💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت334 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d من با مهراب چی کار میتونم داشته
#پارت335
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خداحافظی کرد و سمت در رفت. جلوی در به زینب خانم آهسته حرفی زد و اون هم چشمی گفت.
با رفتن ماجدی ایستادم. زینب خانم درمونده نگاهم کرد
_میخوام برم اتاقم. یکممیشینم بعد میام بیرون
_من هیچ وقت زنگ نمیزنم بگم که شما حرفش رو گوش نکردید. اما آقا ماجدی کلید داره یه وقت سرزده میاد میبینه تو اتاقی باعث خجالت منمیشه.
_خیلی ممنونم که زنگ نمیزنید. قول میدم زیاد نمونم
نفس سنگینی کشید و سمت آشپزخونه رفت.
وارد اتاقم شدم و در رو بستم. نگاهم به آلبوم عکسی افتاد که جلوی اینه بود. جلو رفتم و برش داشتم. روی تخت نشستم و بازش کردم.
عکس سه نفره ی من و بابا و مامان روی صفحه ی اول گذاشته شده بود. چقدر دلتنگشونم.
کاش یه عکس از امیرمجتبی هم داشتم. و میتونستم هر لحظه نگاهش کنم.
در اتاق باز شد و زینب خانم همراه با گوشی سیار خونه اومد داخل. با صدای ارومی گفت
_ماجدیه
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_بله
_یادم رفت بهت بگم.فردا صبح میامدنبالت باید بریممحضر
_من حوصله ندارم نمیشه بزاریم برای یه وقت دیگه؟
_نه نمیشه. صبح ساعت ده حاضر باش میام دنبالت. خداحافظ
تماس رو قطع کرد.زینب خانم گفت
_ناراحت نشو. محبت هاش پدرانس
_ماجدی الانتنها کسیه که دارم ازش ناراحت نمیشم.
کاغذی که ماجدی روی میز گذاشته بودروسمتم گرفت.
_بیا زنگ بزن به دوستت. یکم باهاش حرف بزن.
کلافه برگه رو ازش گرفتم
_مادر جان منکه هم صحبت تو نیستم. اینجوری هم که لام تا کام حرف نمیزنی خودش بیشتر تنهات میکنه. زنگ بزنحتما کار واجبی باهات داره
_چشمزنگمیزنم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت336
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نگاه نگرانش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. شماره
محیا رو بی میل گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_الو بفرمایید.
_سلام
خوشحال و متعجب گفت
_یگانه تویی؟ این خط خونته؟چرا هر چی به اون خط زنگ میزنمجواب نمیدی؟
نگاهی به سیم گدشی اتاقم که کشیده بودمش انداختم.
_خوبی یگانه. چرا حرف نمیزنی؟
_خوبم
_این اخلاق زشتت همیشه باهات بوده! خیلی کار بدیه که بدون اینکه به کسی بگی یهو میزاری میری
_تو که میدونستی
_من ادرس ماجدی رو میدونم خونت رو که بلد نیستم. ماجدی هم اگه از سنگ تونستی حرف در بیاری از اونم میتونی
_حالا چی کارم داری
_من که فقط نگرانتم ولی این پسره که باهاش زندگی میکردی یه روز در میون با خواهرش جلوی خونه ی ماست.
ناخواسته اشک تو چشم هام جمع شد
_چی میگه؟
_اولین بار که اومد توپش حسابی پر بود. یه جوری سنا سنا میکرد که انگار من پنهانت کردم. ولی الان فقط ناراحته. هر بار که میاد فقط میپرسه ازت خبر دارم یا نه. چرا ول کردی رفتی؟ گفت با هم قرار ازدواج گداشته بودید. اره؟
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_اره
_تو که گفتی پسر خوبیه!
_الانم میگم پسر خوبیه
_پس چته؟
اشک روی صورتم ریخت.
_به من گفت دردسر.گفت هر جا دوست داری برو
_مطمعنی برداشتت از حرفش درست بوده؟
_چه برداشتی؟تو چشم هام نگاه کرد گفت چیزی جز دردسر نیستم. گفتممیخوای برم گفت هر کاری دوست داری بکن. این برداشت میخواد؟
_حالا چرا گریه میکنی؟ من با خواهرش حرف زدم همه چیز رو برام گفت. میدونم چی بینتون گذشته.
_چی بهت گفت
_حرف که زیاد زدیم بلید حضوری ببینمت بگم. فقط یه پیغام برات داشت. گفت میدونه که تو میای پیش من گفت بهت بگم که هیچی به امیرمجتبی از تهرانی بودنت نگفته. مطمعن بود برمیگردی خودت بهش میگی. حالا ادرس بده بیاماونجا
_قول بده به کس دیگه ای ادرس رو ندی
_قول میدم ولی وقتی اسمسو میارم اه میکشی. چرا دوستش داری پسش میزنی.
بغص توی گلوم خیلی اذیتم میکنه.
_محیا من خیلی خورد شدم. پیمان خوردم کرد. زندگی شکستم. سامان داغونم کرد. همه چیزم رو از دست دادم. یه حساب دیگه ای روش باز کرده بودم. فکرشم نمیکردم من رو از خودش برونه.
_باواین بغضی که تو داری من حرف نزنم بهتره. ولی یکم اونم درککن. ابروش رفته. فشار از همه جا روش بوده. قبلش برادرش کلی حرف بارش کرده. نتونسته اونو راضی کنه. تا رسیده خونه مادرش رسیده مردا هم رو مادراشون حساسن. بهم ریخته.
_همه ی اینا رو میدونم. توی این یکماه بیشتر از صد بار با خودم گفتم و بهش حق دادم. اما ازش توقع نداشتم. بهم برخورده محیا.
_ادرس رو بگو بیام. من ادرس بلد نیستم الان به ماجدی مبگم بهت زنگ بزنه ولی خواهش میکنم به هیچ کس نگو
_قول میدم عزیزم. منم یه امروز و فردا که شوهرم نیست میتونم بیام.
_ازدواج کردی؟
_اره دیگه دو هفته ی پیش جشن گرفتیم. باورت میشه بگم برادر هانیه از اول تا اخر عروسی جلوی در تالار نشسته بود فکر میکرد تو هم دعوتی. بیچاره سامان نمیدونست منتظر کیه اونم کنارش نشسته بود و دلداریش میداد.
_کی میای؟
_آدرس رو بهم برسونی همین الان
_الان به ماجدی میگم بهت زنگ بزنه.
تماس رو قطع کردم به ماجدی زنگ زدم و ازش خواستم تا ادرس رو به محیا بده.
محیا این همه اطلاعات رو از کجا داشت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت336 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نگاه نگرانش رو برداشت و از اتاق
#پارت337
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روی تخت دراز کشیدم. که در اتاق باز شد. زینب خانم ملتمسانه گفت
_یگانه جان بلند شو بیا برون مادر
_الانمیام یکم بخوابم بعد
_پاشو بیا تو حال رو مبل بخواب
کلافه نشستم.
_دارید اذیتم میکنید.
_شرمندتم آقا ماجدی بیاد ببینه ناراحت میشه. هم من رو دعوا میکنه هم شما رو.
نفس سنگینی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
_چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه
روی مبل دراز کشیدم. شاید بعدا بتونم امیرمجتبی رو ببخشم و حرفی که بهم زد رو فراموش کنم. اما خیلی زمان میبره.
با پیمان چی کار کنم. اگر شایعه نباشه و واقعا برگشته باشه. اگر بفهمه بابا قبل از فوتش سهمم رو به نامم زده. اصلا نمیدونم چه عکس العملی نشون بده.
صدای آهسته زینب خانم رو شنیدم
_بله. الان رو مبل خوابیده
_چشم حواسم هست
ماجدی تو سخت گیری دست کمی از بابا نداره. بابا هم وقتی میگفت تو اتاقت نمون دیگه نمیذاشت بمونم. از زینب خانم هم نباید ناراحت بشم. احساس مسئولیت میکنه.
یک ساعتی میشه که روی مبل دراز کشیدم و فکر خیال اجازه نمیده تا خوابمبره
فکر و خیالی که به همه جا میرفت. گاهی پیش هانیه که چرا از هویت من به برادرش چیزی نگفته. گاهی پیش محیا و حرف هایی که میخواد بزنه. گاهی هم پیش امیرمجتبی.
صدای زنگ خونه بلند شد. بعد از چند ثاینه زینب خانم خبر از اومدن محیا داد.
صدای سلام و احوال پرسی رسمیشون رو شنیدم. دستمرو به دیواره ی مبل تکیه دادم و نشستم.
محیابا دیدنم متعجب جلو اومد.
_سلام. تو چی کار کردی با خودت!
_سلام. خوش اومدی.
_وای یگانه اصلا فکرشم نمیکردم انقدر لاغر شده باشی.
ایستادم و چند قدم بهش نزدیک شدم و درآغوش گرفتمش.
_دلم برات تنگ شده بود . با خودمگفتم یگانه اونبار که خبری ازش نشد یکسال طول کشید تا اومد سراغم اینبارم حتما طول میکشه.
ازش فاصله گرفتم و به مبل اشاره کردم.
_بشین حرف بزنیم.
روی مبل نشست از زینب خانم خواستم تا ازش پذیرایی کنه. روبروش نشستم. اداب و معاشرت ایجاب میکنه تا کمی از خودش بپرسم و بعد برمسراغ امیرمجتبی. ولی تمام حواسم پیش حرف هاییه که میدونه و هنوز بهم نگفته.
_این پسره خیلی مجنونت شده. دلم براش میسوزه
از اینکه خودش زود تر رفت سر اصل مطلب انقدر خوشحالم که بغض توی گلوم گیر کرد.
_تو از کجا میدونی؟
_روز اول که اومد گفتم اگر یگانه اینجا بود الان به زور میبرش. انقدر عصبانی و طلب کار بود. ولی از فرداش هر روز افتادهتر غمگینتر بود. چه خواهر خوبی داره.
_چیا میگفتن؟
_خودش که فقط میگفت، سنا نیومده اینجا، ازش خبر نداری،تو رو خدا اگر اومد به من خبر بده
خواهرشم اولا حرف نمیزد دو هفته که گذشت یه بار تنها امد پیشم. شرایط امیرمجتبی رو توضیح داد و گفت اگر دیدمت برات بگم. یه جورابی میخواست از اول تصمیم بگیری.
کنجکاو سوالی نگاهش کردم. اشتیاقم برای شنیدن رو فهمید ادامه داد:
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت338
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اونروز قبل از اینکه بیاد خونه. برادرش زنگ میزنه بهش که خاک بر سرت نمیدونی زنت کجاست و عرضه نداری جمعش کنی. اون از کلانتری که نه میشد ساکتش کنی نه میتونست خودش رو جمع کنه و حجابش رو رعایت کنه. اینم از امروز که معلومنیست کجا بوده و چه جوری میرفته که پلیس بهش گیر داده. مثل اینکه اون روز شالت رفته بوده کنار موهاتم بیرون ریخته بوده. خلاصه که انگار کلی بی غیرت بی غیرت بهش میگه.
امیرمجتبیام تحت تاثیر قرار میگیره. مثل هر مرد دیگه ای. عصبی و با توپ پر میاد خونه میبینه تو به خودت رسیدی و منتظرشی.
ناراحتی و دلخوریش ازتو رو فراموش میکنه. که مادرش از راه میرسه و اون حرف ها روکه خودت شنیدی رو میزنه.
اونم که از قبل یکم به خاطر اینکه بهش نگفته بودی و بیرون رفتی ناراحت بوده. نمیتونه خودش رو کنترل کنه و باهات تند حرف میزنه.
هانیه میگفت اخلاق برادرش اینجوریه. متاسفانه وقتی عصبی میشه یه چیزی میگه که بعدا پشیمون میشه.
داشته میرفته دنبال مادرش که برادر کوچیکش زنگ میزنه بهش میگه زن داداش سوار ماشین شد رفت. اونم مسیر رفته رو نصفه رها میکنه و برمیگرده خونه.
میبینه تو یه مقدار پول و به همراهت گوشی موبایلت گذاشتی رو اپن خونش و رفتی. یکم تو خیابونا دنبالت میگرده نا امید برمیگرده خونه گوشبت رو چک میکنه ادرس ماجدی رو که من برات فرستاده بودم میبینه و با برادر بزرگش نیرن دفتر ماجدی.
ماجدی هم ابزاز بی اطلاعی میکنه. بعدش اومدن سراغ من.
الانم تو خونشون جنگه. امیرمجتبی انقدر درگیر تو بوده همون روز نتونسته بره از دل مادرش در بیاره. مادرشمشاکی شده که من ازخونت قهر کردم اومدم بیرون منتظر بودم تو بیای دنبالم تو نیومدی.
یگانه جان اینی که من دیدم تو رو پیدا میکنه. به نظر من خودت برو سروقتش. تو هم که دوستش داری که از دوریش این ریختی شدی. چیه این غرور لعنتی که محکمروش ایستادی.
نفس سنگینی کشیدم
_غرور نیست هانیه. خیلی تخت فشار بودم. قبلش رفتم دفتر ماجدی همه چیز رو بهش گفتم بعد سامان رو دیدم بهم گفت عادت داری فکرت دو جا باشه تو ماشین بودم که ماجدی حقیقت رو بهش گفت اونمپریشون اومد دنبالم اما دیگه اجازه ندادم باهام حرف بزنه اومدم سمت خونه که پلیس جلوم رو گرفت. با هزار تا امید و ارزو برگشتم خونش. اصلا فکرش رو نمیکردم اکنجوری من رو از خودش برنجونه
_بیشتر از نظر حجابت از طرف برادرش تحت فشار بوده.
_من اصلا متوجه نشده بودم که موهام بیرون بوده.
_ولش کن خودت رو اذیت نکن. اگر میتونی فراموشش کنی بهش فکر نکن. از سامان خبر داری؟
بی حوصله سرمرو بالا دادم
_اون اصلا برام مهم نیست.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت339
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_یگانه میخوای بیام با هم بریمبیرون. مثل قدیما
_نه حوصله ندارم.
_میخوای چی کار کنی پس؟ همنجوری بشینی تو خونه غصه بخوری؟
_نه. تو خونه نمیشینم. شاید رفتم کارخونه شایدم دنبال مهراب گشتم
_من جای تو بودم دیگه توروی اونا نگاه هم نمیکردم.
_بی کسی و تنهایی خیلی بده محیا. فقط از یه چیزی خیلی میترسم.
_چی؟
_پیمان. ماجدی گفت یکی تو تهران دیدش. انقدر ازش میترسم که در برابرش کاملا بی اختیارم. مطمعنم اگر ببینمش بی اراده هرکاری که بگه میکنم.
_خدا ازش نگذره. چقدر عذابت داده که هنوز تو وهمشی.
صدای تلفن همراهش بلند شد. نگاهی به صفحش انداخت و لبخند زد. انگشتش رو روی صفحه کشید.
_جانم عزیزم
_پیش دوستم
_نیم ساعت دیگه.
_عه چه زود!
_نه چرا ناراحت. به مامانیا گفتی؟
_باشه خودممیگم.
_خاحافظ
تماس رو قطع کرد
_شوهرم بود. کارش زودتر تموم شده داره برمیگرده. هنوز نرسیده هم مهمون دعوت کرده.
_خواهرت چطوره؟
_شکر بچه داری میکنه. میدونی مهمونمون کیه
سوالی نگاهش کردم
_سامان و زنش.
سرم رو پایین انداختم.
اون روز با زنش حرف میزدم. گفت خیلی دوست داره تو رو ببینه و از انگیزت برای اینکه رفتی شرکت ماجدی ازت بپرسه.
_بگو رفته بود امانتی هاش رو بگیره. نه بادتو کار داره نه با شوهرت
_طبکار نیستا. میخواد ازت تشکر کنه.
_تشکر برای چی؟
_نمیدونم به من نگفت. ولی انگار گفت رو بهبود روابطشون تاثیر داشتی.
نگاهی به ساعتش انداخت و ایستاد.
_من دیگه برم. شب مهمون دارم
_محیا قولت یادت نره؟
_نه عزیزم یادم نرفته . به هیچ کس ادرس نمیدم. مطمعن باش.
زینب خانم نگاهی به میوه و چایی روی میزانداخت
_دخترمشما که هیچی نخوردی
_دستتون درد نکنه. گرم صحبت شدیم فراموش کردم. یگانه با من کار نداری؟
_اگر تونستی بازم بیا پیشم
_حتما میام.
برای بدرقه نتونستم دنبالش برم و به زینب خانم سپردم. روی مبل نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
اینحق امیرمجتبی نیست. این همه ناراحتی و انتظار حقش نیست.
حق منم شنیدن اون حرف های تلخ نبود.
شاید اگر امیرمجتبی میدونست من جایی رو برای موندن دارم بعد از شنیدن حرفم که گفتم نمبخوام دردسر باشم و اگر بخوای میرم بهم نمیگفت هر کار دوست داری بکن. فکر اینکه میخواسته از بی پنهاهی من به نفع خودش استفاده کنه آزارم میده
چشم هام رو بستم تا دوباره اشک فکر پایین رختن نکنه
خودم رو نمیتونم گول بزنم. حق با محیاست. غرورم اجازه نمیده تا برمسراغش
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت339 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _یگانه میخوای بیام با هم بریمب
#پارت340
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_چیزی میخوری برات بیارم
_نه ممنون.
_بهتر شدی ؟
_زینب خانم احساس پوچی دارم. نمیدونم باید چی کار کنم که این حس بره.
_به نطر خودت حس پوچی که اومده سراغت دلیلش چیه؟ همونکار رو بکن بزار بده
نفس سنگینی کشیدم و لب زدم
_نمیدونم.
متاسف سرش رو تکون داد و رفت
نمیتونم به خودم دروغ بگم. این حس برای دوری از امیر مجتبی است. اگر کنارش بودم این حس رو نداشتم.
سر چرخوندم و نگاهم به چادر و سجاده ی پهن زینب خانم گوشه ی اتاق افتاد
_امشب از مسجد براتون یه چادر نماز امانت گرفتم.
_نماز!
_بله. نماز گفتم تا یکی بخریم یه چند روزی امانت بیارم که حاج آقا گفتن چون این چادر ها وقف مسجد نشدن میتونم امانت بردارم.
_من نماز نمیخونم.
_چرا؟
_چرا بخونم؟ چیه زندگیم سرجاشه که بخوام براش نماز بخونم.
_برای کی منظورته بخونی؟
_برای خدا.
_خدا احتیاجی به پرستش ما نداره پرستش و عبادتش برای تکامل خودمونه دستور خدا به عبادت، یک نوع لطف و مرحمت و راهنمائیه. که ما رو به کمال برسونه. عبادت و خصوصاً نماز یه آثار گرانبهای فردی و اجتماعیه. اولاً حس تقدیر و شکر گذاری رو تو انسان زنده میکنه. دوما نماز و عبادت مایه تکامل روحی انسانه. پس در واقع نماز یه لطفیه به خودت. وقتی نماز بخونی میبینی که ناخواسته دیگه نمیتونی سمت گناه بری.
ما انسانها تو رنج آفریده شدیم و برای رسیدن به قله ی موفقیت باید از یه مسیر سخت رد بشیم. دنیا سرسره نیست که بشینی روش سر بخوری پایین. دنیا بیشتر یه مسیر صعب العبوره.
_چرا همه ی سختی ها باید رو دوش من باشه. این همه بنده. بند کرده رو من ول کنم نیست.
خنده ی ریز صدا داری کرد.
_سهمیه رنج تو دنیا ثابته و همه انسانها رنج خودشون رو میبرن. هر فردی که ظرفیتش بالا تره رنجش هم بیشتره. اگر رنج رو به عنوان پیشرفت بپذیری اینجوری اذیت نمیشی و کفر نمیگی.
_همه رنج میکشن. ولی نه اندازه ی من. ظرفیت من تکمیله.
_تکمیل نیست چون تا الان تحمل کردید.
نباید اجازه بدید سختی روزگار عذابتون بده. شما باید قوی باشید تا بتونید این دوره رو پشت سر بزارید.جای بحث بسیاره ولی من خیلی خستم. فقط اینو بگم که اگر تو یک قدم سمت خدا برداری
خدا ده قدم سمتت میاد. این به من ثابت شده.
حرف هاش انچنان ملکه ی ذهنم شده که انگار از روز اول میدونستم. جمله به جمله ی صحبت هاش تو ذهنمه و هیچ کدوم رو فراموش نکردم.
یعنی طبق گفته ی امیر مجتبی این رنج منه؟
اشک توی چشم هام جمع شد و چونم شروع به لرزیدن کرد. تا قبل از این فکر میکردم سامان بزرگترین داغ زندگیمه.
اگر علاقه ی من به سامان عشق بود پس اینچیه
امیر مجتبی رو خیلی عمیق تر دوست دارم و رنج دوریش رو دوست دارم.
_بگانه جان من دارم میرم بیرون خرید کنم تو چیزی لازم نداری؟
برای اینکه متوجه چشم های اشکیم نشه بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو بالا دادم.
صدای بسته شدن در خونه باعث شد تا صدای گریمبالا بره. سرم رو رو به سقف گرفتم و با هق هق گریه گفتم
_ باشه من سمتت قدم بر میدارم. من یکقدم تو هم یکقدم. یا غرورم رو ازم بگیر یا از اینبی کسی نجاتم بده.فقط یک قدم
ایستادم و وارد اشپزخونه شدم.
وضو گرفتم و چادر زینب خانم رو روی سرم انداختم. پام رو روی سجاده گذاشتمو با چشم های پر اشک و صدای لرزون به مهر خیره شدم.
نماز خوندم تا شاید احساس پوچی رو با با یا خدا از خودمدور کنم. تا شاید خدا یک قدم برای من برداره. تا شاید تموم شه اینرنج فقط با دوری داره ازارم میده. تا شاید واسطه ای بشه من بی اونکه به غرورم لطمه بخوره پیش امیرمجتبی باشم.
اشک ریختم و نماز خوندم. سر به سجده گذاشتم. دیگه نای گریه کردن ندارم. چشم هام میسوزه و حتی نای التماس کردن هم ندارم.
_یگانه جان مادر خوبی؟
انقدر سنگین شدم که متوجه نشدم زینب خانم کی اومده.
سر از سجده برداشتم و بعش نگاه کردم. لبهند مهربونی بهم زد.
_تو نمازم میخونی؟ ندیده بودم تاحالا
_از امروز میخونم
_خدا رو شکر عزیزم. ولی انقدر گریه کردی چشمهات پف کرده. پاشو یه اب به رست و صورتت بزن
وارد آشپزخونه شد.
_راستی دیروز اقا ماجدی یه چند تا کارت عابر بانک داد به من بدم بهت. گفت فردا صبح برات گوشی هم میاره.
چادر دو دراوردم و توی سجاده گذاشتم
_جمع نکن مادر منم یکیشو نخوندم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بافت دستبند با خلال دندان
🔝🎥😍
خیلی جالبه حتما ببین
🌹بـا فروارد کردن مطالب کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📚 حکم خوردن و #جمع_کردن_میوه از باغ دیگران که #زیر_درخت ریخته☝️
#https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥آیا النگو مانع وضو هست؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d