فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌼🍃
✨بار الها...
🌼یاریم کن که هر روزم به لطف
🍃و توفیق تو بهتر از روز قبل باشد..
🌼نه برداشت منفی کنم و
🍃نه کلام منفی بر زبان بیاورم
🌼و نه نا سپاسی کنم..
✨خداوندا...
🌼نگذارکه از تو فقط نامت را بدانم
🍃و نگذارکه از تو تنها
🌼مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم
✨بارالها...
🌼هموااره در من جاری باش همانگونه
🍃که خون در رگهایم جاری است
آمیـن..🙏
🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ😊✋️ــلام به➕
خدای زیبایی ها❤️
سلام به زندگی🧡
سلام به گلهای مهربان🌼🍃
امروزتون پرازنعمت🍁
امیدوام🙏
موفقیت سهم امروزتون🍁
و خداوندهر لحظه ❤️
همراهتون باشه🍁
🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هیچ وقت یک "تشکر" خشک و
خالی تحویل شنونده ات نده.
همیشه آن را تبدیل کن به
" ممنونم به خاطر..."
آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به زحمت آن را می شنوی.
وقتی که روزنامه ی صبح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به فروشنده که بقیه ی پولمان را پس می دهد، می گوییم.
آیا این همان "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که شام خوشمزه ای برایت پخته است؟
پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشکرت را هم ذکر کن.
- ممنونم که صبر کردی👌
- ممنونم که انقدر مهربونی👌
- ممنونم که منو تنها نذاشتی👌
- ممنونم که به فکر زندگیمون هستی👌
- ممنونم به خاطر اینکه اومدی👌
- ممنونم که درک میکنی👌
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از گیاه یادگرفتم اگه به خود و
ریشه خود ایمان داشته باشی حتی
سنگ هم جلودارت نیست
موفقیت زمان میبرہ پس ایمانت
رو نباز و امیدوار باش ،
هر لحظه از زندگی پر از درسِ برای
یادگیری و آگاه شدن،
از سختی ها نترس ، خدا باهاته رفیق
روز پاییزیتون زیبـا🍁
🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸گاهی برای
💞خودت پزشک باش
🌸كمی قرص خنده تجویز کن
💞هر شش ساعت یک بار ،
🌸حتما که نباید
💞مدرک و مطب داشته باشی!
🌸خودت نسخه ای
💞بنویس با خط خوش
🌸روحــت را درمان کن و بخند
💞بی بهانه ،فقط بخند
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سه شنبه تون عالی⭐️
ان شاءالله 🙏
امروز را با حال
خوش سپری کنید
پراز آرامش⭐️
پراز لبخند
پراز مهربانی و🌷🍃
پرازحس خوش خوشبختی
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰امام خودش به ما توجه میکند، اگر...
✍️استاد قرائتی: مردم زیادی از من پرسیدهاند که چه کنیم امام زمان را ببینیم؟ به آنها گفتهام: چشمت گناه نکند، لیاقت ملاقات پیدا میکنی. شما اگر توی یک ظرفی حنا درست کردی، آن ظرف پس از شستن هم بوی حنا میدهد. اگر چشمی گناه کرد، آلوده میشود. البته ما وظیفه نداریم که کارهایمان را تعطیل کنیم، برویم دنبال دیدن امام زمان (عج)! همانطور که یاران امام صادق علیه السلام وظیفه نداشتند بروند دنبال دیدن امام صادق علیه السلام. آنچه مهم است، شناخت و اطاعت است، گرچه زیارت و ملاقات هم یک ارزش است؛ اما چنین تکلیفی نداریم. اگر تقوا داشته باشیم، امام، خودش، به ما توجه میکند.
👤حجت الاسلام قرائتی
📚از کتاب تمثیلات مهدوی ص ۱۱۵
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🔹 تحقیر زمینه ساز گناه 🔹
✍ از راه هاى مهم تربیت و هدایت، شخصیت دادن به افراد مخصوصاً به كودكان است، بنابراین یكى از امورى كه در مساله تربیت فرزند قطعاً باید مورد توجه قرار گیرد، مساله تحقیر و ایجاد خودكم بینى است. پدر و مادر و مربیان، باید به كودك احترام بگذارند و غرور او را سركوب ننمایند و به عبارت دیگر، از هر موضوعى كه عقده حقارت و خودكم بینى در كودك ایجاد مى كند دورى نمایند و در بزرگسالان نیز مساله چنین است باید احترام كافى به مردم گذارد تا احساس كمبود و حقارت ننمایند و گرنه سر از عقده حقارت بیرون آورده و منشا انحرافات و گناهان خواهد شد.
امام هادى علیه السلام مى فرماید: «من هانت علیه نفسه فلا تامن شره» (تحف العقول،ص574) «كسى كه شخصیتى براى خود قایل نیست از شر او بر حذر باش.»
🔸امیر المؤمنین علیه السلام مى فرماید:
«من كَرُمَت علیه نفسه لم یُهِینها بالمعصیة» (غرر الحكم،ج2) «كسى كه نفس خویش را گرامى مى دارد با گناه خوارش نمى سازد.»
📚 کتاب گناه شناسی، محسن قرائتی
👤استاد قرائتی
🌿🍁🍂🍁🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️انواع غیبت و آثار آن
گناهی که باعث میشود با یک کلمه انسان سگی در جهنم بشود!
🔰#استاد_فاطمی_نیا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم داشتی هم حتی به پدرتونم نداشته باشیدپولم نداری نگو
چیکار کنیم؟
دورکعت نماز بخون به خدا بگید
به دل باباتون میفته دست میکنه جیبش...
فقط خدا...
مرحوم ایت الله مجتهدی ره
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم
❤امام کاظم سلاماللهعلیه:
🌷هرکه در اتاقی یا خانهای یا دهکدهای شب را تنها میماند؛ آیتالکرسی بخواند و بگوید: «اَللَّهُمَّ آنِسْ وَحْشَتِي وَ آمِنْ رَوْعَتِي وَ أَعِنِّي عَلَى وَحْدَتِي.» (خدایا وحشتم را آرام کن و ترس و خیالم را ایمن کن و بر تنهاییام یاریام کن.).🌿
🌿وَ مَنْ بَاتَ فِي بَيْتٍ وَحْدَهُ أَوْ فِي دَارٍ أَوْ فِي قَرْيَةٍ وَحْدَهُ فَلْيَقْرَأْ آيَةَ اَلْكُرْسِيِّ وَ لْيَقُلِ اَللَّهُمَّ آنِسْ وَحْشَتِي وَ آمِنْ رَوْعَتِي وَ أَعِنِّي عَلَى وَحْدَتِي .🌷
📚الکافي ج ۲، ص ۵۷۳/المحاسن ج ۲، ص ۳۷۰
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ البته بايد بتونی، با وجود هر اتفاق بدی كه برات بيفته، با وجود هر مشكل سختی كه پيش روت قـرار بگيره، با وجود هر نتيجه ای كه برات رقم بخوره، باز هم احساس خوبی نسبت به خودت داشته باشی.
✅ باز هم به خودت ايمان داشته باشی، باز هم بلندشی و از نو شروع كنی...
✅ « يادت باشه زندگی راجع به زمين خوردن نيست ، راجع به بلند شدنـه!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه... حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیا
#قسمت_پنجاهو_یک
با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم .. میشه صداشون کنی؟ بگید یوسف اومده..
زن به در تکیه داد و گفت پس یوسف ، یوسف که میگن تویی؟دیر اومدی ... صنم و داداشش دو سه روزی میشه از اینجا رفتن..
سرم رو تند بالا آوردم و پرسیدم رفتن؟ کجا رفتن؟
زن (که تازه نگاهش کردم و فهمیدم همون شربت) شونه ای بالا انداخت و گفت چه بدونم .. من مشکلی نداشتم والا.. صیغه ام تموم شد برگشتم خونم .. گفتم شما بمونید منم تو یه اتاق زندگیم رو میکنم ولی قبول نکردند ...
احساس میکردم تمام تنم میلرزه .. پرسیدم مگه میشه همینطوری برن، یه نشونی یه پیغومی برای من نزاشتند؟
شربت آهی کشید و گفت پیغوم که نه ولی بدبخت ما زنا ... هر نامردی که حریص تنمونه رو با عاشق واقعی عوضی میگیریم .. صنم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون.. میگفت یوسف به محرم نامحرم حساس بود حتما روز آخری خواسته منو امتحان کنه .. مثل اینکه ...
لبش رو گزید و ادامه داد مثل اینکه شما هم فکر کردید صنم ... زن پاکی نیست و ولش کردید..
محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم آخه چرا باید همچین فکری بکنم؟آخ صنم .. دختره بی عقل...
ملتمسانه به شربت گفتم حالا یه فکری کن شاید حرفی، نشونی چیزی یادت اومد که کجا رفتن..
شربت از سوالم به ستوه اومد و گفت ای بابا .. خب اگه میدونستم میگفتم .. نه بخاطر تو .. بخاطر اون دختر که اونجور پریشون بود ..
انگار بلند فکر میکردم که گفتم شاید برگشتن ده .. آره ... میرم اونجا...
شربت گفت نه.. فکر نکنم.. صمد اومد گفت جایی رو پیدا کردم ، خیالم راحته.. میبرمت اونجا...
بدون خداحافظی برگشتم به طرف ماشینم...
شربت از پشت سر گفت آقا یوسف حالا هر از چندگاهی اینجا سر بزن شاید خبری شد ...
فقط دستم رو بالا بردم .. دهانم قفل شده بود .. انگار وزنه ی سنگینی روی دوشم بود خمیده راه میرفتم ..
مستقیم به خونه ی اسد رفتم .. همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم بگرده .. هر جا که فکر میکنه.. از هر کجا میتونه یه نشونه از صنم برام پیدا کنه..
اسد فقط چشم میگفت .. همیشه وقتی حالم خیلی بد بود باهام بحثی نمیکرد ..
اون شب تا صبح تو حیاط راه رفتم .. فکر اینکه یکبار دیگه صنم رو از دست بدم دیوونم میکرد .. تو دو قدمیش بودم .. کم مونده بود دوباره بهم برسیم و همین درد منو بیشتر میکرد ..
اولین نورهای خورشید که ظاهر شد به طرف ده صنم راه افتادم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_دو
زودتر از چیزی که فکر میکردم به ده رسیدم ..
پسر نوجوونی رو نزدیک ده دیدم .. ماشین رو نگه داشتم ازش پرسیدم تو کسی رو به اسم صمد میشناسی ؟
پسر متفکر گفت صمد؟ صمد پسر عمومه.. ولی اینجا زندگی نمیکنه.. شهر کار میکنه...
اسکناس نوی از جیبم درآوردم و به طرف پسر گرفتم و گفتم اگه هر چی میپرسم راست بگی دو تا از اینا بهت میدم ..
پسر یه قدم جلوتر اومد و گفت خو... بپرس...
+خواهر صمد، صنم اومده ده.. پیش شما یا خونه ی فامیلهای دیگه اش؟
پسر چشمهاش رو ریز کرد و گفت تو با صنم چیکار داری؟ صنم رو از کجا میشناسی؟
یه اسکناس دیگه در آوردم و هر جفتش رو سمت پسر گرفتم و گفتم تو جواب بده من همه چی رو بهت میگم ..
پسر پول رو نگرفت و گفت صنم واسه ما مرده... بابام میگه آبرومون رو برده .. از ده فرار کرده .. بابام قسم خورده ببینتش بکشه...
تک تک کلمات پسر خنجری میشد و تو قلبم فرو میرفت باعث همه ی اینها من بودم ..
پسر جدی پرسید خب تو بگو .. تو صنم رو از کجا میشناسی؟؟
اسکناس رو تو یقه لباس پسر گذاشتم و گفتم من شوهرشم ..
ماشین رو حرکت دادم و از پسر دور شدم .. پسر کنار ماشین دوید و گفت از پیش تو هم فرار کرده؟.. بابام راست میگه صنم بی آبروعه...
سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا دیگه صداش رو نشنوم ...
آشفته بودم .. نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم ..
به حجره رفتم که فقط بتونم با اسد حرف بزنم ..
اسد حرفهام رو شنید و گفت من الان میرم سراغ یعقوب .. شاید اون خبر داشته باشه ..
خودم همراه اسد رفتم و برای اطمینان داخل خونشون هم شدم ..
یعقوب خوشحال شد و گفت الان میام .. تو همین محله است دیگه؟؟
حس کردم یعقوب فیلم بازی میکنه .. یقه اش رو گرفتم و گفتم صنم رو کجا قایم کردی ؟ با اون داداش عوضیش دستتون تو یه کاسه است؟؟
اسد منو از یعقوب جدا کرد و با فریاد گفت بسه یوسف ..
آروم گفت تعهدت یادت رفته .. تمومش کن...
زن یعقوب که تو حیاط لباس میشست با دستهای کفی وارد اتاق شد و پرسید صنم کیه؟ شما چی از جون شوهرم میخواهید ؟
اشاره کرد به یعقوب و گفت اونکه هم کور شده هم لال .. یه کلمه با من حرف نمیزنه...
اسد گفت صنم کیه مادر جان .. ما دنبال صمدیم .. بدهکار بهمون .. رفیق شوهرت ..
زن یعقوب ایشی گفت و به حیاط رفت ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_سه
کنار یعقوب نشستم و آروم گفتم به روح پدرم بدونم تو صنم رو قایم کردی میکشمت...
اسد بازوم رو گرفت و بیرون رفتیم ..
پریشونی فکرم ، از ظاهرم هم مشخص بود .. حتی لباسم رو عوض نمیکردم ..
روزها کوچه به کوچه میگشتم شاید صنم رو ببینم .. هر در خونه ای باز بود نگاه میکردم شاید همین جا ، خونه ی صنمه ..
با این که قبلا حتی از شنیدن اسم شربت هم خجالت میکشیدم و عار میدونستم .. هر چند روز یکبار به سراغش میرفتم و از صنم میپرسیدم ..
پنج ماه از گم شدن صنم میگذشت و هنوز نشونی ازش نداشتم ..
غروب مثل همیشه میخواستم زودتر از حجره بیرون بیام و تو کوچه ها بگردم ..
اسد جلوی میزم ایستاد و گفت یوسف تا کی قراره بگردی؟ میبینی که نیست.. هر جا بگی رفتم .. خودت رفتی ..
کلاهم رو به سرم گذاشتم و گفتم پیداش میکنم .. مطمئنم که پیداش میکنم ..
_از کجا؟؟ بابا... شاید از این شهر رفتن.. تو که نمیتونی بری تک تک شهرارو هم بگردی ...
بازوم رو گرفت و گفت یوسف از فکرش بیا بیرون .. برو تشکیل زندگی بده .. بچه دار شو .. اینجوری همه چی رو هم فراموش میکنی...
دوباره روی صندلی نشستم و گفتم میدونی چی بیشتر داره عذابم میده؟ اینکه من باعث بدبختی و بدنامی صنم شدم ... اینکه صنم فکر کرده من نخواستمش و ولش کردم داره دیوونم میکنه ...
_با تقدیر نمیشه جنگید ... اینم تقدیر شما بوده ... خودت رو تو آینه دیدی؟ تو این چند ماه انگار چند سال پیر شدی ...
آه بلندی کشیدم و گفتم خودمم خسته شدم .. یکساله رنگ آرامش ندیدم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ از اون طرفم مادرم هر روز غر میزنه ..
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم حاضرم همه ی داراییم رو بدم ولی دوباره آرامش بیاد تو زندگیم ..
_تا زن نگیری درست نمیشی .. به حرف مادرت گوش کن .. همون دختره کی بود؟ مرضیه ... همونو برو بگیر ..
مگه نمیگفتی هم خوشگله هم خانواده اش خوبه .. برو بگیر هم خودت به آرامش میرسی هم مادرت به آرزوش میرسه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_چهار
دستهام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم نمیدونم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ ته دلم ، همش یه امیدی دارم که ممکنه هر لحظه صنم پیدا بشه .. زن بگیرم و پیدا بشه چی؟
اسد متفکر چونه اش رو خاروند و گفت اینم حرفیه ولی اگر تا آخر عمرت پیدا نشد چی؟ تو همین شرایط میخواهی بمونی؟
جوابی ندادم .. چند دقیقه هر دو سکوت کردیم ..
اسد گفت اینقدر کلافه ای و حالت بده که چند روز میخوام یه حرفی بهت بگم نتونستم ..
+حرفت رو بزن چی کار به حال من داری؟
اسد محجوب لبخندی زد و گفت میگم ولی عصبی نشی .. داد و بیداد نکنی ..
کنجکاو و نگران پرسیدم د .. بگو دیگه ، ظله نکن آدمو...
اسد دستهاش رو برد بالا و گفت باشه .. چشم میگم ..
من ننه ام رو فرستادم خواستگاری .. جوابم گرفتیم .. یه چند وقت دیگه سور و سات عروسی به پا میکنم ایشالا...
واقعا خوشحال شدم و بلند شدم و اسد رو بغل کردم و گفتم خیلی مبارکت باشه .. این خبر رو میخواستی بدی اینقدر صغری کبری میچیدی؟
اسد کمی ازم فاصله گرفت و گفت آخه .. طرف .. خواهر منوچهر... همون که تو چشم دیدنش رو نداری...
آه بلندی کشیدم و گفتم هر کی هست مبارکتون باشه .. من چیکاره ام از کی خوشم بیاد یا نیاد...
اسد با تعجب گفت فهمیدی کی رو میگم .. منوچهر.. رفیق همایون .. همون که میگفتی نجسی میخوره بدم میاد یا...
میون حرفش پریدم و گفتم من به گور بابام خندیدم از این و اون ایراد گرفتم ..
هر چی گفتم همون بلا سرم اومد .. الان هم فقط خوشبختی و خوشحالی تو واسم مهمه .. هر کاری از دستم بیاد واست میکنم ..
اسد هیجان زده شد و محکم بغلم کرد
نوکرتم یوسف .. تو برام مثل داداش میمونی...
از خودم جداش کردم و گفتم هر چقدر پول لازم داشتی فقط به خودم بگو...
به ساعتم نگاه کردم ..
اسد من میرم خونه .. امشب جایی رو نمیگردم ولی تو هم یادت باشه .. هر جا میری بسپار شاید خبری شد ..
اسد دستش رو گذاشت پشتم و گفت برو داداش .. خیالت راحت.. تو همین مدت چند بار به یعقوب سر زدم و آمارش رو گرفتم .. بد وضعیتی داره.. میخواهی کمی کمکش کنی...
+اصلا... هر چی بلا سرمون اومده بخاطر اون مرتیکه چلغوز بوده.. اگه کاری که قرارمون بود رو انجام میداد خودش سالم بود و من و صنم هم سر زندگیمون بودیم ...
اسد نگاهش رو ازم دزدید و گفت حالا من تو این فکرم که تو نشونی از صنم نداری.. اون که میدونه تو کجایی .. خونت .. حجره... چرا نمیاد به دیدنت .. چرا یه خبر نمیگیره از تو ؟
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم .. جوابی ندادم ولی اینها سوالهایی بود که خودم هم گاهی میپرسیدم ...
از حجره بیرون زدم و مستقیم به خونه رفتم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_پنج
تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو میکنه و منو از یاد برده ..
سر سفره مادر حرف میزد و من فکرم جای دیگه بود و اصلا متوجه نمیشدم چی میگه...
لیوان دوغ رو جلوی صورتم گرفت و گفت با تو ام یوسف .. چی کار کنیم .. دختر مردم که نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه .. بگم عمه ملوک بیاد بریم واسه شیرینی خورون ...
دوغ رو سر کشیدم و تو یک آن تصمیمم رو گرفتم ..
آره... بگو عمه بیاد...
مادر با خوشحالی گفت وااای خدایا شکرت.. همین صبحی میفرستم دنبالش ...
از کنار سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم ..
میترسیدم اگر بمونم بگم که نمیخوامش .. بگم که با خودم .. با صنم .. با مادر .. با همه لج کردم ...
هنوز هم از همون رختخوابی استفاده میکردم که با صنم روش میخوابیدیم ..
از دست صنم عصبانی بودم به رختخواب لگد زدم و در اتاق رو باز کردم و داد زدم سلطانعلی بیا اینا رو ببر..
رختخواب رو پرت کردم تو حیاط ..
تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیک صبح خوابم برد..
وقتی بیدار شدم صدای عمه ملوک میومد از تعجب سریع بلند شدم و به حیاط رفتم ..
عمه تا منو دید گل از گلش شکفت و قربون صدقه ام رفت ..
مادر که متوجه ی تعجب من شده بود گفت بعد از نماز صبح سلطانعلی رو فرستادم دنبال عمه ملوک .. تو هم خودم بیدارت نکردم که ما رو تا خونه ی مرضیه ببری ..
فقط سرم رو تکون دادم و عمه پرسید یوسف من از طرفت وکیل میشم خودم مهریه رو تعیین میکنم .. مبارکت باشه الهی...
با صدای آرومی گفتم هر کار صلاح همونو انجام بدید ....
حال عجیبی داشتم .. نه ذوقی ، نه اشتیاقی.. فقط میخواستم از این شرایط نجات پیدا کنم و منم مثل خیلی از هم سن و سالهام صاحب زن و زندگی بشم ..
عمه و مادر دوباره، کیسه نقل و نبات برداشتن و با ماشین من به خونه ی مرضیه رفتیم..
با اینکه تصمیم گرفته بودم صنم رو فراموش کنم باز تمام مسیر برگشت همه جا رو با دقت نگاه میکردم .. هنوز امید داشتم ...
اسد یه پاکت شیرینی آورده بود و بین کارگرا پخش میکرد .. چند تا هم برای من آورد و گفت شیرینی شما جداست ناهار یه چلوکباب مشتی مهمون منی...
با این که اصلا حالم خوب نبود نخواستم حال خوبش رو بهم بزنم و گفتم میدونستم صبحونه نمیخوردم دو پرس چلوکباب میخوردم ..
اسد یکی از شیرینیها رو گذاشت تو دهانش و گفت تو جون بخواه فردا هم یه پرس دیگه میدم...
خندیدم و گفتم نه دیگه .. فردا من به تو شیرینی نامزدیم رو میدم ...
اسد سرفه ای کرد و پرسید صنم رو پیدا کردی؟
با شنیدن اسم صنم ناخودآگاه لبخندم جمع شد و گفتم نه.. امروز مادر و عمه ام رفتند که با خانواده مرضیه صحبت کنند...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_شش
اسد لبخندی زد و گفت خب مبارکه .. کار خوبی کردی از این سرگشتگی راحت میشی ..
آه بلندی کشیدم و گفتم ولی دوری از صنم مثل یه زخم گوشه قلبم میمونه... یه زخم عمیق... که با هیچی خوب نمیشه...
اسد جوابی نداد .. دستی به موهاش کشید و گفت ولی به جون ننه ام اگه میدونستم اینطور میشه یعقوب رو میکشتم تا تو رو همیشه اینطوری دمغ نبینم ..
یکی از شیرینها رو برداشتم و گفتم بیخیال اینم تقدیر ما بوده ..
اسد خم شد رو میز و گفت ولی من مطمئنم این دختره میاد و خوشبختت میکنه .. اونوقت تمام این روزها رو فراموش میکنی ..
تا بعد از ظهر مشغول کار شدیم .. با شنیدن صدای زنگ در حجره ، اسد بلند شد و سرک کشید .. متعجب گفت عه.. مادرخانم و عمه خانم تشریف آوردند .
مادر و عمه ملوک از چهره شون خوشحالی میبارید .. عمه دست کرد تو جیبش و یه مشت نقل و نبات درآورد و گفت مبارکت باشه عمه ، از نقل و نبات نومزدیت آوردم تا کامت رو شیرین کنی ..
مادر با لبخند گفت یوسف هر چی از خوبیشون بگم کم گفتم .. رو حرف عمه حرف نزدند.. همه چی خوب پیش رفت .. گفتن جهیزیه مرضیه آماده است هر وقت خواستید مراسم عروسی رو برگزار کنید ..
نقلی به دهانم گذاشتم و گفتم خب .. خداروشکر .. من نمیدونم کی چیکار میکنید .. هر وقت دوست داشتید مراسم بگیرید..
عمه اخم ریزی کرد و گفت مگه عروسی ما دوتاست؟ این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا تو بگی ..
مادر قبل از من جواب داد و گفت حالا چه فرقی میکنه عمه خانم .. فردا مرضیه رو میبریم خرید .. اتاقها رم خالی میکنم تا تمیز کنیم آماده باشه واسه چیدن جهیزیه .. هفده روز دیگه روز عید غدیر .. همون روز هم جشن عقد و عروسی برگزار میکنیم .. چطوره؟؟
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت ماشالله یه نفس تا عروسی رفتی .. من که حرفی ندارم .. فقط فردا بریم خرید که من باید برگردم لواسون ، دوباره نزدیک عروسی میام ..
از گاو صندوق دو بسته اسکناس درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم رفتید خرید کم نزارید .. نمیخوام فکر کنند فامیل عمه ملوک خسیس..
شب موقع خواب سعی کردم چهره مرضیه رو تصور کنم .. از ختم مادربزرگش دیگه ندیده بودم ..
چشمهام رو بستم ولی تصویر صنم تو ذهنم نقش بست .. با فکر صنم خوابیدم .. گویا خودم هم میخواستم نمیتونستم صنم رو فراموش کنم ..
چشمهام باز کردم و خیره به سقف ، به خدا گفتم من بخاطر تو دیگه به دیدن صنم نرفتم .. خودت یه کاری کن یا صنم رو پیدا کنم یا فراموشش کنم .. زدم روی سینم و گفتم این قلبم دیگه طاقت نداره و خودت میبینی چه عذابی میکشم . اشکم از کنار چشمهام جاری شد..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_هفت
اون شب فهمیدم من تا آخر عمر تو اون اتاق، صنم رو حس میکنم و نمیتونم فراموشش کنم ..
صبح قبل از رفتن به مادر گفتم که اتاقهای اون سمت اتاق مهمونخونه رو برای ما تمیز کنه ..
روزها به سرعت میگذشت و من خودم رو آماده ی زندگی جدیدم میکردم ..
یک هفته قبل از عید غدیر جشن عروسی اسد برپا شد ..
همه جوره حمایتش کردم مثل یه دوست ، یه برادر تا همه چی به بهترین شکل برگزار بشه...
تا روز عروسی خودم بهش مرخصی دادم و ازش خواستم حجره نیاد ..
فردا روز عقد و عروسیم بود ...
هنوز مرضیه رو ندیده بودم...
ساعتها فکر میکردم ممکنه روزی بتونم مرضیه رو هم مثل صنم دوست داشته باشم ..
دلم همچین زندگی میخواست که وقتی حجره رو تعطیل میکنم با شوق به سمت خونه برم ..
اتاقها با جهیزیه مرضیه چیده شدند .. دور تا دور حیاط تختهای چوبی چیدیم و من کت و شلوار دامادیم رو پوشیدم ..
آرایشگر به خونه ی مرضیه رفته بود تا درستش کنه...
همراه مادر و عمه به دنبال مرضیه رفتیم .. قرار بود همونجا عقد جاری بشه و برای جشن عروسی به خونه ی ما برگردیم ..
مرضیه چادر سفیدی رو روی صورتش کشیده بود .. عاقد عقد رو خوند .. و من و مرضیه رسما زن و شوهر شدیم ..
تا شب صورت مرضیه رو ندیدم ..
بعد از رفتن مهمونها به اتاقمون رفتم ..
مرضیه وسط اتاق نشسته بود .. با ورود من بلند شد .. سرش پایین بود ..
موهای طلایی رنگش رو روی شونهاش ریخته بود .. لباس عروس سفید و کوتاهی پوشیده بود ..
لاغر اندام بود و پوست سفیدی داشت .. دستم رو زیر چونه اش بردم و بالا آوردم .. از خجالت میلرزید ..
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و آرزو کردم ای کاش صنم کنارم بود
دست خودم نبود .. میدونستم الان هم صنم شوهر داره، هم من زن دارم و فکر کردن بهش گناهه ..
تا چشمهام رو میبستم چهره ی صنم، صدای صنم تو ذهنم تداعی میشد ..
نفهمیدم کی خوابم برد ..
با صدای در چشمهام رو باز کردم .. مرضیه کنارم نشسته بود..
با دیدن چشمهای باز من .. چشمهاش رو پایین انداخت و زیر لب سلام داد..
شرم و حیاش برام تازگی داشت .. ناخودآگاه با رفتار پر شر و شور صنم مقایسه کردم ..
در اتاق رو باز کردم .. آفت سینی صبحونه رو ، از زمین برداشت و با لبخند گفت مبارکه آقا.. کاچی آوردند واسه عروس خانم ..
سینی رو آورد داخل و آروم در گوش مرضیه حرفی گفت ..
آفت سرش رو بوسید و گفت مبارک باشه..
سریع از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای کل شنیدن زنهای فامیل تمام عمارت رو پر کرد...
مرضیه مثل موم بود .. هر چه من و مادر میگفتیم فقط چشم میگفت .. با هیچ چیز مخالف نبود .. تمام تلاشش رو میکرد که نارضایتی پیش نیاد ..
از وضع موجود راضی بودم .. بی دغدغه زندگی میکردیم ولی.. ولی من آرامش نداشتم .. دلم پر نمیزد واسه برگشتن به خونه ..
سه ماه از ازدواجمون میگذشت و تنها کسی که خیلی از این وصلت راضی بود عمه ملوک بود .. مادر هم هر از گاهی غر میزد .. میگفت از ترس عمه ات ما همش زبونمون کوتاهه.. میترسم حرفی بزنم عمه دمار از روزگار من دربیاره..
مادر با مرضیه مشکلی نداشت فقط به عنوان مادرشوهر دوست داشت قدرتش رو نشون بده ولی از ترس عمه ، جلوی خودش رو میگرفت ..
اون روز موقع رفتن اسد ، نگاهش میکردم .. از ته دل میخندید و شاد بود .. حق داشت .. تو خونه اش کسی منتظرش بود که عاشقانه دوسش داشت ..
بی اختیار آهی کشیدم و منم عزم رفتن کردم ..
هنوز هم تمام مغازه ها و کوچه و گذر رو با دقت نگاه میکردم .. فقط میخواستم بدونم صنم کجاست .. الان دیگه دونستن همین موضوع آرومم میکرد...
به خونه که رسیدم، مرضیه مثل هر روز به استقبالم اومد و کت و کلاهم رو به دستش گرفت ..
همین که به سمت چوب لباسی رفت .. لباسم رو زمین انداخت و به طرف حیاط دوید .. با صدای بلند عوق زد ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_هشت
نگرانش شدم و به مادر گفتم مرضیه ناخوش احواله؟؟
مادر چینی رو بینیش انداخت و گفت چیزی نیست بیا بشین .. فکر کنم حامله است.. فردا قابله خبر میکنم معاینه اش کنه .. مطمئن بشیم ..
حس کردم یه شور جدیدی وارد زندگیم میشه .. خوشحال شدم ولی ظاهرم رو حفظ کردم و خونسرد گفتم چرا فردا؟ همین الان با آفت میریم دنبالش...
بلند شدم و کتم رو برداشتم ..
مادر گفت یوسف بیا بشین شاید الان نیاد ، شب دیگه ..
کلاهم رو به سرم گذاشتم و گفتم با اتومبیل میارمش و میبرمش .. مواجب هم میدم .. چرا نیاد؟
از اتاق بیرون اومدم .. مرضیه کنار حوض به صورتش آب میزد ..
آفت رو صدا کردم و با هم دنبال قابله رفتیم ..
قابله نگاهی به ماشینم انداخت و گفت من فکر کردم زن پا به ماه داری، واسه یه معاینه نمی ارزه این وقت شب..
چند تا اسکناس درآوردم و به طرفش گرفتم .. این واسه معاینه ات ، خبر خوش هم بهم بدی مژدگونی داری..
قابله خیلی زود همراهمون شد .. به اتاقمون رفت .. روی لبه حوض نشستم .. چند دقیقه بعد بیرون اومد و گفت آقا مژدگونیم رو هم بده .. زنت حامله است .. چهل روز بیشتره..
چند اسکناس دیگه بهش دادم . قابله پولها رو تو سینه اش فرو کرد و گفت بهش تقویتی بدید ، بزار پسرت بنیه اش قوی بشه ..
سلطانعلی با تعجب پرسید مگه فهمیدی بچه پسره ؟
قابله با اخم به سلطانعلی نگاه کرد و گفت من دستم سبکه ، هر کی رو اولین بار معاینه کنم بچه اش پسر میشه ..
مادر از اتاق بیرون اومد .. حرفهامون رو شنیده بود گفت اگر نوه ام پسر باشه ، دستش رو برد به سمت گوشش و ادامه داد این گوشواره هام رو مژدگونی بهت میدم ..
چشمهای قابله برقی زد و گفت ایشالا میشه..
صبح تو حجره لحظه شماری میکردم اسد بیاد و بهش این خبر خوش رو بدم ..
همین که اسد از پله ها بالا اومد گفتم اسد کجا موندی ؟
اسد کتش رو آویزون کرد و گفت به یه حجره جنس داده بودیم رفتم حسابمون رو بگیرم از محله ی یعقوب گذشتم بگو چی دیدم ؟
حس کردم دلم از بلندی به پایین افتاد پرسیدم صنم رو؟؟؟
اسد روی صندلی ولو شد و گفت ای بابا .. تو هنوز منتظری صنم رو پیدا کنی ؟؟ نه خیر .. یعقوب مرده... جلوی خونش سیاه کشیده بودند .. کنجکاو شدم و از چند نفر پرسیدم .. دیروز تو خواب تموم کرده ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_نه
با مشت کوبیدم روی میز و گفتم به درک .. واسه اون مرتیکه ی عوضی اینجور ماتم گرفتی؟ یادت رفته مسبب تمام بدبختیام اون آقا بود که جنابعالی انداختی تو دامن من ...
اسد دستش رو بالا آورد و گفت چه خبرته یوسف .. من بهت معرفی کردم تو قبول نمیکردی.. مگه من میشناختمش .. گفتی از این محل و اطراف نباشه .. کف دستمو بو نکرده بودم که چه ذات کثیفی داره ..
+عه.. پس میدونی ذاتش کثیف بوده اینقدر از مردنش ناراحتی؟؟
اسد سیگاری روشن کرد و گفت آخ از دست تو یوسف من آخر سر به بیابون میزارم .. نمیزاری حرفم تموم بشه واسه خودت میبری و میدوزی ..
تو سکوت نگاهش کردم .. ادامه داد .. اولا من واسه اون بچه های قد و نیم قدش ناراحت شدم .. خودم بی پدر بزرگ شدم میدونم چه دردی میکشن .. مخصوصا که دستشون هم خالیه .. دوما ..
سوما .. به هزارتا چیز دیگه فکر میکنم .. اینکه امید داشتم شاید با سرزدن به یعقوب و اون محله سرنخی از صنم یا صمد به دستمون برسه که اینم از دست دادیم .. بعد ... اینکه واسه صنم ناراحتم ..
+چرا؟؟ چون نمیتونه تو عزای شوهرش شرکت کنه؟
اسد با حرص سیگارش رو زیر پاش له کرد و جواب داد نه خیر .. اگر خبر از مردن یعقوب نگیره ، به خیال اینکه که نمیتونه شوهر کنه جوونیش تو تنهایی و سردرگمی میگذره ..
اصلا به این چیزها فکر نکرده بودم .. احساس شرمندگی کردم ..
بیشتر از یک ربع ساعت هر دو سکوت کرده بودیم و اسد پشت سرهم سیگار میکشید ..
نفس رو پرصدا بیرون دادم و گفتم برای صنم که نمیتونیم کاری کنیم .. شده سوزن تو انبار کاه... ولی برای بچه های یعقوب ، نه بخاطر پدر کثیفشون بلکه به میمنت پدرشدن خودم ، یه خونه میخرم تا حداقل از دربه دری نجات پیدا کنند ..
اسد هر چند ازم دلخور بود ولی لبخندی زد و گفت واقعا.. پدر شدی؟ تبریک میگم ..
بلند شدم و گفتم میخواستم امروز شیرینیش رو بدم که باز بی ملاحظه حرف زدم و تو رو رنجوندم .. بمونه واسه فردا که حال هردوتاییمون خوب باشه ..
اسد گفت خونه رو جدی گفتی؟واسشون میخری؟
زدم روی شونه اش و گفتم معلومه که جدی گفتم .. اصلا همین الان برو دنبالش .. تا یکی دو روز دیگه واسشون تهیه کنیم ...
اسد سریع بلند شد و نزدیک پله ها پرسید به اسم زنش بخریم یا بچه ها؟
چونم رو خاروندم و گفتم زنش.. بزار این چند صباح از عمر باقی مونده اش خیالش راحت باشه ...
اسد چند پله پایین رفته بود که صدام رو بلندتر کردم و گفتم نمیخواد امروز به حجره برگردی سعی کن تا غروب یه جارو پیدا کنی ..
اسد باشه بلندی گفت و رفت ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصت
تا غروب فکرم درگیر بود .. این که با مردن یعقوب ، راه ازدواج دوباره ی صنم باز شده بود لرزه به اندامم انداخته بود..
سعی میکردم با کار فکرم رو مشغول کنم ولی نمیشد .. دفتر حساب و کتاب رو بستم ... نمیتونستم تمرکز کنم و یک حساب ساده رو بارها و بارها تکرار میکردم ..
رفتم پایین پیش کارگرا..
شروع کردم به جابه جایی اجناس حجره..
محمود دستم رو گرفت و گفت چیکار میکنید آقا یوسف؟ این کارها برازنده ی شما نیستند .. اگر کار ما ایراد داره همین جا بشینید و بگید ما دقیقا چیکار کنیم ..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم ولم کن محمود.. کاری به کارم نداشته باش...
محمود از لحنم فهمید اوضاع داغونه.. چشم زیر لبی گفت و کارش رو انجام داد ..
غروب دست و صورتم رو آب زدم و از حجره خارج شدم ..
یاد مرضیه و بچه ی تو شکمش افتادم و حرفی که قابله گفته بود ...
بین راه کلی میوه و آجیل و جگر گوسفند خریدم .. باید مرضیه تقویت میشد..
توی مسیر ، نزدیک خونه ، یه کوچه خلوتی بود که رفت و آمد خیلی کم بود ..
وسطهای کوچه ماشین پنچر شد ..
با ناراحتی پیاده شدم و نگاهی انداختم .. توی لاستیک جلو یه میخ بزرگ رفته بود.. اطراف لاستیک چهار پنج تا میخ دیگه بود.. همشون رو جمع کردم و لاستیک ماشین رو با زاپاس عوض کردم .. همین که کمرم رو راست کردم دستی از پشت گردنم رو گرفت و تیزی چاقویی رو زیر گلوم حس کردم ..
گفتم تو کی هستی ، ولم کن لعنتی .. هر چی میخواهی از جیبم بردار و برو ...
مرد هولم داد سمت در ماشین و گفت بتمرگ پشت رل و اون جایی که بهت میگم برو ...
با شنیدن صدای صمد به سمتش برگشتم و باتعجب گفتم تو... صمد چیکار میکنی؟
چاقو رو دوباره زیر گلوم آورد و گفت حرف نزن کاری رو بکن که بهت گفتم ...
دستهام رو بردم بالا و گفتم چشم .. چشم .. آروم باش..
سوار ماشین شدم و صمد هم کنارم نشست .. چاقو رو نزدیک گردنم گرفته بود ..
سعی کردم آروم باشم .. گفتم نیازی به چاقو نیست بزار کنار.. هر جا میگی میریم ..
صمد پوزخندی زد و گفت این چاقو قراره امشب جونت رو بگیره .. تو هم بکشم از تمام عذابهایی که این مدت کشیدم خلاص میشم بقیه اش چی میشه و چه بلایی سرم میاد واسم مهم نیست..
+صنم چی؟ سر صنم چه بلایی میاد هم برات مهم نیست ؟
با دسته چاقو ضربه ی محکمی به شکمم زد و داد زد صدات رو ببر و دیگه اسم خواهرم رو به اون دهنت نیار ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
. 👇تقویم نجومی سه شنبه👇
✴️ سه شنبه 👈 14 اذر
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
⛔️صدقه صبحگاهی رفع اثر نحوست کند.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه"تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو کنید.
👶مناسب زایمان خوب نیست.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت امکان حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه و خواندن ایه الکرسی باشد.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️ارسال کالاهای تجاری.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️قباله و قولنامه نوشتن.
✳️خرید مسکن.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️و انور تعلیم و تعلم خوب است.
🔵مناسب امور حرز و ادعیه نوشتن و نماز و... نیست.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
مباشرت و عروسی مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث دولت می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث روشنی دل می شود.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 22 سوره مبارکه "حج" است.
کلما ارادوا یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها..
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد صدقه بدهد تا رفع گردد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸🌸🌸عاى روزسه شنبه🌸🌸🌸
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْداً كَثِيراً وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّي وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْباً إِلَى ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ اللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَةُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاةَ زِيَادَةً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاةَ رَاحَةً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍّ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ تَمَامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَصْحَابِهِ الْمُنْتَجَبِينَ وَ هَبْ لِي فِي الثُّلَثَاءِ ثَلاَثاً لاَ تَدَعْ لِي ذَنْباً إِلاَّ غَفَرْتَهُ وَ لاَ غَمّاً إِلاَّ أَذْهَبْتَهُ وَ لاَ عَدُوّاً إِلاَّ دَفَعْتَهُ بِبِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الْأَسْمَاءِ بِسْمِ اللَّهِ رَبِّ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَسْتَدْفِعُ كُلَّ مَكْرُوهٍ أَوَّلُهُ سَخَطُهُ وَ أَسْتَجْلِبُ كُلَّ مَحْبُوبٍ أَوَّلُهُ رِضَاهُ فَاخْتِمْ لِي مِنْكَ بِالْغُفْرَانِ يَا وَلِيَّ الْإِحْسان🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸روز سه شنبه به اسم حضرت امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق( عليهم السلام) است زيارت كن ايشان را بدين زيارت🌸
السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْيِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَى السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلاَمَ التُّقَى السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلاَدَ رَسُولِ اللَّهِ أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ مُعَادٍ لِأَعْدَائِكُمْ مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَالَى آخِرَهُمْ كَمَا تَوَالَيْتُ أَوَّلَهُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ وَ أَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ اللاَّتِ وَ الْعُزَّى صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوَالِيَّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَ سُلاَلَةَ الْوَصِيِّينَ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِي الْقَوْلِ وَ الْفِعْلِ يَا مَوَالِيَّ هَذَا يَوْمُكُمْ وَ هُوَ يَوْمُ الثُّلاَثَاءِ وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكُمْ وَ آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🤲🏻 توسل روز سه شنبه 🤲🏻
💫یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَیْنِ یا زَیْنَ الْعابِدینَ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا
اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا
یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
💫یا اَبا جَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الْباقِرُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ
حاجاتِنا
یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
💫یا اَبا عَبْدِ اللهِ یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الصّادِقُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا
اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا
یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌼 نماز روز سه شنبه
↩️ هر کس در این روز شش رکعت نماز بجا آورد و در هر رکعتی بعد از حمد ، آیه :آمن الرسول را تا آخر و سوره زلزال را بخواند، حق تعالی گناهان او را می آمرزد، مانند کودکی که تازه به دنیا آمده
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم*
*آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلآئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَنُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَ قَالُواْ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ * لاَيُكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَتُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَطَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِين*
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم*
*إِذَا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلْزَالَهَا ﴿١﴾ وَأَخْرَجَتِ الأرْضُ أَثْقَالَهَا ﴿٢﴾ وَقَالَ الإنْسَانُ مَا لَهَا ﴿٣﴾ یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ﴿٤﴾ بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحَى لَهَا ﴿٥﴾ یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ ﴿٦﴾ فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ﴿٧﴾ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ ﴿٨﴾*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d