ربطی نداره متأهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن.
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم!
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم!
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
و گاهی...
گاهی...
گاهی...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زندهایم و زندگی میکنیم
فقط یک بار!!🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگه هنوز مادر کنارتون هست و روزی هزار بار طوافش نمیکنید
و دورش نمیگردید ، یعنی دارید برای یک عمر ، حسرت پس انداز میکنید...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣
آدمهایی را دیده ام که هر روز حال خوب خیرات می کنند.
همانهایی که غصه هایشان را برای خودشان نگه میدارند و شادی هایشان را تقسیم می کنند،
ترجیح می دهند هر روز صبح انرژی های مثبتشان را زودتر از خود بیدار کنند و انرژی های منفی شان را رها کنند تا بخوابند.
از قلب مهربانشان، پرنده ها کنارپنجره شان لانه میکنند و هر روز صبح برایشان از عشق می خوانند.. همانهایی که لبخندشان را از دختربچه ی ماشین کناری دریغ نمی کنند، از کنار پیرزن عابر بی تفاوت نمی گذرند. حتی مورچه ها و گربه های کوچه شان هر روز از مهربانیشان سهم دارند.
گمان کنم خدا هرشب بالای سرشان اسپند دود میکند و صبح ها با نوازش پروانه ها بیدار میشوند..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندک
شما مسئولِ شادي خودتان هستيد.
اگر از ديگران انتظار داشته باشيد که شما را شاد کنند ، همیشه نا اميد خواهيد شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣
ريشههای قالی را تا ميکنيم تا سالم بماند...
ولی ريشه زندگی يکديگر را با تبر نامهربانی قطع ميکنيم و اسمش را ميگذاريم برخورد منطقی!!
دل ميشکنيم و اسمش ميشود فهم وشعور!!
چشمی را اشکبار ميکنيم واسمش را ميگذاريم حق!
غافل از اينکه اگر در تمام اين موارد فقط کمی صبوری کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهی کنيم...
ريشه زندگی انسانها را دريابيم و چون ريشههای قالی محترم بشماريم
گاهی متفاوت باش
بخشش را از خورشيد بياموز…
که ترازویی ندارد…
سبک و سنگين نميکند
جدا نميسازد
و فرقی نميگذارد
به همه از دم روشنایی ميبخشد
محبت را بیمحاسبه پخش کن
دروازههاب قلبت رابه روی همه بگشا
و باور داشته باش خدايی که در اين نزديکیست، بهترينها رابرايت رقم زده است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃
🍃
🔖 #مزاج_شناسي ( بخش ششم)
🌕خصوصیات افراد دارای مزاج گرم و خشک(1)
1️⃣معمولاً رنگ پوست این افراد گندمگون یا ته رنگ زرد گاهی متمایل به سرخ است.
2️⃣بدن و اعضای ظریف و کشیده یا اصطلاحا مینیاتوری دارند،مثلا قطر انگشتان کم است،لبها نازک است.
3️⃣معمولاً استعداد چاقی ندارند و نسبتاً کوچکجثه هستند.
4️⃣سرعت نبض، حرکت و کلامشان بالاست و کارها را معمولاً خوب، سریع و دقیق انجام میدهند (فرز هستند).
5️⃣در هنگام لمس کردن، بدن این افراد به نسبت،گرم و داغ بوده، پوست خشکی دارند.
6️⃣به دلیل خشکی مزاج،احتمال ابتلا به یبوست در این گروه زیاد است.رنگ و بوی دفعیات (ادرار، مدفوع، عرق) معمولا تند است.
7️⃣استعداد ابتلا به سوزش مقعد یا سوزش مجاری ادراری تناسلی زیاد است.
8️⃣به خاطر حرارتی که در بدنشان وجود دارد، غذا را زود هضم کرده، ذخیره غذایی چندانی نیز در بدن ندارند؛ لذا با دیر شدن غذا سریعاً عصبی میشوند.
9️⃣معمولاً دهانشان زود خشک میشود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃
🍃
🔖خواص گیاه پنج انگشت
دمنوش گیاه دارویی پنجانگشت، به کاهش حملات صرع کمک میکند و این یکی از تواناییهای فوقالعاده و خواص درمانی شگفتانگیز این گیاه است.
میتواند حساسیت پستان را با جلوگیری از آزاد شدن پرولاکتین از غدهی هیپوفیز، از بین ببرد.
برطرف کردن ورم و عفونتهای رحمی، کاهش فیبروئید رحم و جلوگیری از شکلگیری آنها، از دیگر خواص گیاه پنج انگشت برای زنان است.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃
🍃
🔖پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
إنَّ أعجَلَ الخَيرِ ثَوابا صِلةُ الرَّحِمِ
ثواب صِله رَحِم، زودتر از ثواب هر كار خير ديگرى مى رسد
📚الكافی جلد 2 صفحه 152
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃
🍃
🔖ماساژ صورت و پوست خوب
🌀ماساژ صورت به وسیله روغن کدو یا سایر مواد نرم کننده به صورت 10 دقیقه در هنگام شب میتواند نقش بهسزایی در پیشگیری از چین و چروک پوست داشته باشد.
🌀ماساژهای شبانه باید به مدت 3 هفته متوالی انجام شود تا در رفع التهابات پوست و جریان خون در زیر پوست موثر باشد.
🌀ماساژ صورت باید از سن کم و در حدود 25 الی 26 سالگی قبل از آغاز فاز چرکی پوست شروع شود.
🌀البته عملکرد صحیح اعضای داخلی بدن و سیستم گوارش در زمینه درمان بسیار نقش دارد، پزشک در درجه اول باید تغذیه، معده، کبد و سایر اعضای بدن بیمار را مورد بررسی قرار دهد و سپس در صورت نیاز برای پوست درمان مستقیم صورت گیرد.
🌀درصورتی که ماساژ صورت بگیرد اما عوامل و اعضای داخلی بدن عملکرد مناسبی نداشته باشند نمیتوان از پوستی مناسب، بهرهمند شد.
🖊دكتر آیسان نوزاد(متخصص طب سنتی ايراني)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥گندم سیاه سرشار از پروتئین
🔺یک فنجان یا حدود ۱۷۰ گرم گندم سیاه حاوی ۲۲.۵ گرم پروتئین است که ۴۵ ٪ #پروتئین مورد نیاز روزانه ماست. گندم سیاه هیچ ارتباطی با گندم نداشته و هیچ گلوتنی ندارد.
🔺 این ماده مملو از مواد مغذی ضروری است که باعث سلامت و تناسب اندام شما میشود، بنابراین اگر به دنبال یک ماده غذایی کاملا غنی از گوشت غیر پروتئینی هستید، گندم سیاه را در نظر بگیرید.
🔺طبق مطالعات انجام شده گندم سیاه التهاب و سطح کلسترول را کاهش داده، در نتیجه سلامت قلب شما را تضمین میکند. مصرف منظم گندم سیاه سطح LDL یا #کلسترول بد را کاهش داده و سطح HDL یا کلسترول خوب" را افزایش میدهد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ تاثیر برخی از ادویهها بر چین و چروک
🔸با مخلوط کردن ۱ قاشق غذاخوری ادویه پودر شده با ۳ قاشق غذاخوری عسل و قرار دادن آن بر روی پوست صورت به مدت ۲۰ دقیقه یا حتی یک شب، میتوانید برخی ادویهها مانند دارچین و زردچوبه را به برنامه ضد پیری خود اضافه کنید و از چین و چروک اطراف دهانتان خلاص شوید.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از چه نوع روغنی در برنامه غذایی خود استفاده کنیم⁉️
🔰به صورت چرخشی و موردی از انواع روغنها مانند روغن زیتون، آفتابگردان، ذرت و کنجد استفاده کنید.
🔰باید به این نکته توجه داشت برای سرخ کردن تحت هیچ عنوان از روغنهای پخت و پز معمولی استفاده نکنید و به دلیل دمای بالا بهتر است از روغنهای مخصوص سرخ کردنی استفاده کنید. ⬅️در واقع این روغنهای مخصوص، حاوی آنتی اکسیدانهایی هستند که باعث میشوند نقطه دود روغن بالا برود و مواد سمی حین سرخ کردن ایجاد نشود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👄برطرف کردن چین و چروک اطراف دهان
🥚سفیده تخم مرغ به سفت شدن پوست و کاهش چین و چروک کمک میکند، به این ترتیب که تخم مرغ را مستقیماً بر روی پوست اطراف دهان و چشم بمالید و پس از مدت ۳۰ دقیقه آن را با آب گرم شستشو دهید؛ این دستور العمل را میتوان تکرار کرد تا به نتایج مطلوب رسید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
😴نکات کلیدی #خواب مناسب
🔺حکما توصیه نمودهاند که بجز در ظهر روزهای بلند و گرم تابستان، افراد از خوابیدن در طول روز بپرهیزند.
🔺 بستر جوانان در فصل گرما از جنس کتان و کهنسالان در فصل سرما از حریر و پنبه باشد.
🔺همچنین بیان نمودهاند که خوابیدن در بستر نرم موجب #چاقی بدن میشود.
🔺بهتر است فرد در ابتدا به پهلوی راست بخوابد و سپس تغییر وضعیت پیدا نماید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ فواید و زمان مناسب برای #ورزش
فوایدی که برای ورزش برشمردهاند عبارت است از
🔸گرمی بخشی به بدن
🔸 دفع مواد زائد از طریق منافذ بدن
🔸 تقویت #هضم غذا در معده
🔸 تقویت اعصاب
🔸 و افزایش نشاط
❌زمان گرسنگی و بعد از خوردن غذا و در زمانهایی که هوا بسیار گرم است اوقات مناسبی برای انجام فعالیت ورزشی نیست.
✅ از جمله فعالیتهای ورزشی که در گذشته بر آنها تأکید شده میتوان به کشتی، دویدن، پیادهروی، اسب دوانی و حتی شنیدن صوت دلنشین و آواز خواندن اشاره نمود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👌نکات مصرف لبنیات
⚠️مصرف فرآوردههای لبنی با گوشت موجب افزایش تولید سودا در بدن شده و در طولانیمدت زمینه بروز بسیاری از بیماریها همچون واریس، گرفتگیهای عروقی و...را ایجاد میکند.
🚫 مصرف فرآوردههای لبنی با ترشیها نیز باعث انجماد فرآوردههای لبنی در معده و فساد غذا میشود
🚫 از دیگر اثرات مصرف مواد لبنی با ترشی و سرکه میتوان به دفع و کاهش کلسیم در بدن و ایجاد لک و پیسهای پوستی اشاره کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضربالمثل
«آفتابه دزد» :
زمانی که آفتابهها از مس بود ، آنها دارای ارزش مادی خوبی بودند اما بعد از آن که آفتابههای پلاستیکی آمد ، این آفتابه تبدیل به چیزی بی ارزش شد ، برای همین اگر کسانی که آفتابههای مسی را میدزدیدند ، دارای مشتریهای دست به نقد بودند، برای این آفتابههای پلاستیکی هیچ مشتری نبود.
کسی که از مسجد یا سایر مکانهای عمومی وخصوصی آفتابه میدزد ، دزدی خرده پا و بی عرضه است که نمیتواند دزدیهای بزرگ انجام دهد.
ضرب المثل آفتابه دزد در مورد کسانی به کار میرود که دزدیهای کوچک انجام میدهند و در پروندههای بزرگ کارهای نیستند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضربالمثل
« دست مریزاد»
دستی که میلرزد باعث میشود که یک نفر نتواند هیچ کاری را درست انجام دهد . به عنوان مثال کسی که دچار لرزش دست ، وقتی کاسه یا لیوان یا جامی را در دست دارد ، محتویات آن به بیرون از ظرف میریزد.
مریزاد یک کلمه دعایی است که معنای مریزد یا نریزد است.
برای همین در مقام آفرین یا تحسین از اصطلاح «دست مریزاد » استفاده میشود که معنای آن این است : امیدوارم همواره کار را درست انجام دهی
این شکل دعایی در ادب قدیم سابقه دارد:
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
(حافظ)
یا:
بریز آب رز از دست ای پریزاد
که هرگز زخمهی دستت مریزاد
(عطار)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضربالمثل
«چپ اندر قیچی » :
برش کاری یکی از اصول اولیه یک خیاط خوب است ، اگر پارچه خوب بریده شده باشد، دوختن آن آسان است برای همین کسی که با قیچی خوب کار میکند ،تمیز و صاف پارچه را برش میدهد کار را برای خیاطی آسان میکند اما امان از کسی که وقت برش پارچه مهارت لازم یا دقت کافی را نداشته باشد، کج میبرد و پارچه را حرام میکند
اصطلاح چپ اندر قیچی برای هر چیز کج و معوج و هر چیز بی نظم و ترتیب به کار میرود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضربالمثل
« تابستون پدر یتیمونه»
آدم فقیر در سرما زجر بیشتری میکشد،از یک طرف احتیاج به لباسهایی دارد که او را گرم کند و از یک طرف سرپناهی گرم و نرم میخواهد که سردی هوا را با آن سر کند. برای همین در تابستان یتیمها مثل همه آدمهای فقیر کمتر ناراحتی میکشند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
گرانقیمتترین رایگانِ دنیا وقت است
وقت طلا نیست
وقت زندگی است...
و هیچ چیز باارزشتر از
زندگی نیست
قدر لحظهها را بدانیم
که عمر و زندگی، المثنی ندارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃
آیت الله اراکی فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت :نه با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟ جواب داد هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟ با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در سپاه کار میکرد اما نمیدانستم چه کاری انجام میدهد هر وقت از او میپرسیدم در سپاه چه کارهای جواب میداد:
« من در سپاه جارو میکشم »
واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است.
قرار شد برایش برویم خواستگاری
دختر خانم از شغل ناصر پرسید و سرم را بالا گرفتم و گفتم : پسرم در سپاه مستخدم است.
یک روز چادر سر کردم و به مسجد جامع محلمان رفتم . در حال و هوای خودم بودم که سخنران آمد و شروع کرد درباره جنگ و ... صحبت کردن
نگاهش کردم خیلی شبیه ناصر بود. شک برم داشت.
وقتی از دیگران سؤال کردم ، فهمیدم ناصر یکی از سرداران سپاه است ! من اصلاً از این موضوع اطلاع نداشتم ! »
روایت از مادر شهید ناصر قاسمی رئیس ستاد لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
معني دوم عشق
روزي يکي از خانههاي دهکده آتشگرفته بود.
زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتارشده بودند.
شيوانا و بقيه اهالي براي کمک و خاموش کردن آتش بهسوي خانه شتافتند.
وقتي به کلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش کردن آتش به جستجوي آبوخاک برخاستند شيوانا متوجه جواني شد که بيتفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعلههاي آتش نگاه ميکند.
شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد: چرا بيکار نشستهاي و به کمک ساکنين کلبه نرفتهاي؟!
جوان لبخندي زد و گفت: من اولين خواستگار اين زني هستم که در آتشگير افتاده است. او و خانوادهاش مرا به خاطر اينکه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام اين سالها آرزو ميکردم که کائنات تقاص آتشدلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد و اکنون آن زمان فرارسيده است.
شيوانا پوزخندي زد و گفت: عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک، هميشه پاک ميماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بيمهري در حق او روا سازد. عشق واقعي يعني همين تلاشي که شاگردان مدرسه من براي خاموش کردن آتش منزل يک غريبه به خرج ميدهند. آنها ساکنين منزل را نميشناسند اما باوجوداين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها کمک کن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغينت بردار و از اين منطقه دور شو.
اشک بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباسهاي خود را خيس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. به دنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس کردند و به داخل آتش پريدند و ساکنين کلبه را نجات دادند. در جريان نجات، بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد؛ اما هيچکس از بين نرفت. روز بعد جوان به در مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيبديده جوان انداخت و تبسمي کرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت: نام اين شاگرد جديد معني دوم عشق است. حرمت او را حفظ کنيد که از اين به بعد برکت اين مدرسه اوست.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستاني از مولانا
پيرمرد تهيدست، زندگي را درنهايت فقر و تنگدستي ميگذراند و بهسختي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم ميکرد.
ازقضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباسش ريخت و پيرمرد گوشههاي آن را به هم گره زد و در همان حالي که به خانه برميگشت با پروردگار از مشکلات خود سخن ميگفت و براي گشايش آنها فرج ميطلبيد و تکرار ميکرد:
اي گشاينده گرههاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گرههاي زندگي ما بگشاي.
پيرمرد درحاليکه اين دعا را با خود زمزمه ميکرد و ميرفت، يکباره يک گره از گرههاي دامنش گشوده شد و گندمها به زمين ريخت. او بهشدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود؟
پيرمرد نشست تا گندمهاي به زمين ريخته را جمع کند ولي در کمال ناباوري ديد دانههاي گندم رويهمياني از زر ريخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندي شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
نتيجهگيري مولانا از بيان اين حکايت:
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين که منم مفتاح راه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش اول
گفتم : واقعاً نمی دونم مثل اینکه هنوز از اون خواستگاری ناراحتم ..نمی تونم بفهمم چرا با ما اون همه بد رفتاری کردن ...
پیمان گفت : من با شهناز حرف زدم و بهش گفتم که این کار شدنی نیست خانواده ی من و تو اصلاً بهم نمی خورن ..
طفلک خودشم قبول داشت و ازم خدا حافظی کرد ..
گفتم : واقعا ؟ پیمان تو آب پاکی رو روی دستش ریختی ؟ ای وای گناه داشت به خدا ؛ یکم صبر می کردی ببینیم چی میشه ؛
گفت : نه خوب اینطوری که نگفتم خیلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم ..خوب یک کاری که شدنی نیست بی خودی چرا دنبالش بریم ..
من دوستش دارم ولی میرم تهران دنبال زندگیم ..خودمم زیاد موافق این کار نبودم ..ولی از بس بهش فکر کردم خسته شدم و بالاخره تصمیم عجولانه گرفتم ..
با بابا حرف می زنم و همین فردا پس فردا میرم ..اینجا نباشم بهتر می تونم فراموشش کنم ..
و بلند شد و هر کاریش کردیم که بمونه گفت : باید برم بابا رو ببینم ..
اعصابش حسابی داغون شده ..می خوام خیالشو راحت کنم ..بفهمه می خوام برم تهران خوشحال میشه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دوم
پیمان اینا رو می گفت ولی یک بغض توی گلوش بود که می فهمیدم از روی ناچاری داره این کارو می کنه ..
رضا روبه روش ایستاد و گفت : خو تو کوکای منی ..دوستت دارُم ولی بهترین راه رو رفتی ..به نظر مُو مدتی بری تهران سی تو بهتره ..
موتور رو ببر فردا بیا بازار ازت می گیرُم ..
گفت : نه بابا یک طوری خودم میرم ..تو فردا با چی می خوای بیای بازار ؟
رضا گفت : موندُم ؟ خو دست و پا دارُم ..میام دیگه ...
سری تکون داد و گفت : تازه پولامو جمع کرده بودم موتور بخرم ..نشد دیگه باید برم ..غصه بزرگم جدا شدن از پروانه است ..
همه چیز رو بتونم تحمل کنم اینو نمی تونم .
وقتی پیمان رفت انگار جونم از تنم داشت در میومد نگرانش بودم و به رضا گفتم : فهمیدم برای چی دلشوره دارم ..برای اینکه پیمان می خواد بره ..واقعا منم نمی تونم از پیمان دور باشم ..رضا چیکار کنیم حالا ؟
گفت : می دونُم سخته ..ولی تحمل کن بزار پیمان بدبخت نشه ..پدر شهناز مرد خوبی و خوش نامی نیست ..کار خدا خیره ..
خودش نجاتش داد به ای فکر کن تا دلت قرار بگیره ..
گفتم : اگر موتور رو نداده بودی امشب می رفتیم خونه ی مامانم اینا ..از دلشوره دارم میمیرم ..باید صدقه بزارم ..
و دوتا اسکناس یک تومنی انداختم توی سبدی که مخصوص همین کار گذاشته بودم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش سوم
صبح روز بعد رضا رو تا دم در همراهی کردم و بهش گفتم من شاید برم خونه ی مامانم ..گفت : اگر اذیت نمیشی صبر کن من زود تر میام با هم میریم امروز زیاد کار ندارم ..اون رفت و درو بستم ..
صبح بود و هوا خنک ..فکر کردم تا سعید خوابه حیاط رو جمع و جور کنم و جارو بزنم ..رضا اصلاً آدم مرتبی نبود مدام وسایلشو می ریخت توی حیاط من جمع می کردم و به حساب این میذاشتم که خسته و بی حوصله بر می گرد خونه و با اینکه اعتراض داشتم بهش حرفی نمی زدم ...
که یک مرتبه صدای شیون و واویلا از توی کوچه شنیدم ..
یک مرد با صدای بلند گریه می کرد ..از جلوی در خونه ی ما رد شد ..دویدم توی اتاق و لباسم رو عوض کردم و در کوچه رو باز کردم و نگاهی انداختم ..شلوغ بود ؛ یکم نگاه کردم ببینم چه خبر شده ..فقط فهمیدم یکی مُرده ..
در رو بستم ..و پشت در ایستادم ..دلم طاقت نیاورد و دوباره بازش کردم و رفتم توی کوچه یکی از همسایه ها رو دیدم ..پرسیدم چی شده ؟ کسی مرده ؟
گفت : دخترِ جمیل جاشو ..
گفتم : جمیل جاشو کیه؟ اما یک مرتبه زنگ خطر توی گوشم صدا کرد و مو به تنم راست شد ..پرسیدم شهناز ؟
گفت : ها تو اونو می شناسی مُو دیدُمش تو خونه ی تو ...داد زدم مُرده ؟ چرا ؟ گفت : خو نمی دوُنم میگن مسموم شده ماهی مونده خورده ..
صبح توی رختخوابش مرده پیداش کردن ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش چهارم
وسط حیاط دو زانو نشستم و داد زدم ..حتی جیغ کشیدم ولی اونقدر بیرون از خونه صدای شیون می اومد که مال من توش گم بود ..
خوب جوون بودم یک فکر احمقانه به سرم زد که باید پیمان رو خبر کنم ..همینطور که گریه می کردم خودم و سعید رو آماده کردم و درو بستم و رفتم بطرف خونه ی شهناز تا ببینم واقعیت چی بوده ..
در حالیکه می دونستم یا خودشو کشته یا پدرش کاری باهاش کرده که این کارو بکنه ..
اما جمعیت طوری جمع شده بود که نمیشد پا توی اون خونه گذاشت همه می گفتن که با ماهی مسموم شده ...
همینطور که سعید توی بغلم بود دویدم تا جایی که ماشین گیرم بیاد ..و گریه کردم ..
یکراست رفتم بازار ..و پرسون پرسون جای رضا رو پیدا کردم ..
اما حتی کمال هم نبود ..گفتن رفتن بندر ..
عرق ریزون دویدم و از بازار اومدم بیرون و دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم بندر ..حالا چطوری اونا رو پیدا کنم ..
این طرف می دیدوم و اونطرف و مثل این بود که عقلم کار نمی کرد و کلافه بودم ...
سعیدم ترسیده بود و بی تابی می کرد و این باعث میشد بیشتر دلم بخواد گریه کنم ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش پنجم
هر چی توی بندر این طرف و اون طرف دویدم و به قایق ها و کشتی ها نگاه کردم هیچ کدومشون رو ندیدم ..
دیگه رمقی نداشتم یک گوشه نشستم و زار زدم و سعید هم همراه من گریه می کرد ..که چشمم افتاد به کمال که بهم نزدیک می شد ..
با تعجب گفت : شما اینجا چیکار می کنی ؟ چی شده ؟
گفتم : ای وای خدا تو رو رسوند کمال پیمان و رضا کجان ؟
گفت : الان میگُم بیان ..صبر داشته باش ..
و لپ سعید گرفت و گفت : عمو جان گریه نکن ..الان سیی تو بوات رو میارُم ..
می خواین مُو سعید رو ببرم ؟
گفتم بگیرش ..و دادمش بغل کمال و همون جا نشستم ..
مرغ های دریایی قیامتی به پا کرده بودن و دور و اطراف چرخ می زدن ..و من با اون همه شور حالی که همیشه برای دیدن اونا داشتم حالا بیقرارترم می کردن ..آروم گفتم ..می دونین شهناز مرده ؟ تو رو خدا آروم بشین ..
شما ها اینطوری می کنین دل من بیشتر شور می زنه ..
خیلی طول نکشید که رضا رو دیدم که سعید توی بغلش بود و همراه پیمان و کمال بهم نزدیک میشدن ...تازه اونجا به خودم اومدم که چرا باید اونا همین الان موضوع رو بدونن ..
ولی نمی تونستم تنهایی این بار غم رو به دوشم بکشم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش ششم
رضا اونقدر ترسیده بود که می دوید و تا بهم رسید گفت : آروم باش ..من اینجام ..نگران چیزی نباش ..هرچی شده با هم حلش میکنیم ..
آروم باش و تعریف کن ..و من خودمو انداختم توی بغل پیمان و گریه کردم ..و گفتم : ببخشید حالم خوب نبود ..نمی دونستم چیکار کنم ..
به خاطر دلشوره ی دیشب ..امروز حالم بد شده به خاطر سعید ترسیدم ..پیمان میشه منو ببری خونه ی مامان ..
رضا گفت : کمال سوئیچ ماشین رو بده ..مُو خودم می برمت ولی اول باید بریم دکتر ...پیمان برو ماشین رو بیار همین نزدیکی ..
تا پیمان سوئیچ رو گرفت و رفت ..
رضا گفت : چی شده حالا به مُو بگو ..دردسری درست کرده جمیل ؟
گفتم : رضا تو از کجا فهمیدی ؟
گفت : راستی ؟ درست فهمیدُم ..
گفتم : نه درست نفهمیدی ...رضا نمی دونم چطوری به زبون بیارم .. شهناز مرده ..می فهمی چی میگم ..
من اصلاً طاقت شو ندارم؛؛ای خدا باورم نمیشه شهناز مرده باشه ..همینطور که سعید بغلش بود سر منو گرفت توی بغلش گفت : می دونستم یک اتفاقی میفته ...کوکاش به کمال ی چیزایی گفته بود ..
خو کاری از دستمون بر نمی اومد ..خودت رو ناراحت نکن ..ای مال حالا نیست ..خیلی وقته کش کش دارن که شهناز رو بدن به پسر کوکای جمیل ..
اینکه به پیمان فشار میاورد بره خواستگاری سی همین بود ..به شما ها ربطی نداره ..
گفتم : می دونم ولی پیمان دیوونه میشه ..چو انداختن از ماهی مسموم شده ..ولی من می دونم که یا بلایی سرش آوردن یا خودشو کشته ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش هفتم
گفت : کسی تا حالا از مردن کسی دیوونه نشده آدمیزاد سخت جونه ؛ می دونم ..سخته ولی فراموش می کنه ؛؛ خو زنش که نبود ..هنوز چیزی نشده ..
گفتم : اینقدر خونسرد بر خورد نکن ..شهناز دوست من بود و به خاطر برادر من خودشو کُشت ..
گفت : نه والله ؛ بهت گفتُم که بواش می خواست اونو به زور شوهر بده ..چاره نداشت ..پای پیمان رو نکش وسط ..بهش عذاب وجدان نده ..
پیمان ماشین رو آورد و بوق زد ..رضا که با یک دست سعید رو گرفته بود دست دیگه اش رو گذاشت تو کمر منو و گفت : چیزی به پیمان نگو تا بریم خونه ..
یواش یواش بهش بگیم اینطوری بهتره ..
و به کمال گفت : تو موتور رو ببر فردا ازت می گیرم ..
و با هم رفتیم خونه ی مامانم تا چشمش به من افتاد ترسید و پرسید : چی شده مادر ؟ الهی من بمیرم برات برای چی اینطوری گریه کردی ؛
گفتم : چیزی نیست مامان نترسین یکم دلم درد می کرد ..اصلاً دلشوره داشتم ..و زدم زیر گریه و بی اختیار گفتم دیگه دلشوره ندارم ...تموم شد ..
دلشوره ام تموم شد ..
رضا سعید رو گذاشت روی مبل و منو گرفت تو بغلشو و گفت : عزیزم ..خانمم ؛؛ صبور باش ..مامان ؟ شما گلاب دارین ؟ یا یک جیزی که آرومش کنه ؟
مامان گفت تا نفهمم چی شده جایی نمیرم ..کی اذیتت کرده بگو ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش هشتم
پیمان گفت : تقصیر منه ..به خاطر پریشب اعصابش بهم ریخته ..
گفتم : آره مامان ..شهناز رو می خواستن بدن به پسر عموش ..اونم راضی نبود حتی فکر می کنم می خواست با پیمان عروسی کنه که از دست پسر عموش خلاص بشه .. دلش نمی خواست با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه ..
رضا گفت : بشین پیمان باید باهات حرف بزنیم ..
پیمان هراسون پرسید : بلایی سر شهناز اومده ؟
رضا گفت : خوب فعلاً توی بیمارستانه ..ولی حالش خیلی خیلی بده ..میگن از ماهی مسموم شده ..
گفت : مرده ؟ تموم کرده ؟ راستش بگین ..آخرشو؛؛ حوصله ندارم؛ بازیم ندین بچه که نیستم ...
رضا گفت : درسته تو بچه نیستی .. صبح پروانه صدای شیون شنیده و متوجه شده که شهناز مسموم شده و تموم کرده ...
صدای مامان بلند شد و داد زد ولی از پیمان کسی صدایی نشنید ..یکم نشست روی مبل و بلند شد و رفت یک لیوان آب خورد ..و از در آشپزخونه رفت بیرون : رضا گفت : کاریش نداشته باشین بزارین راحت عزا داریش رو بکنه.
بابا وقتی شنید دیگه اجازه نداد برم خونه ی خودمون ..می گفت باش سر و صدا ها بخوابه ..
ولی پیمان برای مراسم خاکسپاریش رفت و آخر شب با لباس خاکی و زار و نزار برگشت خونه ..اونقدر گریه کرده بود که چشمش باز نمیشد ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش نهم
یک دوش گرفت و رفت توی اتاق و درو بست ..پشت سرش رفتم ..و کنارش نشستم و دستشو گرفتم ..گفت : نگران نباش خوبم ..
شهناز به من گفت که می خواد خودشو بکشه ..ولی من منظورشو نفهمیدم ..
پرسیدم بهت چی گفت ؟
پیمان دوباره بغض کرد و به صورتم نگاه کرد و با حالت خاصی لب ورچید و گفت : شهناز بی پروا شده بود ..اون همه شرم و حیا رو گذاشته بود زیر پاش ..منو بغل کرد و بوسید ..و خداحافظی کرد ..
همون جا به جون خودت قسم دلم لرزید ..خواستم دنبالش برم و بهش التماس کنم طاقت بیاره تا من کاری بکنم ..
ولی رفته بود و به خاطر سعید نتونستم از خونه برم بیرون ..لطفا اینو به کسی نگو بین من و تو بمونه ..پروانه کاش رفته بودم ..کاش ولش نمی کردم ؛
کاش برش می داشتم از این شهر می رفتیم یک جا که کسی ما رو پیدا نکنه ..
گفتم : این فکرا رو نکن ..ما از کجا می دونستیم که اون می خواد چیکار کنه ؟
روزهای بعد توی مراسم عزاداریش شرکت کردم ولی خوب فایده ای نداشت و شهناز گلی بود که توی خارزار روئیده بود و بدون گناه محکوم به مرگ شد ..
وقتی برای مراسم سومش رفته بودم و از در خونه میومدم بیرون ..یکی از خواهراش که فکر می کنم دوازده سال داشت دنبالم اومد و گفت: خانم ..خانم ..
ایستادم با ترس به دور و اطرافش نگاه کرد و از زیر لباسش یک نامه در آورد و داد به من و فرار کرد و رفت..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دهم
دیگه نفهمیدم چطور خودمو برسونم خونه و نامه ی شهناز رو بخونم ..تا اومدم بازش کنم یک آن فکرم رسید شاید مال پیمان باشه ..
ولی طاقت نداشتم چیزی پشت نامه نوشته نشده بود ..
با خودم گفتم اولشو می خونم اگر دیدم مال پیمانه می بندمش و میدم به خودش ..
اما اول نامه نوشته بود دوست عزیزم پروانه ..
مرد ها روی زمین دور هم نشسته بودن و چند نفر ساز می زدن ؛ سازی که انگار آدم رو با خودش می برد ؛ یک ریش سفید شعر های خیام رو با نوای نی جفتی می خوند ..و دوباره ساز می زدن و بشکل بسیار زیبا و منظمی همه با هم دست می زدن و با خیام خون همصدایی می کردن ..
همشون اون شعر ها رو بلد بودن ..و من فکر می کنم هیچ کجای ایران این همه فرهنگ غنی نداره و این همه مردمش با هم یکی نیستن ..بین اونا چشمم افتاد به بابا که کنار رضا و ناخدا نشسته بود و مهیار و مهدی و پیمان هم طرف دیگه اش همه با جمع دست می زدن و می خوندن .. .
لبخندی روی لبم نقش بست داشتم فکر می کردم ..بوشهری ها چقدر به شهرشون ؛؛به فرهنگ شون افتخار می کنن ..
برای همین هر کس به این شهر وارد میشه جذب آداب و رسوم اونا میشه و خودشو فراموش می کنه ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نشستم روی مبل ..و همینطور که اشک میریختم نامه رو خوندم ..
اول اینکه منو ببخش ..
می دونم که وقتی این نامه رو می خونی دیگه من نیستم ولی از دل مهربونت خبر دارم ؛ خواهش می کنم برای من گریه نکن چون بچه شیر میدی برات خوب نیست ..
بعضی آدما خوشبخت به دنیا میان و بعضی آدما بدبخت و همینطور بدبخت از دنیا میرن و رنگ خوشبختی رو نمی ببین ..
انتظار کشیدن برای زندگی بهتر فقط به یک معجزه نیاز داره که من پیمان رو اون معجزه الهی می دونستم و امیدوار شدم که روزی از نکبت و بدبختی نجات پیدا کنم ..ولی نشد ..یعنی شدنی هم نبود ..
خدا رو شکر کن که جزو آدم های خوشبختی و خدا بهت نظر داره ..حالا چرا از من رو گردونده بود نمی دونم ..هرگز زندگی بر مراد من نگشت ..
حتی نقطه ی امیدی هم نبود ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش یازدهم
ولی خوب می ساختم ..اما هم بستر شدن با کسی که ازش منتفرم در طاقت من نیست ..درس خوندم با هزار بدبختی صد بار بابام منو به خاطر همین رفت . آمد به دبیرستان کتک زد ..
تحمل کردم و پافشاری ؛ تا خودمو از این زندگی خلاص کنم ولی نذاشتن ..و حالا از رابطه ی من و پیمان با خبر شدن و دارن با عجله کارای عروسی رو می کنن ..
امشب بابام منو اونقدر زده که همه ی بدنم کبود شده .وگفته اگر نفسم در بیاد منو می کشه ..پس منم نفس نمی کشم تا به دست اون کشته نشم ..
منو سرزنش نکن ..می دونم کار بدی می کنم ..
ولی تو نمی دونی و نمی فهمی من چه حالی داشتم ..انشالله هیچوقت نفهمی ..به پیمان بگو به خاطر اون این کارو نکردم ..برای نجات خودم بود ..باید خلاص میشدم .
پرپروک تو بزرگ ترین شانس زندگی من بودی و خیلی دوستت داشتم منو ببخش و فراموشم نکن ..شهناز
یک لحظه تصمیم گرفتم برم هر چی از دهنم بیرون میاد به باباش بگم اما خودمو کنترل کردم ..روز بعد که پیمان رو دیدم نامه رو بهش دادم که بخونه ..چون فکر می کردم براش خوبه که بدونه مقصر مرگ شهناز نیست ..
ازم خواهش کرد نامه پیش اون بمونه ..
روزها از پس هم می گذشتن و کسی خنده ی پیمان رو نمی دید ..سخت کار می کرد ولی دیگه دلش به موندن توی بوشهر نبود ..
می گفت می خوام پولامو جمع کنم وقتی رفتم تهران اول برم سربازی و بعدم درس بخونم .. بابا تقاضای انتقال داد تا همه با هم از بوشهر برن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دوازدهم
در حالیکه من مرگ شهناز رو نمی تونستم فراموش کنم باید زندگی می کردم ..لحظه ای نبود که یادش نیفتم و وجودشو احساش نکنم ..گاهی باهاش حرف می زدم ..
و نمی دونستم که این حادثه تکیه ای از همون پازل زندگی من بود که یک گوشه جا خوش کرد.
عید اومد و رفت و بهار رو به آخر بود ..
تقریبا حالمون بهتر شده بود . پیمان هم بیشتر روزا با رضا میومد و شب می موند ؛؛خوب من همزبونش بودم و با هم درد دل می کردیم ..
در واقع رضا هم خیلی زیاد دوستش داشت و می خواست خوشحالش کنه .. و زمانی که رضا میرفت برای ماهیگیری هر دوشون با هم سوار قایق می شدن و دل به دریا می زدن ..و من منتظر هر دوشون میموندم ..
تا دوباره گوهر خانم ما رو خجالت داد و برای سعید تولد و ختنه سورون رو با هم گرفت ..
حالا من دوباره دوماهه باردار بودم دلم دیگه بچه نمی خواست ..وقتی فهمیدم مدتی گریه کردم و رضا از خوشحالی نمی تونست آرومم کنه و مدام می خندید و شوخی می کرد ..
سعید هنوز راه نیفتاده بود ولی کلماتی رو به خوبی ادا می کرد که همه ی ما ذوق زده می شدیم ..
گوهر خانم حدود صد و پنچاه تا مهمون دعوت کرده بود بعد از ظهر طی مراسم بزن و برقص با ساز های بوشهری سعید رو ختنه کردن ..
درحالیکه مامانم حرص جوش می خورد که اون هنوز نمی فهمه و ممکنه به خودش صدمه بزنه بچه ای که لاستیکی میشه نباید ختنه کرد ولی گوهر خانم کار خودشو می کرد و به حرف کسی گوش نمی داد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و هشتم- بخش سیزدهم
و همه ی سنت ها رو توی اون مهمونی بکار برد و سنگ تموم گذاشت ..
یکی از اون مراسم ها خیام خونی بود که منو محو کرده بود باید توی این مراسم بود و دید که چقدر بی نظیره و اصیل و با فرهنگه ..گوهر خانم قسمت بالایی حیاط رو فرش کرده بود اما میز و صندلی هم بود ..
سعید بی تابی می کرد و من و مامان نمی دونستیم چطور آرومش کنیم ..که صدای ساز های بوشهری از توی حیاط بلند شد ..و صدای نی که آدم رو بطرف خودش می کشید ..سعید رو دادم بغل مامان و گفتم :من باید این مراسم رو ببینم ..الان برمی گردم ..