فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
📱 #کلیپ ؛ #استوری
🔹 ﺍی ﻳﺎﺭِ ﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﻏﺎﻳﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﺍی ﻫﺠﺮ ﺗﻮ ﺍﻋﻈﻢ ﻣﺼﺎﺋﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩ
ﺍﻣﺸﺐ ﺯ ﺧﺪﺍ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺭﺍ میﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺍی ﺁﺭﺯﻭی ﺷﺐ ﺭﻏﺎﺋﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩ...
🔅 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد
تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور
که صبر میوه ی شیرین تر از ظفر دارد
در آستان ولا، جای ناامیدی نیست
بهشت پاک اجابت هزار در دارد
دل شکسته بیاور، که با شکسته دلان
نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد
بخوان دعای فرج را، که صبح نزدیک است
که شام خسته دلان مژده ی سحر دارد
صفا بده دل و جان را به شوق روز وصال
مسافر دل ما، نیّت سفر دارد
زمین چو پر شود از عدل، آسمان ها را
شمیم غنچه ی نرگس، ز جای بردارد
بخوان دعای فرج را، زِ پشت پرده ی اشک
که یار، چشم عنایت به چشم تر دارد
دهند مژده به ما از کنار خیمه ی سبز
که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد
مراقبت بکن از دل، که یوسف زهرا
زِ پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
برآر دست دعایی، که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن ماهروی بردارد
غروب و دامنه ی نور آفتاب و شفق
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیله الرغائب شده
یا رَبَّ 🙏
دل ما
افتاده به دامان کرامات شما
تنها آرزوی ما به این شب گشته
ربی قسمتم کن حرم کرب و بلا . . .🙏
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#اللهم_ارزقنا_کربلا
🕊دستانم لايق
🌸شكوفه هاى
🕊اجابت نيستند
🌸اما از آنجايى
🕊كه پروردگارم را
🌸رحمان و رحيم ميشناسم
🕊بهترينها را
🌸در شب آرزوها
🕊برايتان طلب ميكنم
🌸شبتون بخیـر
🕊و حاجاتتون روا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
🔆لطفا تظاهر نکنید
مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پايينی داشت، ترفيع شغلی يافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد.
روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت می كرد.
سرش را تكان می داد و می گفت: «مهم نيست، من میتوانم از عهدهاش برآيم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاری میتوانم برای شما انجام دهم؟»
مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
ما انسان ها گاهی به چيزی كه نيستيم تظاهر میكنيم. قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتی به طور كاذب هستيم؟
همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است...
پس لطفا تظاهر نکنید!
💦❄️⛄️❄️💦
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
✅سه دام شیطان
شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت: ای موسی! تویی آن انسانی که خداوند مهربان تو را به رسالت برگزیده و بی واسطه با تو سخن می گوید، روی این حساب از آبروی فوق العاده ای برخورداری، من یکی از مخلوقات خدایم و گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!! به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد. موسی بزرگوار قبول کرد، از خداوند مهربان درخواست کرد: الهی! توبه اش را بپذیر. خطاب رسید: موسی! خواسته ات را قبول کردم، به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.
موسی، ابلیس را دید و پیشنهاد مقصود خلقت را به او گفت. سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبر گفت: ای موسی! من به زنده او سجده نکردم، توقّع داری به مرده او سجده کنم!!
سپس گفت: ای موسی! به خاطر این که به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردی بر من حق دار شدی، به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربه من باش که هرکس در این سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون می ماند.
1. به هنگام خشم و غضب، مواظب فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم تو است و همانند خون در تمام وجودت می چرخم، تا به وسیله تیشه خشم، ریشه ات را برکنم.
2. به وقت قرار گرفتن در میدان جهاد، متوجّه باش که در آن وقت من مجاهد فی سبیل اللّه را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته، تا جایی که رویش را از جهاد فی اللّه برگردانم!
3. بترس از این که با زن #نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطه نزدیک کردن هر دو به هم هستم!
در این داستان عجیب، شیطان به سه برنامه خطرناک اشاره دارد: شهوت، غضب و حرص. در هر صورت باید گفت: بدون شک، فرار انسان از جهاد، ریشه ای جز حرص به دنیا ندارد و امتناع ابلیس از سجده به آدم منشأی غیر حسد نمی تواند داشته باشد و این حسد، درب بسیار بزرگی است که شیطان با ورودش، قدرت تسخیر قلب را پیدا می کند.
📚اثر استاد حسین انصاریان.
💦❄️⛄️❄️💦
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هرجا کم آوردی ؛
حوصله نداشتی ، گرفته بودی ،
پول نداشتی، کار نداشتی ،
باطریت تموم شد ؛
تسبیح بردار و صد مرتبه بگو:
استغفرالله ربـی و اتـوب الیـه،
آروم میشی📿
استغفار آثار خیلی خاصی داره
فقط برای توبه نیست ؛
و خدا خودش خلق کرده و خودش هم یه راهی برای بنده ش میسازه...🌱
#استغفار
#گناه
#توبه
•┈┈••••✾•✨🌕✨•✾•••┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
تو مهربان باش بگذار بگویند ساده است!
فراموش کار است! زود میبخشد...
سال هاست دیگر کسی در این سرزمین، ساده نیست...
اما تو تغییر نکن!
تو خودت باش و نشان بده
آدمیّت هنوز نفس می کشد.
«الهی قمشهای»
💦❄️⛄️💦
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌟عنایت امامزمان (علیهالسلام ) به #نماز شب
♨️ترک نماز شب در بیان ائمه اطهار( علیهالسلام) بسیار مذمت شدهاست. حضرت ولیعصر (ارواحنافداه) در موارد متعددی خطاب به کسانی که توفیق تشرف خدمت ایشان پیدا کردهاند، فرمودهاند:" ننگ است برای شیعیان ما که نماز شب و شببیداری نداشته باشند." از مرحوم آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی نقلشده است:
" روزی در راه زیارت گم شدم و بالاخره تا نزدیک مرگ بیتاب گشتم. با توسلی به امامزمان( ارواحنافداه) حضرت به سراغ من آمدند، و مرا نجات دادند و فرمودند: ننگ است بر شیعیان ما که نماز شب نداشته باشند."
#نماز شب، مستحب است اما هر امر مستحبی را نمیتوان بهسادگی ترک کرد. اگر بنده بداند که خداوند متعال به نماز شب او نزد فرشتگان مباهات میکند و به واسطه نافلهی شب وی را میآموزد، هیچگاه از خواندن آن غافل نمیشود.
انجام واجبات وظیفه سالک است و علاوهبرآن ثواب دارد. باعث تقرب میشود اما قرب بالاتر و مقام محمود بر اثر اهمیت به مستحبات نصیب سالک میشود. ازاینرو در تعالیم دینی، مستحبات و خصوصا نماز شب به قرب نوافل تعبیر شده است.
📒خانه خوبان، شماره 25،ص1
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباسي كه سایز شما نیست را با جمله هایی مثل اینکه:جا باز ميكند
جنسش مرگ ندارد
هزار بار هم بشوريَش،آخ نميگويد
به زور قالب تنتان نکنید...
درست مثل آدمها
که انگار مجبورتان کرده اند همین یکی را که تووی ویترین جلوی چشم است بردارید...
آن ته مه ها اينهمه تنوع...
اينهمه جنس مرغوب...
هر جنسی که ته قفسه ها خاك
ميخورد که نمیشود نامرغوب...
اتفاقا آن ها که سال ها منتظرند يك
عمر به تَن تان عمر ميكنند
#علي_قاضي_نظام
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️پشت سرتو نگاه نکن
❄️تو خیلی چیزا برای
❄️نگاه کردن
❄️به جلو داری
❄️شروع که کنی
❄️تواناییت پیدا می شه
❄️باور کن
❄️که سزاوار رسیدن
❄️به آرزوهات هستى
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست,
زمان است!
زمانی که اندیشه های مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست,
زمان است!
زمانی که اندیشه های منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
"خالق بهشت باشید"
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️قانون جذب
طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند
حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا.
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا.
هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید،
و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند
به قول حضرت مولانا:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
❄️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کردن آنگونه که دوست دارید خودخواهی نیست،
خودخواهی آن است که از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند.
چه زیباست زندگی کردن با امید…
نه امید بخود؛ که غرور است !
نه امید به دیگران؛ که تباهی است !
بلکه امید به خدا؛ که خوشبختی و آرامش است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⬅️ باور محدود همان افکار تکراری است که باعث می شود تو به خواسته ات نرسی، به عبارتی خواسته ات را جذب نکنی.
⬅️ باورهای منفی سبب بوجد آمدن افکار منفی می شوند
⬅️ افکار منفی سبب بوجود آمدن احساس منفی می گردند.
⬅️ احساس منفی سبب بوجود آمدن ارتعاش منفی می شود که همه این ها سبب می شود شما به خواسته های خود نرسید، پس تمام تلاشت رو بکن تا افکار محدود کننده رو از بین ببری.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صدو_سی ویدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت... گفتم:ویدا چی به سر پدر و مادر پرهام و وهومن اومد
#قسمت_صدو_سیو_یک
.
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه...ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.
ویدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ شما همیشه هوای شروین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟
خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..من شماها رو خیلی دوست دارم...همتونو..هیچ فرقی بینتون نیست.ولی شروین رو هم به اندازه ی نوه هام دوست دارم..پسر با محبتیه...محترم و اقاست.
ویدا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:در این که شکی نیست...اونم شما رو خیلی دوست داره..اون شب که خونه ی ما بودن کلی سراغتونو گرفت...می گفت: خانم بزرگ مردا رو ورود ممنوع کرده دیگه می ترسم اونورا افتابی بشم..بهش گفتم:خانم بزرگ ورود یه سری از اقایون رو ممنوع کرده فکر نکنم تو هم جزوشون باشی..گفت: مگه خانم بزرگ اعلام کرده کی حق داره بیاد و کی نیاد؟گفتم:نه چیزی نگفته ولی من میدونم که منظور خانم بزرگ کیاست..اونم گفت:من که از خدامه برم ببینمش..پس یه کاری کن تو برای من مجوز ورود بگیر...منم خندیدمو گفتم:باشه حتما..بسپرش به خودم.
رو به خانم بزرگ گفت:حالا چی میگی خانم بزرگ جونم؟..شروین اجازه ی ورود داره؟مثل هومن و پرهام؟...
خانم بزرگ لبخند زد و گفت:اره بهش بگو منتظرشم..ولی می خواستم به خاطر بی وفاییش دیگه مثل بقیه اینجا راهش ندم ولی چون به اندازه ی نوه هام دوستش دارم و میدونم که مشغله کاری زیاد داره این اجازه رو داره..بهش بگو بیاد.
ویدا خندید وگفت:باشه بهش میگم..پس اجازه ی ورود صادر شد..
خانم بزرگ خندید و سرشو تکون داد...
تمام مدت سکوت کرده بودم و به گفتگوی بین خانم بزرگ و ویدا گوش می کردم..کنجکاو بودم بدونم شروین کیه؟...
***
با ویدا اومدیم توی اتاق...براش همه چیزو تعریف کردم از پدرم گفتم از شراره و پارسا..از شیدا که چقدر کمکم کرده و از پرهام و هومن و اینکه نجاتم داده بودند..کلا همه چیز رو براش تعریف کردم..
تمام مدت ویدا ساکت نشسته بود و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..
وقتی سکوت کردم ویدا گفت:خیلی جالبه...چه مشکلاتی داری تو دختر...وای خدایش اگر من جای تو بودم سریع کم می اوردم و تا الان زن پارسا شده بودم...ولی از مقاومتت خوشم اومد...اینکه برای اینده ات می جنگی و مبارزه می کنی و کوتاه نمیای خیلی خوبه..
لبخند زدم و تشکر کردم..یادم افتاد موضوع ایده ی شیدا و حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف نکردم..شروع کردم و اونا رو هم براش تعریف کردم..
ویدا دهانش باز مونده بود و با بهت نگام می کرد..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_سیو_دو
وقتی هم حرفای خانم بزرگ رو بهش زدم قیافه اش واقعا دیدنی شده بود..چشماش از زور تعجب گشاد شده بود ودهانش باز مونده بود..
وقتی سکوت کردم سریع گفت:چی؟؟؟؟؟!!!!!خانم بزرگ اینا رو گفت؟ازدواج سوری؟ولی اخه..
-اخه چی؟
-اخه خانم بزرگ همیشه مخالف سرسخت این چیزا بود..چه میدونم ازدواج سوری وموقت وصیغه و از اینجور چیزا...اونوقت به تو اینا رو گفت؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره..همه ی اینایی که برات گفتم عین حرفای خانم بزرگ بود..
ویدا با تردید گفت:من مطئنم خانم بزرگ از اینکار منظور دیگه ای داره...
سکوت کرد و رفت توی فکر..من هم چیزی نمی گفتم..می دونستم میخواد یه چیزی بگه ولی تو گفتنش مردده..حالت صورتش اینو نشون می داد..
خودم پیش قدم شدم و گفتم: ویدا جون میخوای چیزی بگی؟..
ویدا سرشو بلند کرد ونگام کرد...با شک و تردید گفت:والا چی بگم؟..اگر خانم بزرگ گفته همه چیزو بسپری به خودش این یعنی اینکه اون شخص رو برای این کار انتخاب کرده..و این یعنی...
چشمامو ریز کردم و اروم گفتم:یعنی چی؟..چی میخوای بگی ویدا؟..
ویدا ادامه داد: ببین فرشته تو فامیلای نزدیک فقط 3 تا پسر مجرد و جوون هستن..یکیشون کامران برادر کتی..که عمرا خانم بزرگ اونو کاندید بکنه..چون ادم درستی نیست.دومیش هومن که باز اونو هم انتخاب نمی کنه چون هومن رو می شناسه و از گذشته اش هم با خبره و می دونه سختی زیاد کشیده..برای همین اونو وارد بازی نمی کنه تا یه وقت این وسط ضربه ی دیگه ای نخوره...به هومن اینجوری نگاه نکن فرشته...اون درسته شاد و شیطونه ولی خیلی دل نازک و حساسه..الان هم به خاطر من مغرور شده وگرنه واقعا اینطور که نشون میده نیست..خانم بزرگ حتما این احتمال رو میده و اونو وارد این بازی نمی کنه ...نفر بعدی هم...
نگام کرد و با شیطنت گفت:ایول خانم بزرگ..پرهاااااااام.......
تا اسم پرهام رو اورد اخمام رفت تو هم...وای خدا نکنه اون باشه...
-چی میگی ویدا؟پرهام؟!وای عمرا...من هیچ جوری با اون کنار نمیام...اگر هم همچین اتفاقی بیافته تا بیایم از هم جدا بشیم یکیمون این وسط سکته رو زده..من و اون همه اش در حال جنگیم...نمی تونیم با هم بسازیم..
ویدا خندید وگفت:مگه میخوای تا اخر عمرت باهاش زندگی کنی که برای تحمل کردنش نگرانی؟اره خب میدونم پرهام زیادی مغروره و با کسی هم به جز هومن و خانم بزرگ گرم نمی گیره..ولی این برای مدت زمان کوتاهیه..فقط واسه اینکه پارسا دست از سرت برداره.تازه پرهام از همه ی زنا بیزاره..پس راحت تر میشه با این موضوع کنار اومد..اصلا من یه سوال ازت می پرسم ...جوابمو بدیا...
-باشه بپرس..
#قسمت_صدو_سیو_سه
ویدا : اگر خانم بزرگ یه طرف پرهام رو بذاره و یه طرف هم یه پسر غریبه که اصلا نمی شناسیش و شناختی روش نداری..حالا هر چی هم اقا و خوب و فهمیده باشه...تو کدومو انتخاب می کنی؟
سوال سختی بود...چون از یه طرف باید می گفتم پرهام ...چون به هر حال تو این مدت روش شناخت پیدا کرده بودم و از این لحاظ که کاری باهام نداره ازش مطمئن بودم..ولی اون شخصی که من هیچ شناختی روش نداشتم رو چطوری باید انتخاب می کردم؟..به قول ویدا هر چند اقا و فهمیده هم باشه بازم یه غریبه ست..ولی با پرهام بیشتر اشنا هستم..درسته زمان زیادی نیست که می شناسمش ولی از اون غریبه ه که بهتر بود...به قول ویدا پرهام از همه ی زنا متنفره پس نمی تونه کاری باهام داشته باشه..
ویدا منتظر بود جوابشو بدم..با تردید و من من کنان گفتم:خب.به نظر من..پرهام بهتره.
ویدا با ذوق دستاشو زد بهم و گفت:ایول پس حله...پرهام انتخاب شد.
اخم کمرنگی کردم . به شوخی گفتم:خیلی خب بابا چقدر تو هولی؟...هنوز نه به داره نه به باره تو خطبه ی عقد رو هم خوندی؟..ما هنوز نمی دونیم خانم بزرگ کی رو انتخاب کرده..باید صبر کنیم ببینیم خانم بزرگ میخواد چی بگه..در ضمن از کجا معلوم پرهام به این ازدواج رضایت بده؟هر چند سوری هم باشه...
ویدا لباشو کج کرد وگفت:ای وای راست میگیا...اون ادم برفی رو با اون همه غرور چطوری میشه راضیش کرد؟..
سکوت کرده بودم و نگاش می کردم...یه ددفعه دستاشو زد به هم و با ذوق گفت:فهمیدم با کمک هومن اینکارو می کنیم..اون روی پرهام نفوذ داره می تونه راضیش کنه...
ابرومو انداختم بالا و وگفتم: خب این احتمال که هومن بتونه پرهام رو راضیش بکنه چند درصده؟
ویدا لبخندشو جمع کرد و گفت:والا از اونجایی که پرهام زیادی یخه...فکرکنم 40 درصد...
خندیدم و گفتم:باز خوبه 40 درصد میشه روش حساب کرد.. ولی 60 درصد بقیه اش چی؟
ویدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...کار کاره خودته...
بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟
ویدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت...40 درصد رو هومن کمک می کنه..مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پرهام رو انتخاب کرد که یه مشکل این وسط هست...هم باید اقا رو راضیش کنیم و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست...
#قسمت_صدو_سیو_چهار
ولی اگر یکی دیگه رو خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش...پس همینجا اعلام می کنم که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره فرشته جونم...پس باید صبر کنیم...
نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟... اره مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم...باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه...
ویدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پرهام رو انتخاب بکنه..من که مجبور به این کار شده بودم..پس لااقل یکی باشه که بشناسمش..
درسته من و پرهام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پرهام باشه نه یه غریبه...
اون شب ویدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شروین بزن ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.
ویدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا .. خبرش رو هم بهم بده..
ویدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده...
بعد از خوردن صبحونه ویدا رفت.تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شروین زنگ بزنه و خبرش رو بده...
1 ساعت بعد ویدا زنگ زد و گفت که شروین دعوت خانم بزرگ رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ با خوشحالی از ویدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..یعنی این شروین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 11 بود که صدای زنگ در اومد..از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم..در باغ توسط سرایدار باز شد و ماشین پرهام وارد باغ شد...با دیدنش تعجب کردم..هومن هم کنارش نشسته بود..پرهام ماشینش رو پارک کرد و همراه هومن از ماشین پیاده شدن و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده بودم داشتم نگاشون می کردم..هومن اومد تو ولی لحظه ی اخر پرهام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش کردم..نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...
از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پرهام و نگاهش فکر کردم...به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..
#قسمت_صدو_سیو_پنج
می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر از این میشه شاید پارسا بی خیالم بشه ولی تا بیام از پرهام جدا بشم انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم...نمی دونم باید چکار کنم..گیج شدم..بدجور گیر کردم..
***
پرهام وهومن وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود و با پرستارش حرف می زد..با ورود هومن و وپرهام هر دو سلام کردن و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد و از سالن بیرون رفت.
هومن گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..
پرهام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟
خانم بزرگ لبخند زد و رو به پرهام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی...
پرهام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و گفت:خانم بزرگ شرمنده...ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم خیلی شلوغ بود...واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم...
هومن سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره...دروغم حناق نیست توی گلوت گیر کنه..پس تا می تونی.. ببند..
پرهام شنید و با اخم نگاهش کرد..هومن وقتی نگاه پرهام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره..مگه دروغ میگم؟ببند دیگه...خالی رو میگم...خالی بندی که جرم نیست..خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و گاهی هم به بیمارستان سر می زنی...پس بفرما این مشغله ی کاریت کجاست؟تو خونه؟...
پرهام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد...چشم غره ای به هومن رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.
هومن با نیش باز گفت:چی؟خالی؟...
پرهام توپید:نخیر...زیپو...
هومن نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه...
پرهام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم...
هومن گفت:اهان.. خب زودتر بگو... ادم به خودش شک می کنه...
بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد...
خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد...
پرهام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید
#قسمت_صدو_سیو_شش
...برای چی خواستید ما بیایم اینجا؟..
خانم بزرگ با همان لبخند نگاهش کرد وگفت:بچه ها یه موضوعی پیش اومده که باید شماها هم در جریان باشید..در مورد فرشته ست.
پرهام ابرویش را بالا انداخت و گفت:فرشته؟خب بگید چی شده؟خانواده اش پیداش کردن؟..
خانم بزرگ : نه..موضوع پیچیده تر از این حرفاست..موضوع در مورد ازدواجه فرشته ست.
هومن ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت و به پرهام نگاه کرد...پرهام متعجب به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:ازدواجه فرشته؟...میشه بیشتر توضیح بدید خانم بزرگ؟..من که گیج شدم.
خانم بزرگ تمام گفته های فرشته را برای انها بازگو کرد...هومن و پرهام لحظه به لحظه بیشتر متعجب میشدن..
در اخر خانم بزرگ گفت:من هم فکر دیگه ای به ذهنم نرسید..خود فرشته هم راضی شده...میمونه کیس مناسب برای این کار که من انتخاب کردم..
پرهام در حالی که هنوز از شنیدن گفته های خانم بزرگ متعجب بود گفت:خانم بزرگ چی دارید میگید؟این کار شدنی نیست...
خانم بزرگ اخم کمرنگی کرد وگفت:چرا شدنی نیست؟...من فکر همه جاشو کردم.اصل فرشته ست که راضیه..بقیه ی کارها رو هم خودم درست می کنم.
هومن از جاش بلند شد و گفت:ای باباااااااا هی من می خوام این زیپ بسته بمونه مگه شماها می ذارید؟..
رو به خانم بزرگ گفت:د اخه خانمی مگه کشکه؟ازدواجه ها...الکی که نیست.حتی اگر سوری هم باشه بازم درست نیست.د اخه اجازه ی باباش لازمه...اینجوری که نمیشه عقدش کرد...
پرهام هم تایید کرد وگفت:هومن درست میگه...اجازه ی پدرش لازمه...همینجوری الله بختکی که عقد نمی کنند.
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:شما نگران این چیزاش نباشید.من فکر همه جاشو کردم..فقط خواستم شماها هم در جریان باشید..
هومن نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت و گفت:خانم بزرگ چی میخوای بگی؟..
خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد و گفت:اونو هم بعد می فهمید..
پرهام چشمانش را ریز کرد وگفت:خانم بزرگ نکنه میخواید غیرقانونی عقدش کنید؟بدون اجازه ی پدرش؟...ولی اگر باباش بعد ها متوجه بشه می تونه ازتون شکایت بکنه...فکر اینجاشو هم کردید؟
خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:کسی غیر قانونی ازدواج نمی کنه.. این ازدواج کاملا قانونی صورت می گیره.شماها که منو خوب می شناسید..می دونید از اینجور کارا اصلا خوشم نمیاد .. مخالف سرسختش هستم..فرشته همه چیزو به من سپرده..من هم میدونم دارم چکار میکنم.
#قسمت_صدو_سیو_هفت
.
هومن کنار پرهام نشست و رو به خانم بزرگ گفت: حالا اون دوماد خوشبخت کی هست؟
خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:حق انتخاب با فرشته ست ... من نظرمو میگم اون هم انتخاب می کنه..
پرهام لباشو به هم فشرد و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟
خانم بزرگ خندید وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.
هومن لبخند بزرگی زد و گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟
خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره...مرده اقا و فهمیده ای هم هست.
پرهام و هومن همزمان گفتم:مرده؟...کی؟
خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها...ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب می فهمید کیه...
هومن سکوت کرد...پرهام محتاطانه پرسید:خانم بزرگ...فرشته چطور راضی شد اینکارو بکنه؟منظورم ازدواج سوریه...
خانم بزرگ : خب چکارباید بکنه؟یا باید بشینه تا پارسا پیداش کنه و به زور بنشونتش پای سفره ی عقد...یا اینکه با انجام دادن اینکار به پارسا بفهمونه که شوهر داره و اون هم فکر ازدواج با فرشته رو از سرش بیرون کنه...با قانون هم نمی تونه بره جلو..چون این وسط برای فرشته بد میشه و پارسا هم به هدفش می رسه..بنابراین همین یه راه برای فرشته میمونه...من هم یه ادم مطمئن پیدا کردم و میخوام فرشته با اون ازدواج بکنه...
خندید وادامه داد:خدارو چه دیدی؟شاید فرشته هم ازش خوشش اومد و اونو به عنوان همسرش قبول کرد.
هومن بی خیال پا روی پا انداخت و چیزی نگفت...ولی پرهام حالتش جور خاصی بود..انگشتانش را در هم گره کرده بود و با استرس پایش را تکان می داد..
خانم بزرگ که تمام حالت های او را زیر نظر داشت صدایش زد : پرهام؟..
پرهام کلافه نگاهش را به او دوخت...
خانم بزرگ : چرا کلافه ای؟...چیزی شده؟...
پرهام خیره نگاهش کرد و بعد یک دفعه از جایش بلند شد و گفت: نه چیزی نیست..پس ما ..فرداشب میایم..
هومن از جایش بلند شد وگفت:ااااااا مگه تو مشغله کاری نداشتی؟...تو بمون با کار و زندگیت من میام ببینم مهمون ویژمون کیه..بعد هم برات تعریف می کنم...
پرهام با مشت به بازوی هومن زد وگفت:بسه هومن..کم چرت و پرت به هم بباف..نخیراتفاقا فرداشب هیچ کاری ندارم..میام..الان بهتره دیگه بریم..
هومن خندید وگفت:به به پس فردا شب با حضور مهمان ویژه و جناب دکی جون چه شود..
رو به خانم بزرگ که تمام مدت با شک به پرهام نگاه می کرد گفت:خب خانمی ما رفع زحمت می کنیم..کاری باری نداری؟
خانم بزرگ لبخند مهربانی زد وگفت:نه پسرم....فقط من فرداشب منتظرتونما..دیر نکنید.
پرهام در حالی که به طرف در می رفت گفت:نه به موقع میایم..خداحافظ خانم بزرگ...
هومن هم دنبال پرهام رفت و در همون حال رو به خانم بزرگ گفت:خانمی خداحافظ..
خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:خداحافظ..مواظب خودتون باشید.
هر دو جلوی در سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و از در خارج شدند...
***
تموم مدت توی اتاقم نشسته بودم..دوست داشتم برم بیرون ولی وقتی صدای گفت و گوشون رو شنیدم نخواستم مزاحمشون بشم..
صدای بسته شدن در بهم فهموند که رفتن...بی اختیار سریع رفتم پشت پنجره و بیرونو نگاه کردم..هومن به طرف ماشین دوید ولی پرهام اروم راه می رفت..بین راه ایستاد...دستام یخ بسته بود..نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد...از چی انقدر هیجان زده شده بودم؟...
پرهام سرشو برگردوند و به پنجره ی اتاقم نگاه کرد...اخماش تو هم بود..ولی با این حال خیلی جذاب شده بود..چند لحظه خیره نگام کرد..بعد سرشو برگردوند و سریع رفت سمت ماشین...نشست توی ماشین و ماشینش رو روشن کرد و از در باغ رفت بیرون ..
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینش رو شنیدم..چرا انقدر عجله داشت؟..چطور شده بود که پرهام بعد از این این همه مدت اینجا اومده بود؟..دستمو گذاشتم رو قلبم..تعجب کرده بودم..اخه دیگه تند تند نمی زد و به حالت قبل برگشته بود..کلافه شده بودم..از اتاق رفتم بیرون...
#قسمت_صدو_سیو_هشت
...
از صبح خانم بزرگ همه ی خدمتکارا رو به کار گرفته بود و بهشون دستورمی داد...خانم بزرگ بهم گفته بود که پرهام و هومن هم امشب دعوتن.. برای دیدن مهمون خانم بزرگ هیچ هیجانی نداشتم..خب در کل به من هم ربطی نداشت که کی هست و چه جور ادمیه.. بعد از ناهار حوصله ام حسابی سر رفته بود..دوست داشتم یه کاری هم من انجام بدم..خانم بزرگ به عصاش تکیه کرده بود و توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود.. رفتم کنارش و گفتم:خانم بزرگ...میذارید من هم کمک کنم؟ خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:چرا تو عزیزم؟... لبخند کوچیکی زدم و توی اشپزخونه رو نگاه کردم : اخه حسابی حوصله ام سر رفته...میذارید یکی از غذا ها رو من درست کنم؟ خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:اهان..پس بگو حوصله ت سر رفته...باشه عزیزم یه غذا به دلخواه خودت درست کن..حتما دست پختت عالیه... توی دلم گفتم از صدقه سری شراره تو این کار استادم...ولی رو به خانم بزرگ گفتم:ای عالی که نه ولی قابل خوردنه... خانم بزرگ خندید وگفت:نگو اینو دختر جون...برو تو هم مشغول شو..ببینم چکار میکنی عزیزم. با لبخند سرمو تکون دادم و رفتم توی اشپزخونه..چند تا از خدمتکارا مشغوله کارشون بودن..دوست داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم...چون توی منوی غذای اون شب نبود..بنابراین همونو انتخاب کردم..تو مدتی که برنجا داشتن تو اب جوش می خوردن مرغا رو سرخ کردم ... انقدر گرم کارم شده بودم که زمان از دستم در رفته بود...وقتی کارم تموم شد و در قابلمه ها رو گذاشتم تازه فهمیدم خیلی وقته توی اشپزخونه مشغولم..خانم بزرگ توی اتاقش بود..رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم..یه بلوزکه ترکیبی از رنگهای سبز و سفید بود و یه دامن ساده به رنگ سفید پوشیدم...خیلی خوشگل بود..موهامو شونه زدم و بالای سرم با گیره بستم..یه شال که اون هم ترکیبی از رنگ سبز و سفید بود روی سرم انداختم... نمی دونم چرا دوست داشتم امشب بی نقص باشم..از اون موقع که وارد این خونه شده بودم به تیپ و ظاهرم زیاد اهمیت نمی دادم ولی دلم می خواست امشب خوب دیده بشم..دلیلش برای خودم هم روشن نبود...... از اتاق اومدم بیرون..به ساعت نگاه کردم هنوز 2 ساعت به اومدن مهمونه خانم بزرگ مونده بود..حتما پرهام و هومن هم همون موقع میان... خانم بزرگ حاضر و اماده توی سالن نشسته بود..یه کت و دامن خوش دوخت به رنگ ابی خیلی تیره تنش بود..خیلی بهش می اومد.. سرشو بلند کرد وبا دیدن من یه نگاه به سرتاپام انداخت و لبخند رضایت نشست روی لباش و گفت:چقدر خوشگل شدی عزیزم؟..خوشگل که بودی خوشگل تر شدی...این لباس خیلی بهت میاد...به رنگ چشمات هم میاد... لبخند زدم و سرمو انداختم پایین...روی مبل رو به روش نشستم و نگاش کردم و گفتم: ممنونم خانم بزرگ...وای شرمنده ام نکنید تو رو خدا...چشماتون خوشگل می بینه.. خانم بزرگ خندید و خواست حرف بزنه که زنگ در به صدا در اومد...خانم بزرگ با تعجب به ساعت نگاه کرد وگفت:یعنی کیه؟شروین که 2 ساعت دیگه میاد..پرهام و هومن هم اگر با شروین نیان زودتر هم نمیان...پس کیه؟ به علامت اینکه منم نمی دونم شونمو انداختم بالا و سرمو تکون دادم... تا اینکه در خونه باز شد و اول پرهام بعد هم هومن وارد شدن.. روی لبای هومن لبخند بود ولی پرهام مثل همیشه سرد و جدی بود..پرهام رو به خانم بزرگ سلام کرد که خانم بزرگ هم جوابش رو با مهربونی داد..بعد هم هومن جلو اومد و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید و سلام کرد..خانم بزرگ هم جواب اونو داد ... پرهام روی مبل..درست رو به روی من نشست.. نگاش کردم و اروم سلام کردم: سلام.
#قسمت_صدو_سیو_نه
.. پرهام تا اون موقع حتی نگام هم نکرده بود..با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و نگام کرد...نگاهش روی صورتم میخکوب شد..یه نگاه به سرتا پام انداخت که از شرم سرخ شدم..این چرا اینجوری نگام می کنه؟.. اخماشو کرد تو هم و باصدای خشک و جدی گفت:سلام.. وا چرا اخم کرد؟..لابد از تیپم خوشش نیومده...خب نیاد به من چه؟مگه باید به سلیقه ی اقا لباس بپوشم؟ رو به هومن که کنارخانم بزرگ نشسته بود هم سلام کردم که اون هم جوابم رو با لبخند داد.. خانم بزرگ رو به هومن گفت:چطور شده 2 ساعت زودتر اومدید؟..الان که خیلی زوده... هومن خندید وگفت:چرا از من می پرسید؟از پ.. پرهام تند نگاش کرد و بهش توپید:خفه هومن... هومن ساکت شد و با تعجب نگاش کرد :چی؟..اخه چرا؟...خب دارم برای خانم بزرگ توضیح میدم که چرا زود اومدیم دیگه... پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم زود رو به خانم بزرگ گفت:خانمی شرمنده...از من نپرس از پرهام بپرس ..خودش جوابتو میده..می ترسم من یه چیزی بگم..عمودی اومدم..خدایی نکرده افقی هم نتونم ازاین در برم بیرون..این پری جون رو به جونه منه بدبخت ننداز خواهشا... خانم بزرگ خندید.. من هم لبخند زدم و به پرهام نگاه کردم..پرهام نیم نگاهی به من انداخت و رو به هومن گفت:پری جونو زهرمار...هومن ساکت میشی یا نه ؟ هومن گفت:خیلی خب بابا..اصلا بیا بستم... بعد انگشتشو کشید روی لباشو ساکت شد.. خانم بزرگ با خنده گفت:چکارش داری پرهام؟...خب تو بگو چطور شد زود اومدید؟شماها که اگر با مهمون نمی اومدین زودتر از اون هم نمی اومدین...پس حالا...چطور شده؟ نگام به پرهام بود..پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: خب دلیل به خصوصی نداره..بیشتر واسه اینکه به ترافیک نخوریم زودتر راه افتادیم ولی خب از شانسمون ترافیک زیاد سنگین نبود و زود رسیدیم.. هومن یهو زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند... پرهام زیر لب غرید : زهرمار...نیشتو ببند. هومن یهو ساکت شد و گفت:چشم.. قیافه اش مثل بچه مظلوما شده بود..خنده ام گرفته بود ولی کی جرات داشت بخنده؟فقط خانم بزرگ به حرفای اون دوتا می خندید..من می ترسیدم بخندم بعد هم یه حرف کلفت از جانب پرهام نوش جان کنم وحال بیا و درستش کن...پس سکوت رو بیشتر ترجیح دادم و به لبخند اکتفا کردم..