💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_پنج همه ی وجودم چشم شد و زل زدم به مادر ملیکا .. زن خیلی خوشگلی بود .. با قد و هیکل متوس
#قسمت_چهلو_شش
از این حرفش دلم بیشتر گرفت و برگشتم و واسه اینکه آروم بشه گفتم برمیگرده ناراحت نباش..
ملیکا اومد جلو و گفت نه..مامان امروز به بابا گفت میخوام شوهر کنم ، شوهرمو بیارم تو ببینی...
یه لحظه از شنیدن این حرف ذوق همه ی وجودم رو گرفت ..حتما با دیدن من ، از لجش این حرف رو زده و احتمال داره که بخاطر همین لجبازی همین کار رو هم انجام بده ..
احمد با جعبه ی پیتزاها برگشت و جعبه ها رو داد به دستم ..
برگشت به ملیکا گفت واسه تو مخصوص گرفتم از اونا که عاشقشی..پر از پنیر..
ملیکا نتونست به قهرش ادامه بده و داد زد آخ جون ..
تا به خونه رسیدیم ملیکا جعبه ها رو باز کرد و مشغول خوردن شد .. ماهم همراهیش کردیم و اون شب زودتر از همیشه شاممون رو خوردیم ..
ملیکا برخلاف هرشب که باید احمد کنارش میبود تا به خواب میرفت وسط سالن موقع تماشای تلویزیون خوابش برد .. احمد بغلش کرد و به آرومی سرش رو بوسید و به اتاقش برد ..
برای اولین بار احمد از اتاق ملیکا برگشت و فکر کردم میخواد تو سالن بشینه ..ولی جلوی اتاق خوابم ایستاد و گفت زهره من یکم اینجا کار دارم .. و رفت تو اتاق و در رو بست ..
یک ساعت گذشته بود و احمد تو سکوت نمیدونستم مشغول چه کاری بود..
به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که نرم سمت اتاق...
چند باری تا پشت در رفتم و پشیمون برگشتم ..
صدای تلویزیون رو قطع کرده بودم که دوباره صدای هق هق زدن احمد رو شنیدم .. معطل نکردم و در اتاق رو باز کردم احمد کنار دراور نشسته بود و اطرافش عکسهای خودش و زنش پراکنده بود .. احمد حتی برنگشت به عقب و نگاهم نکرد .. عکسی که دستش بود رو بالا آورد و با همون گریه گفت ببین اینجا نامزد بودیم ..رفته بودیم کوه ..
از اینهمه جسارتش عصبانی شدم
..کنارش نشستم و خواستم عکسها رو جمع کنم که احمد دستم رو گرفت و گفت زهره..من عاشق لیلام ...دارم از دوریش میمیرم ..دیدی امروز چقدر خوشگل شده بود...
خشکم زده بود ..نمیدونستم چی بگم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌤
#قسمت_چهلو_پنج
مهمونی به خوبی و خوشی گذشت فردا صبح با عجله بیدار شدم و
راه افتادم سمت موسسه
همش خدا خدا میکردم که امروز استاد صالحی رو نبینم، واقعا روبه رو شدن باهاش سخت ترین کار دنیا بود..
کلاس که شروع شد بعد یکم درس دادن آزمون تست گرفتن که مال من افتضاح شد، استاد حسابی از دستم شاکی بود میگفت اون از چند روز غیبت که داشتی اینم از نتیجه امتحانات.. اگه میخوای اینجور ادامه بدی سر کلاس من نیا...
با حرف استاد انگار باز امید تو دلم جوونه زد و به خودم تشر زدم من باید واسه هدفی که داشتم بی وقفه درس بخونم وگرنه تیرم به سنگ میخورد
کلاس که تموم شد همینکه پامو گذاشتم تو راهرو با استاد صالحی روبه رو شدم، خیلی عادی اومد سمتم و سلام کرد و گفت خانم سلطانی غیبتاتون داره طولانی میشه، موردی پیش اومده که سر کلاس نمیاین؟؟
از برخورد عادیش جا خوردم یجوری برخورپ میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود و همه چی عادی بود!
وقتی دید جوابشو نمیدم گفت خانم سلطانی بابت همه چیز ازتون معذرت میخوام، من نمیدونستم شما متاهلید وگرنه چنین جسارتی نمیکردم
گفتم خواهش میکنم منم این چند وقت درگیر بودم انشالله از این هفته دیگه غیبت نمیکنم و مرتب میام..
استاد با لبخند سری تکون داد و رفت، خوشحال شدم از نحوه برخورد عاقلانه اش.
از اون روز، شب و روزم شد درس خوندن و تست زدن حتی جمعه ها هم به خودم استراحت نمیدادم و سخت درس میخوندم
دقیقا یک ماه و نیم بود که خونه بابام نرفته بودم، مامان و الهه دو دفعه اومده بودن دیدنم و هربار من بهونه میاوردم و نمیرفتم پیششون، مامان کلی غر میزد و گله میکرد
تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم
از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه
شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازن راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده
زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم
فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟
🌤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم.
چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون..
از شنیدن حرفای زن دایی یکم ناراحت شدم، دلم واسشون سوخت
صبح آرمین طلبکارانه اومد خونه و فریاد زنون گفت بیا راحت شدی؟ انقد نفرین کردی که بلاخره بچمو ناقص کردی..
با تعجب بهش زل زدم و گفتم من چیکار به تو و زندگیت دارم که بخوام نفرین به یه بچه ی بی گناه کنم؟ چرا دلت میخواد اینو بندازی گردن من؟! شاید اثرات گناه تو و مامانش باشه که خدا اینجوری کرده وگرنه با دعای گربه سیاه که بارون نمیاد!!
عصبی داد زد از نحسی توعه که بچم اینجور شده...
بهش پوزخندی زدمو گفتم میخوای برو ازم شکایت کن شاید دل تو و زنت خنک شد
عصبی اومد سمتم و یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت انقد زر اضافی نزن تا خفت نکردم، میدونم الان تو دلت عروسیه که من و زنم تو این شرایطیم و بچم ناقصه ولی کور خوندی.. تمام مال و اموالمو میفروشم میبرمش خارج خرجش میکنم تا خوب شه
گفتم مگه جلوتو گرفتم خب ببرش، من دل به مال و اموال تو خوش نکردم که الان داری با اون تهدیدم میکنی که همشو میفروشی.. خب بفروش... به من چه، من زندگی خودمو دارم کاری به کار تو و زنت و بچت ندارم..
یقمو ول کرد و رفت بیرون، به دیوار تکیه زدم و اشکام ریختن
با خودم گفتم دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرده که اومده خره منو گرفته؟!
تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد،
اشکامو پاک کردم و درو باز کردم،
زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟
سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه
گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده... اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو
#قسمت_چهلو_شش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
᯽︎- - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - - -᯽︎
#قسمت_چهلو_شش
آدرس و رنگ دقیق در و همه چیز و دادم بهشون و همونجا منتظر شدم تا پلیس بیاد..
یک ربع نکشیده اومد، درو زد، من شانسکی گفته بودم توی خونه پر از مشروب و مواد و این چیزاست گفتم یا میگیره یا نه..
اون لحظه از ته دل آرزو کردم باشه، باشه و حمید و ببرن و دلم خنک شه، بابت این چند سالی که اذیت شدم، بابت مادرم که خیلی وقت بود ندیده بودمش، بابت کتکی که از نریمان خوردم، بابت سرکوفتا، بابت اون روزی که بخاطر عشرت توی زیرزمین حبس شدم، فرشی که بافتم و پولش رفت توی جیب عشرت..
ایستادم پشت دیوار و تماشا کردم، چند لحظه بعد دیدم که بعله پلیس اون مرتیکه و حمید رو دستبند به دست به زور کتک و با اردنگی فرستاد توی ماشین، فهمیدم که واقعا یه چیزی هست، شک نداشتم...
خیالم جمع شد انگار که یک نفس راحت کشیده بودم، من از پس این همه مشکل براومده بودم، حمید هیچوقت پشتم نبود همیشه تنها بودم و استرسی بابت گردوندن زندگی نداشتم، به زری چیزی نگفتم، گفتم اگر حمید برنگشت یا جرمش خیلی سنگین بود میگم رفت یه شهر دیگه برا کار که پشتم حرف درنیارن و بتونم همینجا زندگی کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
مادر گفت آره ماشالله ، گفتم که .. حالا ایشالا میشناسیدش...
مادربزرگ گفت آقا یوسف حالا یه نگاه ، حلاله .. ببین دخترمون رو میپسندی؟
همه با این حرف خندیدند منم لبخند کمرنگی زدم و سرم رو بالا آوردم و مرضیه رو نگاه کردم ...
واقعا دختر زیبایی بود .. چشمهای درشت آبی رنگ داشت موها و ابروهای روشن...
نگاهممون در هم گره خورد.. هول شد و موهاش رو زیر روسریش فرستاد.. سرم رو پایین انداختم ..
منکر زیباییش نبودم ولی قلب من فقط با دیدن صنم به تکاپو میوفته ..
کمی که گذشت عمه رخصت رفتن گرفت و من از خدا خواسته سریع بلند شدم و خداحافظی کردم ..
عمه صورت مرضیه رو بوسید و گفت فردا میام که ایشالا دهنمون رو شیرین کنیم ..
مرضیه سرش پایین بود و جوابی نداد..
همین که سوار ماشین شدیم مادر دستشو از پشت سرم گذاشت رو شونم و گفت مبارکت باشه .. خیلی خوشگله.. خانواده شم که دیدی چقدر خوب بودند..
+به دلم ننشست.. خوشم نیومد..
مادر زد پشت دستش و گفت یعنی چی؟ ایراد پیدا نکردی این چه حرفیه؟
عمه به مادر گفت آروم باش بزار ببینم چی میگه... دردت چیه پسر؟همین اولین بار که قرار نیست عاشقش بشی؟ من قرار گذاشتم فردا برم ... چی بگم بهشون؟ آبروم میره.. اینقدر مطمئن بودم میپسندی که خودم رو انداختم وسط ...
مادر گفت شما الان ناراحت نشو .. بزار یوسف تا صبح فکر کنه مطمئن باش که نظرش عوض میشه..
تا خونه ساکت بودم و بعد از رسیدن شب بخیر کوتاهی گفتم و به اتاقم رفتم .. هنوز اتاقم عطر صنم رو داشت.. و من دلتنگتر از همیشه بودم ..
چشمهام رو بستم و به یاد صنم بودم که در اتاقم باز شد و مادر وارد شد..
میدونستم میخواد در مورد چی حرف بزنه..
دوباره چشمهام رو بستم و گفتم مادر... به من ربطی نداره کی میخواد بگه، چطوری میگید.. من که نگفتم زن میخوام..
_آخه...
+آخه نداره مادرجان.. گفتی بیا خواستگاری ، زشته ، عمه قرار گذاشته ، گفتم چشم .. عمه که قول نداده بود من میگیرمش..
مادر نفس بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت ..
صبح از اتاق بیرون اومدم . عمه و مادر تو ایوون صبحونه میخوردند..
کنار سفره نشستم .. عمه مثل همیشه تسبیح به دست داشت ..
اشاره ی مادر رو به عمه دیدم ولی وانمود کردم متوجه نشدم ..
اولین لقمه رو به دهان گذاشتم که صدای در بلند شد .. سلطانعلی در رو باز کرد و چند لحظه بعد برگشت و گفت یکی اومده .. میگه با عمه ملوک کار داره.. از اقوامشون هستم ...
مادر بلند شد و گفت خیر باشه بگو بیاد ببینیم چی میگه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
در حالی که از این حرفش متعجب بودم گفتم:شما ..یعنی...اخه چی دارید میگید؟منو کجا می برید؟
پرهام کی به جلو خم شد و چشمای عسلیشو کمی ریز کرد و گفت:مگه نمی خوای فعلا یه سرپناه داشته باشی تا
دسته نامادریت بهت نرسه؟
-خب..چرا...همینو میخوام..ولی چطوری؟
به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت:اونو بعد می فهمی..من شما رو می برم جایی که هیچ پسره جوونی اونجا نیست و
شما می تونی مدتی رو اونجا بگذرونی تا بعد تصمیمتو بگیری.فردا صبح حرکت می کنیم.
بعد از زدن این حرف از جاش بلند شد و نگاهی جدی ولی خاص وخیلی جذاب بهم انداخت و گفت:مسیرمون
طولانی نیست..درضمن می تونید به من اعتماد کنید..مطمئن باشید قصدم اون چیزی نست که شما دارید بهش فکر
می کنید...شب خوش..فعلا...
رو به نسرین خانم گفت:از بابت شام ممنونم نسرین خانم..شبتون بخیر...
نسرین خانم از جاش بلند شد و در حالی که ظرفای باقی مونده رو از روی میز جمع می کرد گفت:نوش جانت
پسرم...شبت بخیر..
پرهام نگاهه کوتاهی بهم انداخت و بعد پشتشو کرد به منو رفت سمته اتاقه هومن...
ولی من هنوز داشتم به اون نگاهه مغرور که پر از معنا بود فکر می کردم لحنش یه جوره خاصی بود...
وای خدا..یعنی از کجا فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟
یه دستمو کشیدم به صورتم...یعنی انقدر ضایع بازی در اوردم؟نکنه قیافه ام زیادی تابلو شده؟..
یاده حرفاش افتادم..یعنی میخواد منو کجا ببره؟...خدا به خیر کنه...
فقط نمیدونم چرا به همین راحتی دارم بهشون اعتماد می کنم؟یعنی دلیله این کارم از چیه؟..
ادامه دارد...
پرهام تقه ای به در اتاق هومن زد...در را باز کرد و وارد اتاقش شد..
هومن کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برده بود و سرش را در دست گرفته بود و روی تختش نشسته
بود...
با ورود پرهام سرش را بلند کرد...
پرهام نگاهش کرد ولی هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد..
کنار هومن نشست و نفس عمیقی کشید.
به روبه رو خیره شد وگفت:باز یادش افتادی؟تا کی میخوای بهش فکرکنی؟
هومن پوزخندی زد و کلافه از روی تخت بلند شد...
دستانش را به هم زد وگفت:د اخه چطوری؟تو بگو پرهام...الان چندسال می گذره ولی هر وقت یادش میافتم قلبم
اتیش می گیره..اون مرد ولی بهمون خیانت کرد..اون خائن بود...خدایا اخه من چی بگم؟...
پرهام با اخم گفت:باز تو یه جفت چشمه سبز دیدی یادش افتادی؟...د اخه نمیگی این وسط فقط خودتو نابود
می کنی؟چرا عاقلانه تصمیم نمی گیری؟...
هومن با خشم محکم روی میز زد وگفت:نمی تونم..نمیشه...اون لعنتی با اینکه مرده ولی بازم دست از سرم بر
نمیداره..هر شب کابوس می بینم ولی درد و غمامو میذارم توی دلم وبه کسی نمیگم...هر شب با ترس از خواب
می پرم ونمیدونی وقتی می فهمم همه اش خواب بوده چقدر خوشحال میشم و به خاطش هزاران بار خدارو شکر
می کنم که همه اش خوابه...
اون شیطان بود پرهام تو که باهام بودی تو که میدیدش تو که دیده بودی با من چکار کرد؟...وقتی یادم می افته به
خاطرش معتاد شدم وقتی یادم می افته به خاطرش همه تحقیرم کردن...اقاجون چقدر از دستم حرص می خورد
مامان عطیه هر شب و روز نفرینش می کرد واز دستش حرص می خورد و میدید جگر گوشه اش داره جلوش پر
پر میشه و نمی تونست کاری بکنه...
هومن بغض کرده بود پرهام سرش را پایین انداخته بود و چیزی برای گفتن نداشت...
هومن اشک هایش را قبل از اینکه روی صورتش جاری شوند با دستش پاک کرد وبا بغض غلیظی گفت:من
همه ی اینا رو میدیدم...متوجه ی همه چیز بودم..ولی خودمو زده بودم به بی خیالی...اون زن با زندیگه من و
اقا جون و مامان عطیه وتو و همه ی اعضای خانواده ام بازی کرد...باعث شد اقاجون سکته کنه...اون یه زنه دیو
سیرت بود...به خاطرش..به خاطرش عزیزترین کسمو خدا ازم گرفت...
اشکهایش بی اراده روی صوتش جاری شدند..هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نکرد و ادامه داد:وقتی به این دختر
نگاه می کنم معصومیتو توی صورتش می بینم...ولی چشماش برام اشناست..رنگه سبزه چشماش از جنسه اونایی
که دیدم نبوده و نیست..اون خاصه..احساسم میگه فرشته ...چطور بگم؟...اونی که ما فکر می کنیم
نیست...اون...نمی دونم چی بگم..نمی دونم پرهام...کلافه ام..
سرش را بلند کرد وگفت:خدایا..دردمو میذارم توی دلمو دم نمیزنم..ولی خودت شاهد بودی که با بدبختی تونستم از
چنگاله اعتیاد خودمو نجات بدم...مگه چند سالم بود؟19 سال....وقتی به زندگی برگشتم درسمو ادامه دادم...شدم یه
هومنه دیگه..اون هومنو کشتموشدم این...ولی حالا..بازهم..با اینکه مرده ولی باز کابوساش دست از سرم
بر نمیداره...اون مادر نبود...اون مادره من نبود...اون زن دیو سیرت بود...سیمین مادره من نبود پرهام اون زن
مادرم نبود...اون زن نابودم کرد..اون مادرم نبود..نبود...
به هق هق افتاده بود..پرهام بغلش کرد و در حالی که صدایش از زوره بغض می لرزید اروم زد پشته هومن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d