تنها چیزی که توقع نداشتم توی مترو ببینم 🦆😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارک تفریحی پیکسار در اسپانیا اتاق ادی توی داستان اسباب بازی رو بازسازی کرده جوری که آدما احساس کنن اسباب بازیهای ادی هستن!😍👌🏼
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمای زیبا و متفاوت از برج آزادی❤️🔥
#ایران_زیباست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صدو_شصتو_چهار .. سریع رفتم سمت در و بازش کردم..خانم بزرگ پشت در بود با دیدنم لبخند بزرگی زد
#قسمت_صدو_شصتو_پنج
خانم بزرگ میشه تا نیومدم بحث رو شروع نکنید؟..البته مختارید.. خانم بزرگ با لحن مطمئنی گفت:باشه پسرم..فقط دیر نکن. پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:حتما... بعد هم سریع از خونه رفت بیرون.. همه سکوت کرده بودن..انگار منتظر بودن هر چه زودتر پرهام برگرده.. به هومن نگاه کردم..زل زده بود به من وبا شیطنت نگام می کرد..وا این دیگه چش شده؟..چرا اینجوری نگام میک نه؟ من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم..نگام چرخید روی شروین..سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود..خانم بزرگ هم هر 3 تای ما رو زیرنظر داشت.. از جوی که به وجود اومده بود دلم می خواست بزنم زیر خنده..همه چه حرف گوش کن هم شدن..تا پرهام گفت تا من نیومدم بحث رو شروع نکنید همه هم سریع اطاعت کردن. ولی چرا پرهام این حرفو زد؟یعنی می تونم امیدوار باشم که این مسئله براش مهمه؟..یعنی منم براش مهمم؟..هه اگر مهم بودم قبول می کرد باهام ازدواج کنه..ولی خب اون الان پیش خودش از زن ها یه باوره دیگه داره..بهش هم حق می دادم هم نمی دادم.. توی دلم نالیدم : خدایا ..خودم کم مشکلات داشتم که اینو هم بهش اضافه کردی؟..دیگه عشق وعاشقیم واسه چی بود؟..حالا چرا عاشق این کوه یخ شدم؟..مشکلات خودم چی میشه؟پدرم..پارسا..فرارم و دربه دریم..موضوع ازدواج صوریم و..این اخری هم عاشق شدنم دیگه چی بود؟..همینو کم داشتم که گذاشتی تو بغلم..نه یعنی تو قلبم... ولی حس شیرینی بود..باعث میشد ناخداگاه یه کارایی بکنی که تا حالا توی عمرت نکردی.. خانم بزرگ داشت با شروین خوش وبش می کرد که در باز شد و پرهام اومد تو..رنگ صورتش طبیعی شده بود..لبخند کمرنگی روی لباش بود..کنار هومن نشست ومنتظر چشم به خانم بزرگ دوخت.. چقدر مغرور بودا..همگی به خاطرش تا الان سکوت کرده بودیم اونوقت حالا که اومده حتی یه عذرخواهی خشک و خالی هم نکرد..خدایا من چطوری باید با این کوه غرور کنار بیام؟..تازه باید عاشقش هم بکنم..اوه اوه یه کار غیرممکن...حالا واقعا غیرممکن بود؟ یاد حرف شیدا افتادم..همیشه می گفت غیر ممکن غیرممکنه فرشته جونم..تو بخواه میشه.واقعا هم درست می گفت..باید خودم می خواستم تا اون چیزی که میخواستم بشه..اون هم چیزی نبود جز..عشق پرهام. با صدای خانم بزرگ نگاهمو بهش دوختم ... خانم بزرگ رو به همگی گفت:خب...همونطور که می دونید وبراتون توضیح دادم..فرشته جان یه مشکلی داره که مجبوره..به صورت صوری وموقت ازدواج بکنه..براتون هم توضیح دادم که تمومه کارهای ازدواجش قانونی صورت می گیره و هیچ کار غیرقانونی قرار نیست انجام بشه اینو به همتون قول میدم.فرشته همه چیزو به من سپرده من هم اونو درست مثل نوه هام دوست دارم..با ویدا برام هیچ فرقی نمی کنه..ارزوی من خوشبختیشه..من 2 نفر رو به فرشته جان پیشنهاد کردم که هر 2نفر مورد اعتمادم هستن و به این امر هم راضی هستن...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_شش
... شروین و هومن...هر دو حاضرن به صورت موقت با فرشته ازدواج کنند..هر کدوم از شماها رو که فرشته انتخاب کرد همون یک نفر به من تعهد کتبی میده و امضا می کنه که تو مدت زمانی که فرشته زنشه هیچ اتفاق خاصی بینشون نمی افته..البته من از هر دوی شما مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و فرشته ست باید بهش عمل کنید. رو به شروین وهومن گفت:شما 2تا حرفی ندارید؟ شروین با لبخند کمرنگی گفت:نه..من حرفی ندارم خانم بزرگ..هر چی نظر فرشته خانم باشه من قبول دارم. خانم بزرگ لبخند زد وبه هومن نگاه کرد.من هم به هومن نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..ای خدا این امروز چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟.. هومن نگاش به من بود که خانم بزرگ صداش کرد:هومن..با تو هم بودما... پرهام به هومن نگاه کرد ...با دیدنش اخماشو کشید تو هم.. محکم با ارنجش زد تو پهلوی هومن که هومن هم یه اخ بلند گفت و با اخم نگاش کرد :چه خبرته؟پهلومو داغون کردی.. پرهام با همون اخم زیر لب غرید :خانم بزرگ با تو بودن... هومن چپ چپ نگاش کرد وگفت:خب این زدن داشت؟..با زبونت هم می گفتی حالیم می شد.. پرهام سکوت کرده بود..با استرس پاشو تکون می داد...پس استرس هم داشت؟ هومن به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:جونم خانمی... خانم بزرگ خندید وگفت:حواست کجاست پسر..میگم تو حرفی نداری بزنی؟ هومن با همون لبخند نگاشو به من دوخت و گفت:نه والا..حرفم کجا بود..من حرفی ندارم. از کاراش هم خنده ام گرفته بود و هم اینکه ازش سر در نمی اوردم.. خانم بزرگ نگاهی به پرهام انداخت..به پشتی مبل تکیه داده بود و پاشو اروم تکون می داد..نگاش به میز وسط سالن بود... خانم بزرگ به من نگاه کرد وگفت:خب فرشته جان درسته که باید روشون شناخت داشته باشی ولی این ازدواج صوری هست و خودت باید انتخاب بکنی..بنابراین بهمون بگو بین شروین و هومن..کدوم رو انتخاب می کنی؟ نگاهمو از خانم بزرگ گرفتم...زیر اون همه نگاه سنگین داشتم اب می شدم.. نگاه خانم بزرگ بهم میگفت که بهم اعتماد کن و تصمیمت رو بگیر..نگاه شروین بی تفاوت بود ولی رو لباش لبخند کمرنگی بود..نگاه هومن پر از شیطنت بود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_هفت
هومن با لبخند نگام می کرد..و نگاه پرهام...اون نگام نمی کرد... بدون اینکه در نظر بگیرم که الان تو جمع نشستم و نباید این کارو بکنم زل زده بودم بهش..گفتم که..روی هیچ کدوم از حرکاتم کنترل نداشتم..وقتی به پرها می رسیدم اینجوری می شدم.. سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو اروم بلند کرد ونگام کرد...اخم نداشت...حالت صورتش نشون می داد که بی تفاوته ولی چشماش..چشمای عسلیش بهم می گفت که این کارو نکنم...نمی تونستم باورکنم ولی نگاهش..نگاه جذاب وزیباش بهم التماس می کرد که هیچ کدوم رو قبول نکنم..ولی اون فقط یه نگاه بود...اگر می خواست اینطور نشه با زبونش می گفت نه با نگاهش...کدومو باید باور می کردم؟حرف دلش و که ازم متنفر بود یا حرف نگاهش رو که التماس امیز بهم می گفت این کارو نکن؟.. ولی چاره ای نداشتم..باید ادامه می دادم...این کار لازم بود..اون منو نخواست..پس باید خودم یه کاری می کردم.. سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این توی نگاهش غرق نشم..می ترسیدم پشیمون بشم ولی نه..من تصمیمم رو گرفتم..من انتخابم رو کردم.. سرمو بلند کردم ونگاهمو به خانم بزرگ دوختم... ادامه دارد... همه منتظر چشم به من دوخته بودن..تا همون لحظه که می خواستم جوابمو بگم استرس داشتم..خانم بزرگ متوجه حالم شد.. با لبخند از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته جان چند لحظه با من بیا کارت دارم.. از جام بلند شدم وبدون اینکه به پرهام و هومن و شروین نگاه کنم دنبال خانم بزرگ رفتم...رفت توی اشپزخونه..کسی اونجا نبود..روی صندلی نشستیم...هر دو سکوت کرده بودیم..تا اینکه خانم بزرگ سرشو بلند کرد ونگام کرد.. *** خانم بزرگ گفت که بعد از صرف شام من جوابمو اعلام می کنم..دیگه مطمئن بودم باید کی رو انتخاب کنم.. اینبار سر میز کنار خانم بزرگ نشستم...هم برای خانم بزرگ غذا کشیدم هم برای خودم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_نه
.. شروین گفت که میره دستاشو بشوره و میاد...سرجام نشستم که نگام افتاد به پرهام...بشقابش خالی بود .زل زده بود به من...عاشق این نگاه سردش بودم..خب دیوونه بودم دیگه...دیوونه و عاشق... بشقابش رو بدون هیچ حرفی از جلوش برداشتم تا براش غذا بکشم..اون هم هیچی نگفت و این اجازه رو بهم داد..بعد از کشیدن غذا بشقابشو گذاشتم جلوش..زیر لب یه بفرمایید هم گفتم.. دستشو اورد جلو ..فکرکرد می خوام دستمو بکشم عقب ولی همین که خواستم دستمو بکشم سریع دست پرهام نشست روی دستم..زیر بشقاب رو گرفته بودم..دست پرهام هم روی دستم بود.. سرجام خشکم زد.دستش گرم بود واین گرما داشت اتیشم می زد.سرشو بلند کرد ونگام کرد...نگام تو نگاه عسلی و جذابش گره خورد...هیچ کدوم نگاه از هم بر نمی داشتیم...همه ی کارام بی اراده بود.نمی تونستم روی حرکاتم کنترل داشته باشم...انگار مغزم قفل شده بود و بهم هیچ فرمانی نمی داد... نگاهش با اینکه سرد بود ولی گویای هزاران حرف نگفته بود..حرفایی که اگر با زبون می زد می تونستم باور کنم ولی نگاه...نگاهشو چطور معنی کنم؟..وقتی قلبش از نفرت پره من چه برداشتی از این نگاه بکنم؟.. هنوزبی توجه به اطرافمون زل زده بودیم به هم که با تک سرفه ی خانم بزرگ به خودمون اومدیم... سریع دستشو کشید عقب من هم دستمو از روی بشقابش برداشتم و سرجام نشستم..گونه هام سرخ شده بود واحساس می کردم دمای بدنم حسابی رفته بالا...قلبم تند تند می زد.. خدایا چرا اینجوری میشم؟..روم نمی شد سرمو بلند کنم..حتما خانم بزرگ این حرکته من و پرهام رو دیده بود...خب معلومه که دیده..خوبه جلوی روش اینکارو کردیم..ولی ناخواسته بود..هیچ کدوممون از روی عمد این کارو نکردیم... نفسمو دادم بیرون...حالا که چی؟..اتفاقی که نیافتاده...ولی چرا قلبم انقدر تند تند می زنه؟.. هیچی از شام اون شب نفهمیدم..اصلا نفهمیدم چی خوردم..تا اخر هم سرمو بلند نکردم...می ترسیدم نگام بهش بیافته و باز ضربان قلبم بره بالا و خودمو لو بدم...نمی خواستم به این زودی چیزی از عشقم بروز بدم..درسته خانم بزرگ می دونست ولی اون هم به عنوان یه راز..نمی خواستم پرهام اینو بفهمه و اون موقع به راحتی با احساسم بازی کنه...عشقش رو بدون تلاش نمی خواستم..دوست داشتم برای رسیدن به عشقم تمام سعیم رو بکنم..هرچند سخت بود ولی شدنی بود.. *** بعد از صرف شام همگی توی سالن جمع شدیم..همه سکوت کرده بودن..سرمو انداخته بوم پایین ولی به خوبی سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم.. خانم بزرگ گفت:خب فرشته جان...حالا می تونی جوابتو بگی. اروم سرمو بلند کردم..به شروین نگاه کردم..بی تفاوت بود.. به هومن نگاه کردم..دیگه لبخند روی لباش نبود وبا کنجکاوی چشم به من دوخته بود.. جرات نداشتم به نفر بعدی نگاه کنم...اما نگاه بی قرارم بهش افتاد ..نتونستم جلوشو بگیرم.. نگاهم بی طاقت بود..بی تاب یه نگاه هر چند سرد از طرف پرهام بودم...نگاه مستقیم پرهام به من بود..درست توی چشمام زل زده بود..نگاهش جور خاصی بود..اینبار نمی تونستم معنیش کنم...نه توش التماس بود و نه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتاد
..چرا حرفی نمی زنه؟...روی پیشونیش هیچ اخمی نداشت...حالت صورتش کاملا معمولی بود...انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته...چرا با من اینکارو می کنی پرهام؟چرا تو نباید نفر سوم باشی؟...سرنوشت داره با من چکار می کنه؟..این چه بازیه که شروع کننده اش باید من باشم و از اخرش بی خبرم؟نمی دونم تهش چی میشه.. نگاهمو به خانم بزرگ دوختم..با لبخند اطمینان بخشی نگام می کرد .. زل زدم به هومن..سعی کردم با تظاهرهم شده یه لبخند بزنم...موفق هم شدم ..اروم گفتم :انتخاب من..اقا هومنه. اول کمی سکوت کردن وبعد از اون خانم بزرگ برای من و هومن دست زد وگفت:مبارک باشه عزیزم...درسته این ازدواج صوریه ولی باز هم بهتون تبریک میگم..انشاالله همیشه خوشبخت باشین.. من و هومن تشکرکردیم..همون لحظه نگام به پرهام که درست کنار هومن نشسته بود افتاد..دست راستشو مشت کرده بود و پاشو با حرص تکون می داد...صورتش کمی سرخ شده بود..اخه کدوماشو باور کنم؟اون حرفا و نفرتت از زن ها رو یا این نگاه ها و حالت هات رو..؟کدوما رو باور کنم؟..یعنی من می تونم تورو عاشق خودم کنم؟.. به شروین نگاه کردم..لبخند مردونه ای تحویلم داد و سرشو تکون داد...نگاهش جور خاصی بود..چیزی ازش سر در نیارودم..و اما هومن..با یه لبخند بزرگ داشت نگام می کرد..من هم لبخند کمرنگی زدم.. رو به شروین گفتم:واقعا شرمنده ام..ولی خب من.. شروین میون حرفم اومد و گفت:می دونم فرشته خانم..من کاملا درکتون می کنم وهیچ گله ای هم ندارم..این حقه شماست که بتونید انتخاب بکنید..شرمندگی نداره. با نگاهی پر از سپاس گفتم:من واقعا نمی دونم چی بگم...ازتون ممنونم. با لبخند سرشو تکون داد و چیزی نگفت. شروین کمی پیش ما نشست و بعد هم از همگی خداحافظی کرد ورفت..قبل از رفتن دوباره ازش معذرت خواستم و ازش به خاطر کمکی که می خواست بهم بکنه تشکرکردم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_یک
خانم بزرگ مثل اونبار تا دم در همراهیش کرد.. همین که خان مبزرگ برگشت تو سالن..پرهام از جاش بلند شد وبا صدای گرفته وعصبی و اخم غلیظی که روی پیشونیش بود رو به هومن گفت:بلند شو ما هم بریم دیگه..جا خوش کردی؟ هومن دست پرهام رو کشید وگفت:کجا حالا نشستیم..تو هم بشین حالا که زوده. پرهام کلافه دستی بین موهاش کشید وگفت:نه من خونه کار دارم..فردا هم باید برم مطب کلی کار ریخته سرم..بلند شو بریم..دیگه دیره. هومن خندید وگفت:فردا که جمعه ست اقای خوش حواس...از کی تا حالا دکی جون جمعه ها هم مطبتو باز میکنی که من نمی دونستم؟... پرهام نفسشو داد بیرون و خواست یه چیزی بگه که خانم بزرگ گفت:پرهام بشین..می خوام با هومن حرف بزنم. پرهام با همون اخم رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما می خواید با هومن حرف بزنید با من که کاری ندارید..پس من میرم.. خانم بزرگ با لحن جدی ومحکمی گفت:گفتم بشین پرهام..تو و هومن با هم اومدید با هم هم برمی گردید خونه.بشین. پرهام کمی به خانم بزرگ نگاه کرد وبعد هم کلافه نفسشو داد بیرون ونشست روی مبل و نگاهشو به میز وسط سالن دوخت .. نمی دونم چی توی این میز دیده بود که همه ش زل می زد بهش..خوشم اومد از هر کی حساب نمی بره از خانم بزرگ خیلی خوب حساب می بره.. خانم بزرگ رو به هومن گفت:هومن جان همونطور که گفتم تو باید به من تعهد بدی..می شناسمت و بهت اعتماد دارم ولی خب این برای هردوتاتون لازمه..فرشته بهت محرم میشه و اون موقع هر اتفاقی ممکنه بینتون بیافته بنابراین تعهدنامه رو امضا می کنی و به من هم قول میدی باشه؟.. از زور شرم جرات نکردم سرمو بلند کنم..منظور خانم بزرگ رو به خوبی متوجه شده بودم..وای وای اینا رو جلوی پرهام می گفت الان حتما از بس حرص خورده داره منفجر میشه.. هومن با لبخند و لحن شوخی گفت:به روی جفت چشمام خانمی...نوکر خودت و فرشته جان هم هستم. پرهام سریع با اخم نگاش کرد که هومن هم ابروشو انداخت بالا و با شیطنت خندید..منظورشو از این کار نفهمیدم ولی از حرکتی که هومن کرد خنده ام گرفت چون به محض اینکه ابروشو انداخت بالا و خندید پرهام لباشو به هم فشرد و با خشم نگاش کرد...ولی هومن بی خیال می خندید.. هومن رو به خانم بزرگ گفت:خب خانمی کی قراره محضر میذارید؟ خانم بزرگ خندید وگفت:پسر تو چقدر هولی..یادت نره این ازدواج صوریه..من و پرهام هم شاهداش هستیم...درسته پرهام؟ پرهام با همون نگاه پر از خشم ولی کاملا کنترل شده با صدای گرفته ای رو به خانم بزرگ گفت:من شاهده هیچ چیز نیستم.. خانم بزرگ با تعجب گفت :چرا؟..نمی خوای شاهد عقد برادرت و فرشته باشی؟.. پرهام نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت وسکوت کرد...انگار خیلی جلوی خودشو می گرفت که چیزی نگه..ولی اخه چرا؟اون که منو دوست نداشت پس این کارا رو واسه چی می کرد؟ خانم بزرگ لبخند مهربونی زد و چیزی نگفت... هومن با لحن بی خیالی گفت:خانمی اینو ولش کن ما رو دریاب..کی بریم عقد کنیم؟ از لحنش خنده ام گرفت که هومن هم با خنده نگام کرد ..جرات نداشتم به بغل دستیش نگاه کنم...بنده خدا حسابی داشت حرص می خورد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_دو
رد..کم مونده بود همونجا بزنه هومن رو لهش کنه. خانم بزرگ با خنده گفت:پسرم من از شنبه به وکیلم می سپرم دنبال کاراتونو بگیره...انشاالله اگر همه چیز به خوبی پیش بره هفته ی دیگه عقد می کنید.. هومن گفت :همه ی کاراش قانونی صورت می گیره دیگه درسته؟ خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:پسر جون به من میاد کار غیرقانونی بکنم؟..مطمئن باش همه چیزش قانونی صورت می گیره خیالتون راحت باشه.. هومن لبخند زد وسرشو تکون داد...ولی من همه ی حواسم به پرهام بود..روی پیشونیش عرق نشسته بود و لباشو به هم می فشرد... هومن رو به من گفت : من وپرهام عادت داریم هر هفته جمعه ها میریم کوه..اگر دوست داری اماده باش فردا میام دنبالت تو هم با ما بیا.. خیلی دوست داشتم برم..ولی می ترسیدم..می ترسیدم پارسا پیدام کنه.. هومن انگار ترس رو توی چشمام دید که گفت:نمی خواد از چیزی بترسی تا من و بادیگارد پرهام رو داری نگران هیچ چیز نباش. با لبخند به خانم بزرگ نگاه کردم..لبخند اطمینان بخشی روی لباش بود.. به پرهام نگاه کردم..هیچ تغییری توی حالتش به وجود نیومده بود..با این تفاوت که اینبار داشت نگام می کرد..نگاهش از همیشه سردتر بود...انقدر سرد که یک لحظه سرماشو با تمام وجودم حس کردم.. نگاهمو به زور ازش گرفتم و رو به هومن گفتم:باشه من هم میام... هومن لبخند زد و سرشو تکون داد... پرهام دیگه طاقت نیاورد واز جاش بلند شد با اخم رو به هومن گفت:تا 5 دقیقه ی دیگه اومدی که اومدی..وگرنه خودم میرم...بیرون منتظرتم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d