#قسمت_صدو_شصتو_شش
... شروین و هومن...هر دو حاضرن به صورت موقت با فرشته ازدواج کنند..هر کدوم از شماها رو که فرشته انتخاب کرد همون یک نفر به من تعهد کتبی میده و امضا می کنه که تو مدت زمانی که فرشته زنشه هیچ اتفاق خاصی بینشون نمی افته..البته من از هر دوی شما مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و فرشته ست باید بهش عمل کنید. رو به شروین وهومن گفت:شما 2تا حرفی ندارید؟ شروین با لبخند کمرنگی گفت:نه..من حرفی ندارم خانم بزرگ..هر چی نظر فرشته خانم باشه من قبول دارم. خانم بزرگ لبخند زد وبه هومن نگاه کرد.من هم به هومن نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..ای خدا این امروز چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟.. هومن نگاش به من بود که خانم بزرگ صداش کرد:هومن..با تو هم بودما... پرهام به هومن نگاه کرد ...با دیدنش اخماشو کشید تو هم.. محکم با ارنجش زد تو پهلوی هومن که هومن هم یه اخ بلند گفت و با اخم نگاش کرد :چه خبرته؟پهلومو داغون کردی.. پرهام با همون اخم زیر لب غرید :خانم بزرگ با تو بودن... هومن چپ چپ نگاش کرد وگفت:خب این زدن داشت؟..با زبونت هم می گفتی حالیم می شد.. پرهام سکوت کرده بود..با استرس پاشو تکون می داد...پس استرس هم داشت؟ هومن به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:جونم خانمی... خانم بزرگ خندید وگفت:حواست کجاست پسر..میگم تو حرفی نداری بزنی؟ هومن با همون لبخند نگاشو به من دوخت و گفت:نه والا..حرفم کجا بود..من حرفی ندارم. از کاراش هم خنده ام گرفته بود و هم اینکه ازش سر در نمی اوردم.. خانم بزرگ نگاهی به پرهام انداخت..به پشتی مبل تکیه داده بود و پاشو اروم تکون می داد..نگاش به میز وسط سالن بود... خانم بزرگ به من نگاه کرد وگفت:خب فرشته جان درسته که باید روشون شناخت داشته باشی ولی این ازدواج صوری هست و خودت باید انتخاب بکنی..بنابراین بهمون بگو بین شروین و هومن..کدوم رو انتخاب می کنی؟ نگاهمو از خانم بزرگ گرفتم...زیر اون همه نگاه سنگین داشتم اب می شدم.. نگاه خانم بزرگ بهم میگفت که بهم اعتماد کن و تصمیمت رو بگیر..نگاه شروین بی تفاوت بود ولی رو لباش لبخند کمرنگی بود..نگاه هومن پر از شیطنت بود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_هفت
هومن با لبخند نگام می کرد..و نگاه پرهام...اون نگام نمی کرد... بدون اینکه در نظر بگیرم که الان تو جمع نشستم و نباید این کارو بکنم زل زده بودم بهش..گفتم که..روی هیچ کدوم از حرکاتم کنترل نداشتم..وقتی به پرها می رسیدم اینجوری می شدم.. سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو اروم بلند کرد ونگام کرد...اخم نداشت...حالت صورتش نشون می داد که بی تفاوته ولی چشماش..چشمای عسلیش بهم می گفت که این کارو نکنم...نمی تونستم باورکنم ولی نگاهش..نگاه جذاب وزیباش بهم التماس می کرد که هیچ کدوم رو قبول نکنم..ولی اون فقط یه نگاه بود...اگر می خواست اینطور نشه با زبونش می گفت نه با نگاهش...کدومو باید باور می کردم؟حرف دلش و که ازم متنفر بود یا حرف نگاهش رو که التماس امیز بهم می گفت این کارو نکن؟.. ولی چاره ای نداشتم..باید ادامه می دادم...این کار لازم بود..اون منو نخواست..پس باید خودم یه کاری می کردم.. سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این توی نگاهش غرق نشم..می ترسیدم پشیمون بشم ولی نه..من تصمیمم رو گرفتم..من انتخابم رو کردم.. سرمو بلند کردم ونگاهمو به خانم بزرگ دوختم... ادامه دارد... همه منتظر چشم به من دوخته بودن..تا همون لحظه که می خواستم جوابمو بگم استرس داشتم..خانم بزرگ متوجه حالم شد.. با لبخند از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته جان چند لحظه با من بیا کارت دارم.. از جام بلند شدم وبدون اینکه به پرهام و هومن و شروین نگاه کنم دنبال خانم بزرگ رفتم...رفت توی اشپزخونه..کسی اونجا نبود..روی صندلی نشستیم...هر دو سکوت کرده بودیم..تا اینکه خانم بزرگ سرشو بلند کرد ونگام کرد.. *** خانم بزرگ گفت که بعد از صرف شام من جوابمو اعلام می کنم..دیگه مطمئن بودم باید کی رو انتخاب کنم.. اینبار سر میز کنار خانم بزرگ نشستم...هم برای خانم بزرگ غذا کشیدم هم برای خودم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_شصتو_نه
.. شروین گفت که میره دستاشو بشوره و میاد...سرجام نشستم که نگام افتاد به پرهام...بشقابش خالی بود .زل زده بود به من...عاشق این نگاه سردش بودم..خب دیوونه بودم دیگه...دیوونه و عاشق... بشقابش رو بدون هیچ حرفی از جلوش برداشتم تا براش غذا بکشم..اون هم هیچی نگفت و این اجازه رو بهم داد..بعد از کشیدن غذا بشقابشو گذاشتم جلوش..زیر لب یه بفرمایید هم گفتم.. دستشو اورد جلو ..فکرکرد می خوام دستمو بکشم عقب ولی همین که خواستم دستمو بکشم سریع دست پرهام نشست روی دستم..زیر بشقاب رو گرفته بودم..دست پرهام هم روی دستم بود.. سرجام خشکم زد.دستش گرم بود واین گرما داشت اتیشم می زد.سرشو بلند کرد ونگام کرد...نگام تو نگاه عسلی و جذابش گره خورد...هیچ کدوم نگاه از هم بر نمی داشتیم...همه ی کارام بی اراده بود.نمی تونستم روی حرکاتم کنترل داشته باشم...انگار مغزم قفل شده بود و بهم هیچ فرمانی نمی داد... نگاهش با اینکه سرد بود ولی گویای هزاران حرف نگفته بود..حرفایی که اگر با زبون می زد می تونستم باور کنم ولی نگاه...نگاهشو چطور معنی کنم؟..وقتی قلبش از نفرت پره من چه برداشتی از این نگاه بکنم؟.. هنوزبی توجه به اطرافمون زل زده بودیم به هم که با تک سرفه ی خانم بزرگ به خودمون اومدیم... سریع دستشو کشید عقب من هم دستمو از روی بشقابش برداشتم و سرجام نشستم..گونه هام سرخ شده بود واحساس می کردم دمای بدنم حسابی رفته بالا...قلبم تند تند می زد.. خدایا چرا اینجوری میشم؟..روم نمی شد سرمو بلند کنم..حتما خانم بزرگ این حرکته من و پرهام رو دیده بود...خب معلومه که دیده..خوبه جلوی روش اینکارو کردیم..ولی ناخواسته بود..هیچ کدوممون از روی عمد این کارو نکردیم... نفسمو دادم بیرون...حالا که چی؟..اتفاقی که نیافتاده...ولی چرا قلبم انقدر تند تند می زنه؟.. هیچی از شام اون شب نفهمیدم..اصلا نفهمیدم چی خوردم..تا اخر هم سرمو بلند نکردم...می ترسیدم نگام بهش بیافته و باز ضربان قلبم بره بالا و خودمو لو بدم...نمی خواستم به این زودی چیزی از عشقم بروز بدم..درسته خانم بزرگ می دونست ولی اون هم به عنوان یه راز..نمی خواستم پرهام اینو بفهمه و اون موقع به راحتی با احساسم بازی کنه...عشقش رو بدون تلاش نمی خواستم..دوست داشتم برای رسیدن به عشقم تمام سعیم رو بکنم..هرچند سخت بود ولی شدنی بود.. *** بعد از صرف شام همگی توی سالن جمع شدیم..همه سکوت کرده بودن..سرمو انداخته بوم پایین ولی به خوبی سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس می کردم.. خانم بزرگ گفت:خب فرشته جان...حالا می تونی جوابتو بگی. اروم سرمو بلند کردم..به شروین نگاه کردم..بی تفاوت بود.. به هومن نگاه کردم..دیگه لبخند روی لباش نبود وبا کنجکاوی چشم به من دوخته بود.. جرات نداشتم به نفر بعدی نگاه کنم...اما نگاه بی قرارم بهش افتاد ..نتونستم جلوشو بگیرم.. نگاهم بی طاقت بود..بی تاب یه نگاه هر چند سرد از طرف پرهام بودم...نگاه مستقیم پرهام به من بود..درست توی چشمام زل زده بود..نگاهش جور خاصی بود..اینبار نمی تونستم معنیش کنم...نه توش التماس بود و نه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتاد
..چرا حرفی نمی زنه؟...روی پیشونیش هیچ اخمی نداشت...حالت صورتش کاملا معمولی بود...انگار هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته...چرا با من اینکارو می کنی پرهام؟چرا تو نباید نفر سوم باشی؟...سرنوشت داره با من چکار می کنه؟..این چه بازیه که شروع کننده اش باید من باشم و از اخرش بی خبرم؟نمی دونم تهش چی میشه.. نگاهمو به خانم بزرگ دوختم..با لبخند اطمینان بخشی نگام می کرد .. زل زدم به هومن..سعی کردم با تظاهرهم شده یه لبخند بزنم...موفق هم شدم ..اروم گفتم :انتخاب من..اقا هومنه. اول کمی سکوت کردن وبعد از اون خانم بزرگ برای من و هومن دست زد وگفت:مبارک باشه عزیزم...درسته این ازدواج صوریه ولی باز هم بهتون تبریک میگم..انشاالله همیشه خوشبخت باشین.. من و هومن تشکرکردیم..همون لحظه نگام به پرهام که درست کنار هومن نشسته بود افتاد..دست راستشو مشت کرده بود و پاشو با حرص تکون می داد...صورتش کمی سرخ شده بود..اخه کدوماشو باور کنم؟اون حرفا و نفرتت از زن ها رو یا این نگاه ها و حالت هات رو..؟کدوما رو باور کنم؟..یعنی من می تونم تورو عاشق خودم کنم؟.. به شروین نگاه کردم..لبخند مردونه ای تحویلم داد و سرشو تکون داد...نگاهش جور خاصی بود..چیزی ازش سر در نیارودم..و اما هومن..با یه لبخند بزرگ داشت نگام می کرد..من هم لبخند کمرنگی زدم.. رو به شروین گفتم:واقعا شرمنده ام..ولی خب من.. شروین میون حرفم اومد و گفت:می دونم فرشته خانم..من کاملا درکتون می کنم وهیچ گله ای هم ندارم..این حقه شماست که بتونید انتخاب بکنید..شرمندگی نداره. با نگاهی پر از سپاس گفتم:من واقعا نمی دونم چی بگم...ازتون ممنونم. با لبخند سرشو تکون داد و چیزی نگفت. شروین کمی پیش ما نشست و بعد هم از همگی خداحافظی کرد ورفت..قبل از رفتن دوباره ازش معذرت خواستم و ازش به خاطر کمکی که می خواست بهم بکنه تشکرکردم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_یک
خانم بزرگ مثل اونبار تا دم در همراهیش کرد.. همین که خان مبزرگ برگشت تو سالن..پرهام از جاش بلند شد وبا صدای گرفته وعصبی و اخم غلیظی که روی پیشونیش بود رو به هومن گفت:بلند شو ما هم بریم دیگه..جا خوش کردی؟ هومن دست پرهام رو کشید وگفت:کجا حالا نشستیم..تو هم بشین حالا که زوده. پرهام کلافه دستی بین موهاش کشید وگفت:نه من خونه کار دارم..فردا هم باید برم مطب کلی کار ریخته سرم..بلند شو بریم..دیگه دیره. هومن خندید وگفت:فردا که جمعه ست اقای خوش حواس...از کی تا حالا دکی جون جمعه ها هم مطبتو باز میکنی که من نمی دونستم؟... پرهام نفسشو داد بیرون و خواست یه چیزی بگه که خانم بزرگ گفت:پرهام بشین..می خوام با هومن حرف بزنم. پرهام با همون اخم رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما می خواید با هومن حرف بزنید با من که کاری ندارید..پس من میرم.. خانم بزرگ با لحن جدی ومحکمی گفت:گفتم بشین پرهام..تو و هومن با هم اومدید با هم هم برمی گردید خونه.بشین. پرهام کمی به خانم بزرگ نگاه کرد وبعد هم کلافه نفسشو داد بیرون ونشست روی مبل و نگاهشو به میز وسط سالن دوخت .. نمی دونم چی توی این میز دیده بود که همه ش زل می زد بهش..خوشم اومد از هر کی حساب نمی بره از خانم بزرگ خیلی خوب حساب می بره.. خانم بزرگ رو به هومن گفت:هومن جان همونطور که گفتم تو باید به من تعهد بدی..می شناسمت و بهت اعتماد دارم ولی خب این برای هردوتاتون لازمه..فرشته بهت محرم میشه و اون موقع هر اتفاقی ممکنه بینتون بیافته بنابراین تعهدنامه رو امضا می کنی و به من هم قول میدی باشه؟.. از زور شرم جرات نکردم سرمو بلند کنم..منظور خانم بزرگ رو به خوبی متوجه شده بودم..وای وای اینا رو جلوی پرهام می گفت الان حتما از بس حرص خورده داره منفجر میشه.. هومن با لبخند و لحن شوخی گفت:به روی جفت چشمام خانمی...نوکر خودت و فرشته جان هم هستم. پرهام سریع با اخم نگاش کرد که هومن هم ابروشو انداخت بالا و با شیطنت خندید..منظورشو از این کار نفهمیدم ولی از حرکتی که هومن کرد خنده ام گرفت چون به محض اینکه ابروشو انداخت بالا و خندید پرهام لباشو به هم فشرد و با خشم نگاش کرد...ولی هومن بی خیال می خندید.. هومن رو به خانم بزرگ گفت:خب خانمی کی قراره محضر میذارید؟ خانم بزرگ خندید وگفت:پسر تو چقدر هولی..یادت نره این ازدواج صوریه..من و پرهام هم شاهداش هستیم...درسته پرهام؟ پرهام با همون نگاه پر از خشم ولی کاملا کنترل شده با صدای گرفته ای رو به خانم بزرگ گفت:من شاهده هیچ چیز نیستم.. خانم بزرگ با تعجب گفت :چرا؟..نمی خوای شاهد عقد برادرت و فرشته باشی؟.. پرهام نگاه تندی به خانم بزرگ انداخت وسکوت کرد...انگار خیلی جلوی خودشو می گرفت که چیزی نگه..ولی اخه چرا؟اون که منو دوست نداشت پس این کارا رو واسه چی می کرد؟ خانم بزرگ لبخند مهربونی زد و چیزی نگفت... هومن با لحن بی خیالی گفت:خانمی اینو ولش کن ما رو دریاب..کی بریم عقد کنیم؟ از لحنش خنده ام گرفت که هومن هم با خنده نگام کرد ..جرات نداشتم به بغل دستیش نگاه کنم...بنده خدا حسابی داشت حرص می خورد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_دو
رد..کم مونده بود همونجا بزنه هومن رو لهش کنه. خانم بزرگ با خنده گفت:پسرم من از شنبه به وکیلم می سپرم دنبال کاراتونو بگیره...انشاالله اگر همه چیز به خوبی پیش بره هفته ی دیگه عقد می کنید.. هومن گفت :همه ی کاراش قانونی صورت می گیره دیگه درسته؟ خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:پسر جون به من میاد کار غیرقانونی بکنم؟..مطمئن باش همه چیزش قانونی صورت می گیره خیالتون راحت باشه.. هومن لبخند زد وسرشو تکون داد...ولی من همه ی حواسم به پرهام بود..روی پیشونیش عرق نشسته بود و لباشو به هم می فشرد... هومن رو به من گفت : من وپرهام عادت داریم هر هفته جمعه ها میریم کوه..اگر دوست داری اماده باش فردا میام دنبالت تو هم با ما بیا.. خیلی دوست داشتم برم..ولی می ترسیدم..می ترسیدم پارسا پیدام کنه.. هومن انگار ترس رو توی چشمام دید که گفت:نمی خواد از چیزی بترسی تا من و بادیگارد پرهام رو داری نگران هیچ چیز نباش. با لبخند به خانم بزرگ نگاه کردم..لبخند اطمینان بخشی روی لباش بود.. به پرهام نگاه کردم..هیچ تغییری توی حالتش به وجود نیومده بود..با این تفاوت که اینبار داشت نگام می کرد..نگاهش از همیشه سردتر بود...انقدر سرد که یک لحظه سرماشو با تمام وجودم حس کردم.. نگاهمو به زور ازش گرفتم و رو به هومن گفتم:باشه من هم میام... هومن لبخند زد و سرشو تکون داد... پرهام دیگه طاقت نیاورد واز جاش بلند شد با اخم رو به هومن گفت:تا 5 دقیقه ی دیگه اومدی که اومدی..وگرنه خودم میرم...بیرون منتظرتم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_سه
. بعد رو به خانم بزرگ کرد وگفت:خداحافظ خانم بزرگ..شبتون بخیر. خانم بزرگ لبخند مهربونی زد وگفت:با اینکه هنوز برای رفتن خیلی زوده ولی باشه پسرم برو..مواظب خودتون هم باشید..شب تو هم بخیر ..خداحافظ. پرهام یه خداحافظی زیر لبی هم از من کرد و بی معطلی از خونه زد بیرون.. هومن هم از جاش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:من هم برم تا این بچه بیشتر از این حرص نخورده امشب سکته رو نزنه بیافته رو دستمون خیلیه..خداحافظ خانمی.. خانم بزرگ خندید وگفت:خدانکنه پسرم..خداحافظ. هومن رو به من کرد وبا لبخند جذابی گفت:خب من دارم میرم ..فردا ساعت 7 منتظرم باش میام دنبالت..خداحافظ. سرمو تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم وگفتم:باشه منتظرم..خداحافظ. هومن هم از در رفت بیرون..با لبخند غمگینی به خانم بزرگ نگاه کردم..اومد جلو و اروم بغلم کرد..سرمو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه.. دلم خیلی پر بود..دیگه طاقت نداشتم..بی صدا گریه می کردم و خانم بزرگ هم پشتمو نوازش می کرد و ازم می خواست که اروم باشم... خانم بزرگ :اروم باش دخترم..تو باید بتونی تا اخرش دووم بیاری..پس محکم باش.تو هنوز راه طولانی در پیش داری..عشق اونیه که به سختی به دست بیاد..اگر راحت به دستش بیاری بعد از مدتی به راحتی هم از دستش میدی...دخترم برای رسیدن به عشق تلاش لازمه..پس سعی کن محکم باشی.. با شنیدن حرفای خانم بزرگ یه ارامش خاصی بهم دست داد.. همه ی حرفاشو قبول داشتم.. خدایا ..تنهام نذار.. ادامه دارد... پرهام با سرعت زیادی رانندگی می کرد..هومن نیم نگاهی به او انداخت و گفت:پرهام یواشتر برو..می خوای به کشتنمون بدی؟ اما پرهام جوابی نداد..به رو به رو خیره شده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است.. هومن اروم زد به بازوش و گفت:با تو هستما...پرهام .. پرهام به خودش امد و با اخم نگاهش کرد :چی میگی تو؟ هومن نگاهش کرد وگفت:چیز خاصی نمیگم..فقط میگم اگر اعصاب معصابه درست و حسابی نداری بذار من بشینم پشت فرمون.. پرهام با حرص گفت:لازم نکرده..بشین سرجات و هیچی نگو.. هومن خواست حرف بزند که پرهام دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد وگفت :هیسسسسسس..گفتم هیچی نگو هومن..اگر یه کلمه..فقط یه کلمه از دهنت بیرون بیاد عواقبش پای خودته...پس ساکت باش. هومن با تعجب نگاهش کرد..پرهام بیش از اندازه عصبی بود.. با حرص فرمان را فشار می داد و تمام عصبانیتش را روی گاز خالی می کرد.. *** در خانه را به شدت باز کرد وارد شد..پری خانم با ترس نگاهش کرد.. هومن پشت سرش وارد شد و به پرهام که کلافه دور خودش می چرخید نگاه کرد.. پرهام با قدم های بلندی به طرف پله ها رفت که پری خانم جلوشو گرفت وبا نگرانی گفت :پسرم چی شده؟چرا انقدر اشفته ای؟.. پرهام بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.. هومن نگاهش به پله ها بود که پری خانم پرسید :هومن پسرم چی شده؟چرا پرهام اینجوری کرد؟ هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مریض شده پری خانم.. پری خانم با ترس و نگرانی نگاهش کرد و گفت :وای خدا مرگم بده..چیش شده مادر؟ هومن به طرف پله ها رفت ومیان راه ایستاد.. رو به پری خانم گفت :نترس پری خانم..خیلی زود خوب میشه.. پری خانم با تعجب گفت :مگه مریضیش چیه پسرم؟ هومن نگاهش کرد وبا لبخند گفت:نمی تونم بگم دردش چیه ولی دوای دردش پیش خانم بزرگه..نگران نباش..ممکنه تب بکنه هذیون هم بگه ولی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_چهار
اینا توی مریضیش طبیعیه.. پری خانم گفت :خب مادر خودش دکتره حتما میدونه چش شده... هومن در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت : د نه د مشکل اینجاست که خودش هم نمی دونه چه مرضی گرفته...ولی کم کم می فهمه..شما نگران نباش پری خانم.شب بخیر. پری خانم که چیزی از حرف های هومن سر در نیاورده بود با تعجب به پله ها نگاه کرد... *** هومن حاضر و اماده پشت در اتاق پرهام ایستاد..تقه ای به در زد ولی جوابی نشنید..اینبار بلندتر به در زد..ولی باز هم پرهام جواب نداد... در را باز کرد..پرهام بی خیال روی تخت خوابیده بود.. به طرفش رفت و صداش زد:پرهام بلند شو دیگه چقدر می خوابی؟ پرهام تکانی به خودش داد و زیر لب گفت:هومن بذار بخوابم..یه امروز که جمعه ست هم دست از سرم بر نمی داری؟.. هومن به پهلوی پرهام زد وگفت: کی بود دیشب می گفت من فردا توی مطب کلی کار دارم..پاشو مریضات منتظرن. پرهام همونطور که چشمانش بسته بود خواب الود زیر لب گفت :خفه ... هومن خندید وگفت :بلند شو دیگه..مگه قرار نیست با فرشته بریم کوه..پس پاشو دیگه. پرهام خواب الود چشمانش را باز کرد و نگاهش کرد..زمزمه کرد :فرشته؟.. هومن خنده گفت :اره..از این همه کلمه فقط فرشته رو شنیدی؟.. پرهام خمار نگاهش کرد وگفت :منظور؟.. هومن لباشو کج کرد وگفت:بی منظور...پاشو دیر شد..راستی دیگه پاچه نمی گیری؟ پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم با خنده از جاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت.. پرهام کش وقوسی به بدنش داد و از تخت پایین امد.. *** صبح از زور هیجان ساعت 5 از خواب بیدار شدم ..رفتم توی باغ و کمی قدم زدم..هوا کمی سرد شده بود... نیم ساعت توی باغ موندم .. اومدم تو خونه و رفتم توی اشپزخونه..خانم بزرگ همون دیشب به خدمتکار سپرده بود برام چند تا ساندویچ درست کنه تا امروز با خودم ببرم کوه.. توی یخچال رو نگاه کردم..2 تا بسته ساندویچ تو یخچال بود.هر دوتا رو اوردم بیرون..توی هر کدوم از بسته ها 3 تا ساندویچ بود..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_پنج
..دوباره گذاشتمشون تو یخچال..صبحونه ام رو اماده کردمو خوردم...هنوز تا اومدن پرهام و هومن 45 دقیقه وقت داشتم.. رفتم توی اتاقم ودر کمد رو باز کردم.یه مانتوی مشکی که بلندیش تا بالای زانوم بود..یه شلوار جین ابی تیره و یه شال ابی که با رنگ شلوارم می اومد برداشتم و پوشیدم..کوله پشتی که توی کمد بود رو هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. ساندویچ ها رو چیدم توی کوله و یه یادداشت هم برای خانم بزرگ گذاشتم که من با پرهام و هومن رفتم کوه..البته خودش در جریان بود ولی با این حال درست نبود همینطوری بی خبر برم. یادداشت رو چسبوندم به در یخچال و از خونه رفتم بیرون..توی باغ قدم می زدم که صدای ترمز ماشینشون رو از پشت در شنیدم..با هیجان لبخند زدم و به طرف در دویدم.. سریع درو باز کردم ..سرجام خشکم زد...پرهام دستشو گرفته بود بالا که به در بزنه ولی با دیدن من دستش تو هوا مونده بود..نگاهمو از نگاه متعجبش گرفتم ..اون هم دستشو اورد پایین.. با لبخند گفتم:سلام..صبح بخیر. پرهام اخم کمرنگی کرد و همونطور که نگاش رو من بود گفت:سلام.. داشتم نگاش می کردم که صدای هومن رو از پشت سرش شنیدم :فرشته حاضری؟ پرهام با همون اخم رفت کنار که چشمم به هومن افتاد..هر دوتاشون اون روز حسابی تیپ زده بودن..نمی شد بگی هومن خوش تیپ تر شده یا پرهام..هر دو خیلی خیلی جذاب شده بودن.. با لبخند به هومن سلام کردم و صبح بخیر گفتم...اون هم در جواب من لبخند جذابی زد وگفت:سلام علیکم خانم..صبح شما هم بخیر وشادی..حاضری؟بریم؟ سرمو تکون دادم :اره بریم.. پرهام جلوتر از ما رفت وپشت فرمون نشست..هومن هم کنارش و من هم عقب نشستم..پرهام حرکت کرد هر 3 سکوت کرده بودیم.. تا اینکه هومن گفت: فرشته تا حالا کوه رفتی؟.. -اره رفتم..چند بار با پدرم و یکی دوبار هم با دوستم.. هومن خندید وگفت:امیدوارم امروز که با مایی بهت خوش بگذره..فقط اگر بعضی ها یه امروز رو دست از اخم کردن بردارن فکر نکنم دیگه بهمون بد بگذره... کاملا متوجه منظورش شده بودم..منظورش به پرهام بود که با اخم غلیظی پشت فرمون نشسته بود.. پرهام نگاش کرد و بهش توپید :با منی؟... هومن نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد :کی؟من؟..مگه جراتشو دارم؟.. پرهام به جاده نگاه کرد و با لحن سردی گفت :پس اون کیه که قراره امروز با اخم کردنش روزتون رو خراب کنه؟... هومن خندید وگفت:بی خیال پری جون..مگه به خودت هم شک داری؟.. پرهام تقریبا داد زد :مگه هزار بار بهت نگفتم به من نگو پری جون؟..کاری می کنی برم اسممو عوض کنم بذارم..بذارم.. هومن با خنده گفت :بذاری چی؟...جون من بگو چی می خوای بذاری؟ پرهام با این حرف هومن لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت: مرض..پسره ی دیوونه... هومن با ذوق گفت :ایول چه اسم پر معنا و دلنشینی... پرهام نگاه گنگی بهش انداخت :چی میگی تو؟..کدوم اسم؟.. هومن با شیطنت گفت:جون من نزن زیرش بذار همین باشه..جناب اقای دکتر مرض خان بزرگ نیا...وای که چقدر هم بهت میاد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_شش
...جون میده وسط خیابون با صدای بلند صدات کنی...مرض کجا میری؟..اونوقت قیافه ی مردم دیدن داره... پرهام اروم خندید ..من هم با خنده یه نگاه به هومن انداختم و یه نگاه به پرهام.. پرهام از توی اینه نگام کرد من هم نگاش کردم..دوست نداشتم چشم ازش بردارم...وقتی می خندید فوق العاده جذاب می شد..ولی حیف که بیشتر اوقات اخم روی پیشونیش بود. پرهام کمی نگام کرد و اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخم نکرد ولی نگاهش همچنان سرد بود.. با صدای داد هومن هر دو به خودمون اومدیم.. هومن :مواظب باش پرهام..جلوتو نگاه کن.. پرهام پیچید سمت چپ..پژویی که از رو به رو می اومد به سرعت از کنارمون رد شد..پرهام سرعت ماشین رو کم کرد ونفس عمیقی کشید..قلبم تند تند می زد..خیلی ترسیده بودم..خدا بخیر کردا..حالا چه وقت دید زدن بود...نزدیک بود هر 3تامون تشریف فرما بشیم اون دنیا...
هومن نفسشو داد بیرون و رو به پرهام گفت:چته تو؟داشتی دستی دستی به کشتنمون می دادی...تو جونتو دوست نداری من که عاشقشم..جون من حواستو جمع کن دیگه...
پرهام با لحن گرفته ای گفت:بسه دیگه..چقدر غر میزنی؟..
هومن چیزی نگفت..همون موقع رسیدیم و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و هر 3 پیاده شدیم..
یه نفس عمیق کشیدم..واقعا هوای دلذتبخشی بود..هومن وپرهام به ماشین تکیه داده بودن و به اطراف نگاه می کردن..
بعد از چند لحظه پرهام حرکت کرد ومن و هومن هم پشت سرش بودیم..با حسرت بهش نگاه کردم..اخمی که روی پیشونیش بود باعث می شد بیش از پیش مغرور نشون داده بشه و با اون نگاه عسلی و پر معناش جذاب تر شده بود..احساس می کردم با تمام وجودم عاشقشم..عاشق غرورش که هیچ جوری شکسته نمی شد..عاشق اون اخم غلیظی که همیشه مهمون صورتش بود..عاشق تیکه انداختناش..حتی عاشق این بودم که باهاش کل کل کنم و تا می تونم حرصش بدم..
دیوونه شده بودم ولی اینها همون چیزایی بودن که باعث شدن من عاشق پرهام بشم..چون اون خاص بود..فوق العاده بود..چنین مردی با یه همچین غروره شکست ناپذیر و زیبایی به نظرم از هزاران مرد جذاب ولی لوس وفرصت طلب که اطرافم زیاد بودن ارزشش بالا تر بود..برای همین چیزهاش بود که می خواستمش..عاشقانه دوستش داشتم و تو حسرت یه نگاه هر چند مهربون و خواستنی ازش بودم که با بی انصافی ازم دریغش می کرد..
هومن کوله ام رو ازم گرفت وگفت:بده به من برات میارم..توی سربالایی خسته میشی...
با لبخند ازش تشکرکردم :ممنونم..ولی خسته میشیا..
هومن خندید وگفت:نترس خستگی اینجوریش هم شیرینه..در ضمن قابلتو نداشت..می زنم پای حسابت..
بهش لبخند زدم..پرهام برگشت و نگامون کرد...
رو به هومن پوزخند زد وگفت :هه.. هنوز که اتفاقی نیافتاده اینطوری زن ذلیل شدی وای به حال بعدش..
از این حرفش ناراحت شدم...یعنی اون منو به عنوان زن هومن قبول داشت وبه من به چشم زن داداشش نگاه می کرد؟..نباید میذاشتم اینجوری پیش خودش فکر کنه.
رفتم سمت پرهام وبا لحن محکم و جدی گفتم:من قرار نیست برای همیشه همسر هومن بمونم..این ازدواج صوریه وبعد از مدت کوتاهی همه چیز تموم میشه..نه خانی اومده و نه خانی رفته...
پرهام خنده ی عصبی کرد وگفت :به همین اسونی دختر جون؟..این یه مورد رو بد اومدی..شاید بعد از مدتی همه چیز تموم بشه وبره پی کارش ولی اون موقع تو یه مطلقه ای..اینو فراموش نکن..
این چی داشت می گفت؟حرفاش برام یه زنگ خطر بود...یعنی اینایی که می گفت..می تونست حقیقت داشته باشه؟..
با حرص نگاش کردم و گفتم:ولی قرار نیست هیچی بین ما اتفاق بیافته..این کار هم واسه اینه که پارسا دست از سر من برداره..چون راه دیگه ای نداشتم.
نگاه پر از خشم پرهام یه دفعه اروم شد..نگاهش دیگه طوفانی نبود..ولی حس می کردم سرگردونه..یه دفعه چش شد؟..
زل زد توی چشمام...نگاه من هم توی عسلی چشماش غرق شده بود که زمزمه کرد:داشتی..یه راه دیگه داشتی..ولی..صبر نکردی.
کمی نگام کرد وبعد هم پشتشو کرد به من و از کوه بالا رفت...
سر جام خشکم زده بود..منظور پرهام از این حرف چی بود؟..یعنی چی؟مثلا اگر صبر می کردم قرار بود چی بشه؟..که پارسا هم پیدام کنه ومنو به زور بنشونه پای سفره ی عقد؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت
.
صدای هومن رو کنار گوشم شنیدم..برگشتم و نگاش کردم پشتم وایساده بود..
گفت:به حرفای پرهام فکر نکن..من و تو کار خودمونو می کنیم..پس محکم باش.
لبخند اطمینان بخشی زد و اروم چشماشو باز و بسته کرد...من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم...
هر دو راه افتادیم..هومن جلو می رفت و منم پشت سرشون حرکت می کردم..خیلی از راه رو رفته بودیم پیشنهاد دادم یه جا بشینیم وساندویچ بخوریم..اونا هم موافقت کردن...ساندویچا رو در اوردم و هر 3 مشغول خوردن شدیم..
پرهام با بی میلی ساندویچشو می خورد ولی هومن با اشتها می خورد و هرازگاهی با لبخند به من نگاه می کرد.من هم سرمو انداخته بودم پایین و سکوت کرده بودم ..
یه دفعه یه مارمولک به چه گندگی از جلوی پای هومن رد شد و اومد سمت من..من هم که مارمولکو با گودزیلا در یه سطح می دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم که چون لقمه توی دهنم بود پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم...
اون مارمولکه هم اومده بود رو کفشم و منم از جام پا شده بودم نمی دونستم جیغ بزنم یا سرفه کنم..پرهام و هومن با چشمای گرد شده نگام می کردن..خب حق هم داشتن نمی دونستن من واسه چی دارم جیغ می زنم و جلوشون اینطور بال بال می زنم.. لابد فکر کردن دیوونه شدم..
دیگه داشتم خفه می شدم هومن متوجه شد سریع اومد سمتم وبا یه سنگ مارمولک رو از رو پام انداخت اونطرف..عجب مارمولکی بودا سفت چسبیده بود و ولم نمی کرد..
حالا که اون مارمولکه رفته بود ..من از زور سرفه داشتم خفه می شدم..لقمه توی گلوم مونده بود و پایین نمی رفت..
خدارو شکر اون سمتی که ما بودیم زیاد شلوغ نبود وگرنه الان مردم دورمون جمع شده بودن ببینن اینجا چه خبره..
افتادم روی زمین و دستامو به گلوم گرفتم..نفس کشیدن برام سخت شده بود که یه دفعه یکی محکم بغلم کرد و با دستش خیلی محکم زد پشتم...درست بین کتفام..ولی هنوز داشتم سرفه می کردم و به خودم می پیچیدم..
بطری اب رو گرفت جلومو تقریبا داد زد:یه ضرب سر بکش...زود باش دختر...
با دستای لزون در حالی که از زور سرفه اشکم در اومده بود بطری رو از دستش گرفتم ولی شدت سرفه انقدر زیاد بود که نمی تونستم بخورمش..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هفتادو_هشت
..
از دستم کشید وسرمو بلند کرد : دهنتو باز کن فرشته..زود باش.
سرفه می کردم..نمی تونستم..داشتم خفه می شدم..
دهنمو باز کرد وبطری اب رو توی دهنم خالی کرد..تند تند اب رو می خوردم..نفس کم اورده بودم که بطری رو کشید کنار..چند تا سرفه کردم...
وای خدا..لقمه رفت پایین...اشکم در اومده بود..هنوز سرفه می کردم ولی دیگه لقمه توی گلوم نبود..نفس نفس می زدم..وحشت کرده بودم و قلبم داشت از سینه ام می زد بیرون...متوجه شدم داره پشتمو ماساژ میده..دیگه راحت تر می تونستم نفس بکشم..صدای هومن رو شنیدم :فرشته خوبی؟..
سرمو بلند کردم و با چشمای پر از اشکم نگاش کردم..رو به روم نشسته بود و با نگرانی نگام می کرد..
پس..پس اونی که داره پشتمو ماساژ میده...اروم برگشتم ..پرهام بود..صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود..هنوز تو بغلش بودم..انگار هنوز متوجه موقعیت نشده بود .. با تکونی که به خودم دادم فهمید و دستاشو از دورم برداشت و کشید عقب..
حالا چرا منو چسبیده بود؟..لابد پیش خودش فکر کرده از ترس فرار می کنم.
پرهام نگام می کرد..نگاهش جور خاصی بود..هم نگران بود و هم سرگردون..کنارم نشسته بود..با کلافگی بین موهاش دست کشید و نگام کرد..زمزمه کرد:خوبی؟..
ناخداگاه با شنیدن صداش لبخند زدم و سرمو تکون دادم..نمی دونم چی شد ولی باورش برام سخت بود...ولی پرهام..همون لبخند نادرش رو که خیلی کم می شد رو لباش دید رو تحویلم داد...هیچی نمی گفت فقط همون لبخند بود..اون لبخند برام یه دنیا ارزش داشت..
داشتم نگاش می کردم..چنین صحنه ای شاید سالی 1 بار صورت می گرفت و نباید از دستش می دادم...
هومن دستمو گرفت ...با تعجب نگاش کردم..داشت لبخند می زد :دختر تو که مارو کشتی..
بی توجه به هومن به پرهام نگاه کردم.. لبخندش اروم اروم محو شد و به دست هومن نگاه کرد..
یعنی از حرکت هومن ناراحت شد؟..یعنی من..یعنی من امیدوار باشم که اون...نه خدایا نمی تونم به خودم امید بدم تا چند دقیقه بعد هم با کلامش بهم نیش بزنه و حالمو بگیره..با نگاه سردش به تنم سرما ببخشه..نمی تونم..فقط وقتی باورش می کنم که بهم بگه...در کمال صداقت حرف دلشو بهم بزنه..
می خواستن به خاطر من برگردن ولی من قبول نکردم..کمی جلوتر رفتیم که متوجه شدم یه زن و مرد دارن دعوا می کنند و سر هم داد می زنند..
پرهام و هومن با هم جلو می رفتن و منم با فاصله ی کمی پشت سرشون بودم..رسیدیم به اون زن و مرد..ظاهرا زن وشوهر بودن..نمی دونم سر چی ولی با صدای بلندی با هم دعوا می کردن..
یکی نبود بهشون بگه اخه کوه هم جای دعواست؟خب خونه رو که ازتون نگرفتن چرا جلوی این همه ادم دارید دعوا می کنید؟..نگام افتاد به یه دختر بچه ی 4 ، 5 ساله ی خیلی ناز..ظاهرا بچه ی همین زن وشوهر بود..خدایا اخه کوه هم جای بچه ست؟اینجا پر از پرتگاه و صخره ست اخه چرا بعضی از پدر ومادرا انقدر بی فکرن که بچه های کوچیکشون رو میارن یه همچین جاهایی؟..
اونا بگو مگو می کردن و به هیچ وجه هم حواسشون به اون بچه نبود..یه توپ بادی کوچولو هم دستش بود..نگام به اون دختر بچه بود..داشتم با لبخند نگاش میکردم..خیلی ناز بود..
توپ از دستش افتاد زمین و قل خورد..دختر بچه هم دنبال توپ دوید..توپ رفت سمت پرتگاه..با ترس نگاش کردم..نگام فقط بین دختر بچه و پرتگاه در رفت وامد بود..خدایا..
بچه بی توجه به پدر ومادرش که هنوز داشتن دعوا می کردن به طرف پرتگاه دوید..
ناخداگاه شروع کردم به دویدن رو به دختر بچه داد زدم: کوچولو صبر کن..نرو جلو خطرناکه..
ظاهرا صدامو نشنید..همین طور داد می زدم وصداش می کردم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d