💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
🌼ســـلام
💓صبح زیبـاتون بخیر
🌼سـلامی از سـر شوق
💓به شمـا عزیزان
🌼سـلامی از روی
💓صداقت و یکدلی
🌼سـلامی از عمق وجود
💓به تک تک شما بهتـرینهـا
🌼#اولین_یکشنبه_شهریور ماهتون
💓پراز سـلامتی و دلخـوشی
🌸🍃
نیایش صبحگاهی 🌼🍃
🌼معـبودِ زیـبایِ من ،
زنـدگیـمان را به تو سـپردیم و
آسـوده خاطـریم
میـدونیم در تمام لحـظاتِ زنـدگی کنارمون هـستی و حـضورت آرامـشِ قلـبِ ماست..
🌼از تو می خواهیم بینش و
روشـن بینیِ ما رو افزون کنی
حکمتِ دردهامون رو بیـابیم و صبـور باشیم
تا از ضعـفها و سستیهامون قدمی محکم بسازیم ،
🌼احـساس ناتوانی و ضـعفمون رو
با نیروی عشـق و قـدرت خـودت جـایگزین کن
و هر چیزی رو که لازمه در مسـیرمون قرار بده تا رشـد کنیم و قـدرتمند باشیم ....
🤲 الهی آمین
🌸🍃
💗زنـــــدگـــــی
🍀بهترین مکتب است
💗تجربه بهترین استادست
🍀طبیعت بهترین کتابست
💗قلب بهترین معبدست
🍀خداوند بهترین دوست است
💗و بهترین فرد کسی است
🍀که هر نفسش به خدا عشق میورزد
💗قــــلـــبــــتــــون پــــر از عـــشـــــق
💗تــقــدیــم بـــه شــمـــا عـــزیــزان
🍀 ۵ شهریور مــاهــتــون بــخــیــر
🌸🍃
💓در این یکشنبه قشنگ
🌷هرچه آسایش روح
💓هرچه آرامش دل
🌷هرچه تقدیر بلند
💓هرچه لبخند قشنگ
🌷هرچه از لطف خداست
💓همـــــــــگی تقديم به شما
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
یک سـ🌷ـلام
باعطر گلهای بهشتی🌷
به دوستان مهربون
صبح زیباتون بخیر🌷
یک روز جدید آغاز شد
با یک امیـد جدید
با یک فکـر خـوب 🌷
آرزوهای قشنگ
و تـوکـل بـه خــدا 💕
زندگیتون پـراز زیبـایی
و نگاه خــــدا هـمراهتـون💕🌷
🌸🍃
سلام😊✋
به آفریدگاری که ما را لایق 🌼
زمین دانست
سلام😇🌼
به مهری که در دلهامان جاری است
سلام به تو که از روح آفریدگاری 😇
و برای بهشتی زیستن
به این زمین آمدی 🌼
صبحتون شاد و پر امید🌼😊
🌸🍃
🌸صدای پای زندگی است
🍃در خلوت کوچه های صبح
🌸می شنوی؟
🍃تو نیز ز کلبهٔ شب بیرون آی
🌸و بر روشنایی سر فرود آر
🍃بگذار شعاع لبخند تو
🌸سلامی بر این
🍃رسیده ز راه باشد
🌸همچون چراغانی
🍃صدها نگاه باشد
#فریبا_سعادت
🌸🍃
🌸امیدوارم از تہ
💓دل یہ آمین بگین
🌸الـهی پشت و کنـارتون
💓هیچ وقت خـالی نشہ
🌸پـشـت سرتـون دعـای
💓خـیـر والدیـن
🌸و کنــارتون نـگــاه
💓و حضور گـرم خـداوند باشہ
یکشنبه تون زیبا و پراز دلخوشی🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸 مولی امیرالمومنین(ع):
بدترين مردم کسي است که
از او عذرخواهی شود ولی نپذیرد
و عيب و خطا را نمي پوشاند.
📒 غرر الحکم، ح 5735
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼
#نشر_حداکثری ⚘️
🚩اینقدربایدشلوغشکنیم
کــههمهعالمیادبگیرن...
اگـرامامزمان(عج) آمـد، چجوریبایدمحضرامامادبکنند.
#حاج_مهدی_رسولی
#اربعین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش اول
مرداد ماه شده بود ..مهیار و مهدی رفته بودن تهران برای کنکور و هنوز برنگشته بودن ..که یک روز بابا خبر داد که انتقالیش اومده و باید تا آخر ماه، تهران باشن این خبر برای من یعنی غربت ..و دوری ازخانواده ام ..
که اگر اونا می رفتن خیلی احساس تنهایی می کردم ولی از یک طرف دلم می خواست پیمان بره و مسیر خودشو پیدا کنه و از طرف دیگه مهیار و مهدی باید درس می خوندن ..این بود که دلمو به همین چیزا خوش کرده بودم ..
سعید راه افتاده بود و نگهداریش سخت شده بود ..و من به شدت ویار داشتم و از خیلی از بو ها حالم به هم می خورد این بود که بیشتر پیش مامانم که روزها تنها بود می موندم .تا هم بیشتر ببینمش و هم کمکش کنم وسایلشو بسته بندی کنه ..
اما دل هیچکدوم ما خوش نبود ..با اینکه قرار بود من هم باهاشون برم تا دیداری از فامیل داشته باشم مخصوصا مادر بزرگ هام که دلم خیلی براشون تنگ شده بود ولی بازم هر چیزی رو که می بستم اشکم سرازیر میشد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش دوم
حالا رضا از بچه ها تخته نرد یاد گرفته بود و شب ها با پیمان و بابا بازی می کردن و برای هم کُری می خوندن و ما می خندیدیم ..
اون شب هم داشتن بازی می کردن بابا همینطور که مهره ها رو جابجا می کرد گفت : خونه رو خالی کردن به مهیار گفتم یکی رو بزارن تمیزش کنه تا وقتی اثاث می بریم راحت باشیم ..
مامان گفت : آره با بچه ها حرف زدم ولی میگن حیاط رو خیلی خراب کردن ..بهشون بگو یک دستی هم سر و گوش حیاط بکشن ..
پیمان گفت : غصه نخور مامان وقتی رسیدیم تا موقعی که برم سربازی خودم در خدمت شما هستم ؛ حیاط رو هم واسه تون می کنم مثل دسته ی گل ؛؛ ..می خوام سبزی و بادمجون و فلفل هم براتون بکارم ..تا دیگه مامانم از بیرون سبزی نخره ....
بابا گفت : حالا مگه سبزی چنده ؟ به زحمتش نمی ارزه ..گل بکار بابا بهتره زحمتشم کمتره ..
سبزی همش ویجین می خواد رسیدگی می خواد ..مامان گفت بچه ام راست میگه اون سبزی که آدم خودش می کاره یک چیز دیگه است ..من خودم رسیدگی می کنم ..
رضا همینطور که تاس می ریخت و سرش توی تخته بود گفت : منم اگر یک خونه ی خوب بخرم توی باغچه اش سبزی می کارم ...
که صدای در اومد ..پیمان بلند پرسید کیه ..
گفت : کمالم ..
پیمان زود درو باز کرد و سعید بدو خودشو رسوند دم در و کمال اول اونو بغل کرد و اومد تو ..سلام کرد
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش سوم
بهش خوش اومد گفتیم و نشست ..
رضا گفت : با مُو کار داری ؟ یا می خوای دوستت رو ببینی ؟
کمال خندید و گفت : هر دو ..کوکا ناخدا گفته امشب زودتر میریم دریا .. گفته بهت خبر بدم ..حدود یازده ؛ دوازده از بندر حرکت می کنیم ..راهمون این بار دور تره ..تا تنگه باید بریم ..
رضا گفت : باشه ..و یک مرتبه فریاد زد جفت شش ..و بابا مارس شد ..
و در حالیکه رضا قاه قاه می خندید اون سرخ شده بود و پیمان هم با خنده می گفت : خوب یک بستنی که بیشتر نبود چرا اینقدر ناراحتین ؟ ..
اصلاً شما نده من خودم می خرم ..
رضا گفت: قبول نیست فقط باید بابا بخره ..
بابا گفت : می خرم به شرط اینکه توام با ما بیای تهران و بریم از اون بستی های تهرانی بخوریم ...
رضا گفت : ریی چشمُم؛ صد البت که میام ...خو قرارمون ای بوده ..
تخته رو بستن و نشستن ..
پیمان گفت : منم صبح با شماها میام ...
رضا گفت نه کوکا تو دیگه استعفا دادی ..بیای به چه کاری ..
گفت : بیام با دریا خداحافظی کنیم ...
بابا گفت : نه پیمان تو بمون که فردا اثاث رو جمع و جور کنیم تا آخر هفته بفرستیم تهران و خودمون هم پشت سرش بریم ..به امید خدا ...
پیمان گفت : می خوام برای آخرین بار برم دریا ..شما آخرم نیومدین یکبار بریم ببینی چه کیفی داره ..میرم ولی زود برمی گردم ..دو؛سه روز بیشتر نیست ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش چهارم
و یک ساعتی دیگه دور هم حرف زدیم و من سعید رو خوابوندم وخودم هم خوابم گرفت ..
چشمم باز نمیشد ؛ تا اون سه نفر حاضر شدن و خدا حافظی کردن ..رضا بغلم کرد و گفت : پرپروک مراقب خودت و بچه ها باش تو منتظر من نمون ..
صید که تموم بشه پیمان و کمال برمی گردن ولی ای بار مُو باید برُم اون ور اوو یک چند روزی دیر تر میام ..
گفتم رضا تو رو خدا دیر نکنی ما باید دوشنبه ی دیگه راه بیفتیم بریم تهران ..
گفت: ها خو می دونُم ..حتم میام ..قول میدُم ..الان یکشنبه است مُو جمعه ایجا باشُم خوبه ؟ خوشت میاد ؟
گفتم : قول رضا قوله ؟..
خندید گفت : مگه شک داشتی ؟
گفتم برین دیگه خوابم میاد ..
گفت : بچه ها شاهد باشین ما رو بیرون کرد ..اییییی..روزگار ؛ اولش تا دم دریا آدم رو بدرقه می کنن ..بعد ای طور بیرونت می کنن که بخوابن
و سه تایی خندیدن ..
آخه دیگه رفتن رضا برام عادی شده بود ..خوابم میومد و دیرم میشد که از در برن بیرون تا بتونم بخوابم ..
اون سه تا به هم افتاده بودن و تازه سر شوخی و خنده شون باز شده بود ..وقتی درو بستم ..زود رفتم توی تخت که بخوابم
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش پنجم
ولی خواب از سرم پرید و احساس کردم حالم بد شده ..بلند شدم و رفتیم توی آشپزخونه که بیشتر وسایلشو جمع کرده بودیم و یک چای نبات درست کردم همینطور که هم می زدم اومدم بیرون دیدم بابا هم اومده نشسته ..
گفت : برای منم درست کن ..
گفتم خوابتون نبرد ؟
و لیوان خودمو دادم دست بابا و گفتم من برای خودم میریزم ...
گفت : از بس این سه نفر سر و صدا کردن ..ببین پروانه بهت گفته باشم می ترسم پیمان تهران بند نشه ..باز دلش هوای دریا کنه ..
گفتم : خدا کنه توی سربازی همه چیز یادش بره ...
مامان هم اومد و گفت : پروانه برای منم بریز ..منم بی خواب شدم ..در حالیکه با دوتا لیوان چای و نبات میرفتم طرفشون گفتم : دیگه با این چای که بخوریم اصلاً نمی خوابیم ...
مامان گفت : آره فکر می کنم دلشوره رفتن رو گرفتم ..
حالا تا بریم و ..تا جابجا بشیم پدرمون در میاد ...
معلوم نیست اون خونه الان چه حال و روزی داشته باشه ..مهیار می گفت حسابی احتیاج به تعمیر داره ...
بابا گفت : نگران نباش من و پسرا دست به دست هم میدیم و درستش می کنیم ..خدا رو شکر چهار تا مرد داری مثل شیر بالای سرت هستیم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش ششم
گفتم : بابا رضا هم یک ماهی تهران می مونه اونم خیلی خوب دستش به کار می چسبه ...
گفت : آره قبول دارم ..راستش دستش درد نکنه پیمان هم واقعا عوض شده ..مثل یک مرد واقعی عمل می کنه ..می خواستم بگم نرو ولی از ریش و سیبلش حیا کردم ...
بالاخره سعید رو هم که از گرما خیس عرق بود برداشتم بردم توی همون اتاق کولردار و چهار تایی خوابیدیم ..
تا روز چهارشنبه من و مامان که دیگه کار زیادی نداشتیم و اثاث همه جمع بود توی خونه بیکار بودیم و منتظر برگشتن پیمان بودم ؛ خوب رضا به من قول جمعه رو داده بود ..
اما حس کردم بیقرارشم و تحمل ندارم تا جمعه صبر کنم ..باید یک کاری می کردم سرم گرم بشه به مامان گفتم این دو روزه رو برم خونه ی گوهر خانم که وقتی می خوایم بریم تهران دلشون برای سعید تنگ نشه ..
گفت صبر کن بابات بیاد خودمون تو رو می بریم ..
عصر که کاری نداریم ..
بعد از ظهر های تابستون اونم توی مرداد ماه نمیشد از خونه بیرون رفت و بابا صبرکرد یکم هوا بهتر بشه .. تا ساعت شش شد و به اصرار من که صبرم تموم شده بود بالاخره بابا آماده شد و راه افتادیم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش هفتم
در خونه ی ناخدا نیمه باز بود ..و من داشتم با مامان و بابا خداحافظی می کردیم که سر و صدا شنیدم ..
قبل از اینکه سعید رو از مامان که پیاده شده بود بگیرم لای در رو باز کردم و گوهر خانم رو دیدم که چادر سرش کرده و هراسون داره میاد طرف در ..
شرمین و نارمین هم دنبالش بودن ..
رفتم جلو تا چشمش به من افتاد گفت : اومدی ؟ تو از کجا فهمیدی ؟ پروانه خدا بهمون رحم کنه ...یا امام زمان به دادمون برس ..مامانت کو ؟ با کی اومدی ؟
گفتم : تو رو خدا منو نترسونین چی شده ؟ من خبر ندارم ..رضا ؟..تو رو خدا بهم بگین رضا طوریش شده ؟
گفت : واویلا ..واویلا ..نمی دونم ..خدا به خیر بگذرونه ..
میگن کشتی اروند آتیش گرفته ..
گفتم : خوب به ما چه ؟ مامان و بابا که سر و صدا رو شنیده بودن اومد توی حیاط ..
گوهر خانم گفت : دعا کنین کسی از ما توی کشتی نبوده باشه ..
مامان گفت : چی شده ؟ یا حسین کدوم کشتی ؟
رنگ از صورت همه ی ما پریده بود و هراسون شده بودیم ..
بابا گفت درست بگین چی شده ؟
گوهر خانم در حالیکه مثل ابر بهار اشک می ریخت گفت : کشتی اروند آتیش سوزی شده ..
بابا گفت : خوب ؛؛ اینطوری نکنین هنوز که چیزی معلوم نیست
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش هشتم
گوهر خانم با بی تابی گفت : بریم بندر زود باشین ..پس چرا برای من خبر آوردن ..
لابد یکی از بچه های من یا خود ناخدا توی اون کشتی بوده ..ای خدا کمک کن ..
بابا گفت : گوهر خانم از پیمان خبر دارین ؟
گفت : از هیچ کدوم خبر ندارم فقط یکی از بندر اومد و گفت که کشتی آتیش گرفته ..آخه امروز باید ماهی ها رو تحویل کشتی اروند می دادن ...
سعید رو از مامانم گرفتم و دادم بغل شرمین و گفتم مراقبش باشین ..و دویدم بیرون ..
بابا گفت : تو کجا میای ؟ باش همینجا ما بهت خبر میدیم ..
رفتم توی ماشین نشستم و گوهر خانم و مامان هم با همون حال نزار سوار شدن . طوری نشسته بودم که می دونستن نمی تونن منو پیاده کنن ..بابا،. با سرعت هر چه تمام تر رفت بطرف بندر ..
شلوغ بود و همه داشتن از این آتیش سوزی حرف می زدن ..و هنوز کسی خبر درستی نداشت ..
چند تا لنج کوچک و قایق های موتوری میرفتن و می اومدن ..و ما مثل مرغ سر کنده بال ؛بال می زدیم ...
مامان چند بار نزدیک بود از حال بره و دعا می خوند و گوهر خانم آروم و قرار نداشت .. هر کس که از دریا میومد بابا جلوشو می گرفت وسئوال می کرد ولی اونا هم چیز درستی نمی دونستن ..
می گفتن یک جهنمی بوجود اومده که نمیشه بهش نزدیک شد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش نهم
ساعت نزدیک ده شب شد و ما همینطور توی بندر گریه کردیم و دعا خوندیم ..نمی تونستم به چیز بدی فکر کنم ..
احتمال هم نمی دادم فقط آرزو می کردم اونا توی کشتی نباشن و به سلامت برگردن ...که یک مرتبه گوهر خانم داد زد کمال ..تو کجا بودی مادر وبرگشتم ..و دیدم اون داره از طرف خشکی میاد ..
یک نفس راحت کشیدم و ..دویدم جلوش و گفتم : رضا خوبه ؟ پیمان کجاست؟ گفت : بیاین بریم ... با من بیاین ..
گوهر خانم گفت : زود بهم بگو ..همه سالمین ؟ رضا خوبه ؟ ..ناخدا ..ناخدا ؟حرف بزن بگو مادر ..
گفت :آره همه خوبن ..ولی فقط پیمان سوخته ..
الان توی بیمارستانه ..
من و مامان داشتیم از حال میرفتیم ..بابا
داد زد راست بگو بچه ام چی شده ؟ خیلی سوخته ؟ زنده است ؟
گفت : نترسین خدا رو شکر نجاتش دادیم ...رضا و ناخدا پیش اون بودن که من اومدم شما ها رو خبر کنم ...
گوهر خانم گفت شما ها کی اومدین؟ چرا ما شما رو ندیدیم ..
گفت : من بهتون خبر دادم ؛ همون موقع پیمان رو آورده بودیم ..رضا بعداً رسید ..
تا بیمارستان من و مامان و بابا هوار می زدیم و گریه می کردیم ..
از حرف زدن کمال معلوم بود که پیمان حال و روز خوبی نداره ..تازه باور نکرده بودیم که زنده باشه ..فقط امیدمون به خدا بود ...
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش دهم
توی راهروی بیمارستان رضا رو دیدم می تونم بگم موهای سرش راست ایستاده بود دستشو گذاشت روی صورتشو های های گریه کرد و مامان تا اینو دید ضعف کرد ..داد زدم رضا ..امانتی ما کو ..پیمان کجاست ..
همینطور که گریه می کرد گفت : نترسین ..سوخته ولی کمال نجاتش داد ..سوختگیش زیاده, اما انشالله خوب میشه ...
همینقدر که زنده بود نیرو گرفتیم که بریم ببینمش ..
ولی اجازه نمی دادن تازه پانسمانش کرده بودن ..و با هزار خواهش و تمنا چند دقیقه یکی یکی رفتیم بالای سرش ...بابا فوراً ..رفت تا اقدام کنه برسونیمش به تهران ...و تا روز بعد چه حالی داشتیم خدا می دونه نگفتی .
صبح روز بعد من و بابا و مامان با سعید؛ سوار هواپیمای سی -130 نیرو هوایی شدیم در حالیکه پیکر سوخته ی پیمان تحت مراقبتهای ویژه ی پزشکی با خودمون می بردیم ...
روزی که با اون هواپیما میرفتیم بوشهر نمی دونستم که اینطوری بر می گردم ..
رضا موند تا اثاث رو بار کامیون کنه و خودشم با ماشین بابا بیاد تهران ...
با دو دست صورتم رو گرفته بودم و زار می زدم ..
خدایا پیمان رو ازم جدا نکن ..اون نیمه ای از منه ..خواهش می کنم بهم رحم کن ..خواهش می کنم ..اونو ازم نگیر ...
بابا منو گرفته بود و التماس می کرد آروم باشم
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و نهم- بخش یازدهم
سال 95 :
مامان تو رو خدا بیدار شو ..چرا اینطوری میکنی ؟ منو نترسون ..پاشو ببرمت دکتر ..زنگ بزنم اورژانس ؟
چشمم رو باز کردم و گفتم : نمی خواد ..من خوبم ..سعید؛؛ سعید جانم تو اینجایی بغلم کن مادر ..فقط بغلم کن ....
نشست روی لبه تخت و منو بغل کرد و پرسید : قربونت برم مامانم ...شما چرا اینطوری میشی ؟
هر چی در زدم درو باز نکردی ..از بالای در اومدم تو ..قرار بود یک کلید به من بدین ..خیلی ترسیدم ..
گفتم: بزار ببنیم تو اینجا چیکار می کنی ؟ قرار بود بری خونه ی خودتون ..
گفت : ولش کن مادر جان ..میلاد هم الان میاد ...چی بهتون بدم حالتون خوب بشه ؟
گفتم : گلوم خشک شده دلم چای می خواد ..زیر کتری رو روشن کن ..نرسیدم خونه رو درست جمع و جور کنم ..خوابم برد ...
تو حوری رو دیدی ؟ نرفتی خونه ؟
گفت : الان از خونه میام ..باز دعوا کردیم ..دیگه حوصله ندارم ..باور کنین اینقدر منو باز خواست می کنه و چرت و پرت میگه که نمی تونم جواب بدم ..یک وقت ها فکر می کنم واقعا این حرفا از دهن یک آدم تحصیلکرده بیرون میاد ...
وای مامان آخه این لیسانس رو این کجا گرفته ؟
گفتم : تورو خدا دیگه به من نگو برین مشکلتون رو خودتون حل کنین ..اومدی اینجا باز حرصش در میاد و مدتی هم برای همین کینه می کنه ..پاشو برو ..
گفت : آخه خونه ی شما نیام کجا برم ؟ ولش کنین بزارین هر کاری می خواد بکنه چقدر براتون مهمه که حوری چی فکر میکنه ..من دیگه خسته شدم ...
ادامه دارد🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
ویدئویی از یک پروتز گوش در شبکههای اجتماعی منتشر شده است که مورد توجه کاربران قرار گرفته است
🔹این پروتزها فراتر از ظاهری ساده و آرایشی است، زیرا به انسانها کمک میکند تا اعتماد به نفس خود را افزایش دهند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
خونه درست کردن دارکوب را از نزدیک دیدید؟
قربون خدا برم خوب مغزش تکون نمیخوره؟😂😐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حاضری جای اون پیراهن قرمزه باشی؟😯 این چه جورشه اخه😳
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این تصاویر مربوط به منطقه "کاونت گاردن" در لندن است. یکی از محلههای معروف این شهر با ساختمانهای رنگارنگ و گلکاری شد. کاونت گاردن پر از بازیگران و هنرمندانی است که با هنرهای خیابانی خود سرگرمتان می کنند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
برنج کبابی رو دیگه کجای دلمون بذاریم!
آبگوشت سوخاریم فردا میاد😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
برج جمیره
برج غولپیکر جدید دبی با ۵۵۰متر ارتفاع، سال ۲۰۲۳افتتاح خواهد شد
منحصر بفردترین ویژگی این هتل مربوط به پایه آن است که با طرحی از اثر انگشت حاکم دوبی، شیخ محمدبنرشید ساخته خواهد شد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این تصویره بزرگ ترین عنکبوت جهان به نام "گولیاث" است که دارای پاهایی به اندازه بازوی یک بچه و وزن یک توله سگ است که می تواند تا 25 سال عمر کند.
-چنگال های این عنکبوت آنقدر قوی است که می تواند جمجمه ی شمارا بشکافد!🕷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
سلام علیکم صبحتون بخیر💐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
حسرت آتیشت میزنه!!!
روز قیامـت خیلیا حسرت میخورن که چرا تلاش نکردن بهجت بشن...
_تافرصت داری امام زمان رو یاریکن🚶♂
🎙استاد_پناهیان
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d