فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
❣تو در #پناه خدایی و خدا هرگز دیر نمیکند...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┈┄┅═✾•🍃🌸🍃•✾═┅┄┈
#عطر_نماز 🕋📿
🌸✨هرگاه وقت نماز فرا رسد فرشته ای در میان مردم صدا می زند:ای مردم برخیزید و آن آتش هایی که (باگناه)روشن نموده ایدخاموش کنید و با خواندن نمازهایتان بار آن گناهان را سبک گردانید.
📘بحار الانوار ج ۷۹،ص ۲۰۹⚡️
ـ
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعای_فرج
┈┄┅═✾•🍃🌸🍃•✾═┅┄┈
♥❧ #الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
16_ya-man-arjooho-ghahar_(www.Rasekhoon.net).mp3
575.1K
ماه رجب، شهر اللّه الأصب 🌙
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
در این #ماهِ_رجب مراقبه نفس کنید،
ماهِ رجب، ماهِ تصفیه باطن است.
نباید شب و روزِ رجب برای شما عادی گذر کند. ثانیه های این ماه را باید قدر بدانید و بندگی کنید. در این ماه پرفیض جبرانِ مافات کنید.
-استاد انصاریان
🥀🍂
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
🏴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🥀سلام برشهدا..
سلام بر مهدی یاوران ومهدی باوران..
آنهایی که قبل از جهاد اصغر ؛در جهاد اکبر پیروز شدند...✨️
سرو قامتانی که در عهدی که با امام زمانشان بستند مردانه ایستادند...✔️
باغیرتاتی که هوای نفس را ذلیل کردندتا حتی ظهور را ثانیه ای نزدیک کنند..🕊
سلام ودرود ازجانب پروردگار مهربان برشهدا وامام شهدا...🌷🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🥀به نیابت از از ارواح طیبه شهدا جهت سلامتی وتعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عج💙
اِجماعاً صلوات ....🌷🍃
مداحی آنلاین - ای که نام پاک تو - میثم مطیعی.mp3
7.73M
🔳 شهادت_امام_هادی(ع)
🌴ای که نام پاک تو
🌴گشته رمز عاشقی
🎙 میثم_مطیعی
اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت پدر بزرگ امام زمان علیه السلام
حضرت امام هادی علیه السلام بر همه شیعیان
و حضرت بقیت الله تسلیت باد🏴
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔹آه مظلوم، گریبان ظالم را میگیرد...
👤 استاد مسعود عالی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴
🕯ما سامرا نرفته
🖤گدای تو می شويم
🕯ای مهربان امام
🖤فدای تو می شويم
🕯هادیِ خلق،
🖤ڪوری چشمان گمرهان
🕯پروانگان شمع
🖤عزای تو می شويم
🕯شهادت
🖤امام هادی (عليهالسلام) تسلیت باد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخواندعایفرجرابرایآمدنش
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بی قرار دیدارش
که انتظـار ظــــهورش چه قیمتی دارد...
#مولایِمن
#بیاآرامِدلها
#العجلمولای_غریبم
🌙قرارهرشب⭐️
🍃🌹🤲 دعای فرج 🤲🌹🍃
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
۞اللّهُمَّ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحبِسُ الدُّعا۞
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
•┈••✾🌸🌹🍃🌻🍃🌹🌸✾••┈•
💠
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Shab04Ramazan1400[02].mp3
5.77M
⬆️⬆️⬆️
#بند2
بند 2️⃣
📝بند ۲ استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار ۷۰ بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎤 حاج میثم مطیعی
#استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
بند 2️⃣
اللَّهُمَّ إِنِّي اَسْتَغْفِرُکَ لِكُلِّ ذَنْبٍ قَوِيَ بَدَنِي عَلَيْهِ بِعَافِيَتِكَ أَوْ نَالَتْهُ قُدْرَتِي بِفَضْلِ نِعْمَتِكَ أَوْبَسَطْتُ إِلَيْهِ يَدِي بِتَوْسِعَةِ رِزْقِكَ اَوِ احْتَجَبْتُ فِيهِ مِنَ النَّاسِ بِستْرِكَ اَوِ اتَّكَلْتُ فِيهِ عِنْدَ خَوْفِي مِنْهُ عَلَى أَنَاتِكَ وَ وَثِقْت ُمِنْ سَطْوَتِكَ عَلَيَّ فِيهِ بِحِلْمِكَ وَ عَوَّلْتُ فِيهِ عَلَى كَرَمِ عَفْوِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
ترجمه
بار خدایا! از تو مسئلت آمرزش دارم، از هر گناهی که به واسطه عافیتبخشی تو، بدنم بر آن توانا شد؛ یا به واسطه نعمت فراوان تو به آن قدرت پیدا کردم؛ یا به واسطه رزق واسع تو به آن دست یافتم؛ و یا با پردهپوشی تو، در آن گناه از مردم پنهان ماندم؛ یا هنگام هراسم از گناه در آن معصیت بر صبر و درنگ تو تکیه کردم و در آن گناه از خشم بر من به حلمت اعتماد و آن را بر عفو کریمانهات واگذار کردم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
#استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
یاد خدا ۶.mp3
11.3M
💟مجموعه یاد_خدا ۶
استاد_شجاعی | استاد_صفائی_حائری
✘ چکار کنم بعد از ازدواج، بعد از پولدار شدن، بعد از بچه دار شدن، بعد از مدیر شدن و ...
انس من با خدا و رفاقتم باهاش بهم نریزه؟
اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••اعمالقبلازخواب↯✨••
⚜حضرترسولاڪرم‹ﷺ›فرمودند:ڪھهرشب پیشازخواب↓
🌻۱⇜قرآنوختمڪنید✨
شایدبگیدچہطوریماحتینمیتونیمیڪجزأش روهمبخونیماماشما میتونیدفقط باخوندטּ۳بارسورهتوحید
قرآטּروختمکنید✨
🌻۲⇜پیامبرانوشفیعخودتوטּ ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓
✨"اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم
اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین"✨
🌻۳⇜مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓
✨"اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات"✨
🌻۴⇜یڪحجوسہعمرهبہجا
بیاریدباگفتن↓
✨"سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر"✨
🌻۵⇜خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓
✨"یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ..."✨
🌻۶⇜خواندטּیڪ بارتسبیحات حضرت زهرا↓
✨"الله اڪبر:۳۴مرتبہ"✨
✨"الحمدلله:۳۳مرتبہ"✨
✨"سبحاטּالله:۳۳مرتبہ"✨
🌻۷⇜خواندטּ ۷ بار سوره قدر↓
✨"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾"✨
🌻۸⇜آیہ۱۱۰ آخر سوره ڪهف جهت بیدار شدטּ برای نماز شب و نماز صبح↓
✨قُـلْ إِنَّمٰـا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحىٰ إِلَيَّ أَنَّمٰـا إِلَٰـهُكُمْ إِلَٰـهٌ وٰاحِدٌ ۚ فَـمَنْ کٰـانَ يَرْجُوا لِقٰـاءَ رَبِّهِ فَلْـيَعْـمَلْ عَمَلًا صٰـالِحًا وَلٰا يُشْرِكْ بِعِبٰـادَةِ رَبِّـهِ أَحَدًا✨
✨بگو :مـن فقط بشری هستم مثل شما امتیازم این است ڪه بہ من وحی میشود کہ تنها معبودتاטּ معبود یگانہ است؛ پس هر ڪہ بہ لقای پروردگارش امید دارد
باید ڪاری شایستہ انجام دهد
و هیچ ڪس را در عبادت پروردگارش شریڪ نڪند.✨
وضویادتوטּنرھکہثوابشخیلیزیادھ⚡️
اگہباوضوبخوابیانگارتمامشب
درحالعبادت بودی🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دعارجبيامَنْاَرْجُوهُ۩حلواجی.mp3
1.33M
🌙 دعای هر روز ماه رجب 🌹
❇️ يا مَن اَرجُوهُ لِكُلِّ خَير
🔶 اى كه براى هر خيرى به او اميد دارم
❇️ و آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ كُلِّ شَر
🔶 و از خشمش در هر شرى ايمنى جويم
❇️ يا مَن يُعطِى الكَثيرَ بِالقَليل
🔶 اى كه میدهد (عطاى) بسيار در برابر (طاعت) اندك
❇️ يا مَن يُعطى مَن سَئَلَه
🔶 اى كه عطا كنى به هركه از تو خواهد
❇️ يا مَن يُعطى مَن لَم يَسئَلهُ
🔶 اى كه عطا كنى به كسى كه از تو نخواهد
❇️ و مَن لَم يَعرِفهُ تَحَنُّناً مِنهُ وَ رَحمَةً
🔶 ونه تو را بشناسد از روى نعمت بخشى و مهرورزى
❇️ اعطِنى بِمَسئَلَتى اِيَّاكَ، جَميعَ خَيرِ الدُّنيا وَ جَميعَ خَيرِ الأخِرَةِ
🔶 عطا كن به من به خاطر درخواستى كه از تو كردم همه خوبى دنيا و همه خوبى و خير آخرت را
❇️ و اصرِف عَنّى بِمَسئَلَتى اِيّاكَ جَميعَ شَرِّ الدُّنيا، وَ شَرِّ الأخِرَةِ
🔶 و بگردان از من به خاطر همان درخواستى كه از تو كردم همه شر دنيا و شر آخرت را
❇️ فاِنَّهُ غَيرُ مَنقُوصٍ مااَعطَيت
🔶 زيرا آنچه تو دهى چيزى كم ندارد (يا كم نيايد)
❇️ و زِدنى مِن فَضلِكَ يا كَريم
🔶 و بيفزا بر من از فضلت اى بزرگوار
👆به حال التجا و تضرّع به حركت دادن انگشت سبّابه دست راست
❇️ ياذَا الجَلالِ وَ الاِكرامِ، يا ذَاالنَّعمآءِ وَ الجُود
🔶 اى صاحب جلالت و بزرگوارى اى صاحب نعمت و جود
❇️ يا ذَا المَنِّ وَ الطَّولِ، حَرِّم شَيبَتى عَلَى النَّار
🔶 اى صاحب بخشش و عطا حرام كن محاسنم را بر آتش دوزخ
🎙 با نوای اباذر حلواجی
64BitR📀1MB⏰Time=2:28
🌹🌸🍃🌷🍃🌸🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صد ..بدون کمک دیگران... توی چشمام زل زد وادامه داد:وقتی اون پسر با چاقو تهدیدت کرد واقعا می
💕 💌
#قسمت_صدو_یک
.
نمی دونستم باید چی بگم..دست وپام می لرزید نگاهش کردم و با لحن سرد وبی تفاوتی گفتم:نمی دونم باید بهتون چی بگم..ولی همین قدر بدونید که از این به بعد برای اینکه شخص مقابلتون پی به اشتباهش ببره از این نقشه ها براش نکشید..چون اگر دیرتر می جنبیدم الان ابرو وعفتی برام نمونده بود.کارتون اصلا درست نبود..اصلا.
پرهام معترضانه گفت:درست بود یا نبود..تو یه دختر ساده هستی که از اطراف و محیطی که داری توش زندگی می کنی بی خبری..اون بلایی که می خواست سرت بیاره کوچیکش بود و اینکه چیزی نبود..اون پسر می تونست به راحتی بلاهایی سرت بیاره که تو توشون می موندی..تو باید بتونی محکم باشی..محکم فکر کنی واراده داشته باشی..به دیگران تکیه نکنی وخودت باشی وخودت..به ندای دلت گوش کنی..می فهمی؟
نگاهش گله مند بود..سرمو انداختم پایین که از جاش بلند شد...من هم نگاهش کردم وایستادم.با اخم گفت:تموم حقایق همین بود که برات گفتم نه بیشتر...
به طرف در خونه رفت که بین راه ایستاد وبرگشت نگام کرد..با حرص گفت:اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.
از توی باغ رفت و وارد خونه شد ولی چه فایده؟اون نیشش رو زده بود..با بی حالی افتادم رو صندلی .به حرفای اخر پرهام فکر می کردم..گفت که اون حرفا رو زده تا ذهنمو منحرف کنه؟یعنی حقیقت داره؟کاراش..حرفاش...
#قسمت_صدو_دو
توی اتاقم نشسته بودم وبه حرفای پرهام فکر می کردم..حرفاش برام گرون تموم شده بود..اون به چه اجازه ای این حق رو به خودش می داد که برای من تصمیم بگیره؟..اگر اون حرفا رو نزده بود..اگر تحریکم نکرده بود..اگر راه رو برام باز نذاشته بود الان این اتفاقا برام نمی افتاد.شاید دارم بهانه میارم ولی کار اون هم اصلا درست نبود...درسته نجاتم داده بود ولی اگر دیرتر می رسید چی؟اگر دیگه کار از کار گذشته بود چی؟...
کلافه شده بودم..از تخت پایین اومدم و رفتم کنار پنجره ...پنجره رو باز کردم .. نفس عمیق کشیدم...به اسمون نگاه کردم..سکوت بود وسکوت..سیاهی وتاریکی ولی تو دل اسمون ستاره ها به زیبایی خودنمایی می کردند..بهم چشمک می زدند و درخشندگیشون رو به رخ می کشیدند.به رخ شب..به رخ تاریکی...
ماه..ماه هم زیبا بود..خیلی زیبا...نقشش افتاده بود توی استخر پر از ابی که این سمت باغ بود...دستامو گذاشتم لبه ی پنجره و به جلو خم شدم...اه بی صدایی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:خدایا..یعنی الان پدرم درچه حاله؟..داره چکار می کنه؟ای کاش..ای کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد تا من الان کنارش بودم...
دلم برای صداش ولبخندش تنگ شده بود...از شراره متنفر بودم...چون بیشتر از همه اونو باعث و بانی این اتفاقات می دونستم...اون با حضور نحسش توی زندگی من و پدرم باعث این همه جدایی شد..ای کاش یه نامادری نبود و برام مادر بود..ای کاش انقدر مهربون بود که بتونم بهش بگم مادر ولی...هه..حیف اسم مادر...
پشتمو کردم به پنجره...دوباره تصویر صورت پرهام اومد جلوی چشمم و زنگ صداش توی گوشم پیچید...
(اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.)
نشستم روی تخت و سرمو گرفتم توی دستام...داشتم اتیش می گرفتم...من توی اون لحظه ترسیده بودم...ناتوان شده بودم و اونو ناجی خودم می دیدم..کسی که برای نجاتم اومده بود..اونوقت اون..اون به من این حرفا رو می زد؟یعنی داشته بازیم می داده؟چرا؟مگه من بچه ام که با این حرفا می خواسته گولم بزنه؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_سه
؟..
سرمو بلند کردم:اه ..چقدر دلم می خواد یه جوری حالشو بگیرم...
از همونجا از پنجره به اسمون نگاه کردم...ناخواسته لبخندی نشست روی لبام..حالا یا از حرص بود یا به خاطر فکری که به ذهنم رسید...پرهام...هه...پس دلت می خواد همینطوری بهم تیکه بندازی وبا حرفات عذابم بدی؟میخوای اذیتم کنی چون جنس مخالفم؟چون یه دخترم؟...ولی من بهت نشون میدم اونی که تو فکر می کنی من نیستم و ساکت نمیشینم تا هر کاری خواستی بکنی وهر حرفی دلت خواست بارم کنی و اخرش هم هیچی به هیچی..من عروسک خیمه شب بازیت نیستم که هر کار دلت خواستو انجام بدم...
روی تخت دراز کشیدم: درسته... بعضی حرفاش رو قبول داشتم..اینکه به خودم تکیه کنم و تا اونجایی که می تونم مقاومت کنم...ولی اینو قبول نداشتم که اونم هر کار دلش خواست بکنه و من هم ساکت بنشینم وتماشاش کنم...نه نمی تونستم..دلم می خواست با کم محلی حالیش کنم ازش دلخورم وبیزارم..ولی نه اینم کم بود...اون با عمل بهم ثابت کرد که براش مهم نیستم و هر بلایی سرم بیاد برای اون بی اهمیته ...پس من هم توی عمل نشونش میدم..نمی خواستم اینطور بشه...ولی اون اینجوری دوست داره...هر چی من سکوت می کنم اون بدتر می کنه..هر چی من کوتاه میام و کاری نمی کنم اون بیشتر عذابم میده..پس باید یه حرکتی می کردم..نباید ساکت و ساکن یه جا بشینم و تماشا کنم وعذاب بکشم...سکوت من مساوی با قبول حرفاش..باید حالیش کنم..اره..همین کارو می کنم.
توی دلم براش هزار تا خط و نشون کشیدم و مرتب قیافه اشو وقتی اینکارا رو می خواستم باهاش بکنم می اومد تو ذهنم ..واقعا دیدنی می شد...
***
فردا روز مرد بود..میلاد حضرت علی(ع) روز پدر...دلم برای بابام تنگ شده بود..دوست داشتم مثل هر سال این روز رو خودم بهش تبریک بگم وکادوشو بدم..ولی...امسال با بقیه ی سال ها فرق داشت..
دوست داشتم برم خرید..3 تا مرد رو می شناختم و می خواستم براشون یه چیزی بخرم..برای پدرم..برای هومن که تو این مدت خیلی بهم کمک کرده بود ومثل پرهام اذیتم نمی کرد...وپرهام..کسی که اذیت کردن من براش یه جور تفریح بود ومن ازش بیزار بودم..
نه برای اون کوفت هم نمی خرم چه برسه به اینکه بخوام به عنوان روز مرد بهش هدیه بدم وتبریک بگم...برای هومن هم بر حسب سپاس بود همین...
تنهایی می ترسیدم برم بیرون..تصمیم گرفتم با ویدا برم..با اینکه دختر واقعا خوب ومهربونی بود ولی من هنوز اونقدر باهاش صمیمی نشده بودم که ازش بخوام بیاد و بریم خرید...ولی از هیچی که بهتر بود...کار دیگه ای نمی تونستم بکنم..تنهایی که نمی تونستم برم...اینکه هدیه هم نخرم هیچ جوری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_چهار
تو کتم نمی رفت..
شمارشو نداشتم تا اینکه به خانم بزرگ گفتم با ویدا جون کار دارم اون هم شماره رو گرفت وگوشی رو داد به من...
-الو..
-الو سلام ویدا جون..فرشته هستم.
صدای شادش پیچید توی گوشی:سلاااااام خانم خانما...چطوری خوبی؟
-ممنونم عزیزم..خوبم.تو خوبی؟
-منم خوبم...چه خبر؟واقعا تعجب کردم صداتو شنیدم..خانم بزرگ خوبه؟
-خوبه مرسی...ببخش مزاحمت شدم..
-مزاحم چیه؟ مراحمی..با من کاری داشتی؟
کمی من و من کردم تا اینکه گفتم:راستش..میدونم پرروییه ..ولی می خواستم بگم اگر سرت خلوته امروز عصر بیای با هم بریم خرید...اخه..اخه تنهایی می ترسم.
-این حرفا چیه فرشته جون؟حتما باهات میام..اتفاقا منم یه کمی خرید داشتم که میام با هم بریم..ساعت 5/5 خوبه؟
-ممنونم ازت ویدا جون..عالیه...باز هم شرمنده.
-اینو نگو فرشته جون..ناراحت میشما...گفتم که خودم هم یه کمی خرید دارم که باید انجامش بدم اینجوری با هم میریم تو هم خریداتو بکن...پس من 5/5 میام..
-باشه عزیزم..من همون ساعت منتظرم.
-باشه...دیگه کاری با من نداری؟
-نه ویدا جون..به مادرت سلام برسون..
-باشه گلم بزرگیتو می رسونم..تو هم به خانم بزرگ سلام برسون..خداحافظ.
-حتما..خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم ورو به خانم بزرگ گفتم که ویدا سلام رسوند...داشت کتاب می خوند..با لبخند سرشو تکون داد و گفت:سلامت باشه...
لبخند زدم و کنارش نشستم..کمی با هم حرف زدیم و اون هم از خاطرات دوران جوونیش برام گفت.
یاد دفتر خاطرات مهرداد افتادم..باید امشب بقیه شو بخونم..دوست داشتم بدونم توی گذشته ی هومن و پرهام چه چیزهایی بوده؟..شاید توی اون دفتر یه چیزایی نوشته شده باشه...
***
راس ساعت 5/5 بود که ویدا با ماشینش اومد..از خانم بزرگ خداحافظی کردم و نشستم توی ماشین و سلام کردم که با لبخند دوستانه ای جوابم رو داد.
-خب بهتره زیاد از اینجا دور نشیم و همین اطراف خریدامونو انجام بدیم..چطوره؟
سرمو تکون دادم وگفتم:موافقم..
لبخند زد وگفت:پس بزن بریم...
#قسمت_صدو_پنج
...
من هم لبخند زدم..حرکت کرد و بعد از طی کردن مسیری جلوی یک پاساژ نگه داشت...هر دو پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم..هر چی که لازم داشتیم رو می تونستیم اونجا پیدا کنیم..
اول برای پدرم یه پیراهن مردونه به رنگ ابی تیره خریدم..طرحش زیبا بود..همیشه از رنگ ابی خوشش می اومد..
برای هومن یه تیشرت اسپرت طوسی مشکی خریدم...واقعا زیبا بود..به سلیقه ی ویدا برش داشتم..می گفت میدونه هومن از چه مدل و رنگی خوشش میاد من هم قبول کردم وهمون رو برداشتم..
اخه به ویدا گفته بودم می خوام برای هومن و پدرم خرید کنم اون هم توی خرید کردنشون کمکم می کرد..
جلوی یکی از مغازه ها ایستادم..یه تیشرت سفید که به حالت کج روی سینه اش چند تا دکمه کار شده بود و یقه دار بود و تن مانکن بود... میشه گفت واقعا زیبا بود..خیلی ازش خوشم اومد...دیگه کسی نمونده بود که براش چیزی بخرم..ولی با اینکه دختر بودم ازاین تیشرت خوشم اومده بود..
نمی دونم چرا ولی ناخواسته رفتم توی مغازه و از فروشنده خواستم اون تیشرت رو برام بیاره...از نزدیک که دیدمش واقعا ازش خوشم اومد...بهش گفتم که اینو می برم..پولشو دادم و از مغازه اومدم بیرون..ویدا تو یکی از مغازه ها داشت خریداشو می کرد...برای خانم بزرگ هم یه پیراهن خریدم...رنگ و طرحش به سلیقه ی ویدا بود که می دونستم به خوبی با سلیقه ی خانم بزرگ اشناست...دیگه کاری نداشتم...ویدا هم خرداشو کرده بود..ازش خواستم منو ببره دم در کارخونه ی پدرم..اون هم با روی باز قبول کرد..
جلوی در پیاده شدم و رفتم سمت نگهبانی..اقای حبیبی نگهبان کارخونه ی بابام بود..با دیدنم لبخند زد وسلام کردم..
-سلام اقای حبیبی.
-سلام دخترم..از اینورا..با اقای مهندس کار داری؟بفرما..
-نه اقای حبیبی...فقط..
از توی پلاستیکی که دستم بود بسته ی کادو شده ای در اوردم و گرفتم طرفش...
-اینو بدین به پدرم...فقط همین.
-خب..دخترم خودت چرا بهشون نمیدی؟
با حالت کلافه ای لبخند زدم وگفتم:شما فقط اینو بدید بهش همین..خدا حافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و سریع اومدم سمت ماشین وسوار شدم.اشک توی چشمام جمع شده بود..با چشمای به اشک نشسته ام به کارخونه ی پدرم خیره شدم..کارخونه ای که پدرم اونو به من ترجیه داد...
قطره اشکی سر خورد روی گونه ام که سریع پاکش کردم...توی دلم غوغایی بود...
ویدا دستشو گذاشت روی دستم و گفت:اروم باش عزیزم...اینجا کارخونه ی پدرته؟
هنوز نگام به کارخونه بود..سرمو تکون دادم و با بغض گفتم:اره...همه ی بدبختیای من از اینه...
ویدا دیگه چیزی نگفت و اروم حرکت کرد...
سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند مهربونی زد...ولی توی گلوی من بغض نشسته بود..بغض سختی که اذیتم می کرد و باعث میشد احساس خفگی کنم...
ویدا یه شیشه اب معدنی گرفت طرفم و گفت:یه کم از این بخور واروم باش...
زیر لب تشکر کردم و کمی از اب رو خوردم...ولی ارومم نکرد
#قسمت_صدو_شش
..چطور می تونستم اروم باشم؟چطور؟
هر دو برگشتیم خونه...اون شب شب عید بود وفرداش روز پدر بود..می دونستم فردا پرهام و هومن سر و کلشون اونجا پیدا میشه و من می تونم کادوی هومن رو بهش بدم..
ادامه دارد...
شب بود و تنها توی اتاقم نشسته بودم..حوصله ام حسابی سر رفته بود..تصمیم گرفتم دفتر خاطرات مهرداد رو بخونم...
از توی قفسه برداشتمش وروی تخت نشستم و بازش کردم..دنبال صفحه ای گشتم که تا اونجا خونده بودم..انقدر برگه زدم تا بالاخره پیداش کردم...
***
روزهای از دست رفته ی خوشبختیم دوباره داشتن بر می گشتند..هومن رو تو بهترین مدرسه ثبت نام کردم...دیر تر از بقیه ی بچه ها مدرک دیپلمش رو گرفت ولی همیشه به درسش علاقه داشت و نمراتش هم عالی بود..پرهام همه جوره هواشو داشت..5 سال مثل برق و باد گذشت.....هومن تو کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد...مهندسی کامپیوتر..خودش این رشته رو دوست داشت و من هم ازاینکه به درسش علاقه نشون می داد راضی بودم..
هومن یه جوون 22 ساله بود و پرهام 24 ساله..پریا ازدواج کرده بود و باردار بود...خدایا ازت ممنونم که خوشبختی رو دوباره به زندگیم برگردوندی.
پرهام برای مدتی به یکی از روستاهای تهران رفت...پزشکی می خوند..دوست داشت تخصصش رو تو رشته مغز و اعصاب بگیره...
به هر 3 تا فرزندم افتخار می کردم...نمی دونستم زیبا تا الان ازاد شده یا نه و برام مهم هم نبود..فقط خانواده ام برام مهم بود و بس...
پدرم رو همون سالهای اول از دست دادم ولی مادر همیشه مهربانم در کنارم بود...خیلی دوستش داشتم.
پریا فرزندشو به دنیا اورد..یه دختر خوشگل و ناز..اسمش رو کیانا گذاشتند..هومن همچنان مشغول تحصیل بود و پرهام هم توی اون روستا دوران کاراموزیش رو می گذروند..مادرم رو درکنارم داشتم و به معنی واقعی خوشبخت بودم تا اینکه...اون اتفاق شوم افتاد..
#قسمت_صدو_هفت
..
یه روز که دخترم داشته می اومده خونه ی ما درست جلوی در خونه یه ماشین با سرعت می زنه بهش..نوزادش توی بغلش بوده..و...
اه خدایا چی بگم؟چی بنویسم که همه اش درد ورنجه...خودش وطفلش هر دو جوون دادن...دخترم مرد..گل تازه شکفته اش پرپر شد...وقتی دیدمش...به خداوندی خدا زانو زدم..کمرم شکست...
وقتی دیدم داره توی خون خودش جون میده..من هم مردم و زنده شدم...عطیه سکته کرد ...خودم به اندازه ی 10 سال پیر شدم..
هومن تازه کلاسش تموم شده بود وقتی جمعیت رو تو کوچه می بینه هول میشه و به طرف جمعیت میدوه و وقتی صحنه رو می بینه همون موقع می زنه تو سر خودش و میافته زمین...زار می زد و پریا رو صدا می کرد...میونه اش با پریا خیلی خوب بود..می گفت همیشه ارزوش بوده یه خواهر کوچیکتر داشته باشه و حالا...
پریا ی من هنوز خیلی جوون بود..عاشق شد و ازدواج کرد وگرنه من هنوز نمی خواستم به این زودی ازدواج کنه...
به گفته ی یکی از همسایه ها ماشینی که به پریا زده بود وقتی از رو به رو بهش می زنه یه موتوری هم با سرعت از کنارش رد شده و با سنگ زده تو سرش...پزشکی قانونی هم تایید کرد که با ضربه ای که به سرش اصابت کرده مرده...
با اینکه حالم خراب بود ولی یه ندایی توی قلبم می گفت که کار کاره خوده کثافتشه..کاره زیباست...اون اینجوری انتقامشو گرفت...اون اینجوری کمرمو شکست و نابودم کرد...عزیزدلمو پاره ی تنمو ازم گرفت و داغدارم کرد...
پرهام به محض شنیدن خبر تصادف و فوت پریا و کیانا خودشو رسوند..وضع اون بدتر از هومن بود..خیلی پریا رو دوست داشت و بیشتر از هومن در کنارش بود..هر روز با پریا تلفنی حرف می زد وحال خودش و کوچولوشو می پرسید...
وقتی رسید و پرچم سیاه رو دید و خبر رو از نزدیک شنید..همونجا محکم زد تو سر خودش واز حال رفت...درکش می کردم..خواهرش بود..یه دونه خواهری که همه چیزش بود...
هومن با دیدن پرهام حالش بدتر شده بود..شونه ی پرهام رو مالید و وقتی حالش بهتر شد همدیگرو بغل کردن..سرشون رو گذاشته بودن رو شونه ی همو زار می زدند و اسم خواهرشون رو صدا می زدند...
هنگام خاکسپاری دو تا نازنینم بود..پریا و طفلش...کنار ایستاده بودم و با ناله و درد نگاهش می کردم...
سرمو بلند کردم و تو دلم نالیدم:خدا ازت نگذره زن..خدا عذابتو زیاد کنه که اینطور نابودم کردی...خدایا مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟مگه چکارش کرده بودم که جلوی چشم این زن بود و با من اینکارو کرد؟...
به پلیس گفتم..همه چیزو...قول همکاری دادن ولی راه به جایی نبردن چون مدرکی پیدا نکردن..همه ی کارای این زن حساب شده بود..همهشون...
شوهر پریا..اسمش کیوان بود..پسر خیلی خوبی بود و به معنای واقعی کلمه یه عاشق بود...یه روز اومد و از همه خداحافظی کرد وگفت می خواد بره تو یه روستا و اونجا به مردم خدمت کنه..دیگه تو این شهر نمیمونه...
موهای مشکیش در عرض یک شب سفید شده بود..داغ دوتا عزیزشو دیده بود..خیلی سخت بود..وقتی می خواست بره اول رفت توی اتاق سابق پریا و تا چند ساعت بیرون نیومد..وقتی هم اومد بیرون چشماش