#ضربالمثل
(بادمجان بم آفت ندارد!!):
دربارهی باغ شهربم!
بادمجان بم آفت ندارد!!
ریشهی این ضرب المثل فارسی را میتوان در این دانست که در شهر بم مرغوبترین بادمجان را بادمجان بم میدانند وبادمجانی که در آب وهوای شهر بم رشد کند محصولی فوق العاده مرغوب خواهد داشت که تحت این شرایط آب و هوا هیچ گونه آفتی نخواهد داشت این را میتوان به صورت تجربی آزمود که نگارنده این وبلاگ سال گذشته بدون هیچ گونه تجربه وامکانات خاصی توانست حدود یکصد بوته بادمجان را کاشته ومحصولاتی عالی ومرغوب بدست آورد وامسال نیز به این کار مبادرت کرده است.
میتوان گفت شرایط آب وهوایی شهر بم بادمجانها را از هر گونه آفت مصون میدارد والبته اقلیم مناسب و وجود آب قناتها این شهر که این شهر باستانی را به بهشتی در کویر تبدیل کرده است.
ضرب المثل بامجان بم آفت ندارد
بادمجان گیاهی است یك ساله با برگهای بیضی شكل و متعلق به خانوادهای است که در آن، گوجه فرنگی، فلفل و سیب زمینی وجود دارند.
بادمجان از زمانهای بسیار قدیم در هند كشت میشده و از آن جا به نقاط دیگر جهان، راه یافته است.
چین از قرن نهم هجری شروع به كشت و زرع آن كرد.
در ایران نیز بادمجان بم از از انواع مرغوب ومشهور آن بشمار میآید تا جایی که جلال آل احمد در سفر ی که حدود60 سال پیش به بم داشته در کتاب "سه مقاله "از ان یادکرد که بوتههای آن هم قد آدمیاند و مرغوب.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
با شکم خالی این غذا رو نخورید!
◽️اگر با شکم خالی ماست بخورید، اسید معده باکتری های مفید لاکتیک اسید درون ماست را از میان می برد. بنابراین خوردن ماست با معده ی خالی فایده ای برای بدن ندارند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃
🍃
🔖پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله :
محبوبترین عمل نزد خدا، شاد کردن دیگران است.
📚کافی3:482
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
،از اون التماس بود و از من رد کردن،اون موقع ها علی کار خونه کار میکرد و شیفت شب بود،تا صبح ساعت ۶ بیدار بودم و باهاش حرف میزدم، اون شب آهنگ (جز تو از محمد علیزاده) رو برام فرستاد و گفت این آهنگو هر روز به یاد تو گوش میدم چون از بچگی تا الان هیچکس تو دلم جاتو نگرفته و نمیتونه بگیره،صبح که شد گفت عشقم برم خونه بهت پیم میدم ولی من نمیخواستم دیگه باهاش در ارتباط باشم چون میترسیدم که بگن دختر فلانی با علی دوسته،از طرفی هم پدرم خیلی تعصبی بود و اگه به گوشش میرسید خون بپا میکرد،پا رو دلم گذاشتم و بلاکش کردم ولی دلم گیر کرده بود پیشش،هر روز پروفایلشو چک میکردم،آنلاین بودنشو نگاه میکردم،علی هم هی پروفایل عوض میکرد بخاطر من تا از بلاکی درش بیارم ولی من نمیتونستم چون میترسیدم از خیلی چیزا...یه روز عصر بابام اومد خونه گفت از فردا با پسر همسایه کار میکنم،پدرش اومد گفت علی دوست داره نماکاری یادبگیره اجازه بده یه مدت کارگر تو باشه چشام از حدقه زد بیرون گفتم قبول کردی؟گفت آره بچه ی زرنگیه،دیگه چیزی نگفتم،از فردای اون روزعلی کارخونه رو ول کرد و شد کارگر بابام،هر روز به بهانه هایی با بابام میومد خونمون،باهم میشستن حرف میزدن،شده بودن دوتا رفیق به تمام معنا،این صمیمیت بیش از حد منو اذیت میکرد ،ولی این همه مدتی که علی به خونمون میومد من همیشه تو اتاقم بودم و بیرون نمیومدم ،پدرعلی هم خیلی وقتا میومد خونمون و از بابام تشکر میکرد میگفت دست و پای علی یکم جمع شده دیگه زیاد رفیق بازی نمیکنه،لطفا همون بزار پیش تو کار کنه،یه روز علی با بابام توی حیاط داشتن سیگار میکشیدن در این حین پدر علی زنگ در رو زد و اومد
#همسرداری❤️
⚜️ افراد با این ویژگی ها مناسب ازدواج نیستند:
💞اگر در خانواده پدری و زندگی مجردی خود، مسئولیت کاری را به عهده نمی گیرد.(تنبلی و بی مسئولیتی)
💕اگر با پدر، مادر، برادر و خواهر خود ارتباط سازنده و راضی کننده ندارد.(عدم تعامل و ارتباط اجتماعی صحیح با دیگران)
💕اگر در زندگی، مرتب شغل خود را عوض کرده، با دوستان زیادی به خاطر مشکلاتی قطع رابطه نموده، رشته تحصیلی خود را تغییر داده یا ترک تحصیل کرده، علائق خود را نیمه کاره رها کرده و ثبات فکری، احساسی و رفتاری ندارد.(عدم ثبات فکری، احساسی و رفتاری)
💕اگر بیشتر به جای گوش کردن، صحبت می کند و بیشتر از آنکه سعی کند دیگران را بفهمد، سعی دارد که دیگران وی را درک کنند.(عدم مدیریت رابطه)
💕اگر در آینه نگاه دیگران، وی فردی غرغرو، سرزنش گر، وابسته، احساساتی، بدبین، گوشه گیر، پرخاشگر، دمدمی مزاج، خودخواه، به نظر می آید.(اختلال شخصیت)
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💠 یک نکتهی مهم اینکه اگر هدیهای از سمت همسرتان دریافت میکنید هیچ وقت از همان اول شروع به انتقاد نکنید:
⁉️ چرا رنگ قرمزش را نگرفتی؟
⁉️چرا کوتاه ترش را نگرفتی؟
⁉️ چرا فلان مدل را نگرفتی؟
⁉️ چرا ....
💠 اخلاق اسلامی حکم میکند که با کمال میل هدیهی همسرتان را بپذیرید. سعی کنید حتی اگر خوشتان نیامد از آن استفاده کنید تا نتایج آن را ببینید!
💠 هیچ وقت هدیهی همسرتان را به کسی نبخشید؛ فکر اینکه بخواهید بروید مغازه و آن را تعویض بکنید را از سرتان بیرون کنید.
💠 با کمال میل و با هیجان، هدیهی همسرتان را قبول کنید. این رفتار، شما را به شدّت #محبوب میکند.
💠 حتی اگر روزی همسرتان فهمید که برخی خصوصیات این هدیه، مورد پسند شما نبوده به او بگویید بخاطر علاقهام به تو از آن استفاده کردم و چون انتخاب تو بود برایم شیرین و لذتبخش بود.👌
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#همسرداری
خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم
چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم
اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
👌خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#همسرداری
#هر_دو_بخوانیم
❌خطای گذشته همسرتان را بیش از حد به رویش نیاورید
➰ بعضی مواقع برای تغییر رفتارهای همسرمان ، به تکرار بیش از حد متوسل میشویم و مرتب رفتار او را به رویش میآوریم و از او میخواهیم آن را تغییر دهد.
➰وقتی مسئلهای بیش از حد تکرار شود، جایگاه و اهمیت خود را از دست میدهد و به مسئلهای پیش پا افتاده تبدیل میشود. زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که در صورت متوسل شدن به این شیوه، ضمن عصبی کردن طرف مقابل، امکان موفقیت را از دست میدهند.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#همسرداری
🍃همسران با احترام متقابل به یکدیگر میتوانند اعتماد به نفس را در هم افزایش دهند.
✨اگر میخواهید همیشه شریک زندگیتان شاد باشد در حضور دیگران از تواناییهای او تعریف کنید.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#همسرداری
زندگی مشترک، یک میهمانی است، آن را با زیباترین احساسات تان آذین ببندید
همسرتان مهمان اصلی لحظات زندگی شماست، سعی کنید همواره میزبان و مهمان نواز شایسته ای باشید.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#همسرداری
امام کاظم علیه السلام:
🍃 آراسته بودن مرد برای زن از عواملی است که بر پاکدامنی زن می افزاید...
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#همسرداری
وفاداری یعنی در مورد همسرتان بد صحبت نکنید
💕به عنوان یک دوست وفادار حتما اجازه نمیدهید کسی در مورد دوستتان بد حرف بزند و شما هم پشت سر او حرف ناخوشایندی نمیزنید.
در زندگی زناشویی هم باید در مورد همسرتان و پشت سر او، از هر گونه کلام منفی خودداری کنید.
💕وفاداری یعنی اینکه تحت هر شرایطی پشت سر همسرتان خوب حرف بزنید.
اگر مشکلی دارید که باید آن را مطرح کنید، فقط با همسرتان و در خلوت خودتان این کار را بکنید.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔴 حتی یکبار هم به من، تو نگفت!
💠 همسر شهید بهشتی میگوید: چیزی که در بیست و نه سال زندگی مشترکمان دیدم ملایمت و صبر ایشان بود.
در کارهای خانه به من کمک میکردند، در خرید لوازم مورد نیاز، رسیدگی به باغچهها و بعضی وقتها شستن ظروف آشپزخانه مشارکت داشت.
مطلبی که هیچ گاه از یادم نمیرود احترام او نسبت به من بود و در مقابل من هم حرمت ایشان را رعایت میکردم، در سراسر زندگی حتی یکبار هم به من تو نگفت!!
#همسرداری
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
نوجوانان مانند همه دوست ندارند تحقیر شوند.
تحقیقات نشان می دهد نوجوانانی که مورد تحقیر و توهین والدین هستند در زندگی فردی و اجتماعی در مقایسه با دیگران موفقیت کمتری دارند.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
📌 به همسرت بگو دوستت دارم
👈درست است که می دانید همسرتان شما را دوست دارد و او هم از علاقه شما نسبت به خودش مطمئن است اما این دلیل نمی شود که شما و یا همسرتان از ابراز علاقه نسبت به یکدیگر امتناع کنید.
▪️همه افراد نیازمند شنیدن این جمله هستند ولو آن که جمله تکراری باشد.
تاکید به این حس هیچ گاه از ارزش شما نمی کاهد و یا همسرتان را پرتوقع نمی کند، به همسرتان بگوئید: دوستش دارید و از این که او کنارتان هست احساس آرامش و خوشبختی می کنید.
♥️ «دوستت دارم»، جمله معجزه گری است که شنیدن به موقع آن، گوش همسرتان را می نوازد و به زندگی شما امید تزریق می کند.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
.
#همسرداری
✴️عروس نمونه
بیش از اندازه، با مادرشوهرتون
صمیمی و خودمانی نشید،
تا حریم میان تان شکسته نشود.
❌احترام زیاد،
❌بدون خودمانی شدن،
امنیتِ رابطه تان را حفظ میکند.
#زناشویی
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨تصدقت شوم،الهی قربانت بروم...
✨در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است.
✨ عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
تهاجمی برخورد نکنید 💣
2⃣ با تفاوتهای هم کنار بیایید. موقع مشاجره همدیگر رو سرزنش نکنید و احساساتتون رو برای طرف مقابلتون با زبون و لحن دوستانه بیان کنید
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺🍃🌺
🖋زوجین باید سعی کنند هنگامی که بحث بینشان بالا میگیرد، کوتاه بیایند و این دلیل بر باخت نیست.
🖋اگر هرکدام در پی نشان دادن، قدرت کلامشان باشند، زندگی از هم فرو میپاشد.
#هر_دو_بخوانیم
┏ • • - • - • - • - • - ┓
͎‹🦋͜͡🍃›
https://eitaa.com/matalbamozande1399
نوشیدن آب معدنی فشار خون را بالا میبرد؟!
💥پژوهشی جدید نشان میدهد استفاده از بطریهای پلاستیکی میتواند باعث بالا رفتن فشار خون شود!
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد ویازده
نمیتوانست به گفته های سیاوش و نوچه هایش اطمینان کند.باید هر طور شده از اینجا میرفت یااز طریق یک منبا موثق از حال و روز ارمیا خبر دار میشد. دوست نداشت وسیله ای برای کش مکش بین سیاوش و بیژن باشداما دستش جایی بند نبود. از طرفی هرروز که به تاریخ وضع حملش نزدیک میشد و کم کم برجستگی شکمش نمایان میشد اضطرابش هم بیشتر میشد وبه هیچ عنوان دوست نداشت در این مکان وضع حمل کند.
پشت در اتاق ندا ایستاد و تقه ای به در زد تا اجازه ی ورود بگیرد.صدایی که از آن سوی در نشنید با پایین کشیدن دستگیره ی در وارد اتاق شد.
ندا روبه روی آینه نشسته بود و موهای رنگ شده و قهوه ای اش را شانه میزد
_بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
در این مدت فهمیده بود ندا بر خلاف زبان تند و تیزی که دارد بسیار احساساتی و حساس میباشد.گاهی فکر میکردکه او بااین روحیه چه طور شرایطی که در گذشته یا الان با آن درگیر بوده است راتحمل کرده است.
_ببخش در زدم ولی مثل اینکه متوجه نشدی، میتونم بشینم
ندا پاسخی نداد وبی تفاوت به او به شانه زدن موهایش ادامه داد.
☘🌼☘🌼☘🌾
خشت پانصد و دوازده
_چرا نمیای سالن دور هم غذا بخوریم، اگه به خاطر حضور منه از این به بعد تو اتاقم غذا میخورم که تو راحت باشی. من اینجا مهمونم و دیر یا زود از اینجا میرم، پس به خاطر من خود تو اینجا حبس نکن
_کی گفته من به خاطر تو نمیام؟ خیلی خودتو دست بالا گرفتی حاج خانم
سعی کرد با آرامش کلامش، او را از این دیواری که در برابرش کشیده بود خارج کند.
_اگه اینجوریه پس چرا نمیای پیش بقیه؟ امروز ناهارو من درست کردم، خورشت قیمه های من بی نظیره، البته هیچی قیمه ی نذری امام حسین نمیشه،ولی به یادش امروز قیمه درست کردم،آخه اگه اشتباه نکنم امروز روز اول محرمه، خیلی دلم میخاست لااقل از تلویزیونی که اینجا ست روضه گوش میدادم.
دست خودش نبود که بغض کرد و در نهایت اشکش از گوشه ی چشم هایش جاری شد.چند سال بود توفیق شرکت در مجالس اهل بیت را پیدا نکرده بود.
_میتونم برات شبکه های مذهبیشو پیدا کنم ولی دخترا خوششون نمیاد ، منم مثل اونا فکر میکنم این برنامه ها بدتر آدمو افسرده میکنه
اشک هایش را پاک کرد ولبخندی به خاطر اینکه از موضعش کوتاه آمده بودزد و گفت
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد و سیزده
_اگه این کارو برام کنی خیلی ازت ممنون میشم،نمیدونم شما از شنیدن مصیبت اهل بیت چه احساسی پیدا میکنید اما، من با شنیدنش جدای از اینکه احساس سبکی میکنم ، احساس میکنم نباید نا سپاس باشم و قوی تر میشم،فکر میکنم که به خاطر اینکه راه درست برای یه فردی مثل من خراب نشه،ائمه چه رنج ها و مصیبت هایی که نکشیدن، اونوقت اگه من که حتی از شنیدنش متاثر میشم، فکر کنم باعث افسردگیم میشه وحاضر نشم فداکاری اونا برام یاد آوری بشه، اگه هر بلایی سرم بیاد،چه حقی برای گله و شکایت از خدا دارم؟
_من که نمیفهمم تو چی میگی.فقط میدونم یه خاله داشتم عین تو عاشق گریه زاری برای امام حسین بود،اما تا چشمش به من می افتاد انگار که یه هر** رو دیده روشو برمیگردوند یه طرف دیگه وپیف پیفش در می اومد.
کمرش از ایستادن درد گرفته بود، با اجازه ای گفت و لبه ی تخت دونفره ای که در اتاق بودنشست
_قبلا یه شعری رو خوندم خیلی قشنگ بود، آخه من زیاد شعر میخونم ،شاعرش درست و حسابی معلوم نبود، نوشته بود
_آبادی میخانه ز ویرانی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ماست
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد وچهارده
به مرور توانسته بود با ندا ارتباط بهتری برقرار کند و اورا از حالت تهاجمی نسبت به خودش و حتی دیگران باز دارد. ندا به قولش عمل کرده بود و چند کانال مذهبی از ماهواره برایش پیدا کرده بود و میتوانست گه گاهی که دیگران سرشان گرم است به تنهایی عزاداری کند و اشک بریزد.و چه احساس خوبی پیدا میکرد وقتی سَم تشویش و نگرانی ، غصه ها و دلتنگی که درون دل و جانش انباشته شده بود، با قطرهای اشک برای امام حسین بیرون می ریخت و سبک بالش میکرد.اگر این معجزه نبود پس نامش را چه میتوانست بگذارد؟
جانماز کوچکش را جمع کرد و مشغول تا زدن چادر رنگی که داوود با سلیقه ی خودش برایش خریده بود شد. انصافا سلیقه ی خوبی داشت و از طرح آن خوشش می آمد.حتی آن جانماز را هم همراه باقی پولش داخل بسته گذاشته بود.در همین افکار بود که در اتاقش به شدت باز شد و حمیراداخل شد و با رنگ پریده و سراسیمه گفت
_هانیه زود باش بیا بیرون....جامون لو رفته ، بیژن الان تو حیاط عمارته ، زود باش.....باید قایم شیم و بریم مخفی گاه
گویی وحشت نگاه حمیرا به او منتقل شد که ضربان قلبش بالا رفت و در حالی که چادر را با اضطراب و سرعت بر سرش می انداخت گفت
_یا فاطمه زهرا ...آخه چه جوری پیدامون کرده؟ کجا قایم بشیم؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد و پانزده
با نگرانی و وحشت از اینکه نکند بازدر دام بیژن بیافتد،همراه حمیرا از اتاق خارج شد. اینجا حداقل کسی به فکر تعرض یا تصاحب او نبود. بقیه ی دخترها هم ترسیده در سالن جمع شده بودند و پشت سر داوود که سعی داشت چیزی را جابه جاکند ایستاده بودند.
_آوردمش، پس چرا باز نمیکنی؟
_حرف نزن بذار تمرکز کنم گیر کرده
داوود حرصی امابا صدای پایین جواب حمیرا را داد و دوباره مشغول شد.یک در چوبی که دقیقا همرنگ کاغذ دیواری سالن بودکم کم با دستان داوود جابه جاشدواز پس آن راهرویی نمایان شد.به یاد خانه ی خودش و آرامگاه هادیه افتاد، دیگر چه شگفتانه هایی مانده بود که باید میدید؟
در به طور کامل باز شد و داوود رنگ پریده در حالی که نگاهش نگران به اطراف میچرخید با عجله کنار رفت و همزمان گفت
_برین تو، هرصدایی شنیدین نیاین بیرون ، حتی اگه صدای داد و فریاد شنیدین به هیچ عنوان بیرون نیاین تا من یا خود سیاوش بیایم سراغتون
با پایان صحبتش همه داخل شده بودند که در آستانه ی درنگاهی به چهره ی بی حال اوانداخت و گفت
_نترس ، هیچ مشکلی پیش نمیاد، مطمئن باش نمیذارم دست بیژن به هیچ کدوم از شما ها برسه
نفهمید چرا مخاطبش او را قرار داده بود اما در آن وضعیت مگر مهم بود؟دوباره در آرام آرام جابه جاشد وفضا تاریک شد. ثانیه ای نگذشت نسرین با زدن کلید برق، راهرو کوچک را روشن کرد.
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد وشانزده
_بریم داخل اتاق روبه رو همه چیز داره ، از سرویس گرفته تا یه چیزایی برای خوردن، معلوم نیست تا کی مجبوریم اینجا بمونیم، خدا لعنتت کنه بیژن که مثل سگ بو میکشی
نفس هایش تند و بدنش داغ شده بود، هوای اینجا برایش خفه بود و نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود
_نسرین تو کی اینجا اومده بودی؟
نسرین با کلیدی که در دست داشت در حال باز کردن در سفید رنگ روبه یش سرش را به سمت حمیرا کمی انحنا داد و جواب داد
_پارسال سیاوش به داوود گفته بود بیاد اینجارو نشونم بده
در باز شد وبا کنار ایستادن نسرین، ورود آنها به اتاق میسرشد و ادامه داد
_اینجا چند تا جعبه کنسرو و خشکه نون و یه سری خرت و پرت دیگه گذاشته شده تا اگه تو همچین شرایطی گیر افتادیم حد اقل تا دو سه هفته ای بتونیم اینجا دوام بیاریم
_دو سه هفته؟....یعنی ممکنه اینقدر طول بکشه، اون بیژنِ **** که اینقدر اینجا نمیمونه میمونه؟
ندا بود که عصبی ناسزایی نثار بیژن کرده بود ونگران این را پرسیده بود.نگاهش را داخل اتاق گرداند. اتاق بدون هیچ روزنه یا راهی به فضای بیرون بود. نفس عمیقی کشید و خودش را به صندلی تک نفره ی گوشه ی اتاق رساند و روی آن نشست.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد و هفده
قریب دو ساعت بود که در مخفیگاهشان پنهان شده بودند. انتظار پروسه ی دردناکی بود که همه شان را عصبی کرده بود.روسری اش را کمی خیس کرده بود و گردن و دستهایش را نم میداد تاشاید کمی از تبی که به جانش افتاده بود کم شود. بقیه میگفتند آنجا آنقدر ها که اوگر گرفته است گرم نیست، اما در حال حاضر انگاراورا داخل دیگ بخار گذاشته بودند.
سارا کلافه هیکلش را از روی موکت شکلاتی که روی زمین پهن بود جابه جاکرد واز حالت خوابیده در آمد وتکیه به دیوارداد وگفت
_پس چرا خبری نمیشه؟ یعنی ما باید شبو اینجا روی زمین بخوابیم؟
_بسه دیگه سارا، به اندازه ی کافی اعصابمون خرابه توام هر پنج دقیقه یه بار عین طوطی این سوالو تکرار میکنی.
نسرین با گفتن این حرف به سارا، از دیواری که به آن تکیه داده بود جدا شد و رو به او که هر لحظه حالش بدتر میشد گفت
_میخای برات آب خنک بیارم؟ تو یخچال کوچیکی که بغل روشوییه آب خنکم پیدا میشه
چشم هایی که به زور باز نگه داشته بود و مدام باز و بسته میشد را سمت او گرداند و با حرکت آرام سر تایید کرد
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد و هجده
آب خنکی که نسرین برایش آورد اندکی حال خرابش را بهتر کرد ، اما باز احساس خفگی و تنگی محیط آزارش میداد.
_خدا رو شکر من تو موقعیت هانیه نیستم، فکر کن مجبور باشی برای نجات پیدا کردن بدویی ، یاباید قید بچتو بزنی یا اینکه بمونیو عاقبتش رو ببینی
_سارا!چرا ته دل این بچه رو خالی میکنی؟قرار نیست ما بدوییم یا گیر بیفتیم
نسرین با گفتن این حرف از جا بلند شد وگفت
_من میرم نزدیک در ورودی گوش وایسم
ببینم چه خبره!
_منم میام
_نخیر، ندا سرکشی نکنی و دنبالم راه بیفتیا خطرناکه،کسی دنبالم نمیادتا برگردم، حواستون به هانیم باشه
با رفتن نسرین نگاهها سمت در اتاق کشیده شد و هر کدام غرق در فکر و خیال خود شدند.در دفتر هادیه مطلبی خوانده بود که نوشته بود
_آدمی پرنده ی بی باله، امروز یه جا و فرداش شاید کیلومتر ها و فرسنگ ها از جای دیروزش فاصله داشته باشه.سرنوشت منم مثل پرستوی مهاجر بود.
انگار وصف حال اورا نوشته بود.معلوم نبود حالا که اینجا محبوس شده بود فردا در چه حالی خواهد بود، اما با خود میگفت یعنی میتواند روزی مجازات شدن بیژن را با چشم های خودش ببیند؟ آیا روزی آن قاتل جنایت کار، تاوان کاری که بااو و خانواده ی او کرده بود پس میداد ؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکرمرداب
خشت پانصد و بیست
دستش را روی شکمش آرام و نوازش وار کشید
_ترسیدی عزیزم؟نگران نباش، مامانی مراقبته،اگه خدا بخاد قبل از اینکه چشمات به این دنیا باز بشه میریم پیش بابایی، داداشی،دایی هادی،تازه ،پسر دایی یا دختر دایی هم داری،همه ی این سختی ها تموم میشه، دوباره دور هم جمع میشیم،دایی و زن دایی از تهران میاد پیش ما زندگی میکنه، یه خانواده میشیم و دیگه نمیذاریم کسی اذیتمون کنه.تو که میدونی مامان چقدر دوست داره پس آروم باش عزیزم
کارش همین شده بود دلداری دادن طفلی که دل خوشی اش شده بود، شاید هم وجود او بهانه ای شده بود برای تسلای دل آزرده ی خودش،دلی که از حجم دلتنگی مانند مرغ سرکنده در تب و تاب بوداما،جایی برای دست و پازدن نداشت.
_هانیه، بیا بیرون دختر پوسیدی تو اتاقت، بیا داوود یه فیلم خنده دار آوده باهم ببینیم
نسرین در حالی که نیم تنه اش را از در اتاق داخل کرده بود این را گفت و رفت
تازه دیروز بعد از پنج ساعت زندانی شدن بیژن گورش را گم کرده بود وتوانسته بودند از آن دخمه بیرون بیایند.داوود گفته بود مثل اینکه بیژن به دوری کردن سیاوش از خودش حساس شده و دستور داده اورا تحت نظربگیرند.
تنها جایی که از چشم او دور مانده بود همین بیابان بوده است که آن هم لو رفته و این موضوع باعث عصبانیت بی حد و حساب سیاوش شده بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکر مرداب
خشت پانصد و بیست و یک
چه طور میتوانست در جمع آنها بنشیند و بی خیال قلبی که سخت بیتاب نگاه مردانه ای بود شود.آنها که مردشان، قلبشان کنارشان بود،حال اورا چه می فهمیدند؟چرا هیچ گاه تصور نکرده بود تا چه اندازه وابسته و شیدای آن اخم بین ابروانش، چشم های عسلی و قامت رعنایش است؟
اشکهایی که بی اختیار روی روسری سبز آبی اش می ریخت چرا آرامش نمیکرد؟
_هانیه باور کن هر دفه میخام بخندم یادم از تو میاد کوفتم میشه، بیا دیگه دور هم باشیم
اینبارسارا بود که خلوتش را به هم زده بود
_سارا جان ، شما خوش باشین، ماه محرمه، نمیتونم فیلم خنده دار ببینم ،باور کن حالم خوبه، پس با خیال راحت فیلم نگاه کن
_آره از اون چشمای خیست پیداس چقدر حالت خوبه
پوفی کشید و ادامه داد
_باشه مثل اینکه جمع مارو قابل نمیدونی ولی دختر خوب اینجوری که داری پیش میری از پا در میای از ما گفتن بود.یه چیز دیگه، یه ساعته سیاوش اومده بعد ناهار میخاد با همه حرف بزنه این یکیو نمیتونی نیای
بارفتن سارا از اتاقش نگاهش را به حلقه باریک دستش داد و دوباره غرق خاطرات شد.زمانی که این حلقه را به اجبار به دست انداخت، هیچ فکر نمیکردروزی به ارمیا تا این حد علاقه مند شود و روزی هم از او جدا بیافتد.تقدیر برایش دیگر چه نوشته بود؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکرمرداب
خشت پانصد و بیست و دو
دو طرف چادرش را کیپ گرفته و سربزیر روی یکی از مبل های سالن منتظر نطق سیاوش نشسته بود.
سیاوش پا روی پا انداخته بود وبه ظاهر خونسرد به نظر میرسید،اما رگه هایی از عصبانیت در کلامش مشهود بود،جرعه ای از محتویات ماگ روبه رویش نوشید و گفت
_باید از اینجا بریم...اینجام به لطف سگای دوپای بیژن لو رفت ودیگه امن نیست
_سیاوش ، الان هرکی از اینجا خارج بشه لو میره، خودت بهتر میدونی بیژن حتما اینجا رو تحت نظر گرفته
داوود به جای سیاوش روبه نسرین جواب داد
_چاره ای نداریم، یه جوری باید از اینجا به یه جای دیگه منتقل بشید،ایندفه برای سرکشی نمیان شبیخون میزنن.... فقط اول باید دونفرتون آزمایشی خارج بشه بقیه هم پشت سرشون راهی بشن
_اونوقت این دونفر برگزیده کیه؟ گفته باشم من اول نمیرم
ندا درحالی که پرتقالی برداشته بود این را گفت ومشغول پوست کندن آن شد
_اتفاقا تو فکرش بودم که تو و حمیرا رو اول بفرستم
حمیرا با این صحبت سیاوش نگران پرسید
_من چرا سیاوش؟ من که کاری نکردم؟
_نگفتم کاری کردی،همه باید از اینجا خارج بشن،حالااول یا آخرش فرقی نمیکنه،دیگم نمیخام مخالفتی بشنوم
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکرمرداب
خشت پانصد و بیست و سه
به اتاق سارا و حمیرا آمده بود.حمیرا آرام و بی صدا اشک میریخت و درحال جمع کردن وسایلش بود. نمیدانست با چه کلماتی میتوانست به او دلداری دهد اما باید سعیش را میکرد.
_حمیرا....من فکر میکردم تو نسبت به بقیه خیلی قوی تر هستی، چرا اینجوری میکنی؟
دست از گلوله کردن لباسهایش داخل چمدان برداشت و نگاه تیره اش را به او دوخت
_بهت گفته بودم برام فرقی نمیکنه با چند تا زن دیگه سیاوشو شریک بشم....دروغ گفتم،همیشه به نسرین که از ما خوشگل تر بود حسادت میکردم،من....من حالم خیلی خرابه هانیه، چرا من....؟!چون پوستم سبزه و از بقیه زشت ترم؟.... من که همیشه مطیع و رام بودم؟چرا منو انتخاب کرد؟
جلو آمد و آورا در آغوش کشید و با نوازش آرام کمرش گفت
_کی گفته تو زشتی؟تو خیلی هم زیبایی
عقب ایستاد و درحالی که هنوز بازو هایش را در دست داشت ادامه داد
_قرار نیست که جدابشی، فقط زودتر از ما به یه جای دیگه منتقل میشی
_اگه گیر افتادم چی؟اگه دوباره بیژن گیرم بندازه چی؟ جدای از اینکه معلوم نیست سرنوشتم چی میشه،باجدایی از سیاوش چکار کنم؟من نمیتونم دیگه بذارم هیچ مردی غیر سیاوش به من دست بزنه، برای همین اگه گیر بیفتم مطمئنم دوام نمیارم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
May 11