#قسمت_سیو_سه
* زیر نگاهشون داشتم از شرم اب می شدم... پرهام با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت و با اخم سرشو برگردوند... ولی هومن و نسرین خانم همونطور بهم خیره شده بودند. رفتم جلو وسلام کردم و صبح بخیر گفتم... هومن سرشو انداخت پایین و همزمان اونو پرهام جوابمو دادن...منتها پرهام اروم و زیرلبی ولی هومن بلند و سرحال. نسرین خانم از جاش بلند شد و اومد به طرفم و گفت:سلام دخترم...صبحت بخیر..بیا صبحانه بخور.. بعد دستمو گرفت و منو برد طرفه صندلی.... همین که نشستم پرهام و هومن از جاشون بلند شدن...با تعجب نگاهشون کردم.. اینا چرا اینجوری می کنن؟.. پرهام گفت:ممنونم نسرین خانم...فعلا... و از اشپزخونه رفت بیرون..بدونه اینکه حتی یه نیم نگاهی به من بندازه... از این کارش هیچ خوشم نیومد...ولی هومن با لبخند نگام کرد و رو به نسرین خانم گفت:نسرین خانم از مهمونمون به خوبی پذیرایی کنیدا...به جونه پرهام اگر کار نداشتم این زحمتو نمینداختم گردنتون...خودم در بست نوکرش نه یعنی نوکرتون بودم...من برم به کارام برسم...به قوله پرهام...فعلا... بعد سریع از اشپزخونه رفت بیرون... نسرین خانم یه فنجون چای گذاشت جلومو گفت:بخور مادر...این پسر کارش شیطنته...فقط جلوی من و برادرش اینجوریه..البته توی مهمونیایی که همه خودی باشن هم از این کارا می کنه ولی نمی دونم چطور شده جلوی تو که غریبه ای هم دست از شیطنتش بر نمی داره...چاییتو بخور تا از دهن نیافتاده... لبخند زدمو گفتم:ممنونم نسرین خانم..شما خیلی مهربونید... با مهربونی به صورتم دست کشید وگفت:الهی قربونت برم مادر...راستی این لباسا چقدر بهت میاد..یه لحظه انگار خانم کوچیک جلوم ظاهر شد...اونم قد و قواره اش درست مثله تو بود... بعد اهه غمگینی کشید و سکوت کرد... خیلی دوست داشتم بدونم خانم کوچیک کیه؟... ولی می ترسیدم با پرسیدنه این سوال فکر کنند که دختره فضولی هستم..پس بی خیالش شدم و پیشه خودم گفتم:ولش کن..این که اون کی بوده و ایا توی این خونه زندگی می کرده یا نه به من چه ربطی داره؟ ولی راستش خیلی دوست داشتم بدونم... دروغ چرا کلا کنجکاو بودم..دسته خودم هم نبود. *** بعد از خوردنه صبحونه نسرین خانم بهم گفت که پرهام میخواد با من حرف بزنه... از زوره ترس و استرس سر تا پام می لرزید.. با راهنماییه نسرین خانم رفتم اون طرفه سالن که به یه راهروی بزرگ ختم می شد دو تا در کناره هم بود که نسرین خانم دره سمته راست رو نشونم داد و گفت که اتاقه پرهام اونجاست... تشکرکردم و به همون سمت رفتم.. پشته در ایستادم و چند تا نفسه عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:چته فرشته؟نمی خواد بخوردت که...نترس..اروم باش..نفس عمیق بکش.افرین... ولی بازم چیزی از استرسم کم نشد.. با دستای یخ زده و لرزونم چند تا تقه به در زدم که با شنیدن صداش انگار حالم بدتر شد... دیگه داشتم پس می افتادم..که... در اتاق باز شد و نگام افتاد تو نگاهش... ادامه دارد... همون طور که داشتم نگاش می کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_چهار
ازجلوی در کنار رفت و با دست به داخل اشاره کرد:بفرمایید تو... زیره لب یه ببخشید گفتم و وارده اتاق شدم... بلاتکلیف کناره دیوار ایستاده بودم که به صندلی اشاره کرد وگفت:لطفا بنشینید... نشستم....اون هم درست روبه روی من روی صندلی نشست و بدونه اینکه نگام بکنه یه روزنامه از روی میز برداشت و مشغوله مطالعه شد.. وااااااا این گفت بیام اینجا تا روزنامه خوندنشو تماشا کنم؟ هنوز از استرسم کم نشده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم...این اتاق هم یه جورایی شبیه به همون اتاقی بود که من توش بودم منتها رنگه پرده ها سبزه ملایم بود و دیوارش هم یه درجه تیره تر از رنگه پرده ها رنگ امیزی شده بود...توی این اتاق هم یه قفسه کتاب و یه میزه کامپیوتر گوشه ی اتاق بود و یه تخته یه نفره هم این طرفه اتاق درست سمته راسته من بود و رو به روش هم یه اینه ی قدی بود... با شنیدن صداش نگام چرخید روی صورتش که متفکرانه به من خیره شده بود... روزنامه رو گرفته بود پایین و نگام می کرد... وقتی نگاهه من رو روی خودش دید روزنامه رو جمع کرد و گذاشت روی میز... -فکر میکنم به زودی خانوادهتون یه اطلاعیه با عنوانه عروسه فراری توی روزنامه بدن... پوزخند زد و نگام کرد... احساس می کردم داره مسخره ام می کنه... اخم کردم و گفتم:نه اونا هیچ اطلاعیه ای نمیدن...مطمئن باشید... یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:جدا؟چطور؟ بعد انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه لباشو جمع کرد وگفت:درضمن فکر می کنم بهتره یه توضیحی در مورده دیشب به من بدید...به هر حال من و برادرم دیشب شما رو توی وضعیته خوبی پیدا نکردیم..بنابراین این حقمونه که بخوایم بدونیم شما کی هستید و چرا اون موقع از شب توی خیابون با اون سر و وضع ظاهر شده بودید...اصلا اونجا چکار می کردید؟...مخصوصا...با اون لباسا... تمامه مدت سرمو انداخته بودم پایین و با گوشه ی شالم بازی می کردم..دوست نداشتم توضیحی بدم ولی خب یه جورایی مدیونشون بودم.. اونا دیشب جونه منو نجات داده بودند و من هم نمی تونستم این کارشونو نادیده بگیرم..... حرفایی که می خواستم بهش بزنمو توی ذهنم بهشون نظم دادم و سرمو بلند کردم و در حالی که صدام کمی لرزش داشت
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_پنج
گفتم:اسمم فرشته است و دیشب هم شبه عروسیم بود ولی من قبل از خونده شدنه خطبه ی عقد فرار کردم...چون نامادریم می خواست منو مجبور بکنه که با یه پیرمردی که تقریبا 22 سال ازم بزرگتر بود و زن و بچه داشت ازدواج کنم..اون هم فقط به خاطره پول...من خیلی سعی کردم که جلوی این ازدواج رو بگیرم ولی نشد...اون منو توی اتاقم زندونی کرده بود ومن هیچ راهی نداشتم جز قبوله خواستشون...ولی ...ولی قبل از عقد فرار کردم چون هیچ جوری نمی خواستم این بدبختی و حقارتو به جون بخرم...من نمی خواستم فدای مال و ثروته اون پیرمرد بشم و خودمو قربانیه حرص و طمعه نامادریم بکنم...من اینو نمی خواستم...برای همین...به...کمکه دوستم تونستم فرار کنم...ولی گیره اون ادمای از خدا بی خبر افتادم و بعدش هم که دیگه خودتون می دونید... از اینکه اسمی از پدرم نبرده بودم عذاب وجدان داشتم ولی چاره ای نداشتم..می دونستم که اگر بگم پشته تمومه این قضایا پدرمه و من به خواسته ی اون باید تن به این ازدواج می دادم حتما بی برو برگرد منو می برد تحویل بابام می داد و می گفت:اون پدرته و هر حرفی هم بزنه به حق میگه و تو باید گوش کنی...چون بدتو نمی خواد.... مجبور بودم فعلا حقیقتو نگم...تا حدودی هم همهشو راست گفتم فقط اسمی از پدرم نبرده بودم.. نگاهش کردم...دستاشو توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود زیره چونهشو خیره شده بود به من... زیره نگاهش از زوره شرم داشتم اب می شدم..اخه نگاش یه جوره خاص بود..انگار می تونست درونه ادما رو هم ببینه...می ترسیدم بهم شک بکنه و برم گردونه..ولی نه..نباید خودمو می باختم.. نفس عمیقی کشید وگفت:بسیار خب...ظاهرا حرفاتون می تونه یه جورایی با حقیقت جور در بیاد...ولی هنوز نتونستید اعتمادمو جلب کنید..نمی دونم چرا...ولی... به صندلیش تکیه داد و حق به جانب گفت:احساس می کنم تمامه حقیقتو به من نگفتید... و اینجوری به نفعتون نیست چون..من مجبور میشم زنگ بزنم به پلیس تا اونا بیانو به وظیفشون عمل کنند... برنده نگام کرد وگفت:شما اینو میخوای؟ دو تا حس گریبان گیرم شده بود.. یکیش ترس بود و دیگری خشم... می ترسیدم واقعا اینکارو بکنه و به پلیس زنگ بزنه واز طرفی هم حسابی از دستش عصبانی بودم... در حالی که سعی می کردم صدام کمترین لرزشو داشته باشه با اخمه غلیظی نگاهش کردم وگفتم:اولا شما حق ندارید با من اینطور حرف بزنید...دوما مجرم که نگرفتید حرف از پلیس و مامور می زنید..سوما من که تمامه حقایقو بهتون گفتم ظاهرا شما نمی خواید حرفامو باور کنید...که اصلا مسئله ی مهمی هم نیست...من همین الان از اینجا میرم تا دیگه بیشتر از این مزاحمتون نشم... سریع از جام بلند شدم وبه طرفه در رفتم.. دستم روی دستگیره ی در بود که با صدای جدی و بلندی ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_شش
گفت:صبر کن.... به طرفش برگشتم..درست توی چند قدمیه من ایستاده بود و خیلی جدی و سرد نگاهم می کرد... دست به سینه وایساد و گفت:پدرتون زنده هستن؟ سریع نگاهش کردم...تمامه سعیمو کردم که هول نشم...ت ک سرفه ای کردم وبه صدام غم دادم وگفتم:نمی دونم... لحنش تغییری نکرد ولی با چشمای عسلیش متعجب نگام کرد و گفت:یعنی چی که نمی دونید؟...میشه بیشتر توضیح بدید؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:پدرم بعد از فوته مادرم با نامادریم ازدواج کرد ولی بعد از مدتی یه دفعه ناپدید شد...خیلی جاها رو دنبالش کشتیم و به همه جا سر زدیم ولی اثری از پدرم پیدا نکردیم...برای همین نمی دونم که مرده یا زنده هست...من با نامادریم زندگی می کنم. از اینکه داشتم این حرفا رو تحویلش می دادم عذابه وجدان داشتم ولی خداجون خودت شاهدی که مجبورم وگرنه من غلط بکنم بخوام این چرت و پرتا رو تحویلش بدم...اصلا دوست نداشتم در مورده پدرم اینجوری حرف بزنم ولی مجبور بودم... دیدم ساکته و حرفی نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم... لبخنده کجی گوشه ی لباش بود و همونطور دست به سینه جلوم وایساده بود... گفت:چه جالب...مگه پدرتون بچه ی 2 ساله بودن که یه دفعه گم بشن و دیگه هم پیداشون نشه؟... مشکوک نگام کرد وبا پوزخند ادامه داد:چرا نمی خواید حقیقتو بگید؟چی رو دارید مخفی می کنید؟...نکنه...نکنه از اون دخترایی هستی که...تعدادشون توی این شهر فراوونه و از این راه به راحتی پول در میارن؟...لابد این هم روشه کارتونه درسته؟ نخیررررررمثله اینکه زیادی کوتاه اومدم این یارو بدجور دور ورداشته ...یه دستمو زدم به کمرم وانگشته اشاره ی اون یکی دستمم به نشونه ی تهدید گرفتم جلوشو همین طور که تکونش می دادم با خشم و عصبانیت بهش توپیدم:اولا شما حق ندارید در مورده پدره من اینطور حرف بزنید..دوما ظاهرا شما هیچ جوری نمی خواید حرفای منو باور کنید...اصلا منه دیوونه رو بگو که اینجا وایسادمو دارم مثله مجرما سین جیم پس میدم... با صدای تقریبا بلندی گفتم:اقای محترم شما و برادرتون دیشب جونه منو نجات دادید درست.انکارش نمی کنم و واقعا هم ازتون ممنونم...ولی فکر نکنید چون این کارو در حقم کردید پس من اینجا وایمیسم تا شما هرچی دلتون میخواد بارم کنید...درضمن اینو هم یادتون باشه که من از اوناش که فکر می کنید نیستم..اگر هم چیزی از خودم بهتون گفتم فقط به خاطر این بوده که فکر می کردم شعورتون انقدر میرسه که بفهمید من توی اون لباس و اون موقع از شب مرض نداشتم که از خونه فرار کنم پس لابد یه دلیله محکم واسه این کارم داشتم...چرا انقدر منفی بافید؟...لطفا خودتونو اصلاح کنید اقا و به دیگران تهمته ناروا نزنید... اشک توی چشمام حلقه بسته بود و به خاطره اینکه تند تند حرف زده بودم نفس نفس می زدم.. اون هم مات و مبهوت وایساده بود و نگام می کرد.. حسه پشیمونی رو توی چشماش می خوندم وقبل از اینکه چیزی بگه از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی همون اتاقی که دیشب اونجا بودم... نشستم روی تخت و با حرص با انگشتام بازی می کردم و زیره لب به پرهام بد وبیراه می گفتم... پسره ی عوضی.فکر کرده بود من یه دختره هرجایی هستم.....خیلی پررو بود..خیلی... ***
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_هفت
... *** پرهام مات و مبهوت به در بسته ی اتاقش نگاه می کرد و قدرت هیچ حرکتی را نداشت... بعد از چند لحظه به خودش امد و روی صندلی اش نشست و انگشتانه کشیده و مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برد و سرش را در دست گرفت و فشرد... با کلافگی دستش را به صورتش کشید... همان موقع در اتاق باز شد... پرهام سریع از جایش بلند و به طرفه در برگشت ولی با دیدنه هومن در درگاه در مایوسانه نگاهش کرد و چیزی نگفت... هومن گفت:چیه مگه عزرائیل دیدی؟...توقع نداشتی من بیام تو؟اخه با دیدنه من مثله لاستیکه ماشین پنچر شدی... پرهام با همان حالته کلافه روی صندلی نشست و گفت:نه چیزی نیست... هومن در را بست و به طرفش رفت و رو به رویش همان جایی که فرشته چند دقیقه قبل نشسته بود نشست... -باهاش حرف زدی؟...چی شد؟... پرهام سرش را تکان داد و تمامه حرفایی که بینشان رد و بدل شده بود را برای هومن تعریف کرد... هومن با اخم گفت:د اخه برادره من دیگه چرا اون حرافا رو بهش زدی؟والا اگه این حرفای خوشگلو پرمعنا رو به من زده بودی همینجا خوب می شستمت بعد می دادم نسرین خانم بندازدت رو بند توی حیاط تا خشک بشی... پرهام با کلافگی از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت و گفت:میدونم..میدونم..زیاده روی کردم..ولی خب نمی تونستم حرفاشو باور کنم...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه داره دروغ میگه... هومن گفت:خب دروغ بگه..چرا راست و دروغه حرفاش برات مهمه؟ پرهام به طرفش برگشت وگفت:تو حالت خوبه؟..د اخه تو که میدونی من چقدر از دروغ و ادمه دروغگو بیزارم...وقتی حس کردم که داره بهم دروغ میگه دیگه کنترلی روی حرفام نداشتم و اون جملاته مضخرفو تحویلش دادم..میدونم کارم درست نبوده ولی اونم باید راستشو به من می گفت... هومن گفت:...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_هشت
از کجا معلوم داشته دروغ می گفته؟اصلا چرا باید راستشو به تو بگه؟مگه تو کیه اون میشی؟پرهام چرا قبول نداری؟من و تو براش یه غریبه محسوب میشیم چرا چنین توقعی ازش داری؟..تا همینجا که اینا رو بهت گفته باید ممنونش هم باشی... پرهام نگاه پشیمانش را به او دوخت و گفت:حرفاتو قبول دارم..عجولانه تصمیم گرفتم و حرف زدم...حالا هم نمی دونم باید چکار کنم؟ هومن خندید وگفت:این که پرسیدن نداره..اقایون اینجور مواقع چکار می کنن؟... هر دو با هم گفتن:منت کشی............. هومن با خنده گفت:افرین داداشی..خوشم میاد گیراییت مثله خودم اینجور مواقع بالاست..برو معطلش نکن... پرهام با لبخند گفت:جنابه مهندس...حالا من مثلا برمو ازش معذرت هم بخوام...اون که میخواد بره اینکاره من چه فایده داره؟... هومن جدی نگاهش کرد وگفت:پرهام...تو واقعا میخوای بذاری اون دختر بره و تک و تنها اواره ی خیابونا بشه؟ من و تو که بهتر میدونیم بیرون از این خونه چقدر گرگ کمین کردن و به محضه اینکه این دخترو ببینن بی برو برگرد شکارش می کنند مگه از همچین طعمه ای می گذرن؟...تو اینومیخوای؟... پرهام با تردید نگاهش کرد وگفت:هومن منظورت چیه؟..امیدوارم نخوای بگی که اونو اینجا نگهش داریم. هومن نیم نگاهی به او انداخت وگفت:نه...نمیگم برای همیشه..فعلا مدتی اینجا باشه تا ببنیم چی میشه..بالاخره خودش می دونه میخواد چکار بکنه دیگه...بذار خودش تصمیم بگیره... پرهام کمی فکر کرد و بعد رو به هومن گفت:فکره بدی هم نیست...ولی باید ببینیم خودش چی میخواد ... هومن از جایش بلند شد و کناره پرهام ایستاد و با دستش به کمر پرهام زد و گفت:برو دکی جون...برو منتشو بکش و بعدش هم ببین نظرش چیه؟...فعلا اینجا میمونه یا میخواد بره؟... پرهام لبخنده کمرنگی زد وگفت:باشه...ولی عمرا برم منت کشی..یه معذرت خواهیه ساده می کنم خواست می بخشه نخواست هم خب نبخشه زورش که نمی کنم... هومن یه دونه محکم زد پشتشو گفت:الحق که پری جونه خودمی...این غروره بیخودت منو کشته...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_نه
... بعد از زدن این حرف به طرفه در دوید که پرهام هم افتاد دنبالش ولی هومن سریع از اتاق بیرون رفت و پرهام هم با خنده وسط اتاق ایستاد... داد زد:د اخه تو ادم بشو نیستی نه؟ در باز شد و هومن سرش را داخل کرد و گفت:نه....دکی جون...خیلییییییی دوست داشتم منم اونجا بودمو صورتتو وقتی که داشتی عذرخواهی می کردی رو ببینم..از این کارا به منم یاد بده.به هر حال تجربه ی اولته خوب جواب میده... شاگردیتو می کنم... پرهام گلدونه روی میز را برداشت و خواست به طرفش پرت کند که هومن با خنده سرش را دزدید و در را بست... پرهام گلدان را سرجایش گذاشت و در دل گفت:خدایا این دیگه چه جورشه ؟...ای کاش اون حرفا رو بهش نمی زدم تا الان هم مجبور نباشم غرورمو زیره پام بذارمو برم از اون بچه عذرخواهی کنم... چند بار به سمته در رفت باز برگشت.. دو دل بود... تا به حال طی این 30 سالی که از خدا عمر گرفته بود نشده بود که از دختری معذرت خواهی کند وحالا مجبور بود به خاطره یک دختره تازه وارد که هیچ شناختی هم رویش نداشت غرورش را نادیده بگیرد... بالاخره با یک تصمیمه انی در را باز کرد و به طرفه اتاقی که فرشته در ان بود رفت... ادامه دارد... بین راه ایستاد ...
-خب چه جوری برم ازش معذرت بخوام؟...اصلا بی خیالش بشم بهتر نیست؟...به دراتاقه فرشته نگاه کرد وبرگشت و وارد اتاقش شد.هنوز دو دل بود و بین عذابه وجدان وغرورش گیر کرده بود تا اینکه نگاهش به کیف پزشکیش افتاد. کمی فکرکرد...-اره..همینه...به این بهانه میرم پیشش...کیف را برداشت ولی دوباره گفت:خب من برم بهش بگم چی؟بگم اومدم پانسمانتو عوض کنم؟..اونوقت اونم میگه مگه دیشب اینکارو نکردی؟به این زودی میخوای عوضش کنی؟....با کلافگی روی صندلی نشست و کیف را روی پایش گذاشت...-ای بابا...حالا چکار کنم؟اصلا ولش کن...هر چی خواست بگه من دکترم یا اون؟...من کاره خودمو می کنم...از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت..پشته در اتاق ایستاد و نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد...با شنیدنه صدای گرفته ی فرشته که گفت:بفرمایید...در را باز کرد و وارده اتاق شد...*******همونطور که داشتم از دست پرهام حرص می خوردم یه دفعه یاده شیدا افتادم...محکم زدم تو صورتم:واااااااااااای خدایا چرا تو این موقعیت اونو فراموش کردم؟بنده خدا تا الان سکته نکرده باشهخیلیه...کیفمو که گذاشته بودم زیر تخت برداشتم و گوشیه شیدا رو از توش دراوردم..شماره ی خونشونو گرفتم ولی کسی جواب نمی داد انقدر قطع و وصل کردم و شماره رو گرفتم تا اینکه صدایمادرشو از پشته خط شنیدم...-الو...-الو..سلام سهیلا خانم..من فرشته هستم..خوبید؟-سلام دخترم...ممنونم تو چطوری؟الان کجایی دخترم؟حالت خوبه؟-ممنونم...من جام خوبه سهیلا خانم...از اینکه به فکرم هستید ممنونم.-قربونت بشم عزیزم..خدا از اون نامادریه ظالمت نگذره...میدونم از وقتی وارده زندگیه تو و پدرت شد روز بهروز بیشتر بهت سختی می داد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهل
ولی نامید نباش..خدا جای حق نشسته...با بغض گفتم:بله شما درست میگید...منم امیدم به خداست...-انشاالله همه چیز درست میشه دخترم...جات امنه؟مشکلی نداری؟راستی این شماره ی شیدا نیست؟لبخند ماتی زدمو و گفتم:ممنون من خوبم...بله درسته گوشیش دست منه میخواستم بهش برگردونم...خونه است؟-نه دخترم...خونه ی مادربزرگشه...شماره ی اونجا رو داری؟-نه ندارم...اگر لطف کنید ممنون میشم...-یادداشت کن دخترم...شماره رو نوشتم و گفتم:مرسی سهیلا خانم...-خواهش می کنم عزیزم...فقط یه چیزی...همون شب پدرت و نامادریت و همون مردی که قرار بود باهاش ازدواجبکنی اومدن دمه خونه ی ما و نمی دونی چقدر ابروریزی کردند...ولی هر طور بود امیر شوهرم بهشون فهموندکه تو اینجا نیستی و ما ازت خبر نداریم...فردای اون شب شیدا از خونه ی مادربزرگش زنگ زد و گفت کهمادربزرگ حالش بد شده و داره می بردش بیمارستان..ما هم رفتیم اونجا.. من شیدا رو فرستادم خونه برای یهکاری که ظاهرا پدرت جلوی خونه شیدا رو می بینه و بهش می توپه که تو دختره منو فراری داری و ازش خبرداری.. شیدا هم میگه که دیشب حاله مادربزرگش بد شده و اون برای همین خیلی زود خودشو رسونده اونجا پدرتهم باورش نمیشه و با شیدا میاد بیمارستان و وقتی می فهمه حرفاش درست بوده میره...الان هم مادربزرگ رومرخص کردنو الان خونهش هست و شیدا و شوهرم پیشش هستن... با تاسف گفتم:واقعا شرمنده ام سهیلا خانم...به خاطره رفتاره خانواده ام من شرمنده ام...از طرفه اونا از شما معذرت میخوام...-نه دخترم این حرفا چیه؟..اونا هم معلومه خیلی نگرانتن...مخصوصا پدرت...بهتر نیست برگردی؟-نمی تونم برگردم...چون برگشتنم مساویه با اینکه یا به دسته پدرم کشته بشم که میدونم اینکارو می کنه چون فرارکردنه من براش ننگه...یا اینکه منو به عقده اقای پارسا در بیاره که من حاضرم بمیمرم ولی زنه اون پیرمرد کهزن و بچه هم داره نشم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
امّ البنین شدم که شوم یاور حسین
تاگل بیاورم بشود پرپر حسین
تاج سر منند گهرهای فاطمه
اولاد من کجا و پسر های فاطمه
هستند هر چهار پسر نوکر حسین
شرمنده ام نشد سپر مجتبی شوند
قسمت نبود زودتر از این فدا شوند
حالا بناست راهی دشت بلا شوند
حتی اگر که تک تک شان سرجدا شوند
جای گلایه نیست، فدای سر حسین
🏴وفات حضرت ام البنین مادر علمدار کربلا سلام الله علیهما تسلیت باد...
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇
✴️ پنجشنبه 👈 7 دی/ جدی 1402
👈14 جمادی الثانی 1445 👈28 دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅مسافرت.
✅دیدار علما و بزرگان.
✅شراکت و امور شراکتی.
✅تجارت و داد و ستد.
✅و استقراض خوب است.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند هنگام زوال هیچگونه انحرافی نخواهد داشت تا پیر شود.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶 زایمان مناسب و نوزاد علاقمند به دانش و نویسنده گردد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️غرس اشجار درختکاری.
✳️استحمام.
✳️و ایجاد کانال و حفریات خوب است.
📛ولی امور ازدواجی.
📛و بنایی و خشت بنا نهادن خوب نیست.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب و فردا: فرزند پیوسته خوار و حقیر دیگران باشد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث شادی می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،سلامتی در پی دارد.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 15 سوره مبارکه "حجر" است.
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم.
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفتگویی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷خدایا امروزمان را نیز
🌸با نام تو آغاز میکنیم
🌷که روشنگر جانی
🌸امروز قلبمان مالامال از
🌷شکرگزاری برای موهبت زندگیست
✨الهی
🌷کمکمان کن تا داستان زندگیمان
🌸را به همان زیبایی بیافرینیم که
🌷تو جهان را آفریدی
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🌷 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
💕آخر هفته خود را
🌺معطر می کنیم به
💕عطر دل نشین صلوات
🌺بر محمد و آل محمد(ص)
🌺 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌺
🌺در پناه حضرت محمد(ص)
💕و خاندان پاکش روزتون پربرکت🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🌸🕊
بارالها...🌸
در آخرین روز هفته 🕊
هر کسی هر جایی هست🌸
گره از کارش باز بشه🕊
الهی شفای تمام مریضان🌸
الهی سلامتی پدرها و مادرانمون🕊
الهی آمرزش روح درگذشتگانمون🌸
الهی دل گرفتگی هامون رو بگیر🕊
و آرامش بهمون عطا کن 🌸
آمیـــن🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ســلام
صبحِ پنجشنبه تون بخیر و شادی ☃️❄️
زندگی تون پر از مهربونی
لحظه هاتون سرشاراز آرامش☃️❄️
سفره هاتون پر برکت
و لحظه لحظه عمرتون
سرشار از نعمتهای بی منت خدایی☃️❄️
امیدوارم
آخر هفته خوبی داشته باشید☃️❄️
🤍ســـلام
☕️صبح پنجشنبه تون شاد و زیبـا
🌲سـلام به عشق پاک قلبتون
🤍سـلام به محبت بینتون
☕️سـلام دوستان خوبم
🌲امروزتون پراز مهربانی
🤍الـهـی آبـاد بشـه
☕️دنیـا و آخـرتتون
🌲الـهـی زنـده باشید
🤍تندرست و سلامت باشید
صبح زیباتون بخیر 🌸
❄️ پنجشنبه تون زمستونیتون زیبا
💞 قلب تون مملو از
❄️ مهر و بخشش
💞 زندگی تون مالامال از
❄️شـادی
💞 عشـق
❄️ زیبـایی
💞 امیــد و
❄️ نیک بختی....
💞 آخر هفته تون پراز
یهوییهای پرمهر و شاد❄️
💗پنجشنبه تون عالی و بینظیر ☃️
💗✨آخرهفتـه تون زیبـا
☃️✨امـروز از خدا
🌷✨ برای تک تک تون
💗✨اینگـونه آرزو کردم
☃️✨روزتـون پراز خـوبی
🌷✨لحظه هاتون پراز آرامش
💗✨نگاهتون پراز مهربانی
☃️✨دوستی هاتون پرازصداقت
🌷✨رزق و روزی تون پراز برکت و
💗✨زندگیتـون پراز محبت باشـه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
487.mp3
5.93M
#صوت_ترجمه #صفحه_487 سوره مبارکه #شوری
#سوره_42
#جزء_25
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دائم سوره توحید را بخوانید؛
و ثوابش را هدیه کنید به امامزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف). .
این کار عمرِ شما را با برکت میکند؛
و "مورد توجه خاص حضـرت" قرار
می گیرید... :)
آیتالله#بهجت(ره)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d