💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_55 _ ميدونم ناراحتى ولى بزارم برى ميترسم عصبى تر شه ببينه نيستى بيا چند دقيقه
#این_مرد_امشب_میمیرد_56
فقط آقام پشتم در اومد ديگه همه چى داشت درست ميشد داشتم با اون زخم ها بدبختى ها زندگيمو درمون ميكردم اما یه زخم عميق تر زد و رفت قيمت من و عشقم براش فقط ٥١
ميليون و یه ماشين و چند تا تيكه جواهر بود نميدونست كه اين مبلغ يك هزارم دارايي خاندان من نيست ..به شب گفت ٥١ ميليون مادرم لازم داره دادم فرداش غيب شد بعدا
فهميدم نقشه بوده من براش فقط وسيله رسيدن به نداشته هاش بودم ولى اون واسه من همه چى بود رفت و نفهميد ..!
دلم براى بابا گفتناى دخترش تنگ ميشه حس ميكردم واقعا بچه امو ازم گرفته به اينجاى حرفش كه رسيد سكوت كرد شايد هم بغض !!! اشك هايم بند نمى آمد ,با تعجب نگاهم كرد :
_ معلومه خوب روضه خوندم بغضت باز شدا
خنديد اما تلخ و غمگين، سيگارمان كه تمام شد در كمال ناباورى ديدم خم شد و پشت من كه خاكى شده بود را تكاند و اين پسر چه قدر خاكى بود و خواستنى!!!!
به اتاقم كه برگشتم متوجه شدم معين دوبار از داخلى اش زنگ زده است واقعادلم نميخواست با او همكالم شوم ديگر زنگ نزد حتى وقت نهار ، نه خودم چيزى خوردم نه چيزى براى او سفارش دادم ..
،، وقتى زنگ نزده بگه واسه چى خودمو سبك كنم؟
كارم كه تمام شد سرم را روى ميز گزاشتم كه كمى استراحت كنم ياد آورى ميهمانى آن شب مثل جرقه اى در ذهنم بود بايد ميرفتم بايد قدرى سبك ميشدم و رها...
بالاخره ساعت رفتن رسيد نميخواستم ببينمش با داخلى اتاقش تماس گرفتم...
بله؟ صدايش گرفته بود؟! از بس فرياد زده!!!!
_ ميتونم برم ؟
سكوت كرد و من معنى سكوت اين موجود را نميفهميدم .
_ رئيس ميتونم برم؟
_ آره
و بعد گوشى را قطع كرد مثل هميشه؟!!
از خودم كلافه بودم از احساسم ...
از اينكه يك روز به خيال خودم با معين قهر بوديم و يك روز آشتى ...
معين مرا در حد قهر و آشتى نميديد نه قهر ميكرد و نه آشتى هميشه يك طور بود
لعنت به من و اين قهر كه اميدوارم آشتى نداشته باشد!!!
دلم نميخواست به خانه بروم سر راهم يك پيراهن سبز تيره دكلته كوتاه براى ميهمانى آن
شب خريدم و به خانه افى رفتم
افى تنها زندگى ميكرد و آنجا راحت بودم با ديدنم متوجه حالم شد ولى مثه مثل عمه گير
نميداد... با هم حاضر شديم و آرايش كرديم موبايلم را هم خاموش كردم حوصله عمه را هم
نداشتم !!
وقتى به سالن ميهمانى رسيديم نورهاى رنگى در تاريكى و بوى دود و صداى موزيك كمى اذيتم كرد چرا كه ياد آن شب كزايى افتادم ولى با چند نوشيدنى همه چيز را فراموش
كردم افى هم مثل هميشه تا خرخره خورد و بعد بالا آورد
دلم براى دنياى هرچند كثيف خودم تنگ شده بود من كه عمرى در كثافت گذراندم كلاس و ابهت آن خانه و شركت و آن سبك زندگى با مزاجم سازگار نبود...
تمام شب بى هيچ فكرى رقصيدم و پا كوبيدم در صداى قه قهه مستانه خودم غرق بودم ...
افى كه زياد نوشيده بود تعادل و قدرت رانندگى نداشت من هم وضعيتم بهتر از او
نبود ...
ميلاد اصرار كرد كه مارا برساند و من ترجيح دادم آن شب را در خانه افى صبح كنم تا عمه خوشى ام را از دماغم بيرون نياورد جلوى در آپارتمان افى كه از ماشين پياده شدم
نور چراغ هاى يك ماشين مستقيم رو به رويم در چشمانم خورد ...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d