💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت339 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _یگانه میخوای بیام با هم بریمب
#پارت340
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_چیزی میخوری برات بیارم
_نه ممنون.
_بهتر شدی ؟
_زینب خانم احساس پوچی دارم. نمیدونم باید چی کار کنم که این حس بره.
_به نطر خودت حس پوچی که اومده سراغت دلیلش چیه؟ همونکار رو بکن بزار بده
نفس سنگینی کشیدم و لب زدم
_نمیدونم.
متاسف سرش رو تکون داد و رفت
نمیتونم به خودم دروغ بگم. این حس برای دوری از امیر مجتبی است. اگر کنارش بودم این حس رو نداشتم.
سر چرخوندم و نگاهم به چادر و سجاده ی پهن زینب خانم گوشه ی اتاق افتاد
_امشب از مسجد براتون یه چادر نماز امانت گرفتم.
_نماز!
_بله. نماز گفتم تا یکی بخریم یه چند روزی امانت بیارم که حاج آقا گفتن چون این چادر ها وقف مسجد نشدن میتونم امانت بردارم.
_من نماز نمیخونم.
_چرا؟
_چرا بخونم؟ چیه زندگیم سرجاشه که بخوام براش نماز بخونم.
_برای کی منظورته بخونی؟
_برای خدا.
_خدا احتیاجی به پرستش ما نداره پرستش و عبادتش برای تکامل خودمونه دستور خدا به عبادت، یک نوع لطف و مرحمت و راهنمائیه. که ما رو به کمال برسونه. عبادت و خصوصاً نماز یه آثار گرانبهای فردی و اجتماعیه. اولاً حس تقدیر و شکر گذاری رو تو انسان زنده میکنه. دوما نماز و عبادت مایه تکامل روحی انسانه. پس در واقع نماز یه لطفیه به خودت. وقتی نماز بخونی میبینی که ناخواسته دیگه نمیتونی سمت گناه بری.
ما انسانها تو رنج آفریده شدیم و برای رسیدن به قله ی موفقیت باید از یه مسیر سخت رد بشیم. دنیا سرسره نیست که بشینی روش سر بخوری پایین. دنیا بیشتر یه مسیر صعب العبوره.
_چرا همه ی سختی ها باید رو دوش من باشه. این همه بنده. بند کرده رو من ول کنم نیست.
خنده ی ریز صدا داری کرد.
_سهمیه رنج تو دنیا ثابته و همه انسانها رنج خودشون رو میبرن. هر فردی که ظرفیتش بالا تره رنجش هم بیشتره. اگر رنج رو به عنوان پیشرفت بپذیری اینجوری اذیت نمیشی و کفر نمیگی.
_همه رنج میکشن. ولی نه اندازه ی من. ظرفیت من تکمیله.
_تکمیل نیست چون تا الان تحمل کردید.
نباید اجازه بدید سختی روزگار عذابتون بده. شما باید قوی باشید تا بتونید این دوره رو پشت سر بزارید.جای بحث بسیاره ولی من خیلی خستم. فقط اینو بگم که اگر تو یک قدم سمت خدا برداری
خدا ده قدم سمتت میاد. این به من ثابت شده.
حرف هاش انچنان ملکه ی ذهنم شده که انگار از روز اول میدونستم. جمله به جمله ی صحبت هاش تو ذهنمه و هیچ کدوم رو فراموش نکردم.
یعنی طبق گفته ی امیر مجتبی این رنج منه؟
اشک توی چشم هام جمع شد و چونم شروع به لرزیدن کرد. تا قبل از این فکر میکردم سامان بزرگترین داغ زندگیمه.
اگر علاقه ی من به سامان عشق بود پس اینچیه
امیر مجتبی رو خیلی عمیق تر دوست دارم و رنج دوریش رو دوست دارم.
_بگانه جان من دارم میرم بیرون خرید کنم تو چیزی لازم نداری؟
برای اینکه متوجه چشم های اشکیم نشه بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو بالا دادم.
صدای بسته شدن در خونه باعث شد تا صدای گریمبالا بره. سرم رو رو به سقف گرفتم و با هق هق گریه گفتم
_ باشه من سمتت قدم بر میدارم. من یکقدم تو هم یکقدم. یا غرورم رو ازم بگیر یا از اینبی کسی نجاتم بده.فقط یک قدم
ایستادم و وارد اشپزخونه شدم.
وضو گرفتم و چادر زینب خانم رو روی سرم انداختم. پام رو روی سجاده گذاشتمو با چشم های پر اشک و صدای لرزون به مهر خیره شدم.
نماز خوندم تا شاید احساس پوچی رو با با یا خدا از خودمدور کنم. تا شاید خدا یک قدم برای من برداره. تا شاید تموم شه اینرنج فقط با دوری داره ازارم میده. تا شاید واسطه ای بشه من بی اونکه به غرورم لطمه بخوره پیش امیرمجتبی باشم.
اشک ریختم و نماز خوندم. سر به سجده گذاشتم. دیگه نای گریه کردن ندارم. چشم هام میسوزه و حتی نای التماس کردن هم ندارم.
_یگانه جان مادر خوبی؟
انقدر سنگین شدم که متوجه نشدم زینب خانم کی اومده.
سر از سجده برداشتم و بعش نگاه کردم. لبهند مهربونی بهم زد.
_تو نمازم میخونی؟ ندیده بودم تاحالا
_از امروز میخونم
_خدا رو شکر عزیزم. ولی انقدر گریه کردی چشمهات پف کرده. پاشو یه اب به رست و صورتت بزن
وارد آشپزخونه شد.
_راستی دیروز اقا ماجدی یه چند تا کارت عابر بانک داد به من بدم بهت. گفت فردا صبح برات گوشی هم میاره.
چادر دو دراوردم و توی سجاده گذاشتم
_جمع نکن مادر منم یکیشو نخوندم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d