eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_سه خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم .. به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای
از ناراحتی دو سه ساعت همونجا روی مبل نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. صداش رو کم نکردم .. منتظر بودم احمد اعتراضی کنه و همه ی بغض و گلایه ام رو سرش فریاد بزنم ولی حتی اعتراض هم نکرد .. تصمیم گرفتم از حرصم باهاش لجبازی کنم ولی با فکر این که دچار اختلاف بشیم و کار به جاهای باریک بکشه تصمیم گرفتم فعلا با این قضیه کنار بیام .. صبح هنوز خواب بودم که در اتاق باز شد .. بخاطر دیر خوابیدن چشمهام رو به سختی باز کردم ولی با دیدن احمد و عطرش که تو اتاق پیچید، خواب از سرم پرید و سریع نشستم .. احمد کشویی که قفل بود رو باز کرد و یه ساعت مچی بند سورمه ای در آورد و دور مچش بست .. پشتش به من بود .. پیراهن سورمه ای چهار خونه پوشیده بود .. صورتش رو اصلاح کرده بود... پرسیدم جایی میری؟ احمد برگشت به طرفم و با لبخند گفت باز من تو رو بیدار کردم ببخشید .. دوباره گفتم پرسیدم جایی میری؟صبح جمعه ای؟ احمد برگشت به طرف آینه و دستی به موهاش کشید و گفت نه ..جای خاصی نمیرم .. میبرم ملیکا رو تحویل مادرش بدم و برگردم .. آه از نهادم بلند شد .. تمام این خوشتیپ کردن و عطر زدن بخاطر روبه رویی و دیدار همسر قبلیش... سریع ایستادم و گفتم صبر کن منم آماده بشم باهاتون بیام .. بریم خونه ی مامانم .. احمد نگاهی به ساعت انداخت و گفت تا تو آماده بشی دیر میشه .. من میرم و برمیگردم تا تو آماده بشی.... ملیکا عروسک به بغل وارد شد و گفت بابا زود باش دیگه..دلم واسه مامانم تنگ شده .. احمد خداحافظ کوتاهی کرد و رفتند.. از حسادت داشتم دیوونه میشدم .. احمد حتی روزی که عقد کردیم هم ادکلن نزده بود ولی حالا... برگشتش کمی طولانی شد اما بالا نیومد و از آیفون گفت که برم پایین .. مامان از دیدنمون خیلی خوشحال شد .. تمام مدتی که اونجا بودم با اینکه دلم آشوب بود ولی تظاهر به خوشحالی میکردم .. مامان به بهانه ی غذا صدام کرد آشپزخونه و ازم پرسید اخلاق احمد چطوره؟ ملیکا اذیت میکنه؟هنوزم نرفتید دیدن خانواده اش... صورت مامان رو بوسیدم و گفتم قربون دل نگرانت ..همه چی فعلا خوبه .. احمد هم حرفی از خانواده اش نمیزنه .. تو خیالت راحت باشه .. بعد از ظهر که شد میدیدم احمد مدام به ساعت نگاه میکنه .. انگار عجله داشت واسه رفتن .. پنج بود که گفت زهره بریم .. باید برم دنبال ملیکا .. به بهانه ی صحبت با مامان دیر آماده شدم وقتی احمد دوباره صدام کرد گفتم عجله نکن سر راه برگشتنی میریم دنبال ملیکا .. احمد حرفی نزد و مجبور شد که قبول کنه .. دل تو دلم نبود که زن احمد رو ببینم .. رسیدیم جلوی کلانتری و احمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد ملیکا دست تو دست مادرش نزدیکمون شدند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم.. نزدیک ساعت چهار آماده شدم که برم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو یه جا جمع کنم و محکم حرفمو بزنم. وقتی وارد کافه شدم استاد بی صبرانه منتظر بود، بهش سلامی کردم که با خوشرویی جواب داد و گفت امیدوارم خوش خبر باشی شیوا جان.. بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم من ازدواج کردم ولی یه ازدواج ناموفق، هنوز جدا نشدم و دارم با شوهرم زندگی میکنم، اون به من خیانت کرد و زندگیمو نابود کرد، الان نمیخوام دوباره اشتباه اونو تکرار کنم، درسته ما هیچ حس و علاقه ای بینمون نمونده ولی اسم اونو هنوز به عنوان شوهر دارم یدک میکشم و تا وقتی که طلاق نگرفتم نمیخوام وارد یه رابطه هرچند سالم بشم، از یه طرف دیگه من امسال میخوام فقط تمرکزم رو درسم باشه و به هیچی فکر نکنم لطفا منو ببخشید که انقدر رک حرفامو زدم.. استاد با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد و گفت داری شوخی میکنی با من؟ گفتم نه کاملا جدی ام.. با حالی زار گفت نکنه چون میخوای منو از سرت باز کنی میگی شوهر داری؟ توروخدا راستشو بهم بگو، قسم بخور که متاهلی... گفتم به تمام مقدساتی که قبولش داری قسم من یه زن متاهلم.. از شدت ناراحتی چشماش قرمز بود و اروم با خودش زمزمه میکرد وای خدای من باورم نمیشه تمام باورام نقش بر آب شدن و بعدش با عجله معذرت خواهی کرد که این مدت مزاحمم شده و رفت.. با رفتنش قطره اشکی از چشمم چکید و با خودم گفتم من بهترین تصمیمو گرفتم، درسته خیلی تنهام و به یه همدم احتیاج دارم ولی نمیخواستم خودمو بدنام کنم، واسه همین جلوی تمام حس های دخترونه مو گرفتم و سرکوبش کردم، درسته آرمین اشتباه بزرگی کرده بود ولی نمیخواستم منم مثل اون کثیف باشم، من جور دیگه قرار بود ازش انتقام بگیرم.. با حالی بد از کافه زدم بیرون، انقد تو خیابونا دور خودم چرخیدم که بالخره آروم شدم و رفتم سمت خونه بابام. همه دور هم جمع بودن، من که رفتم به قول خودشون جمعمون جمع شد الهه سنگین شده بود و مثل پنگوئن راه میرفت، همیشه دستمو میذاشتم رو شکمش و با ذوق و شوق حرکت بچه رو حس میکردم وقتایی که حالم بد بود الهه با حرفاش آرومم میکرد و مثل یه خواهر برام بود و حسابی دلش برای زندگیم میسوخت و میگفت آرزومه زندگیت بهتر شه.. مامان دیگه بیخیال شده بود و کمتر نبود آرمین تو زندگیم رو تو سرم میزد، انگار همینکه از نظر مالی تامین بودم خانوادمم راضی به نظر میرسیدن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d آرمین بعد از ده روز قهر بلاخره اومد خونه و گفت پس فردا روز جشنه.. بعدشم یه دسته پول تا نخورده گذاشت رو میز و رفت بیرون. پول و که شمردم مبلغ قابل توجهی بود، زنگ زدم به مامان که اگه وقت داره عصر باهم بریم خرید، گفت آره الهه هم رفته خونه مادرش کار خاصی ندارم بیا. تو مرکز خرید مامان مدام سوال میکرد که جشن به خاطر چیه؟ چرا ما دعوت نیستیم پس؟ هرچی میگفتم فقط همکاراش هستن تو گوشش نمیرفت که نمیرفت، میگفت آرمین مارو آدم حساب نمیکنه.. احساس میکردم مامان ناراحته، هرچیم بهش میگفتم هر لباسی میخوای انتخاب کن تا برات بخرم اما روی خوش نشون نمیداد بالاخره یه لباس نیلی که روی سینه اش سنگ کاری شده بود و یه جورایی برق میزد انتخاب کردم، پشت لباس تا گودی کمرم باز بود ولی گفتم موهامو باز میذارم که اونجا رو بپوشونه، هرچند که میدونستم آرمین اصلا براش مهم نیست و مشکلی با لباس های باز نداره.. یجورایی از اول زندگیمون احساس میکردم چیزی به عنوان غیرت تو وجودش نیست! بعد خرید لباس مامان که اوقاتش خیلی تلخ بود رسوندمش خونه، بی خداحافظی پیاده شد و حتی تعارف نکرد برم داخل..! واقعا از مامان انتظار این رفتارها رو نداشتم، اون اصلا شرایط منو درک نمیکرد و فکر میکرد همه چی عادی شده مثل قبل. روز جشن رفتم آرایشگاه موهامو رنگ لایتی زدن بعدم جمع کردن بالای سرم و یه آرایش نیمه ملایم مات هم برام انجام دادن که کلا تغییرم داد از خودم راضی بودم میدونستم واسه امشب روی خیلی ها کم میشه... طبق آدرسی که آرمین فرستاده بود باغ بیرون شهر بود، وقتی به سختی باغ و پیدا کردم زنگ زدم آرمین اومد دم در استقبالم منو که دید سوتی کشید و گفت چه کردی بانو امشب از کنارم جم نخور که میترسم بدزدنت... به تعریف های آرمین توجهی نکردم، از در پشتی وارد ساختمون شدیم، لباسمو عوض کردمو و بعد با آرمین وارد سالن شدیم همه نگاه ها سمت ما کشیده شد و وقتی به همه خوش آمد میگفتم بعضی ها با حسرت و بعضی ها هم با تحسین نگاهم میکردن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.. مرده کلید انداخت و باهم رفتن داخل و بعدم درو بستن.. فکر اینکه تو این خونه چه خبره داشت دیوونم میکرد، گفتم اینا تو این خونه یه کار خلافی میکنن که تا یازده شب طول میکشه، هرچی که هست خلافه.. برای اطمینان بیشتر رفتم بقالی سر کوچه و گفتم ببخشید اقا، این خونه ای که اخر اون کوچه باریکست، یه اقایی توش زندگی میکنه، اومده خواستگاری خواهر من، خواهر منم هیچکسو نداره غیر از من یه ننه بابای زمین گیر داریم، میخوام بدونم این اقا مرد خوبیه یا نه؟ بینی و بین الله راستشو بگو... گفت خواهرم حقیقتا نمیتونم راستشو بگم ولی نه آدم درستی نیست، این معتاده هر شبم تا نصفه شب قلیون میکشن خیلیم رفیق بازه هرشب تا نصف شب اینجا کلی آدم میاد و میره، آبجیتونو بندازید تو رودخونه ولی دست این آدم ندید.. خیلیم آدم شریه بفهمه اینارو گفتم یه بلایی سرم میاره، کسی جرات نداره تو محل باهاش در بیفته، اگه خواستید خواهرتونو ندید نگید اومدید از من تحقیق کردید.. خدافظی کردم و از مغازه زدم بیرون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفتم خدایا چیکار کنم؟ یقین داشتم که حتما معتاد شده... از این زندگی کوفتی خسته شده بودم، گفتم میرم درو میزنم رو در رو شم با حمید که نتونه کتمان کنه درو با ترس زدم، اون مرتیکه درو باز کرد و گفت امرتون؟ گفتم عیال حمیدم بگو بیاد کارش دارم.. یه ربع بعد حمید اومد گفت تو اینجا چیکار میکنی؟! گفتم پس ساختمونی که روش کار میکنی اینجاست آره؟؟ میای اینجا عیاشی پس بگو بیشتر حقوقت براچی میره.. بی غیرت تو بچه داری، دلت برا امیرمون بسوزه یقمو گرفت و گفت به خودم مربوطه، خسته شدم بس که قیافه تورو دیدم، جوونم ولم کن بزار عشق و حالمو بکنم، زندگیمو از هفده سالگی گرفتی.. میدونی من الان تازه وقت زن گرفتنمه نه توی اون سن... این دفعه چندم بود که حمید حسرت زود زن گرفتنشو میخورد و بعدم به من سرکوفت میزد که تو باعث شدی.. بیشتر به دیوار چسبوندمو گفت حالا چی میگی؟ یا گورتو گم کن برو خونه بابات یا بتمرگ سر زندگیتو زر اضافیم نزن.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی بود .. نگاهم کرد و پرسید ازش خبر داری یا نه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم .. بهترین جواب اون لحظه رو دادم .. نه عمه خبر ندارم ... مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت چرا باید ازش خبر بگیره.. میدونی که یوسف چقدر مقید به حلال و حروم چقدر حساسه.. بره از زنی که تا ابد براش حرومه خبر بگیره که چی؟ عمه دونه های تسبیحش رو حرکت داد و گفت یادگاره برادرم بایدم اینطور باشه.. همیشه ، هر جا نشستم از ایمان و پاکی یوسف گفتم... همیشه به پسرام میگم مثل یوسف باشید .. مومن، چشم پاک ، نجیب... یه جورایی از تعریفهایی که ازم میکردند خجالت میکشیدم .. تازه با هر کلمه ایی که در موردم میگفت یاد کارهایی که تو این مدت کرده بودم میوفتادم.. بدون حرف به طرف اتاقم رفتم .. تو تاریکی دراز کشیدم .. تمام این مدت رو تو ذهنم مرور کردم .. من چه کار کرده بودم ؟منی که روزی از کنار آدمی بودن، که مشروب میخورد احساس گناه میکردم چطور خودم مشروب خوردم .. منی که بخاطر حرفی که ممکن بود پشت سر ناموسم زده بشه ، که به خونه ی زن هرزه پا گذاشته، ناموسم رو دو دستی تحویل یه غریبه دادم .. منی که اگر کسی به زن نامحرمی نگاه میکرد دیگه باهاش هم کلام نمیشدم ، من... یوسف... چطور اینقدر پست شدم .. تا کجا قرار بود ادامه بدم و خودم نفهمم... با صدای در از فکر بیرون اومدم .. عمه در باز کرد و گفت مادر .. خیلی وقته اذان گفته نمیخواهی نمازت رو بخونی؟ خجالت کشیدم بگم الان نمیتونم .. وضو گرفتم و به دروغ قامت نماز بستم.. شام میخوردیم که آفت گفت آقا آب گرم شده نمیرید حموم ؟ زود از خوردن دست کشیدم .. حس سنگینی میکردم .. به حموم رفتم .. از غروب حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد .. روی سرم آب ریختم .. عذاب وجدانم تبدیل به قطره های اشک شد و همراه قطره های آب میریخت .. غسل توبه کردم .. قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته و عده اش تموم نشده به دیدنش نرم حتی اگر از دوریش بمیرم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
:به هر چی احتیاج داشتی به نسرین خانم بگو...فعلا... سرموبه نشانه ی تایید تکون دادم و اون هم از اتاق رفت بیرون... *** شماره ای که سهیلا خانم بهم داده بود رو گرفتم.. بعد از چندتا بوق صدای شیدا رو از اونور خط شنیدم.. -الو بفرمایید... -الو سلام شیدا منم فرشته... شیدا با صدای بلندی گفت:فرشته تویی؟کجایی تو دختر؟میدونی چقدر نگرانت شده بودم؟... -شرمنده ام خواهری...به خدا نتونستم..قضیه اش مفصله... -بگو می شنوم..چی شده؟کجایی؟حالت خوبه؟ براش همه چیزو تعریف کردم وقتی حرفامو شنید گفت:حالا میخوای چکار کنی؟...ظاهرا مامانم همه چیزو بهت گفته...اونا دنبالتن...باباتو که می شناسی؟ -میدونم..خودم هم خیلی نگرانم... -میای اینجا؟... -نه نمی تونم... -چرا؟ -به دودلیل...اول اینکه مادربزرگت الان حالش خوب نیست و حضوره من مزاحمت ایجاد می کنه...دوم اینکه پدرم حتما خونه ی مادربزرگت رو هم پیدا می کنه و اونجا هم میاد.... -چه مزاحمتی عزیزم؟میدونی که مادربزرگم چقدر دوستت داره؟ولی خب...با دلیله دومت موافقم...حالا میخوای چکار کنی؟ -نمیدونم...دو راه بیشتر ندارم..یا اینکه برگردم که این هم غیره ممکنه چون نه میخوام بمیرم و نه زنه اون پیرمرد بشم...و راهه دوم هم اینه که...فعلا همین جا بمونم. شیدا کمی سکوت کرد وگفت:فرشته تو چطوری می تونی به اونا اطمینان کنی؟به هر حال اونا غریبه هستن و تو هم نمی شناسیشون..درسته بهت کمک کردن ولی تو که شناختی روی اونا نداری...تو خوشگلی و اونجا هم دو تا مرده جوون زندگی می کنه فکر نکنم اینم کاره درستی باشه... -میدونم شیدا..به خدا دلیله دودلیم هم همینه...نمی تونم با وجوده اون دوتا اینجا بمونم....ولی چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟.. به شوخی گفتم:درضمن اونا هم خوشگلن ...پس باید بیشتر مواظبه خودشون باشن و از من بترسن؟ شیدا خندید وگفت:نه ولی اگه خوشگلن پس تو باید ازشون بترسی چون اینجور پسرا خوشگل پسندن... با نگرانی ادامه داد:فرشته حالا که میخوای اونجا بمونی پس خیلی مواظبه خودت باش...با من هم در تماس باش..باور کن نگرانتم.. -میدونم عزیزم..در اینکه تو خیلی مهربونی و همیشه هوامو داشتی شکی نیست...باشه...ممنونم که به فکرمی... -من همیشه به فکرت هستم..تو منوفراموش نکنی؟... -نه خواهری...شیدا که فراموش شدنی نیست... -ممنونم...پس باز هم سفارش نکنم...خیلی خیلی مواظبه خودت باش وسعی کن با اون دوتا هم تنها نباشی...بیشتر برو پیشه همون خانم که گفتی اسمش نسرین خانمه... خندیدمو گفتم:باشه مامان بزرگ... اون هم خندید و گفت:اره به خدا یه لحظه همچین حسی بهم دست داد..حسه مامان بزرگا رو.. -خیلی گلی...کاری نداری؟... -نه عزیزم...پس با من در تماس باش..خدا نگهدار.. -باشه شیدا جون...خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم... از اینجا به بعدو باید چکار کنم؟ شیدا راست می گفت با وجوده پرهام و هومن من خیلی سخت می تونم اینجا بمونم... به هر حال کاره درستی نبود...باید یه فکری هم برای این موضوع می کردم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d