#قسمت_صدو_هفتادو_سه
. بعد رو به خانم بزرگ کرد وگفت:خداحافظ خانم بزرگ..شبتون بخیر. خانم بزرگ لبخند مهربونی زد وگفت:با اینکه هنوز برای رفتن خیلی زوده ولی باشه پسرم برو..مواظب خودتون هم باشید..شب تو هم بخیر ..خداحافظ. پرهام یه خداحافظی زیر لبی هم از من کرد و بی معطلی از خونه زد بیرون.. هومن هم از جاش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:من هم برم تا این بچه بیشتر از این حرص نخورده امشب سکته رو نزنه بیافته رو دستمون خیلیه..خداحافظ خانمی.. خانم بزرگ خندید وگفت:خدانکنه پسرم..خداحافظ. هومن رو به من کرد وبا لبخند جذابی گفت:خب من دارم میرم ..فردا ساعت 7 منتظرم باش میام دنبالت..خداحافظ. سرمو تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم وگفتم:باشه منتظرم..خداحافظ. هومن هم از در رفت بیرون..با لبخند غمگینی به خانم بزرگ نگاه کردم..اومد جلو و اروم بغلم کرد..سرمو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه.. دلم خیلی پر بود..دیگه طاقت نداشتم..بی صدا گریه می کردم و خانم بزرگ هم پشتمو نوازش می کرد و ازم می خواست که اروم باشم... خانم بزرگ :اروم باش دخترم..تو باید بتونی تا اخرش دووم بیاری..پس محکم باش.تو هنوز راه طولانی در پیش داری..عشق اونیه که به سختی به دست بیاد..اگر راحت به دستش بیاری بعد از مدتی به راحتی هم از دستش میدی...دخترم برای رسیدن به عشق تلاش لازمه..پس سعی کن محکم باشی.. با شنیدن حرفای خانم بزرگ یه ارامش خاصی بهم دست داد.. همه ی حرفاشو قبول داشتم.. خدایا ..تنهام نذار.. ادامه دارد... پرهام با سرعت زیادی رانندگی می کرد..هومن نیم نگاهی به او انداخت و گفت:پرهام یواشتر برو..می خوای به کشتنمون بدی؟ اما پرهام جوابی نداد..به رو به رو خیره شده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است.. هومن اروم زد به بازوش و گفت:با تو هستما...پرهام .. پرهام به خودش امد و با اخم نگاهش کرد :چی میگی تو؟ هومن نگاهش کرد وگفت:چیز خاصی نمیگم..فقط میگم اگر اعصاب معصابه درست و حسابی نداری بذار من بشینم پشت فرمون.. پرهام با حرص گفت:لازم نکرده..بشین سرجات و هیچی نگو.. هومن خواست حرف بزند که پرهام دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد وگفت :هیسسسسسس..گفتم هیچی نگو هومن..اگر یه کلمه..فقط یه کلمه از دهنت بیرون بیاد عواقبش پای خودته...پس ساکت باش. هومن با تعجب نگاهش کرد..پرهام بیش از اندازه عصبی بود.. با حرص فرمان را فشار می داد و تمام عصبانیتش را روی گاز خالی می کرد.. *** در خانه را به شدت باز کرد وارد شد..پری خانم با ترس نگاهش کرد.. هومن پشت سرش وارد شد و به پرهام که کلافه دور خودش می چرخید نگاه کرد.. پرهام با قدم های بلندی به طرف پله ها رفت که پری خانم جلوشو گرفت وبا نگرانی گفت :پسرم چی شده؟چرا انقدر اشفته ای؟.. پرهام بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.. هومن نگاهش به پله ها بود که پری خانم پرسید :هومن پسرم چی شده؟چرا پرهام اینجوری کرد؟ هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مریض شده پری خانم.. پری خانم با ترس و نگرانی نگاهش کرد و گفت :وای خدا مرگم بده..چیش شده مادر؟ هومن به طرف پله ها رفت ومیان راه ایستاد.. رو به پری خانم گفت :نترس پری خانم..خیلی زود خوب میشه.. پری خانم با تعجب گفت :مگه مریضیش چیه پسرم؟ هومن نگاهش کرد وبا لبخند گفت:نمی تونم بگم دردش چیه ولی دوای دردش پیش خانم بزرگه..نگران نباش..ممکنه تب بکنه هذیون هم بگه ولی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_چهار
اینا توی مریضیش طبیعیه.. پری خانم گفت :خب مادر خودش دکتره حتما میدونه چش شده... هومن در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت : د نه د مشکل اینجاست که خودش هم نمی دونه چه مرضی گرفته...ولی کم کم می فهمه..شما نگران نباش پری خانم.شب بخیر. پری خانم که چیزی از حرف های هومن سر در نیاورده بود با تعجب به پله ها نگاه کرد... *** هومن حاضر و اماده پشت در اتاق پرهام ایستاد..تقه ای به در زد ولی جوابی نشنید..اینبار بلندتر به در زد..ولی باز هم پرهام جواب نداد... در را باز کرد..پرهام بی خیال روی تخت خوابیده بود.. به طرفش رفت و صداش زد:پرهام بلند شو دیگه چقدر می خوابی؟ پرهام تکانی به خودش داد و زیر لب گفت:هومن بذار بخوابم..یه امروز که جمعه ست هم دست از سرم بر نمی داری؟.. هومن به پهلوی پرهام زد وگفت: کی بود دیشب می گفت من فردا توی مطب کلی کار دارم..پاشو مریضات منتظرن. پرهام همونطور که چشمانش بسته بود خواب الود زیر لب گفت :خفه ... هومن خندید وگفت :بلند شو دیگه..مگه قرار نیست با فرشته بریم کوه..پس پاشو دیگه. پرهام خواب الود چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد..زمزمه کرد :فرشته؟.. هومن خنده گفت :اره..از این همه کلمه فقط فرشته رو شنیدی؟.. پرهام خمار نگاهش کرد وگفت :منظور؟.. هومن لباشو کج کرد وگفت:بی منظور...پاشو دیر شد..راستی دیگه پاچه نمی گیری؟ پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم با خنده از جاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت.. پرهام کش وقوسی به بدنش داد و از تخت پایین امد.. *** صبح از زور هیجان ساعت 5 از خواب بیدار شدم ..رفتم توی باغ و کمی قدم زدم..هوا کمی سرد شده بود... نیم ساعت توی باغ موندم .. اومدم تو خونه و رفتم توی اشپزخونه..خانم بزرگ همون دیشب به خدمتکار سپرده بود برام چند تا ساندویچ درست کنه تا امروز با خودم ببرم کوه.. توی یخچال رو نگاه کردم..2 تا بسته ساندویچ تو یخچال بود.هر دوتا رو اوردم بیرون..توی هر کدوم از بسته ها 3 تا ساندویچ بود..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_پنج
..دوباره گذاشتمشون تو یخچال..صبحونه ام رو اماده کردمو خوردم...هنوز تا اومدن پرهام و هومن 45 دقیقه وقت داشتم.. رفتم توی اتاقم ودر کمد رو باز کردم.یه مانتوی مشکی که بلندیش تا بالای زانوم بود..یه شلوار جین ابی تیره و یه شال ابی که با رنگ شلوارم می اومد برداشتم و پوشیدم..کوله پشتی که توی کمد بود رو هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. ساندویچ ها رو چیدم توی کوله و یه یادداشت هم برای خانم بزرگ گذاشتم که من با پرهام و هومن رفتم کوه..البته خودش در جریان بود ولی با این حال درست نبود همینطوری بی خبر برم. یادداشت رو چسبوندم به در یخچال و از خونه رفتم بیرون..توی باغ قدم می زدم که صدای ترمز ماشینشون رو از پشت در شنیدم..با هیجان لبخند زدم و به طرف در دویدم.. سریع درو باز کردم ..سرجام خشکم زد...پرهام دستشو گرفته بود بالا که به در بزنه ولی با دیدن من دستش تو هوا مونده بود..نگاهمو از نگاه متعجبش گرفتم ..اون هم دستشو اورد پایین.. با لبخند گفتم:سلام..صبح بخیر. پرهام اخم کمرنگی کرد و همونطور که نگاش رو من بود گفت:سلام.. داشتم نگاش می کردم که صدای هومن رو از پشت سرش شنیدم :فرشته حاضری؟ پرهام با همون اخم رفت کنار که چشمم به هومن افتاد..هر دوتاشون اون روز حسابی تیپ زده بودن..نمی شد بگی هومن خوش تیپ تر شده یا پرهام..هر دو خیلی خیلی جذاب شده بودن.. با لبخند به هومن سلام کردم و صبح بخیر گفتم...اون هم در جواب من لبخند جذابی زد وگفت:سلام علیکم خانم..صبح شما هم بخیر وشادی..حاضری؟بریم؟ سرمو تکون دادم :اره بریم.. پرهام جلوتر از ما رفت وپشت فرمون نشست..هومن هم کنارش و من هم عقب نشستم..پرهام حرکت کرد هر 3 سکوت کرده بودیم.. تا اینکه هومن گفت: فرشته تا حالا کوه رفتی؟.. -اره رفتم..چند بار با پدرم و یکی دوبار هم با دوستم.. هومن خندید وگفت:امیدوارم امروز که با مایی بهت خوش بگذره..فقط اگر بعضی ها یه امروز رو دست از اخم کردن بردارن فکر نکنم دیگه بهمون بد بگذره... کاملا متوجه منظورش شده بودم..منظورش به پرهام بود که با اخم غلیظی پشت فرمون نشسته بود.. پرهام نگاش کرد و بهش توپید :با منی؟... هومن نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد :کی؟من؟..مگه جراتشو دارم؟.. پرهام به جاده نگاه کرد و با لحن سردی گفت :پس اون کیه که قراره امروز با اخم کردنش روزتون رو خراب کنه؟... هومن خندید وگفت:بی خیال پری جون..مگه به خودت هم شک داری؟.. پرهام تقریبا داد زد :مگه هزار بار بهت نگفتم به من نگو پری جون؟..کاری می کنی برم اسممو عوض کنم بذارم..بذارم.. هومن با خنده گفت :بذاری چی؟...جون من بگو چی می خوای بذاری؟ پرهام با این حرف هومن لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت: مرض..پسره ی دیوونه... هومن با ذوق گفت :ایول چه اسم پر معنا و دلنشینی... پرهام نگاه گنگی بهش انداخت :چی میگی تو؟..کدوم اسم؟.. هومن با شیطنت گفت:جون من نزن زیرش بذار همین باشه..جناب اقای دکتر مرض خان بزرگ نیا...وای که چقدر هم بهت میاد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
...جون میده وسط خیابون با صدای بلند صدات کنی...مرض کجا میری؟..اونوقت قیافه ی مردم دیدن داره... پرهام اروم خندید ..من هم با خنده یه نگاه به هومن انداختم و یه نگاه به پرهام.. پرهام از توی اینه نگام کرد من هم نگاش کردم..دوست نداشتم چشم ازش بردارم...وقتی می خندید فوق العاده جذاب می شد..ولی حیف که بیشتر اوقات اخم روی پیشونیش بود. پرهام کمی نگام کرد و اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخم نکرد ولی نگاهش همچنان سرد بود.. با صدای داد هومن هر دو به خودمون اومدیم.. هومن :مواظب باش پرهام..جلوتو نگاه کن.. پرهام پیچید سمت چپ..پژویی که از رو به رو می اومد به سرعت از کنارمون رد شد..پرهام سرعت ماشین رو کم کرد ونفس عمیقی کشید..قلبم تند تند می زد..خیلی ترسیده بودم..خدا بخیر کردا..حالا چه وقت دید زدن بود...نزدیک بود هر 3تامون تشریف فرما بشیم اون دنیا...
هومن نفسشو داد بیرون و رو به پرهام گفت:چته تو؟داشتی دستی دستی به کشتنمون می دادی...تو جونتو دوست نداری من که عاشقشم..جون من حواستو جمع کن دیگه...
پرهام با لحن گرفته ای گفت:بسه دیگه..چقدر غر میزنی؟..
هومن چیزی نگفت..همون موقع رسیدیم و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و هر 3 پیاده شدیم..
یه نفس عمیق کشیدم..واقعا هوای دلذتبخشی بود..هومن وپرهام به ماشین تکیه داده بودن و به اطراف نگاه می کردن..
بعد از چند لحظه پرهام حرکت کرد ومن و هومن هم پشت سرش بودیم..با حسرت بهش نگاه کردم..اخمی که روی پیشونیش بود باعث می شد بیش از پیش مغرور نشون داده بشه و با اون نگاه عسلی و پر معناش جذاب تر شده بود..احساس می کردم با تمام وجودم عاشقشم..عاشق غرورش که هیچ جوری شکسته نمی شد..عاشق اون اخم غلیظی که همیشه مهمون صورتش بود..عاشق تیکه انداختناش..حتی عاشق این بودم که باهاش کل کل کنم و تا می تونم حرصش بدم..
دیوونه شده بودم ولی اینها همون چیزایی بودن که باعث شدن من عاشق پرهام بشم..چون اون خاص بود..فوق العاده بود..چنین مردی با یه همچین غروره شکست ناپذیر و زیبایی به نظرم از هزاران مرد جذاب ولی لوس وفرصت طلب که اطرافم زیاد بودن ارزشش بالا تر بود..برای همین چیزهاش بود که می خواستمش..عاشقانه دوستش داشتم و تو حسرت یه نگاه هر چند مهربون و خواستنی ازش بودم که با بی انصافی ازم دریغش می کرد..
هومن کوله ام رو ازم گرفت وگفت:بده به من برات میارم..توی سربالایی خسته میشی...
با لبخند ازش تشکرکردم :ممنونم..ولی خسته میشیا..
هومن خندید وگفت:نترس خستگی اینجوریش هم شیرینه..در ضمن قابلتو نداشت..می زنم پای حسابت..
بهش لبخند زدم..پرهام برگشت و نگامون کرد...
رو به هومن پوزخند زد وگفت :هه.. هنوز که اتفاقی نیافتاده اینطوری زن ذلیل شدی وای به حال بعدش..
از این حرفش ناراحت شدم...یعنی اون منو به عنوان زن هومن قبول داشت وبه من به چشم زن داداشش نگاه می کرد؟..نباید میذاشتم اینجوری پیش خودش فکر کنه.
رفتم سمت پرهام وبا لحن محکم و جدی گفتم:من قرار نیست برای همیشه همسر هومن بمونم..این ازدواج صوریه وبعد از مدت کوتاهی همه چیز تموم میشه..نه خانی اومده و نه خانی رفته...
پرهام خنده ی عصبی کرد وگفت :به همین اسونی دختر جون؟..این یه مورد رو بد اومدی..شاید بعد از مدتی همه چیز تموم بشه وبره پی کارش ولی اون موقع تو یه مطلقه ای..اینو فراموش نکن..
این چی داشت می گفت؟حرفاش برام یه زنگ خطر بود...یعنی اینایی که می گفت..می تونست حقیقت داشته باشه؟..
با حرص نگاش کردم و گفتم:ولی قرار نیست هیچی بین ما اتفاق بیافته..این کار هم واسه اینه که پارسا دست از سر من برداره..چون راه دیگه ای نداشتم.
نگاه پر از خشم پرهام یه دفعه اروم شد..نگاهش دیگه طوفانی نبود..ولی حس می کردم سرگردونه..یه دفعه چش شد؟..
زل زد توی چشمام...نگاه من هم توی عسلی چشماش غرق شده بود که زمزمه کرد:داشتی..یه راه دیگه داشتی..ولی..صبر نکردی.
کمی نگام کرد وبعد هم پشتشو کرد به من و از کوه بالا رفت...
سر جام خشکم زده بود..منظور پرهام از این حرف چی بود؟..یعنی چی؟مثلا اگر صبر می کردم قرار بود چی بشه؟..که پارسا هم پیدام کنه ومنو به زور بنشونه پای سفره ی عقد؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت
.
صدای هومن رو کنار گوشم شنیدم..برگشتم و نگاش کردم پشتم وایساده بود..
گفت:به حرفای پرهام فکر نکن..من و تو کار خودمونو می کنیم..پس محکم باش.
لبخند اطمینان بخشی زد و اروم چشماشو باز و بسته کرد...من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم...
هر دو راه افتادیم..هومن جلو می رفت و منم پشت سرشون حرکت می کردم..خیلی از راه رو رفته بودیم پیشنهاد دادم یه جا بشینیم وساندویچ بخوریم..اونا هم موافقت کردن...ساندویچا رو در اوردم و هر 3 مشغول خوردن شدیم..
پرهام با بی میلی ساندویچشو می خورد ولی هومن با اشتها می خورد و هرازگاهی با لبخند به من نگاه می کرد.من هم سرمو انداخته بودم پایین و سکوت کرده بودم ..
یه دفعه یه مارمولک به چه گندگی از جلوی پای هومن رد شد و اومد سمت من..من هم که مارمولکو با گودزیلا در یه سطح می دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم که چون لقمه توی دهنم بود پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم...
اون مارمولکه هم اومده بود رو کفشم و منم از جام پا شده بودم نمی دونستم جیغ بزنم یا سرفه کنم..پرهام و هومن با چشمای گرد شده نگام می کردن..خب حق هم داشتن نمی دونستن من واسه چی دارم جیغ می زنم و جلوشون اینطور بال بال می زنم.. لابد فکر کردن دیوونه شدم..
دیگه داشتم خفه می شدم هومن متوجه شد سریع اومد سمتم وبا یه سنگ مارمولک رو از رو پام انداخت اونطرف..عجب مارمولکی بودا سفت چسبیده بود و ولم نمی کرد..
حالا که اون مارمولکه رفته بود ..من از زور سرفه داشتم خفه می شدم..لقمه توی گلوم مونده بود و پایین نمی رفت..
خدارو شکر اون سمتی که ما بودیم زیاد شلوغ نبود وگرنه الان مردم دورمون جمع شده بودن ببینن اینجا چه خبره..
افتادم روی زمین و دستامو به گلوم گرفتم..نفس کشیدن برام سخت شده بود که یه دفعه یکی محکم بغلم کرد و با دستش خیلی محکم زد پشتم...درست بین کتفام..ولی هنوز داشتم سرفه می کردم و به خودم می پیچیدم..
بطری اب رو گرفت جلومو تقریبا داد زد:یه ضرب سر بکش...زود باش دختر...
با دستای لزون در حالی که از زور سرفه اشکم در اومده بود بطری رو از دستش گرفتم ولی شدت سرفه انقدر زیاد بود که نمی تونستم بخورمش..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت
..
از دستم کشید وسرمو بلند کرد : دهنتو باز کن فرشته..زود باش.
سرفه می کردم..نمی تونستم..داشتم خفه می شدم..
دهنمو باز کرد وبطری اب رو توی دهنم خالی کرد..تند تند اب رو می خوردم..نفس کم اورده بودم که بطری رو کشید کنار..چند تا سرفه کردم...
وای خدا..لقمه رفت پایین...اشکم در اومده بود..هنوز سرفه می کردم ولی دیگه لقمه توی گلوم نبود..نفس نفس می زدم..وحشت کرده بودم و قلبم داشت از سینه ام می زد بیرون...متوجه شدم داره پشتمو ماساژ میده..دیگه راحت تر می تونستم نفس بکشم..صدای هومن رو شنیدم :فرشته خوبی؟..
سرمو بلند کردم و با چشمای پر از اشکم نگاش کردم..رو به روم نشسته بود و با نگرانی نگام می کرد..
پس..پس اونی که داره پشتمو ماساژ میده...اروم برگشتم ..پرهام بود..صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود..هنوز تو بغلش بودم..انگار هنوز متوجه موقعیت نشده بود .. با تکونی که به خودم دادم فهمید و دستاشو از دورم برداشت و کشید عقب..
حالا چرا منو چسبیده بود؟..لابد پیش خودش فکر کرده از ترس فرار می کنم.
پرهام نگام می کرد..نگاهش جور خاصی بود..هم نگران بود و هم سرگردون..کنارم نشسته بود..با کلافگی بین موهاش دست کشید و نگام کرد..زمزمه کرد:خوبی؟..
ناخداگاه با شنیدن صداش لبخند زدم و سرمو تکون دادم..نمی دونم چی شد ولی باورش برام سخت بود...ولی پرهام..همون لبخند نادرش رو که خیلی کم می شد رو لباش دید رو تحویلم داد...هیچی نمی گفت فقط همون لبخند بود..اون لبخند برام یه دنیا ارزش داشت..
داشتم نگاش می کردم..چنین صحنه ای شاید سالی 1 بار صورت می گرفت و نباید از دستش می دادم...
هومن دستمو گرفت ...با تعجب نگاش کردم..داشت لبخند می زد :دختر تو که مارو کشتی..
بی توجه به هومن به پرهام نگاه کردم.. لبخندش اروم اروم محو شد و به دست هومن نگاه کرد..
یعنی از حرکت هومن ناراحت شد؟..یعنی من..یعنی من امیدوار باشم که اون...نه خدایا نمی تونم به خودم امید بدم تا چند دقیقه بعد هم با کلامش بهم نیش بزنه و حالمو بگیره..با نگاه سردش به تنم سرما ببخشه..نمی تونم..فقط وقتی باورش می کنم که بهم بگه...در کمال صداقت حرف دلشو بهم بزنه..
می خواستن به خاطر من برگردن ولی من قبول نکردم..کمی جلوتر رفتیم که متوجه شدم یه زن و مرد دارن دعوا می کنند و سر هم داد می زنند..
پرهام و هومن با هم جلو می رفتن و منم با فاصله ی کمی پشت سرشون بودم..رسیدیم به اون زن و مرد..ظاهرا زن وشوهر بودن..نمی دونم سر چی ولی با صدای بلندی با هم دعوا می کردن..
یکی نبود بهشون بگه اخه کوه هم جای دعواست؟خب خونه رو که ازتون نگرفتن چرا جلوی این همه ادم دارید دعوا می کنید؟..نگام افتاد به یه دختر بچه ی 4 ، 5 ساله ی خیلی ناز..ظاهرا بچه ی همین زن وشوهر بود..خدایا اخه کوه هم جای بچه ست؟اینجا پر از پرتگاه و صخره ست اخه چرا بعضی از پدر ومادرا انقدر بی فکرن که بچه های کوچیکشون رو میارن یه همچین جاهایی؟..
اونا بگو مگو می کردن و به هیچ وجه هم حواسشون به اون بچه نبود..یه توپ بادی کوچولو هم دستش بود..نگام به اون دختر بچه بود..داشتم با لبخند نگاش میکردم..خیلی ناز بود..
توپ از دستش افتاد زمین و قل خورد..دختر بچه هم دنبال توپ دوید..توپ رفت سمت پرتگاه..با ترس نگاش کردم..نگام فقط بین دختر بچه و پرتگاه در رفت وامد بود..خدایا..
بچه بی توجه به پدر ومادرش که هنوز داشتن دعوا می کردن به طرف پرتگاه دوید..
ناخداگاه شروع کردم به دویدن رو به دختر بچه داد زدم: کوچولو صبر کن..نرو جلو خطرناکه..
ظاهرا صدامو نشنید..همین طور داد می زدم وصداش می کردم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_نه
دختر بچه توپشو برداشت وبرگشت نگام کرد..ولی همون موقع باز توپ از دستش افتاد و همین که برگشت تا بره دنبال توپش پاش لیز خورد و...
جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم جلو..دستم به شدت خورد به یه تخته سنگ و درد شدیدی توی دستم پیچید..
از پشت داشت می افتاد که با اون یکی دستم دستشو گرفتم..زد زیر گریه..کشیدمش توی بغلم..بلند بلند گریه می کرد ومامانشو می خواست.
مادرش به طرفم دوید و بچهشو بغل کرد..اون هم اشک می ریخت و دخترشو نوازش می کرد..از جام بلند شدم..هنوز وحشت چند لحظه پیش تو تنم بود..چه صحنه ی بدی بود..خدایا شکرت.
مادر دختر بچه مرتب دختر رو هستی صدا می کرد و نوازشش می کرد..پس اسمش هستی بود؟..اسمش هم مثل خودش خوشگل بود..فقط حیف که چنین پدر ومادر بی مسئولیتی داشت.
مادر هستی سرشو بلند کرد وگفت:واقعا ازتون ممنونم خانم..نمی دونم اگر شما نبودید چه اتفاقی میافتاد.
از کارشون حرصم گرفته بود با لحن جدی گفتم:خانم محترم نیازی به تشکر نیست.چرا انقدر در مقابل دخترتون بی مسئولیت هستید؟نمی خوام توی کارتون دخالت کنم .ولی اخه کوه که جای مناسبی برای بچه ها نیست..شما نمی دونید اینجا برای بچه ها خیلی خطرناکه؟
مادر هستی سکوت کرده بود...نمی تونستم خودمو کنترل کنم..واقعا اگر من متوجه هستی نشده بودم قرار بود چه اتفاقی بیافته؟اون موضوعی که سرش دعوا می کردن انقدر براشون مهم بود که جون بچهشون اینطور به خطر بیافته؟..
اون مرد که احتمال می دادم پدر هستی باشه اومد جلو وگفت:شما درست میگید خانم ..بی توجهی از ما بود. من هم ازتون ممنونم.امروز مجبور شدیم هستی رو بیاریم وگرنه هیچ وقت اینکارو نمی کردیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هشتاد
.
توی دلم گفتم من مطمئنم باز هم همچین بی توجهی هایی در قباله این بچه انجام دادید..وگرنه انقدر براتون عادی شده که توی کوه با هم دعوا می کنید وانگار نه انگار..
چیزی نگفتم واز کنارشون رد شدم..چی باید می گفتم؟..وقتی انقدر بی مسئولیت هستن مگه حرفی هم می موند که بزنم؟
هومن وپرهام کناری ایستاده بودن وبه من نگاه می کردن..
هومن لبخند زد وگفت:ایول بابا .. باور کن وقتی دویدی سمت بچه یه لحظه هنگ کردم که چی شد؟بعد که دیدم جون بچه رو نجات دادی تازه فهمیدم چرا اونجوری داشتی می دویدی..در ضمن خوب جوابی بهشون دادی..واقعا من هم در عجبم که چرا بچه ی به این کوچیکی رو با خودشون اوردن کوه؟..ولی خیلی باحالی تو دختر.
لبخند زدم وچیزی نگفتم..دستم تیر کشید..تازه متوجه درد شدید دستم شدم..سر تا پام خاکی شده بود..خواستم استین مانتومو بزنم بالا تا ببینم دستم در چه حاله که دستی نشست روی دستم..
سرمو بلند کردم..پرهام بود..لبخند خیلی کمرنگی روی لباش بود ..نمی تونستم نگاهم رو ازش بردارم..کنترلی روشون نداشتم.پرهام دستمو کشید و با لحن جدی گفت:بیا اینجا بشین..
دستمو اروم کشیدم وگفتم:واسه ی چی؟..
برگشت ونگام کرد :می خوام دستتو معاینه کنم..
با تعجب گفتم:از کجا فهمیدی دستم اسیب دیده؟من که چیزی نگفتم...
اخه ظاهرم نشون نمی داد دستم اسیب دیده نه اخ و اوخ می کردم و نه جایی از لباسم پاره شده بود..
باز اخم کرد و اینبار لحنش جدی تر از قبل بود :لازم هم نبود چیزی بگی...من یه دکترم وبا یک نگاه می تونم بفهمم چیزیت هست یا نه..بیا اینجا بشین.
لحنش انقدر سرد وجدی بود که نتونستم جوابی بدم ورفتم و روی همون تکه سنگی که گفته بود نشستم..
رو به هومن گفت:برو ببین می تونی اب گیر بیاری؟
هومن گفت :مگه تو کوله نیست؟
پرهام نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت :نخیر نیست..همهشو ایشون خوردن..
منظورش به من بود..درسته عاشقشم و تیکه هاشو دوست دارم ولی اینجوری که باهام حرف می زد ناراحت می شدم..اخه خیلی جدی اینارو می گفت که یه جورایی به ادم بر می خورد.
با اخم نگاش کردم وگفتم:اون لحظه داشتم خفه می شدم..شما بطری رو تا اخر خالی کردی تو دهنه من؟
بی توجه به من رو به هومن گفت : تو برو اب گیر بیار..زود هم برگرد..
هومن سرشو تکون داد و رفت..
پرهام برگشت وابروشو انداخت بالا و نگام کرد :وقتی با زبون خوش دهنتو باز نمی کنی منم مجبور میشم به زور متوصل بشم..د اخه اگر تا اخرشو نخورده بودی که خفه شده بودی...
پوزخند زدم وگفتم :پس اگر خفه می شدم خوب بود تا بطری ابتون تموم بشه درسته؟
سکوت کرد ودستشو اورد جلو تا استینمو بزنه بالا که دستمو کشیدم عقب..
ادامه دارد...
با حرص نگام کرد وگفت:چرا لج می کنی دختر؟..بذار دستتو معاینه کنم.
عاشق حرص خوردنش بودم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم حرصش بدم و بعد هم بشینم نگاش کنم..اخه وقتی حرص می خورد واخم می کرد جذاب تر می شد..منم دیوونه ای بودم واسه ی خودما...
ابرومو انداختم بالا و گفتم:برگشتیم میرم پیش دکتر دستمو معاینه کنه..شما نمی خواد زحمت بکشی.
لباشو به هم فشرد وبا خشم نگام کرد..یه دفعه همچین دستمو گرفت و کشید سمت خودش که از زور درد جیغ کشیدم..
اسیتنمو اروم زد بالا...هر کار می کردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
بزرگ ترين خيانتی كه انسان ميتونه به خودش بكنه، ترس از فكر ديگران در مورد خودشه.🍂🌸
جهنم، یعنی دیگران...
انبوهی آدم در جهان وجود دارد که در جهنم بسر می برند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند. 🍂🌸 درود بامدادان به مهر دوستی🩷
💖
🌸🍃 🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگے را گر توانستے بہ ڪام یڪ نفر شیرین ڪنے
یا توانستے زمین تشنهاے را سرخوش از باران ڪنے
گر توانستے تو یڪ مرغ گرفتار از قفس بیرون ڪنے
یا توانستے ڪہ دیوار اسارت از بنا ویران ڪنے
گر توانستے بہ خوان رنگیات یڪ رهگذر مهمان ڪنے
یا توانستے بدون حاجتے هم، ذڪر آن یزدان ڪنے
گر توانستے لباس بیریاے عاشقے بر تن ڪنے
مےتوانے آن زمان فریاد انسان بودنت را بر سر هر ڪوے و هر برزن کنے
🌹🙏📚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
انتقاد ، باید مانند *باران* آنقدر نرم و لطیف باشد تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد، موجب رشد او شود....🌹🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d