#قسمت_هفتادو_پنج
مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو به طرف خودش کشید و زیر لب، جوریکه به سختی میشد شنید، گفت لااقل میرفتید حموم... ایش..
صنم لبش رو گزید و من بلند گفتم آفت.. چی شد غذا..
چند دقیقه بعد مرضیه ، با چشمهای پف کرده اومد... آروم سلام داد ..
مادر با دست به کنارش زد و گفت بیا اینجا بشین دخترم ..
مرضیه زیر چشمی نگاهی به صنم انداخت .. صنم لبخند کمرنگ دوستانه ای زد ولی مرضیه سریع نگاهش رو دزدید ..
مشغول خوردن غذا شدم و جدی ولی آروم گفتم شامتون رو بخورید ..
همشون شروع به خوردن کردند..
مادر چند تا از گوشتهای غذا رو جدا کرد و توی غذای مرضیه ریخت و گفت بخور دخترم
.. بخور بزار بچمون جون بگیره ..
کمی آب خوردم و گفتم مادر بچه نیست که ..
سر سفره اینقدر تعارف نمیکنند که..
مرضیه بلافاصله بعد از شام به اتاقش برگشت ..
صنم موقع خواب گفت یوسف... منم دلم میخواد زودی حامله بشم ..
دستهام رو باز کردم و گفتم بپر بغلم تا دنیا اومدن اون بچم ، تو هم مادر میشی .. یکی دوسال دیگه، تو حیاط باهم بازی میکنند و صدای خنده هاشون تا آسمون میره ..
صنم گفت ایشالا .. دعا میکنم پسر باشه .. شبیه تو ..
******
دو ماه از برگشت صنم گذشته بود و مادر و مرضیه ، روی خوش به صنم نشون نمیدادند و غیر از مواقع لازم باهاش هم صحبت نمیشدند ..
مرضیه سنگین تر شده بود و مادر حسابی بهش میرسید ..
صنم دو سه روزی بود که بی حال بود و میترسیدم که از تنهایی مریض شده باشه .. سعی میکردم زودتر از حجره برگردم .. اون شب بعد از خوردن شام کمی حالش بد شد و عوق زد ..
ناخودآگاه لبخند زدم و به مادر گفتم فکر کنم صنم هم بارداره .. باید برم قابله رو بیارم ..
مرضیه مات نگاهم کرد و به سختی بلند شد و به اتاقش رفت .
صبح به حجره رفتنی ، به آفت گفتم برو دنبال قابله ، بیاد صنم رو معاینه کنه .. یادت نره..
ظهر تو حجره مشغول کار بودم که سلطانعلی با رنگ پریده وارد حجره شد و بریده بریده گفت آقا.. بیایید خونه... خانوم کوچیک.. حالش خوب نیست....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_شش
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و نگران پرسیدم صنم... یعنی چی که حالش خوب نیست؟
سلطانعلی مضطرب گفت والا صبح بعد از رفتن شما ، آفت رفت دنبال قابله...
به سمت ماشین رفتم و گفتم بیا ، تو راه بگو...
همین که تو صندلی جا گرفت ادامه داد.. قابله معاینه اش کرد و گفت باید دارو بخوری .. رفت یه ساعت دیگه برگشت گفت براش دارو آوردم ..
خانم کوچیک خوب بود والا.. تو حیاط قدم میزد .. من نگاش میکردم .. قابله دارو رو داد دختر طفلی از این رو به اون رو شد ..
تا جاییکه ممکن بود پام رو ، روی گاز فشار میدادم تا زودتر برسم ..
+الان دقیقا چطوره ؟
سلطانعلی پریشون گفت من فقط صدای دادش رو شنیدم .. آفت رو سراغش فرستادم و خودمم اومدم به شما خبر بدم ..
+مادرم کجا بود؟؟
سلطانعلی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت فکر کنم اتاق خودشون بودند ..
با شنیدن این حرف عصبانیت به نگرانیم هم اضافه شد ..
به محض رسیدن ، با قدمهای بلند به طرف حیاط رفتم و داد زدم صنم ... مادر...
آفت از اتاق صنم بیرون اومد و پریشون احوال گفت آقا اومدید .. خانم کوچیک اصلا خوب نیست .. از بس داد زده بی حال شده ..
+چرا... چی شد یهویی؟
به طرف اتاق رفتم آفت گفت آقا .. ببخشید .. نگاهش رو پایین آورد و گفت خونریزیش زیاده.. برم دنبال قابله ..
بالای سر صنم نشستم .. دست گذاشتم روی پیشونیش .. بدنش یخ بود .. رنگش سفید شده بود ..
چند بار صداش کردم .. صنم .. صنم .. چشماتو باز کن ببینمت.. صنم جوابمو بده ..
دلم از جاش کنده شد .. صنم جواب نمیداد تکونم نمیخورد ..
داد زدم مادرم کجاس؟ چی شد به این دختر آخه؟؟ تعریف کن چی شد بعد از رفتنم..
آفت با لب لرزون گفت به خدا من به حرف شما رفتم دنبال قابله .. هم خانم کوچیک رو معاینه کرد ، هم مرضیه خانم رو .. تو ایوون نشست یه شربت خورد و رفت .. کمی بعد برگشت گفت صنم باید دارو بخوره ..
اشکهاش رو که نمیدونستم از ترس من بود یا بخاطر صنم، پاک کرد و ادامه داد دارو رو خانم کوچیک خوردن ، نیم ساعت نگذشته بود که از دل درد داد میزد و به خودش میپیچید طفلک ..
یکبار دیگه به امید جواب دادن ، اسم صنم رو صدا زدم..
لای پتو پیچیدمش و بغلش کردم .. آفت در رو باز کرد و گفت سلطانعلی بیا کمک آقا ..
صنم رو روی صندلی عقب خوابوندم و به طرف مریض خونه حرکت کردم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هفت
به هر کسی که لباس سفید پوشیده بود التماس میکردم به فریاد صنم برسند..
پرستارها کمک کردند صنم رو روی تخت گذاشتم .. تمام حرفهای آفت رو به پرستارها و دکتری که تازه اومده بود گفتم ..
دکتر سرش رو تکون داد و گفت کی قراره جلوی این قابله ها رو بگیرن ؟ تا کی قراره این قابله ها، زنهای مردم رو به کشتن بدن؟؟
منو از اتاق بیرون کردند .
جمله ی آخر دکتر لرزه به جونم انداخته بود.. نکنه بلایی سر صنمم بیاد.. زیر لب گفتم خدا.. هیچی نمیخوام من تازه به صنمم رسیدم .. هنوز از عطر تنش سیر نشدم .. من طاقت یه جدایی و دوری دیگه رو ندارم.. خدا.. مبادا صنمم رو ازم بگیری..
.پرستاری از اتاق بیرون اومد و گفت زنت چند وقتش بود؟
گیج و منگ نگاهش کردم و پرسیدم یعنی چی چند وقتش بود؟
پرستار گفت زنت حامله بوده .. چند تا بچه دارید؟ فکر کنم خواسته بندازه دارو خورده ..
حرفهای پرستار یکی یکی تبدیل به پتک میشد و توی سرم کوبیده میشد ..
صنم حامله بوده .. دارو خورده که بچه رو بندازه ... امکان نداره .. صنم لحظه شماری میکرد که حامله بشه ..
پاهام توان نداشت روی نیمکت چوبی ، راهروی بیمارستان نشستم و گفتم اولین باره که حامله شده ..
پرستار بین حرفم پرید و گفت البته دیگه نیست .. بچه افتاده..
بی معطلی گفتم هر کار از دستتون میاد انجام بدید فقط زنم زنده بمونه و چشمهاش رو باز کنه .. تو رو به خدا قسمتون میدم خانم پرستار..
پرستار با ناراحتی باشه ای گفت و به اتاق برگشت ..
اون دقایق سخت ترین لحظه های عمرم بود ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ..
سلطانعلی نزدیکم شد و آهسته گفت آقا .. ایشالا که خوب میشه .. کاری دارید من انجام بدم ..
تازه یاد مادرم و بی تفاوتیش نسبت به حال صنم افتادم و یاد قابله .. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم نه .. تو برو خونه .. هیچ حرفی هم به اهالی خونه نزن .. اگه از صنم پرسیدند بگو آقا منو بین راه پیاده کرد .. فهمیدی ..
سلطانعلی چشمی گفت و پرسید پس برگردم خونه؟
+برو... هنوز حرکت نکرده بود که گفتم حتی به زنت .. هیچی نگو ..
سلطانعلی گفت آقا خیالتون راحت..
نمیخواستم خبر حال بد صنم ، به گوش قابله برسه .. تو ذهنم هر ثانیه خفه اش میکردم ..
یک ساعت به کندی گذشت .. یک ساعتی که هر ثانیه اش مردم و زنده شدم ..
در اتاق باز شد و دکتر با چهره ای آشفته از اتاق بیرون اومد ..
از جا پریدم و از دکتر پرسیدم زنم چطوره آقای دکتر؟ چشمهاشو باز کرد؟
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هشت
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم.. چرا با جون و زندگی زنهاتون بازی میکنید ؟ کمی دیرتر زنت رو میاوردی از خون ریزی شدید ، جونش رو از دست میداد.. خدا به جوونیش رحم کرد ..
با خوشحالی پرسیدم یعنی حالش خوبه؟ میتونم برم ببینمش..
دکتر گفت صبر کن .. حالش خوب میشه .. چه دارویی خورده خدا میدونه ولی .. خدا کنه مشکلی واسش پیش نیاد.. یعنی با این بلایی که سر رحمش اومده امیدوارم که مشکلی پیش نیاد..
با نگرانی پرسیدم مثلا چه مشکلی آقای دکتر تو رو خدا واضح حرف بزنید..
دکتر به چشمهام نگاه کرد و گفت ممکنه... ببین میگم ممکنه نتونه حامله بشه .. امیدت رو از دست نده .. توکل کن به خدا..
اون لحظه نمیدونستم از این که خدا صنم رو بهم برگردنده بود خوشحال باشم یا از اینکه بزرگترین آرزوی صنم برای همیشه غیرممکن شده ناراحت..
کمی بعد به دیدن صنم رفتم .. لبهاش خشک شده بود .. کنارش نشستم و صداش کردم .. آروم چشمهاش رو باز کرد با خوشحالی از هر دو چشمش بوسیدم و گفتم خداروشکر.. خداروشکر که من باز این چشمهای قشنگ رو دیدم ..
صنم نای حرف زدن نداشت .. دوباره چشمهاش رو بست .. پرستار ازم خواست که به خونه برگردم و فردا برای مرخص شدنش برم ..
خیالم از سلامتی صنم راحت شده بود .. از بیمارستان خارج شدم غروب بود و کم مونده بود هوا تاریک بشه.. تصمیم گرفتم
فکری که از ظهر تو ذهنم بود رو عملی کنم .. به طرف خونه ی قابله حرکت کردم .. چند بار در خونه اش رو محکم کوبیدم ..
از حیاط فریاد زد چه خبرته اومدم .. همین که در باز کرد داخل حیاط شدم ..
قابله از دیدنم ترسید و عقب عقب رفت و گفت این چه وضعه اومدن خونه ی مردمه..
گلوش رو گرفتم و گفتم فقط بگو چی به خورد زن من دادی؟ چرا میخواستی زن منو به کشتن بدی؟؟
پیرزن تقلا کرد از دستم فرار کنه .. توان نداشت .. با صدایی که به زور از گلوش در میومد گفت کمک.. چی میگی تو .. دیوونه شدی.. زنت عفونت داشت بهش دارو دادم ..
به دیوار پشت سرش چسبوندمش و گفتم خفه شو دروغ نگو.. از مریض خونه اومدم اینجا.. زنم حامله بوده و تو فهمیدی.. فقط بگو چرا این کارو کردی؟
پیر زن گفت من نفهمیدم حامله است.. خدا از من بگذره ..
از چشمهاش میخوندم که داره دروغ میگه.. دستم رو بیشتر فشار دادم و گفتم به جان زنم که الان از مرگ برگشته اگه راستش رو نگی همین الان میکشمت .. هیچی برام مهم نیست...
پیرزن به خر خر کردن افتاد.. یک لحظه ترسیدم و خواستم دستم رو بردارم که پیرزن با دست زد به پهلوم و به سختی گفت میگم... میگم...
دستم رو از گلوش برداشتم و گفتم حرف بزن .. چرا به زنم اون دارو رو دادی ..
پیرزن کمی خم شد و چند تا سرفه کرد و گفت....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_نه
پیرزن خم شد و چند تا سرفه کرد..
حس کردم داره زمان میخره تا دروغ تازه ای سر هم کنه..
با آرنجم زدم به سینه اش و گفتم .. د... یالا...
دستهاش رو برد بالا و گفت به خدا من بی گناهم... من .. با دیدن اون گردن بند عقلمو از دست دادم و نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم...
داد زدم درست حرف بزن ببینم چه گردنبندی؟؟
پیرزن چشمهاش پر از اشک شد و گفت ای خدا .. عجب غلطی کردم .. مادرت منو میکشه .. حرف نزنم هم تو ..
دستم رو تکیه دادم به دیوار بالای سرش و پرسیدم مادرم؟؟
از ترس خودش رو جمع کرد و گفت مادرت قبل از معاینه بهم گفت معاینه اش کردی، حامله بود به هیچ کس حرفی نزن بیا پیشم..
بعد از معاینه ، کنارش نشستم .. مرضیه خانم هم بود ولی اشاره کرد حرفی نزنم .. اونو به یه بهانه ای فرستاد اتاقش.. بهم گفت مطمئنه که تو امروز و فردا صنم رو طلاق میدی و نمیخواد بچه ای این وسط باشه .. به خدا.. اولش قبول نمیکردم .. گردن بندش رو در آورد و گذاشت کف دستم .. اصرار کرد .. منم وسوسه شدم و قبول کردم .. به جان بچهام از صبح عذاب وجدان دارم ...
باور نمیکردم .. داد زدم دروغ نگو کفتار پیر.. مادر من این کار رو نمیکنه .. اون بچه ی من بود که جونش رو گرفتی..
مچ دستش رو محکم گرفتم و به سمت در کشیدم و گفتم وقتی رفتیم پیش آژان ، راستش رو میگی ..
پیرزن خودش رو روی زمین پرت کرد و با گریه گفت بهت ثابت میکنم .. دستم رو ول کن ..
همین که دستش رو رها کردم دست کرد توی جیب شلوارش و گردنبند قیمتی مادرم رو درآورد..
دستش رو بالا آورد و گفت ایناهاش.. اینو بهم داد.. بهم گفت تا کی واسه دو شاهی پول میری این خونه و اون خونه.. اینو بفروش یکی دو سال راحت زندگی کن ..
الانم اگر منو ببری پیش آژان ، همه اینارو میگم .. مادر تو هم باید مجازات بشه .. اون منو وسوسه کرد...
به گردنبند مادر که تاب میخورد زل زده بودم .. باورم نمیشد .. یعنی نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم ..
مادر من.. چطور تونسته بود برای از بین بردن بچه ی من نقشه بکشه .. چرا این کار رو کرده بود .. باید بهم میگفت ..
گردنبند رو از دست پیرزن کشیدم و از خونه اش بیرون زدم ...
با سرعت به طرف خونه حرکت کردم .. به قدری ذهنم درگیر بود که چند باری نزدیک بود تصادف کنم ..
تمام راه گردنبند رو تو دستم فشار میدادم و فقط میخواستم زودتر برسم ، تا عکس العمل مادر رو ببینم ..
سلطانعلی در رو باز کرد و نگران پرسید خانم کوچیک چطورند؟؟
بدون اینکه جوابش رو بدم داد زدم مادر... مادر... کدوم گوری هستی ؟؟
آفت تو حیاط بود .. محکم زد توی صورتش و گفتم یا فاطمه زهرا صنم چی شده؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتاد
مادر و مرضیه از اتاقش بیرون اومدند و مادر با عصبانیت گفت خوشم باشه.. آفرین.. این چه وضعه حرف زدن با مادرته؟؟
گردنبند رو بالا آوردم و گفتم اینو دادی تا بچه ی منو بکشه... آره... چرا؟؟؟
رنگ صورت مادر به وضوح پرید و با تته پته گفت چی میگی؟ این دست تو چیکار میکنه؟ دنبالش میگشتم نبود...
داد زدم .. بسه.. دروغ نگو ... به روح پدرم حرف نزنی اون پیرزن و با این گردنبند میبرم نظمیه .. اون وقت مجبوری حرف بزنی ... نزار کار به اونجاها برسه..
مرضیه دستش رو گذاشته بود روی شکمش و لبش رو گاز میگرفت .. کمی از مادر فاصله گرفت ..
مادر انگار کمی به خودش مسلط شده بود .. بدون توجه به من روی ایوون نشست و به پشتی تکیه داد و گفت معلومه دیگه تمام این خزعبلاتو اون زن معلوم الحالت تو مغزت کرده .. گردنبندمم خودش برداشته واست قصه تعریف کرده ..
از عصبانیت قلیونی که کنار ایوون بود رو برداشتم و به دیوار کنار مادر پرت کردم .. با صدای شکستن قلیون همگی از ترس جیغ زدند..
میدونستم اگر توی خونه بمونم، اتفاق ناگواری میوفته..
قبل از رفتن رو کردم به مرضیه و گفتم به این زن اعتماد نکن ، مواظب بچم باش.. این زن قاتله.. قاتل..
مرضیه فقط مبهوت نگاهم کرد..
مادر داد زد بسه.. تمومش کن این چرندیاتت رو .. آره من قاتلم .. اشتباه کردم باید صنم رو میکشتم که تو رو دعایی کرده ..
جوابی ندادم ..
از خونه خارج شدم .. به حجره رفتم .. باید یه فکر اساسی میکردم .. دیگه نمیتونستم اجازه بدم مادر ، کنار صنم زندگی کنه.. کینه و نفرت قلب و مغز مادر رو پر کرده بود و عقلش رو از کار انداخته بود ..
تو تاریکی حجره فکرهای زیادی به سرم زد .. نیمه های شب تصمیم قطعیم رو گرفتم ..
صبح با روشن شدن هوا، اول به بیمارستان رفتم .. صنم بهتر بود ولی گفتند که بعد از ظهر ترخیص میشه..
از بیمارستان تا به خونه ی خودمون، از هر کی میدیدم و میشناختم سراغ خونه ی خالی میگرفتم .. خونه ی متوسطی پیدا کردم و همون لحظه قرارداد امضا کردم ..
اول سراغ پیرزن قابله رفتم با دیدن دوباره ی من ، رنگ از رخش پرید ..
گفتم لباسهات رو جمع کن دنبالم بیا ..
_تو رو به خدا .. بهم رحم کن .. من تو این سن طاقت زندون ندارم ..
+کی گفت میریم زندان .. واست کار پیدا کردم .. زود باش..
چند دقیقه بعد همراه پیرزن که بقچه ی کوچیکی رو محکم بغل کرده بود به طرف عمارت رفتیم ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندا دلیل چاقی ایرانیا رو کشف کردن... 😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبتون خندون
دلتون شاد باشه😂😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زود ادم نمیدونه روز چی می خاد با خودش بیاره ولی این نوید رو به ادم میده
که امیدوارم باشه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا زن ها را فرشته آفرید
تا عشق، زیبایی و عدالت
را به قد و قواره ی قناس دنیا بدوزند
و درغیاب او مراقب زندگی باشند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این قواعد را به مدت سه روز به طور جدی تمرین کنید:
انتقاد نکنید
داوری نکنید
گله و شکایت نکنید
غر نزنید
منفی فکر نکنید
به همین سادگی میتوانید به آرامشی عمیق دست پیدا کنید
حتما امتحان کنید نتایج فوق العاده ای بدست خواهید اورد ... به دنبال راه های پیچیده برای آرامش نباش دوست من ..
خیلی ساده میتوانی ارامش پیدا کنی ...
قضاوت نکنیم و بیشتر عشق بورزیم و گذشت کنیم و دریا دل باشیم
با رعایت همین موارد ذکر شده به آرامش میرسیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d