#پارت333
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_اخه این چه کاریه؟ زیر بارون نشستی کل لباس هات خیس شده.
_میشه تنهام بزارید؟
_نه نمیشه. تو حیاط بشینی غصه بخوری گریه کنی زیر بارون خیس شی مشکلاتت حل میشه؟
_دلم گرفته.
_دلت گرفته بلند شو برو مشهد.برو پیش امام رضا. زیر بارون نشستن دلت رو باز نمیکنه
من حتی یکبار هم مشهد نرفتم. بابا و مامان چند سری رفتن و هر چی به من اصرار کردن قبول نکردم تا باهاشون همراه بشم.
در خونه رو باز کرد و زینب خانم رو صدا کرد. زینب خانم که روی مبل نشسته بود با دیدنم اروم توی صورتش زد
_وای خدا مرگم بده. تو چرا لباس هات خیسن.!
_زینب خانم یه لباس گرم باش اماده کن عوض کنه.
چشمی گفت و باعجله وارد اتاقم شد. عطسه ای کردم که ماجدی سرش رو تاسف وار تکون داد
_ببین با بی فکری چطوری خودت رو سرما دادی
_مهم نیست.
لحنش روکمی تند کرد
_چی مهمه برات؟ تو کارخونه که ول کردی رفتی! اینجا که غذا نمیخوری. میشینی زیر بارون زار زار گریه میکنی! خودت رو تو اتاق حبس میکنی. چی برات مهمه؟
_دارید منو دعوا میکنید!
عصبی تر از قبل گفت
_اره دارم دعوات میکنم اگر به رفتارت ادامه بدی اون وقت یه کار های دیگم میکنم.
بچه که نیستی. بلند شو برو حرفت رو بزن. اما نشین اینجا غصه بخور.
زینب خانمبا احتیاط سرفه ای کرد و جلو اومد.
_یگانه جان لباست رو گداشتمرو تخت برو عوض کن.
نیمنگاهی به ماجدی که تا حالا اینطوری ندیده بودمش وباهام حرف نزده بود انداختم و سمت اتاق رفتم.
زینب خانم هم دنبالم اومد پالتو شالم رو گرفت و بیرون رفت.
لباس هامرو عوض کردم صدای زینب خانم رو شنیدم.
_گناه داره این دختر. شما دیگه باهاش تندی نکنید.
_داره خودش رو نابود میکنه. عین باباش غد و مغروره. این همه موش و گربه بازی دراورد ولی یک کلام تو روی پسراش نگفت دخترمه به شما ربطی نداره.
_من که نمیدونم ولی فکر میکنم توی این شرایط درست نیست باهاش تندی کنید.
_یکم براش شیر داغ کتبد بیاد بخوره.
_چشم.
لباس های خیسم رو روی زمین انداختمو دوباره عطسه کردم. سعی کردم صداش رو کنترل کنم ولز موفق نبودمو ماجدی شنید.
_یگانه. بیا بیرون کنار شوفاژ بشین
_ممنون اتاق خودم گرمه.
در اتاق باز شدو تو چهار چوب در نگاهم کرد.
_بلند شو بیا بیرون.
_همینجام گرمه
_نمیشه تو اتاق تنها بمونی.بلند شو بیا بیرون.
به ناچار ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.روی مبل کنار ماجدی نشستم.
زینب خانم با لیوان شیر سمتم اومد.
_بخور عزیزم نذاشتم زیاد گرم بشه.
لیوان رو گرفتم و کمی ازش خوردم. نگاهم به ماجدی بود که ناراحت به زمین خیره شده بود.
_نمیخواستم ناراحتتون کنم ببخشید. فکر نمیکردم انقدر خیس بشم.
تو چشم هام خیره شد
_من به خاطر خودت میگم.
نگاهش رو به لیوان توی دستم داد
_بخور
لیوان رو سمت دهنمبردم با حرفی که زد همونجا نگه داشتم.
_مهراب رو پیدا کردم. اگر میخوای ادرسش رو بهت بدم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت334
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من با مهراب چی کار میتونم داشته باشم وقتی از من بدش میاد و من رو نمیخواد.
_ادرسش رو بدید. شاید رفتم پیشش شایدم نرفتم.
_مینویسم بهت میدم. اگر خواستی بری تنها نرو. پیمان معلوم الحاله. یکی میگه رفته یکی میگه چند وقت پیش دیدش. بعید نیست که دوباره با هم باشن.
ته دلم از اینکه پیمان شاید ایران باشه خالی شد. همیشه با یادآوری پیمان رگسی هم توی ذهنم نقش میبنده.
_باشه تنها نمیرم. اصلا شاید کلا نرم اینکه گفتید پیمان هم احتمال داره باشه میترسونم.
_افرین. آدم به خاطر اثبات شجاعتش نمیره وسط آتیش بشینه چون مطمعنا میسوزه. از پیمان همیشه فاصله بگیر
جای دندون های رگسی روی پام کمی سوخت. اگر امیرمجتبی اونشب بهم شماره نمیداد و بعد هم بهم پناه نمیداد الان معلوم نبود من زنده بودم یا نه.
یادآوری اسم امیرمجتبی من رو با خودش به همون روز ها برد
چقدر قشنگ و با دلسوزی ازم پرستاری میکرد. مدامحواسش به این بود که تبم بالا نره.
ای کاش اون روز مادرش نمیاومد. من حاضر بودمتا اخر عمرمبه اونزندگی پنهانی تن بدمو کنارش باشم
صدای کمی بلند ماجدی باعث شد تا از فکر بیرون بیام
_یگانه!
به صورتش نگاه کردم.
_بله
_دارم باهات حرف میزنم. کجایی!
_ببخشید داشتم به یه چیزی فکر میکردم.
سرزنش وار گفت
_به یه چیزی یا به یه کسی!
سرم رو پایین انداختم. از کجا فکرم رو میخونه. ایستاد و با دلخوری گفت
_دیروز دوستت اومده بود دفتر. شمارش رو میده به منشیم که بده به تو بهش زنگ بزنی.
با ذوق گفتم
_هانیه؟
_نه همون دوست دوران دانشگاهت. محیا.
تمام ذوقی که باعث شادیم شده بود از صورتم رفت.
کاغذی رو از جیب کتش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
_اگه دوست داشتی بهش زنگبزن. جایی هم خواستی بری قبلش به من بگو
رو به زینب خانم گفت
_نزار تو اتاق تنها بمونه. اگر حرفت رو گوش نکرد به من زنگ بزن
رو به من ادامه داد
_یگانه باهات شوخی ندارم. اگر بری تو اتاق در رو رو خودت ببندی و غذا نخوری با من طرفی. متوجه شدی؟
با سر حرفش رو تایید کردم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت334 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d من با مهراب چی کار میتونم داشته
#پارت335
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خداحافظی کرد و سمت در رفت. جلوی در به زینب خانم آهسته حرفی زد و اون هم چشمی گفت.
با رفتن ماجدی ایستادم. زینب خانم درمونده نگاهم کرد
_میخوام برم اتاقم. یکممیشینم بعد میام بیرون
_من هیچ وقت زنگ نمیزنم بگم که شما حرفش رو گوش نکردید. اما آقا ماجدی کلید داره یه وقت سرزده میاد میبینه تو اتاقی باعث خجالت منمیشه.
_خیلی ممنونم که زنگ نمیزنید. قول میدم زیاد نمونم
نفس سنگینی کشید و سمت آشپزخونه رفت.
وارد اتاقم شدم و در رو بستم. نگاهم به آلبوم عکسی افتاد که جلوی اینه بود. جلو رفتم و برش داشتم. روی تخت نشستم و بازش کردم.
عکس سه نفره ی من و بابا و مامان روی صفحه ی اول گذاشته شده بود. چقدر دلتنگشونم.
کاش یه عکس از امیرمجتبی هم داشتم. و میتونستم هر لحظه نگاهش کنم.
در اتاق باز شد و زینب خانم همراه با گوشی سیار خونه اومد داخل. با صدای ارومی گفت
_ماجدیه
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_بله
_یادم رفت بهت بگم.فردا صبح میامدنبالت باید بریممحضر
_من حوصله ندارم نمیشه بزاریم برای یه وقت دیگه؟
_نه نمیشه. صبح ساعت ده حاضر باش میام دنبالت. خداحافظ
تماس رو قطع کرد.زینب خانم گفت
_ناراحت نشو. محبت هاش پدرانس
_ماجدی الانتنها کسیه که دارم ازش ناراحت نمیشم.
کاغذی که ماجدی روی میز گذاشته بودروسمتم گرفت.
_بیا زنگ بزن به دوستت. یکم باهاش حرف بزن.
کلافه برگه رو ازش گرفتم
_مادر جان منکه هم صحبت تو نیستم. اینجوری هم که لام تا کام حرف نمیزنی خودش بیشتر تنهات میکنه. زنگ بزنحتما کار واجبی باهات داره
_چشمزنگمیزنم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت336
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نگاه نگرانش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. شماره
محیا رو بی میل گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_الو بفرمایید.
_سلام
خوشحال و متعجب گفت
_یگانه تویی؟ این خط خونته؟چرا هر چی به اون خط زنگ میزنمجواب نمیدی؟
نگاهی به سیم گدشی اتاقم که کشیده بودمش انداختم.
_خوبی یگانه. چرا حرف نمیزنی؟
_خوبم
_این اخلاق زشتت همیشه باهات بوده! خیلی کار بدیه که بدون اینکه به کسی بگی یهو میزاری میری
_تو که میدونستی
_من ادرس ماجدی رو میدونم خونت رو که بلد نیستم. ماجدی هم اگه از سنگ تونستی حرف در بیاری از اونم میتونی
_حالا چی کارم داری
_من که فقط نگرانتم ولی این پسره که باهاش زندگی میکردی یه روز در میون با خواهرش جلوی خونه ی ماست.
ناخواسته اشک تو چشم هام جمع شد
_چی میگه؟
_اولین بار که اومد توپش حسابی پر بود. یه جوری سنا سنا میکرد که انگار من پنهانت کردم. ولی الان فقط ناراحته. هر بار که میاد فقط میپرسه ازت خبر دارم یا نه. چرا ول کردی رفتی؟ گفت با هم قرار ازدواج گداشته بودید. اره؟
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_اره
_تو که گفتی پسر خوبیه!
_الانم میگم پسر خوبیه
_پس چته؟
اشک روی صورتم ریخت.
_به من گفت دردسر.گفت هر جا دوست داری برو
_مطمعنی برداشتت از حرفش درست بوده؟
_چه برداشتی؟تو چشم هام نگاه کرد گفت چیزی جز دردسر نیستم. گفتممیخوای برم گفت هر کاری دوست داری بکن. این برداشت میخواد؟
_حالا چرا گریه میکنی؟ من با خواهرش حرف زدم همه چیز رو برام گفت. میدونم چی بینتون گذشته.
_چی بهت گفت
_حرف که زیاد زدیم بلید حضوری ببینمت بگم. فقط یه پیغام برات داشت. گفت میدونه که تو میای پیش من گفت بهت بگم که هیچی به امیرمجتبی از تهرانی بودنت نگفته. مطمعن بود برمیگردی خودت بهش میگی. حالا ادرس بده بیاماونجا
_قول بده به کس دیگه ای ادرس رو ندی
_قول میدم ولی وقتی اسمسو میارم اه میکشی. چرا دوستش داری پسش میزنی.
بغص توی گلوم خیلی اذیتم میکنه.
_محیا من خیلی خورد شدم. پیمان خوردم کرد. زندگی شکستم. سامان داغونم کرد. همه چیزم رو از دست دادم. یه حساب دیگه ای روش باز کرده بودم. فکرشم نمیکردم من رو از خودش برونه.
_باواین بغضی که تو داری من حرف نزنم بهتره. ولی یکم اونم درککن. ابروش رفته. فشار از همه جا روش بوده. قبلش برادرش کلی حرف بارش کرده. نتونسته اونو راضی کنه. تا رسیده خونه مادرش رسیده مردا هم رو مادراشون حساسن. بهم ریخته.
_همه ی اینا رو میدونم. توی این یکماه بیشتر از صد بار با خودم گفتم و بهش حق دادم. اما ازش توقع نداشتم. بهم برخورده محیا.
_ادرس رو بگو بیام. من ادرس بلد نیستم الان به ماجدی مبگم بهت زنگ بزنه ولی خواهش میکنم به هیچ کس نگو
_قول میدم عزیزم. منم یه امروز و فردا که شوهرم نیست میتونم بیام.
_ازدواج کردی؟
_اره دیگه دو هفته ی پیش جشن گرفتیم. باورت میشه بگم برادر هانیه از اول تا اخر عروسی جلوی در تالار نشسته بود فکر میکرد تو هم دعوتی. بیچاره سامان نمیدونست منتظر کیه اونم کنارش نشسته بود و دلداریش میداد.
_کی میای؟
_آدرس رو بهم برسونی همین الان
_الان به ماجدی میگم بهت زنگ بزنه.
تماس رو قطع کردم به ماجدی زنگ زدم و ازش خواستم تا ادرس رو به محیا بده.
محیا این همه اطلاعات رو از کجا داشت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت336 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نگاه نگرانش رو برداشت و از اتاق
#پارت337
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روی تخت دراز کشیدم. که در اتاق باز شد. زینب خانم ملتمسانه گفت
_یگانه جان بلند شو بیا برون مادر
_الانمیام یکم بخوابم بعد
_پاشو بیا تو حال رو مبل بخواب
کلافه نشستم.
_دارید اذیتم میکنید.
_شرمندتم آقا ماجدی بیاد ببینه ناراحت میشه. هم من رو دعوا میکنه هم شما رو.
نفس سنگینی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
_چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه
روی مبل دراز کشیدم. شاید بعدا بتونم امیرمجتبی رو ببخشم و حرفی که بهم زد رو فراموش کنم. اما خیلی زمان میبره.
با پیمان چی کار کنم. اگر شایعه نباشه و واقعا برگشته باشه. اگر بفهمه بابا قبل از فوتش سهمم رو به نامم زده. اصلا نمیدونم چه عکس العملی نشون بده.
صدای آهسته زینب خانم رو شنیدم
_بله. الان رو مبل خوابیده
_چشم حواسم هست
ماجدی تو سخت گیری دست کمی از بابا نداره. بابا هم وقتی میگفت تو اتاقت نمون دیگه نمیذاشت بمونم. از زینب خانم هم نباید ناراحت بشم. احساس مسئولیت میکنه.
یک ساعتی میشه که روی مبل دراز کشیدم و فکر خیال اجازه نمیده تا خوابمبره
فکر و خیالی که به همه جا میرفت. گاهی پیش هانیه که چرا از هویت من به برادرش چیزی نگفته. گاهی پیش محیا و حرف هایی که میخواد بزنه. گاهی هم پیش امیرمجتبی.
صدای زنگ خونه بلند شد. بعد از چند ثاینه زینب خانم خبر از اومدن محیا داد.
صدای سلام و احوال پرسی رسمیشون رو شنیدم. دستمرو به دیواره ی مبل تکیه دادم و نشستم.
محیابا دیدنم متعجب جلو اومد.
_سلام. تو چی کار کردی با خودت!
_سلام. خوش اومدی.
_وای یگانه اصلا فکرشم نمیکردم انقدر لاغر شده باشی.
ایستادم و چند قدم بهش نزدیک شدم و درآغوش گرفتمش.
_دلم برات تنگ شده بود . با خودمگفتم یگانه اونبار که خبری ازش نشد یکسال طول کشید تا اومد سراغم اینبارم حتما طول میکشه.
ازش فاصله گرفتم و به مبل اشاره کردم.
_بشین حرف بزنیم.
روی مبل نشست از زینب خانم خواستم تا ازش پذیرایی کنه. روبروش نشستم. اداب و معاشرت ایجاب میکنه تا کمی از خودش بپرسم و بعد برمسراغ امیرمجتبی. ولی تمام حواسم پیش حرف هاییه که میدونه و هنوز بهم نگفته.
_این پسره خیلی مجنونت شده. دلم براش میسوزه
از اینکه خودش زود تر رفت سر اصل مطلب انقدر خوشحالم که بغض توی گلوم گیر کرد.
_تو از کجا میدونی؟
_روز اول که اومد گفتم اگر یگانه اینجا بود الان به زور میبرش. انقدر عصبانی و طلب کار بود. ولی از فرداش هر روز افتادهتر غمگینتر بود. چه خواهر خوبی داره.
_چیا میگفتن؟
_خودش که فقط میگفت، سنا نیومده اینجا، ازش خبر نداری،تو رو خدا اگر اومد به من خبر بده
خواهرشم اولا حرف نمیزد دو هفته که گذشت یه بار تنها امد پیشم. شرایط امیرمجتبی رو توضیح داد و گفت اگر دیدمت برات بگم. یه جورابی میخواست از اول تصمیم بگیری.
کنجکاو سوالی نگاهش کردم. اشتیاقم برای شنیدن رو فهمید ادامه داد:
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت338
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اونروز قبل از اینکه بیاد خونه. برادرش زنگ میزنه بهش که خاک بر سرت نمیدونی زنت کجاست و عرضه نداری جمعش کنی. اون از کلانتری که نه میشد ساکتش کنی نه میتونست خودش رو جمع کنه و حجابش رو رعایت کنه. اینم از امروز که معلومنیست کجا بوده و چه جوری میرفته که پلیس بهش گیر داده. مثل اینکه اون روز شالت رفته بوده کنار موهاتم بیرون ریخته بوده. خلاصه که انگار کلی بی غیرت بی غیرت بهش میگه.
امیرمجتبیام تحت تاثیر قرار میگیره. مثل هر مرد دیگه ای. عصبی و با توپ پر میاد خونه میبینه تو به خودت رسیدی و منتظرشی.
ناراحتی و دلخوریش ازتو رو فراموش میکنه. که مادرش از راه میرسه و اون حرف ها روکه خودت شنیدی رو میزنه.
اونم که از قبل یکم به خاطر اینکه بهش نگفته بودی و بیرون رفتی ناراحت بوده. نمیتونه خودش رو کنترل کنه و باهات تند حرف میزنه.
هانیه میگفت اخلاق برادرش اینجوریه. متاسفانه وقتی عصبی میشه یه چیزی میگه که بعدا پشیمون میشه.
داشته میرفته دنبال مادرش که برادر کوچیکش زنگ میزنه بهش میگه زن داداش سوار ماشین شد رفت. اونم مسیر رفته رو نصفه رها میکنه و برمیگرده خونه.
میبینه تو یه مقدار پول و به همراهت گوشی موبایلت گذاشتی رو اپن خونش و رفتی. یکم تو خیابونا دنبالت میگرده نا امید برمیگرده خونه گوشبت رو چک میکنه ادرس ماجدی رو که من برات فرستاده بودم میبینه و با برادر بزرگش نیرن دفتر ماجدی.
ماجدی هم ابزاز بی اطلاعی میکنه. بعدش اومدن سراغ من.
الانم تو خونشون جنگه. امیرمجتبی انقدر درگیر تو بوده همون روز نتونسته بره از دل مادرش در بیاره. مادرشمشاکی شده که من ازخونت قهر کردم اومدم بیرون منتظر بودم تو بیای دنبالم تو نیومدی.
یگانه جان اینی که من دیدم تو رو پیدا میکنه. به نظر من خودت برو سروقتش. تو هم که دوستش داری که از دوریش این ریختی شدی. چیه این غرور لعنتی که محکمروش ایستادی.
نفس سنگینی کشیدم
_غرور نیست هانیه. خیلی تخت فشار بودم. قبلش رفتم دفتر ماجدی همه چیز رو بهش گفتم بعد سامان رو دیدم بهم گفت عادت داری فکرت دو جا باشه تو ماشین بودم که ماجدی حقیقت رو بهش گفت اونمپریشون اومد دنبالم اما دیگه اجازه ندادم باهام حرف بزنه اومدم سمت خونه که پلیس جلوم رو گرفت. با هزار تا امید و ارزو برگشتم خونش. اصلا فکرش رو نمیکردم اکنجوری من رو از خودش برنجونه
_بیشتر از نظر حجابت از طرف برادرش تحت فشار بوده.
_من اصلا متوجه نشده بودم که موهام بیرون بوده.
_ولش کن خودت رو اذیت نکن. اگر میتونی فراموشش کنی بهش فکر نکن. از سامان خبر داری؟
بی حوصله سرمرو بالا دادم
_اون اصلا برام مهم نیست.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت339
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_یگانه میخوای بیام با هم بریمبیرون. مثل قدیما
_نه حوصله ندارم.
_میخوای چی کار کنی پس؟ همنجوری بشینی تو خونه غصه بخوری؟
_نه. تو خونه نمیشینم. شاید رفتم کارخونه شایدم دنبال مهراب گشتم
_من جای تو بودم دیگه توروی اونا نگاه هم نمیکردم.
_بی کسی و تنهایی خیلی بده محیا. فقط از یه چیزی خیلی میترسم.
_چی؟
_پیمان. ماجدی گفت یکی تو تهران دیدش. انقدر ازش میترسم که در برابرش کاملا بی اختیارم. مطمعنم اگر ببینمش بی اراده هرکاری که بگه میکنم.
_خدا ازش نگذره. چقدر عذابت داده که هنوز تو وهمشی.
صدای تلفن همراهش بلند شد. نگاهی به صفحش انداخت و لبخند زد. انگشتش رو روی صفحه کشید.
_جانم عزیزم
_پیش دوستم
_نیم ساعت دیگه.
_عه چه زود!
_نه چرا ناراحت. به مامانیا گفتی؟
_باشه خودممیگم.
_خاحافظ
تماس رو قطع کرد
_شوهرم بود. کارش زودتر تموم شده داره برمیگرده. هنوز نرسیده هم مهمون دعوت کرده.
_خواهرت چطوره؟
_شکر بچه داری میکنه. میدونی مهمونمون کیه
سوالی نگاهش کردم
_سامان و زنش.
سرم رو پایین انداختم.
اون روز با زنش حرف میزدم. گفت خیلی دوست داره تو رو ببینه و از انگیزت برای اینکه رفتی شرکت ماجدی ازت بپرسه.
_بگو رفته بود امانتی هاش رو بگیره. نه بادتو کار داره نه با شوهرت
_طبکار نیستا. میخواد ازت تشکر کنه.
_تشکر برای چی؟
_نمیدونم به من نگفت. ولی انگار گفت رو بهبود روابطشون تاثیر داشتی.
نگاهی به ساعتش انداخت و ایستاد.
_من دیگه برم. شب مهمون دارم
_محیا قولت یادت نره؟
_نه عزیزم یادم نرفته . به هیچ کس ادرس نمیدم. مطمعن باش.
زینب خانم نگاهی به میوه و چایی روی میزانداخت
_دخترمشما که هیچی نخوردی
_دستتون درد نکنه. گرم صحبت شدیم فراموش کردم. یگانه با من کار نداری؟
_اگر تونستی بازم بیا پیشم
_حتما میام.
برای بدرقه نتونستم دنبالش برم و به زینب خانم سپردم. روی مبل نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
اینحق امیرمجتبی نیست. این همه ناراحتی و انتظار حقش نیست.
حق منم شنیدن اون حرف های تلخ نبود.
شاید اگر امیرمجتبی میدونست من جایی رو برای موندن دارم بعد از شنیدن حرفم که گفتم نمبخوام دردسر باشم و اگر بخوای میرم بهم نمیگفت هر کار دوست داری بکن. فکر اینکه میخواسته از بی پنهاهی من به نفع خودش استفاده کنه آزارم میده
چشم هام رو بستم تا دوباره اشک فکر پایین رختن نکنه
خودم رو نمیتونم گول بزنم. حق با محیاست. غرورم اجازه نمیده تا برمسراغش
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت339 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _یگانه میخوای بیام با هم بریمب
#پارت340
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_چیزی میخوری برات بیارم
_نه ممنون.
_بهتر شدی ؟
_زینب خانم احساس پوچی دارم. نمیدونم باید چی کار کنم که این حس بره.
_به نطر خودت حس پوچی که اومده سراغت دلیلش چیه؟ همونکار رو بکن بزار بده
نفس سنگینی کشیدم و لب زدم
_نمیدونم.
متاسف سرش رو تکون داد و رفت
نمیتونم به خودم دروغ بگم. این حس برای دوری از امیر مجتبی است. اگر کنارش بودم این حس رو نداشتم.
سر چرخوندم و نگاهم به چادر و سجاده ی پهن زینب خانم گوشه ی اتاق افتاد
_امشب از مسجد براتون یه چادر نماز امانت گرفتم.
_نماز!
_بله. نماز گفتم تا یکی بخریم یه چند روزی امانت بیارم که حاج آقا گفتن چون این چادر ها وقف مسجد نشدن میتونم امانت بردارم.
_من نماز نمیخونم.
_چرا؟
_چرا بخونم؟ چیه زندگیم سرجاشه که بخوام براش نماز بخونم.
_برای کی منظورته بخونی؟
_برای خدا.
_خدا احتیاجی به پرستش ما نداره پرستش و عبادتش برای تکامل خودمونه دستور خدا به عبادت، یک نوع لطف و مرحمت و راهنمائیه. که ما رو به کمال برسونه. عبادت و خصوصاً نماز یه آثار گرانبهای فردی و اجتماعیه. اولاً حس تقدیر و شکر گذاری رو تو انسان زنده میکنه. دوما نماز و عبادت مایه تکامل روحی انسانه. پس در واقع نماز یه لطفیه به خودت. وقتی نماز بخونی میبینی که ناخواسته دیگه نمیتونی سمت گناه بری.
ما انسانها تو رنج آفریده شدیم و برای رسیدن به قله ی موفقیت باید از یه مسیر سخت رد بشیم. دنیا سرسره نیست که بشینی روش سر بخوری پایین. دنیا بیشتر یه مسیر صعب العبوره.
_چرا همه ی سختی ها باید رو دوش من باشه. این همه بنده. بند کرده رو من ول کنم نیست.
خنده ی ریز صدا داری کرد.
_سهمیه رنج تو دنیا ثابته و همه انسانها رنج خودشون رو میبرن. هر فردی که ظرفیتش بالا تره رنجش هم بیشتره. اگر رنج رو به عنوان پیشرفت بپذیری اینجوری اذیت نمیشی و کفر نمیگی.
_همه رنج میکشن. ولی نه اندازه ی من. ظرفیت من تکمیله.
_تکمیل نیست چون تا الان تحمل کردید.
نباید اجازه بدید سختی روزگار عذابتون بده. شما باید قوی باشید تا بتونید این دوره رو پشت سر بزارید.جای بحث بسیاره ولی من خیلی خستم. فقط اینو بگم که اگر تو یک قدم سمت خدا برداری
خدا ده قدم سمتت میاد. این به من ثابت شده.
حرف هاش انچنان ملکه ی ذهنم شده که انگار از روز اول میدونستم. جمله به جمله ی صحبت هاش تو ذهنمه و هیچ کدوم رو فراموش نکردم.
یعنی طبق گفته ی امیر مجتبی این رنج منه؟
اشک توی چشم هام جمع شد و چونم شروع به لرزیدن کرد. تا قبل از این فکر میکردم سامان بزرگترین داغ زندگیمه.
اگر علاقه ی من به سامان عشق بود پس اینچیه
امیر مجتبی رو خیلی عمیق تر دوست دارم و رنج دوریش رو دوست دارم.
_بگانه جان من دارم میرم بیرون خرید کنم تو چیزی لازم نداری؟
برای اینکه متوجه چشم های اشکیم نشه بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو بالا دادم.
صدای بسته شدن در خونه باعث شد تا صدای گریمبالا بره. سرم رو رو به سقف گرفتم و با هق هق گریه گفتم
_ باشه من سمتت قدم بر میدارم. من یکقدم تو هم یکقدم. یا غرورم رو ازم بگیر یا از اینبی کسی نجاتم بده.فقط یک قدم
ایستادم و وارد اشپزخونه شدم.
وضو گرفتم و چادر زینب خانم رو روی سرم انداختم. پام رو روی سجاده گذاشتمو با چشم های پر اشک و صدای لرزون به مهر خیره شدم.
نماز خوندم تا شاید احساس پوچی رو با با یا خدا از خودمدور کنم. تا شاید خدا یک قدم برای من برداره. تا شاید تموم شه اینرنج فقط با دوری داره ازارم میده. تا شاید واسطه ای بشه من بی اونکه به غرورم لطمه بخوره پیش امیرمجتبی باشم.
اشک ریختم و نماز خوندم. سر به سجده گذاشتم. دیگه نای گریه کردن ندارم. چشم هام میسوزه و حتی نای التماس کردن هم ندارم.
_یگانه جان مادر خوبی؟
انقدر سنگین شدم که متوجه نشدم زینب خانم کی اومده.
سر از سجده برداشتم و بعش نگاه کردم. لبهند مهربونی بهم زد.
_تو نمازم میخونی؟ ندیده بودم تاحالا
_از امروز میخونم
_خدا رو شکر عزیزم. ولی انقدر گریه کردی چشمهات پف کرده. پاشو یه اب به رست و صورتت بزن
وارد آشپزخونه شد.
_راستی دیروز اقا ماجدی یه چند تا کارت عابر بانک داد به من بدم بهت. گفت فردا صبح برات گوشی هم میاره.
چادر دو دراوردم و توی سجاده گذاشتم
_جمع نکن مادر منم یکیشو نخوندم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بافت دستبند با خلال دندان
🔝🎥😍
خیلی جالبه حتما ببین
🌹بـا فروارد کردن مطالب کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📚 حکم خوردن و #جمع_کردن_میوه از باغ دیگران که #زیر_درخت ریخته☝️
#https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥آیا النگو مانع وضو هست؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
انسانها آفریده شده اند که به آنها عشق ورزیده شود
و اشیاء ساخته شده اند که مورد استفاده قرار بگیرند...
دلیل آشفتگی های دنیااین است که:به اشیاء عشق ورزیده می شودوانسانها مورد استفاده قرارمیگیرند.
👤 #نلسون_ماندلا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃
برای رسیدن به آرامش،
دو چیز را ترک کن:
یکی اینکه بخواهی
دائم در مورد دیگران قضاوت کنی
دیگر اینکه بخواهی
دائم مورد تایید دیگران قرار بگیری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕💕💕☺️✌🏻💕💕💕💕
وقتی میمیرید نمی فهمید که مرده اید تحملش فقط برای دیگران سخت است...
بی شعور بودن هم مشابه همین وضعیت است!
#فیلیپ گلوک
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕💕💕☺️✌🏻💕💕💕💕
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺پزشکی بعد از انجام عمل موفقیت آمیز قلب برای این کوچولو این عکس رو گرفت و زیرش نوشت:
دوباره محکوم به زندگی شدی دوست من، امیدوارم بعدها پشیمون نشی!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سنجاب مادر
برای ضبط این سه دقیقه، حدودا دو سال زمان صرف شده است و چندین دوربین به مدت دو سال داخل و اطراف این درخت کارگذاری شده تا چنین کلیپ خارق العاده و عجیبی از کار در بیاید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃❤🍃
#تقوا آن است كه در قيامت
هيچكس دامن تو را نگيرد ..
و #جوانمردی آن است كه
تو دامن هيچكس را نگيری..
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌺 #نــــفـــوذ_کـــلــام
🔸 کسی که از نفوذ کلام با خبر است به هنگام گفتگو بسیار دقت خرج میدهد. انسان با کلامی که بر زبان می آورد پیوسته قوانینی برای خود وضع میکند.
🔸 مردی را میشناختم که یک ریز میگفت:من هیچ گاه سروقت به اتوبوس نمیرسم.همین که میرسم اتوبوس هم میرود...
🔸دختر او میگفت:من همیشه به اتوبوس میرسم.همین که برسم اتوبوس هم سرکله اش پیدا میشود.
🔸این وضع سالها ادامه داشت.هریک از آنها قانون خود را وضع کرده بود:یکی شکست ودیگری قانون موفقیت. این است قانون خرافات.
☝ کلام و اعتقادخودِ انسان است که در ذهن نیمه هشیار،امید وانتظار می آفریند وبرایش شگون و خوش اقبالی می آورد ویا وضعیت خجسته ای را به سوی خود جذب میکند.
👤 #فلورانس_اسکاول_شین
✍ ترجمه:گیتی خوشدل
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸
🌸🍃🌸
#خواب_عجیب_اعضا ❤️
سلام. من بارداری دشواری داشتم. دیابتم بالا بود. دکتر گفته بود حتی تو خوابم باید حواستون باشه.
یه شب خواب دیدم دو تا فرشته از دو طرفم منو بلند کردن بردن بالا به طوری که پایین میدیدم همسرم کنارم خوابیده بود پسرمم اونورتر..
دو تا فرشته منو بالا و بالاتر بردن.
صدا میومد که بالاتر ببریدش..
وقتی صدا اومد گفتم توروخدا من حامله ام یواشتر کتفم درد گرفت..
گفتم منو کجا میبری من بچه دارم به پسرم رحم کنین..
خودم حس میکردم مردم. گفتم امیرحسینم مثل اسمش مظلومه بدون من چیکار کنه..
منو نبرین.. بخداوندی خدا صدا اومد رهاش کنین..
از اون بالا رهام کردن.. با سرعت میومدم پایین
یهو گفتم من بیوفتم که با بچه تو شکمم میمیرم..
داد زدم گفتم یا ابوالفضل من حامله ام.. بچم نذر اسم خودت..
به بچم رحم کن..
یهو دو تا فرشته کتفامو گرفتن و گذاشتنم رو زمین..
به خودم اومدم دیدم همسرم داره تو صورتم میزنه و صدام میکنه.
وقتی چشم باز کردم همسرم گفت بدنت یخ بود صورتت رنگ نداشت الان خوبی؟؟..
فقط گفتم من زنده ام.. ؟
هروقت یاد خوابم میوفتم بغضم میگیره.. الان امیر عباسم ۳ ماهشه..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام عزیزم میشه مشکل منم بذاری لطفا.
من یه دختر ۵ ساله دارم که خیلی سرزبون داره و خیلی به همه چیز آگاهی داره،
به دور و برش خیلی توجه میکنه،.. مثلا کی کم غذا میخوره، کی زیاد غذا میخوره، کی چطوری لباس میپوشه…
یه روز که خواهرشوهرمو دعوت کردم خونمون بچم توجه کرده بود به غذا خوردن شوهرعمه اش.
بعد که رفتن، رفت به باباش گفت چرا شوهرعمه اونطوری تند تند غذا میخورد.
شوهرم واسه شوخی گفت اون عین آدم غذا نمیخوره که، عین گاو غذا میخوره.
من و دخترمم خندیدیم.
این قضیه گذشت تا چند روز پیش که مادرشوهرم همه رو خونشون دعوت کرده بود.
سر سفره یهویی دخترم برگشت به عمه اش گفت عمه شوهرت چرا مثل گاو غذا میخوره بگو عین آدم غذا بخوره.
همه زدن زیر خنده ولی بعدش قیامت به پا شد.
خواهرشوهر و مادرشوهرم هر چی از دهنشون دراومد به من گفتن که تو یاد بچه دادی اینطوری بی ادبی کنه وگرنه بچه این چیزا رو نمیگه.
خواهرشوهرم قطع رابطه کرده
ولی بازم هی تو اینستا و واتساپ استوری کنایه و فحش میذاره که میدونم منظورش منم.
هر چی توضیح دادم بچه س یه چیزی گفته کوتاه نمیان.
الان من موندم چیکار کنم.
باورتون نمیشه حتی شوهرمم با اینکه مقصر خودش بود با من سرسنگین شده و همه منو مقصر میدونن..
تو رو خدا جلوی بچه هاتون مراقب حرف زدنتون باشید 😢😢
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلنگر
#درست_رفتار_کنیم 📚
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻦ.
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻮﻋﯽ ﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﮕﻮ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ.
ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺧﻮﺑﯽ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪ.
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻧﺮﻭ. ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺮ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، بترس ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨💫✨
راز آرامش✨
رهاکردن ذهن از نگرانیهاست✨
"توکل" بزرگترین راه آرامش یافتن است✨
✨یادت باشد، قدرتی بالاتر از تو هست
✨که حواسش به همه چیز هست
✨پس آسوده بخواب ڪه خدا بیدارست
✨ #شبتون_آروم ✨💫✨
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷سلام صبحتون بخیر
یکشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
🌷روز وروزگارتون پر خیر و برکت
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی
الهی
زندگی همه با یاد تو،
شادی همه با یافت تو،
و جان آنست که در او شناخت تو است،
خدایا موجود نفسهای جوانمردانی،
حاضر دلهای ذکر کنندگانی
از نزدیکت نشان می دهند و برتر از آنی،
از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی،
ندانم که در جانی یا خود جانی،
نه اینی و نه آنی،
جان را زندگی می یابد تو آنی..
🌷 پروردگارا
در این یکشنبه
از سوی خودت
رحمتـی به ما عطا کن
و از کار فرو بستہ ما
راه نجاتـی برایمان فراهم ساز
🌷الهی
امروز لبخند رو لب های
دوستان و عزیزانم قرار ده
استجابت در دعاهاشون
و آرامش در قلب هاشون
🌷آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام
ای صاحب جلال و بزرگواری
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️زندگیات را
به تعویق نینداز؛
برای هیچکس،
برای هیچ چیز!
🌷نگو تا رسیدن فلان آدم و فلان شرایط و فلان موقعیت صبر میکنم، نگو دلخوشیها برای خوش کردنِ حال دلم بیش از اندازه کوچکند،
نگو بعدا که اوضاع بهتر شد ، دستی خواهم کشید به سر و گوش احوالم،
🌷احوالت را بندِ اوضاع و شرایط نکن.
که لازم است همیشه خوب باشی،
همیشه بخندی و همیشه دلت خوش باشد...
🌷شادیها و لبخندهاتان را برای روز مبادا کنار نگذارید، منتظر نمانید، عجول باشید؛
که زندگی چایی است در مسیر باد و خیلی زود از دهان میافتد ...
🌷زندگیتون سرشار از عشق و آرامش و شادکامی
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 07 February 2021
قمری: الأحد، 24 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️6 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️8 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️18 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d