💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_دو احمد برای چند ثانیه زل زد بهم .. انگار جا خورده بود و توقع این برخورد و استقبال رو ن
#قسمت_چهلو_سه
خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم ..
به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای نیار ..یه لیوان آب یخ برام بیار ..
آب براش بردم و کنارش نشستم .. یک نفس آب رو سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت من برم ملیکا رو بخوابونم ..
بلند که شد پرسیدم امشبم پیشش میخوابی ..
نفس بلندی کشید و گفت زهره ، ببین... ملیکا تو این چند وقت خیلی بهم وابسته شده .. یهو با اومدن تو ازش جدا بشم با تو بد میشه ..
مغموم گفتم باشه ..فقط پرسیدم ..
بعد از رفتن احمد من هم به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم .. چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی زود خوابم برد ..
نیمه شب با لمس دست احمد از خواب پریدم .... گفتم احمد تویی ..
اون شب احمد پیشم موند و ما اولین شب زندگیمونو شروع کردیم
دو سه ساعت بعد از خاب پریدم دیدم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و به سقف خیره شده .. بعد از چند دقیقه بدون حرف از اتاق بیرون رفت ..
خوشحال از این که در قدم اول خوب پیش رفته بودم لبخند از لبم محو نمیشد..
زیر لب گفتم یه روزی هم میاد که عاشقم میشی ..مطمئنم ..
تو همین افکار بودم که حس کردم صدای آرومی از سالن به گوشم رسید ..
به سالن رفتم ..
احمد کنار میز وسط نشسته بود و دستش رو ، روی پیشونیش گذاشته بود و با صدای آروم گریه میکرد ...
از شدت گریه شونه هاش میلرزید ولی سعی میکرد صداش رو تو گلو خفه کنه ..
دست زدم به شونه اش و گفتم احمد..گریه میکنی؟ چی شده؟؟
سریع برگشت و گفت چیزی نیست .. تو برو بخواب ..
روی زانوم نشستم و گفتم چطور چیزی نیست؟ داری مثل ابر بهار اشک میریزی ... مگه میشه بی دلیل باشه؟
کمی عصبانی شد و گفت میگم چیزی نیست برو تو اتاق..
بی معطلی به اتاق برگشتم .. یاد حرف ملیکا افتادم که گفت بابا عکسهای مامان رو نگاه میکنه و گریه میکنه .. حتما الان یاد زنش افتاده ..
اینکه مردی بخواد بعد از جدایی اینطور برای همسرش اشک بریزه هم برام تعجب آور بود هم میترسیدم ..
میترسیدم چون من تونستم امشب جسمش رو به خودم نزدیک کنم ولی روح و قلبش هنوز برای اون زن میتپه.....
اشکهام بالشم رو خیس کرده بود .. درد بزرگیه که بفهمی که تمام دقایق زندگیت به یاد کس دیگه ای بوده ..
صدای احمد قطع شده بود .. چشمهام رو بستم و خودم رو به خواب زدم .. منتظر بودم که بیاد کنارم بخوابه .. انتظارم اونقدر طولانی شد که خوابم برد ..
صبح با صدای ملیکا بیدار شدم ..
صبحونه اش رو دادم و خودم بعد از یه دوش، خونه رو مرتب کردم ..
تصمیم داشتم در مورد دیشب و اتفاقهایی که افتاده هیچ حرفی نزنم ..
دوباره به خودم رسیدم ..آرایش کردم و تاب و شلوارک پوشیدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم .. لبخندی زدم و گفتم احمد.. مطمئن باش باز هم پیشم کم میاری .. اینقدر کم میاری که بالاخره عاشقم میشی .. من نمیزارم این دفعه هم زندگیم از هم بپاشه..
غذای خوشمزه ای پختم و منتظر احمد نشستم ..
با ملیکا پازل درست میکردیم که احمد در رو باز کرد ..
انگار معذب بود یا ازم خجالت میکشید .. آروم سلام داد .. سریع بلند شدم و به استقبالش رفتم و گفتم سلام احمد جان ..خسته نباشی ..
تعجب رو تو نگاهش میدیدم .. کتش رو گرفتم و آویزون کردم .. تا احمد دستهاش رو بشوره یه لیوان شربت درست کردم و گذاشتم روی میز ..
احمد ملیکا رو بوسید و نشست و به شربت نگاه کرد و زیر لب گفت خیلی خانمی ..ممنون..
به روش لبخندی زدم و میز شام رو چیدم ..
احمد لیوان خالی شربت رو کنار سینک گذاشت.. و کنارم ایستاد ..
نگاهش کردم و گفتم چیزی میخواهی؟
احمد چشمهاش رو ازم دزدید و گفت زهره...در مورد دیشب...دست خودم نبود..ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم ..
دیس پلو رو، روی میز گذاشتم و گفتم بهتره حرفش رو نزنیم و ملیکا رو برای شام صدا کردم ..
احمد تمام اون شب رو سعی میکرد نگاهم نکنه .. یا هنوز ازم خجالت میکشید یا میترسید
موقع خواب گفتم هنوز با ملیکا صحبت نکردی ؟
احمد گفت در مورد چی؟
دلخور گفتم تازه میپرسی در مورد چی؟ تا کی قراره تو اتاقش بخوابی؟
احمد گفت آهان ..نه صحبت نکردم .. امشب کم کم شروع میکنم ..تو فکرش هستم ..
منتظر جواب من نموند و شب بخیری گفت و به اتاق ملیکا رفت....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_سه
یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم..
نزدیک ساعت چهار آماده شدم که برم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو یه جا جمع کنم و محکم حرفمو بزنم.
وقتی وارد کافه شدم استاد بی صبرانه منتظر بود، بهش سلامی کردم که با خوشرویی جواب داد و گفت امیدوارم خوش خبر باشی شیوا جان..
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم من ازدواج کردم ولی یه ازدواج ناموفق، هنوز جدا نشدم و دارم با شوهرم زندگی میکنم، اون به من خیانت کرد و زندگیمو نابود کرد، الان نمیخوام دوباره اشتباه اونو تکرار کنم، درسته ما هیچ حس و علاقه ای بینمون نمونده ولی اسم اونو هنوز به عنوان شوهر دارم یدک میکشم و تا وقتی که طلاق نگرفتم نمیخوام وارد یه رابطه هرچند سالم بشم، از یه طرف دیگه من امسال میخوام فقط تمرکزم رو درسم باشه و به هیچی فکر نکنم لطفا منو ببخشید که انقدر رک حرفامو زدم..
استاد با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد و گفت داری شوخی میکنی با من؟
گفتم نه کاملا جدی ام..
با حالی زار گفت نکنه چون میخوای منو از سرت باز کنی میگی شوهر داری؟ توروخدا راستشو بهم بگو، قسم بخور که متاهلی...
گفتم به تمام مقدساتی که قبولش داری قسم من یه زن متاهلم..
از شدت ناراحتی چشماش قرمز بود و اروم با خودش زمزمه میکرد وای خدای من باورم نمیشه تمام باورام نقش بر آب شدن و بعدش با عجله معذرت خواهی کرد که این مدت مزاحمم شده و رفت..
با رفتنش قطره اشکی از چشمم چکید و با خودم گفتم من بهترین تصمیمو گرفتم، درسته خیلی تنهام و به یه همدم احتیاج دارم ولی نمیخواستم خودمو بدنام کنم، واسه همین جلوی تمام حس های دخترونه مو گرفتم و سرکوبش کردم، درسته آرمین اشتباه بزرگی کرده بود ولی نمیخواستم منم مثل اون کثیف باشم، من جور دیگه قرار بود ازش انتقام بگیرم..
با حالی بد از کافه زدم بیرون، انقد تو خیابونا دور خودم چرخیدم که بالخره آروم شدم و رفتم سمت خونه بابام.
همه دور هم جمع بودن، من که رفتم به قول خودشون جمعمون جمع شد
الهه سنگین شده بود و مثل پنگوئن راه میرفت، همیشه دستمو میذاشتم رو شکمش و با ذوق و شوق حرکت بچه رو حس میکردم
وقتایی که حالم بد بود الهه با حرفاش آرومم میکرد و مثل یه خواهر برام بود و حسابی دلش برای زندگیم میسوخت و میگفت آرزومه زندگیت بهتر شه..
مامان دیگه بیخیال شده بود و کمتر نبود آرمین تو زندگیم رو تو سرم میزد، انگار همینکه از نظر مالی تامین بودم خانوادمم راضی به نظر میرسیدن....
🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_چهار
آرمین بعد از ده روز قهر بلاخره اومد خونه و گفت پس فردا روز جشنه..
بعدشم یه دسته پول تا نخورده گذاشت رو میز و رفت بیرون.
پول و که شمردم مبلغ قابل توجهی بود،
زنگ زدم به مامان که اگه وقت داره عصر باهم بریم خرید، گفت آره الهه هم رفته خونه مادرش کار خاصی ندارم بیا.
تو مرکز خرید مامان مدام سوال میکرد که جشن به خاطر چیه؟ چرا ما دعوت نیستیم پس؟
هرچی میگفتم فقط همکاراش هستن تو گوشش نمیرفت که نمیرفت، میگفت آرمین مارو آدم حساب نمیکنه..
احساس میکردم مامان ناراحته، هرچیم بهش میگفتم هر لباسی میخوای انتخاب کن تا برات بخرم اما روی خوش نشون نمیداد
بالاخره یه لباس نیلی که روی سینه اش سنگ کاری شده بود و یه جورایی برق میزد انتخاب کردم، پشت لباس تا گودی کمرم باز بود ولی گفتم موهامو باز میذارم که اونجا رو بپوشونه، هرچند که میدونستم آرمین اصلا براش مهم نیست و مشکلی با لباس های باز نداره.. یجورایی از اول زندگیمون احساس میکردم چیزی به عنوان غیرت تو وجودش نیست!
بعد خرید لباس مامان که اوقاتش خیلی تلخ بود رسوندمش خونه، بی خداحافظی پیاده شد و حتی تعارف نکرد برم داخل..!
واقعا از مامان انتظار این رفتارها رو نداشتم، اون اصلا شرایط منو درک نمیکرد و فکر میکرد همه چی عادی شده مثل قبل.
روز جشن رفتم آرایشگاه موهامو رنگ لایتی زدن بعدم جمع کردن بالای سرم و یه آرایش نیمه ملایم مات هم برام انجام دادن که کلا تغییرم داد
از خودم راضی بودم میدونستم واسه امشب روی خیلی ها کم میشه...
طبق آدرسی که آرمین فرستاده بود باغ بیرون شهر بود، وقتی به سختی باغ و پیدا کردم زنگ زدم آرمین اومد دم در استقبالم
منو که دید سوتی کشید و گفت چه کردی بانو امشب از کنارم جم نخور که میترسم بدزدنت...
به تعریف های آرمین توجهی نکردم، از در پشتی وارد ساختمون شدیم، لباسمو عوض کردمو و بعد با آرمین وارد سالن شدیم
همه نگاه ها سمت ما کشیده شد و وقتی به همه خوش آمد میگفتم بعضی ها با حسرت و بعضی ها هم با تحسین نگاهم میکردن
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_چهل ترس رو از تو چشمای سهیل میتونستم بخونم از سکوتی که کرده بود رسما خودشو کثیف کرده ب
🌱 ❤️
#قسمت_چهلو_دو
بابام گفت من اینکارو نکردم نمیدونمم کی کرده…
وقتی بابام دروغ میگفت شروع میکرد خاروندن گوشش، و حالا هم تند تند گوششو میخاروند، به هرحال همه مطمئن بودیم کار خودشه،
بهنامم از ترسش اینجا بود، ولی بابا کتمان کرد،
بهنام گفت آخه تو ماشینم یه نامه بود که نوشته بود بخاطر تک تک بلاهایی که سر دخترم آوردی بلای بدترشو سرت میارم، پس کی نوشته؟
بابام گفت برو بشین فکر کن شاید فقط دختر من نبوده، سر کس دیگم بلایی آوردی.
خلاصه که بهنام ادامه داد به هرحال این بازی کثیفو سهیل شروع کرد،
بهم پول داد، مهر دخترت سنگینه، پولی که سهیل قرار شد بهم بده دو درصد مهر دخترتم نیست تازه سهیل میگفت واقعا حال دادگاه و اینور و اونور رفتن برای دادن مهریه م نداره،
عکسای دخترتونو میفرستاد میگفت تهدید کن، خودش میگفت چیکار کن،
اونم بیشتر نقشه هاش زیر سر مهسا بود وگرنه این کارا به عقل یه مرد نمیرسه،
رو به من گفت حتی کلید خونتونم به من داد…
براش چشم و ابرو اومدم که قضیه اون روز رو که اومده توی خونمون رو نگه وگرنه بابام خیلی عصبی میشد و ممکن بود واقعا یه بلایی سرش بیاره،
اونم حرفشو قطع کرد و گفت اون ویسام اینجور بود چندباری که تو به سهیل گفته بودی دوستت دارم اون یه تیکشو برش زده بود و من در جوابش گفته بودم منم همینطور،
این مدت خانواده سهیل خیلی در جریان نبودن و نمیدونستن قضیه چیه، سهیل الکی به تو میگفت خانوادم میدونن و مایه آبروریزیه،
تمام مسافرتاشم با اون دختره بود، همش همین بود اگه سوالی هست جوابتون رو میدم.
بابام گفت اسم و آدرس و شماره ی دختره رو بده و گورتو گم کن،
همه رو روی یه برگه نوشت و رفت.
تا صبح گریه کردم،
سهیل توی تمام این مدت به من خیانت میکرد،
شبایی که من با قرص به زور میخوابیدم و میترسیدم نکنه بهنام بیاد بالای سرم بلایی سرم بیاره،
سهیل توی مسافرت کنار اون دختره ی بی همه چیز بوده.
دادگاه مهریم نزدیک بود، بهترین وکیل رو گرفته بودیم، که یک روز قبلش به پدرم زنگ زد و گفت استعلام گرفتم دامادت هیچی به نام خودش نداره…
بابام گفت مگه میشه؟ پس خونه و ماشینش چی؟
گفت اون خونه ای که توشه ۵،۶ ماه پیش زده به نام مهسا فلانی…
زده بود به اسم خواهرش، ماشینشم همینطور،
یعنی دقیقا از زمانی که داشتن نقشه میکشیدن فکر همچین روزیم کردن…
💐💐💐💐
#قسمت_چهلو_سه
زمانی که من سعی میکردم توی آشپزخونه بهترین شام رو برای سهیل بپزم، اون مهسا و دوست بی همه چیزش در حال نقشه کشیدن بودن که چطوری منو به زمین بزنن،
سهیل تقریبا موفق هم شده بود، چیزی نداشت که به عنوان مهریه بده،
پیغام فرستاده بود که بهنام از شماها ترسیده فکر کردید منم ازتون میترسم؟.. هرکار میخواید بکنید من از شما سرتق ترم.
هنوزم پرونده شکایتش از بابام در جریان بود و دادگاه های من برای مهریه شروع شده بود،
یه روز شقایق اومد بهم گفت ستاره من این دختره رو از روی شمارش پیدا کردم.
تازه تونسته بودم راه بیفتم، گفتم نمیخوام ببینمش میترسم حالم بد شه دوباره افلیج شم.
گفت هرجور راحتی..
ولی من از فکرش هیچجوره نتونستم بیام بیرون،
کاش شقایق هرگز بهم نگفته بود که نمی افتادم توی فکرش.
خلاصه نیمه شب بود بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیا دنبالم بریم ببینیمش،
ببینم این دختری که دل سهیل رو برده کیه.
شقایق گفت ولش کن میترسم بلایی سرت بیاد اصلا پشیمون شدم که بهت گفتم،
اما حالا این من بودم که داشتم التماس میکردم.
نمیدونم چرا ولی فرداش که قرار بود شقایق بیاد دنبالم سه خروار آرایش کردم
انگار که مثلا با دختره قرار داشته باشم، یه مانتوی کوتاه و قرمز تو چشم و شلوار سفید پوشیدم،
شقایق که ریختمو دید گفت بیا تو از همین الان انگار داری میری به مصافش که اینجور تیپ زدی،
بیا بیخیالش شو بلایی سرت بیاد بابات ول کن من نیست.
ولی کلی التماسش کردم، دستشو محکم کوبوند رو فرمون و گفت عجب غلطی کردیما..
توی راه برام توضیح داد از شماره ای که تو دادی و بهنام داده بود عکسای پروفایلشو دیدم،
توی اینستام پیداش کردم، فهمیدم همکار مهساست توی یه بیمارستانن،
گفتم خب؟
عکس یه پسو خوشتیپ رو بهم نشون داد و گفت فکر میکنی این کیه؟…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_سه
خلاصه منم رفتم سر جاده و سوار یه مینی بوس شدم و برگشتم، وقتی رسیدم حمید هنوز نیومده بود.. پس کجا رفته بود؟
تا یازده شبم نیومد!
وقتی رسید گفتم انگار امشب نیم ساعت دیر کردی چی شده؟
هول برش داشت و گفت عه نیم ساعت دیر اومدم؟ مینی بوس دیر رسید، دیر شد...
ابرویی بالا انداختم و گفتم اها..
و بعدم گرفتم خوابیدم، از ترس مرض بد گرفتن هر شب یه بهانه میاوردم و نمیزاشتم بهم دست بزنه..
صبح آفتاب که زد رفتم پیش زری و گفتم زندگی خیلی بهم سخت میگذره، تو جای من باشی چیکار میکنی؟
گفت جای تو باشم ماجرای تعقیبو بهش میگم..
گفتم دیوار حاشا بلنده، میپیچونه..
گفت خب بازم تعقیبش میکردی..
گفتم با چی؟ اون نشست تو مینی بوس و زودتر از من خودشو رسوند اینجا..
گفت دختر کم عقل غروب برو اونجایی که مینی بوس نگه میداره و بعد که پیاده شد سایه به سایه دنبالش کن ببین میره تو خونه کدوم زن عفریته ای..
عصر دوباره بچمو گذاشتم پیش زری و یه چاقوی بزرگ گذاشتم توی کیفم، گفتم حتما لازم میشه..
و رفتم سمت ترمینال، جایی که کارگرا پیاده میشدن
حمیدو دیدم درحالی که نیشش ت بناگوشش بازه شوخی و خنده کنان از مینی بوس با یکی از کارگرا پیاده شدن
با چادرم سفت روی صورتمو گرفتم و رفتم دنبالشون..
پیاده راه افتادن و رفتن توی کوچه پس کوچه، منم دنبالشون تا به یه کوچه رسیدن، انقد تنگ بود که دوتایی باهم از توش رد نمیشدن! اول اون مرده رفت و بعدم حمید..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_سه
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با انگشتم زدم روی شونه اش و گفتم این غیرت و تعصبت تا حالا کجا بوده؟ اون وقت که یه دختر تنها تو کوه و دشت میگشت و صبح تا شب جون میکند واسه یه لقمه نون ، تو کجا بودی؟
_چون شرایط قبلی صنم اینجوری بوده قرار نیست تو هر بلایی که دلت میخواد سرش بیاری.. هر وقت دلت خواست بری و بیایی و فکر کنی یه دختر بی کس و کار گیرت افتاده ..
+من همچین فکری نمیکنم ولی تو هم خیلی زیاده روی نکن . تموم کن این مسخره بازیت رو..
صمد عقبتر رفت و خواست در رو ببنده و گفت در ضمن من اگه شرایطش رو داشتم یک لحظه خواهرم رو تنها نمیزاشتم ..
در رو بست و من موندم و حس دلتنگی..
برگشتم خونه ولی تصمیم داشتم صبح برگردم وقتی صمد خونه نیست صنم رو ببینم ..
صبح زود سر کوچشون پنهون شدم .. کمی بعد صمد خونه رو ترک کرد .. در رو زدم و منتظر صنم موندم ..
چند دقیقه بعد صنم از پشت در پرسید کیه؟
سرم رو جلو بردم و آروم گفتم صنم ، منم یوسف باز کن ..
صنم در رو باز کرد و با دیدنم با خوشحالی گفت یوسف دلم برات پر میکشید .. چیکار کردی تو ؟
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و یکساعتی پیشش موندم ولی نگران برگشت صمد بودم
سفارش کردم که تو این مدت، تا از شر یعقوب خلاص بشیم به هیچ عنوان در رو باز نکنه روی هیچ کسی..و بعد هم
با حال خوشی به حجره رفتم ....
به امور حجره رسیدگی میکردم که اسد به حجره اومد...
همین که چشمش بهم افتاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت به.. آقا یوسف.. گل از گلت شکفته .. شنگولی.. خیر باشه..
بی اراده لبخندی زدم و گفتم توقع داشتی عزا بگیرم .. چجوری بودم خوشت میومد؟
اسد روبه روم نشست و گفت من تو رو بهتر از خودم میشناسم با یه نگاه میفهمم حالت چطوره؟نمیخواهی بگی نگو داداش..
بحث رو عوض کردم و گفتم نرفتی سراغ یعقوب؟؟
_به این زودی ؟ بزار چند روز بگذره بی پولی فشار بیاره بهش ...
+اونقدر صبر نکنی که سرپا بشه و بره سراغ صنم ، هر چند بهش گفتم در رو باز نکنه ... واسه هیچ کس..
اسد خندید و گفت پس بگو رفتی صنم رو دیدی که اینقدر شنگولی...
به صندلی تکیه دادم و خندیدم ..
اسد جدی نگاهم کرد و گفت یوسف میدونی که اون الان زن شوهر داره، فعلا دیگه نرو تا وقتی که حداقل طلاق بگیره ..
آروم گفتم حواسم هست..
دفتر حسابرسی رو برداشت و به طبقه پایین رفت ...
غروب زودتر به خونه برگشتم تا حمام کنم .. نمازم نخونده بودم با این حال حسم خوب بود..
تا سلطانعلی در رو باز کرد گفتم آب گرم کن برم حموم..
عمه ملوک از ایوون گفت ایشالا حموم دامادیت یوسف جان ..
از شنیدن صداش تعجب کردم ..
با مادر تو ایوون نشسته بودند ..
جلو رفتم و گفتم مادر گفته بود آخر هفته میایید ؟
عمه از پیشونیم بوسید و گفت دلش طاقت نیاورد سلطانعلی رو فرستاد دنبالم ..
به مادر نگاه انداختم و گفتم آهان پس دلش براتون تنگ شده بود؟
عمه دستم رو گرفت بین دستهاش و گفت نه.. دلش بیتاب پسرشه.. میخواد زودتر سر و سامون بگیری مبادا خدایی نکرده به گناه بیفتی..
مادر لبش رو گزید و گفت خدانکنه ..
عمه گفت خدا نمیکنه ، شیطان میکنه.. همچین گناه رو شیرین جلوه میده که نگو...
دستم رو به گرمی فشار داد و ادامه داد البته یوسف رو که همه میشناسن ولی مرد نباید عذب بمونه .. برای پنج شنبه شب ، وعده گرفتم بریم خواستگاری که ایشالا زودتر سر و سامون بگیری...
سریع بلند شدم و گفتم من .. نمیتونم .. اون روز کار دارم ..
مادر مرموز نگاهم کرد و گفت اگه هنوز به فکر صنمی میدونی که اون دیگه نشدنی واست...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_سه
...نگاهه خیره اش روی زخمام بود ولی من مرتب مسیره نگامو منحرف می کردم تا یه وقت روی صورتش ثابت نمونه... ولی با حسه سوزشی که روی شونه ام احساس کردم جیغ خفیفی کشیدم و ناخداگاه با دستام موچ دستشو گرفتم... -ای..ای...چکار می کنی؟...خیلی می سوزه... ولی اون همچنان مشغوله کارش بود گفت:اروم باش...دارم با محلول شست شوش میدم اینجوری زخمت زودتر خوب میشه... با ناله توی صورتش نگاه کردم و گفتم:تو رو خدا اروم تر....خیلی می سوزه...وای.... -الان تموم میشه صبر کن... هنوز متوجه نشده بودم که با دستام دارم موچ دستشو فشار میدم...وقتی داشت با باند روی زخممو می بست تازه متوجه دستام شدم... فکرکردم متوجه نشده اخه تمامه مدت حواسش به کارش بود...بدونه اینکه ضایع بازی در بیارم دستامو برداشتم.... همین که دستمو برداشتم نگاهه عسلیشو دوخت توی چشمامو لبخند زد... صورتمو برگردوندم اون هم چسبه روی باندو زد و دستشو کشید عقب... دستکششو در اورد و گفت:خیلی خب تموم شد... روی تخت نشستم و دکمه ی لباسمو بستم:ممنون... هنوز همون لبخند روی لباش بود:قابلی نداشت....حالا می تونی بری...ولی قبلش یه چیزی می خواستم بگم... منتظر نگاهش کردم... لوازمشو گذاشت توی کیفش و رفت روی صندلی نشست...دستاشو توی هم گره کرد و خیلی جدی نگام کرد... -اول میخواستم بابت رفتارم و حرفایی که زدم...ازتون بخوام به دل نگیرید چون با قصد و قرض اون حرفا رو نزدم...دوم اینکه...من حرفاتونو باور کردم و میخواستم بهتون بگم که اگر...فعلا جایی رو ندارید..می تونید اینجا بمونید...ولی تا زمانی که تصمیمتونو بگیرید... به هر حال خودتون تصمیم گیرنده هستید که بمونید یا برید...بیرون از اینجا اگر سرپناهی نداشته باشید برای دختره جوانی چون شما هیچ مناسب نیست و من پیشنهاد می کنم تا وقتی تصمیمتونو نگرفتید که بر می گردید پیش خانوادهتون یا قصده دیگه ای دارید اینجا بمونید...و برای راحتیتون هم می تونید توی همین اتاق بمونید...این اتاق... با حسرت نگاهش را دور تا دوره اتاق چرخوند و گفت:برای من پر از خاطره است... بعد انگار که به خودش اومده باشه باز رنگ نگاهش جدی شد وگفت:به هر حال خودتون می دونید...من شما رو مجبور به کاری نمی کنم... داشتم به حرفاش فکر می کردم...پر بی راه هم نمی گفت...ولی من می خواستم برم پیشه شیدا... ولی اون که مادربزرگش مریضه و خودش هم درگیره اونه و نمی تونه پیشه من باشه... پس چکار کنم؟.. نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود... گفتم:میخوام روی این پیشنهاد فکر کنم...اشکالی که نداره؟ ابروشو انداخت بالا و گفت:نه...چه اشکالی؟...من تا شب ازتون جواب میخوام...باشه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:باشه... از جاش بلند شد وکیفشو برداشت و به سمته در رفت... قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d