن در را بست و به طرفش رفت و رو به رویش همان جایی که فرشته چند دقیقه قبل نشسته بود نشست... -باهاش حرف زدی؟...چی شد؟... پرهام سرش را تکان داد و تمامه حرفایی که بینشان رد و بدل شده بود را برای هومن تعریف کرد... هومن با اخم گفت:د اخه برادره من دیگه چرا اون حرافا رو بهش زدی؟والا اگه این حرفای خوشگلو پرمعنا رو به من زده بودی همینجا خوب می شستمت بعد می دادم نسرین خانم بندازدت رو بند توی حیاط تا خشک بشی... پرهام با کلافگی از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت و گفت:میدونم..میدونم..زیاده روی کردم..ولی خب نمی تونستم حرفاشو باور کنم...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه داره دروغ میگه... هومن گفت:خب دروغ بگه..چرا راست و دروغه حرفاش برات مهمه؟ پرهام به طرفش برگشت وگفت:تو حالت خوبه؟..د اخه تو که میدونی من چقدر از دروغ و ادمه دروغگو بیزارم...وقتی حس کردم که داره بهم دروغ میگه دیگه کنترلی روی حرفام نداشتم و اون جملاته مضخرفو تحویلش دادم..میدونم کارم درست نبوده ولی اونم باید راستشو به من می گفت... هومن گفت:...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d