#قسمت_صدو_هفتادو_یک
خانم بزرگ مثل اونبار تا دم در همراهیش کرد.. همین که خان مبزرگ برگشت تو سالن..پرهام از جاش بلند شد وبا صدای گرفته وعصبی و اخم غلیظی که روی پیشونیش بود رو به هومن گفت:بلند شو ما هم بریم دیگه..جا خوش کردی؟ هومن دست پرهام رو کشید وگفت:کجا حالا نشستیم..تو هم بشین حالا که زوده. پرهام کلافه دستی بین موهاش کشید وگفت:نه من خونه کار دارم..فردا هم باید برم مطب کلی کار ریخته سرم..بلند شو بریم..دیگه دیره. هومن خندید وگفت:فردا که جمعه ست اقای خوش حواس...از کی تا حالا دکی جون جمعه ها هم مطبتو باز میکنی که من نمی دونستم؟... پرهام نفسشو داد بیرون و خواست یه چیزی بگه که خانم بزرگ گفت:پرهام بشین..می خوام با هومن حرف بزنم. پرهام با همون اخم رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما می خواید با هومن حرف بزنید با من که کاری ندارید..پس من میرم.. خانم بزرگ با لحن جدی ومحکمی گفت:گفتم بشین پرهام..تو و هومن با هم اومدید با هم هم برمی گردید خونه.بشین. پرهام کمی به خانم بزرگ نگاه کرد وبعد هم کلافه نفسشو داد بیرون ونشست روی مبل و نگاهشو به میز وسط سالن دوخت .. نمی دونم چی توی این میز دیده بود که همه ش زل می زد بهش..خوشم اومد از هر کی حساب نمی بره از خانم بزرگ خیلی خوب حساب می بره.. خانم بزرگ رو به هومن گفت:هومن جان همونطور که گفتم تو باید به من تعهد بدی..می شناسمت و بهت اعتماد دارم ولی خب این برای هردوتاتون لازمه..فرشته بهت محرم میشه و اون موقع هر اتفاقی ممکنه بینتون بیافته بنابراین تعهدنامه رو امضا می کنی و به من هم قول میدی باشه؟.. از زور شرم جرات نکردم سرمو بلند کنم..منظور خانم بزرگ رو به خوبی متوجه شده بودم..وای وای اینا رو جلوی پرهام می گفت الان حتما از بس حرص خورده داره منفجر میشه.. هومن با لبخند و لحن شوخی گفت:به روی جفت چشمام خانمی...نوکر خودت و فرشته جان هم هستم. پرهام سریع با اخم نگاش کرد که هومن هم ابروشو انداخت بالا و با شیطنت خندید..منظورشو از این کار نفهمیدم ولی از حرکتی که هومن کرد خنده ام گرفت چون به محض اینکه ابروشو انداخت بالا و خندید پرهام لباشو به هم فشرد و با خشم نگاش کرد...ولی هومن بی خیال می خندید.. هومن رو به خانم بزرگ گفت:خب خانمی کی قراره محضر میذارید؟ خانم بزرگ خندید وگفت:پسر تو چقدر هولی..یادت نره این ازدواج صوریه..من و پرهام هم شاهداش هستیم...درسته پرهام؟ پرهام با همون نگاه پر از خشم ولی کاملا کنترل شده با صدای گرفته ای رو به خانم بزرگ گفت:من شاهده هیچ چیز نیستم.. خانم بزرگ با تعجب گفت :چرا؟..نمی خوای شاهد عقد برادرت و فرشته باشی؟.. پرهام نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت وسکوت کرد...انگار خیلی جلوی خودشو می گرفت که چیزی نگه..ولی اخه چرا؟اون که منو دوست نداشت پس این کارا رو واسه چی می کرد؟ خانم بزرگ لبخند مهربونی زد و چیزی نگفت... هومن با لحن بی خیالی گفت:خانمی اینو ولش کن ما رو دریاب..کی بریم عقد کنیم؟ از لحنش خنده ام گرفت که هومن هم با خنده نگام کرد ..جرات نداشتم به بغل دستیش نگاه کنم...بنده خدا حسابی داشت حرص می خورد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_دو
رد..کم مونده بود همونجا بزنه هومن رو لهش کنه. خانم بزرگ با خنده گفت:پسرم من از شنبه به وکیلم می سپرم دنبال کاراتونو بگیره...انشاالله اگر همه چیز به خوبی پیش بره هفته ی دیگه عقد می کنید.. هومن گفت :همه ی کاراش قانونی صورت می گیره دیگه درسته؟ خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:پسر جون به من میاد کار غیرقانونی بکنم؟..مطمئن باش همه چیزش قانونی صورت می گیره خیالتون راحت باشه.. هومن لبخند زد وسرشو تکون داد...ولی من همه ی حواسم به پرهام بود..روی پیشونیش عرق نشسته بود و لباشو به هم می فشرد... هومن رو به من گفت : من وپرهام عادت داریم هر هفته جمعه ها میریم کوه..اگر دوست داری اماده باش فردا میام دنبالت تو هم با ما بیا.. خیلی دوست داشتم برم..ولی می ترسیدم..می ترسیدم پارسا پیدام کنه.. هومن انگار ترس رو توی چشمام دید که گفت:نمی خواد از چیزی بترسی تا من و بادیگارد پرهام رو داری نگران هیچ چیز نباش. با لبخند به خانم بزرگ نگاه کردم..لبخند اطمینان بخشی روی لباش بود.. به پرهام نگاه کردم..هیچ تغییری توی حالتش به وجود نیومده بود..با این تفاوت که اینبار داشت نگام می کرد..نگاهش از همیشه سردتر بود...انقدر سرد که یک لحظه سرماشو با تمام وجودم حس کردم.. نگاهمو به زور ازش گرفتم و رو به هومن گفتم:باشه من هم میام... هومن لبخند زد و سرشو تکون داد... پرهام دیگه طاقت نیاورد واز جاش بلند شد با اخم رو به هومن گفت:تا 5 دقیقه ی دیگه اومدی که اومدی..وگرنه خودم میرم...بیرون منتظرتم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_سه
. بعد رو به خانم بزرگ کرد وگفت:خداحافظ خانم بزرگ..شبتون بخیر. خانم بزرگ لبخند مهربونی زد وگفت:با اینکه هنوز برای رفتن خیلی زوده ولی باشه پسرم برو..مواظب خودتون هم باشید..شب تو هم بخیر ..خداحافظ. پرهام یه خداحافظی زیر لبی هم از من کرد و بی معطلی از خونه زد بیرون.. هومن هم از جاش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:من هم برم تا این بچه بیشتر از این حرص نخورده امشب سکته رو نزنه بیافته رو دستمون خیلیه..خداحافظ خانمی.. خانم بزرگ خندید وگفت:خدانکنه پسرم..خداحافظ. هومن رو به من کرد وبا لبخند جذابی گفت:خب من دارم میرم ..فردا ساعت 7 منتظرم باش میام دنبالت..خداحافظ. سرمو تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم وگفتم:باشه منتظرم..خداحافظ. هومن هم از در رفت بیرون..با لبخند غمگینی به خانم بزرگ نگاه کردم..اومد جلو و اروم بغلم کرد..سرمو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه.. دلم خیلی پر بود..دیگه طاقت نداشتم..بی صدا گریه می کردم و خانم بزرگ هم پشتمو نوازش می کرد و ازم می خواست که اروم باشم... خانم بزرگ :اروم باش دخترم..تو باید بتونی تا اخرش دووم بیاری..پس محکم باش.تو هنوز راه طولانی در پیش داری..عشق اونیه که به سختی به دست بیاد..اگر راحت به دستش بیاری بعد از مدتی به راحتی هم از دستش میدی...دخترم برای رسیدن به عشق تلاش لازمه..پس سعی کن محکم باشی.. با شنیدن حرفای خانم بزرگ یه ارامش خاصی بهم دست داد.. همه ی حرفاشو قبول داشتم.. خدایا ..تنهام نذار.. ادامه دارد... پرهام با سرعت زیادی رانندگی می کرد..هومن نیم نگاهی به او انداخت و گفت:پرهام یواشتر برو..می خوای به کشتنمون بدی؟ اما پرهام جوابی نداد..به رو به رو خیره شده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است.. هومن اروم زد به بازوش و گفت:با تو هستما...پرهام .. پرهام به خودش امد و با اخم نگاهش کرد :چی میگی تو؟ هومن نگاهش کرد وگفت:چیز خاصی نمیگم..فقط میگم اگر اعصاب معصابه درست و حسابی نداری بذار من بشینم پشت فرمون.. پرهام با حرص گفت:لازم نکرده..بشین سرجات و هیچی نگو.. هومن خواست حرف بزند که پرهام دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد وگفت :هیسسسسسس..گفتم هیچی نگو هومن..اگر یه کلمه..فقط یه کلمه از دهنت بیرون بیاد عواقبش پای خودته...پس ساکت باش. هومن با تعجب نگاهش کرد..پرهام بیش از اندازه عصبی بود.. با حرص فرمان را فشار می داد و تمام عصبانیتش را روی گاز خالی می کرد.. *** در خانه را به شدت باز کرد وارد شد..پری خانم با ترس نگاهش کرد.. هومن پشت سرش وارد شد و به پرهام که کلافه دور خودش می چرخید نگاه کرد.. پرهام با قدم های بلندی به طرف پله ها رفت که پری خانم جلوشو گرفت وبا نگرانی گفت :پسرم چی شده؟چرا انقدر اشفته ای؟.. پرهام بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.. هومن نگاهش به پله ها بود که پری خانم پرسید :هومن پسرم چی شده؟چرا پرهام اینجوری کرد؟ هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مریض شده پری خانم.. پری خانم با ترس و نگرانی نگاهش کرد و گفت :وای خدا مرگم بده..چیش شده مادر؟ هومن به طرف پله ها رفت ومیان راه ایستاد.. رو به پری خانم گفت :نترس پری خانم..خیلی زود خوب میشه.. پری خانم با تعجب گفت :مگه مریضیش چیه پسرم؟ هومن نگاهش کرد وبا لبخند گفت:نمی تونم بگم دردش چیه ولی دوای دردش پیش خانم بزرگه..نگران نباش..ممکنه تب بکنه هذیون هم بگه ولی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_چهار
اینا توی مریضیش طبیعیه.. پری خانم گفت :خب مادر خودش دکتره حتما میدونه چش شده... هومن در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت : د نه د مشکل اینجاست که خودش هم نمی دونه چه مرضی گرفته...ولی کم کم می فهمه..شما نگران نباش پری خانم.شب بخیر. پری خانم که چیزی از حرف های هومن سر در نیاورده بود با تعجب به پله ها نگاه کرد... *** هومن حاضر و اماده پشت در اتاق پرهام ایستاد..تقه ای به در زد ولی جوابی نشنید..اینبار بلندتر به در زد..ولی باز هم پرهام جواب نداد... در را باز کرد..پرهام بی خیال روی تخت خوابیده بود.. به طرفش رفت و صداش زد:پرهام بلند شو دیگه چقدر می خوابی؟ پرهام تکانی به خودش داد و زیر لب گفت:هومن بذار بخوابم..یه امروز که جمعه ست هم دست از سرم بر نمی داری؟.. هومن به پهلوی پرهام زد وگفت: کی بود دیشب می گفت من فردا توی مطب کلی کار دارم..پاشو مریضات منتظرن. پرهام همونطور که چشمانش بسته بود خواب الود زیر لب گفت :خفه ... هومن خندید وگفت :بلند شو دیگه..مگه قرار نیست با فرشته بریم کوه..پس پاشو دیگه. پرهام خواب الود چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد..زمزمه کرد :فرشته؟.. هومن خنده گفت :اره..از این همه کلمه فقط فرشته رو شنیدی؟.. پرهام خمار نگاهش کرد وگفت :منظور؟.. هومن لباشو کج کرد وگفت:بی منظور...پاشو دیر شد..راستی دیگه پاچه نمی گیری؟ پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم با خنده از جاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت.. پرهام کش وقوسی به بدنش داد و از تخت پایین امد.. *** صبح از زور هیجان ساعت 5 از خواب بیدار شدم ..رفتم توی باغ و کمی قدم زدم..هوا کمی سرد شده بود... نیم ساعت توی باغ موندم .. اومدم تو خونه و رفتم توی اشپزخونه..خانم بزرگ همون دیشب به خدمتکار سپرده بود برام چند تا ساندویچ درست کنه تا امروز با خودم ببرم کوه.. توی یخچال رو نگاه کردم..2 تا بسته ساندویچ تو یخچال بود.هر دوتا رو اوردم بیرون..توی هر کدوم از بسته ها 3 تا ساندویچ بود..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_پنج
..دوباره گذاشتمشون تو یخچال..صبحونه ام رو اماده کردمو خوردم...هنوز تا اومدن پرهام و هومن 45 دقیقه وقت داشتم.. رفتم توی اتاقم ودر کمد رو باز کردم.یه مانتوی مشکی که بلندیش تا بالای زانوم بود..یه شلوار جین ابی تیره و یه شال ابی که با رنگ شلوارم می اومد برداشتم و پوشیدم..کوله پشتی که توی کمد بود رو هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. ساندویچ ها رو چیدم توی کوله و یه یادداشت هم برای خانم بزرگ گذاشتم که من با پرهام و هومن رفتم کوه..البته خودش در جریان بود ولی با این حال درست نبود همینطوری بی خبر برم. یادداشت رو چسبوندم به در یخچال و از خونه رفتم بیرون..توی باغ قدم می زدم که صدای ترمز ماشینشون رو از پشت در شنیدم..با هیجان لبخند زدم و به طرف در دویدم.. سریع درو باز کردم ..سرجام خشکم زد...پرهام دستشو گرفته بود بالا که به در بزنه ولی با دیدن من دستش تو هوا مونده بود..نگاهمو از نگاه متعجبش گرفتم ..اون هم دستشو اورد پایین.. با لبخند گفتم:سلام..صبح بخیر. پرهام اخم کمرنگی کرد و همونطور که نگاش رو من بود گفت:سلام.. داشتم نگاش می کردم که صدای هومن رو از پشت سرش شنیدم :فرشته حاضری؟ پرهام با همون اخم رفت کنار که چشمم به هومن افتاد..هر دوتاشون اون روز حسابی تیپ زده بودن..نمی شد بگی هومن خوش تیپ تر شده یا پرهام..هر دو خیلی خیلی جذاب شده بودن.. با لبخند به هومن سلام کردم و صبح بخیر گفتم...اون هم در جواب من لبخند جذابی زد وگفت:سلام علیکم خانم..صبح شما هم بخیر وشادی..حاضری؟بریم؟ سرمو تکون دادم :اره بریم.. پرهام جلوتر از ما رفت وپشت فرمون نشست..هومن هم کنارش و من هم عقب نشستم..پرهام حرکت کرد هر 3 سکوت کرده بودیم.. تا اینکه هومن گفت: فرشته تا حالا کوه رفتی؟.. -اره رفتم..چند بار با پدرم و یکی دوبار هم با دوستم.. هومن خندید وگفت:امیدوارم امروز که با مایی بهت خوش بگذره..فقط اگر بعضی ها یه امروز رو دست از اخم کردن بردارن فکر نکنم دیگه بهمون بد بگذره... کاملا متوجه منظورش شده بودم..منظورش به پرهام بود که با اخم غلیظی پشت فرمون نشسته بود.. پرهام نگاش کرد و بهش توپید :با منی؟... هومن نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد :کی؟من؟..مگه جراتشو دارم؟.. پرهام به جاده نگاه کرد و با لحن سردی گفت :پس اون کیه که قراره امروز با اخم کردنش روزتون رو خراب کنه؟... هومن خندید وگفت:بی خیال پری جون..مگه به خودت هم شک داری؟.. پرهام تقریبا داد زد :مگه هزار بار بهت نگفتم به من نگو پری جون؟..کاری می کنی برم اسممو عوض کنم بذارم..بذارم.. هومن با خنده گفت :بذاری چی؟...جون من بگو چی می خوای بذاری؟ پرهام با این حرف هومن لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت: مرض..پسره ی دیوونه... هومن با ذوق گفت :ایول چه اسم پر معنا و دلنشینی... پرهام نگاه گنگی بهش انداخت :چی میگی تو؟..کدوم اسم؟.. هومن با شیطنت گفت:جون من نزن زیرش بذار همین باشه..جناب اقای دکتر مرض خان بزرگ نیا...وای که چقدر هم بهت میاد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_چهار
.. سریع رفتم سمت در و بازش کردم..خانم بزرگ پشت در بود با دیدنم لبخند بزرگی زد و با رضایت سرشو تکون داد.. رفتیم توی سالن که همون موقع در خونه باز شد وپرهام و هومن اومدن تو.. پرهام مثل همیشه سرد و خشک بود ولی هومن لبخند بزرگی روی لباش بود..از همونجا به من و خانم بزرگ سلام کرد و اومد جلو و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید ..خانم بزرگ هم با لبخند جوابش رو داد. پرهام لبخند کمرنگی زد و به خانم بزرگ سلام کرد خانم بزرگ هم با مهربونی جواب سلامش رو داد.. به پرهام سلام کردم..سرشو بلند کرد و نگام کرد..با دیدنم اخم کمرنگی کرد و سرشو تکون داد و زیر لبی جوابمو داد :سلام... دیگه به این رفتارش عادت کرده بودم..به نظرم اینجوری جذابتر هم می شد.. تازه همگی نشسته بودیم که زنگ خونه رو زدن..حتما شروین بود..حدسم درست بود ..نگاه هممون به در بود که شروین درو باز کرد و اومد تو... از همون جلوی در با دیدنمون لبخند زد..به طرفمون اومد و اول به خانم بزرگ سلام کرد و بعد هم به طرف هومن رفت ..هومن هم برخلاف قبل اینبار کمی گرمتر باهاش برخورد کرد..ولی پرهام هنوز سرد بود.. با اخم کمرنگی با شروین دست داد و زیرلبی جوابشو داد..از رفتار پرهام و هومن با شروین گیج شده بودم وهیچ سردر نمی اوردم..دیوونه بودنا..اون بار که با نفرت بهش نگاه می کردن...اینبار هم هومن گرمتر باهاش رفتار می کرد وپرهام هم باهاش دست داد و جواب سلامش رو داد..درسته اخم کرده بود ولی با این حال تحویلش گرفت.پس دلیله رفتار اون بارشون چی بود؟ نوبت به من رسید.لبخندش پررنگتر شد..لبخند ماتی زدم واروم سلام کردم :سلام...خوش اومدید. شروین هم در حالی که خیره شده بود به من جواب داد :سلام فرشته خانم..ممنونم.. سرمو انداختم پایین..هنوز جلوم وایساده بود که خانم بزرگ تعارف کرد بنشینه.. شروین رو به روی خانم بزرگ نشست من هم کنار خانم بزرگ نشسته بودم..پرهام سمت چپم بود و هومن هم رو به روم بود.. سرمو چرخوندم و به پرهام نگاه کردم..حالت صورتش بی تفاوت بود ولی با این حال رنگ صورتش کمی به سرخی می زد.. خانم بزرگ رو به شروین گفت:خوش اومدی پسرم..پدر چطورن ؟مریم جون چطوره؟.. شروین نیم نگاهی به من انداخت و رو به خانم بزرگ گفت:ممنونم خانم بزرگ...همگی خوبن..سلام رسوندن. خانم بزرگ با لبخند سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن.. شروین تشکر کرد و رو به من گفت:خب شما خوب هستید؟..شرمنده اون شب فرصتی نشد که باهاتون بیشتر اشنا بشم... با تعجب نگاش کردم..چه سر و زبونی داشت..یه کوچولو هول شده بودم..سعی کردم اروم باشم :ممنونم..اختیار دارید.. این حرفا چیه؟ شروین خواست یه چیزی بگه که هومن تک سرفه ای کرد و گفت :خانم بزرگ بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟.. بعد اشاره کرد به پرهام..شروین متوجه اشاره ی هومن نشد ولی من و خانم بزرگ که متوجه شده بودیم بهش نگاه کردیم.. روی پیشونی پرهام عرق نشسته بود و صورتش هم حسابی سرخ شده بود..با اخم غلیظی زل زده بود به شروین.. یه لحظه ترسیدم..فکر کردم حتما چیزیش شده.. خانم بزرگ لبخند ماتی زد و رو به پرهام گفت:پرهام پسرم حالت خوبه؟.. پرهام به خودش اومد وسریع به خانم بزرگ نگاه کرد...از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:کمی گرمم شده...من میرم توی حیاط چند لحظه هوا بخورم..زود بر می گردم. بعد هم با قدمهای بلندی به طرف در رفت..اما بین راه ایستاد ورو به خانم بزرگ گفت :
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌹ختم صلوات به نیت تعجیل درامرفرج وسلامتی ایشون ورسیدن به توفیق یاری واطاعت کامل از حضرت وعاقبت به خیرشدنمان به بهترین شکل ورسیدن به حاجاتی که به صلاحمون است ان شاءالله
صلواتها رابه نیابت ازتمام مومنین وشهدا بفرستیم
وثوابش را هدیه کنیم به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🥺
صلواتها به دلخواه است وهیچ اجباری دراین امرنیست،میتونیدخانوادگی بردارید وخانواده رو دراین امردخیل کنید
واماذکرصلوات شب جمعه
که هریکبارگفتن این صلوات برابر با هزارصلواته
🦋اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدنا و نبینا مُحَمَّدٌ و آله مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوان وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَقْبَلَ الْفَرْقدانِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ اَرْواحَ اَهْلِ بَیْتِهِ مِنّی التَّحِیَّهَ وَ السَّلامُ»، 🦋
14صلوات
50صلوات
100صلوات
313صلوات
به امید روزی که موانع همه برطرف وپرده ها کناررفته تاچهره ی نازنین مولا آشکار وطنین صدای♡ اناالمهدیش♡ به کوری چشم دشمنان جهانگیر شود،ان شاءالله
التماس دعای فرج 🙏🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
علامه مجلسی ( رضوان الله
علیه )فرموده است که « یک شب جمعه ای این دعا را خواندم
🌹💝🌹💝🌹💝🌹💝
: « بسم اللهِ الرحمن الرحيم ، اَلحَمدُ لِله مِن اوّلِ الدنیا إلی فَنائِها ، وَ مِنَ الآخِرَةِ إلی بَقائِها ، اَلحَمدُ لِلهِ عَلی کُلِّ نِعمَة ، وَ اَستَغفِرُ اللهَ مِن کُلِّ ذَنبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیه ، یا أَرحَمَ الراحِمین. »
🌹💝🌹💝🌹💝🌹💝🌹💝
و وقتی در شب جمعهء هفتهء بعد خواستم دوباره آن را بخوانم ، صدایی از طرف بالا شنیدم که گفت هنوز ملائکة از کار نوشتن ثواب دفعهء قبلی که این دعا را خوانده ای فارغ نشده اند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوره_جمعه
🌙✨دوستان شب جمعه هست
قرائت سوره مبارکه جمعه فراموشتون نشه که طبق فرمایش آقا امام جعفر صادق علیه السلام کفاره گناهان هست تا شب جمعه آینده👌🏻
🍃🌸🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼🌸🍃
🌼 یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ (۱)
🌼 هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِّنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِن کَانُوا مِن قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُّبِینٍ (۲)
🌼 وَآخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۳)
🌼 ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاء وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ (۴)
🌼 مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ (۵)
🌼 قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیَاءُ لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ (۶)
🌼 وَلَا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ (۷)
🌼 قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَهِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ (۸)
🌼 یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِی لِلصَّلَاةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَهِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ (۹)
🌼 فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلَاةُ فَانتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِن فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَّعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (۱۰)
🌼 وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَیْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ (۱۱)
🍃🌸🌼به امید آمرزش همه گناهان کوچک و بزرگمون دعا در حق همدیگه رو فراموش نکنیم🌼🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
خواندن این دعا از جمله اعمال
شب جمعه است
ده مرتبه بگوید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِیَّهِ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالْعَطِیَّهِ یَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِیَّهِ
اى خدایى که فضل و کرمت بر خلق دایم است و دو دست عطا و بخششت به جانب بندگان دراز است اى صاحب بخشش هاى بزرگ
صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَیْرِ الْوَرَى سَجِیَّهً وَ اغْفِرْ لَنَا یَا ذَا الْعُلَى فِی هَذِهِ الْعَشِیَّهِ
درود فرست بر محمد و آلش که در اصل خلقت و فطرت بهترین خلقند اى خداى بلند مرتبه در همین شب گناه ما را ببخش.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
و این ذکر شریف در شب عید فطر نیز خوانده مى شود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دعای بسیار پر فضیلت و عظیمالشأن مخصوص شب جمعه
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
حضرت پیغمبر (ص) فرمودند: سوگند به خدایی که برانگیخت مرا به حق به پیغمبری به درستی که هر کس به نهایت گرسنگی و تشنگی رسد و راه چاره بر او مسدود باشد پس خدای را به این دعا بخواند او را طعام و آب دهد.
اگر بخواند این دعا را بر کوهی که میان او و موضعی که اراده دارد فاصله باشد آن کوه از میان میرود تا از او بگذرد و به مقصود برسد.
اگر بر دیوانه بخوانند هوشیار شود و اگر بر زنی که دشوار زاید بخوانند آسان زاید.
سپس فرمود: قسم به خدایی که که مرا به حق برانگیخت به پیغمبری به درستی که هر کس چهل شب از شبهای جمعه این دعا را بخواند حق تعالی همه گناهانی که مابین او و خدای تعالی است بیامرزد و اگر مردی از سلطان ترسد و بخواند این دعا را و بر سلطان وارد شود خدا او را از شر آن پادشاه خلاص کند.
و هر کس وقت خواب این دعا را بخواند و بخوابد، بفرستد خدای تعالی به عدد هر حرفی از این دعا که خوانده هفتاد هزار ملک از روحانیین را که روهای ایشان از خورشید نیکوتر است به هفتاد هزار بار که طلب آمرزش کنند از خدا و به جهت او و دعا کنند از برای او و حسنات از برای او بنویسند.
و هر کس این دعا را بخواند و حال آنکه مرتکب گناهان کبیره شده باشد تمام گناهان او آمرزیده شود و اگر در آن شب بمیرد شهید مرده و سپس فرمود: ای اباعبدا... خدا میآمرزد او و اهل خانه او و دعا این است:
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
یا سلامُ المؤمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ الْمُتَکَبّرُ الطّاهِرُ الْمُطَهَّرُ الْقادِرُ الْمُقْتَدِرُ یا مَنْ یُنادَی مِنْ کلَّ فَجًّ عَمیقٍ بِألْسِنَهٍ شَتّی وَ لُغاتٍ مُخْتَلفهٍ وَ حَوائِجَ أخْری یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ شَأنٍ، أنْتَ الّذی لا تُغَیَّرُکَ الأزْمِنَهُ وَ لا تُحیطُ بِکَ الْأمْکِنَهُ وَ لا تأخُذُکَ نَوْمٌ وَ لا سِنَهٌ یَسَّرْلی مِنْ أمْری ما أخافُ عُسْرَهُ وَ فَرَّجْ لی مَنْ أمْری ما أخافُ کَرْبَهُ وَ سَهَّلْ لی مِنْ أمْریی ما أخافُ حُزْنَهُ سُبْحانَکَ لا إلهَ ألاّ أنْتَ أنّی کُنْتُ مِنَالظّالِمینَ عَمِلْتُ سُوءً وَ ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرْلی، إنَّهُ لا یَغْفِرُ الذُّنوبَ إلا أنْتَ وَ اَلْحَمْدُللهِ رَبَّ الْعالمین وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إلاّ بِالله الْعَلیّ الْعظیم وَ صَلَّ الله عَلی نَبِیَّه مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً.
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
به نام خداوند بخشنده مهربان
ای سلامتی دهنده امان دهنده نگاهدارنده غلبه کننده با عزت صاحب جبروت و کبریا، ای پاک و پاکیزه، ای قهر کننده با توانایی بسیار توانا،
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d