eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - زیارت مخصوصه - سلحشور.mp3
5.77M
🍃چه کردی با قلبم 🍃که به عشق تو مانوسه 🎙 مهدی_سلحشور ⏯ استودیویی 👌 پیشنهاد_ویژه روز_های_امام_رضایی🕊 صبحتون _امام_رضایی🌙 التماس_دعا🌺 💚❤️ https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👉♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─❁✦ 🔺حالِ خوش نوجوانی که در 🔸اجرایش می‌گرید و می خواند 🔹ان‌شاءالله خداوند متعال این 🔸 اخلاص و نوکری را 🔻روزی همه مان کند. 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔴 قرائت سوره مومنون در روزهای جمعه باعث عاقبت بخیری میشود.😍 امام صادق علیه السلام: اگر کسی سوره مؤمنون را تلاوت کند خداوند آخر کار او را به سعادت و خوشبختی ختم می کند و اگر همواره در روزهای جمعه بر قرائت سوره «مؤمنون» مداومت داشته باشد جایگاه او در منزل فردوس خواهد بود.(۱) 🔵 پیامبر اکرم(ص) فرمودند: هر کس سوره مؤمنون را در روز جمعه بخواند و به این امر مداومت نماید منزل او در فردوس اعلاء با پیامبران مرسل باشد و نیز فرمودند: اول و آخر این سوره از گنجهای بهشت است.(۲) 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
الســـلام علیکــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج) کاش نام و یاد شما ثانیه به ثانیه ی زندگے ما را فرا بگیرد تا قدم هایمان پر شود از لبخند شما همراه با خوشحالے شما و ميدانم با لبخند شما زندگے گلستان میشود... السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را می بینم... 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 ثواب بیست حج ✅ سعی کنید هرروز یه سلام به امام حسین(ع) بدید نمی‌گم هرروز زیارت عاشورا بخونید نه، فقط یک سلام. 🎤 حجت الاسلام عالی (ع) «» 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خدا وند نفرمود: که اهل گناه و توبه، مساوی و برابر کسانی هستند که هیچ گاه گناه نکرده‌اند یا کمتر گناه کرده‌ و بعد تائب شده‌اند، بلکه گناه‌کار تائب را با شخص خودش تطبیق داده است و فرموده است که وقتی جداً استغفار و توبه کرد به سوی گناه باز نگردد چنان بخشیده می‌شود که گویی آن گناه را مرتکب نشده است؛ اما حالا به او بگویند: بسیار خب، گناه کردی، رتبه خود را تنزل دادی، عقب افتادی و ...، حال گناهت را بخشیدیم، یعنی از عذاب و قهر نجات یافتی، ولی بگو برای قرب به من چه آوردی؟! خب دستش نسبت به آن که همیشه محب، مطیع و عبد بوده، بسیار خالی است و در یک مقام و رتبه قرار ندارند. دو – اما همین پذیرش استغفار و توبه، که تجلی رأفت، کرم، محبت و رحمت و مغفرت او نسبت به بندگانش می‌باشد، نیاز شدید انسان برای مأیوس نشدن، دوباره بلند شدن و ایستادن، بازگشتن و رشد و کمال است. اگر خداوند متعال در همان لحظه که گناهی رخ داد، بنده‌اش را بگیرد چه می‌شود؟ اگر کسی در جوانی گناهی کرد، بعد همان تا آخر دامنگیرش شد و آثار سوءاش بر او مترتب شد، چه می‌شود؟ اگر ناامید شد و گفت: ما که چون یک یا چند گناه کردیم، کارمان تمام است، پس دیگر امیدی نداریم، چه می‌شود؟ ! آیا انگیزه و امیدی برای حرکت، کمال و قرب خواهد داشت؟ لذا به بندگان گناهکارش فرمود: از رحمت من ناامید نشوید که من همه گناهان را یکجا می‌بخشم. «قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» (الزّمر، 53) اى بندگان من كه در جنايت به خويش (به واسطه گناه) از حد گذشتيد، از رحمت خدا نوميد مگرديد، بى‏ترديد خداوند همه گناهان را مى‏آمرزد، زيرا اوست آمرزنده و مهربان. 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 اللهم صل علی مخمد وال محمد وعجل فرجهم 🤲 ✍امروز همه باهم برای سلامتی وفرج مولا دعا میکتیم 🤲🤲. نیت سلامتی فرج مولا صاحب الزمان عج👇 👈۱۰۰ مرتبه صلوات هدیه با عشق به محضر مولا 👈۴۰ مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج برای دوستانت بفرست این زنجیر خیر گسترش بده تا شب میلیونها صلوات به نیت سلامتی،وفرج مولا هدیه به مولا شود 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خواص درمانی گوجه سبز: 🔸كاهش فشارخون و چربی خون 🔸حذف رسوبات ازخون وتنظیم عملكرد معده‌ای،روده‌ای 🔸باعث تعادل اسیدو بازدرجریان خون 🔸خاصیت ضدقارچی 🔸مفید برای افراد مبتلا به نقرس 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌍 دنیا و آخرت! امام حسن مجتبی علیه‌السلام: 🍃برای دنیایت چنان عمل کن که گویی تا ابد خواهی ماند، 🌱و برای آخرتت چنان عمل کن که گویی همین فردا می‌میری... 📚مستدرك‌الوسائل، ج۱، ص۱۴۶ 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
کمبود ویتامین بدن را از میل غذایی بفهمید !💊 ◽️کمردرد یا پا درد = D ◽️شوره سر = A ◽️خارش پوست = روی ◽️هوس شیرینی = کروم ◽️هوس گوشت = کمبود آهن و روی + بهترین راه دریافت این ترکیبات موثر رعایت تنوع و تعادل در برنامه غذایی و استفاده از تمام گروه‌های غذایی به ویژه میوه‌ها و سبزیجات است 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فواید کلم برگ سبز برای خانم ها جلوگیری‌از‌ سرطان سینه زنان آب کلم برای درمان زخم معده درمان کم خونی درمان یبوست افزایش شیر مادر 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
امام زمان(عج) را فراموش کردیم - مرحوم کافی.mp3
2.37M
⚠️ امام زمان (عج) را فراموش کردیم 🎙مرحوم کافی (ره) 🏷 عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود ویک از جابرخاست. ساعت ده شب بود و هنوز شام نخورده بود. با اینکه سمیه خانم غذای محبوبش را پخته بود سر شب میلش به غذا نکشیده بود . خود را به آشپزخانه رساند و یخچال را سرک کشید. قابلمه مسی عدس پلو را بیرون آورد و مقداری که می خواست داخل ظرفی ریخت و روی گازگذاشت. تصمیم گرفت تا گرم شدن آن زیارت عاشورایش را بخواند. با نر افزار گوشی شروع به خواندن کرد. هنوز به عبارت بابی انت وامی دوم نرسیده بود که در تاریک وروشن آشپز خانه قامت مردی در آستانه آن به وحشتش انداخت. خشکش زده بود و نمی توانست حرکت کند. از ترس زبانش برای یک فریاد بند آمده بود. _سلام با این صدا گوشی از دستش افتاد .از جایش به شدت کنده شد که باعث افتادن صندلی روی سرامیک های آشپزخانه وایجاد سر و صدای بدی شد. با دیدن فرد روبه رویش بهت وتعجب جای وحشت را گرفت. آب دهانش را قورت دادو شمرده گفت _ سلام ....شمایید؟.... ببخشید من...من خیلی ترسیدم فکر کردم دزده ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود ودوم ماگ قهوه اش را برداشت وبرای تماشای محیط بیرون کنار پنجره ایستاد. اولین چیزی که به چشم می خورد برج ساعت در میدان الکساندر پلاتز برلین بود. دیگر حالش از این نمای تکراری بهم می خورد. پروژه اش زیادی طولانی شده بودوماندن در این شهر حتی برای یک ساعت برایش سخت شده بود. دلش تنگ بود .برای چه کسی نمی دانست. شاید برای هادی، اگر چه آن طور که باید پدر خوبی برایش نبود. یا شاید دلتنگ آن صورت آشنا اما غریبه بود .آن چشم ها که جانش را به تاراج می برد و عکس زنده ای از نا مهر بان ترین و عزیز ترین فرد زندگی اش بود. اما از این درد لذت می برد و به جانش می خرید تا همیشه آن نگاه را داشته باشد و در عین حال دست خودش نبود که دوست داشت گردن ظریف و کوچک اورا با دست های قوی و مردانه اش آرام آرام بفشارد. می دانست این همه نفرت آخر کار دست او خواهد داد واورا از پا در می آورد. وقتی به روزهایی که از شدت دلتنگی عذاب میکشید و باعث و بانی اش او بود فکر میکرد در انجام پروژه ی جدیدش مصمم تر میشد. ضربه ی دراتاقش افکارش را بهم ریخت. بفر ماییدی گفت و منشی وارد اتاق شد. _آقا بلیط هواپیماتون آمادس _باشه ....ممنون می تونی بری ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود وسوم حدود ساعت ده شب به خانه رسیده بود.با وجوداحساس گرسنگی ترجیح داد برای استراحت به اتاقش برود که با شنیدن صدای دخترانه ای که با آوایی زیبا،چیزی را زمزمه میکردکنجکاو به طرف آشپز خانه تغییر مسیر داد. در نور کم آشپز خانه جثه ی ظریف او را شناخت. چقدر این عبارات برایش آشنا بود .جلوتر رفت وبی اختیاردر آستانه ی در به تماشای او ایستاد . لحظه ای سرش بالا آمد ومتوجه حضور اوشد .گویی که از حضورش ترسیده باشد بعد از ثانیه ای سریع از جایش بلند شد. افتادن صندلی و صدای گوش خراشش بیشتر باعث وحشتش شده بود که با سلامی که گفت، او را شناخت و کمی آرام گرفت. چقدر بزرگ شده بود و تغییر کرده بود. نگاهش به تیشرت و شلوا آبی رنگی که پوشیده بود افتاد. یقه اش شل بود وسفیدی ترقوه اش حتی در آن تاریک وروشن قابل تشخیص بود. موهایش را آزادانه رها کرده بود و چتری های بلند روی صورتش، زیباترش کرده بود. نفهمید که چگونه خیره ی او مانده بود که بالا تنه اش را در حصار دستهایش پنهان کرد و با شرم سلام گفت فاصله ی میانشان را پر کرد و دستهای او را از تن ظریفش جدا کرد. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود وچهار _بهت گفته بودم ....هیچ وقت نگاتو ازم قایم نکن . دست زیر چانه اش برد و مجبورش کرد نگاهش کند. گویی که معذب باشد به سختی با بالا آمدن سرش نگاهش کرد. دست دراز کرد وموهای افتاده روی صورتش را پشت گوشش فرستاد و گفت _ می دونستی خیلی عوض شدی ؟ برای اینکه سکوتش را بشکند ادامه داد _چرا نخوابیدی ؟ داشتی چی میخوندی این موقع شب ؟ هنوز در خود مچاله بود و از حضورش خجالت می کشید .با این حال با صدای آهسته ای جواب داد _غذا گذاشتم گرم بشه.... تاگرم شدنش خاستم زیارت عاشورا بخونم _صدای قشنگی داری....منم گرسنمه شام نخوردم، حالا غذا چی هست؟ با گفتن این حرف در طی حرکت ناگهانی از پهلو او را سمت خود کشید وتا قابلمه ی روی گاز با خود همراهش کرد .از این کارش لرز خفیفی را در او احساس کرد اما او استاد اهمیت ندادن بود. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود وپنج فصل گرم تابستان روبه اتمام بود. روی سجاده اش نشسته بود ودعا میکردوبا هر دانه تسبیحی که رد میکرد آرزو می کرد که ای کاش همسرش نیز سر به مهر شود و از لذت بی نهایت آن محروم نماند. آن شبی که ارمیا از سفر باز گشته بود با آن فردی که اورابه شدت تحقیر کرده بود و عقیده اش را به تمسخر گرفته بود از زمین تا آسمان تفاوت داشت. نفهمید چگونه همه چیز سریع اتفاق افتاد وحالا او یک زن متاهل با تمام وظایف همسری بود و عشقی عمیق ودوست داشتنی در قلب پاک و بکرش جوانه زده بود.که هر روز با آبیاری حرفه ای ارمیامحکم تر و قوی تر میشد . در این دو سالی و نیمی که اونبود فرصت داشت تا درباره ی زندگی زناشویی مطالعه کند و ازاحکام شرعی وعرفی آن باخبر شود. اما شبی که برای یک دختر از سخت ترین شبهای عمرش محسوب می شود، مادرش نبود تا اورا راهنمایی کند. واین برایش بسیار سخت تمام شد. هر چند آنچه که در این مدت آموخته بود کمک زیادی برایش بود . _نمیخای پاشی به ما ناهار بدی؟ یه ساعته اینجا وایسادم خانم بلند شه. _عه ...ببخشید الان میام عزیزم ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود وششم صبح است ونشاط و شادمانی دم کن پیوند لب و خنده به هم محکم کن _عزیزم پاشو دیگه ....صبحانه آماده کردم در حد المپیک یک ماهی بود که در کنارش هر صبح با خواندن یک شعراورا بیدار می کرد. _بیا اینجا ببینم.... دو تا شعر دیگه بخون.... اگه خوشم اومد بلند میشم. از خدا خواسته میان بازوان مردانه ی او جای گرفت .فکری کرد و با صدای زیبایش کنار گوشش زمزمه کرد. _ملامت گوچه در یابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی _هیم ....بد نبود دومی؟ _ارمیا اول صبحی بیشتر از این یادم نمی یاد...حالا تو پاشو بعدا دوبله برات میخونم. _نچ...یا الان میگی یا بامن ادامه خوابمو همراهی می کنی _عه تنبل...خوب صبرکن ...آهان من دوستت دارم عزیزم دوستم داری؟ تکرار کن بخش نخستین سوالم را ! در چشم هایش با خواندن این بیت نگاه کرد تا عکس العمل او را ببیند ومنتظر جوابش ماند .که او با عجله از جایش بلندشد. _ اوه اوه... برو کناردستشوییم ریخت ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
# مکر مرداب خشت نود و هفتم دست برد وبلوز نباتی رنگی را ازمیان انبوه پیراهن های مردانه بیرون کشید و کنارشلوار سفید رنگی که از قبل روی تخت گذاشته بود قرار داد. کمر بند خاکستری بژ چرمی را هم روی آن گذاشت. درحمام باز شد و ارمیا در حالی که موهایش را با حوله خشک می کرد بیرون آمد _عافیت باشه ....بیا اینجا بشین موهاتو سشواربکشم ارمیا در حالی که داخل گوشهایش را پاک می کرد گفت _لباسامو آماده کردی ؟....دیرم شد.... ساعت هشت بایدسر جلسه باشم _آره عزیزم... عجله نکن فرصت داری ....میگم یه چیزی بگم؟ روی صندلی جا گرفت وگفت _بگو.... _به نظرت وقتش نیست هادی ختنه بشه،داره دیر میشه، چهار سالشه سشوار را روشن کرد و با ملایمت شروع به خشک کردن و حالت دادن موهای او شد. با وجود صدای سشوارارمیا کمی بلندتر جوابش را داد _نمی دونم ...اگه فکر می کنی باید انجام بشه هر کار لازمه انجام بده. با شیطنت کنار گوشش تقریبا داد زد _باشه عشق جان _عه ...دختریِ دیونه ،گوشم کر شد برو اونور نخاستم. با صدای بلند خندید و سشوار را خاموش کرد. _کارم دیگه تموم شد. می خام براش یه جشنم بگیرم دوستاشم دعوت کنم. _چه خبره شلوغش می کنی، این رسما مال دوره پدر بزرگ منه، خود من اصلاجشن نداشتم، دیگه کسی واسه این چیزا جشن نمیگیره. ارمیا با گفتن این حرف از جایش بلند شد و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. _این حرفو نزن ..این سُنت خیلی مهمیه، با این کار یه پسررسما مسلمون میشه. اشتباهه که این رسما داره ازبین میره. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت نود وهشتم روز جشن فرا رسیده بود. اولین مهمانی که مدیریتش را بر عهده داشت. ازاینکه دوباره با دوستان و همکاران شوهرش روبه میشد اضطراب داشت. درآن جشن کذایی دوسال پیش نتوانسته بود با آنها آشنا شود هر کاری کرده بود نتوانسته بود به جای چادر، از لباس گشاد استفاده کند .پس یک چادر شالدار سبز فسفری کارشده به صورت آنلاین ، همراه روسری ساتن همرنگ آن سفارش داده بود.آنها را بر تن کرد و سراغ هادی رفت تا اورا آماده کند _چکار میکنی جوجو؟.... .هادی که از مشغله ی او استفاده کرده بود وسراغ لبتاب رفته بود، با ورود هانیه هل شد ولبتاب را زیر پایش مخفی کرد ،که از چشم هانیه دور نماند. به روی خود نیاوردو بوسه ی کشداری از لپهایش گرفت _پاشو جوجوی خودمو آماده کنم مهمون میاد پسرم گلم خوشگل باشه لباس مخصوص امروز هادی را از کمدش بیرون آورد، یک ست شیک دارای کلاه و کت وشلوار وشنل به رنگ سفید، که جلوی کت لایه کوبی و بارنگ طلایی قیطان دوخته شده بود _هانیه کجایی یه ساعته صدات میزن... ارمیا با دیدن او با آن لباس حرفش را ناتمام گذاشت و به جایش گفت _به به خانم کی بودی تو؟ ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت نود ونهم هنوز به این نوع حرف زدن ارمیا عادت نکرده بودو طبق معمول سرخ وسفید شد و حرف را عوض کرد. _چرا اون پیراهنی که برات گذاشتمو نپوشیدی؟ جلو آمد وبا دوانگشت لپهای اورا کشید وبا لبخند جذابش چال بالای گونه اش را به نمایش گذاشت _بعد یه ماه ،هنوزم سرخ وسفید میشی خانوم کوچولو؟ _بابا... ببین... من مثل سوپر من شنل دارم چشم از هانیه گرفت وهادی را بغل زدو بوسید. _بیا اینجا ببینم سوپرمن تپل درحال بیرون رفتن از اتاق گفت دختر عمت نیم ساعته اومده،اگه زودتر بری پایین سمیه خانومو از وراجیش نجات دادی _وای راست میگی ؟... مصطفام اومده ؟ _من که مصطفایی که میگیو نمیشناسم ،ولی دختر عمت وقتی اومد تنها بود،زودتر بیا پایین نصف مهمونا رسیدن ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت صدم دست خودش نبود که میلرزیدوچشمهایش دمی از باریدن باز نمی ایستاد. هادی هم دست کمی از او نداشت. آغوشش را برای او تنگ ترکرد تا لااقل او پناهگاهی امن داشته باشد. باورش نمی شد که چنین چیزی دیده است .ضربان قلبش به کند ترین حالت ممکن در آمده بود. چراکسانی که خانواده او محسوب میشدند و از اعتقاد او مطلع بودند چنین ظلمی در حقش روا داشتند ؟ چقدر پشیمان شده بود که پیشنهاد آمدن همکاران ارمیارا به جشن داده بود. اما نمی دانست چه کسی رزیتا دخترعمه زیبا را دعوت کرده بود. چقدر وقتی دست در دست شوهرش رقصید ،وقتی شوهرش نگاه لرزان اورا ندید از هم فروپاشید. در مقابل چشم های بارانی او عاطفه هم بی تفاوت به حال او با دیگر مهمانان مشغول بود. زبانش برای گفتن سخنی سنگین شده بود و با پاهایی که به زحمت یاری اش میکرد آنجا را ترک کرده بودو حتی کسی متوجه ی عدم حضور او نشده بود. مهمانی که تمام شده بودارمیا اورا در اتاق هادی با چشم های ورم کرده و قرمز یافته بود. _اینجوری مهمون داری می کنند؟... آبرومو پیش کارمنداو همکارام بردی ... همه فکر کردن لابد اتفاقی بین ما افتاده که تو مهمونی حضور نداشتی. کتش را در آورد و دکمه اول پیراهنش را باز کردوبا عصبانیت بیشتر ادامه داد _ من که به ظاهر تو کاری نداشتم ....تازه خودت گفتی همکاراتو دعوت کن،چرا حیثیت منو پیش کارمندام از بین بردی؟ _رزیتام از همکاراته؟ ارمیا طلبکارانه دست به کمر زد و گفت _الان مشکل تو اینه که دختر عمتو دعوت کردم بیاد مهمونی؟ ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت صد و یکم سعی کرد خونسردی خودرا حفظ کند وبا آرامش به او بفهماندکه از چه چیزی رنج برده است. _شاید از نظر تو من اون همسری که میخای نباشم... ولی اینو بدون ،با تمام وجودم دوست دارم و همه تلاشم اینه که تو از من راضی باشی . _هه....تلاشتو امشب دیدم ،منوپیش کارمندا و دوستام سکه یه پول کردی _اگه فکر میکنی من باعث سر افکندگیت شدم ازت معذرت می خام.ولی من این مراسمو تدارک ندیده بودم. قرار بود فقط یه دور همی ساده باشه و یه شام خورده بشه .مراسم رقص تو برنامه من نبود. _حالا که چی؟ .... پیشنهاد رزیتا بود که یکم خوش بگذرونیم .الان درد تو چیه؟ ناراحت از اینکه او از رزیتا مشورت گرفته و کلافه از اینکه نمی توانست حرفش را بزند پتو را روی هادی که خواب بود مرتب کردو با صدای لرزانی گفت _مشکل من اینه که شوهرم با اینکه از روحیه و اعتقاد من خبر داره ....جلوی چشمم با یه نامحرم، دست تو دست می رقصه،مشکل من نفهمیدن احساسمه ارمیا صدایش را بلند کرد وبا فریادجواب داد _تو چی خیال کردی ؟ ....فکر کردی می تونی منو عوض کنی ؟ هادی از این فریاد از خواب بیدار شد و ترسیده به آنها نگاه کرد و به گریه افتاد. _چرا داد می زنی؟ ...بچه بیدار شد. _به درررک ....خوب گوشاتو واکن.... فکرشم نکن بخای منو مثل خودت کنی یا برای من تصمیم بگیری،چون اونوقت خیلی بد میبینی. با گفتن این حرف دراتاق را به شدت کوبید و رفت. با قلبی شکسته سمت هادی رفت که از صدای بلند ارمیا به وحشت افتاده بود. اورا در آغوش گرفت و هم پای او اشک ریخت. با خود فکر کرد *اگه من نسبت به گناه تو بی تفاوت باشم جواب خدا رو چی بدم *(ای کسانی که ایمان آورده اید خود وخانواده خودرا از آتشی که هیزم آن انسان و سنگهاست نگه دارید) ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت صد و دوم با تمام ناراحتی که داشت، بعد از آرام کردن و دوباره خواباندن هادی به اتاقشان رفته بود .ارمیا با همان لباسهای مهمانی روی تخت، به پشت دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشانی اش بود. با کمترین صدا لباسهایش را عوض کردو گوشه ای ترین قسمت تخت دراز کشید. چه امتحان سختی بود که همسرت ،کسی که نزدیک ترین فرد به تو می باشد، افکار وعقایدش با تو متفاوت باشد و نداند با دلت چه میکند. هنوز کنجکاو بود که رزیتا وسط زندگی او از کجا پیدایش شد .مگر قرار نبود آلمان نزد خانواده اش کار کند ؟ بعد نماز صبح طبق معمول برای آماده کردن صبحانه به آشپز خانه رفت . سمیه خانم مدتی بود که فقط برای انجام تمیز کاری می آمد و بیشتر کارها بر عهده ی خودش بود. هر روز ساعت شش صبح حبیب آقا نان تازه و داغ می آورد واو با عشق صبحانه آماده می کرد. سعی داشت مثل هرروز رفتار کند و چیزی به روی ارمیا نیاورد و با صبوری روی او تاثیر بگذارد .صبحانه را که آماده کرد به اتاق بازگشت .هنوز ارمیا در خواب بود .موهایش را شانه زد و به صورت دم اسبی بست. سرمه ای به چشم هایش کشید و بلوز صورتی آستین کوتاه و یقه ملوانی اش را با دامن نیمه بلند قرمزش به تن کرد. سمت ارمیا رفت و در حالی که به صورت او دست میکشید با صدای شادمانی گفت _اول سلام و بعد سلام و سپس سلام با هر نفس ارادت وباهر نفس سلام پاشو جناب تنبل دیرت میشه ها! ارمیا با باز کردن چشم هایش دست های نوازش گر او را از صورتش کنار زد و خود را مخالف هانیه به پهلو چرخاند. راه سختی پیش رویش بود اما او بیدی نبود که با این بادها بلرزد ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مرداب خشت صدو سوم عادت کرده بود وچه بد عادت شده بود که هرصبح باید با صدای شاد او بیدار میشد . دوماه ونیم از زندگی رسمی ومشترک آنها می گذشت و نمی دانست چرا سد مقاومت او نمی شکست اخلاقش با او تند نمی شود و گاهی فقط علت ناراحتی اش را محترمانه بیان می کند. چرا میان آن و این اینقدر فرق بود؟ چه روز ها که آرزوی چنین رفتاری را داشت و به آن نرسیده بود روزگار جایگاه او را عوض کرده بودو قلبی عاشق برایش می تپید او بی تفاوت بود .نمی دانست آیا هانیه همان دردی که او کشیده بود را میکشد یانه، پس چرا آرام نمی شد.کم کم از وابستگی اش به او میترسید .مگر قرار نبود انتقام بگیرد ؟پس چرا سست شده بود _دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک نازنینا توچرا بی خبر از ما شده ای؟ _تو این همه شعرو چه جوری حفظ کردی؟ خنده ی زیبایی کرد و از آستانه ی در به سمتش آمد و در حال مرتب کردن یقه ی پیراهنش گفت _من عاشق کتابای شعرم ،البته خیلی وقته سراغشون نرفتم .ولی اونایی که دوست داشتم خاطرم مونده،مثلا این بیت که خوندم از شهریاره ....خیلی از شعراشو دوست دارم. _ خوبه،من دارم میرم،امروزم ناهار نمی یام _ باشه.... راستی از دانشگاه برام اخطار دادند،گفتن چرا نیومدی انتخاب واحد! _ دیگه لازم نیست جوابشونو بدی. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 مرداب خشت صد وچهارم مات ومبهوت از این حرف ارمیا گفت _اگه نرم که برام بد میشه،باید برم تکلیفمو معلوم کنم. _من معلوم کردم،دیگه نمی خاد بری دانشگاه،بشین زندگیتو کن،چه نیازی به درس خوندن داری؟ سمت لبتابش رفت و با برداشتن آن ادامه داد _تو که دیگه بهتر میدونی،یه زن خوب تو خونه بیشتر مفیده.هادیم لازم نیست مهد بره _چی میگی ارمیا؟من ....من این همه زحمت کشیدم،مدرک گرفتم، این همه دعوت نامه برای همکاری داشتم،حالا میگی نرم ؟! خونسرد و بی تفاوت به سمت در رفت و گفت _آره نرو .... چی میشه مگه ؟حالا تو یکی نری دانشگاه ملت لنگ می مونه. به طرف او برگشت و تهدید وار گفت _دیگه یک کلمه از درس و دانشگاه نمیخام بشنوم ،اندازه ی سه روز برام لباس آماده کن، فردا یه سفر کاری دارم شب میام معطل نشم. حتی نگذاشت کلامی بگوید و رفت . این رفتارها و زندانی کردنش در خانه برایش بس نبود، حالا اورا از تنها دلخوشی اش نیز محروم می کرد. دلیل تغییر رفتار اورا نمی فهمید. البته فهمیده بود رزیتا به بهانه ی شراکت با ارمیا درشرکت رفت و آمد دارد. ولی باز این حجم از سردی زود رس برایش قابل هضم نبود. ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وپنجم هرچه کرده بود نتوانسته بود اورا متقاعد کند که دلیلش برای نرفتن او به دانشگاه قانع کننده نیست. در آخر هم با راه انداختن سرو صدا و قلدری حرفش را به کرسی نشانده بود و به سفر کاری رفته بود. دلش گرفته بود و هیچ همدمی برای صحبت نداشت. ارتباطش با دنیای بیرون قطع شده بود.با خودش فکر کرد مثلا اگر اجازه بیرون رفتن داشت کجا را داشت که برود؟ از آخرین باری که عاطفه مهمانش شده بود از اوخبر نداشت . مصطفی هم که گاهی با او تماس می گرفت گفته بود به آلمان باز گشته است. خدا را شکر میکرد که دراین تنهایی لااقل هادی را دارد و دردهایش را با محبت به اوالتیام می بخشد. ساعت نه شب بود.با اینکه دلخور بود تصمیم گرفت از سلامت رسیدن اواطمینان پیدا کند. شماره اش را گرفت که با اتمام بوغ آزاد پاسخی در یافت نکرد. نگران دوباره شماره اش را گرفت. باید دو ساعت پیش به مقصد می رسید. از پاسخ نا امید شده بود که صدایش در گوشی پیچید __چیه هی زرت و پرت زنگ می زنی؟ خوشحال از اینکه سالم رسیده است جواب داد _ببخش عزیزم حتما خواب بودی، زنگ زدم بگم سلامت رسیدی یانه؟ _پس کیه داره باهات حرف میزنه،لابد نمردم دیگه. _ارمیا جان بیا دیگه غذا از دهن افتاد. این صدای زنانه بی شک برای رزیتا بود. دلش پایین ریخت.یعنی جلوی اواین گونه با او صحبت کرده بود؟ با او سفر کاری رفته بود و غذا میخورد ؟ به سختی بغضش را فروخوردوباصدای ضعیفی از او خدا حافظی کرد _باشه.... پس مزا حمت نمیشم .مراقب خودت باش *آیا بردبار بود یا خودش را به بردباری میزد *(امام صادق علیه السلام اگر بردبار نیستی خودت را به بردباری بزن)اصول کافی ج۳ص۲۵۶ ‌🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
.👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇       ✴️ شنبه 👈29 اردیبهشت / ثور 1403 👈9 ذی القعده 1445👈18 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر: ✅مسافرت رفتن. ✅شروع به کار و کسب. ✅استقراض. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅درختکاری. ✅خرید کردن. ✅و وارد شدن بر سلطان خوب است. 🚘مسافرت: مسافرت خوب است. 👶 مناسب زایمان و نوزاد مقبول و محبوب مردم خواهد شد‌‌. 💑مباشرت امشب: مباشرت استحباب یا کراهت ندارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر تا عصر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید باغ و زمین کشاورزی. ✳️اشتغال به تجارت. ✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️قباله و قولنامه نوشتن. ✳️خرید منزل. ✳️و امور زراعی و کشاورزی و امور اموزشی خوب است. 🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 💇💇‍♂  اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث درد و بیماری می شود. 💉💉 حجامت: فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، باعث درد اعضا می شود. 😴😴 تعبیر خواب : خواب و رویایی که امشب. (شبِ یکشنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 10 سوره مبارکه "یونس " است. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود اید که در دنیا و اخرت به او نفع رساند.ان شاءالله. و چیزی همانند آن قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۶ 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 استخاره: وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد. 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا