eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
⚕اگر هر روز دست کم یک حبه سیر بخورید چه اتفاقی در بدن رخ می دهد؟ ◽مو و پوست شما شرایط بهتری خواهد داشت ◽دندان درد را کاهش می دهد ◽شما را لاغر می کند ◽سیستم ایمنی بدن را تقویت می کند ◽فشار خون را تنظیم می کند ◽سیر باعث باز شدن رگها و کاهش فشار شاهرگ می‌شود ◽با مصرف مدام سیر از دست سردرد، گرفتگی سینه و فشار خون بالا راحت شوید و حافظه را تقویت کنید‌ 💦💦💨💨 http://eitaa.com/joinchat/600047640Cb0bb48b6d6
☕️ چای را با هل بخورید ! اضافه کردن 1 یا 2 دانه هل به چای به کاهش تجمع چربی‌ها کمک میکند، پوست شما را جلا میدهد، سردرد را تسکین، حالت تهوع را رفع و نفخ و سوء هاضمه را درمان میکند 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
☘️ سبزیجات در سبد غذایی خود بگنجاید تا کودکان باهوش تری داشته باشید! 🔸جالب است بدانید که خانواده های که در آن ها سبزیجات و میوه استفاده می شود کودکانی باهوش و زرنگ تر دارند. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. چه زیباست که هرصبح همراه باخورشید به خداسلام کنیم دوستان مهربانم صبح یکشنبه تون بخیر نون سفرتون عشق دلتون خالی ازغصه و زندگيتون شیرین‌ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه و یک _بهش بگو چند بار تا دم خونتون اومدم نگهبانا رام ندادن ؟چون میترسیدی من رازتو بر ملا کنم نگاهش گیج دائم بین ارمیا که از شدت خشم قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد و اعظم که پوزخند پیروزمندانه ای بر لب داشت جابه جا میشد.دوباره او را مخاطب قرار داد و گفت _موضوع فقط اینکه با من نغمه عشق و عاشقی داشته نیست....تو نمیدونی که اون .... با مشتی که ارمیا به دهانش زد دوباره زمین افتاد واینبار دیگر نتوانست صحبت کند.همچنان مات وشوکه به حالت اعظم که مچاله و دهانش پر از خون شده بود نگاه میکرد که ارمیا بازویش را گرفت و با قدم های بلندکه به سختی هم پایش میشد به سمت ماشین هدایتش کرد. نفهمید چگونه سوارش کردو به سرعت باد از آنجا دور شدند. _دختریِ احمق داره مزخرف میگه ....از حسادتش نمیدونه چه جوری زندگیتو خراب کنه هنوز در حال تحلیل جملات اعظم بود و گیج و منگ هیچ عکس العملی نمی توانست نشان دهد. به خانه رسیدند و باز نفهمید با دستی که ارمیا پشت کمرش گذاشته بودو این طرف و آن طرف هدایتش میکرد حالا چگونه روی کاناپه ی سالن نشسته بود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وپنجاه و دو _سلام خوش اومدین .چیزی میل دارید بیارم با صدای گل افروزکمی از آن حالت گیجی در آمد. چشمش میدید و ذهنش حوالی تکمیل پازلی بود که از حرف های اعظم در حال کامل شدن بود.برای همین فقط ارمیا جواب سلامش را داد . _سلام ، ممنون چیزی نمی خایم .....صبر کن .....فقط یه چیزی میتونی بیاری هادیه بخوره اعصابش آروم بشه نگاه گل افروز به او افتاد و بادیدن حالت او کنارش نشست و گفت _وای چقدر رنگتون پریده ،چی شده هادیه خانم ؟ به جای او ارمیا جواب داد و گفت _چیزی نیست شما برید کاری که گفتم و انجام بدین خودم حواسم بهش هست گل افروز با تردید از جایش بلند شد و با گفتن چشمی آنها را تنها گذاشت ارمیا از جایش بلند شد و کنارش نشست وبا گرفتن دست های یخ زده اش گفت _چرا اینجوری شدی ؟نکنه حرفای اون عفریته رو باور کردی ؟....یعنی تو نمیدونی دختر عموت از روی بدخواهی اومده زندگیمونو خراب کنه؟ تو نمیدونی من تا چه حد دوست دارم و عاشقتم....آخه با عقل جور در میاد من.... حتی یه درصد از اعظم خوشم بیاد https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه وسه نگاهش را به ارمیا داد وآرام دست هایش را از دستش بیرون کشید _همیشه مادرم میگفت تو خیلی باهوش تر از هادی هستی و کسی نمیتونه فریبت بده..... به شعور من توهین نکن ارمیا.... من احمق نیستم _کی گفته تو احمقی ؟....باشه برات میگم ماجرا چیه..... ولی یک بار برای همیشه این مو ضوع و میذاری کنارو دیگه حرفشم نمیزنی ....شاید نصف کمتر حرفای اون دخترِراست باشه با این حرف چشم هایش از تعجب گرد شد و تصور های بدبینانه ای در عرض چندثانیه از ذهنش گذشت _عجله نکن و زود قضاوت نکن.....وقتی از آلمان برگشتم با خبر مرگ مادرت و هادی یه راست اومدم روستا تا از حال تو با خبر بشم....از همه هم پرس و جو کردم که جواب درستی بهم نمیدادن ،حتی رفتم سراغ عموت که محلم نداد و گفت باعث نشم پشت تو حرف در بیاد .مونده بودم باید چکار کنم که فقط کشیک دادن جلو در عموت به ذهنم رسید تا شاید خودتو ببینم تا اینکه یه روز این دخترِ با هول و ولا از در خونشون بیرون اومد....نگران شدم که شاید برای تو اتفاقی افتاده باشه برای همین دنبالش رفتم،با اون هیکلش از بس عجله داشت اینقدر تند میرفت که بیشتر ترسیدم و نگرانت شدم. خودمو بهش رسوندم و سوال کردم چی شده ؟ اول جوابمو نداد و به راهش ادامه داد .ولی یکی دوبار دیگه که پرسیدم وایساد.....گفت دختر عموی فلان شدم مادرمو سوزونده ،میخام برم دنبال نه نه حاجی بهش دوا بده . فهمیدم منظورش حتما تویی و از نفرتی که تو صداش بود پیدا بود که چه دشمنی با تو داره. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وپنجاه وچهار _خوب اینا چه ربطی داره که با اعظم اینقدر جیک تو جیک شدی و براش از من گفتی؟ _برای اینکه از تو خبر بگیرم ....چاره ای نداشتم جز اینکه تو فاز آشنایی و عاشقی برم تا از تو با خبر بمونم ....جوری رفتار کردم بو نبره دنبال توام....جالب بود اونم مو به مو می اومد رفتارای زشتی که با تو داشتن برای من تعریف میکرد.باور کن بارها می خاستم با پشت دست بخوابونم دهنش.... اعصابم بیشتر وقتی بهم ریخت که گفت میخاستن بزور بدنت به داداشش، که اونم شب عقد سقط میشه و باعث میشه اونا بخان انتقام بگیرن و موهاتو قیچی کنن....گفت میخاستن تورو بسوزونن که تو با زرنگی خود سوگل و میسوزونی _اعظم گفت تا یه جاهایی ام پیش رفتید _دروغ میگه مثل سگ، با اینکه به خاطر نقشم بهش ابراز علاقه های خرکی میکردم ولی به روح مامان و بابام حتی انگشتمم بهش نرسیده . _بفرمایید هادیه خانم براتون گل گاو زبون دم کردم . الانم میرم برای شام یه چیز مقوی بار میذارم تا یکم جون بگیرید _ممنون گل افروز جان .ببخشید ما میخاستیم برای تولدت کادو بخریم که یه سقه سیاه روزمون و به گند کشید _دست شما درد هادیه خانم همینکه اینقدر به من لطف داریدبرام کافیه. راستی آقا ارمیا امروزم از کلانتری خبری نشد؟ بحث عوض شده بود و ارمیا مشغول صحبت با گل افروز شد . با اینکه به صداقت گفتار ارمیا ایمان داشت اما احساس می کرد یک چیز این وسط درست از آب در نمی آید . اگر فقط موضوع همین گفته های ارمیا بود، پس چرا قبلا به همین صورت سعی نکرده بود برای او تعریف کندو از حضور اعظم اینقدر عصبانی شده بود؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وپنجاه و پنج _هادیه ... _هیم _هیم نه بله.... انگار نه انگار دوساله ازدواج کردی....هنوز بچه ای _بله سرورم ، بفرمایید سلطانم.... وقت گیر آوردی نصفه شبی؟ ارمیا من خوابم میاد گفتم قهوه نخور بیخواب میشی _اصلا تو چرا اینقدر می خوابی ؟ ساعت تازه دوازده کجا نصفه شبه ؟ کلافه دست دراز کرد و کلید آباژور را روشن کرد و خودش را بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد _ از سر شب یه چیز میخای بگی ولی نمیگی حالا منو زابرا کردی ....میدونم فرداتعطیله و شما سر کار نمیری ، ولی باور کن من خستم، امروز کلی با گل افروز تو آشپز خونه کار کردیم و همه جارو برق انداختیم،از خستگی نا ندارم بخدا _منو باش برا خانم خدمتکار گرفتم.... میخای برای خدمتکارتم خدمتکار بگیرم تا شما فقط برای شوهرت وقت بذاری ؟ _ارمیااا _ارمیا و.... _خجالت نکش بگو ارمیا و درد ....تو که میدونی گل افروز فقط کمک دست من نیست و برای من چکار کرده ....از طرفی ام خودم دوست دارم تو خونم کار کنم https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه و شش _بحث با تو بی فایدس هر کار دوست داری انجام بده با این حرف به حالت قهر پشتش را به او کرد و از زیر پتویی که با حرص روی صورتش کشیده بود غر و لند کنان گفت _اون چراغ بی صاحابم خاموش کن فردا جون داشته باشی دوباره کار کنی از این حالت ارمیا خنده اش گرفت _الان یعنی قهری ؟ جوابی که نشنید تصمیم گرفت از صلاح همیشه کار سازش استفاده کند.انگشتان ظریفش را بند پهلوی او کرد و شروع کرد به قلقلک دادن .هر چند ارمیا با کنار زدن دستش سعی میکرد در برابر نخندیدن مقاومت کند اما موفق نشد و بلاخره خنده اش بلند شد و از حالت خوابیده در آمد _بسه دیگه ....باشه بابا قهر نیستم تازه از این کارخوشش آمده بود و مصرانه به کارش ادامه داد که باعث شد ارمیاتلافی جویانه دست هایش را با یک دست قفل کند و با دست دیگر به جانش بیفتد. _صد دفه گفتم بامن .....درنیفت ...نیم وجبی ....خودت ضرر میبینی بعد از کلی سر و صدا و خندیدن، در آغوشش کشید و با نوازش موهایش بدون مقدمه گفت _هادیه بیا دوباره بچه دار بشیم....از بعد رفتن بابا و مامان و.... دخترمون،احساس میکنم خیلی عصبی وافسرده شدم،انگارانگیزمو برای همه چیز از دست دادم.... بیاروزای سخت گذشته رو فراموش کنیم و به زندگیمون یه چراغ دیگه اضافه کنیم.بیا از اول شروع کنیم. چه خوب بود که نمیدانستند دست روزگار چه برنامه ای برایشان چیده است. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه و هفت _هادیه خانم .....هادیه خانم با صدای گل افروز چشم هایش بازشد و سکوت آرام بخش باغ بهم ریخت _جانم اینجام گل افروزدر حالی که نفس زنان به او نزدیک میشد شاکیانه گفت _وای ....خسته شدم ....ازخونه تا اینجا کلی راهه خنده ای کرد و از تاب محبوبش پایین آمد و سبد خوراکی را از او گرفت _وسایل دستت بوده زود خسته شدی به کمک هم بساط پیکنیک دونفره شان را پهن و روی فرش کوچکی که گل افروز آورده بود نشستند _حالا چی آوردی سبد اینقدر سنگینه؟ گل افروز باذوقی که مدت ها بود از او ندیده بود جواب داد _همه چیز واسه یه تفریح کامل اما با نگاهی به اطراف آهی ازسینه بیرون دمید و غمگین ادامه داد _هی خانم .....انگار همین دیروز بود عباسم اینجا می دویید و بازی می کرد یاد عباس و خنده های شیرینش دل اورا هم به درد می آورد .انگار قرار نبود هیچ خوشی به دهانشان مزه دهد. دست روی شانه اش گذاشت وناراحت گفت _عزیزم.....انشاءالله همین روزا خبری ازش میاد و پیداش میکنند _مگه از گمشده ی شما بعداز این چند سال خبری شد که از بچه ی من بشه. من که دیگه نا امید شدم هادیه خانم ، یعنی میشه یه بار دیگه اون صورت کوچیکش و با اون دندونایی که تازه افتاده بود ببینم ؟ قطره های اشکی که می آمد روی صورت گل افروز بنشیند اورا هم تحریک به گریه میکرد.به او حق میداد که از انتظار خسته شده باشد. چند ماه از ربوده شدن عباس می گذشت و هیچ اثری از عاملان آن نبود. تصمیم گرفت حرف را عوض کند و اورا از این حال و هوا در بیاورد . https://eitaa.com/matalbamozande1399