eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
http://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 عاقبت پدرم بعد از ماه ها اقامت در تبريز، با زن عقدي خويش به تهران بازگشت. بعد از ورود به خانه، خطاب به طلعت خانم با صداي نيمه بلند گفت: طلعت... طلعت كجايي...؟ طلعت خانم گفت: سلام آقا... خوش آمديد... پدرم گفت: برو طبقه دوم، يكي از اتاق ها را آماده كن. از اين به بعد ايشون با ما زندگي مي كنه. طلعت هم بلافاصله اطاعت امر کرد و يكي از اتاق هاي بزرگِ آفتاب گير را براي اين تازه عروس آماده کرد مادر به خاطر فضاي مرد سالاري، هرگز جرات نمي کرد از پدر در مورد اين تصميمش بپرسد. اما در طول سال ها زندگي مشترك، عروس خانم فرزندي پسر به دنيا آورد كه سرخ و سفيد و تپلي بود ولي مادر من تا آن زمان هر چه نوزاد به دنيا آورده بود، يا سر زا رفته بودند و يا در همان كودكي فوت كرده بودند. و از اين كه هووي تازه وارد صاحب فرزندي سالم و سفيد و تپلي شده، غصه مي خورد اما به خاطر اعتقادات خيلي محكمي كه داشت، هرگز حسودي نمي کرد. بله، همان طور كه اشاره كردم، مادر من واقعا زني معتقد و مومنِ بي ريا بود. به اعتقاد مادر، تنها گناه كبيره اي كه انجام داده بود و به خاطر آن مدام رو به درگاه خدا گريه و زاري و توبه مي كرد، اين بوده كه در كودكي براي عبور از خيابان، پاسباني دست او را گرفته و از خيابان عبورش داده بود. با اين طرز تفكر و اعتقاداتش بود، كه يك روز رو به در گاه خداوندکرده و خطاب به او گفت خدايا... پروردگارا... خودت شاهدي كه هرگز (جز يك بار) قصور از فرمان تو نكرده ام و شب روز به عبادت مشغول بودم. آيا اين عدالت است كه هووي من نيامده صاحب يك فرزند كاكل زري بشه اما من تمام نوزادانم را از دست بدم؟ خدايا تنها خواهشم از تو اين است كه تنها يك پسر به من بدي... پسري كه سياه باشه... زشت باشه... اما سالم باشه.. و بدين سان خدا دعاي اين زن مومن را پذيرفت و بعد از سال ها عاقبت فرزندي سياه، زشت و سالم به نام خسرو به او اعطاء كرد... پسري كه در فاميل شكيبايي، تنها اوست كه پوستي تيره دارد. http://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660
مصاحبه با ••🌹•• http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d زینب فیروزآبادی هستم خواهر شهید مدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی. فرزند اول خانواده فیروزآبادی هستم.دارای مدرک دیپلم علوم انسانی متاهل دارای دو فرزند یک دختر و یک پسر در حال حاضر در شهرستان نکا زندگی میکنم. من فرزند اول خانواده و حاج عبدالرحیم فرزند آخر خانواده بود متولد20بهمن 64 تفاوت سنی با برادرم 9 سال می باشد دوران کودکی شیرینی داشت صورت معصوم او باعث این شده بود که در دلها جا بگیرد. ☺️👇🏻 از دوران کودکی راه مسجد رفتن را به کمک پدر یاد گرفت به صورتی که مسجد رفتن جزیی از کار اصلیش شده بود نماز و روزه را از روزگار کودکی شروع کرد اولین روزه را در سن 5 سالگی در مرداد ماه گرفت. 🌸👇🏻 در یکی از روزهای گرم تابستان در حال سفید کاری منزل پدری بودیم عبدالرحیم به مادرم گفت من امروز حالم خوب نیست باید همه کارهای بیرون تورو انجام بدم برای مادر یخ تهیه کرد ونون هم خرید بعدروی سکو دراز کشید گفت که من مردم حالش بد شد وچون پدر نبود مادرم به اتفاق یکی از همسایه‌ها او را به بیمارستان رساندن چند روزی بستری بود بعد که به خونه آمد گفت که دیدی خدا به من خبر داد که میخواد حالم بد بشه ما هم حرفهاشو تایید کردیم. 🍃👇🏻 در حالی که تفاوت سنی زیادی بین ما بود ولی طوری بهم وابسته بودیم که همه تعجب میکردن همیشه جویای روند زندگی ما بود براش خوب ودرست زندگی کردن خیلی مهم بود. خیلی من رودوست داشت بطوری که بعد از شهادتش روند زندگی من عوض شد دیدن جای خالی برادرم قلبم رو بدرد میاره💔😔 🖤👇🏻 شب تولد پسرم🎂 تولد حنانه جون وپسرم دو روز با هم فاصله داره چون محرم هم بود جشنی نگرفتیم ولی برای شام به خونه خودم دعوتشون کردم یک کیک گرفتم ویک جشن تولد کوچولو برای بچه‌ها دخترم که تازه ازدواج کرده بود با دایی رحیم خیلی جور بود وقت خداحافظی که رسید، دخترم گفت:(مامان با دایی جون محکم ترخداحافظی کن قصد داره بره ماموریت.) خیلی ناراحت شدم حالم گرفته شد با حالت ناراحتی😔 گفتم:( چرا اینقدر زن و بچه‌ها رو تنها میزاری) باخنده گفت:(این آخرین ماموریت من هست.)بغلم کرد وپیشانی من رابوسید هنوز بعد این چند سال جلوی آینه می ایستم وبه جای بوسه برادر نگاه حسرت میکنم😔 🌹👇🏻 دوست خوبی برای پدر ویاوری برای مادر طوری که بدون اجازه آنها کاری انجام نمیداد حتی برای مرخصی گرفتن با پدر هماهنگ بود اگه کاری داشتن مرخصی نمیرفتن اینقدر مادر را دوست داشت اسم دخترش رو فاطمه گذاشت 💔👇🏻 فقط به ما گفتند در یک ماموریت مستشاری صبح زود رفتن در فاصله صد متری از داعش وقتی برمیگرده تک تیراندازه تکفیری گلوی برادرم رو نشانه گرفت پیشه دوستانش روی زمین انداخت وبعد از ساعتی به بیمارستان انتقال دادن برادرم ساعت 5.30 تیر خورده و ساعت 8.30 دربیمارستان شهید شدن وما را در ماتم خود فرو برد 🦋👇🏻 برادرم یک پاسدار واقعی بود از دوره آموزشی تا پایان خدمت خودش از هیچ کاری که بهش واگذار میشد شانه خالی نمیکرد اگه خداوند یک فرصتی به ما میداد به برادرم میگفتم راهی بدرستی راهی که انتخاب کردی وجود نداره لطف کن راهنمای راه ما باش تا گمراه نشیم دستت رو از دست ما جدا نکن 👇🏻 به بهانه بیماری مادر زنگ زدن که بیا مادر بیماره ومیخواد شما رو ببینه برادرم حاج عبدالرحمان زنگ زد وبا خونسردی گفت که مامان میخواد تو رو ببینه زودتر بیا من که از دو روز پیش دلشوره داشتم حرفش رو قبول کردم وگفتم شاید علت دلشوره من، مریضی مادرم بود. سوار ماشین شدیم وحرکت کردم به سمت نکا اخه قبل از شهادت برادرم در روستای لیوان شرقی زندگی میکردم وقتی به محله زندگی پدرم رسیدم از شلوغی اونجا تعجب کردم با خودم گفتم:( ای حاج رحیم عاقبت از نبودن تو مادرم رو از دست دادم😔) وقتی به کوچه خودمون رسیدیم بی اختیار در ماشین رو باز کردم خودم رو به حجله ای که سر کوچه بود رساندم دیدن عکس جگر گوشه ام داخل ان نفسم گرفت😭💔 🌱👇🏻 در تمام وصیت‌نامه شهدا به خانواده‌ها شون سفارش حجاب کردن در صورتی که خانواده هر شهید تمام دختران و پسران این جامعه هستن جواب خون پاکشان که روی زمین کشور غریب ریخته شده جلوی فساد اخلاقی گرفته بشه چادرمون رو محکم نگه داشته باشیم قرار نیست تمام یاوران امام زمان ما مردان باشن زنان ما هم جزئی از یاران هستند🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زیباترین قسم سهراب سـپهری: به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط ها خواهدماند.. لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!! زندگی ذره كاهیست، كه كوهش كردیم، زندگی نام نکویی ست، كه خارش كردیم، زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، زندگی نیست بجزدیدن یار زندگی نیست بجزعشق، بجزحرف محبت به كسی، ورنه هرخاروخسی، زندگی كرده بسی، زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد. ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم 🍃🌸 یادش بخیرسهراب🌺 ‎https://eitaa.com/joinchat/600047640Cb0bb48b6d6
😉 فوق العاده😁 🌹دلـــت‌پاڪــ‌باشــه🌹 ((در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاجاقااااااااااااا چرا شما حجاب راساختید؟!!!! گفتم ؛ حجاب ،بافتهءذهن مانیست‌حجاب‌رامانساختیم بلڪه درڪتاب‌خدایافتیم گفت ؛ حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل‌پاڪ باشه ڪافیه گفتم؛ آخه چرایه حرفی‌میزنی‌ڪه‌خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم‌ڪه‌این حرفی‌ڪه گفتی‌خودت قبول‌نداری گفت : ثابت‌ڪن گفتم : ازدواج‌ڪردی گفت : نه گفتم : خدایااین خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره‌ظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه پس یه‌شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدانڪنه گفتم : دلش پاڪه 🙄 گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا))😢😭😂 🌺🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍🏻 خاطره‌ی مهدوی 8⃣7️⃣ ما خواسته‌هایمان را از کسی می‌خواهیم که او را قبول داریم! چند سال قبل با عدّه‌ای از نوجوانان، کلاس داشتم. یک روز از آن‌ها پرسیدم كه اگر در مدرسه باشید و مدرسه‌تان هم دو سه ایستگاه با منزلتان فاصله داشته باشد، و پول هم برای رفتن به منزل نداشته باشید، چه کار می کنید؟ پیاده به منزل می­‌روید؟ یا از راننده پول قرض می­‌گیرید و بعداً به او می­‌پردازید؟! همه‌ی آنان گفتند: پیاده به منزل می­‌رویم. از آن‌ها پرسیدم: مخارج زندگی شما را چه کسی تأمین می­‌کند؟ گفتند: خوب معلوم است پدرمان! گفتم: چطور هر روز می‌توانید از پدرتان پول بگیرید و آن هم نه اینکه قرض کنید، بلکه بلاعوض پول می گیرید! ولی حاضر نیستید از راننده تاکسی یا یک مغازه‌دار مبلغ مختصری قرض بگیرید؟ گفتند: خوب پدرمان فرق می‌کند! گفتم: پس بدانید بعضی وقت‌ها درخواست نیاز کردن پیش یک فرد، نشان از علاقه و اعتماد ما به اوست. این یک واقعیّت است که ما نیازمان را به کسی می‌گوییم که قبولش داریم؛ به او علاقه داریم و اظهار نیاز، نشان‌دهنده‌ی علاقه‌ی ما به طرف مقابل است! و برای همین است که خداوند به دعا کردن دستور و اهمیّت داده است، و دعا نکردن را خودبزرگ‌بینی دانسته است. لذا ما باید تمام نیازهای زندگی‌مان را از خداوند بخواهیم. بردن نیازهایمان به درِ خانه ی امام زمان علیه‌السّلام نیز از این جنس است و معنای اظهار محبّت ما به ایشان می‌باشد؛ و از طرفی باعث برآورده شدن سریع‌تر نیازهایمان نیز می‌شود! پس در حقیقت گفتن مشکلات و خواستن و راز و نیاز با امام زمان علیه‌السّلام نیز بیانگر این است که آقا و مولای من! ما شما را قبول داریم! به برتری شما و مقامی که خداوند متعال به شما عطا فرموده است، باور داریم و شما را به عنوان بزرگ و صاحب‌اختیار و ولیّ نعمتمان می‌شناسیم. همین عرضِ خواسته‌ها باعث می‌شود که محبّت ما به امام زمان و محبّت امام زمان به ما بیشتر و بیشتر شود. از امروز تصمیم بگیریم در هر مسأله‌ی کوچک و بزرگی، درخواستمان را به ساحت مولایمان عرضه کنیم. ... امتحان کنیم! مطالب مشابه 🔍 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍🏻 خاطره مهدوی 5⃣7️⃣ مگر تو امام زمان نداری؟! پدر بیمار است. برای چند روزی باید برای تزریق آمپول و سرم روزانه‌اش، دنبال پرستاری بروم که در درمانگاه نزدیک منزل پدر است. تا درون ماشین می‌نشیند، دستش را دراز می‌کند تا با من دست بدهد و همان موقع می‌گوید: از آشنایی با شما خوشبختم! دستم را که روی دنده است، عقب می‌کشم و عذرخواهی می‌کنم. او هم که انگار فهمیده به کاهدان زده و بدون این که ناراحت شود از من عذرخواهی می‌کند و می‌گوید: به ظاهرتان نمی‌خورد که مذهبی باشید! لبخند مصنوعی تحویلش می‌دهم و دوباره عذرخواهی می‌کنم. خوش قلبی و خونسردی‌اش را با سؤالی که از شغلم می‌پرسد، نشان می‌دهد. می‌گویم: مهندس معدن هستم. فارغ‌التحصیل آمریکا. برایش جالب است که یکی از آن سوی دنیا آمده و حاضر نیست با یک خانم دست بدهد. می‌خندد و دوباره می‌گوید: من نباید بی‌احتیاطی می‌کردم و پشیمانی‌اش را مجدداً ابراز می‌کند. به خانه می‌رسیم. یک ساعتی ترزریقاتش طول می‌کشد و طبق قرارداد با درمانگاه، موظفم ایشان را به محل کارش برگردانم. چند روزی به این منوال می‌گذرد. یکی از روزهای آخر است که به سراغ خانم پرستار می‌روم. تا می‌نشیند و سلام و علیک می‌کند، می‌گوید: آقای مهندس! حالتان مثل همیشه خوب نیست! خانم با تجربه و با هوش و در عین حال مهربانی به نظر می‌رسد. می گویم: حق با شماست! امروز مشکل بزرگی در معدن پیش آمده و دل‌نگرانی‌ام ناشی از آن است و به جهت بیماری پدر نمی‌توانم برای حلّ مشکل آن‌جا باشم! می‌گوید: شما که آدم مذهبی هستی و بهتر از من می‌دانی که چاره‌ی کار امام زمان است! آقای مهندس مگر شما امام زمان نداری؟! از پاسخش یکّه می‌خورم!! حیرت در چهره‌ام موج می‌زند، خدایا این خانم به من که عمری است برای امام زمانم سخنرانی کرده‌ام و نیمه‌های شعبان خدمات زیادی برای مولایم انجام داده‌ام، چه می‌گوید؟ ادامه می‌دهد: آقای مهندس! گروهی هستند که چند سالی است در ایام نیمه‌ی شعبان به درمانگاه ما می‌آیند و برای ما از امام زمان می‌گویند و هدایایی به ما می‌دهند که نام امام زمان روی آن نقش بسته است! آقای مهندس آن‌ها به ما گفته‌اند که امام زمان درد دل های ما را می‌شنود و از احوال ما آگاه است. هر وقت حاجتی داشتید رو به قبله کنید و به امام زمان سلام بدهید و حاجتتان را بگویید! آقای مهندس من تا حالا هر وقت این کار را کرده‌ام دیر یا زود جوابم را داده است! امتحان کن آقای مهندس! به منزل پدر رسیده‌ایم و سخنان این خانم خوش‌عقیده مثل زنگ در گوشم می‌پیچد. در عین این که احساس سبکی می کنم، از این که او را به خاطر ظاهرش قضاوت کرده بودم، سخت پشیمانم. با خودم می‌گویم: این بار امام زمان علیه‌السّلام از این طریق به من تذکّر دادند، تا هیچ وقت غرور نداشته باشم و یادم باشد که مهر امام عصر علیه‌السّلام و مهربانی ائمّه‌ی هدی علیهم‌السّلام مذهبی و غیر مذهبی نمی‌شناسد.🌱 مطالب مشابه 🔍 به یادمادروبرادرم😔 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕💕 یکی از بهترین راه های برقراری ارتباط نزدیک با فرزندت، بازی کردن و وقت گذاشتن برای اونه. وقتی باهاش بازی میکنی و با دقت بهش گوش میدی اون احساسی از ارزشمند بودن و مورد توجه واقع شدن رو تجربه میکنه. -یادت باشه که فرصت بازی کردن و لذت بردن از بازیگوشی های فرزندت خیلی طولانی نیست. پس همین امروز وقتی سعی میکنه باهات حرف بزنه، کمی صبر کن به حرفاش گوش بده، از شادیهاش لذت ببر، باهاش بخند، زندگی کن و بساز، چون اگر میخوای در آینده در خاطراتش حضور داشته باشی امروز باید در کنارش حاضر باشی..❤️ . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎞 مادر‌شہید : بابڪ‌به‌ظاهرش‌مےرسید‌ اماازباطنش‌غافل‌نبود🙂❌ مادر‌شہید‌نوࢪی‌بابیان‌اینکہ‌فرزندم‌از‌کودکی بسیار‌زرنگ‌بودومدرسه‌اش‌را‌بہ‌موقع‌می‌رفت، اظهارکرد :بابڪ‌وقتےکارشناسی‌اش‌را‌گرفت، در‌مقطع‌ارشد‌در‌تهران‌قبول‌شد🎓👨🏻🎓. وی‌بابیان‌اینکہ‌بابڪ‌هنگام‌ورزش‌ آهنگ‌زینب‌زینب‌را‌مےگذاشت،افزود : همیشہ‌بہ‌فرزندم‌می‌گفتم‌تو‌جوانی‌یک‌آهنگ‌شاد🎧 بگذار‌چرا‌این‌نوحہ‌‌رادرموقع‌ورزش‌می‌گذاری، می‌گفت‌ :مامان‌اینطوری‌نگو‌من‌این‌آهنگ‌ را‌دوست‌دارم🌸🖐🏻 مادر‌شهید‌با‌بیان‌اینکہ‌بابڪ‌بہ‌‌ظاهرش‌می‌رسید🧔🏻 اماازباطنش‌غافل‌نبود،‌گفت : در‌مشارکت‌های اجتماعےوعام‌المنفعہ‌مانند‌هلال‌احمر🏥🏥کےازفعالیت‌های‌بابڪ‌است وی‌بابیان‌اینکہ‌بابڪ‌مسجدی، هیئتی،ورزشکار بسیجی‌و ... بود، تصریح‌کرد: من‌وپدرش‌وکل‌خانواده‌بابڪ را‌پس‌ازشهادتش‌شناختیم. گفتنےاست؛ شهیدبابڪ‌نوࢪی‌هریس متولد21مهرسال1371بود کہ‌در28 آبان96درمنطقه‌البوکمال‌بہ‌‌دست تکفیری‌های‌داعش‌بہ‌شهادت‌رسید🕊 ودریکم‌آذرماه‌در‌رشت تشییع‌و‌تدفین‌شد🥀🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399