💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_چهار از ناراحتی دو سه ساعت همونجا روی مبل نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. صداش رو کم نکردم
#قسمت_چهلو_پنج
همه ی وجودم چشم شد و زل زدم به مادر ملیکا ..
زن خیلی خوشگلی بود .. با قد و هیکل متوسط .. موهای عسلی رنگش با چشمهای درشت عسلیش بدجور هماهنگ و دلربا بود ..
احمد یکی دو قدم به سمتشون رفت ..
زن با ملیکا به داخل کلانتری رفت و احمد هم پشت سرشون رفت و چند دقیقه بعد برگشتند ..
زن دست ملیکا رو رها نمیکرد .. یک لحظه نگاهش به ماشین و من افتاد .. همونجا ایستاد و حرفی به احمد زد ..
احمد هم روبه روش ایستاد و چند کلمه ای حرف زدند..
زن بغض کرده بود و به احمد مجال صحبت نمیداد ..
حالا دیگه اشکهاش روی صورتش سرازیر شده بود .. اون با دیدن من گریه میکرد .. نمیدونست که احمد هنوز هم به یادش گریه میکنه .. حس بدی داشتم ..
نسبت به خودم ..نسبت به احمد ..
مادر ملیکا با قدمهای تند از کنار احمد گذشت و لحظه ای که از کنار ماشین میگذشت با نفرت زل زد توی صورتم ..
احمد چند ثانیه ای ایستاد و رفتنش رو نگاه کرد ..
نگاهش پر از حسرت بود و باید کور بودم که اون همه عشق رو تو اون نگاه نمیدیدم ..تاب نداشتم .. دستم رو گذاشتم رو بوق و چند بار فشار دادم ..
احمد دست ملیکا رو کشید و به سمت ماشین اومدند ..
ملیکا با قیافه ی اخمو صندلی عقب نشست .. احمد هم ساکت و بی حرف نشست و ماشین روشن کرد..
نمیخواستم اون جو سنگین ادامه پیدا کنه .. برگشتم عقب و گفتم سلام عروسک ..خوش گذشت ..دلم برات تنگ شده بود ..
ملیکا دستهاش رو محکمتر رو سینه اش قفل کرد و با اخم گفت ولی من دلم واسه مامانم تنگ میشه ..
لبخند تصنعی زدم و گفتم چند روز دیگه بازم میری پیشش...
ملیکا سرش رو آورد جلو و با حرص گفت نه خیییر ..مامانم قهر کرد بازم ..چرا اومدی تو؟
جمله های آخرش رو با بغض گفت ..
احمد آروم از آینه نگاهش کرد و گفت ملیکا بسه بابا..الان میبرمت یه پیتزای گنده میخرم...
ملیکا با فین فین جواب داد نمیخوام ..من باهات قهرم ..همش مامانمو اذیت میکنی...
ترجیح میدادم اون لحظات فقط سکوت کنم چون به ملیکا حق میدادم ..
احمد جلوی یه مغازه نگه داشت تا برای ملیکا پیتزا بخره ولی ملیکا لج کرد و از ماشین پیاده نشد ..
احمد پیاده شد و گفت پس میگیرم خونه بخوریم ..
وقتی با ملیکا تنها شدیم برگشتم و گفتم ملیکاجون ، من نمیدونستم اگه بیام مامانت ناراحت میشه، میخواستم تو رو زودتر ببینم ..
ملیکا چند ثانیه تو صورتم نگاه کرد و حرفی نزد .. دوباره پرسیدم ملیکا مامانت چرا قهر کرد ، الان نه ها... قبلا.. چرا از پیشتون رفته؟
ملیکا شونهاش رو بالا انداخت و گفت من نمیدونم ولی بابا بهم قول داده بود که مامان زود برمیگرده ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌤
#قسمت_چهلو_پنج
مهمونی به خوبی و خوشی گذشت فردا صبح با عجله بیدار شدم و
راه افتادم سمت موسسه
همش خدا خدا میکردم که امروز استاد صالحی رو نبینم، واقعا روبه رو شدن باهاش سخت ترین کار دنیا بود..
کلاس که شروع شد بعد یکم درس دادن آزمون تست گرفتن که مال من افتضاح شد، استاد حسابی از دستم شاکی بود میگفت اون از چند روز غیبت که داشتی اینم از نتیجه امتحانات.. اگه میخوای اینجور ادامه بدی سر کلاس من نیا...
با حرف استاد انگار باز امید تو دلم جوونه زد و به خودم تشر زدم من باید واسه هدفی که داشتم بی وقفه درس بخونم وگرنه تیرم به سنگ میخورد
کلاس که تموم شد همینکه پامو گذاشتم تو راهرو با استاد صالحی روبه رو شدم، خیلی عادی اومد سمتم و سلام کرد و گفت خانم سلطانی غیبتاتون داره طولانی میشه، موردی پیش اومده که سر کلاس نمیاین؟؟
از برخورد عادیش جا خوردم یجوری برخورپ میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود و همه چی عادی بود!
وقتی دید جوابشو نمیدم گفت خانم سلطانی بابت همه چیز ازتون معذرت میخوام، من نمیدونستم شما متاهلید وگرنه چنین جسارتی نمیکردم
گفتم خواهش میکنم منم این چند وقت درگیر بودم انشالله از این هفته دیگه غیبت نمیکنم و مرتب میام..
استاد با لبخند سری تکون داد و رفت، خوشحال شدم از نحوه برخورد عاقلانه اش.
از اون روز، شب و روزم شد درس خوندن و تست زدن حتی جمعه ها هم به خودم استراحت نمیدادم و سخت درس میخوندم
دقیقا یک ماه و نیم بود که خونه بابام نرفته بودم، مامان و الهه دو دفعه اومده بودن دیدنم و هربار من بهونه میاوردم و نمیرفتم پیششون، مامان کلی غر میزد و گله میکرد
تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم
از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه
شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازن راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده
زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم
فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟
🌤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_شش
مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم.
چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون..
از شنیدن حرفای زن دایی یکم ناراحت شدم، دلم واسشون سوخت
صبح آرمین طلبکارانه اومد خونه و فریاد زنون گفت بیا راحت شدی؟ انقد نفرین کردی که بلاخره بچمو ناقص کردی..
با تعجب بهش زل زدم و گفتم من چیکار به تو و زندگیت دارم که بخوام نفرین به یه بچه ی بی گناه کنم؟ چرا دلت میخواد اینو بندازی گردن من؟! شاید اثرات گناه تو و مامانش باشه که خدا اینجوری کرده وگرنه با دعای گربه سیاه که بارون نمیاد!!
عصبی داد زد از نحسی توعه که بچم اینجور شده...
بهش پوزخندی زدمو گفتم میخوای برو ازم شکایت کن شاید دل تو و زنت خنک شد
عصبی اومد سمتم و یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت انقد زر اضافی نزن تا خفت نکردم، میدونم الان تو دلت عروسیه که من و زنم تو این شرایطیم و بچم ناقصه ولی کور خوندی.. تمام مال و اموالمو میفروشم میبرمش خارج خرجش میکنم تا خوب شه
گفتم مگه جلوتو گرفتم خب ببرش، من دل به مال و اموال تو خوش نکردم که الان داری با اون تهدیدم میکنی که همشو میفروشی.. خب بفروش... به من چه، من زندگی خودمو دارم کاری به کار تو و زنت و بچت ندارم..
یقمو ول کرد و رفت بیرون، به دیوار تکیه زدم و اشکام ریختن
با خودم گفتم دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرده که اومده خره منو گرفته؟!
تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد،
اشکامو پاک کردم و درو باز کردم،
زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟
سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه
گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده... اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو
#قسمت_چهلو_پنج
..
انقد گلومو فشار داد که کم کم داشتم خفه میشدم، کبود شدم تا ولم کرد و هولم داد گفت دیگم نبینم بیای دنبالم، دیروزم فهمیدم اومدی سر ساختمون پی من و چیزی بهت نگفتم، گورتو گم کن
سرفه کردم و خودمو عقب کشیدم به این فکر کردم اگه بیشتر وایسم و منو بکشه سرنوشت امیرم چی میشه؟ برای همین سریع از کوچه خارج شدم.
قاعدتا در بدترین شرایط باید خونه بابام میبودم و تیکه و متلک میشنیدم که دختره ترشیده شدم، ولی الان صورتم کبود شده بود و در حال برگشت به خونه ی خودم بودم..
رفتم امیرو از زری گرفتم، چیزی به زری نگفتم دلم نمیخواست کسی برام دلسوزی کنه اما تصمیممو گرفته بودم، صبر آدما بالاخره یک روزی تموم میشه...
حمید اون شب همونجا موند، و من تا صبح بیدار بودم، حمید با این حقوقی که میاورد سر سفره فقط خرج سیگار و خورد و خوراک خودشو میداد و عملا این منه بیچاره بودم که خرج خورد و خوراک خودمو امیرو میدادم..
فردا باید کارو یکسره میکردم،
اتفاقا رفتارای حمیدو کنار هم چیدم و شک نداشتم که اعتیاد هم داره و منه احمق نفهمیدم....!!
دل و زدم به دریا، فردا پشت یه دیوار قایم شدم، با همون دوستش از سرکار برگشتن خونه ی دوستش..
سریع رفتم سر کوچه و یه سکه انداختم توی تلفن، چندباری با خودم تمرین کردم که چی بگم.. صدو ده رو گرفتم، نفسمو توی سینه حبس کردم و حرفایی که صدبار توی آینه به خودم زده بودم رو پشت سرهم گفتم، الو صدو ده؟ اینجا خونه فساده، فساد اخلاقی، توش معتاد میارن، عرق میارن، و خلاصه هر کثافتی که فکر کنید، ما همسایه هاشونیم و امنیت جانی و مالی و ناموسی نداریم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_پنج
صبح سر سفره صبحانه ، عمه دوباره تاکید کرد که پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشته..
این بار جدی تر گفتم کاش قبلش به خودم میگفتید.. من فعلا قصد تجدید فراش ندارم ..
مادر لب گزید و سرزنش وار گفت یوسف.. عمه نمیتونه حرفی که زده رو پس بگیره .. زشته.. مخصوصا که اقوام همسر خدابیامرزشه...
میدونستم عمه هنوز هم بعد از این همه سال و فوت شوهرش، با اقوام همسرش رودروایسی داره..
دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم میترسم بیام و نپسندم و برای عمه بد بشه..
عمه صورتش باز شد و گفت اولا که دختری که برات انتخاب کردم مثل یه تکه ماه میمونه مطمئنم میپسندیش .. دوما ، اگر هم نپسندیدی واسه من بد نمیشه ولی الان نریم واسه من بد...
ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم باشه .. میریم ..
نرفته میدونستم که جوابم چیه ولی فعلا مجبور شدم که قبول کنم ..
مادر با افتخار به قد و بالام نگاه کرد و به عمه گفت گفتم احترام شما رو داره همیشه...
خداحافظی کردم و به طرف حجره حرکت کردم ..
به فکر صنم بودم و دلم دیدنش رو طلب میکرد ولی هربار زیر لب استغفراللهی میگفتم ..
اسد دورادور مراقب یعقوب بود .. هنوز حالش خوب نشده بود و تو خونه استراحت میکرد .. حاضر بودم چند برابر پولی که قرار گذاشته بودیم رو بدم ولی یعقوب زودتر صنم رو طلاق بده.. چرا که لحظه ها برام به کندی میگذشت و میترسیدم نتونم حریف دلم بشم و توبه ام رو بشکنم ...
پنج شنبه با تاکید مادر و عمه زودتر از حجره بیرون اومدم و به خونه رفتم ..
هر دو آماده نشسته بودند .. مادر لباسهای منو به دستم داد و گفت زود باش آماده شو .. دیر میشه...
لباسهام رو عوض کردم .. مثل یه تکلیف اجباری انجام میدادم ..
مادر با دیر کردنم ، چند ضربه به در زد و گفت یوسف دیر شد ..
صداش رو پایین آورد و گفت عمه دلخور میشه کمی بجنب...
مادر کیسه ی نقل و نبات رو به همراه چادر نماز سفیدی برداشت..
میدونستم رسمه ولی برای کسی که میخواست واقعا ازدواج کنه نه من ...
وقتی سوار اتومبیل شدیم مادر دستهاش رو بالا برد و آروم کنار گوش عمه گفت خدارو شکر .. نمیدونی چقدر آرزو داشتم واسه یوسفم خواستگاری برم .. اون دفعه که هیچی ندیدم و هیچ رسم و رسومی رو به جا نیاوردیم ..
عمه گفت گذشته ها گذشته .. الان شگون نداره حرف ازدواج قبلیش رو بزنیم...
خیلی زود رسیدیدم جلوی خونه ی بزرگی که عمه گفت نگه دار همین جاست..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهلو_پنج
سر میز شام بودیم..پرهام و هومن هم اونطرفه میز با فاصله از من نشسته بودن و شامشونو می خوردن..
نسرین خانم کنارم نشسته بود و مرتب تو بشقابم غذا می ریخت و می گفت:بخور مادر یه کم جون بگیری....همه
اش دوپاره استخونی...اینجوری که نیمشه..بخور مادر...
هم خجالت می کشیدم و هم از اینکه پرهام بخواد ازم چیزی بپرسه و جواب بخواد استرس داشتم...
خدایش نمی دونستم باید چکار کنم تو دلم خد ارو صدا می کردمو ازش کمک می خواستم...
من زودتر از همه کشیدم کنار وبعد از من نسرین خانم و بعد پرهام و هومن...
خواستم به نسرین خانم توی جمع کردن ظرفا کمک کنم ولی مگه میذاشت؟اخرش هم حریفش نشدم و نشستم سره
جام...
پرهام دستاشو گذاشت رو میز و اول یه نگاه به هومن کرد و بعد رو به من گفت:فرشته خانم...فکراتونو کردید؟
داشتم با انگشتام بازی می کردم که با زدنه این حرف از جانبه پرهام سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...
کمی مکث کردم و در اخر گفتم:بله...
هومن گفت:نتیجه؟...
بهش نگاه کردم..صورتش کاملا جدی بود ولی نگاهش...
گفتم:خب من...می دونید؟..من..چطور بگم؟...
پرهام گفت:تردید دارید؟
دستامو گذاشتم روی میزو بهشون خیره شدم وسرمو تکون دادم...
هومن گفت:چرا؟..تردیدتون از چیه؟...
نگاهه کوتاهی بهش انداختم و به پرهام نگاه کردم...اون هم خیلی جدی دستاشو روی میز توی هم گره کرده بود و
منتظر نگام می کرد...
دوباره به هومن نگاه کردم وگفتم:من...من یه دخترم و اخه...چطوری بگم؟...اینجا...
یه دفعه پرهام کلاممو برید وگفت:بله درسته..من درکتون می کنم...میدونم چی میخوای بگی...تو اینجا معذبی و اون
هم به خاطره حضوره من و هومنه درسته؟
هاج و واج نگاهش کردم..چه زود می گیره هاااااااا...افرین...خدا هر چی میخوای بهت بده کارمو راحت
کردی..نمی دونستم باید چطوری اینو بهشون بگم تا ناراحت نشن...
هومن با تعجب گفت:فرشته خانم..پرهام درست میگه؟یعنی شما به خاطره ما اینجا معذب هستید؟
با شرمندگی نگاهش کردم...اون برعکسه پرهام به نظرم اخلاقش بهتر بود و هیچ حس بدی هم نسبت بهش
نداشتم..نمی دونم چرا...
گفتم:بله درسته..ولی نه به اون منظور که چون شما و اقا پرهام توی این خونه هستید من مجبورم کنار بیام..من از
اینجا میرم..اینجوری مزاحمتون هم نمیشم..
همه سکوت کردن..حتی نسرین خانم هم ظرفا روتوی سینک ول کرد و اومد کنارم نشست...
دستشو گذاشت روی دستمو گفت:دخترم این چه حرفیه؟..باور کن این دوتا مثله پسرای خودم هستند فقط هومن
گاهی شیطنت می کنه ولی هیچی توی دلش نیست...دلش پاکه...حرفاشو به دل نگیر..
توی دلم پوزخند زدمو گفتم:من از هومن و حرفاش گله ای ندارم برعکس از این اخلاقش خیلی هم خوشم میاد ولی
از دسته پرهام حرصی هستم با این اخلاقه خشک و سردش...کلا از حضوره پسرا معذب بودم..چکار کنم؟دسته
خودم نبود دیگه..به هر حال این کار درست نبود که من با اونا توی این خونه بمونم...وای نه هیچ جوری تو کتم
نمی رفت...
فقط تونستم در جوابه نسرین خانم لبخند بزنم و سرمو بندازم پایین..چی بهش می گفتم؟خودم هم نمی دونم...
هومن خندید وگفت:دست شما درد نکنه نسرین خانم...حالا فرشته خانم فکر میکنن من از اوناشم..
نسرین خانم هاج و واج نگاهش کرد گفت:از کدوماش مادر؟من که چیزی نگفتم؟
هومن گفت:بی خیال نسرین خانم...ولی با نیمه ی دومه حرفت موافقم...
رو به من ادامه داد:به جونه پرهام نه به مرگش من انقدر مهربون و دل پاکم که نگو...میگی نه از نسرین خانم
بپرس..اون که دروغ نمیگه...
لبخند زدمو ومستقیم نگاهش کردم..یه کم توی چشمام زل زد و نمیدونم چی شد که لبخند از روی لباش کم کم محو
شد و بعد اروم از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:با اجازه ی همگی..من برم اتاقم یه کم کار دارم...
دیگه نگام نکرد و سریع رفت توی اتاقش...
نسرین خانم به پرهام نگاه کرد وگفت:وا مادر..من که حرفی نزدم انگار بچه ام ناراحت شد ...
پرهام لبخنده ماتی زد و گفت:نه نسرین خانم..اون از حرف شما ناراحت نشد..می شناسیدش که...ازهیچ کدوم از
کاراش نمیشه سر دراورد...فعلا کاریش نداشته باشید..بعد خودم باهاش حرف می زنم.
-باشه مادر..به هر حال شما جوونا حرفه همو بهتر می فهمید.
من هم از این کاره هومن تعجب کرده بودم چرا وقتی به چشمام نگاه کرد حالتش عوض شد؟...یعنی از چیزه
دیگه ای ناراحت شد یا من ناراحتش کردم؟ولی من که چیزی نگفتم؟...ای بابا...
پرهام صدام کرد که با یه تکون به خودم اومدم...
-بله..
پرهام مشکوک نگام کرد وگفت:حالتون خوبه؟...
سرمو تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:بله.من خوبم..ببخشید متوجه نشدم چیزی گفتید؟
پرهام گفت:شما از اینجا میرید...
بهت زده نگاهش کردم..یعنی داشت بیرونم می کرد؟..
پرهام ادامه داد:من شما رو می برم به یه جای امن...جایی که می تونید تا هر وقت خواستید اونجا بمونید.
این چی داره میگه؟...وای خدا میخواد منو کجا ببره؟ اصلا من چطوری بهش اعتماد کنم؟