فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️پشت سرتو نگاه نکن
❄️تو خیلی چیزا برای
❄️نگاه کردن
❄️به جلو داری
❄️شروع که کنی
❄️تواناییت پیدا می شه
❄️باور کن
❄️که سزاوار رسیدن
❄️به آرزوهات هستى
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست,
زمان است!
زمانی که اندیشه های مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست,
زمان است!
زمانی که اندیشه های منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
"خالق بهشت باشید"
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️قانون جذب
طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند
حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا.
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا.
هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید،
و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند
به قول حضرت مولانا:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کردن آنگونه که دوست دارید خودخواهی نیست،
خودخواهی آن است که از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند.
چه زیباست زندگی کردن با امید…
نه امید بخود؛ که غرور است !
نه امید به دیگران؛ که تباهی است !
بلکه امید به خدا؛ که خوشبختی و آرامش است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⬅️ باور محدود همان افکار تکراری است که باعث می شود تو به خواسته ات نرسی، به عبارتی خواسته ات را جذب نکنی.
⬅️ باورهای منفی سبب بوجد آمدن افکار منفی می شوند
⬅️ افکار منفی سبب بوجود آمدن احساس منفی می گردند.
⬅️ احساس منفی سبب بوجود آمدن ارتعاش منفی می شود که همه این ها سبب می شود شما به خواسته های خود نرسید، پس تمام تلاشت رو بکن تا افکار محدود کننده رو از بین ببری.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صدو_سی ویدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت... گفتم:ویدا چی به سر پدر و مادر پرهام و وهومن اومد
#قسمت_صدو_سیو_یک
.
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه...ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.
ویدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ شما همیشه هوای شروین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟
خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..من شماها رو خیلی دوست دارم...همتونو..هیچ فرقی بینتون نیست.ولی شروین رو هم به اندازه ی نوه هام دوست دارم..پسر با محبتیه...محترم و اقاست.
ویدا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:در این که شکی نیست...اونم شما رو خیلی دوست داره..اون شب که خونه ی ما بودن کلی سراغتونو گرفت...می گفت: خانم بزرگ مردا رو ورود ممنوع کرده دیگه می ترسم اونورا افتابی بشم..بهش گفتم:خانم بزرگ ورود یه سری از اقایون رو ممنوع کرده فکر نکنم تو هم جزوشون باشی..گفت: مگه خانم بزرگ اعلام کرده کی حق داره بیاد و کی نیاد؟گفتم:نه چیزی نگفته ولی من میدونم که منظور خانم بزرگ کیاست..اونم گفت:من که از خدامه برم ببینمش..پس یه کاری کن تو برای من مجوز ورود بگیر...منم خندیدمو گفتم:باشه حتما..بسپرش به خودم.
رو به خانم بزرگ گفت:حالا چی میگی خانم بزرگ جونم؟..شروین اجازه ی ورود داره؟مثل هومن و پرهام؟...
خانم بزرگ لبخند زد و گفت:اره بهش بگو منتظرشم..ولی می خواستم به خاطر بی وفاییش دیگه مثل بقیه اینجا راهش ندم ولی چون به اندازه ی نوه هام دوستش دارم و میدونم که مشغله کاری زیاد داره این اجازه رو داره..بهش بگو بیاد.
ویدا خندید وگفت:باشه بهش میگم..پس اجازه ی ورود صادر شد..
خانم بزرگ خندید و سرشو تکون داد...
تمام مدت سکوت کرده بودم و به گفتگوی بین خانم بزرگ و ویدا گوش می کردم..کنجکاو بودم بدونم شروین کیه؟...
***
با ویدا اومدیم توی اتاق...براش همه چیزو تعریف کردم از پدرم گفتم از شراره و پارسا..از شیدا که چقدر کمکم کرده و از پرهام و هومن و اینکه نجاتم داده بودند..کلا همه چیز رو براش تعریف کردم..
تمام مدت ویدا ساکت نشسته بود و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..
وقتی سکوت کردم ویدا گفت:خیلی جالبه...چه مشکلاتی داری تو دختر...وای خدایش اگر من جای تو بودم سریع کم می اوردم و تا الان زن پارسا شده بودم...ولی از مقاومتت خوشم اومد...اینکه برای اینده ات می جنگی و مبارزه می کنی و کوتاه نمیای خیلی خوبه..
لبخند زدم و تشکر کردم..یادم افتاد موضوع ایده ی شیدا و حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف نکردم..شروع کردم و اونا رو هم براش تعریف کردم..
ویدا دهانش باز مونده بود و با بهت نگام می کرد..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_سیو_دو
وقتی هم حرفای خانم بزرگ رو بهش زدم قیافه اش واقعا دیدنی شده بود..چشماش از زور تعجب گشاد شده بود ودهانش باز مونده بود..
وقتی سکوت کردم سریع گفت:چی؟؟؟؟؟!!!!!خانم بزرگ اینا رو گفت؟ازدواج سوری؟ولی اخه..
-اخه چی؟
-اخه خانم بزرگ همیشه مخالف سرسخت این چیزا بود..چه میدونم ازدواج سوری وموقت وصیغه و از اینجور چیزا...اونوقت به تو اینا رو گفت؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره..همه ی اینایی که برات گفتم عین حرفای خانم بزرگ بود..
ویدا با تردید گفت:من مطئنم خانم بزرگ از اینکار منظور دیگه ای داره...
سکوت کرد و رفت توی فکر..من هم چیزی نمی گفتم..می دونستم میخواد یه چیزی بگه ولی تو گفتنش مردده..حالت صورتش اینو نشون می داد..
خودم پیش قدم شدم و گفتم: ویدا جون میخوای چیزی بگی؟..
ویدا سرشو بلند کرد ونگام کرد...با شک و تردید گفت:والا چی بگم؟..اگر خانم بزرگ گفته همه چیزو بسپری به خودش این یعنی اینکه اون شخص رو برای این کار انتخاب کرده..و این یعنی...
چشمامو ریز کردم و اروم گفتم:یعنی چی؟..چی میخوای بگی ویدا؟..
ویدا ادامه داد: ببین فرشته تو فامیلای نزدیک فقط 3 تا پسر مجرد و جوون هستن..یکیشون کامران برادر کتی..که عمرا خانم بزرگ اونو کاندید بکنه..چون ادم درستی نیست.دومیش هومن که باز اونو هم انتخاب نمی کنه چون هومن رو می شناسه و از گذشته اش هم با خبره و می دونه سختی زیاد کشیده..برای همین اونو وارد بازی نمی کنه تا یه وقت این وسط ضربه ی دیگه ای نخوره...به هومن اینجوری نگاه نکن فرشته...اون درسته شاد و شیطونه ولی خیلی دل نازک و حساسه..الان هم به خاطر من مغرور شده وگرنه واقعا اینطور که نشون میده نیست..خانم بزرگ حتما این احتمال رو میده و اونو وارد این بازی نمی کنه ...نفر بعدی هم...
نگام کرد و با شیطنت گفت:ایول خانم بزرگ..پرهاااااااام.......
تا اسم پرهام رو اورد اخمام رفت تو هم...وای خدا نکنه اون باشه...
-چی میگی ویدا؟پرهام؟!وای عمرا...من هیچ جوری با اون کنار نمیام...اگر هم همچین اتفاقی بیافته تا بیایم از هم جدا بشیم یکیمون این وسط سکته رو زده..من و اون همه اش در حال جنگیم...نمی تونیم با هم بسازیم..
ویدا خندید وگفت:مگه میخوای تا اخر عمرت باهاش زندگی کنی که برای تحمل کردنش نگرانی؟اره خب میدونم پرهام زیادی مغروره و با کسی هم به جز هومن و خانم بزرگ گرم نمی گیره..ولی این برای مدت زمان کوتاهیه..فقط واسه اینکه پارسا دست از سرت برداره.تازه پرهام از همه ی زنا بیزاره..پس راحت تر میشه با این موضوع کنار اومد..اصلا من یه سوال ازت می پرسم ...جوابمو بدیا...
-باشه بپرس..
#قسمت_صدو_سیو_سه
ویدا : اگر خانم بزرگ یه طرف پرهام رو بذاره و یه طرف هم یه پسر غریبه که اصلا نمی شناسیش و شناختی روش نداری..حالا هر چی هم اقا و خوب و فهمیده باشه...تو کدومو انتخاب می کنی؟
سوال سختی بود...چون از یه طرف باید می گفتم پرهام ...چون به هر حال تو این مدت روش شناخت پیدا کرده بودم و از این لحاظ که کاری باهام نداره ازش مطمئن بودم..ولی اون شخصی که من هیچ شناختی روش نداشتم رو چطوری باید انتخاب می کردم؟..به قول ویدا هر چند اقا و فهمیده هم باشه بازم یه غریبه ست..ولی با پرهام بیشتر اشنا هستم..درسته زمان زیادی نیست که می شناسمش ولی از اون غریبه ه که بهتر بود...به قول ویدا پرهام از همه ی زنا متنفره پس نمی تونه کاری باهام داشته باشه..
ویدا منتظر بود جوابشو بدم..با تردید و من من کنان گفتم:خب.به نظر من..پرهام بهتره.
ویدا با ذوق دستاشو زد بهم و گفت:ایول پس حله...پرهام انتخاب شد.
اخم کمرنگی کردم . به شوخی گفتم:خیلی خب بابا چقدر تو هولی؟...هنوز نه به داره نه به باره تو خطبه ی عقد رو هم خوندی؟..ما هنوز نمی دونیم خانم بزرگ کی رو انتخاب کرده..باید صبر کنیم ببینیم خانم بزرگ میخواد چی بگه..در ضمن از کجا معلوم پرهام به این ازدواج رضایت بده؟هر چند سوری هم باشه...
ویدا لباشو کج کرد وگفت:ای وای راست میگیا...اون ادم برفی رو با اون همه غرور چطوری میشه راضیش کرد؟..
سکوت کرده بودم و نگاش می کردم...یه ددفعه دستاشو زد به هم و با ذوق گفت:فهمیدم با کمک هومن اینکارو می کنیم..اون روی پرهام نفوذ داره می تونه راضیش کنه...
ابرومو انداختم بالا و وگفتم: خب این احتمال که هومن بتونه پرهام رو راضیش بکنه چند درصده؟
ویدا لبخندشو جمع کرد و گفت:والا از اونجایی که پرهام زیادی یخه...فکرکنم 40 درصد...
خندیدم و گفتم:باز خوبه 40 درصد میشه روش حساب کرد.. ولی 60 درصد بقیه اش چی؟
ویدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...کار کاره خودته...
بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟
ویدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت...40 درصد رو هومن کمک می کنه..مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پرهام رو انتخاب کرد که یه مشکل این وسط هست...هم باید اقا رو راضیش کنیم و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست...
#قسمت_صدو_سیو_چهار
ولی اگر یکی دیگه رو خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش...پس همینجا اعلام می کنم که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره فرشته جونم...پس باید صبر کنیم...
نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟... اره مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم...باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه...
ویدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پرهام رو انتخاب بکنه..من که مجبور به این کار شده بودم..پس لااقل یکی باشه که بشناسمش..
درسته من و پرهام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پرهام باشه نه یه غریبه...
اون شب ویدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شروین بزن ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.
ویدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا .. خبرش رو هم بهم بده..
ویدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده...
بعد از خوردن صبحونه ویدا رفت.تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شروین زنگ بزنه و خبرش رو بده...
1 ساعت بعد ویدا زنگ زد و گفت که شروین دعوت خانم بزرگ رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ با خوشحالی از ویدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..یعنی این شروین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 11 بود که صدای زنگ در اومد..از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم..در باغ توسط سرایدار باز شد و ماشین پرهام وارد باغ شد...با دیدنش تعجب کردم..هومن هم کنارش نشسته بود..پرهام ماشینش رو پارک کرد و همراه هومن از ماشین پیاده شدن و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده بودم داشتم نگاشون می کردم..هومن اومد تو ولی لحظه ی اخر پرهام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش کردم..نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...
از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پرهام و نگاهش فکر کردم...به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..
#قسمت_صدو_سیو_پنج
می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر از این میشه شاید پارسا بی خیالم بشه ولی تا بیام از پرهام جدا بشم انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم...نمی دونم باید چکار کنم..گیج شدم..بدجور گیر کردم..
***
پرهام وهومن وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود و با پرستارش حرف می زد..با ورود هومن و وپرهام هر دو سلام کردن و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد و از سالن بیرون رفت.
هومن گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..
پرهام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟
خانم بزرگ لبخند زد و رو به پرهام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی...
پرهام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و گفت:خانم بزرگ شرمنده...ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم خیلی شلوغ بود...واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم...
هومن سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره...دروغم حناق نیست توی گلوت گیر کنه..پس تا می تونی.. ببند..
پرهام شنید و با اخم نگاهش کرد..هومن وقتی نگاه پرهام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره..مگه دروغ میگم؟ببند دیگه...خالی رو میگم...خالی بندی که جرم نیست..خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و گاهی هم به بیمارستان سر می زنی...پس بفرما این مشغله ی کاریت کجاست؟تو خونه؟...
پرهام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد...چشم غره ای به هومن رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.
هومن با نیش باز گفت:چی؟خالی؟...
پرهام توپید:نخیر...زیپو...
هومن نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه...
پرهام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم...
هومن گفت:اهان.. خب زودتر بگو... ادم به خودش شک می کنه...
بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد...
خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد...
پرهام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید